صفحه 259 تا 263


از نگاه کردن مستقیم به صورت مادام شارنو پرهیز می کند. خود شارنو هم در بحث شرکت میکند.اما نه با حدت زنش . کریستیان شارنو دفترچه ای را هم که متعلق به ثریاست آورده به من می دهد که در حقیقت یک تقویم و یادداشت سر هم است ، و ثریا اینجا و آنجا یادداشتها و شعرهایی نوشته. من یکی دو تا از انها را برای کریستیان شارنو که اصرار دارد می خوانم و به کمک قاسم یزدانی ترجمه می کنم. حالا کریستیان شارنو هم شروع کرده است که حرف از امید وقوع معجزه و دعا و کلیسا بزند . من که اول خیال می کردم او سوسیالیست است از این حرفش تعجب می کنم . می گوید شبها قبل از خواب سه بار«ای پدر مقدس »و سه بار«مریم باکره»را برای ثریا می خواند. از او تشکر می کنم . اهمیت نمی دهم کریستیان شارنو سوسیالیست مسیحی است یا کمونیست«بی پروا». یا شوهرش گلیست است یا دموکرات مسیحی. برای نجات ثریا من حاضرم خودم از آتش نمرود رد بشوم . من میخواهم ثریا خوب شود و من او را پیش مادرش ببرم.
هفته سوم ژانویه است و چند روز را واقعا خالی و تنها می گذارم . حتی پارسی را هم کم میبینم . سیمین برزگر به امریکا برگشته،و پارسی بیشتر وقتش را در دادگستری دنبال وکیل خودش و وکلای زن سابقش می گذراند و می خواهد خانه فعلی اش را به نحوی آب کند . لیلا آزاده را چند روزی نمی بینم و بعد معلوم می شود با دو تا از دوستان هم مدرسه ای قدیمیش به زوریخ رفته. این را خواهرش پری در تلفن به من می گوید . ولی از من قول می گیرد به عباس حکمت نگویم چون لیلا به حکمت گفته است که او برای دیدن بابا و مامانش به جنوب فرانسه رفته است . من به خواهر لیلا اطمینان می دهم چنین چیزی از من به گوش حکمت نخواهد رسید ، چون من حکمت را نمیبینم و اگر هم ببینم عباس حکمت مرا داخل آدم نمی داند که با من حرف بزند .
چند تا فیلم قدیمی را در سینمای فسقلی سر خیابان مسیو لو پرنس می بینم،که دست به فستیوالش خوب است . گاهی هم ساعتها توی سالن فسقلی متل می نشینم و با سو مونژو یا پیرمرد دو وال بحثهای سیاسی و اجتماعی می کنیم و سیگار می کشیم . دووال شراب پورگاندی می خورد ، سومونژو چایی با لیمو. اما همیشه انگار یواشکی توی فنجان چایش یک چیزهایی چاق می کند . چون به مرور سر حال تر و مهربان تر می شود . دیگر اینکه او در اصل سوئیسی و بنابراین اصلا کم حرف است. عوضش پیرمرد دووال ،مثل احمد صفوی ، کعب الخبار و عقل کل است . اما من از آنها بدی ندیده ام _بخصوص سومونژو!
در فرانسه این روزها مهمترین خبر اجتماعی مثلا بحث درباره ظهور روز افزون سوسیالیستها و سقوط تدریجی ژیسکار دیستن و گلیستها است. در دنیا هم از همه چیز داغتر موضوع آزاد کردن گروگانهای«لانه ی جاسوسی» آمریکا در تهران است_ که زد و بندهای آن با شدت و حدت زیادی از طریق میانجیگری دولت الجزایر و توسط وارن کریستوفر از طرف دولت امریکا و بهزاد نبوی از طرف دولت جمهوری اسلامی ایران صورت می گیرد. حتی جنگ کثیف و پر خشونت عراق نیز در محاق خبر آزادی گروگانها و ترخیص دارائی های ارزی ایران فرو رفته است .
موضوع پرداخت مخارج درمان بیمارستان ثریا هم که از طریق نامه پراکنی از دفتر دانشکده به مقامات دولتی مربوطه گزارش شده بود این روزها به کمسیونی در شهرداری محلی سن سولپیس ارجاع شده و آنها نیز طی نامه ای از وزارت دادگستری و اداره اتباع خارجی نظر خواسته اند _و پیچیدگی اش از وضع گروگانهای امریکایی و دارایی های ایران کمتر نیست. وضعیت وامانده ی باقی مانده ی خانواده ی سن و فرنگیس هم این روزها در این دنیا در یکی از پاراگرافهای نامه ی فرنگیس خلاصه می شود: «...من دختر بیچاره ام را پس از شهید شدن شوهرش به جایی دور از این جنگ ، با اصرار و به دست خودم به مدرسه ای در یک شهر مرکز صلح و آرامش فرستادم، تا زنده بماند .... تا دیگر خودش را زیر رگبار مسلسل ها و اتش انفجارها نیاندازد ، آنوقت او باید از دوچرخه بیفتد و از دستم برود .چرا؟»
اگر چرا و جوابی هست من نمیدانم ، نمیفهمم، از عقل من یکی که خارج است . قسم میخورم.
یادداشتهایی از دفتر تقویم _خاطرات ثریا:
از آسمان ایران
صدایی عالم گیر می آید
و به غرب می رود...
من کجا می روم؟
آنچه را که بدبختی است
در دل نباید داشت،
پلنگی خفته در خورشید،
پوزه روی پنجه ها .
دوستش دارم.
***
قسمت من چیست؟
در این دنیا
در این خانه
در این سیلاب سهمگین؟
***
من از تو قصر خیال می سازم
و غروب که موج قصر شنی را شست...
گریه نمی کنم.
***
امروز اسمان آنچنان پاک و روشن است
که همه چیز را میبینم...
رویاهای یخ زده
در دنیایی منفجر
و ما تمام دارالمجانین را یکجا نمی خواستیم.
***
تنهایی انسان است
روز فرو می رود،
ماه بر می آید،
و سال خرچنگ وار می گیرد.
***
زن بی امید می میرد،
در کوچه راه می رود ،می میرد.
جز آنچه که بود هیچ باقی نمی ماند.
هر چه هست....
من به خاک آشنا باز میگردم
شراب ترشیده،کتاب خالی
من به خاک آشنا باز میگردم.
28
صبح زود روز بیستم ژانویه(30 دی)با تکان بدی از خواب بیدار می شوم.بیرون پنجره هوا بیشتر از دو سه روز قبل سرد است،توام با سوز،و آسمان ابری.هنوز برای ناشتا خیلی زود است ،و من در رختخواب می مانم سیگاری روشن می کنم و به رادیو و اخبار پرت و پلای وضعیت دنیا در این روز از روزگار زمین گوش می کنم.و اخبار ایران اخبار دنیاست. امکان آزاد شدن گروگانهای عزیزدردانه آمریکایی در تهران بر تمام حجم اخبار دنیای غرب سایه افکن است. اما در ایران اخبار جنگ با کفار بعثی صدام حسین سر لوحه همه چیز است . تلاش ارتش مزدور بعث کافر برای گشودن جبهه ی تازه ای در سومار درهم شکسته؛جنازه های 57 تن از شهدای حماسه آفرین به تهران منتقل شده است؛ و شهرهای مقاوم آبادان و دزفول باز مورد حمله ی بیرحمانه ی توپ و سایر سلاحهای سنگین قرار گرفته اند. دولت افزایش قیمت بنزین را توجیه کرده و اعلام نموده است که با متقلبین کوپنهای بنزین مطابق شرایط زمان جنگ رفتار خواهد کرد.هیاتی از طرف خدمات بازرگانی مسئول تامین گوشت و مرغ و شیر و کره و سایر نیازهای ضروری داخلی شده اند . مشکل راه اندازی کارخانه های ملی شده مورد بررسی قرار گرفته.معاون وزارت کشور راجع به سرقت ها ی مسلحانه ی آوارگان افغانی توضیحاتی داده است.