275-266


" سلام... حالت خوبه؟ "
" سلام. آره، خوبه. "
" جلال، به كمك تو احتياج دارم! "
" كمك؟ چه كمكي از من مي تونه بربياد؟ "
" مي خوام بياي برام يك چاخان بكني، بلدي؟ "
" باشه. "
" لوس نشدم به خدا، گير افتاده م. "
" چه جور گير افتاده اي؟ "
" مي خوام امروز كه حكمت رو مي بيني بگي ليلا تمام دو سه روز اخير را در بيمارستان پيش خواهرزاده من بوده! نمي خوام بفهمه من از شهر خارج شده بودم. "
پرسيدم: " من امروز قراره حكمت رو ببينم؟ "
" آره، قرار بريم ورساي. "
" نه! "
" جان من. مجبوري! "
" ورساي رو هم مجبورم بيام؟ "
" مگه نمي خواي من ببينمت؟ "
" باشه. "
" سرت چطوره؟ "
" كدوم سرم؟ "
" همون كه گفتي فكر مي كني هنوز به تنت وصله. "
به خنده ام مي اندازد. " بد نيست... شما كجاها بودي؟ "
" اينجا و آنجا. نگران شدي؟ "
" آره. "
" پس بيا ببينمت. "
" من ساعت ده مي رم بيمارستان. "
" خوبه، ما قراره ساعت دوازده همه توي كافه كوآترين جنب ايستگاه قطار ورساي جمع باشيم. يعني بعدا! از اونجا بريم شاتو ورساي، يكي دو ساعت بيشتر طول نمي كشه. "
" و همه كي باشن؟ "
" همه حكمت باشن با دكتر كوهسار. مثل اينكه پارسي و قراگزلو و صفوي هم قراره باشن. "
" صفوي از وين برگشته؟ "
" من اصلاً خبر نداشتم تشريف برده بود وين! اما مي دونم قراگزلو در معيت خانم دكتر علايي از استرازبورگ برگشته ن. گوشي دستته؟ "
" خوب ليلا... بگو من دقيقاً چكار كنم؟ "
" من يازده ميام بيمارستان سوارت مي كنم. "
" يازده، بيمارستان. "
" يادت باشه نجاتم بدي. "
" چه نجاتي؟... "
" اِ... يادت رفت هيچي نشده؟ "
" اوه... طرح چاخان. "
" آره، جلال، طرح چاخان! آبروم رو نبري. "
" ساعت يازده جلوي بيمارستان. "
" همانجا كه آن روز سوارت كردم. "
" واي! "
" يعني چي؟ "
" يعني خداحافظ. "
صبر مي كنم تا او خداحافظي كند و مكالمه را قطع كند. بعد گوشي را مي گذارم. تمام آن گفتگو هم غيرواقعي و مثل يك خواب بد به نظر مي رسد. هيچي اش واقعي نيست. مثل عوضي گذاشتن در شيشه هاي مرباي سو مونژو. مي روم بالا و پالتو و دستكشهايم را برمي دارم. توي آينه خودم را نگاه مي كنم. هنوز ابروها و خط دماغ و سبيل و لبها و چانه و خط وسط چانه م با هم مي خوانند. برمي گردم پايين. مي آيم بيرون كه همان راه معمولي را گز كنم تا بيمارستان. از جلوي همن بارها و كافه ها و كتابفروشي ها مي گذرم. همان روزنامه را مي خرم. همان قيافه ها را مي بينم. همان جوشش و پلق پلق زندگي در فرانسه.
در بيمارستان، از پشت شيشه دربسته، ثريا را نگاه مي كنم. هنوز روي تختش دراز كشيده – همانطور كه دو ماه پيش ديده بودمش. هيچكس پهلويش نيست. صورتش جمع تر و رنگش محوتر از هميشه مي نمايد. نمي دانم چرا دلم بدجوري مي لرزد. صورتش در خواب شباهت به عكسي دارد كه در چهار پنج ماهگي فرنگيس از او برايم فرستاد – مينياتور يك انسان كوچك. در خواب، در فاصله بين تولد و مرگ، يا بالعكس. " تنهايي انسان است. "
وقتي برمي گردم جلوي در بيمارستان، احساس گمشده و تنهايي بدي دارم – مثل صبح روزي كه با اتوبوس از دشتهاي يخ زده آذربايجان عبور مي كرديم. يا شبي كه در موتور لنج توي درياي فارس منتظر بوديم مد بخوابد. كنار در بزرگ آهني مي ايستم. دكمه بالاي پالتوم را هم مي اندازم. اثري از ليلا و از فورد قرمز ليلا نيست. سيگاري روشن مي كنم و منتظر مي شوم. مي گويم تا يازده و ربع صبر مي كنم، بعد هيچي. اگرچه مي دانم بين من و او اميدي نيست، به هر حال اميدوارم بدقولي نكند. بعيد نيست يادش برود. ليلا آزاده ليلا آزاده است. ممكن است خوب باشد و ممكن است وحشتناك باشد. وقتي خودش با خودش است هركاري را مي كند. از نوه يك درويش شيرازي كه آمده است پاريس و مسيحي شده ولي هنوز فكر مي كند زرتشت بزرگترين اصالت روي زمين و اسطوره بزرگ ايرانيان است، انتظار بيشتري نمي شد داشت.
من تقريباً از آمدنش مأيوس شده ام و دارم مي روم كه ليلا سر و كله اش توي يك تاكسي سيتروئن پيدا مي شود. ماشين را نگه مي دارد و مرا سوار مي كند.
" سلام، خيلي معطل شدي؟ "
" نه زياد. "
" ماشينم استارت نمي زد. بيا با اين مي ريم ايستگاه سن ميشل و از آنجا با قطار مي ريم. "
در را مي بندم و تاكسي راه مي افتد.
" خوشحالم كه اومدي. "
" بدبختم، جلال. "
" چي؟ "
" دلم احساس آشفتگي بدي داره، جلال. " فكرنمي كنم جدي بگويد.
" كسي كه قراره براش چاخان كنم كجاست؟ "
" حكمت؟ "
" مگه كس ديگه اي هم هست؟ "
" من خونه پري بودم، مي خواستم برم حكمت و هم سوار كنم. اما وقتي تلفن كردم ديدم پيغام گذاشته و خودش با ماشين كوهسار و احمد صفوي رفته. "
ديگر سؤالي نمي كنم و مي گذارم بقيه راه را او حرف بزند.
ليلا دنگ و فنگ ايستگاه قطار و متروي سن ميشل را بلد است. دوتا بليت مي خرد، بعد ما سكو عوض مي كنيم و دو سه دقيقه بعد به قسمت راه آهن c.d.f. مي آييم و منتظر مي شويم. ليلا تابلوهاي كوچك الكتريكي را به من نشان مي دهد كه نام قطارها روي آن مي آيد و مي رود و بعد خود قطارها مي آيند و مي روند. مي گويد: " با كامپيوتر كار مي كنند. " بعد سوار مي شويم. ترن شيك و خوبي است. پس از چهار پنج ايستگاه مي آيد روي سطح زمين و به حركتش ادامه مي دهد.
در كوپه، ما تنهائيم و قطار مي لغزد و پيش مي رود و ليلا حرف مي زند و حومه پاريس كم كم بازتر و قشنگ تر مي شود. من باز رفته ام توي صورت ثريا و رفته ام توي شش ماهگي او، و فرنگيس و آبادان...
" چيه امروز خيلي محوي، جلال؟ "
" چيزي نيست. "
" طوري شده؟ "
" نه. "
" قرصها و دواهات رو مي خوري؟ "
" مثل خر. "
" مي خواي اصلاً نريم شاتو ورساي. گور پدرلوئيچهاردهم، و لوئي سيزدهم، هر دو! "
" قرار و مدارتان رو به هم نزن. زياد كه طول نمي كشه؟ "
" فوقش دو ساعت. "
" تا ورساي چقدر راهه؟ "
" از پاريس يك ساعت. "
" بد نيست. "
" ما مي تونيم هر وقت خواستيم برگرديم. "
" من مي تونم تنها برگردم. "
" اونم مي شه. "
قطار حالا با سرعت بيشتري مي رود. از ناحيه اي مي گذرد كه درخت و سبزي زياد دارد ولي مناطق مسكوني هم زياد است. ليلا برايم توضيح مي دهد. اين قسمت روزگاري جزء شكارگاههاي لويي چهارده بوده و اله و بله.
مي پرسم: " قراره با حكمت بري لندن؟ "
مي خندد، خنده اش هم امروز انگار واقعي نيست، مثل خنده سو مونژو. صورتش تكيدگي و محوي صورت ثريا را دارد. شانه هايش را مي اندازد بالا: " نمي دونم. "
" منظورت چيه مي گي نمي دونم؟ "
" بايد ديد. "
" توي تلفن كه خوب و سرحال به نظر ميومدي. "
" من؟ "
" و امروز باز خيلي ورد حكمت گرفته بودي... "
" اذيت نكن، جلال امروز. من هفت هشت روزه كه حكمت رو نديدم. ديشب آخر شب آمدم پاريس. "
نمي پرسم از كجا.
" براي پول كاري كردي؟ "
" فكر كنم طرح بيمه دانشگاه بالاخره پرداخت مي كنه. "
" اِ... درست شده؟ "
" قراره نامه اي نوشته بشه. كسي كه مسئولش بود گفت همه ظاهراً موافقت كرده ن. مگر اينكه آخر سر بزنن زيرش. فقط مونده كاغذ پراكني از كميسيون دادگستري تموم شه. "
" اگر اين درست نشد چي؟ "
" اگر اين درست نشد بايد چند تكه طلاي خود ثريا را بفروشيم. "
" ذخائر طلاي ملي؟... "
" كه در بانك شاتوها مسدود شده! "
هردو مي خنديم.


29

وقتي به ايستگاه ورساي مي رسيم باران گرفته. جلوي ايستگاه محوطه خلوت و ولنگ و وازي است. ما چند قدمي را كه تا كافه فاصله دارد تند تند مي آييم. بين ايستگاه و كافه فقط يك باغ نرده دار است كه چمن سبز و گلهاي تازه اي دارد. كافه به صورت يك قهوه خانه وسيع با يك تالار خالي است و سبك كافه هاي شلوغ و فضاي درهم فشرده پاريس را ندارد. توي كافه، دور يك ميز بزرگ وسط چندين ميز خالي، ديگر دوستان نشسته اند. عباس حكمت، احمد رضا كوهسار، احمد صفوي، خانم دكتر برزگر، خانم دكتر علايي و نادر پارسي و دايي پارسي. از آنها كه ليلا گفته بود فقط قراگزلو نيست. وقتي ليلا به آنها نزديك مي شوند همه بلند مي شوند، حتي خانمها و با او دست مي دهند. با من هم دست مي دهند. خانمها با ليلا ماچ و بوسه هم مي كنند. پارسي هم با من روبوسي مي كند، اما اوقاتش تلخ است، انگار باز ب حكمت يكي به دو كرده. روي ميز فنجانهاي خالي و گيلاسهاي نيمه خالي مايه هاي زرد و قرمز و جلوي حكمت شيشه هاي خالي آبجوست كه پارسي را دكوراژه مي كند. او از هنرمنداني كه آبجو مي خوردند نفرت دارد. پارسي فكر مي كند هنرمند نبايد چيزي كمتر از كوروازيه يا دست كم كنياك سه ستاره يا بوردو بزند. زنها هم بايد يا بوردو بزنند يا كيانتي يا پرنو. هيچكس درباره اينكه ليلا كجا بوده و كجا نبوده حرفي نمي زند. او مي رود كنار حكمت مي نشيند. وقتي همه داريم مي نشينيم من به طور گذرا به حكمت مي گويم خانم آزاده در عرض اين چند روز چندين بار به بيمارستان آمده است. و مدام نگران حال خواهرزاده من بوده. گفتنش در آن جمع الآن ابلهانه و غيرواقعي به نظر نمي آيد.
حكمت مي پرسد: " احوالشان چطوره؟ "
مي گويم: " خوب نيست، همانطور. " و حكمت فقط مي گويد: " با خداست، انشاء الله خوب مي شه. " و من از او تشكر مي كنم.
اما صحبت درباره موسيقي است و ظاهراً قبل از ورود ما آنها داشتند درباره امين الله حسين و شوپن و چايكوفسكي حرف مي زدند.
پارسي مي گويد: " حسين اگر بهتر نباشه، از آنها چيزي كم هم نداره. "
" من نگفتم كار امين الله حسين احمقانه است يا جنابعالي احمق تشريف داريد – خداي نكرده. زبونم لال. گفتم مقايسه اون با چايكوفسكي و شوپن كار احمقانه ايه. "
" پس مقايسه خاك در ميخانه جنابعالي هم با جنگ و صلح تولستوي يا مسخ كافكا هم كه اون بابا توي نقدش كرده بود احمقانه است. "
حكمت مي گويد: " ممكنه احمقانه باشه، ممكنه زيركانه باشه. "
حكمت امروز كت و شلوار گاباردين شيك به رنگ خاكستري روشن پوشيده، با پيراهن و كراوات طوسي. پالتوي اسپرت ايرلندي روشن ي سرشانه هاش است با شال گردني از اطلس عنابي، نادر پارسي كت چرمي سياه با پوليور يقه گرد سياه دارد و شلوار فاستوني و پوتينهاي قهوه اي امريكايي. حكمت ظاهر ديپلماتها را دارد، پارسي هيبت كارگردانهاي طاغي چكسلواكي را.
مي گويد: " اين مقايسه احمقانه است. "
حكمت مي گويد: " اين ديگه كم لطفي است، جناب پارسي يا كم عقلي. "
صفوي مي گويد: " چطوره اين بحث را همين جا قيچي اش كنيم، دوستان؟ "
خانم علايي مي گويد: " احسنت، احسنت. "
دكتر كوهسار مي گويد: " حالا كه سركار خانم آزاده هم آمدند چطوره راه بيفتيم؟ "
صفوي مي گويد: " بله، برويم يك جا ناهار بزنيم و بعد برويم " شاتو " رو ببينيم. "
دكتر كوهسار مي گويد: " بابا ما همه يك ساعت پيش ناشتا خورديم. اول بريم " شاتو " را ببينيم بعد ناهار. "
" آن هم موافقت است. "
" خانمها چه ميل دارند؟ "
خانمها مخالفتي با هيچي ندارند. خانمها در مقولات حكمت و پارسي دخالت نمي كنند. اتمسفر دور ميز بخاطر مجادله آنها چندان شنگول نيست.
پارسي مي گويد: " آرزو به دل ما موند كه ما يه چيزي از دهنمون بياد بيرون كه مورد عنايت حضرت حكمت قرار بگيره. "
" قرار مي گيره. "
" بايد چكار كنيم كه قرار بگيره؟ بايد براي اينتليجنس سرويس كار كنيم؟ "
" نه – اما مي تونيد از كشيدن تدريجي پول از ايران با بامبول و پليتيك كوتاه بياييد. "
" اون ديگه به كسي مربوط نيست. "
حكمت مي خندد. بعد رو به طرف كوهسار مي كند. " مردم نو نوار شده اند. "
پارسي با سر انگشتانش روي ميز ضرب مي گيرد.
حكمت مي گويد: " اين منم؟ اين منم تيتيش ماماني به تنم؟ "
صفوي مي گويد: " جناب حكمت... ما ارادتمنديم. "
حكمت قهقهه مي زند و بطرف من نگاه مي كند. نمي فهمم مقصودش چيست. لابد فكر مي كند، صفوي يا پارسي يا دائيش يا هر سه قرار است پولهايي از طريق خواهر من از ايران بيرون بياورند.
صفوي گارسون را صدا مي زند و حساب ميز را مي خواهد. وقتي حساب مي آيد قشقرقي براي قاپيدن صورتحساب برپا مي شود. حكمت آن را مي پردازد.
ما نه نفريم و با دو ماشيني كه هست – بنز دكتر كوهسار و سيتروئن پارسي – از ايستگاه قطار ورساي به پاركينگ جلوي دروازه شاتو مي آييم. حكمت و كوهسار و ليلا با دو تا خانمها با مرسدس بنز مي روند. من و صفوي و دايي با سيتروئن پارسي. دايي دارد تعريف مي كند كه برادرش كه در تهران توي بازار در كار فروش آهن بود پارسال به آمريكا رفت و در لوس آنجلس يك سوپر ماركت خريده. مي گويد روزي پنج هزار دلار درآمد دارد. مي گويد خودش هم مي خواهد وقتي ممنوعيت از ورود ايرانيها به امريكا برداشته شد به لس آنجلس برود و يك پمپ بنزين بخرد.
جلوي شاتو ما از ماشين بيرون مي آييم و آهسته آهسته و قدم زنان وارد حياط سنگفرش مي شويم و بطرف در كوچك ورودي مي آييم. نمي دانم – لابد تاكتيك صفوي است كه پارسي را از حكمت و دارو دسته عقب تر نگه دارد. او با پارسي مشغول حرف زدن است.
جلوي ما قصرهاي عتيقه سنگي قرار دارند، حتي سنگفرش حياط بزرگ عتيقه و تاريخي مي نمايد.
صفوي مي پرسد: " درباره منزل كاري نكرديد... جناب پارسي؟ "
" كدوم منزل؟ "
" منزل خودتان اينجا – كه مي خواستيد به برادر جناب قائم مقامي فرد بدهيد و در مقابل " چاپخانه مكتب " را در تهران از عموزاده ايشان تحويل بگيريد. "
پارسي گفت: " بله – اون تموم شد... سندش را هم فرستادند اينجا، من امضاء كردم. "
" راستي! بابا شما خيلي زرنگيد. "
" شانس آورديم. "
" محضر آشنا داشتيد؟ "
" بودند دوستان، كمك شد. "
" بابا شما معركه زرنگيد! مبارك است. "
" ممنون. "
" منزل اينجا را هم تحويل و تحول كرديد؟ "
" بله – ديروز. "
" بسلامتي. "
" قربون شما. "
" چاپخانه را مي خواهيد چكار كنيد؟ "
" برادرم براش در تهران مشتري داره، حسابي. "
وقتي ما وارد مي شويم ليلا نه تا بليت ورودي خريده و مي پرسد: " اتاق شاه و ملكه كسي هست؟... "
من نمي فهمم.
صفوي مي گويد: " بله... آنجا واقعاً ديدن داره. "
خانم دكتر علايي و خانم دكتر كارگر موافق اند.
" جلال؟ "
" نه. "
" چند نفر بگيرم؟ "
پارسي مي گويد: " چرا شما زحمت مي كشي، ليلا جان. اجازه بده. "
اما ليلا آزاده رفته توي صف و بيرون نمي آيد.
صفوي توضيح مي دهد: براي ورود به كل شاتو يك بليت لازم است. براي اتاقهاي شاه و ملكه بليت وروديه جداگانه. چند نفر. فكر مي كنم حكمت و كوهسار و خانمها و دايي پارسي مي خواهند وروديه اتاقهاي شاه و ملكه برايشان خريداري شود. صفوي دارد برايمان از لويي سيزده و لويي چهارده كه " شاتو " را در قرن هفدهم ساخته و تكميل كرده بودند حرف مي زند و نقش كلي قصر را در تاريخ معماري، هنر و عظمت زندگي درباري تفسير مي كند كه ليلا و پارسي برمي گردند. ما از همان جا شروع مي كنيم. بجز باغها، كل قصر از سه قسمت تشكيل شده است. – شاتوي اصلي، تريانون بزرگ و تريانون كوچك. شاتو در طبقه اول علاوه بر معبد سلطنتي، و چند جايگاه جلوس شاه و ساير درباريان، شامل سالنهاي متعدد و سراسر نقاشي شده اي است كه از هشت سالن اول شش تاي آنها به اسم خدايان يونان نامگذاري شده اند. سالن هركول، سالن ونوس، سالن مريخ، سالن زهره، سالن آپولو. ما هنوز در سالن هركوليم كه حكمت و پارسي باز شروع مي كنند. ليلا هم از آنها حالا فاصله گرفته و خيلي جلوتر از آنها كنار من و صفوي مي آيد. من دو سه بار وسوسه مي شوم كه برگردم بيايم بيرون.
صفوي مي گويد: " واقعاً اسفناكه. "
ليلا مي گويد: " عين دو تا بچه مدرسه اي سر هر چيز بلند بلند يكي به دو مي كنند. "
صفوي مي گويد: " اصلاً موضوع سر چيه؟ هنوز سر پول بگو مگو دارند يا سر هنر؟ "
" سر همه چي. "
" يه اختلافي بود كه اينها سالها پيش با هم داشتند – اما اون چهارده پانزده سال پيش بوده. "