چند روزي از پسر همسايه خبري نبود دلم برايش تنگ شده بود.
اما مادر اجازه نميداد توي حياط بروم.
تابستان با تمام آزار واذيتهاي مادر جاي خودش را به پاييز داد و من راهي مدرسه شدم.
دلم پر ميكشيد تا همكلاسي هايم را ببينم.
بيشتر آنها در تابستان بزرگ شده بودند و شكل زنانه اي به خود گرفته بودند.
وقتي اين را به يكي از دوستهام گفتم خنديد و گفت: خبر از خودت نداري چقدر عوض شدي!
درس و مدرسه بهانه بود براي فرار از خانه.
وقتي مدرسه بودم ديگه مادر نبود تا اذيتم كنه و مراقب رفتارم باشه.
سعي ميكردم خوب درس بخوانم شايد با معدل بالا مادر دلش به رحم بياد و اجازه بده ادامه تحصيل بدهم.
پدر از اين كه ميديد سرگرم درس خواندن هستم راضي بود و هر چه لازم داشتم تهيه ميكرد و بهترين مشوقم بود.
اما مادر مرتب سعي ميكرد نتوانم به درس و مشقم برسم.
با كار خانه تصميم داشت من را عاجز كنه ولي من درس ميخواندم و از طرفي بيشتر كارهاي خانه را انجام ميدادم.
ديگه وقت نداشتم حياط بروم و پسر همسايه را ببينم انگار اون هم ديگه نميامد.
به هر حال ماه اول مدرسه ها بدون دردسر گذشت تا اين كه يك روز صبح زود نزديك مدرسه با پسر همسايه روبرو شدم.
قلبم تند تند شروع كرد به زدن انگار ميخواست از سينه بيرون بياد.
ميخواستم به آرامي از كنارش رد بشوم ولي با سلام گرمي كه كرد سرجايم ميخ كوب شدم.
پاهام قدرت نداشت تا رد بشوم.
پسر همسايه گفت: اسمم را ميداني؟
گفتم: نه!گفت: اسمم سيامك هست.
اسم تو چيه؟
گفتم: گيتي.
گفت: گيتي و سيامك چقدر با هم جورند!
دلم آشوب بود ميترسيدم مادرم تعقيبم كرده باشه و دچار درد سر بشوم.
دست و پايم را جمع كردم و به سرعت از كنار سيامك رد شدم.
سيامك از پشت سر گفت: فردا همين موقع اين جا هستم.
برگشتم و با لبحندي جوابش را دادم.
بعد با سرعت خودم را به مدرسه رساندم.
با خودم گفتم اگر مادر تعقيبم كرده باشد و سيامك را ديده باشد چي؟
چي بايد بگويم.
در همين فكر بودم كه دوستم ميترا پيشم آمد و گفت: چي شده بد جوري تو فكري؟
اتفاقي را كه افتاده بود تعريف كردم.
خنديد و گفت: اين كه ترس نداره حتي اگر تو را ديده باشه بايد زيرش بزني قبول نكن.
گفتم: مگه ميشه؟
گفت: وقتي مادرت اينقدر حساس باشه و تو هميشه راست حرف بزني معلومه نميشه ولي وقتي بهش دروغ بگويي بيشتر باورش ميشه.
گفتم: حرف راستم را باور نميكنه ميخواهي دروغم را باور كنه؟
ميترا گفت: دختر جان من تجربه دارم تو يك دروغ به مادرت بگو ببين چطور باورش ميشه.
تا ظهر حرفهاي ميترا خيلي گيجم كرده بود.
خيلي دلم ميخواست امتحان كنم.
وقتي خونه رسيدم به قيافه مادرم نگاه كردم هيچ عكس العمل خاصي نديدم نفس راحتي كشيدم.
ناهار را خودم و كارهاي خونه را كه مانده بود بدون قرقر انجام دادم.
دفتر و كتابهايم را باز كردم ونميتوانستم حواسم را جمع كنم و درس بخوانم.
به سيامك فكر ميكردم يعني راست ميگفت فردا هم مياد؟
با خودم كلي كلنجار رفتم تا حواسم را جمع كردم و درس خواندم.
شب تا صبح خوابم نبرد صبح زود بيدار شدم و صبحانه درست كردم مادرم تعجب كرد گفتم: امروز امتحان داريم.
مادر نگاهي به من انداخت و گفت: يعني اينقدر درس خواندن را دوست داري؟
آهي كشيدم و گفتم: معلومه!
ولي اين يك دروغ بود.
مادرم بعد از سكوتي طولاني گفت: من كه با تو دشمني ندارم اگر خوب درس بخواني ميتواني درس ات را ادامه بدهي و به جايي برسي. بلند شدم مادر را بوسيدم.
مادر گفت: خوب خودت را لوس نكن.
پدر صبحانه را خورد و رفت من هم حاضر شدم و لوازمم را برداشتم و از خانه بيرون آمدم.
خيالم راحت نبود مرتب پشت سرم را نگاه ميكردم.
مبادا مادرم تعقيبم كند.
دوباره نزديك مدرسه سيامك سر راهم آمد و اين بار از من خواست تا زنگ مدرسه بخورد با هم راه برويم.
ميترسيدم ولي با همان دلشوره همراهش رفتم و در پارك نزديك مدرسه نيم ساعت با هم حرف زديم و قول و قرار فردا را گذاشتيم.
فردا زودتر از خانه بيرون آمدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)