288-289

بلور سازند،بلور سازها دادستانند،داد ستانها تنباکو کارند،تنباکو کارها پلیسند،پلیسها ماست بندند ،ماست بندها سر مهندس کارخانه اند.مهندسین کله پزند ،کله پزها روسای آموزش عالی اند .روسای آموزش قالپاق دزدند،قالپاق دزدها حصیر بافند، حصیر بافها مبلغ مذهبی اند،مبلغهای مذهبی بلدوزرند ،رنندگان بلدوزر لپه فروشند،لپه فروشها سناتورند،سناتورها دندانسازند ،دندان سازها نوحه خوانند ،نوحه خوانها مامور توزیع آنانس اند،مأمورین توضیح آناناس صحافند ،صحافان خلبان هلیکوپترند و خلبانان مرده شورند ،چون مرده شورها به کشور مجاور فرار کردند.بچهها از گور متولد میشوند .نوزادان اول ریش و پشم دارند،بد کم کم ضد رشد میکنند و پا به مرحله سنین دیگر زندگانی میگذارند .جوانان پس از دوران شباب و قدرت و تحرک به تدریج راه یافتن و ایستادن یادشان میرود،و پست میشوند و چهار دست و پاا گوگله میکنند . و در آخر امور برمیگردند به زهدان مادرشان که از فاضلابهای رودخانه تایمز سیراب میشود .
هنگام بازگشت به هتل حالا خودم هم احساس میکنم چیزهای این سفر دارد به آخر میرسد باران ریز هنوز میریزد ،و من تا مغز استخوانم خیس است .آهسته قدم میزنم ،گرچه عقربه دور شمار مغزم دارد از قفس خاکستری دلقک وارش به بیرون شوت میشود .از حاشیه پیاده روی سن ژرمن میآیم پایین .هوای پاریس درست مثل غروب روز اولی است که در این سفر از فرودگاه اورلی به اینجا آمدم .باران هم انگار همان باران است .همان باد .همان خیابان آنجا کافه دانتون است که با صفوی و پارسی گپهای بیهوده میزدیم .آنجا کافه خیابان دزکول است که با مادمازل آدل فرنسواز میتران آشنا شدم و وهات داگ خورد و خردل دیژونش خوب بود گرچه کمی تند بود .un peu trop fort


آنجاست که پیچ میخورد طرف رو سنّ ژاک و کافه دوو لا سانکسیون. آنجاست که با لیلا قدم زنان رفتیم دور ایل دوو لاستیه .اینجا نبش و ژیرار است که آقای میر محمدی شب ژانویه لوله اگزوز ائودیش روی آسفالت دلنگ دوو لونگ میکرد. اینجا سر پیچ موسیو دوو لوو پرنس است که آن شب خوب قبل از ژانویه لیلا ما را پیاده کرد و باز به رؤیا و آرزو فرستاد . اما در هیچ جای این خیابان آثاری یا خاطرهای از ثریا زنده ندارم`گرچ مطمئنم هزارها بار از اینجا گذشته .انگار پیش از اینکه من بیام او مرده است

هنوز باران نم نم میریزد که برمیگردم هتل.سومونژو،با لباس و کیف و کلاه کنار پیشخوان ایستاده روزنامه میخواند .متصدی جوان شیفت شب در تلفن حرف میزد .زن کوچک با دیدن با آن وضع یکه میخورد .سلام میکنم و فقط کلید را میگیرم و میروم طرف آسانسور .
(( موسیو آریان ..حالتان چطور است ؟))
(( اه ...مرسی ))
(( دو تا از دوستانتان اینجا بودند ))
(( پیغام گذاشتند ؟))
(( نه ..در بیمارستان اوضاع چطور است ؟))
شانههایم را میندازم بالا
(( امیدوارم طوری نشده ))
(( معلوم نیست ))
(( دوستانتان به من گفتند اوضاع زیاد خوب نیست ))
(( نه مادمو آزل مونژو ))
(( اوه موسیو آریان ..))
(( شما میروید ؟))
(( نه عجله ندارم ))
(( مرسی ))
میروم بالا ،فقط کلاه و بارانی و کفشهایم را در میآورم .و بدون اینکه چراغ را روشن کنم ،مدت زیادی روی تخت دراز میکشم .تلفن کنار سرم است .تصمیم میگیرم آن شب به فرنگیس خبری ندهم .امشب نوبت تلفن هیچ کداممان نیست .به خودم میگویم سحر به او تلفن میکنم .نمیخواهم از طریق دیگری وخامت شرایط ثریا را بشنود .تلفن را برمیدارم و از جوان متصدی دفتر میخواهم شماره لیلا آزاده را برایم بگیرد .او دو مرتبه کوشش میکند،اما تلفنش جواب نمیدهد .یک نفر به در انگشت میزند .سؤ مونژیو است - با سینی قهوه و کیک و همدردی .اما چیزی که من امشب لازم دارم قهوه و کیک و همدردی نیست .سؤ مونژیو هم میداند .کلاهش را برمیدارد و مینشیند .