كسي در مقابلش نميتوانست ايستادگي كنه.
ده روز گذشت و روضه تمام شد حالا مادرم خانه نشين شد و من ديگه نميتوانستم به ديدن سيامك بروم.
عصبي شده بودم دلم سيامك را ميخواست چيزي كم داشتم و ناراحت بودم.
خودم را زن سيامك ميدانستم و از اينكه جدا زندگي ميكنيم دلخور بودم.
چند روز صبر كردم.
بارها خواستم تا مادرم مشغول نماز خواندن ميشه سري به سيامك بزنم ولي ترسيدم.
سيامك هم با پاي شكسته نميتوانست به ديدنم بياد يا لااقل پشت بام كفتر بازي كنه.
مادر سيامك به كفتر ها دانه ميداد.
پدرم مريض شده بود.
چند بار دكتر رفته بود ولي هنوز خوب نشده بود.
اون پشت و پناهم بود.
ميدانستم از من حمايت ميكنه.
حتي اگر من خطاي به اين بزرگي كرده باشم.
يك ماه گذشت حال پدر هر روز بدتر ميشد تا اينكه خانه نشين شد.
مادرم زن باوفا و دلسوزي بود به خوبي از پدرم مراقبت ميكرد.
ولي اون هم خسته ميشد و عصبي.
يكي از روزهايي كه از پرستاري پدرم خسته و كسل شده بود با زن همسايه دعوا كرد و زن همسايه به تلافي كارهاي مادرم تمام پته ها ي من را روي آب ريخت و گفت: تو برو دخترت را جمع كن كه با اين و آن نخوابه ادعاي نجابتت همه را كشته!
مادرم هر چي به دهنش آمد به زن همسايه گفت.
اين كارش باعث شد زن همسايه سيامك را لو بده.
مادرم ديوانه شد و با عصبانيت به خانه اومد و با دست موهاي من را گرفت و كشان كشان به كوچه برد و جلوي پاي زن همسايه انداخت.
زن همسايه از حرفهايي كه زده بود پشيمان شد ولي فايده اي نداشت.
پدر بيمارم دم در آمد و گفت: زن به حرف خاله زنك ها گوش نكن.
بچه را اذيت نكن.
مادرم گفت: اگر حرفهاش درست باشه چي؟
پدر گفت: اگر درست نباشه چي؟
من بايد گيتي را ببرم دكتر تا با گواهي دكتر بزنم توي دهنش.
پدر بي حال گفت: زن نكن بچه را آزار نده.
مادر گفت: تو با حمايت هاي بي جات باعث شدي دختر اينقدر پررو بشه.
ميبرمش با چند تا شاهد ميبرم.
ميخواست بگه به دخترم اعتماد دارم!!
ولي چه سود!
كلي آدم جمع شده بود زن همسايه ناراحت بود وقتي نگاهم ميكرد و از اينكه آبرويم را ريخته احساس شرم ميكرد ولي كارش را كرده بود.
لباس پوشيديم و همراه مادر سيامك و يكي دو تا همسايه ديگر، دكتر زنان رفتيم.
مادرم با مادر سيامك همراه وارد اتاق دكتر شدند.
تمام اعضاي بدنم ميلرزيد.
هر لحظه منتظر خبر ناگواري بودم.
دكتر پرسيد: كدامتان مريض هستيد؟
مادرم گفت: دخترم را براي معاينه آورديم.
دكتر رو به مادر سيامك گفت: شما مادر شوهرش هستيد؟
مادر سيامك گفت: نه خدا نكنه.
مادرم لبش را گاز گرفت.
دكتر گفت: لباس زيرت را در بياور برو روي تخت.
دستهام ميلرزيد.
مادرم هلم داد لباس زيرم را درآوردم و به زحمت روي تخت معاينه رفتم.
بعد از معاينه رو به مادرم گفت: كار تمام شده.
مادر سيامك پريد و گفت: از كجا معلوم كار پسر من باشه. از حرفش خيلي بدم آمد.
مادرم گفت: زن همسايه با چشمهاش ديده مگه ميتوانيد زيرش بزنيد.
مادر سيامك گفت: اگر ميتوانيد ثابت كنيد اون موقع من راضي ميشوم.
اين حرف به مذاق مادرم خوش نيامد با مادر سيامك دگير شد و گفت: هر غلطي پسرت كرده بايد جبران كنه.
دعوا بالا گرفت خانم دكتر ما را از مطب بيرون انداخت.
كار به جاهاي باريك كشيد.
همه همسايه ها فهميدند و مادر سيامك گفت: فقط با شكايت ميتوانيد ما را راضي كنيد تا دختر را عقد كنيم.
مادرم با لجبازی گفت: كر كري ميخواني همين فردا شكايت ميكنم و دستم را گرفت و خانه برد.
پدر حال خوشي نداشت.
مادر توي حياط گفت: پدرت مريض احواله چيزي بهش نگو.
مادرم پدرم را خيلي دوست داشت.
وقتي داخل اتاق شديم.
پدر خوابيده بود مادر صداش كرد.
پدر جوابي نداد.
مادر بالاي سر پدر رفت و تكانش داد اما ديگر پدري نبود تا جواب بده.
پدر مرده بود و ما را تنها گذاشت و روز بعد به جاي دادسرا راهي بهشت زهرا شديم.