زن عصباني گفت: برادرم نيست!
شوهرمه چهل سال بيشتر نداره!
پدر عصباني شد و گفت: مرد حسابي تو زن داري آمدي سراغ دختر نابالغ من؟
مادرم پا در مياني كرد و گفت: نه بابا به سن بلوغ رسيده.
پدرعصباني رو به مادر گفت: شما حرف نزن خودم خوب ميدانم چي ميگم.
مرد حرفي نزد.
زن با غرور و تكبر گفت: ما چند ساله ازدواج كرديم بچه دار نميشويم من خودم پيش قدم شدم تا براي شوهرم زن بگيرم بچه دار بشود.
پدر برافروخته گفت: شما بي جا كردي شكر خوردي جلو افتادي.
مرد گفت: حرمت مهمان نگه نميداري ولي من مهمان بدي نيستم حرمت شما را نمي شكنم!!
پاشو خانم بريم.
زن چادرش را جمع و جور كرد و جلوتر از همه از اتاق بيرون آمد.
وقتي زن از كنارم رد ميشد گفت: فكر كرده دخترش تحفه است!
مادرم ميخواست دلجويي كند ولي با چشم غره اي كه پدرم كرد منصرف شد.
براي اولين بار پدر را اينطور عصباني ميديدم.
به محض اينكه زن و مرد از در بيرون رفتند پدر سيلي به گوش مادرم زد و گفت: اگر نميشناختمت فكر ميكردم زن باباي اين بچه هستي.
مادر اشكش را پاك كرد و گفت: مگه چي كار كردم؟
پدر گفت: هنوز نفهميدي چي كار كردي؟
دختر سيزده ساله ام را ميخواستي فداي افكار احمقانه ات كني.
مرتيكه پدر سوخته بالاي چهل سال آمده سراغ دختر نابالغ سيزده ساله ام.
مادر گفت: نابالغ چيه توي دهنت افتاده اون بالغ شده!
پدر پوز خندي زد و گفت: وقتي بهت ميگم نميفهمي باور نميکني.
اين دختر يك بچه است بلوغ فقط اون چيزهايي نيست كه تو فكر ميكني.
دهنم را باز نكن روي بچه باز ميشه.
حس كردم جاي من نيست به بهانه آب خوردن به آشپزخانه رفتم.
مادرم ملايم گفت: مخالفي بگو مخالفم چرا كتك كاري ميكني.
اين حرف مادر برايم خيلي آشنا بود هر وقت دعواشون ميشد مادر اينطوري پدر را رام ميكرد.
پدر در جواب مادر گفت: من دخترم را به مرد چهل ساله كه جاي پدر بزرگ بچه ام است نميدهم اين را توي گوشت فرو كن.
مادر در حالي كه داخل اتاق ميشد گفت: مرد چهل ساله خونه دار از جوان يك لا قبا بهتره!
ديگه چيزي از حرفهاي آنها نميشنيدم.....
پشت بام را نگاه كردم از پسر همسايه خبري نبود.
آن شب پدر و مادر بهم پشت كردند و خوابيدند.
تا چند روز، مادر با من و پدر قهر بود و زياد حرف نميزد.
كينه مادر را نسبت به سيلي كه خورده بود را حس ميكردم اما نميدانستم چرا پدرم كتكش زد!
حسي به من ميگفت پدرم اشتباه نميكند.
هر روز بيشتر دلم ميخواست با ديگران رفت و آمد كنم و به هر بهانه اي از خونه بيرون بروم اما مادر خيلي بداخلاقي ميکرد و اجازه نميداد.
اين تابستان لعنتي هم تمام نميشد.
تنها دلخوشيم پسر همسايه بود كه بعد از ظهر ها از پشت بام نگاهم ميكرد و با نگاهش حرف ميزد.
موقع مدرسه ها از صبح تا بعد از ظهر خونه نبودم و ميتوانستم با دوستهايم ارتباط داشته باشم و از اين تنهايي بيرون بيايم.
اواخر مرداد بود كه مادر با پدر آشتي كرد.
مادر از اين آشتي استفاده كرد و گفت: نميخواهم گيتي مدرسه بره!
پدر ناراحت شد و گفت: آخه چرا؟
اون امسال ميره سال سوم راهنمايي اگر خدا بخواهد دبيرستان هم ميره.
مادر عصبي گفت: بره مدرسه روش بيشتر باز بشه همين الان هم نميشه كنترلش كرد!
تو از رفتن به دبيرستان حرف ميزني؟
پدر گفت: من جايي كه كار ميكنم چند تا دختر جوان ديپلمه كار ميكنند چقدر با وقار و خانم هستند و خوب پول درمياورند.
چرا دختر من يكي از آنها نشه؟
مادر اين بار عصباني گفت: پس تو به جاي كار كردن به دخترهاي جوان توجه ميكني!
چشمم روشن!
پدر سري تكان داد و گفت: واقعا كه!!
اونها جاي بچه من هستند.
مادر گفت: هيچ كس نميتواند جاي بچه تو باشه.
گيتي هم امسال ديگه مدرسه نميره.
پدر كمي نرم تر شد و گفت: لااقل اجازه بده سوم را تمام كنه دبيرستان نفرست.
مادر نگاهي به من و پدر انداخت و گفت: اگر خواستگار خوب داشته باشه بايد درس را ول كنه به اين شرط اجازه ميدهم.
پدر ناچار قبول كرد و گفت: به شرطي كه مرد زن دار نباشه!!
مادر حرفي نزد.
از اينكه پدر توانسته بود اجازه بگيرد به مدرسه بروم خوشحال بودم.
اما ميترسيدم مادر دست به كار بشه و براي من خواستگار پيدا كنه.
ميدانستم ازدواج كار خوبي است ولي خودم هم حس ميكردم حالا زود است. پدر يك روز سر كار نرفت و اسمم را نوشت.
افكار پدرم خيلي روشن بود ولي مادر برعكس پدرم به همه چيز با ديد منفي نگاه ميكرد مخصوصا به من!!
پسر همسايه خيلي به من توجه داشت و هر بعد از ظهر براي دانه دادن به كفترهاش پشت بام مي آمد و خانه ما را تماشا ميكرد.
من هم به نگاههاي اون عادت كرده بودم و به نگاهش پاسخ ميدادم.
ديگه به ديدن پسر همسايه عادت كرده بودم هر وقت پشت بام مي آمد من هم سعي ميكردم در حياط باشم و براي او لوندي كنم.
اين حركات من از چشم مادرم دور نماند و يك روز كه داشتم با عشوه راه مي رفتم از پشت سر رسيد و كتك مفصلي به من زد و پسر همسايه را به فحش كشيد.