پيشم آمد خودم را به خواب زدم پتوي نازكي روي من كشيد بعد دست نوازشي به موهام كشيد چشمهاي ورم كرده ام را ديد و گفت: دستت بشكنه به تو هم ميگن مادر؟!
پدر سر بي شام به زمين گذاشت و خوابيد.
صبح زود بيدار شدم كمي درس خواندم بعد لباس پوشيدم و عازم مدرسه شدم.
مادر به متلك گفت: خوبه براي ولگردي حالت خوب شده؟
با اون قهر بودم جوابش را ندادم.
با دلخوري از خانه بيرون آمدم.
مدرسه خيلي بهتر از خانه بود با دوستهام در مورد اتفاقي كه افتاد حرف زدم يكي از آنها گفت: من اگر مادر تو را داشتم خودم را ميكشتم.
يكي ديگه گفت: چه مادر بي رحمي!
حرفهاي دوستهام مرحمي به دلم شد ولي كينه ام را نسبت به مادرم بيشتر كرد.
فكر پليد هرزه شدن توي مغزم دور ميزد.
بارها خواستم آن را دور كنم ولي نشد.
حالا كه به من گفته بود فاحشه گفته بود هرزه بايد جبران كنم و به همه ثابت كنم مادر اشتباه نكرده من هرزه هستم كه اون ميگه.
تنفر جاي خودش را به مهر مادر و فرزندي داده بود.
يكي از بچه ها گفت: مادرت ميخواهد تو را شوهر بده بعد بشينه بگه بيچاره دخترم سيزده سالگي شوهرش دادم چقدر بچه بود!!
بعد از اون با تو مهربون ميشه.
ولي من فكر نميكردم اون با من مهربان بشه اون به اسم محبت موفق شد من را از راه بدر كنه.
به محض خوردن زنگ از مدرسه بيرون رفتم.
ميخواستم به ديدن سيامك بروم حالا كه اون پاش شكسته و نمي تونه راه بروه من پيشش ميروم.
ديگه از مادرم نمي ترسيدم آخه اون حرف آخر را زده بود.
دوان دوان خودم را به خانه رساندم در خانه را زدم مادرم در را باز كرد.
خيلي آرام سلام كردم و از كنارش رد شدم و به اتاق رفتم لباسم را عوض كردم كتابهايم را برداشتم و به راه پله رفتم تا درس بخوانم.
مادر صدام كرد غذايت را روي گاز گذاشتم.
جوابش را ندادم.
ادامه داد: من دارم ميروم خانه اقدس خانم روضه، تا عصر برميگردم.
در را قفل ميكنم بابات كليد دارد.
گوشم را تيز كردم مادر از خانه رفت و در را پشت سرش قفل كرد.
به آشپزخانه رفتم و غذا خوردم.
بعد با بيحوصلگي برگشتم راه پله.
حوصله درس خواندن نداشتم.
نگاهي به در پشت بام كردم قفل نداشت سريع در را باز كردم و پشت بام رفتم از ديوار كوتاهي رد شدم و به پشت بام خانه سيامك رفتم.
در راه پله آنها هم باز بود.
به آرامي از پله هاي آنها پايين رفتم.
مادر سيامك هم رفته بود روضه، ميترسيدم كس ديگري خونه باشه با ترس و لرز وارد اتاق شدم سيامك صدا زد كيه؟
گفتم: منم.
سيامك به زحمت از اتاق بيرون آمد همديگر را بغل كرديم.
سيامك غرق بوسه ام كرد و گفت: از ديروز تا حالا نگرانت هستم.
گفتم: كتك مفصلي خوردم همه جاي بدنم درد ميكنه.
سيامك جاهايي كه نشانش دادم را بوسيد.
حس غريبي داشتم انگار تمام بدنم در آتش مي سوخت.
سيامك يكهو كنار رفت و گفت: اين كار درست نيست.
گفتم: ميترسي مادرم بهم بگه هرزه يا فاحشه؟
اين ها را ديروز گفته!
سيامك گفت: بيخود تو پاكترين دختر دنيا هستي.
از حرفش خوشم آمد.
با سيامك داخل اتاق شدم غافل از اينكه زن همسايه من را از پنجره خانه اشان ديده.
توي اتاق سيامك تحريك شد و آنجه نبايد ميشد شد.
نه پشيمان بودم نه ناراحت!
با خواسته قلبيم خودم را تسليم سيامك كرده بودم.
وقتي كار تمام شد سيامك گفت: زود برگرد خونه اتان نگذار كسي چيزي بفهمه وگرنه ما را از هم جدا ميكنند.
بوسيدمش با اين كه حالا بيشتر از قبل دوستش داشتم ازش جدا شدم و به خونه خودمان برگشتم.
دوشي گرفتم و با خيال راحت نشستم و درسم را خواندم.
مادر بعد از ظهر برگشت.
روضه تاثيرش را كرده بود خيلي نرم شده بود.
به حالت دلجويي به من گفت: من و تو مادر و دختر هستيم به خدا منظوري ندارم نميخواهم كسي بهت صدمه بزنه.
باور كن از اينكه اتفاقي براي تو بيفته دلم ميلرزه.
دست خودم نيست نگرانم.
از من دلگير نباش.
حرفهاي مادرتكانم داد پشيمان شدم ولي زخم حرفهاي مادر اونقدر سطحي نبود كه با اين حرفها دلجويي بشه و از دل بيرون بره فقط ديگه قهر نبودم.
ده روز خانه ي همسايه روضه بود و مادرم با مادر سيامك ميرفت و من هر ده روز كنار سيامك بودم!
خودم را متعلق به او ميدانستم و از اينكه رسوا بشوم هيچ ترسي به دل نداشتم.
گويا هر دفعه زن همسايه من را ميديد كه از راه پله به خانه سيامك ميروم.
اما از ترس مادر حرفي نميزد.
چون مادرم براي همه حرف در مياورد.