302-305
چیزی نیست ، چند دقیقه دیگر حالم خوب میشه.»
«این دردها را قبلاً هم داشتی؟»
«به هر حال من فکر می کنم بهتره بیای به این کلینیک ، بذاری یه نگاهی بت بکنن.دکتر میتونه یه معاینه بکنه.یک چک آپ فوری.بیا بلند شو.دستت رو بده به من ، هانی.»
«چیزی نیست.»سعی میکنم نفس عمیقی بکشم.اما درد دیافراکم نفسم را می شکند.
دختر کنارم می نشیند، می گوید:«من تقریبا تمام عمرم را در این دیوونه خونه زندگی کردم.پاریس...پدرم اهل نیویورک بود ، ول کرد اومد اینجا که به اصطلاح آزاد و شرافتمندانه زندگی کنه.اما من میدونم اینجا میتونه بیرحم و مثل یک کابوس بد باشه.تنهاها باید به همدیگه کمک کنن.»
«متشکرم.شما خیلی شیرین هستی.اما...چیزی نیست.»
«حالم خوب میشه.متشکرم،واقعاً چیزیم نیست.برو.»
اما بلند نمی شود برود.بعد از مدتی میگوید:«دنیای گندیــــده و پریشان و درب و داغونی یه.»
«آره ، همیشه یه چیزی هست.»
«میخوای باور کن ، میخوای باور نکن.زندگی اینجا میتونه یک کابوس خوشگل اما لعنت خدا خورده باشه.»
«تو هم همین احساس رو داری؟»
به سؤال وصف حال فیر قابل ترجمه اش می خندم.
«بیا یکی از این قرصها رو بزار زیر زبونت.»
«مخدر...روحیه ت رو میاره بالا.»
جعبه قرص صورتی رنگی را از تو کیفش در می آورد ، جلوی من میگیرد.یکی اش را خودش برمیدارد و عین هله هوله می لغزاند زیر زبان بزرگـــ و صورتی رنگش که با بقیه صورت سیاه و دهان سرخش تضاد تو دل برویی دارد.
می پرسم:«چیه؟ال اس دی ؟ یا گراس؟
«هیچ کدوم.از این مدرن تر هاست.در بروکلین بهش میگن فلاس.»
«فقط تخدیرکننده س.بدون هیچ عارضه جانبی.من خودم از صبح تا حالا سه تا زدم.»
یک علی الله می گویم و یک فلاس می اندازم زیر زبانم.ممکن نیست بتواند از دردهایی که فعلا خودم دارم بدتر است.»
میگوید:«من هنوز فکر میکنم بهتره بیای بریم به این کلینیک یه چک آپ ساده بکنی.هانی.دردهات ممکنه خطرناک نباشه ،اما ممکن است علامت چیزی باشه،ممکنه مقدمه یه چیز جدی باشه.یه ویزیت شاده دکتر چند فرانک بیشتر نیست.تو لابد بیمه دولتی نداری چون توریستی.»
«ویزیت دکتر در این کلینیک های خصوصی زیاد نیست.من از وقتی ددی خودم با سکته قلبی گوشه مون مارتو مرد در این کابوس متحرک و دائمی هستم و همه دنیا همین بلا به سرشون میاد...اگر هم پول همراهت نیست من کمی دارم.به قدر کافی دارم.بزار من هم امروز کار خیر کرده باشم.»حرفهایش مرا به ناراحتی و خوره تازه ای انداخته.
می گویم:«مقداری پول همراهم هست.»
«یه دهمش هم بسه»بعد باز مختصری از داستان پدرش را تعریف می کند،که از ترومپتیستهای معروف هارلم نیویورک بوده ولی چون از طرفداران مالکم ایکس سیاهپوست انقلابی آمریکایی بوده خانه اش را آتش می زنند و او به پاریس مهاجرت می کند و چند سال در اینجا با آبرو و حیثیت زندگی کرده بود.خودش اسمش جی سی است.می گوید میداند این اسم مسخره ای است ، ولی خوب این اسمی است که پدرش روی او گذاشته.کاری نمی شود کرد.جی سی مخفف هیچی هم نیست.فقط جی سی.وقتی همراه پدرش به اینجا آمده فقط سه سالش بوده.و در پاریس مثل علف هرز بزرگ شده.و بعد از مرگ پدرش جی سی همین طوری در پاریس به زندگی ادامه داده.من دردهای سینه ام کمتر شده ، و یاد ثریا می افتم و تصمیم میگیرم بلند شوم.اما لحظه ای که میخواهم خود را خم کنم بلند شوم درد دوباره شروع میشود.
جی سی میگوید:«حالا چه احساسی داری؟»
«پس بیا بریم ویزیت دکتر.یه کلینیک خصوصی همین نبش خیابون هس.من بلدم.خودم چند بار رفتم.چارج شون زیاد نیست.OK?»
جوابش را نمی دهم ، اما جی سی این را علامت رضا تلقی میکند و شروع می کند به کمک کردن به من تا بلند شوم.در شرایط موجود ضروری نمیبینم ویزیت ساده ای با دکتر خصوصی داشته باشم.تا ببینم چه میشود.کلینیک زیاد دور نیست و ما در عوض کمتر از دو دقیقه از نیم دری پهن وارد میشویم.دردها حالا معرکه است.
چراغهای کلینیک چشم را می زند.جی سی از من می خواهد روی یکی از مبلها بنشینم و خودش به طرف پیشخوان اطلاعات می رود ، که بیشتر شبیه باجه بلیت فروشی است.وقتی با مسئول اطلاعات که دختری جوان و خیلی زیباست حرف می زند فرانسه اش عالی و حتی بدون لهجه است.به مبل تکیه می دهم و نگاهشان می کنم.
جی سی میگوید:«مسیو میل دارد یک متخصص قلب را ببیند-فوری.»
مسئول کلینیک جواب می دهد:«متأسفم.الان ما متخصص قلب در کلینیک حاضر نداریم.»
«مسیو درد زیادی دارند.»صدایش را بلند می کند.
طوری چشمهایش را گرد میکند که انگار میخواهد بگوید نگفتم شماها دیوونه هستید.partoul?
«لطفاً دقیق تر باشید.»او نفس کفری و بلندی می کشد.
«فکر میکنم بیشتر در سینه هست.»
«آیا مسیو cardiaque هستند؟»
«نه-می گوید سابقه بیماری قلبی نداشته است.»
«نه فقط یک دوست.خواهش میکنم یک کاری بکنید،هرچی.»
«ما دکتر گرابو را داریم که اتفاقاً می دانید قرار ایت نیم ساعت دیگر بیاید.در اینجا مریض بستری دارد.می دانید اعتصاب هم هست.ما در حال اورژانس فقط کار میکنیم.می توانم آدرس دکتر دیگری را بدهم که رد انتهای خیابان«اولم»مطب دارد.اما ساعت کار مطبشان را نمی دانم.و مطمئن نیستم که اصلاً باشند یا نه؟»
«اگر این دکتر خودتان...اسمش چی سود؟»
«اگر دکتر گرابو قرار است تا نیم ساعت دیگر بیایند-مسیو می تواند صبر کند.»
«لطفاً وقتی دکتر آمد فوراً ما را خبر کنید.»
جی سی حالا نزد من برمی گردد و می گوید:«یه مشت شراب و سیر خور عوضی!اما اشکالی نداره.می تونیم نیم ساعت دیگه صبر کنیم تا دکتر متخصص بیاید.»
عجیب است اما آنها هر چه بیشتر درباره دردهای من حرفمی زنند انگار دردها کم کم شروع به محو شدن می کند ، یاشاید اثـــر فلاسهای جی سی است.او می آید کنار من می نشیند.آدمهای دیگری در راهروی انتظار کلینیک نشسته اند ، اغلب پیر و پاتیل.جی سی باز درباره زندگی خودش و پدر ترومپتیستش حرف میزند-جوسی واشینگتن معروف ! جوسی واشینگتن مدتی با ارکستر خود لوئی آرمسترانگـــ هنگام ضبط «سن لویی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)