296تا299...
شر و ورها را از رمز خارج کند.اما خلاصه کلام را می فهمم.جمع کل بدهی ثریا با کسر پرداختیهایی که من کرده ام و یک پرداخت هم که اوایل شارنو از پول خود ثریا کرده ظاهرا110486فرانک است.از این مبلغ حدود24000فرانک خارج اتاق بیمارستان؛22000فرانک دارو؛10500فرانک شارژ رادیوگرافیها،اکترئانسفالو گرافیها،اس.اس.ار.ها،عكس برداري هاو غیره؛55000حق ویزیت دکترها و متخصصین مختلف؛و چیزی در حدود 5000فرانک هم متفرقه است_که برای تمام انها،باید چند تا دستخوردگی اینجا و انجا،جزییات لیست داده شده.این تا پایان روز 20ژانویه1981را شامل می شود.در خاتمه درخواست می شد در پرداخت ان هر چه زودتر اقدام گردد.نفس بلندی می کشم....
این هم از کرامات بیمارستان دره لطف و کرم.و این دیگر خواب و رویا و خیال نیست.مثل بقیه چیزهای این روز حرامزاده واقعیت تلخ و سفت و سخت است.قاسم یزدانی راست می گفت انها حالا با اتباع ایرانی سخت گیری و خشونت زیادی می کنند.گور پدرشان.می توان یک دو تکه از طلاهای خود ثریا را بفروشم.
حدود نه ونیم،با ترس و لرز به بیمارستان می ایم.وارد بخش می شوم.تمام بدنم دردناک است.باقدمهای لرزان کریدور را طی می کنم.جلوی دفتر دکتر توریس ژرژت لوبلان را گیر می اورم.نفس در سینه ام حبس است.با هم سلام و احوال پرسی می کنیم.
"چطور است؟"
شانه هایش را می اندازد بالا.
"ضعیف تر..."
"درد که ندارد؟"
"هیچ احساس درد ندارد."
مرا همانجا می گذارد،میرود.
داخل دفتر،جلوی میز که رویش چند تا پرونده و گزارش گیر شده است می نشینم،و از پنجره به بیرون نگاه می کنم.چیزی نمی بینم جز مه و نوک درختهای خشکیده.که اینطور.این طور تمام میشود.
همان جا می نشینم و منتظر خبری از ثریا می شوم.ولی پرستار بر نمی گردد.
از تلفن دفتر استفاده می کنم و به کریستیان شارنو زنگ می زنم.به او اطلاع می دهم که اوضاع چه قرار است.درباره مخارج هم حرف می زنم.او می گوید نباید از جانب پول نگران باشم چون فلیپ مغازه ای را در بولوار وان هوسن می شناسد که با ما معادله خوبی خواهد کرد.من از او تشکر کردم.انها مایل اند خودشان طلا را بردارند،اما قیمتش اول باید توسط خبره های طلاشناس بلوار وان هوسن مشخص شود.و برای فردا بعد از ظهر ساعت سه قراری می گذاریم که یکدیگر را در بینارستان ببینم،چون امروز فلیپ شارنو مسابقه دوچرخه سواری دارد.
بعد از مدتی من بلند می شوم و از دفتر بیرون می ایم و به انتهای کریدور بخش مراقبتهای ویژه می رسم.هیچکس جلویم را نمی گیرد.خیلی نرم در شیشه ای را باز می کنم و به قسمتیکه تخت ثریا استنزدیک می شوم.اول نمی توانم او را ببینم چون چراغهای بخش هنگام روز خاموش است.بعد او را می بینم که مثل دیشب تقریبا زیر ملافه مخفی و در خواب است.بالای صورتش به زردی می خورد،و پای حدقه چشمهایش گودی قهوه ای رنگی نشسته.پرستاری که کنار تخت بیمار دیگری نشسته بلند می شود و به طرف من می اید.انگشتش را روی لبهایش می گذارد،اما اخم و تخم نمی کند.فقط مرا از اتاق بیرون می اورد.مرا می شناسد.
"بیمار کوچک ما چطور است؟"
"شب بدی را گذارنده."
"فکرکردم گفتند که درد و ناراحتی نداره."
"نه،نه.اما شرایط کلی اش به سرعت رو به وخامت است.دکتر بهترین کوششهای خود را کرده است."
"ایا او_"
"بفرمایید توی دفتر،مسیو."
"مادموازل_"
"خداحافظ،مسیو...."
کاری نمی شود کرد.از راهرو می گذرم و از پله ها هم می ایم پایین و از بیمارستان خارج می شوم.ظهر گذشته.سر خیبان مسیو لو پرنس که حالا شلوغ ولی مه گرفته و بارانی است،وارد یک کافه روسی می شوم.درون کافه مثل همیشه پر ازدحام است حتی میزهای دراز و نیمکت دار وسط سالن هم کیپ گرفته شده اند.نمی دانم گرسنه ام است یا چه دردم است.از دیشب تا حالا چیزی نخورده ام.دردهای تنم هم به تدریج شدیدتر می شود.شاید اگر چیز گرمی بخورم بد نباشد.یکی از پیشخدمتها که مرا می شناسد،اشاره می کند ک مرا به یکی از میزای کوچک دو نفره کنار پنجره سالن هدایت می کند.ان طرف میز فسقلی مرد مستی نشسته پنیر و کلم شود می خورد.یک نیم پیمانه شراب محلی و دو تا نیم پیمانه خالی هم کنارش استو پیشخدمت خودش یک مهاجر روسی و تقریبا دیوانه است و سیبلهای درازش مثل دوتا جارو از صورتش بیرون زده.مثل همیشه مدالهای قدیمی رمان تزارش را روی ژاکت گارسنی اش سنجاق کرده.می گویند از هنرمندان تئاتر قبلا ز انقلاب روسیه بوده که فرار کرده امده پاریس.
می پرسم."غذای روز چیه،مسیوی عزیز؟"
" cote d' agneau, Monsieur"نوعی خوراک بره است_بهترین غذاشان.
"برایم بیاورید لطفا."
"ولی تما شده،مسیو!"
و می خندد.
"پس یک بورش،و یک خوراک ماهیچه."
"و سالاد روسی؟..موافقید؟"
"موافقم."
"لیست شراب؟"
"فقط اب معدنی."
"یه لیوان ودکا،شاید؟هه؟"
"نه."
"هر جور میل مسیو است."
اواز"قایقرانان ولگا"را بلند بلند به فرانسوی می خواند و بر می گردد طرف اشپزخانه.
اول قرصهایم را با اب معدنی می خورم.سالاد روسی فقط شامل تخم مرغ اب پز است با سوس ماینوز،با مقداری زیتون و قارچ گوجه فرنگی،و من ان را تا بورش سرد شود می خورم.نان فرانسوی زیادی توی سبد کوچک زیر پارچه شطرنجی سفید و صورتی سرو می کنند که خوب است.من خیلی گرسنه ام و وراجیهای مردک مست فرانسوی اهمیت نمی دهم.اگر هم خواستم نمی توانستم.اولا نمی توانم تمرکز فکری داشته باشم.دیگر ان که صورت زرد ثریا از زیر ملافه سفید جلوی چشمم می اید و عقب نمی رود.فرنگیس را هم می بینم که با چارقد و مانتوی اسلامی پای تفن نشسته،عصا و زنبیلش از دستش ول شده،و با مشت به سینه خودش می زند.نمی توانم صورت لیلا را جلوی نظرم بیاورم.مست فرنسوی یک نیم پیمانه دیگر سفارش می دهد،با حرارت و صمیمیت به خیال خودش با من گرم گرفته و با نفسهای داغ و متعفن کلمات نا مفهومی را طرف صئرتم می دمد.یک گیلاس لیکئر هم صفارش می دهد و ان را هی ته لیوان می چرخاند بعد می اندازد بالا.کم مانده کساه بورش لامسب را بریزم روی جمجمه ش.قیلفه اش شبیه مسیو انتوان ماکادام.رئیس حسابداری وال دو گراس است.همان سبیل پرپشت و فلفل نمکی و تو ذوق زننده را دارد.
پس از ناهار و پرداختن حساب هتل برمی گردم.مه غلیظ و سنگینی حالا روی شهر نشسته و همه چیز را غیر عادی تر از این که هست جلوه می دهد.از اتاقم تلفن لیلا را می گیرم.مستخدمه اش ژنه ویو جواب می دهد/لیلا ظاهرا در خانه نیست.من حرفهای ژنه ویو را هیچ وقت از پس ور ور ور تند ودهاتی حرف می زند نمی فهمم.
به منزل خواهر لیلا تلفن می کنم.پری ازاده خانه است.خواهش می کنم وقتی لیلا برگشت از قول من به او سلام برسانند و بگویند با من در هتل پالما تماس بگیرد.موضوع سهمی پیش امده.خواهر لیلا نمی پرسد چی،ولی می گوید فکر نمی کند لیلا تا اخر هفته برگردد.دو تا چمدان با خودش برده.می پرسم ایا حال او و خانواده خوب است.همه خوبند.بعد که بیقراری مرا احساس می کند می گویداگر میل داشته باشم می تواند تلفن هتلی را که انها در لوهارو هستند به من بدهد.انها می پرسم ایا با پاپا و مادر رفته است.جواب می دهد نه با ژان ادمون رفته است.دیگر چیزی نمی گویم،شماره تلفنشان را هم نمی خواهم.ولی خواهش می کنم به هر حال وقتی لیلا برگشت پیغام مرا به او برسانند.این طرح را کامل می کند.
تلفن را می گذاردمو بلند می شوم می ایم روی بالکن.خیابان و شهر را مه زیرر چشمم در مه محو است تماشا می کنم:مه،،مه غلیظی که بعد از