سيامك را دوست داشتم و براي ديدنش لحظه شماري ميكردم.
براي اينكه پدر يا مادرم شك نكنه در خانه مرتب درس ميخواندم نمره هاي خوبي هم گرفتم.
يك شب كه به حرفهاي پدر و مادر گوش ميدادم مادرم گفت: من با درس خواندن گيتي مخالف نيستم ولي از اجتماع ميترسم خطر داره گيتي دختر ساده اي است و هر كسي ميتواند به راحتي گولش بزنه.
پدر گفت: بهش ياد بده چطور توي اجتماع زندگي كنه.
با دور كردن از اجتماع مهارات زندگي كردن را ازش نگير.
خوابم برد و ادامه بحث آنها را نشنيدم.
هر روز به شوق سيامك از خانه بيرون ميرفتم اون هم خوش قول بود و سر موقع ميآمد و نيم ساعتي قدم ميزديم و من مدرسه ميرفتم.
تا اين كه يك روز از سيامك خبري نشد....
آن روز مثل مرغ پر كنده بودم و بال بال ميزدم حواسم به درس و كلاس نبود سيامك در مورد نيامدنش چيزي نگفته بود.
دلشوره داشتم ميخواستم هر چه زودتر زنگ بخوره و به خانه برگردم و از سيامك خبري بگيرم.
اما زمان به سختي ميگذشت و حالم بدتر ميشد تا اينكه فشارم پايين آمد و رنگم پريد معلم با ديدن رنگم از مبصر كلاس خواست تا من را دفتر ببرد.
همراه مبصر به دفتر رفتم.
آن روزها هنوز خانه ما تلفن نداشت مدير مرا همراه مستخدم به خانه فرستاد.
مادرم خانه نبود هر چه در زدم كسي پاسخ نداد.
مستخدم با عجله ميخواست به مدرسه برگردد من هم از فرصت استفاده كردم و زنگ همسايه يعني خانه سيامك را زدم.
مادر سيامك در را باز كرد و مستخدم مدرسه گفت: مادر اين بچه خانه نيست اگر ميشه خانه شما بماند تا مادرش برگردد مريض شده نميتوانم با خودم ببرم.
مادر سيامك با خوشرويي قبول كرد و من وارد خانه آنها شدم.
مستخدم تشكر كرد و رفت.
مادر سيامك من را به اتاق برد.
همه جا بوي سيامك ميداد.
اتاق تو در تو بود وقتي وارد اتاق شدم سيامك از اتاق ديگر داد زد: مامان كيه مهمان آمده؟
مادرش جواب داد: نه پسرم دختر همسايه است مريض شده از مدرسه آوردنش خونه.
مادر سيامك از من خواست تا روي بالشي كه به دستم داد بخوابم.
خودش هم براي آوردن آب قند رفت.
سيامك با هزار زحمت به اتاقي كه من در آن بودم آمد.
از ديدن سيامك گريه ام گرفت خيلي نگران و دلتنگش بودم.
پاي سيامك باند پيچي شده بود و به سختي راه ميرفت با اين حال براي ديدن من آمد.
تا سيامك را ديدم خودم را بغلش انداختم و بوسيدم و گريه كردم .
سيامك محكم بغلم كرد و گفت: اين كار را نكن مادرم متوجه ميشه!
حس كردم حال سيامك عوض شد دستي به موهايم كشيد صورتم را بوسيد و گفت: دراز بكش الان مادرم مياد.
به حرفش گوش دادم.
سيامك گوشه اتاق نشست من هم در گوشه اي ديگر سرم را روي بالش گذاشتم.
مادر با يك ليوان آب قند آمد.
ديدن سيامك و خوردن آب قند حالم را بهتر كرد.
نميدانم مادرم كجا رفته بود دلم هم نميخواست به اين زودي ها برگردده.
مادر سيامك وقتي سيامك را ديد گفت: پسرم تو چرا از جات بلند شدي؟
سيامك گفت: ميخواستم ببينم مهمانمان كيه!!
مادر گفت: حالا كه ديدي پاشو برو اون اتاق اگر مادر گيتي بياد خوشش نمياد اينجا باشي.
سيامك گفت: مگه من چي كار به كار گيتي دارم؟
مادر گفت: ببين پسرم مادر گيتي از اون زنهاي است كه افكار قديمي دارند كاريش نميشه كرد ممكنه براي دختر خودش حرف درست كند.
سيامك با غرغر از اتاق رفت.
همان موقع زنگ در به صدا درآمد.
مادرم پشت در بود معلوم نبود از كجا فهميده بود و دنبالم آمده بود مادر سيامك به مادرم تعارف كرد ولي مادرم قبول نكرد و با اخم
گفت: به گيتي بگيد بياد برويم خونه.
صداي مادر خيلي جدي بود.
فورا از اتاق بيرون آمدم و همراه مادرم به خانه خودمان رفتم.
تا از در حياط داخل شدم مادرم با پس گردني از من پذيرايي كرد و حرفهاي بدي به من زد كه خجالت كشيدم و ياد حرف مادر سيامك افتادم اون ممكنه براي دخترش حرف دربياوره!
واقعا هم همين طور شد.
مادر از ارتباط نامشروع گفت و تهمت زد در حالي كه من هنوز مشروع را نميشناختم تا چه برسد به نامشروع!!
باز مادر دستش قوي تر از زبان تلخش كار كرد و حسابي كتكم زد.
من كتك خوردم ولي نميدانستم چرا كتك ميخورم.
از دست مادرم عصباني بودم دلم ميخواست در مقابل حرفهايي كه شنيده ام عكس العمل نشان بدم و لااقل همانطور كه اون از خدا نميترسد و به من تهمت هرزگي ميزد هرزه باشم!
جيغ زدم و گريه كردم آخه خيلي زور داشت هر چه من جيغ زدم اون بدتر كتكم زد تا خسته شد.
آنقدر گريه كردم تا خوابم برد.
آمدن پدر را متوجه نشدم.
مادر با عصبانيت براي پدرم تعريف كرد.
پدر گفت: زن حسابي چرا حرفهاي زشت ميزني اون بچه حالش بد شده قبول دارم اشتباه كرده رفته خانه همسايه تو به جاي اينكه راهنماييش كني و خوب و بد را نشان بدهي اين حرفهاي زشت را به زبان مياوري من به جاي تو خجالت ميكشم بس كن.
مادر مرتب نق ميزد و ميگفت: اگر تابستان گذاشته بودي شوهر كرده بود الان اينهمه مصيبت نداشتم.
پدر خسته تر از اين حرفها بود حتي شام نخورد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)