276-287
پرسيدم : « چه اختلافي ؟»
« مهم نيست . مجله اي بوده كه حكمت مدير و صاحب امتيازش بود ، بعد مقاله اي در آن چاپ شد درباره ي نمايشنامه هاي پارسي كه در آن موقع در تئاتر دانشگاه تهران و تئاتر كوچك انجمن ايران و آمريكا نمايش مي دادند و سوكسه داشت . مقاله مي گفت همه ي كارهاي آقاي پارسي بي محتواست و تقليد بي مايه اي از شكل و فرمهاي فرنگي است ... پارسي از آن موقع با حكمت بد شد . اما حالا اصلا همه اش بايد فراموش شده باشه .»
ليلا مي گويد :« آره ، يادم هست . بابا اون خيلي وقت پيش بود . پانزده سال هم بيشتر بود . وانگهي حكمت اصلا در آن مقاله دخالت نداشت . حكمت خودش آن موقع خارج بود . يعني در موقع انتشار آن شماره ي خاص حكمت آمريكا بود . بر و بچه هاي « مؤسسه ، مجله را در مي آوردند .»
از سالن ونوس مي آييم به سالن ديانا .
صفوي مي گويد :« بله ، شايد پانزده سال هم بيشتر باشه .»
اما آنها هر دو از مرحله پرت اند . هر مردي كه ليلا به او نگاه مي كرد ، پارسي مي خواست كله اش را بكند ، يادم مي آيد پارسي آن شب ژانويه توي كافه دولا سانكسيون چه جوري به ژان ادمون پريد .
ما از سالن آپولو مي گذريم و مي پيچيم وارد « گالري آيينه ها » مي شويم . ديگر صداي حكمت و پارسي شنيده نمي شود . گالري آيينه ها فضاي دراز و بزرگ و بازي دارد - تالاري بطول 70، 80 متر . همه چيز آرام و صلح آميز است ، سراسر نور و هنر و مجسمه و تابلو ... تقريبا همه چيز درباره ي زندگي و مثلا موفقيتهاي لويي چهاردهم است . در يك سمت پنجره هاي تمام قد قطارند ، و نور خورشيد كه تازه در آمده به كف طلايي رنگ تالار مي تابد . در سمت ديگر ، و در دو انتها ، تابلو ها و پيكره ها و مجسمه ها با نظم خاصي قرار دارند . شمعدانهاي بزرگي در هر دو طرف سر پا هستند . روي دست مجسمه ي دختركهاي پري پيكر ، شمعهاي سفيد مي درخشند . سقف منحني شكل هم سرتاسر نقاشي است . طبق سخنان صفوي در اينجا علاوه بر يادگار هاي هنري مربوط به لويي چهاردهم ، پيكره هاي چند امپراتور روم و مجسمه هاي تمام قد چند الهه ي يوناني موجود است : باكوس الهه ي شراب . ونوس الهه ي عشق . هرمس الهه ي دزدي و بازرگاني . و نمسيس الهه ي تلافي و انتقام . ما تقريبا تمام گالري را آمده ايم و در آن لحظه جلوي مجسمه ي ونوس الهه ي عشق و زيبايي و بهار و شكوفايي نور ايستاده ايم - كه ناگهان صداي يك كشيده ي آبدار و كشمكش و دعوا از ته گالری بلند می شود!سرم را برمی گردانم و مطمئنم که لیلا آزاده و احمد صفوی هم سرشان را برگردانده اند. انجا، بین الهه پودیسیت و یک جفت شمعدانهای دخترکان پری پیکر، عباس حکمت و نادر پارسی پریده اند به کله هم ــ جدی. در حقیقت پارسی است که توی سر و کله و دک ودهن پارسی می زند. شال گردن حکمت دور سرش پرواز می کند. خود پارسی کلاه شاپوی پر دارش از سرش افتاده و اندک موی سفید حکمت روی سرش به هم ریخته و جمجه صورتی رنگ و براق پارسی چون طایر اغشته به خون در جولان است. لیلا می گوید:« وای ــ خدا مرگم بده!... »
صفوی می گوید:« به به، چه افتضاحی.»
لیلا می گوید:« برین سواشون کنین!»
من عجله ای به خرج نمی دهم.
صفوی می گوید:« ولشون کنین بریم خانم. بریم جلو بدتر میشه ، شلوغ میشه.»
«نه... وای. بیاین سواشون کنیم... بیا جلال!»
لیلا و صفوی تندتر به سمت خط مقدم جبهه می روند، من یواشتر دنبالشان. اما مدت زمانی که طول می کشد انها هفتاد متر طول گالری ایینه را طی کنند دایی پارسی و دکتر کوهسار انها را تا حدی جدا کرده اند و حکمت را ، هر طور هست از همان راه خدایان یونانی بازگردانده اند. لیلا دنبال حکمت می رود. احمد صفوی هم دنبال انها. رویداد فقط توجه دو سه تا توریست میهوت را جلب کرده است. بعد هیچی.
وقتی من می رسم جلوی نادر پارسی، او رنگش مثل زردچوبه است و دست هایش می لرزد. من مانده ام ، او و دایی، جلوی پیکره ی امپراتور ژولیوس سزار و مجسمه ی تمام عریان و شرم الوده ی پودیسیت. دایی دارد نادر را نصیحت می کند، دلداری می دهد، کاری که لابد تمام عمرش با نادر کرده.
نمی دانم چه غلطی بکنم. می ترسم بروم جلو و دستم را بگذارم سر شانه نادر. اگر لب باز می کردم ممکن بود یکی هم طرف من ول کند. اما ما هر دو بچه جنوب تهران بودیم و من نمی خواستم همانجا ولش کنم.
می گویم:« بیا بریم یک چیزی بزن نادر.»
«نه، چی تموم شد؟ میریم بالا.»
« اینم ورسای رفتنمون! بیا فعلا یه چیزی بزن جوش اوردی.»
برمی گردیم به قسمتی از کلیدور اصلی که بلیت و کارت پستال و خرت و پرت کادو می فروشند. یک جا دکه قهوه و بار است. خوشبختانه از لیلا و حکمت و بقیه اثری نیست. به احتمال زیاد انها حکمت را بیرون برده اند. شاید جاییش خون افتاده باشد.
من می گویم قهوه، پارسی می گوید دوبل کوروازیه و دایی هم با اشاره انگشت و چشم وابرو می گوید همان. دایی هنوز دارد یواش یواش حرف هایی در گوش پارسی می گوید. پارسی فقط سرش را تکان تکان می دهد و پک می زند به سیگارش. دست هایش هنوز می لرزد. زانوهایش هم جلو چهار پایه بار می لرزد. سلسله اعصابش از کار افتاده. می گوید یک دوبل دیگر برایش بیاورند. خودش بیشتر مغلوب و داغون است تا انکه شل و پل کرده.
پس از مدتی می گویم:« من باید برگردم ــ نادر.»
می گوید:« ما اصلا بیخودی زنده ایم!»
می گوید:« ما اصلا همه مون بیخودی زنده ایم! ما همه بدبختیم و خودمونو مسخره کرده ایم. ما را چه به تمدن و هنر! ما باید ابگوشت بخوریم، بزنن توی سرمون بتمرگیم یه گوشه. بخوابیم، بمیریم.»
« صبر کن یه دقیقه ــ خودم میرسونمت دیگه.»
« بعدا می بینمت.» نمی دانم چرا دلم برایش می سوزد.
می گوید:« تخم سگ میگه تو از کشور فرار کردی، غیرقانونی خارج شدی، بنابراین تمام دارائیت می تونه مصادره بشه. می گه فقط خدا خدا کن کسی نخواد اطلاع بده اونجا چی چی ها داری. انگار همه مثل خود بی ناموسشن ــ که از بی بی سی مواجب بگیرن.»
می گویم :« نادر فعلا خداحافظ.»
می گوید:« صبر کن می رسونمت دیگه!»
« نه، تو هم باش تا جوشت بخوابه.»
می خندد:« خیلی جوش نیاوردم جان تو! فقط زدمش!»
« سالها بود که می خواستم بزنم تو پوزش.»
دیگه صبر نمی کنم و از بار می ایم بیرون. از شاتو هم می ایم بیرون و از دروازه اهنی بزرگ هم می ایم بیرون. در پارکینگ، مرسدس بنز ابی کوهسار که پهلوی سیتروئن پارسی پارک شده بود ، رفته. پیاده بر میگردم طرف ایستگاه. راه زیادی نیست. فقط قسمتی از یک بولوار است بعد می پیچد دست راست. وقتی از جلوی کافه ی کنار ایستگاه می گذرم بنز کوهسار را می بینم. از شیشه نگاه می کنم، لیلا و صفوی و کوهسار انجا نشسته اند. عباس حکمت نیست. دو تا خانم های دیگر که انگار همانجا در شاتو غیبشان زده.
لیلا مرا می بیند و می اید صدایم می کند. بنابراین می روم داخل. انها حالا دور میز کوچکی نشسته اند. صفوی و دکتر کوهسار ناهار دستور داده اند. لیلا ففقط پرنو جلویش است و سیگار می کشد. کنار لیلا می نشینم. هیچی میل ندارم و فقط می خواهم زودتر برگردم. از تعارفات صفوی و دکتر کوهسار تشکر می کنم.
لیلا ازاده می گوید :« پس بنشین یه سیگار بکش بعد برو.»
من می نشینم و در حالی که او را نگاه می کنم سیگاری در می اورم. چندان مضطرب یا منقلب به نظر نمی رسد.
می گوید:« بزن بزن تاریخی.»
می گویم :« گوش کن لیلا من با اولین قطار برمی گردم پاریس.»
« نمی دونم. میرم دیگه . میرم بیمارستان.»
« پنج دقیقه بشین . تعریف کن اون تو پارسی چیکار می کرد؟»
دکتر کوهسار و صفوی با هم تقریبا در گوشی حرف می زنند و غذا می خورند.
لیلا سیگار تازه ای برای خودش روشن می کند. رو به من می گوید:« من واسه پارسی متاسفم.»
« متاسف نباش . زیر بازارچه و توی مدرسه هم همین کارا رو می کرد.»
« فقط اعصابش لت و پار بود.»
« نشسته بود کوروازیه م یخورد.»
« نباید ن کارا رو می کرد.»
« ما همه توی کوما هستیم به قران.»
« حدس بزن حکمت کجا رفته؟...»
« نه رفته تلفنخونه. همین پشت ایستگاه س.»
« یه بابایی رو تو کمیته مرکزی دادستانی انقلاب میشناسه. رفته تلفن کنه که نادر پارسی چابخونه مکتب رو اخیرا با زد و بند خریده. رفته ادرس و همه چی رو بده. که نادر پارسی می خواد اونجا رو بفروشه و پولشو خارج کنه.»
« دلم برای حکمت هم می سوزه. یه کتک مفصل خورد.»
احمد صفوی در یک لحظه ی غیر عادی رو به کوهسار می گوید« جناب استاد خیام می فرماید: این چرخ و فلک که ما در او حیرانیم/ فانوس خیال در او مثالی دانیم / خورشید چراغدان و عالم فانوس / ما چون صوریم کاندر او حیرانیم.»
کوهسار سرش را با طمانینه پایین می اورد. بعد با اینکه پاتیل هم نیست رو به لیلا ازاده می کند. با ژست و لهجه ای که گویی فکور ترین و بزرگترین معضلات تاریخ عالم را بر سر گذاشته می کوید:«سرکار علیه خانم لیلا ازاده... بنده یه دوبل هنسی دیگه می زنم... حضرت عالیه با یک عدد دوبل پرنو دیگه چطورید؟»
« همین اب معدنی خوبه، تصدق شما.»
« دوستمون جناب اریان؟...»
« پس یه دوبل هنسی، دوبل پرنو ، دوبل مرسی.» قه قهه مصنوعی می زند و به گارسن اشاره می کند.
صفوی می گوید:« جناب اریان، شنیدید جناب دکتر چی فرمودند؟»
« فرمودند فرودگاه مهراباد باز شده! هفته ای سه چهار طیاره ی " ایران ایر" میاد اروپا و برمی گرده.»
جواب نمی دهم لابد باید می گفتم هورا!
مدتی ساکت می نشینم و انها حرف میزنند.
پشت محل تیربار ایستگاه دوازده هر دو طرف سخت به اتش هم جواب می دادند. من و فشارکی ته سنگر نشسته بودیم و منتظر جیپ بودیم که بیاید و ما را ببرد تعمیرات. چند تا پاسدار جوان سال یعد از نماز بلند شده بودند قدم دو می رفتند و ورزش و تمرین می کردند. با صدای بلند یک – دو – سه – شهید! یک – دو – سه – شهید! به دیگران روحیه و قوت قلب می دادند. بعد یک خمسه خمسه امد و در بیست متری ما عمل کرد. سرم را دزدیم توی سنگر اما از بالا که نگاه کردم یک دست از کتف جدا شده را دیدم که پرواز کنان امد و امد و افتاد روی گردن فشارکی.
وقتی گارسن با گیلاس های نوشیدنی می اید من بلند می شوم. لیلا م یخواهد تا دم ایستگاه با من بیاید، می گویم نه، باران است. من از انها خداحافظی می کنم و می ایم بیرون. زیر باران برمی گردم به ایستگاه.
در پارییس باران شدیدتر است و نزدیک غروب است که من از ایستگاه اودئون می ایم بالا. به هتل نمی ایم. پیاده از روی سن ژاک می ایم پایین. در حالی که از صورتم اب می چکد وارد بیمارستان می شوم.
هرگز ان غروب لعنتی را فراموش نمی کنم.
من نوریس ژرژت لوبلان را پیدا می کنم. توی اتاق سابق مارتن نشسته، و من از پشت شیشه می بینمش. زنی هم انجا جلویش نشسته. .ارد دفتر می شوم. زنی که پشت به در نشسته مادام کریستیان شارنو است. روی یک صندلی فایبرگلاس ناراحت نشسته. خم شده جلو ، پاهایش را روی هم انداخته و یک دستش زیر چانه اش و ارنجش سر زانوش است. انها در ان لحظه با هم حرف نمی زنند. کریستیان شارنو سیگار می کشد ــ کاری که من هرگز ندیده بودم در بیمارستان انجام بکند. احساس می کنم چیزی هم در قلب خودم دارد منفجر می شود.
کریستیان شارنو مثل همیشه نمی اید جلو با من دست بدهد، فقط دستش را از زیر چانه اش برمی دارد.
به طرف ژرژت لوبلان نگاه میکنم. « ثریا کجاست، مادموازل؟»
« ثریا در بخش مراقبت های ویژه است.»
« خوب؟» برمی گردم به شارنو نگاه میکنم.
نوریس ژرژت لوبلان می گوید:« ... وضع عمومی و علائم حیاتی اش به تدریج ضعیف شده. دکتر خواست من این را به شما بگویم.»
انها هیچ وقت اینطوری رفتار نکرده بودند و من حالا از این عبارت پزشکی وضع عمومی و علائم حیاتی اش به تدریج ضعیف شده ، وحشت میکنم. کریستیان شارنو حالا گوشه ی چشمش را با دستمال پاک می کند. می دانم چیزهایی است که من باید بفهمم.
« انجا ملاقات ممنوع است مسیو.»
« دکتر مونه اینجاست ، در کنفرانس است.»
« پس من نمی توانم ایشان را ببینم؟»
نوریس ژرژت لوبلان می گوید:« ضرب المثلی هست که می گوید باید برای بدترین اماده باشیم و برای بهترین امیدوار.» بعد از اتاق بیرون می رود.
کریستیان شارنو میگوید:« بهتر است بنشینیم مسیو اریان عزیز. من با دکتر مونه صحبت کردم. در گراف E.E.G دیروز عصر... ثریا به ولتاژ 4 موج در ثانیه علامت نشان نداده.»
« می گفت چیزی در حدود 2 بیشتر نیست و نبضش شدید.»
« وحشتناک تر از همه این ها مثل اینکه ثریا دچار bronchopneumonia یه جور ذات الریه شده ــ چیزی که در این وضعیت فوق العاده بده.»
« چطور دچار این ذات الریه شده؟»
« ضعف... اما این به اندازه E.E.G دیروز به ان ها هشدار نداده. مغز ثریا به ولتاژ قوی هم بدون واکنش شده.»
یادم می افتد که دکتر مارتن هم از اول ژانویه از " ایزوالکتریک " شدن مخ بیمناک بود.
« بهترین کوشش این است که این علائم حیاتی ضعیف را هر چه هست نگه دارند.»
« فکر نمی کنم... » اهی می کشد. « به قول مونه ، ثریا وارد حالتی شده که در اصطلاحات پزشکی ان را " سندروم مرگ مخ " می نامند.
کریستیان شارنو اهی می کشد.
« مسیو اریان عزیز من فکر میکنم که پایان نزدیک شده.»
به دیوار تکیه می زنم و دستم را جلوی صورتم می گذارم. نمی خواهم کسی اشک های لا مسبم را ببیند. پس از مدتی روی صندلی دیگری که کریستیان شارنو برای من جلو اورده بود می نشینم. سیگاری را که به طرفم دراز کرده می گیرم. توی حلقومم یک چیزی صدا می کند.
به صورت او نگاه می کنم که دور و بی معنی است.
« مادرش... در فکر مادرش هستم.»
« بله ... باید گفت... اگر چه هنوز قطعی نیست. ان دوستش هم اینجا بود.»
« اون دانشجوی لاغر ــ ریش دار، قاسم.»
« او هم انگار خیلی ناراحت شد... فکر می کنم رفت به هتل شما... »
لحظه ی دیگری هم به سکوت می گذارد.
می گویم:« بعد از این همه مدت... »
« و این همه زحمت و این همه انتظار... »
« می توانست برای هر کسی اتفاق بیفتد . »
«اما حالا برای ثریا اتفاق افتاده.»
«عموما برای بهترین اتفاق می افتد.»
«mon dieu. Non،خدای من، نه.»
یادم نیست ان شب تا چه وقت در وال دو گراس می مانم. جواب قطعی نمی اید. دکتر مونه هم به بخش نمی اید. از کنفرانس به اتاق عمل دیگری می رود. من و کریستیان شارنو یک بار دزدکی به ته کریدور به " بخش مراقبتهای ویژه" که ثریا را برده اند می رویم و از پشت شیشه های ضخیم ثریا را زیر محفظه ای با سیم ولوله های زیاد میبینیم. صورتش کوچکتر به نظر می رسد، و زیر ماسک اصلا معلوم نیست. ملافه تا زیر چانه اش کشیده شده. انگار هم اکنون او را پیچیده و کنار گذاشته اند.
شارنو می خواهد مرا شب به خانه شان ببرد. از او تشکر می کنم. می خواهم تنها باشم. می گویم می خواهم به خواهرم تلفن کنم. او مرا سر خیابان مسیو لو پرنس پیاده می کند.
زیر باران به طرف هتل می ایم. دور بر هتل و از پشت شیشه سالن ، هتل را نگاه میکنم، اثری از قاسم یزدانی یا هیچ کس که من بشناسم نیست. حوصله ندارم بروم بالا . برمیگردم سر بلوار سن میشل و می ایم تا لب رودخانه. کلاهم را می اورم روی چشمهایم.
از پل نوف می گذرم، وارد ایل دولاسیته میشوم. از حاشیه ی جلوی پاله دو ژوستیس می ایم طرف چپ. همه جا خالی و ساکت است. از لب رودخانه می ایم نوک جزیره. همان مسیری که ان شب، شب دوم ورودم در این سفر پاریس، با لیلا قدم زنان امدیم. اما ان یک قرن پیش بود. و یک رودخانه ی دیگر بود. یک سیاره ی دیگر بود . بدم نمی امد همینطور خوش خوشک قدم بزنم وسط اب. بروم ته اب. تا زیر موج ها. تا کف رودخانه زیر لجن. خر نشو مسیو اریان! بن سوآر مسیو اریان.
اخرین نقطه ی غربی "ایل دو لاسیته" وسط رودخانه ی سن، با چمن و نرده ی اهنی بلند محصور شده. پیاده روی باریکی که به راس جزیره می رسد با اسفالت خیسش زیر پاهایم صدا می دهد. هر یک میلیمتر مربع از اسفالت شوک و پیام جداگانه ای از ستون فقراتم بالا می فرستد. این درست نقطه ای است که ثریا در یک روز بهاری پارسال اینجا نشست و به من در ابادان یک نامه ی بلند بالا نوشت:«دایی جلال خوب و عزیزم نمی دانی چقدر در این لحظه خوشحالم که این نامه را برایت می نویسم تا بگویم دوستت دارم. الان یک روز بهاری اخرهای اوریل است و من در اخرین نقطه ی ضلع شرقی ایل دولاسیته... » به چپ و به راست نگاه میکنم. توده های ساختمانهای عظیم و بزرگ در تاریکی و روشنایی خود عبوس و مطلق ایستاده اند. جلوی چشمم اب مواج رودخانه در سیاهی شب و روشنی گهگاهی چراغها و قایق هامثل تن لشی می لغزد و می رود. رودخانه ی عجیب زمان و زندگی و امید در حرکت است. سایه و روشن است و مست. مثل عشق لیلا . اما می تواند رود کارون باشد یا اروند رود که ابادان را بغل کرده بود و ثریا و خسرو ان روز جمعه در ان قایق سواری کردند. یا می تواند بهمنشیر باشد که من زیر اتش جنگ از ان به دریای فارس وارد شدم. یا می تواند نیل باشد که اخرین شاه ایران را در خودش مومیایی کرد یا می تواند ولگا باشد یا میسوری و یا امازون باشد . یا اب منگل باشد. مینشینم گوشه ای که مثلا سرپناهی برای سطلهای رفتگرهاست . بوی گند و بدی می دهد. سیگاری روشن میکنم. چه روزی!
من امده ام اینجا و در میان یکی از بزرگترین تحول های سرن.شت خودم و ایل و تبارم هستم. امده ام این گوشه در این تاریکی، در این باران بد ، لب این رودخانه ی مست، کنچ این اشغالدونی و دارم عربی گریه میکنم. زبان فارسی به دردم نمی خوردو فرانسه هم بلد نیستم. من در زانگارو هستم و "سواحلی" حرف می زنم. من در مرکز طوفان واقعیتم که البته هنوز زبانی برایش اختراع نشده و هیچ کس اهمیت نمی دهد! از روی نقشه ی جغرافیایی من در پاریسم، در فرانسه. طبق تقویم به ماخذ میلادی، در اواخر قرن بیستم. اما من در زانگارو ام. در صدر دوران چه کنم و چه نکنم. و در زانگارو، نقشه های جغرافیایی را روی شن های لب دریا می کشند و تاریخ را با اب دهان مرده مینویسند. در زانگارو تقویم ها و ساعت ها رو به عقب نمره گذاری شده . در زانگارو پس از تغییر رژیم استادان دانشگاه راننده تاکسی اند، رانندگان تاکسی...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)