صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 54

موضوع: ثریا در اغما | اسماعیل فصیح

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 196

    براي حركت ايستاده اند جنازه ها را در تابوتهاي كوچك ، با شال و ترمه و گل لاله پوشانده اند . بچه هاي كوچك جلوي دسته عزاداران سينه مي زند ، و مرگ بر صدام و مرگ ب آمريكا و مرگ بر اسرائيل و مرگ بر شوروي مي گويند . پشت سر آنها تعدادي خواهران حزب الله با ادر سياه و ژ – 3 آماده رژه اند . بعد جنازه ها و بعد مردها ايستاده اند – در دسته هاي مختلف ، و از همه رقم ، مسلح و غير مسلح ، و به تبعيت از مردي كه بلندگو دستي دارد ، شعار مي دهند . پشت سر همه آنها ، عده اي در سكوت گريه مي كنند . گريه آنها مرا هم به گريه مي اندازد .
    بيرون شهر ، راننده ، آسيد رضا ، ما را جلوي باغي كه مال يكي از قوم و خويش هايش است نگه مي دارد ، تا با صرف چايي رفع خستگي كنيم . باغ سوت و كور و خشكيده است. يكي دو تا اتاق يك گوشه آن هست كه انگار حدود صد سال پيش ساخته اند و بعد زمان برايش متوقف شده . اما صاحب باغ ولي الله خان آدم خوبي است و برايمان چاي و خرما م يآورد . در گوشه باغ قفسي را مي بينم كه در آ، دختر بچه سيزده چهارده ساله عقب افتاده و ظاهراً خطرناكي نگه داري مي شود . وقتي از كنار قفس او رد مي شويم ، دختر بطرف من پنجول مي زند . دهانش به شكل مستطيلي باز مي شود ، و از حلقومش ناله اي كه مثل انسان مسخ شده اي است بيرون مي آيد .

    فصل 21 صفحه 197

    دو سه روز بعد هم هوا هم خوب است . اگر چه شبها باران مي آيد ، اما هنگام روز آسمان پاريس آبي است و ابرهاي سفيد در اعماق دور پراكنده اند ، و شهر منظره خوبي دارد . يك شب با پارسي و اهل بيتش به منزل كريمپور مي روم كه خانه اش جفت مدرسه اي است كه درس مي دهد . كريمپور يك سوسياليست دو آتشه است و شاعري خوب و انساني محبوب ... بچه هاي آوارگان ايراني را بي پول هم در مدرسه اش نامنويسي مي كند . از او خوشم مي آيد . يك شب خيلي خسته كننده هم به منزل خود پارسي مي روم و به فيلمهاي سوپر هشت و اسلايدهاي هنري پارسي از بازارچه ها و ابنيه درب و داغون نگاه مي كنيم و فقط خضور سيمين كارگر شب را نجات مي دهد .
    وضع ثريا بي تغيير مي ماند و من شب قبل از پايان سل را تنها در هتل كتاب مي خوانم و منتظر تلفن فرنگيس مي شوم كه دو شب در ميان زنگ مي زند . با اينكه تمام قرصهايم را مرتب مي خورم ، امشب از غروب حال سنگين و پر از سر گيجه اي پيدا مي كنم ، كه در يك ماه و خرده اي كه اينجا بوده ام سابقه ندارد ، حتي از آن شب توي سن ميشل نيش ر و دزكول هم بدتر است . احساس رخوت و در عين حال احساس سنگيني


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 198-199

    عجیبی زیر پیشانی و پس گردنم متراکم می شود. می گویم به بیمارستان بروم و ویزیتی بکنم ، اما حوصله تست و ابزوراسیون وبستری شدن را ندارم. می گویم به پارسی زنگ بزنم و پیش آنها بروم . اما تحمل نادر پارسی وزنش صبر ایوب می خواهد . دلم می خواست لیلا در شهر بود! وقتی فرنگیس زنگ می زند من تقریبا بیهوشم، ولی حرف زدن با او خودش روحیه ام را کمی زنده می کند.
    ان شب در یک لحظه یک فکر واقعا خوشگل هم به سرم می زند. می گویم بنشینم وصیتنامه بنویسم . بردارم بنویسم اگر یک شب در هتل پالما سقط شدم چکار کنند. بعد خریت را ول میکنم . اگر ننویسم مثلا چکار می کنند؟ همان کاری را که خودم می کنم. چمچاره جنازه ام را می دهند به کلانتری وابسته به شهرداری ناحیه ی سن لپیس . یاد حرفهای لیلا آزاده می افتم که می گفت سی سال پیش صادق هدایت در همین جاها توی یک اتاق مرد. در یک اتاق کوچک گاز را باز می گذارد و وسط لجن خون زندگیش دراز می کشد و منتظر خشکی مزگ می شود. اما بابا اون آدم حسابی بود من چی هستم؟ با من چکار می کنند؟
    مرا شهرداری هم بزور جمع می کند . از شهرداری سن سوپلیس به دادگستری و اداره ی مهاجرت راپرت می کنند . به سفارت جمهوری اسلامی ایران در پاریس راپرت می کنند . برادران می آیند و عنایت می فرمایند. به تهران خبر می دهند، نه! فرنگیس طاقت این را ندارد ثریا چه می شود؟ نه ! مرد خرس گنده ، این حرفها را بگذار کنار ...
    فکر وصیتنامه و مردن را عجالتا می گذارم کنار امشب نمی میرم . به خودم می گویم اگر بدتر شدم می روم مریضخانه . من آمده ام کمک کنم، نیامده ام زرت خودم قمصور شود . خشکی مرگ بی خشکی مرگ
    بر میدارم یک سری اضافه از تمام قرصها می خورم، که کار مشمشعی هم نیست می دانم، چشمهایم را می بندم و سعی می کنم بروم به عالم رویاهای خیلی خصوصی خودم. کاری که وقتی بچه بودم آسان بود. سفینه ی زندگی را در تونل زمان به عقب بر می گردانم . آنابل را هم با خودم می آورم توی سفینه. می آییم به شبی که همدیگر را در آن مهمانی دیدیم . بعد قدم زنان می اییم لب ساحل. ساحل نزدیک فیشر منز وارف. ساحل روشن است. بعد شب دیگری است و جایی دیگر. می خواهم تو به من عشق بورزی. دریا از پنجره دور نیست. خانه ساکت است و دنیا آرام . بعد ناگهان سفینه ی هپروت نیست . آنابل نیست خانه ی ساکت و دنیا آرام نیست . فقط سفینه ی جنگ دیوانگان در تونل مرگ است. ما با موتور لنج از چوئبده در ساحل رود بهمنشیر می آییم پایین. من و این آقای فشارکی و چندتا مخلوق دیگر از آبادان. آبهای سیاه بهمنشیر موج می زند ، و ما از ضلع غربی جزیره وارد خورهای دریای فارس می شویم. لنج چوبی لمپر می زند با خرت و پرتهای منزل آقای فشارکی که از بوارده بار کرده. لنج کوچکتر دیگری هم کنار ما می آید، که چهار تا گاو را از چوئبده بار کرده است. ما صبر می کنیم و صبر می کنیم و بعد خورشید جهانتاب از خلیج فارس از منتهی الیه سواحل عراق بالا می آید و هلکوپترهای توپدار روسی صدام حسین هم بالا می آیند. آنها به سمت بالای جزیره می روند. بالای سر ما فانتومهای آمریکایی ایران هم غرش می کنند. گاوهای موتور لنج کوچک سرشان را از وسط یونجه هایی که جلویشان است بلند می کنند. یکی از آنها به من نگاه می کند . هنوز علوفه از یک ور دهانش
    آویزان است. و در زمینه ی دور، خورشید بزرگ و سرخ فام خلیج فارس بالای شاخهای گاو می درخشد. چشمانش قشنگ است ولی کوگیجه دارد. یاد جدم سندباد بحری می افتم. چشمان گاو انگار به من می گوید، تو چرا نمی خوری. ما چیزی برای خوردن نداریم. گاوها وضعشان از ما بهتر است.
    می خواهم از ماشین کابوس به سفینه ی هپروت،به تاریکی، به لب ساحل فیشر منز وارف، به شب کریسمس 1960 برگردم،نم شود. راه بسته است . خروج ممنوع. پشت سرم دو راه تاریک مرا به سوی خود می کشانند. یکی به آن بیمارستان که آن شب آنابل در آنجا پس از وضع حمل بچه ی مرده اش مرد. یکی به آبادان. سقوط آزاد. موتور لنج و ساحل رود بهمنشیر. بعد بالای جزیره ایم. آبادان،آبادن!یاد آن روز بخیر که ثریا و شوهرش خسرو ایمان برای ماه عسل آمدند آبادان پیش من. فرودگاه بین المللی آبادان.
    خانه ی تنهایی در ناحیه ی بریم غربی پشت باشگاه گلستان. ثریا و خسرو آمدند. دو سه روز بعد از عروسیشان بود آنهم چه عروسی و چه ماجرایی! به هر حال آمده بودند آبادان. آبادان دیگری بود،در زمان دیگری و در دنیای دیگری. ثریا خیابانهای درخت دار و آرام را دوست داشت. خسرو لب شط را دوست داشت. برای قدم زدنهای بی پایان می رفتند . در باشگاه قایقرانی، لب شط بزرگ شام می خوردیم . عصر جمعه با قایق دکتر نوریسا دوره جزیزه ی مینو تاب


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ص200-201
    می خورند و بر میگشتند. عکس بر می داشتند. بعد هم قدم زنان می رفتند تا فلکه الفی و از مطبوعات بین الملل حسن عرب کتاب و مجله می خریدند. شب در یکی از اتاق خواب های مشرف به باغ می خوابیدند، چیزی که من زیاد داشتم. خوشحال بودند. خانه ساکت بود و دنیا ارام. ان سال56 بود که در پاییز بعدش خسرو در اواخر شهریو ر کشته شد. و بهار بعدش فرنگیس ثریا را به پاریس فرستاد. بیچاره فرنگیس...
    دوران سرم سبکتر و ملایمتر می شود. با چشم های بسته به فرنگیس تنها فکر میکنم . رادیو کنار تختم روشن است، روی موج کوتاه، ایستگاه های اروپایی روی هم می افتند، انگاری که رادیو برای خودش حیاط لغزنده و جداگانه ای در کره ی دور افتاده ای داشته باشد. یکجا زنی اوازی می خواند. شعرش یک چیزی درباره ی بند هاست ــ بندهای جهان در این دنیا. چه کسی بندهای جهان ادم را شمرده است؟چه وقت جان از بندها رها می شود؟در اغاز به بند رحم مادر بسته شده ایم تا از خون مادر تغذیه کنیم. بعد به دنیا می اییم و به بند عجز و ناتوانی کودکی. چه کسی مرا بلند خواهد کرد؟چه کسی به من غذا خواهد داد؟سالهایی که بند مدرسه به پایمان بسته می شود، سخت است. تحقیرهای معلم ، مکافاتهای ادب شدن، بند عذاب های بلوغ... بعد نوبت بند عشق است و ناکامی های تلختر ، چون حالا بزرگ شده ایم. بند کار، طاقت فرساترین و عبوس ترین بندهاست. بعد بند ازدواج که زنجیرهای تازه بر جسم و روح است. بند بچه ها بندی ابدی است ، چون بچه ها وارثان جان و زندگی اند. بند پیری و کهولت، و مریضی، درد ماهیچه ها و خرده خرده فرسودن و فرو رفتن به خاکستر عمر... اما این هم تازه اول کار است. دنیا نامطمئن است ، اینده تاریک... و زندگی تظمین نشده. کسی نمیداند به کجا میرویم. هیچ کس اختیارش دست خودش نیست... اما ادم کوچک، به نحوی، به نحوی.... از میان این بندها ... با پیروزی... ان شب به هر حال من نباید خیلی دیر خوابم برده باشد ــ که ان هم باید از کرامات ادالات،گاورین ار ــ اکس نیتورو لینگوال و کومسادین باشد. صبح یادم نیست به اخبار نیمه شب گوش کرده باشم.
    فصل 22
    صبح روز 31 دسامبر ثریا را به بخش مراقبت های ویژه منتقل می کنند. حدود ساعت 10 صبح که به بیمارستان می روم نوریس ژوژت لوبلان مرا پیش دکتر مارتن می برد و دکتر برایم توضیح میدهد که ثریا از لحاظ تنفس دچار اشکالاتی بوده و احتیاج به«تنظیم تنفس» دارد و دستگاهی هم برای دیالیز تدریجی قسمتی از «مجاری» حیاتی اش گذاشته اند. از این ها گذشته حالش به طور منطقی خوب است و ان ها خیلی مودبانه نمی گذارندبروم او را ببینم.
    نزدیک ظهر که می خواهم از بیمارستان بیرون بیایم ، کریستیان شارنو هم می اید ــ و او هم اکنون مطلع شده است. نمی خواهم امروز زیاد بایستم با او حرف بزنم ، ولی او مرا مجبور می کند صبر کند تا برود با مادموازل لوبلان «یک کلمه» حرف بزند و بیاید ، ظاهرا دانش زبان فرانسه ی من چندان ریاضت بخش او نیست. وقتی برمی گردد حالت شوخ و حراف همیشگی اش تغییر کرده و کمی جدی تر است.
    نی گوید:«خوب، چطور است؟»
    «شما به من بگویید.»
    «ثریا پیش از این هم در بخش مراقبت های ویژه بود. اوایل.»
    «حالا چرا بردندش؟»



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ص202-203
    «نمی دانم. مشکلات. پیچیدگیها. اما حالش خوب می شود.»
    «امیدوارم.»
    «خوب، خودتان چطور؟شما چطورید؟»
    «هنوز زنده.»
    «اینطور حرف نزنید. دنیا که تمام نشده. این چهل و چند روزی که شما اینجا بوده اید خیلی کمک کردید. اما ادم نمی تواند خیلی زیاد انتظارات داشته باشد. البته چیزها می توانست بهتر شود.»
    «بله ــ می توانست.»
    «خوب،حالا به طرف وضع وخیم تر تاب خورده . شما بهتری سعی خود را کردید.»
    طوری به فعل ماضی حرف میزند که انگار ثریا حالش وخیم تر از ان است که من خیال می کردم . فکر میکنم لابد او چیزهایی را می داند که من نفهیدم.
    می گویم:«ولی گفتید حالش خوب است.»
    کریستیان شارنو می گوید:«من مطلقا امیدوارم.»
    به چشم های ریز و ابی و مثل دانه های تسبیحش نگاه میکنم، که اگر چه همیشه همه چیز در انها شرافتمندانه و انسان دوستانه است ــ ولی نمی دانم چرا نمی شود به ان اطمینان داشت.
    ما قدم زنان می اییم ته کریدور و از پله ها می اییم پایین.
    می گوید:«امشب بیایید خانه ــ ما جشن کوچکی داریم. می دانید شب سال نو است.»
    «خیلی متشکرم.» و به دروغ می گویم:«قرار دارم.»
    «... چه قراری؟»
    «که به یک سخنرانی بروم.»
    «اوه... کدم سخنرانی؟»
    ول کن نیست.
    «یک نویسنده ی ایرانی که از لندن می اید.»
    «اوه ... من و ثریا به تمام این سخنرانی ها میرفتیم. این یکی در کجاست؟»
    «در امفی تئاتر بوزآر در سوربن.»
    «کدام نویسنده؟»
    «عباس حکمت»
    کریستان شارنو اسم عباس حکمت را زیر لب تکرار می کند .
    «این همون نیست که یک نوول درباره ی عصیان یک مرد نوشته؟...»
    «فکر میکنم خودشه»
    ثریا می گفت این یکی از نوول های خوب است که به وقوع انقلاب ایران کمک کرد.»
    «لابد.» از هوش و دانش کریستیان شارنو خوشم می اید. مغز فرانسوی در کار است.
    «حالا چکار میکنه؟»
    «کی؟»
    «مسیو حکمت. حالا لابد باید با یکی از سران انقلاب فرهنگی باشد ــ نه؟»
    «تا انجا که من می دانم مسیو حکمت در لندن است ــ یعنی مدت هاست که در لندن زندگی می کنه.»
    «پس از پیروزی انقلاب هم برنگشت؟»
    «پس از پیروزی انقلاب رفت.»
    «چرا... »
    «نمی دونم... لابد چون ابجو نداشتیم.»
    کرکر می خندد.«ابجو میخوره؟»
    «شنیده ام.»
    «انقلاب را راه انداختند و خودشان فرار کردند. فیوز را روشن میکنند و پس از پدیدار شدن اتش از سوزاندن ان فریاد میزنند. نه؟»
    «نه. نمی توان تعمیم داد.»
    «نه. البته نه. نمی توان تعمیم داد. ولی طنین جمله ی ابجو مرا به خنده انداخت.»
    اما خنده دار نیست. امروز صبح هیچ چیز خنده دار نیست. دلم می خواهد تنها باشم.
    می گویم«یک چیزی شبیه این.»
    «البته لابد هیچ چیزی هم درباره ی تز «شهادت» ندارد.»
    «تا انجا که من می دانم ــ نه»
    «تز شهادت ارمان این رژیم است ــ نه؟»
    «comme si,comme ca،ای، همچنین.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ص 204 تا ص 213
    حالا بیرون روی پله های بیرون هستیم و من باز سرم سنگین است، ولی با او تا جایی که ماشینش را
    پارک کرده است می آیم. می گوید:
    «میدونید ثریا خودش شعر می نوشت؟»
    «
    نه... نمی دانستم. ثریا خوب نقاشی میکنه
    «
    عالی نقاشی می کرد. ولی خیلی کم هم می نوشت... اما قشنگ. گاهی بعضی از آنها را به ترجمه برای من می خواند
    «
    نه من این را نمی دانستم
    «
    مرسی
    حالا با دقت بیشتری نگاهم می کند.
    «شما در نور خورشید رنگ پریده و کمی بیمار به نظر می رسید. حالتان خوب است؟»
    «
    شبها بیمارترم
    می خندد. و می گوید: «امیدوار باشید. میدونید ثریا مطلقا امیدوار است. زخمه زیاد دیده اما انسان مطلقا امیدواری است. یک شاعرۀ ایرانی را خیلی دوست داشت، که اسمش درست یادم نیست. فروخ... فرخه... زاده؟»
    «
    فروغ فرخزاد؟»
    «
    بله. بله. بله. یک شعر از او را ثریا برای من ترجمه کرده بود می خواند، این طور بود.«کریستیان شارنو تزجمۀ شعر را می خواند» «من دستهایم را در باغچه می کارم سبز خواهد شد و پرستوها در گودی انگشتهای جوهری ام تخم خواهند گذاشت
    ما حالا کنار ماشین رسیده ایم. می پرسد: «این امیدوار کننده نیست؟»
    «
    نمی دانم»
    «
    مطلقا. امیدوار کننده است
    به چشمهایش نگاه می کنم.
    می گوید: «ثریا خیلی به سمبلها حساس بود.«کاشتن»، «سبز شدن» ، «تخم گذاشتن». اینها سمبلهای هنری جدی است
    سرم را می خارانم. بدم نمی آید.
    می گویم: «خوب، خدا خافظ
    «
    مطمئنید که امشب نمیتونید بیایید منزل ما؟»
    «
    بله و متاسفم
    «
    میتونید دیر بیایید. دفترچۀ شعرهای ثریا را نشانتان می دهم
    نتوی هفته خواهم آمد
    «...
    این جور مهمانیها تازه از ساعت دوارده نصف شب شروع میشه. ایکاش می تونستید. من دوست دارم شما شعرهای او را برایم بخوانید و ترجمه کنید
    لبهایش را به شکل بوسۀ خیالی در می آورد. چشمهای ریز دانه تسبیحش هم شاید علائم تازه ای دارد.
    می گویم: «باید امشب چند نامه هم بنویسم
    «
    اگر توانستید بیایید
    «
    خداحافظ»
    «
    تا بعد
    در رستوران کوچکی ناهار می خورم، ضمن خوردن قهوه روزنامه ها را که خریده ام می خوانم و همانجا می گذارم و می آیم بیرون. حدود ساعت دو به هتل بر می گردم و احساس می کنم شوک اولیۀ بردن ثریا به بخش مراقبتهای ویژه در من انگار تخفیف گرفته. دو سه تا نامه رسیده_ یکی از فرنگیس. یادداشتی هم از لیلا آزاده هست. سو مونژو آنها را به دست من می دهد و می گوید مادموازل شخصا آمده و نوشته است. و اضافه می کند: «او خیلی خیلی زیبا بود.» یادداشت را در آسانسور می خوانم. پس از سلام، لیلا فقط نوشته سخنرانی عباس حکمت ساعت هشت شب برگزار می شود و خواسته است که حتما به آنجا بیایم. نمی دانم_ لابد به عنوان پروپاگاند هم اضافه کرده است که «دولتیها» هم اکنون این اجتماع را که جنبۀ سیاسی دارد محکوم کرده اند؛
    شمارۀ فرنگیس را به سو مونژو در دفتر هتل می دهم و می خواهم آن را برایم بگیرند. وقتی منتظر می نشینم دو نامه می نویسم_ یکی به فرنگیس و یکی جواب نامۀ دوستی که از کارگزینی شرکت نفت برایم فرستاده است. پیش از این من درخواست کرده بودم که مرخصی بدون حقوق مرا تمدید کند، او امروز جواب داده است حالا که حدود هفده هزار نفر از کارکنان رسمی صنعت نفت در آبادان آواره اند در خواست من با خوشحالی پذیرفته شده است و در خاتمه برای من و خواهرزاده ام آرزوی سلامتی کرده است. ظاهرا نسخه ای از نامۀ او در پروندۀ پرسنلی من ضبط شده، و نیمچه رسمی است. یادداشتی می نویسم و رسید نامۀ او را تایید و از او تشکر می کنم.هیچ کدام از نامه ها چیز خوبی از آب در نمی ایند، چون اولا هنوز حالتی کمی عصبی دارم و دیگر اینکه منتظر زنگ تلفن هستم که وصل نمی شود_ اگر چه می دانم در چنین مواقعی خواهر منتظر تلفن من است. گوشی را بر می دارم و از دفتر هتل از سو مونژو می خواهم تحقیق کند ببیند تلفن تهران من چطور شد. می گوید شب سال نو است و تلفنهای بین المعللی متراکم اند. بنابراین سیگار دیگری روشن می کنم و منتظر می شوم. بعد از ده دقیقه بالاخره تلفن به منزل فرنگیس وصل می شود، و من وضع آن روز ثریا را تشریح می کنم. فرنگیس خیلی ناراحت می شود و فکر می کنم به گریه می افتد، اما من او را دلداری می دهم که وضع آنقدرها هم بد نیست، می گویم دوستش خانم شارتو هم آنجا بود، او هم می گفت که حالش خوب می شود، و قبلا هم، اوایل ثریا را به بخش مراقبتهای ویژه برده بودند، و فکر می کنم بعد از مدتی اضطراب فرنگیس تا حدی فرو می نشیند. بخصوص وقتی اخبار و اوضاع ایران را می پرسم. می گوید تعداد کشته ها و شهدا و تشییع جنازه ها هر روز ده تا ده تا، بیست تا بیست تا، سی تا سی تا، در خیابانها هست و در تلویزیون هم نشان می دهند. می گوید دیگر درد فقط مال ما نیست، مال یک خانواده نیست، درد همگانی و سرتاسری است. به او قول می همو که مطابق معمول مرتب زنگ بزنم. مگر این که خبر تازه ای پیش بیاید، که در آنصورت فوری زنگ می زنم. فرنگیس از من می خواهد مواظب خودم باشم، و خالم را می پرسد و می گویم خودم حالم خوب است و بعد از خداحافظی او گوشی را می گذارم.
    **************************
    غروب است و من دارم صورتم را اصلاح می کنم تا برای شام بروم بیرون_ که تلفن دوباره زنگ می زند. وقتی گوشی را بر می دارم، صدای سو مونژو می گوید: «مسیو آریان، با اوپیتال دو وال دو گراس صحبت کنید
    دلم هری می ریزد.
    «بسیار خوب، وصل کن لطفا
    «
    با دکتر مونه صحبت کنید
    صدایی می گوید: «مسیو آریان؟»
    «بله. این مسیو آریان است.»
    صدا می گوید: «من دکتر مونه هستم، از وال دوگراس، راجع به مادموازل ثریا.»
    «بله؟ بله؟»
    «من اسیستان دکتر مارتن هستم. آیا می توانید چند دقیقه ای به بیمارستان بیایید_ برای امضاء کردن یک فرم.» و من توی دلم می گویم یا حضرت ماکرو یونیورس!
    «بله، البته. چه فرمی، دکتر؟»
    «ضرورت پیدا کرده که ما یک عمل سادۀ الکتر.تذاپی قلب برای ثریا انجام بدهیم_اجازۀ شما لازم است.»
    «البته. الان می آیم.»
    «بسیار متشکرم.»
    «اتفاقی افتاده دکتر؟»
    «نه مسیو_فعلا نه_ روال سادۀ کار پزشکی.»
    «من در کمتر از 5 دقیقه آنجا خواهم بود.»
    «مرسی، مسیو.»
    بارانی را می اندازم تنم و خودم را با تاکسی ببه بیمارستان می رسانم. دکتر مونه، اسیستان دکتر مارتن مرد خیلی جوان و خیلی سفید و ریزه ای است ولی صورت و کله ای نسبتا درشت با موهای روغن زده و پله پله شانه شدۀ مجلل دارد و فرق شفید و پهنی از یک طرف باز کرده. در اتاق دکتر مارتن نشسته است و وقتی من وارد می شوم دارد با حالی آرام راحت با نوریس ژورژت لوبلان و دو پرستار دیگر و یک دکتر زن دیگر اختلاط می کند. هیچگونه حالت اضطراری در بین آنها نمی بینم. دکتر مونه بلند می شود و با من دست می دهد و خوش و بش می کند و می خندد و بقیۀ حاضرین هم به من تفقد می کنند، حتی یک گیلاس شراب بوردو به من تعارف می کنند که نمی پذیرم.
    آنطور که پیداست موضوع از این قرار است که عمل الکتروتراپی دوکو آن شب در آن لحظه لازم نیست. اجازه عمل یا در حقیقت الکتروتراپی را برای موقع ضروری می خواهند. این را برایم توضیح می دهند. این عمل درمانی ویژه ای است که برای کشش یا تحریک ملایم قلب توسط الککترو سیستو لیک انجام می شود. و آنها فرم را برای شرایط مبادا_ هر وقت که شب یا نصف شب ضرورت پیش بیاید_ می خواهند که در پرونده باشد.
    می پرسم: «دکتر مارتن چه وقت مراجعت می کنند؟»
    نوریس ژرژت لویان با خنده می گوید: «دکتر مارتن چند روزی به مرخصی رفته اند.»
    «می بینم.»
    «سال نو مبارک، مسیو آریان. باید یک لیوان از این بوردو بنوشید.»
    «فعلا نه. ولی متشکرم.»
    «هر طور که دوست دارید.»
    «سال تو مبارک.» و توی دلم می گویم خدا هفت جد و آباء تان را بیامرزد.
    **************************
    وقتی از بیمارستان می آیم بیرون حدود شش و ربع است. بیرون در بیمارستان قاسم یزدانی ملاقاتی کنندۀ وفادار ثریا و یک پسر و دختر دیگر را می بینم که آمده اند و نگران ثریا هستند. چند دقیقه ای با انها صحبت می کنم و اوضاع آن روز ثریا را مختصرا توضیح می دهم. آنها، بخصوص قاسم یزدانی ، غمگین می شوند، پس از چند دقیقه ای با آنها خداحافظی می کنم. عقربۀ وضع عصبی خودم که از صبح مثل یو یو بالا و پایین رفته است و باز ورجه ورجه می کند، کلۀ رفتن به سالن آمفی تئاتر بوزآر را برای شنیدن مانیفستوی عباس حکمت ندارم_ حتی برای دیدن لیلا آزاده، فیلم سینمایی سکهای جنگ را نشان می دهد. می روم دو ساعتی وقت می کشم. موضوعی که کتابش به آن خوبی است روی پردۀ سینما به صورا اکروبات جاسوسی بین المللی و سیاست استفاده بازی غرب و قاجاق اسلحه و رگبار مسلسل و منفجر کردن و بزن بزن و رئیس جمهورهای کشورهای کوچک را مثل ته سیگار از پنجره بیرون انداختن است. حتی سر جیمس مانسون استثمارگر هم باسمه ای تر از کاراکتر توی کتابش است. البته ناگفته نماند که سگهای جنگِ سوداگر انگلیسی موفق می شوند رئیس دولت زانگارو را از کشور خارج و رئیس دو لت دست نشاندۀ را در راس کار قرار دهند.
    در یک رستوران چینی شام معجون پلو سرخ کرده می خورم و چای سبز. وقتی سرم وسط بشقابم است، حال آن بزغالۀ هالیوود را در آن جوک قدیمی دارم که در آشغالدونی پشت یک استودیو یک حلقه فیلم دور انداخته شده را می خورد و زیر لب به خودش می گفت: «کتابش بهتر بود.» هنوز آنقدری از شب نگذشته که به هتل بر می گردم.
    فصل 23
    اما ان شب بهمین سادگیها هم تمام نمی شود. تازه وارد اتاق شده ام که باز تلفن زنگ می زند. این بار لیلا آزاده خودش است، از جایی زنگ می زند که تلفن موزیک متن دارد. صدای جاز از توی گوشی موج می زند.
    «سلام، جلال.»
    «سلام. تلفن کردی خوشحالم کنی؟»
    «آره، تلفن کردم خوشحالت کنم.»
    «بکن.»
    «دلم برات تنگ شده بود.»
    «شنیدن صدات هم خوبه.»
    «میدونی از کجا زنگ می زنم.»
    «صدای موزیک متن دهشتناکش که میاد.»
    «صحنه: کافۀ دو لا سانکسیون.»
    «عشق و حال؟»
    «چرا نمیای؟»
    «نه.»
    «میدونستم اونجا گیرت میارم. میدونستم هر جا باشی سر شب برای تلفن خواهرت میای هتل.»
    «اومدم.»
    «میتونم روی تو حساب کنم.»
    «میتونی خیلی کارها بکنی.»
    «آره، میتونم. حالا بیا میخوام ببینمت. و گر نه خودم میام.»
    «باشه.»
    «دوست داری بیام اونجا؟»
    «جوابش رو که میدونی.»
    «بیا... چقدر التماس کنم؟»
    «مانیفستو چطور بود؟»
    «عالی... هزار نفری بود. خیلی جدی. روشنگرانه، به اصطلاح. اما موضوع رو عوض کن. بیا، پاشو بیا اینجا. شب ژانویه م هست. همه هستند. شمع و گل و پروانه و بلبل.»
    «فقط خرخاکی در خونگاه کم داشتین.»
    «میای یا بیام؟»
    «باشه.»
    ******************************
    وقتی می رسم معلوم می شود لیلا آزاده می خواست فقط کلکسیونش تکمیل شود. راست می گفت، همه جمع اند. ظاهرا پس از سخنرانی عباس حکمت، هستۀ مرکزی این گروه از صاحبدلان از سالن آمفی تئاتر بوزآر به دو لا سانکسون کوچ کرده اند. امشب حلقۀ حاضر در کافه بیشتر ادبا و اهل کتاب اند، به اضافۀ چند تا طفیلی. علاوه بر شخص عباس حکمت، لیلا آزاده و خواهر جوان و قشنگش پری، نادر پارسی، استاد معزز، بیژن کریمپور، احمد صفوی، دکتر احمد رضا کوهسار، بهمن قراگزلو، دکتر خطیبی، دکتر سیاست، دکتر اردکان، دکتر مجیدی و احمد قندی و چند نفر دیگر هستند_ امشب منجمله شخصیت تلویزیونی حسین آب پاک . فیلمساز مشهور داریوش فرهاد_ بیشتر با زنهاشان یا مترسهاشان. یک ژان ادمون فرانسوی هم هست که فارسی بلد است و بعید معلوم می شود قبلا در تهران در سفارت فرانسه اتاشۀ فرهنگی بوده و این روزها دارد یک کتاب حاوی ترجۀ داستانهای کوتاه ایرانی از نویسندگان نیم قرن اخیر تهیه می کند_ اما از لحاظ شکل و شمایل بیشتر مثل وایکینگها است تا ادبای فرانسه. قدش بلند است. و به سرخ و سفیدی و زاغی دکتر قاسم خطیبی_ اما آنجا که دکتر خطیبی کف جمجمه اش با پوست صورتی رنگ تابناک مفروش است ژان ادمون موهای بور و مجعدی دارد که قسمتی از پیشانی اش را هم می پوشاند.
    آنها یک گوشه مجزای کافۀ بزرگ را در بست اشغال کرده اند. روی میز درازی که لابد به مهمانیها اختصاص دارد تا بخواهید سور و سات است_ با گل و آذین شب ژانویه. چند بطری بوردو و بورگاندی، دو بطری پرنو، دو سه بطری جانی واگر، یک بطری کوروازیه، یک بطری رمی مارتن، و سطلهای شامپانی و بطریهای آبجو به حد وفور است. از غذا_ های سرد و گرم گوشت و مرغ و ماهی و غذاهای دریایی و پنیرهای مختلف اورت. لیلا ازاده خیلی سرحال است. یک بند حرف می زند و می خندد و می درخشد. اما معلوم است که ستارۀ تابناک شب عباس حکمت است. او را پیش از این یکی دو بار دیده ام، اما چهره و ریش و سبیل فرویدیش که روی جلد تمام آثارش قبل از انقلاب چاپ شده بود همان است، وقتی من وارد می شوم، همۀ کله ها حسابی گرم است. یک جا ته میز خیلی دراز بین صفوی و احمد قندی با رادیوی گذائیش می نشینم و لیلا می اید چند ثانیه ای سلام و علیک و پذیرایی می کند، و به من چشمک می زند و می گوید: «تن آدمی شریف است.» اشارۀ او به جوک رایج محفل آنها دربارۀ احمد قندی بغل دست من است، که عباس حکمت با استقبال از یک بیت شاعر شیرین سخن گفته:
    تن آدمی شریف است به جان آدمیت؟
    نه! همین لباس زیباست نشان آدمیت.
    عباس حکمت و استاد کوهسار که ظاهرا یاران قدیمی و رفیق گرمابه و گلستان اند در آن لحظه دارند با زبان زرگری با هم بلند بلند حرف می زنند. فکر می کنم دارند سر به سر این یارو ژان ادمون و نادر پارسی می گذراند. ژان ادمون و نادر پارسی این ته میز با هم به یک جروبحث مشغول اند و من اول نمی فهمم موضوع سر چیست. عباس حکمت کت . شلوار اسپرت چهارخانۀ ریز سفید و صورتی و سیاه دارد، با پیراهن لیمویی قشنگ و کراوات و دستمال و پوشت اسکاتلندی، که توی جیب جلیقۀ مخمل سیاهی فرو می رود. اما جلوی جلیقه روی شکم برآمده اش باد کرده و یک تکمه را منفجر نموده و مقداری از پیراهن لیمویی و حتی عرقگیر را بیرون زده. دندانهایش قهوه ای و پر از جرم و کج و کوله است. مژگانش اغلب ریخته است و شوره دارد. پوست صورتش هنوز سفید و بی چروک مانده و یا کرم و لوسیون تروتازه می نمایید. به زان زرگری به دکتر کوهسار می گوید:
    «ازحمزد_به زه پازارسی زی به زه گوزرو»
    «چی زی به زه گزم؟»
    «به زه گوزو یازاروزو نه زه می زی دزه.»
    «خوزودزت به زه گوزو!»
    «به زه گوزو یازا روزو خوزوش که زه له زه از مازانه زه می زی ده زه.»
    «خوزودزت به زه گوزو!»
    در سر تا سر میز تقریبا همه غش غش می خندیدند، بجز ژان ادمون که بی شک زرگری نمی فهمید و نادر پارسی که انگار از غیظ گوش نمی دهد، یا لابد چون ته میز است اصلا نمی شنود.
    صفوی از من می پرسید: «مانیفستو تشریف نداشتید؟»
    «نه.»
    «بیمارستان بودید؟»
    «غروب دوباره رفتم.»
    «حالشان چطوره؟»
    «خوب نیست، به بخش مراقبتهای ویژه بردندش.»
    «آخ متاسفم.»
    سیگار تازه ای روشن می کنم، لیلا کنار حکمت نشسته. اما به حرفهای ما گوش می کند؛ از آن طرف میز می پرسد: «چطور شد برندش بخش مراقبتهای ویژه؟»
    «وضع قلب و تنفسش بده.»
    «آخی.»
    صدای پارسی که با ژان ادمون حرف می زند حالا بالا رفته.
    از صفوی می پرسم:« موضوع چیه؟»
    صفوی پوزخند می زند: «مسیو ژان ادمون یک آنتولوژی داره چاپ میکنه_ از داستانهای کوتاه معاصر ایران.»
    «و از پارسی توش نیست.»
    «نه_ هارت و پورت هو واسه اینه. جناب پارسی می فرمایند این لکۀ ننگی بر دامان تاریخ ادبیات نثر معاصر
    ایران در چشم جهانیان است، و هیچ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ص214-217
    کدوم هم کوتاه نمیان. نطر شما چیه؟ ــ شما نادر رو خوب میشناسید؟ »
    بسادگی میگویم :" حالا نمیشه ول کنن ؟"
    "یعنی دامان نثر معاصر رو ول کنن بیفته ."
    " میتونن کاری هم از پارسی تو ی آنتولوژی موسیو اضافه کنن ."
    زن پارسی که خیلی از پارسی دور نشسته می گوید :" میتونن بعدا دامن را بدهند خشک شویی ."
    صفوی میگوید :" خانم اختیار داری ــ مگه این از این لکه هاست که با خشک شویی پاک شه !"
    دکتر اردکان که نزدیک ما نشسته می گوید :" لطفا دستتون رو از روی دامان ادبیت معاصر بلند کنید که موضوع داره (کلمه ناخواناست) س-ک-س-ی پیدا میکنه ."
    این بار این طرف میز همه غش غش میخندیدند .
    و تمام یک ساعتی که من انجا هستم وضع تقریبا همینطور می گذرد. لیلا ازاده کنار حکمت می ماند و چشمش گاهی به من اما بیشتر به ژان ادمون است . دکتر اردکان هی بلند میشود و با زن خودش دانس میدهد . بهمن قرا گوزلو میرود کاست میگذارد . داریوش فرهاد مدام با پری ازاده خواهر لیلا دانس میدهد . انها صمیمی اند . یا امشب صمیمی اند . دکتر خزیبی سر پارسی را دور میبیند و بلند میشود با سیمین دانس میدهد ــ که یک کله از خطیبی کوفته قلقلی بلند تر ایت و پیراهن جلو بازش امشب سخاوتمندانه تر از همیشه است .
    حسین اب پاک که در زاویه میز بغل دست احمد قندی نشسته ، دارد ابجو ی هفتادمش را هم میخورد و از عباس حکمت برایم تعریف میکند . حسین اب پاک هنوز ظاهرا یک دل نه صد دل واله عباس حکمت است . تعریف میکند که در کتاب اول داستانهای حکمت قصه ها واقعا « اصیل و بنیادی » بوده اند ، وگرایش هایی به خد هدایت داشتند . این قصه ها از خود هدایت تاثیر گرفته بودندــ خود مرحوم هدایت اول انها را خوانده و ادیت کرده بود ! غول همه شان هدایت بود .بعد آل احمد بود و بعد حکمت. و حکمت «متعهدانه » نوشته بود . نوشته های او از درد های مردم بود ، از کوفت مردم طبقه پایین . از فقر مردم بود ، از کثافتهای اجتماع بود . از چشم و گوش بستگی مردم بود. از جهالت و بد بختی های توده های مردم بود و نثر حکمت ساده و ایینه فام بود . بی غل و غش بود . مانع و رادعی نداشت . کسی که شمع شبستان را می خواند از تعهد حکمت در تشریح و توجیه درد های مردم محروم و بدبخت کشورش دیگر شبهه ای برایش باقی نمی ماند . حکمت زاده فارس بود . در تهران تححصیل کرده بود . در اوایل جوانی اش در سفارت انگلیس کار کرده بود بعد رفته بود در شرکت نفت . بیست سالی انجا کار کرده بود بعد وقتی امیر عباس هویدا هنوز جزو هیات مدیره شرکت نفت بود حکمت رییس دفتر هویدا شده بود . حکمت چند سفر به عنوان نویسنده معاصر به مسکو و لندن و نیویورک رفته و چند سالی انجاها مانده بود . نویسنده رزیدانت بود . در دانشگاه لندن دو دوره درس داده بود . عباس حکمت حالا کفیل ادبیات ایران در جهان ازاد بود . زنش پارسال کرده بود حالا انگار در لندن دولت انگلیس کاری به او داده بود و جزو شاخه ای در وزارت امور خارجه یا شاید هم در بی بی سی بود . مشاور ادبی و زبان در لندن بود . حکمت مهم بود و اصالت داشت خرش تو اروپا میرفت یا لااقل حسین اب پاک اینطور فکر میکرد.
    "میدونستید طبع شوخ و ظریفی هم داره؟"
    "نه ، نمیدونستم"
    "اوه. داره. چند سال پیش نقدی درباره ی نمایشنامه ی کوچک «عصا» ی پارسی نوشته بود که نمونه ی تئاتر نو و مکتب سمبولیک پارسی است. تحت عنوان:«معلومات اقای نادر پارسی!»
    "نه"
    "باور کنید، دو سال پیش هم در دانشکده ی «مطالعات افریقایی و اسیایی» دانشگاه لندن به عنوان استاد مهمان یک درس برایش گذاشته بودند. خودش که تعریف میکنه ادم از خنده شکم درد میگیره. وقتی پرسشنامه ای رو برای دفتر دانشگاه پر میکنه جلوی سوال مذهب مینویسه«هرهری» . مذهب:هرهری. بعد اخر سال که سالنامه ی دانشگاه در میاد در اماری که از استادان مهمان و خارجی داده اند چند تا مسیحی، چند تا مسلمان ، چند تا بودایی چند تا یهودی ، چند تا اله چندتا بله و یک هر هری ذکر شده بود . وقتی خودش تعریف میکند ادم از خنده میمیرده " عباس حکمت با سر انگشت میزند روی میز که " بچه ها توجه "
    لیلا میگوید :" بچه ها توجه توجه "
    حکمت اعلام میکند :" من اول شب حال شما را گرفتم ...."
    "نه ... اختیار دارید ..."
    "گوش بدید ــ و حالا میخوام یه خورده هبتون حال بدم !"
    "به به !"
    "حال!!"
    "دست مریزاد !"
    حکمت یگوید : یه درویش شورشی بوده که استاد پور داوود شعری را از او نقل میکنه . این شعر زبان حال امشب همه ی ماهاست . شعرش حال داره و ضربی یه . من میخونم شما باید با سر انگشتها یا با بشکن ضرب بگیرید و حال بدید..."
    همه ناگهان سر حال و ذوق می ایند .
    لیلا میگوید:" همه حاضر !"
    حکمت میگوید :" و همه باید یک ترجیع بند با من تکرار کنید . "هو حق مددی ، مولا نظری."تکرا می کند "همه حاضرین؟"
    "چشم.. . ما ما حاضریم... "
    "همه حاضرن."
    "هو حق مددی ، مولا نظری."
    عباس حکمت که صدا و لهجه اش عین بهترین لوطیها و درویشها است با ریتم ضربی شروع میکند:
    "از چیست چنین بیچاره شده ایم؟
    کوته دست و غمخواره شده ایم؟
    از خانه ی خود اواره شده ایم؟
    نادیده چو ما کس دربدری!"
    دستش را می اورد پایین و همه دم می دهندو
    "هو حق مددی ، مولا نظری
    هو حق مددی ف مولا نظری."
    حکمت دستش را بلند می کند.
    "ایران بنگر ویرانه شده
    بین مهر وطن افسانه شده
    خلقش همه جا دیوانه شده
    نابود شود اینسان بشری
    هو حق مددی ، مولا نظری
    هو حق مددی، مولا نظری.
    زین پس به ره مردان پوییم
    پی درد وطن درمان جوییم
    ایران ایران ایران گوییم
    در ورد شب و روز و سحری
    هو حق مددی ، مولا نظری
    هو حق مددی،مولا نظری."
    احمد قندی ، بغل دست من صدای رادیویش را که پخش اخبار نیمه شب ایران را شروع کرده کمی بلندتر میکند و ان را کنار گوشش می اورد که از گوش من هم زیاد دور نیست. او هم انگار مثل من نگران اخبار مربوط به ایران و موضوع گروگانهای امریکایی است چون کارتر ورود ایرانیان را به خاک امریکا ممنوع کرده، و احمد قندی با کارت سبز و دل مشتاقش منتظر رسیدن به پولهایش در امریکاست. وسط شعر خوانی عباس حکمت اخبار ایران همان زنگ جنگ با کفار هر شب را دارد. صدای واقعیت های ایران که روی طول موج کوتاه 31متر ، فرکانس نود هزار و بیست و دو کیلو هرتز از صدای جمهوری اسلامی از قلب ایران می اید با انچه در کافه دولاسانکسیون می گذرد از زمین تا اسمان فرق دارد. حتی ارم اخبار هم ــ که حالا از وسطش گرفته می شود با ساز و ضرب حکمت و شور ایارن پرستی او جنگ دارد.
    وحدهو وحدهو وحدهو وحده
    وحدهو وحدهو وحدهو وحده
    لا شریک لا شریک لاشریک له
    لا شریک لا شریک لاشریک له
    انجزه انجزه انجزه وعده
    انجزه انجزه انجزه وعده
    نصر نصر نصر عبده
    نصر نصر نصر عبده
    انجزه وعده و نصر عبده...
    ابتدا در خلاصه ی اخبار اهم اخبار ، یکصدو سومین اطلاعیه ی ارتش جمهوری اسلامی ایران که امشب منتظر شده اعلام میدارد که لشکریان اسلام با پرچم خون رنگ جمهوری اسلامی ایران، به همت جان برکفان، پاسداران و بسیج و ایثارگران ارتش جوهوری اسلامی ایران ، دلاوران ژاندارمری جوهوری اسلامی ایران ، تیز پروازان سلحشور نیروی هوایی جمهوری...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه ی 218 تا 227
    اسلام ایران و پیشمرگان و عشایر غیور و افراد عادی امت اسلام ضربات کوبنده ای بر دشمن متجاوز کفار بعثی وارد آوردند...دشمن زبون و پلید که خود را عاجز به پیشروی و شکست امت مسلمانان می دید و با بمباران کردن مناطق مسکونی دزفول و اهواز و کوت عبدالله و هویزه و بستان و آبادان و خونین شهر و کشتن و مجروح کردن و آواره نمودن هزاران هزار زن و بچه و مردم بیگناه دنائت و عجز خود را نشان داده است....
    حکمت می گوید:
    "آوخ آوخ کز می مستیم
    افیو نزده و خواب و سستیم
    از خود غافل زان رو پستیم
    نبود ما را از خود خبری
    هو حق مددی،مولا نظری
    هو حق مددی،مولا نظری
    ای قبله ی ما،ایران ایران
    ما بنده و تو یکتا یزدان
    پر کرده کنون مهرت دل و جان
    تو روح دل و نور بصری
    هو حق مددی،مولا نظری
    هو حق مددی،مولا نظری
    از بهر وطن از جان کوشیم
    از دست اجل خلعت پوشیم
    وز جام فنا زهری نوشیم
    تا کام وطن گردد شکری
    هو حق مددی،مولا نظری
    هو حق مددی،مولا نظری
    جانت بفشان هوهو هوهو
    خونت بچکان هوهو هوهو
    درویش بخوان هوهو هوهو
    هویی بزن و برکش تبری
    هو حق مددی،مولا نظری
    هو حق مددی،مولا نظری"
    حکمت عین درویش ها دستش را می بوسد،می گذارد روی پیشانیش،تقدیم جلوه ی حضار می کند.ملت همه دست می زنند،حکمت لیوان بلند آبجوش را بلند می کند،به سلامتی می نوشد.در کافه ی ریویرای قوال السلطنه هم دوستان چنین شور و حالی نداشتند.
    به هر حال عباس حکمت مثل پارسی از خودش حرف نمی زند،و جملاتش یک کلمه در میان فرانسه نیست،و مثل صفوی هم نویسنده های ایرانی را قاب دستمال نمی داند.هنوز کلی گل ولای ته جوهای پس کوچه های شهرستانی از استان فارس که از آن آمده توی شخصیتش تیر می کشد.بخصوص وقتی کله اش با"پاینت" آبجو گرم است.فکر نمی کنی نویسنده ی رزیدانت لندن و کارمند بریتانیای کبیر است.فارسی اش هنوز یکدست و خالص مانده.عین خمیر گیرهای رفسنجان حرف می زند.
    حدود یازده ونیم بلند می شوم خداحافظی می کنم.حکمت توی نخ من نیست و حالا مشغول تعریف خانه ای است که در "کینگز رود"برای خودش خریده و دارد در آن "خلای"ایرانی درست می کند و برای اجازه ی خلای ایرانی در خانه اش دارد با مأمورین شهرداری چلسی و ماوث کنزیگتون کنجار می رود.من توی نخ لیلا آزاده ام اما لیلا هم بیشتر توی نخ ژان ادمون است تا من و حتی عباس حکمت.دارد با او می گوید و می خندد.این هم از این.این هم از انتظارات بزرگ من برای شب ژانویه.حکمت ظاهرا امشب در آپارتمان لیلا آزاده می خوابد.لیلا می رود پیش خواهرش پری می خوابد،یا اینطور صورت جلسه است.پری خواهر لیلا هم که مدام با داریوش فرهاد دانس می دهد.پارسی باز سرزنش را دور دیده با خواهر زنش می لاسد.زن های خنگ پارسی و صفوی با هم در گوشی حرف می زنند.نمی فهمم درباره ی چی.اما فکر نمی کنم درباره ی ناسیونالیسم در دنیا باشد.بقیه ی قوم مهاجر هم هر کس به کاری مشغول است.نامزدی حکمت کبیر و لیلا هم ظاهرا توضیح واضحات است.لیلا قرار است در ماه فوریه به لندن برود.همه هنوز نشسته اند،با بطری ها و گیلاس ها و ظرف های غذا و اوردو ور و میوه و شیرینی،گل می گویند و گل می شنوند،که من بلند می شوم.
    دارم از در خارج می شوم که نادر پارسی از پشت سر می آید،مرا صدامی زند- در حقیقت از وسط جنجال جماعت شب ژانویه مرا از پشت سر شانه ام نگه می دارد.
    "کجا داری میری جلال،به این زودی؟"
    "من ندیدمت.سر و صدا نذاشت دو کلمه بات حرف بزنم."
    پاتیل است.
    "میرم هتل."
    را به این زودی؟ساعت دوازده تازه هو و جنجال و ماچ و بوسه شروع میشه."
    "آره
    ."
    می خندد:"پس باش."
    "خوابم میاد،جان تو."
    "این حرومزاده کیه؟"
    "کدوم حرومزاده کیه؟"
    ین حرومزاده ژان ادمون.....که لیلا بهش بند کرده؟"
    در حقیقت در این موقع لیلا و ژان ادمون به بهانه ی خریدن سیگار به کنار یکی از بارها رفته اند- اما پارسی چون پشتش به آن طرف است،آنها را نمی بیند.
    "من از کجا بدونم؟"
    "جدا نمی شناسیش؟"
    "تو داشتی از سر شب تا حالا باهاش حرف می زدی."
    "بیخودی زر می زنه.....حالا دیگه ادبیات ایرانم مثل باقی چیزهای دیگه ایران وکیل و وصی می خواد؟تو خبر داری بین اون و لیلا چه خبرهایی هست؟"
    "نه- والله "
    "جان من؟"
    "من تا الان دو هفته ست که لیلا را ندیده بودم.مسیو را هم تازه امشب چشمم به جمال پر فتوتش افتاد."
    "ندیدی چه جوری به حرومزاده نگاه می کرد؟"
    "کی به کی نگاه می کرد؟"
    "لیلا به اون حرومزاده دیگه."
    "لیلا به نصف جمعیت کره ی زمین اون جوری نگاه میکنه."
    "نه."
    "وانگهی اون و حکمت تقریبا دارند از پله های محضر میرن بالا."
    "لیل
    ا گفت میخوان از پله های محضر برن بالا؟"
    داغون است.
    "درباره ی پول هنوز کاری نکردی؟"
    "نه."
    "چقدر احتیاج هست حالا؟"
    "
    حدود صد و چهل پنجاه هزار فرانک."
    "نگاه کن،جلال.من با داییم صحبت کردم."
    "خوب."
    "اون
    میتونه بهت بده.نرخ بازاریش هم الان فرانک چهار تومن و دوازده،اما اون چهار تومن میده."
    "با
    شه."
    "میخوای بگم فردا صبح بیاد هتل؟"
    "نه.فعلا تصمیم قطعی نگرفتم."
    "پس از کسه دیگم نگیر."
    اشه."
    "بیا شب بریم خونه ی ما،جلال."
    "جان تو خستم."
    "بیا دیگه،عور نیا."
    "نه.قر
    بونت."
    "پس در تماس باش."
    "باشه."
    "تصدقت."

    "خداحافظ."
    "خداحافظ،جلال."
    برمیگردد.از دم در،سر برمی گردانم و نگاهش می کنم.از میان جمعیت سرمست و دیوانه ی بار می رود رو به روی لیلا،که باز سر میز برگشته،درجایی که من خالی کرده بودم می نشیند.دوتا گارسن دارند چند بطری تازه روی میز می گذارند و چند تا بشقاب بر می دارند.عباس حکمت سر میز یک چیزی می گوید که همه می خندند.همه کیفورند.منتظر ساعت دوازده و رسیدن لحظه ی سال نو و ماچ و بوسه و آواز و دانس اند.
    در روسن ژاک سوز سردی می آید،اما هوا صاف است.مثل شبی است که عرقی ها به داخل ناحیه ی ذوالفقاری و قبرستان آبادان حمله کردند. ما آن شب در سنگری در بووارده ی شمالی جلوی دانشگاه نفت خوابیدیم.عقرب پای یکی از دانشجوها را زد.با چاقو محل زخمش را نیشتر زدم اما تا صبح نتوانستیم از سنگر خارج شویم.تا صبح او منتظر رسیدن لحظه ی مرگش بود.
    ************************************
    در تقاطع خیابان وژیرارو بولوار سن میشل،در سکوت و تنهایی شب خیابان،صدایی را می شنوم که انگار ارابه ی لجام گسیخته ی سرنوشت است که می آید،و لوله ی اگزوزش با اسفالت خیابان باریک مارش عزا می زند.نگاه می کنم،یک ائودی زیتونی رنگ مدل جدید است با شماره ی پلاک آلمان.راننده اتومبیل را کنار پیاده رو نگه می دارد،صدا خاموش می شود و یک نفر سیبیل کلفت می گوید:"موسیو..."
    دنیا در ظلمت شب داد می زند،که ایرانی است.می گویم:"بله؟"
    "آخ- تصدق شما برم!جنابعالی ایرونی هستین؟"
    "بله،قربون.بفرمایید.سلام علیک."
    "برادر، این برج ایفل کجاست
    ؟"در صندلی عقب،زن و دو سه تا بچه خرده هستند.مرد ریزه ای است با کت و شلوار خاکستری و قیافه ی مطبوع شمالی و موهای مجعد.می گویم:"برج ایفل از اینجا دوره."
    "ما باید این برج ایفل میفل را پیدا کنیم امشب،نمیشه."زبانش معرکه است.
    "برج ایفل را می خواهید چکار کنید این وقت شب؟"
    می گوید:"قول گفتنی اگر ما شانس داشتیم به ما می گفتن شانس الله.ما می خواهیم بریم منزل این خواهرزاده ی ما که به ما گفت خونش سر یک خیابون روبه روی برج ایفله.اما امشب ما راه گم کردیم."
    "ایفل از اینجا نسبتا دوره."
    "به ما گفته بود یه بلوار هست که میخوره به میدون برج ایفل.ما امروز از آلمان اومدیم،جاتون خالی.اما سر این خیابون یه پژوی شیر پاک خورده خواست از ما سبقت بگیره،مارو زد چپوند کنار،ما رفتیم روی جدول متقاطع و اگ
    زوزمان پوکید.اینا از ما بدترن به قرآن.صد رحمت به خیابون اسمال بزاز تهران،به والله .صد رحمت به خیابون اسمال بزاز."
    "با این اگزوز و سر و صدا ممکنه پلیس جریمتون کنه.بگذارید من با یه سیمی چیزی فعلا براتون سفتش کنم،یک تکه سیم دارید؟"می آید بیرون و با من دست می دهد،می گوید اسمش آقا عباش میرمحمدی است.
    "سیم میم مان کجا بود این وقته شبی- خاک بر سر ما.اگه ما شانس داشتیم به ما میگفتن شانس الله،نمی گفتن عباس میر محمدی."
    یکی از بچه هایش توی ماشین گریه می کند،زنش سر او فریاد می زند.
    کمربندم را در می آورم و شروع می کنم به بستن اگزوز ورآمده به زیر سپر عقب.
    "تلفن خواهرزادتون رو ندارید؟می تونید تلفن کنید بیاید سراغتان."
    "تلفن خواهرزاده ی ما را داریم- اما کد پستی شان را نداریم."
    "اگر اینجا در پاریس اند کد منطقه لازم نداره."
    "والله نمره ی تلفن هم گم شده.ما پاسپورت خانم را دادیم برای تعویض عکس اسلامی.کاغذ نمره ی تلفن لای پاسپورت بود.. رفت . آقا ،والله چه مکافات و مناقشاتهایی داشتیم.در هامبورگم هر چه پول داشتیم کم کم به تدریج خرج شد رفت.بعد گفتیم بیاییم سراغ این خواهرزاده ی ما...."
    "بنده میتونم یه اتاق امشب توی هتل کوچکی که هستم براتون بگیرم.بچه ها میتونن یه استراحتی بکنن،تا فردا سر فرصت خواهرزادتون را پیدا کنیم."
    "نه تصدق شما من برم....باید بریم خونه ی خواهرزاده ی ما را هر طور شده پیدا کنیم.خانمم ناخوشی داره،گروه خونیش هم گیر نمیاد.نمیدونم اوی مخفیه منفیه گیر نمیاد.خواهرزاده ی ما دکتره،میتونه کمکش کنه."
    "اگر دکتره من میتونم شمارش را برای شما گیر بیارم....اسمش چیه؟"
    "تصدق شما،لطف دارید.مزاحم شوما نمیشم.بابا ما زندگیی داشتیم.راحتیی داشتیم.در بندر پهلوی بنگاه و مغازه داشتیم. در تهران چند قطره زمین داشتیم.نمی دونم چطور شده به قرآن ،چی شد به این مردم.به قول گفتنی همه انگار یکهو خشک شویی مغزی شدن....آقا اونها که باقی ماندن در ایران واقعا بدبختن به والله!"
    بستن لوله ی اگزوزش را تمام می کنم،و دست می زنم.دیگر ول نیست.بلند می شوم و به او آدرس می دهم،که از چه راه به میدانی که جلوی محوطه ی"تورایفل"است برسد،اما جوری که اوتکه ی کاغذ را می گیرد و در جیبش می گذارد انگار اصلا سواد خواندن ندارد.به هر حال می گویم در آنجا می تواند آدرس را بپرسد،اگر نزدیک باشد.
    "چشم تصدق شما ما برم."
    "خوب،خداحافظ."
    با م
    ن دست می دهد و ما سر و صورت همدیگر را می بوسیم،کاری که در آبادان بعد از جنگ همه با هم می کردیم.حالا پشت رل می نشیند وبا سر و صدای کمتری به طرفی که گفته ام یا به طرف باقی مانده ی سرنوشتش حرکت می کند،در انتهای شمالی سن میشل محو می شود.می خواهم پشت سرش داد بزنم بابا تو چرا دیگه در رفتی،اما می بینم از بیشتر بقیه کم و کسری ندارد.شاید هم بدبخت بخاطر زنش آمده،که گروه خون اوی"مخفی" دارد.
    فصل 24
    صبح روز بعد،در پاریس صبح تعطیلی مرده ای است.حتی هتل پالما هم انگار آنقدرشب ژانویه خورده که تا نزدیکی های ظهر نمی تواند چشمانش را باز کند.هوا هنوز سرد و آسمان گرفته است،و بیرون هتل من چشمم به قد بلند و موهای کوتاه و ته ریش قاسم یزدانی می افتد که ایستاده انگار دو دل است بیاید تو یا نه.با او سلام و علیک می کنم و دست می دهم.ظاهرا از وفادارترین بروبچه هایی است که ثریا را می شناسد و می گوید برای پرسیدن حال ثریاآمده است و نگران است.از او تشکر می کنم و با هم قدم زنان می آییم تا سر سن میشل،من روزنامه می گیرم ،و جایی نامه ای در پست می اندازم.بعد قدم زنان می رویم به طرف بیمارستان.در چشمانش علاوه بر نگرانی،یک نوع خواهش و تمنای معصومانه هست اما نه مثل لوله اگزوز ماشین آقای میر محمدی.دو کتاب قطور زیر بغلش دارد که من اول خیال می کنم باید مربوط به درس و کار دکترای بیوشیمی اش در دانشگاه باشد.توجه او این روزها به وضع ثریا زیادتر شده،اگر چه این توجه به نظر من بی شیله پیله است.شخصیت بی خدشه ی او در مقایسه با تیپ ایرانی های دورو بر لیلا آزاده ساده و دلنشین است.از آنهاست که حتی وقتی می گوید دیشب در مسجد پاریس بچه ها دعای کمیل داشتند و خودش بعد از آن عبادت حال سبک و خوبی پیدا کرده بود شاید آدم حرفش را باور کند.در کمرکش خیابان گیلو ساک کافه ای باز است،و من هنوز برای ورود به بیمارستان خیلی وقت دارم.می گویم:"با یک فنجان شیر قهوه چطوری،آقای یزدانی؟
    "با کمال میل...اما مهمان بنده."
    "نوبتی هم باشه شما دفعه ی قبل کرامت فرمودی.وانگهی بنده اول خواهش کردم."
    "آخر شما بودجه ی اقتصادیتون بخاطر مخارج ثریا خانوم..."
    "خوبه."
    "حتما؟"
    "نگران اون نباش."
    "صد و پنجاه شصت هزار فرانک کم پولی نیست."
    "نه- ولی درست میشه."
    ما وارد کافه می شویم در گوشه ای می نشینیم.او کتاب هایش را روی میز می
    گذارد و دست هایش را فوت می کند و می مالد تا گرم شود.دستور شیر قهوه را فوری می دهیم.یزدانی می پرسد:"شنیدم می خواهید پول از ایران بیاورید."
    "به شما اطمینان میدم که دیگر این فکر منتفی شده."
    "پس چه طور می خواهید مخارج بیمارستان را بپردازید؟"
    "به یک نحوی بالاخره در همین جا پرداخت می کنیم."
    "بنده می تونم خدمت کنم."
    نگا
    هش می کنم.بجز از چشمانش،از سر تا پای هیکلش صد فرانک هم امید موجودی عرضه نمی شود.
    می گویم:"متشکرم برادر عزیز....این مسئله مربوط به من و خواهرم و ثریاست و من به طریقی حلش می کنم.شما هم مطمئنم مسائل خودتان را دارید.هر کس داره.و امیدوارم شما نمی رنجید.به هر حال خیلی ممنونم."
    فنجان های شیرو قهوه می رسد و ما هر دو شروع می کنیم.
    "خانم شارنو می گفتند شما انگشتر خودتان را فروختید."
    می خندم."برای دستم کوچک شده بود.اگر اجازه بدید در این مقوله حرف نزنیم."
    او هم می خندد و می گوید:"چشم......ولی چرا؟"
    "من شما را تحسین می کنم،و به شما علاقه مندم.و آدم با کسی که تحسین می کند و دوسش دارد حرف پول نمی زند....وانگهی درخواستی هم از طرف دانشکده ی ثریا برای پرداخت هزینه های درمانی از طریق بیمه کردیم..."
    حالا سرش را انداخته پایین و فنجانش را هم می زند.
    "خانم شارنو می گفتند از لحاظ ویزای اقامت ثریا خانم هم اشکالات و پیچیدگی هایی بوده و مدت بیمه دانشگاهی اش تمام شده بود."
    "کمی پیچیده که هست،ولی درستش می کنیم."
    "انشاالله،به امید خدا."
    برای این که فکرش را از موضوع پول خارج کنم می پرسم:"چه میخونید؟کتاب های دانشگاهیه؟"
    "نه....این یکی."یکی
    از کتاب های قطور را بلند می کند"انگلیسیه.تازه از آمریکا برایم فرستاده اند brain the structure and the functions ساختمان و کارکردهای مغز.می دانید دانشمندان آنها را اخیرا کارهای بسیار جالبی در این زمینه ارائه داده اند."
    "جالبه.خوندید؟"
    "مشغولم."
    "چیزی درباره ی"کوما"داره؟"
    "چند جا اشاره شده،سه چهار جا- وقتی درباره ی جنبه ی آگاهی مغز بحث می شه."
    "من خودم هم پس از ماجرای سکته ی کله ی خودم یک کتاب کوچکتر از یکی از دکترها گرفتم.در بیمارستان داشتم می خواندم که جنگ شروع شد...اون یکی درباره ی چیه؟"
    یزدانی کتاب دیگر را بلند می کند."این فرانسه است psychologie mystique مال خودمه.پیش یکی از بچه ها بود امروز صبح ازش گرفتم."
    "چی میشه؟روانشناسی عرفانی؟یا چی؟"
    "بله همین فکر می کنم نزدیکتره به مطلب کتاب."
    "مطلب درباره ی چیه؟"

    "درباره ی خیلی چیزهاست از جمله علم معنی و روان انسان....به هر حال این یک مسئله است فوق العاده عظیم و تقریبا ناشناخته که در غرب


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 228 تا 237
    فکر می کنم فقط ویلیام جیمس در کتابش به اسم آزمایشهای عرفانی از آن بحث کرده... ولی در شرق بسیار زیاد داریم، مولانا، عطار، حافظ و بسیاری دیگر... ولی به روایت استاد مطهری اولین بنیانگذار مکتب عرفان در جهان اسلام محیی الدین عربی است که اعجوبه ی روزگار است چون محیی الدین هم در عرفان و هم ریاضیات و حکمت دست داشته، و هم اهل ریاضت و مجاهده بوده...»
    «صحیح. درباره ی مغز چیزی نداره.»
    می خندد. «نه... علم شناخت مغز از لحاظ ساخت و فونکسیونهای آن، در قلمروی فعالیت دانش و تکنولوژی امروزی است...اما انسان متفکر امروز هم کم کم تازه داره به جایی میرسه و احساس میکنه رابطه ای بین موجودیت مغز انسان و موجودیت تمام عالم ملکوت و لاهوت وجود داره... در قرن هیجدهم حضرات دانشمندان سیستم مغز را با جعه دنده و چرخهای یک ساعت مقایسه می کردند، بعدها در قرن نوزدهم آن را با کار سیمهای برق تشبیه کردند. امروز در قرن بیستم آن را شبیه یک کامپیوتر بسیار عظیم و پیچیده می دانند که به وسیله ی الکترونیک و شیمی کار می کند. در قرن بیست و یکم خدا می داند آن را به چه چیزی تشبیه خواهند کرد؟ ولی سؤال اینجاست: آیا بالاخره، رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند؟ »
    «باز هم تعریف کنید، آقای یزدانی...»
    «شما باید طبعاً علاقه مند باشید به این مطالب.»
    «شما مرا همیشه به شگفت می ندازید.»
    «خوب یا بد؟»
    «خوب... شما مطالعه ی این مطالب درباره ی مغز و روانشناسی و غیره و ذلک را بخاطر «ثریا» پیش گرفته اید؟»
    با تبسم می گوید: «ثریا خانم باعث آن بوده...»
    «احساس شما نسبت به ثریا چیه؟»
    رنگش ناگهان مثل توت فرنگی سرخ می شود. فنجانش را به لب می برد. اندکی می نوشد، نفس تازه می کند. قوطی سیگارم را از جیبم در می آورم یکی خودم برمی دارم و یکی هم به او تعارف می کنم. از این فرصت برای جواب ندادن استفاده می کند. بالاخره فقط می گوید: «قضیه ی ثریا خانم میتونه اشاره و عطفی به خیلی چیزهای سمبولیک برای همه ی ما باشه.»
    «اوه؟... چه اشاره و عطفی؟»
    «میدونید، تفکر و آگاهی، مرکزش در مغزه. و این تفکر و آگاهی از معنی، همیشه در قالب مغز کم و زیاد میشه یا ابعادش تغییر میکنه. سانتیاگو رامون کاخال دانشمند و فیلسوف مغزشناس اروپایی گفته تا روزی که مغز انسان برای ما یک چیز ناشناخته باشه،هر چه که مغز میتونه از معنا و مفهوم تمام جهان بدونه هم ناشناخته خواهد بود. اما شناختن کار مغز و ابعاد توانایی آن از طریق آناتومی اگر غیر ممکن نباشه سهل الوصول نیست. چون عظمت مغز تنها بسته به شناخت ساخت بیولوژیکی و عظمت توانایی آن در کارهای مختلف نیست. همانطور که مثلاً نمیشه عمارت نمازخانه ی سیستین در «فلورانس!» را –که میکل آنژ روی سقف های آن خلقت را نقاشی کرده- با تجزیه و محاسبه تعداد آجرها و مقدار گچ و آهک بدرستی شناخت. آنچه تا امروز تونسته ند بفهمند این است که فهمیده اند یک نوع کد عصبی وجود داره – یا زبانی که ترجمان مفاهیم خارجیه- و مغز این مفاهیم رو با استفاده از جرقه های میلیاردم ثانیه ای و ذره های میلیاردم گرم مواد شیمیایی – در خود ضبط میکنه. این کد هنوز ناشناخته س. اما این چیزی که این کارو انجام میده سلولهای مغزند به نام نورون –که تعدادشان- حالا اخیراً معلوم شده بین 10 تا 100 میلیارده. ولی هر کدوم از «نورون»ها به وسیله ی پل های ارتباطی به تعداد زیاد دیگه ای از نورونها در قسمت های مختلف مرتبطند، طوری که تعداد ترکیب این ارتباط ها به یک کادریلیون میرسه، یعنی یک دونه یک و به یک روایت پانزده تا صفر و به یک روایت بیست و چهار تا صفر جلوش... و تازه –توجه بفرمایید: نورون ها به قول پروفسور ویلیام شوماکر- هر کدوم خودشون یک کمپیوتر بسیار پیچیده و کاملن. به عبارت دیگه، عنایت بفرمایید – یک مغز متوسط، بطور متوسط شامل یک کادریلیون کمپیوتر پیچیده و کامله...»
    یک سوت می کشم.
    «از طرف دیگه، باید توجه داشته باشیم که حتی بهترین و کاملترین کمپیوترها که می توانند به ما اطلاعات بدهند و محاسبه کنند و چند متن اطلاعات مختلف را یکجا به جریان بیندازند، و تصمیم گیری کنند – قادر نیستند مثل مغز انسان عاطفه داشته باشند، یا منطق داشته باشند، یا از لحاظ روانی برانگیخته بشوند و احساس داشته باشند، نیرو و انگیزش خلاقه داشته باشند، و بسیار بسیار چیزهای دیگر... – ولی بهتر و والاتر از هر چیز دیگه نمیتونن ایمان داشته باشند... در حالی که مغز – علاوه بر تعداد رقم نجومی کمپیوترهایی که داره همه ی اینها را هم که عرض کردم داره...»
    دو تا سوت می کشم.
    «بعد تازه می رسیم به دو موضوع اصلی: یک: به موضوع آگاهی... به موضوع این که این مغز میتونه با این ابعاد عظیم ولی تناهی از چه چیزهایی عظیم تر و لایتناهی اطلاع پیدا کنه و غایت آنچه که میشه به وسیله ی این مغز از آن آگاهی پیدا کرد چیه. و این به عقیده ی من ما را متوجه کائنات و لاهوت میکنه... به عبارت دیگر، ما تمام جوابها را در اینجا داریم.» با انگشت اشاره به گوشه ی ابرویش می کند. «فقط – باید – از آن – آگاهی – پیدا – کنیم!» و حالا سکوت ممتدی می کند و اجازه می دهد این مطلب در من رسوب کند.
    پک محکمی به سیگارم می زنم. بعد می پرسم: «خوب، موضوع دوم چیه؟»
    «موضوع اصلی دوم این است که چرا این آگاهی مغز ناگهان متوقف میشه، مثل حالتی که برای ثریا خانم پیش آمده... البته جواب ساده و بیولوژی این است که یک مانع فیزیکی در توده ی مغز سیستم را مختل کرده، یک رگ مغز که خون می آورد یک جا پاره شده، یا یک ناحیه ی مغز بافت و تار و پودش له شده. مثل این که مثلاً آئورت قلب مسدود میشه. و سبب متوقف شدن جریان خون میشه...»
    «همین نیست؟»
    «عرض کردم جواب ساده و بیولوژی میتونه این باشه.»
    «مارتن می گفت آنها تقریباً مطمئن اند که یک ناحیه ی کوچک ولی مبهم در مغز ثریا – فکر کنم گفت Neucleus hasalis – صدمه دیده.»
    «بله. اما جواب دیگه میتونه این باشه که مغز به اراده ی خداوند به وسیله ی گرداننده ی کل این دستگاه ارتباطش را با خارج قطع کرده. »
    «صبر کنید ببینم – یعنی... به مغز ثریا فرمانی صادر شده که از دوچرخه بیفتد، یا پس از این که از دوچرخه افتاد فرمانی صادر شده که ارتباط آگاهانه اش را با دنیا قطع کنه – و ثریا الان در حال اجرای این اراده است؟»
    «چیزی دقیقاً در همین مایه.»
    لبخند می زنم، و به ساعتم نگاه می کنم. حدود 10 است. می گویم: «آقای یزدانی عزیز، من به جای یک کادریلیون پیوند نورونی یکصد هزار کادریلیون لازم دارم تا این عملیات سماوی – زمینی را جذب کنم... یک قهوه ی دیگر میل دارید؟»
    «نه، متشکرم... ولی اینجاست که وارد عرایض آن روزم می شویم، و وارد روانشناسی عرفانی می شویم، و وارد موضوع راز و رمزهای الهی می شویم، که بین خداوند و بشر مطرح می شوند – که استنباطش مستلزم چیزهای دیگر است.»
    «بله... ایمان...»
    «و وقتی مغز مسلح به نیروی ایمان شد خدا می داند که چه قدرتی پیدا خواهد کرد.» هنوز جواب سؤال مرا نداده است، می گویم: «به هر حال انشاالله اراده ی خداوند بر این می شود که ثریا خوب شود و همه با هم راهی تهران شویم. من مطمئنم خواهرم از اینکه ببیند جوانی چون شما در اینجا از هرگونه کمکی درباره ی ثریا مضایقه نکرده اید و در تمام روزهایی که ثریا در اغما بود برای او گل آورده اید – از این عمل مردانه و فوق العاده ی شما خشنود میشه.»
    می گوید: «خدمت ناچیز بنده بخاطر خشنودی خداوند بوده. فرمودید موضوع پرداخت هزینه ی بیمارستان از راه بیمه ی دانشگاه به کجا رسیده؟»
    «درخواستی کردیم، و رؤسای دانشگاه هم موافقت کردند. حالا فرستادند اداره ی گذرنامه و اونجاها.»
    «اون که ته سن ژرمن نزدیک میدون موبره س؟»
    «نه – اون که اون دست سن، توی ایل دولاسیته س.»
    «اداره پلیس. درست شده؟»
    «به قول معروف – در جریان است. فقط یک اشکال در کار هست. یعنی آنها می توانند اشکال تراشی کنند.»
    «چه اشکالی؟»
    «ثریا سه ماه پیش درسش تمام شده بود – و چون جنگ شروع شده و فرودگاهها بسته شده و اینجا مانده بود اجازه ی اقامتش تمام شده بود – و به خودش زحمت نداده بود برود تمدید کند.»
    «در این جور موارد حالا برای ایرانیها سخت می گیرند.»
    «ولی من به خودم قول داده م از تهران پول نیاورم.. مقداری از طلاهای خود ثریا هست... باقی مانده از ازدواجش – که می توانم اینجا بفروشم و پول بیمارستان را بدهم...»
    قاسم یزدانی می گوید: «من می توانم با یک کلمه از بچه ها هر چقدر لازم باشد دربیاورم.»
    من از او خیلی تشکر می کنم: «بابا، بیشتر بچه های اینجا آه ندارند با ناله سودا کنند.»
    «همین اینها هستند که ایثارگرند.»
    «اوه، مطمئنم... و متشکرم، آقای یزدانی.»
    «قربانت، برادر.»
    در بیمارستان ثریا هنوز در بخش مراقبتهای ویژه است. من و قاسم یزدانی را به آنجا راه نمی دهند، و من کسی را از کارکنانی که می شناختم پیدا نمی کنم که بپرسم روی ثریا عمل الکتروتراپی قلب کرده اند یا نه. می گویند دکتر مارتن آن روز صبح نیامده ولی دکتر مونه ساعت هشت بیمار را دیده است. می پرسم دکتر مونه چه وقت برمی گردند. مونه قرار است ساعت دوازده و نیم برگردد. ما از بیمارستان بیرون می آییم، با این قصد که حدود دوازده برگردیم و جلوی در بیمارستان از هم خداحافظی می کنیم. قاسم یزدانی می گوید: «میدونید... آیت الله طالقانی یک مرتبه فرمایشی فرموده اند که اگر ایمان باشد همه چیز مقدور می شود، همه چیز.»
    «چیزی که اینجاها من خیلی کم می بینم.»
    «ایمان داشته باشید، درست می شود.»
    «من مطمئنم که شما این حرف را هم از روی ایمان می زنید.»
    «خوب، خدانگه دار.»
    «خداحافظ، آقای یزدانی.»
    «شما عصری تشریف می آورید؟»
    «باید همین جاها باشم.»
    «در امان خدا.»
    25
    روبروی در آهنی ضلع شرقی بیمارستان، یک ماشین فورد آلمانی قرمز رنگ می بینم که توقف کرده و یک نفر از توی آن بطرف من دست تکان تکان می دهد. صورت سفیدش از پشت عینک دودی پهن و زیر کلاه بره ی سیاه که یک وری پایین آمده شناخته نمی شود. کت چرمی سیاهی هم تنش است. می روم جلو – لیلا است.
    «خانم آزاده!»
    می گوید: «بگی بن ژور جیغ می زنم!»
    «چی شده؟»
    «Sellesl!» کفری است.
    «شما کجا، اینجا کجا؟»
    «سرم... داره میترکه.» عینک دودی خیلی پهنش عجیب است. شیشه های خیلی بزرگ دودی دارد اما وسط آنها چهارگوش شیشه ی بی رنگ است که به ظاهر دو عینک روی هم مونتاژ شده را می دهد. مثل موجودات علمی تخیلی فضایی است که از کهکشانها و کائناتها و لاهوتهای دیگر و از سالهای خیلی دور آمده باشد.
    می پرسم: «نخوابیدی دیشب تا حالا؟»
    «از کجا فهمیدی؟ از چشمهام معلومه؟»
    «هنوز اون پیراهن زرد گلدار دیشب زیر مانتوتون -»
    در ماشین طرف مرا باز می کند و حکم می کند: « Venez ici! بیا اینجا!»
    می روم توی ماشین. کنارش می نشینم. لهجه اش هم اضطراری است.
    «ترسوندی منو!...»
    «ثریا چطوره؟»
    «هنوز در بخش مراقبتهای ویژه س.»
    «اون کی بود باهات حرف می زد؟ ریشوئه که نیم تنه ی شبه نظامی داشت؟»
    «بچه خوبیه. از دوستان ثریا بوده. درباره ی روانشناسی عرفانی حرف می زدیم.»
    «جلال!»
    «خودت گفتی کی بود باهات حرف می زد.»
    «کجا میری؟»
    «هیچ جای بخصوص» بعد می گویم: «باید ساعت دوازده برگردم.»
    باز می گوید: «کله م.» در آن لحظه مرا وافعاً می ترساند. از فکرم می گذرد نکند چیزی خورده باشد، کاری کرده باشد، و حالا دنبال کمک می گردد.
    می گویم: «میخوای برو جلوتر سر خیابون «اولم» یک جا، هر جا پارک کن. میریم یه قهوه می زنیم.»
    «نه – میتونم!»
    «چیه لیلا!»
    «میخوام بمیرم.»
    «خانم لیلا آزاده!»
    «در را ببند!»
    در ماشین را می بندم. او سوئیچ را می چرخاند بدون اینکه پایش روی کلاچ باشد. موتور توی دنده است و ماشین با یک تکان بد خیز برمی دارد و خفه می کند. سوئیچ می افتد کف ماشین. «ا. گمشو!» دستهایش می لرزد. خم می شوم دسته کلید را برمی دارم و به دستش می دهم. وقتی صورتم جلوی صورتش است تشعشعات توتون و الکل اتیلیک تندی صادر می شود. آن حالت شاد و خندان و حراف و تقریباً جنون آمیز دیشب رفته است. به جایش امروز یک حالت تلخ و مات و واخورده او را گرفته – شاید هم خطرناکتر.
    برای آنکه حرفی زده باشم، می پرسم: «شما رفتی هتل؟»
    «تلفن کردم. گفتند رفتی بیرون. آمدم اینجا.»
    «کجا میخوای بری؟»
    «میخوام برم خونه پری.»
    «باشه.»
    «Foul…»
    «خب، اونجا چه خبره؟»
    «Selles!... این فحشهایی است که جزو فرهنگ لغات مادموآزل آدل فرانسوآز میتران بود. دنده را خلاص می کند. باز سوئیچ را می چرخاند. این بار موتور روشن نمی شود. استارت می زند، اما روشن نمی شود. یک سیتروئن سفید و آبی پلیس از کنار ما می گذرد.»
    می گوید: «جلال، میتونی این ابو طیاره رو ببری؟»
    «آره.»
    بلند می شوم می آیم در طرف راننده را باز می کنم، لیلا همان توی ماشین خودش را از روی صندلی پشت رل می لغزاند کنار. می نشینم و به کمک ساسات ماشین را روشن می کنم. دنده استاندارد است، می گذارم موتور در- جا کار کند و نرم شود و ترمز دستی را می کشم. یک تصدیق رانندگی مدت منقضی شده ی بین المللی ته جیبم دارم، اما امروز اهمیت نمی دهم. برای اطمینان خاطر او می گویم: «گواهینامه ی بین المللی دارم، مال عهد قبل از میلاد.»
    «من اهمیت نمیدم!»
    «کجا بریم؟»
    «پاسی – شماره ی 37.»
    «اون دست آبه، مگه نه؟»
    «برو توی بولوار راسپای بنداز صاف بالا از روی پل کنکورد رد شو. بعد، میگم کجا بپیچ.»
    «باریکلا. پس شما کمک خلبان راهنما. من هم چارلز لیندبرگ.»
    «باشه.»
    عقربه ی بنزینش روی صفر است. موتور هم ریپ می زند، و تنظیم نیست. موتور را خاموش می کنم و می آیم بیرون، کاپوت را می زنم بالا. روغن موتور و آب رادیاتور را نگاه می کنم. شمع و دینام و آرمیچر را هم نگاه می کنم. روغنش کم است، و از سر سیلندر روغن نشت می کند. رادیاتور هم آب ندارد. شمعها کثیف اند. دینار و آرمیچر هر دو تمیز کردن لازم دارند. تسمه پروانه هم شل است. باطری هم آب اسیدش پایین است و روی سرپیچهای مثبت و منفی شوره جمع شده. کاپوت را می گذارم و برمی گردم توی ماشین، و روشن می کنم.
    لیلا می پرسد: «چطوره؟»
    «عالی یه!»
    «افتضاحه!»
    «چه جوری با این آمدی، دختر؟»
    «وضعش خیلی خرابه؟»
    «بنزین و آب و روغن که عجالتاً احتیاج داری. فقط شمعش جرقه نمیزنه، ژنراتورش ژنرات نمیکنه. رادیاتورش رادیات نمیکنه، و کاربوراتورش هم کاربورات نمیکنه. باطریش هم پایینه برق نمی رسونه. به غیر از اینها وضعش عالیه.»
    «میخوای همین جا بذاریمش با تاکسی بریم. فردا یه مکانیک می فرستم دنبالش.»
    «س س س! ایمان داشته باش! اولین پمپ بنزین رو به راهش می کنیم.»
    ماشین را هر طور هست راه می اندازم. بولوار خلوت است و من براحتی از مونپارناس می اندازم بالا طرف بولوار راسپای.
    «گند بود!»
    «حکمت رفته خونه ی شما؟»
    «آره اونجاست.»
    «تا ساعت چند همه اونجا بودید؟»
    «ژان ادمون زودتر رفت. بقیه سه، سه و نیم.» مدتی ساکت می ماند بعد می گوید: «میدونی من سالهاست اینجا هستم اما نمیدونستم مردم خونه هاشون تلفن سوئیچی دارند. »
    «تلفن سوئیچی دیگه چه صیغه ای یه؟»
    «از ساعت چهار صبح تا حالا با سیستم صاحب مرده ی تلفن فرانسه بگو مگو داشتم. هی بن ژور مادام! بن ژور مادام! ژو رگرت مادام. بن ژور مادام. یعنی من نمیدونستم مردم میتونن سوئیچ رو بزنن تلفن زنگ نزنه.»
    «و چطور به این کشف معظم نائل شدی؟»
    «زنگ زدم، زنگ زدم... بعد که هزار دفعه از مرکز پرسیدم گفتند تلفن کار میکنه اما سوئیچش را زدند.»
    «آها. اینجا یه پمپ هست- Esso: Station Service – خلوت هم هست.»
    داخل می شویم. لیلا می گوید: «بگذار من برم.»
    «شما راحت باشین. فقط بگو کدوم کلید باک بنزینه.»
    «به شرط اینکه از کیف من بهش پول بدی. فهمیدی؟»
    «باشه.» دسته سوئیچ را نشانش می دهم. «کدوم مال باکه؟»
    «این یکیه.»
    در «ایستگاه سرویس» هیچ کس جز ما نیست. ده دوازده تا پمپ دارد و یک گاراژ کوچک برای تعویض روغن و آپارات باد. جوانی که اونیفرم یک تکه ی سفید تنش است کمک می کند و اول باک را پر می کنیم. بعد آب و روغن و روغن ترمز و کلاچ و آب باطری و چیزهای اساسی دیگر را تا حدی مرتب می کنیم. سیصد و بیست فرانک می شود. من از کیف پول لیلا آزاده می دهم، که در آن حدود هفده هیجده هزار فرانک پول نقد است و سه چهار تا کارت اعتباری.
    وقتی دوباره سوار می شوم، لیلا خوابش برده. استارت می زنم و ماشین را راه می اندازم. او بین خواب و بیداری خودش را به بازوی بارانی من می آویزد و نفس راحتی می کشد. «با تو چقدر همه چی آسونه.»
    «من آسونم. بریم تا آخر راسپای.»
    «آره. بعضی وقتهام آسون نیستی.»
    «من آسونم.»
    نفس بلند دیگری می کشد و برمی گردد توی خودش. حالت عصبی و تن صدایش هم آرامتر شده است. بولوار راسپای به بولوار سن ژرمن متصل می شود، و ما مدتی در سکوت پیش می آییم. پل زیاد دور نیست.
    می گوید: «چرا نمیخوای اینجا بمونی و به اصطلاح از من یک زن خوب بسازی؟»
    سرم را برمی گردانم و ساکت به صورتش نگاه می کنم.
    «هان چرا؟»
    می گویم:«باشه.»
    «چرا نه؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ص238-252
    لیلا ... تو که از احساسهای من نسبت به خودت باخبری.
    نمیخوای؟ ماسالهای پیش از این بحث گذشتیم . من فکر کردم تو خودت نمی خواستی .
    اون سالهای پیش بود. هیچی تغییر نکرده . بگو چرا نمیخوای؟ من نگفتم نمیخوام . گفتی باشه ...مگه حالا نمی خوای حکمت از تو یه زون خوب بسازه . اون فقط هاله اسم و شهرتش مرا مفتون کرده
    خب چه چیز من تورو مفتون کرده ؟ توچیز دیگه ای .
    اونم باشه
    تو واقعا به یک اهل و عیال احتیاج داری جلال
    مثل تو؟ مثل هر اهل عیال
    یکی من الان به اهل و عیال احتیاج دارم و یکی هم آدمی که به آنتی بیوتیک معتاد شده به مرض
    می خندد به این بدی که نیست . نه بدتره
    خورشید از میان ابرهای بالای رودخانه می درخشد .اما هوا سرداست. باد ساقه های خشک و لخت درختها را می لرزاند. لیلا آزاده حالا آرامتر است اما هنوز بیمارگونه و دور از واقعیت به نظر می رسد.
    می گوید: راست میگی اگر مرا می گرفتی امروز اینطور دوستت نداشتم.
    وقتی این حرف را می زند مثل این است که بگوید اگر آن کفش عنابی را خریده بودم به کیف زرشکی می آمد یا دوکیلو لاغر می شدم.
    این پل کنکورده ؟ آره اما بپیچ - بروسمت چپ
    گفتی از کنکورد رد شو
    نه از روش نرو! تصمیمم عوض شد همین جا بپیچ دست چپ از لب آب برو اون طرف خیابون نیویورک یک قسمتش یکطرفه است . از روی پل سومی رد شو از پل آلما.
    پل سومی مطمئنی؟ آره وقتی رد شدیم بلافاصله برو راست نه بروچپ ...بازم چپ؟ آره خیابان نیویورک بعد میشه خیابان پریزیدنت کندی
    نیویورک میشه کندی
    بعد خیابان اول دست چپ
    خیابان اول دست چپ
    ا....اذیت نکن... باشه
    اون عمارت بلنده رو می بینی ؟ ساختمان رادیو فرانسه ست ژان ادمون خونه اش اون طرف بالاتر تو خیابون ویکتور هوگوئه .
    اونم باشه ژان ادمون لامصب
    یک جا خیابانش یک طرفه است و من تازه انداخته ام به موازاتش که بعد یک جا لیلا می گوید: همین جا
    عمارت چند طبقه ای است به شکل استوانه دراز خیلی مدرنیستیک در ظاهر عین برجهای دراز قرن دوازدهم است اما از بتون آرمه کرسنت و درو پنجره های استیل و پروفیل . باور نکردنی است اما چون در پاریس است بنابراین هیچی باور نکردنی نیست .
    لیلا آزاده هنوز در حالت افسرده خودش است .
    اینجا خونه پریه؟ طبقه سوم
    همین جلو پارک می کنی؟ آزه هرجا بعد می گوید: بیا تو دیگر امر و نهی کننده نیست بیشتر بیچاره است .
    بیام؟ آره متشکرم که یک دختر مالیخولیایی و پریشانحال را رسوندی خونه
    خوشحالم آمدی بیمارستان
    باید بیایی تو یه قهوه بخوری باید!
    به ساعت داشبورد ماشین یازده و نیم است باشه.
    بیا آقای باشه
    شما برو جلو ..بعد میتونی با ماشین برگردی بیمارستان که عصری هم باید برگردی پهلوم میخوام آنقدر ببینمت تا ازت سیر بشم من حالم خوب شده - از هر لحاظ
    نباید بری سراغ حکمت؟ اونجا مستخدم دارم حکمت و دکتر کوهسار هم بعد از ظهر قرار دارند با هم برن فونتن بلو
    با کلید خودش هر طور هست در ورودی را باز می کند و ما با آسانسور می رویم طبقه سوم در آپارتمانی را باز می کند که چیز بزرگ و واقعا جالبی با دکوراسیون سوپر مدرن است
    پری کجاست؟ اوه اون امروز صبح ساعت سه با داریوش فرهاد رفت ریویرا!
    ریویرا! آره ناجنس
    ای بدجنس
    مقصودت کیه پری؟ نه !
    من قهوه را می ذارم یا شاید چیز دیگه بخوای؟
    همون قهوه خوبه
    من باید حموم بگیرم اما حوصله شو ندارم حوصله هیچ کاری رو ندارم
    با قهوه که مخالف نیستی ؟ قهوه البته بعد می پرسد؟ قهوه چه جوری میخوای؟ خام !
    برای اولین بار امروز می خندد. توهم از روز اول سال روی اون دنده ای؟
    مثل شبحی می لغزد طرف آشپزخانه من بارانی ام را در می آورم و می اندازم روی یک صندلی جلوی بوفه و بار که دست کم هزار تا بطری رنگ برنگ دارد- با مجموعهخ هایی از گیلاس و جام و پیاله می نشینم کنار تلفن. تلفن هم رنگ نارنجی ملایمی دارد که به آمیزش رنگهای طرح دکوراسیون می آید یا می رود . شماره های دیجیتال Digital دارد و باید دکمه هر نمره را فقط لمس کنی که بوق ریزی می زند. روی صفحه اول دسته کاغذ یادداشت کنار تلفن نوشته ژان ادمون- پاریس 7654-123 شماره 194 خیابان ویکتور هوگو- بالاتر از رو دولون شان. آپارتمان C -9 من اول تلفن شارنوها را می گیرم و با آنها کمی صحبت می کنم و درباره وضع ثریا حرف می زنیم و ضمنا سال نو را هم تبریک می گویم. می خواهم ببینم آیا قصد دارند امروز بعد از ظهر به بیمارستان بروند یا نه . می گویند می خواهند ساعت دو بروند می گویم من هم آنجا خواهم بود . می خواهم به بیمارستان هم زنگ بزنم که لیلا با سینی قهوه و یک جور کیک و شیشه سبز پرنو می آبد.
    وقتی من حدود یک و نیم به بیمارستان بر می گردم شارنوها هنوز نیامده اند . اما قاسم یزدانی و دوتادختر و دو پسر دیگر از دوستان ثریا آنجا هستند . اینها چند تای همیشگی هستند اما پای ثابتشان همان قاسم است دخترها روسری دارند و لا اقل یکی از پسرها هم مثل یزدانی تمیز ولی تقریبا ژنده پوش است .
    ساعت دو شارنو و زنش هم می آیند و با دکتر مونه صحبت می کنیم . موضوع الکتروتراپی قلب بیشتر از هرچیز مطرح است ولی هنوز لازم نشده اگرچه کاردیگراف و فشار خون و تنفس ثریا علائم ضعیفتری را نشان می دهد . مونه می گوید کشش یا تحریک الکتروسیستولیک در سالهای اخیر در امریکا کشف شده و برای بیمارانی نظیر ثریا استفاده می شود .
    مونه جزو آن عده از پزشکان است که به این روش درمانی نظر مساعد دارد . با رفتن دکتر مارتن و روی کار آمدن دکتر مونه ظاهرا رژیم بخش دارد تغییراتی می کند . در آنجا که مارتن می گفت باید صبر کرد و منتظر پیشرفت تمام جوانب بود- مونه می گوید نه باید دست به اقداماتی زد . به عقیده مونه نباید یک بیمار را عاطل و باطل در بخش نگه داشت . او می خواهد کارهای مثبت انجام شود . فیلیپ شارنو و دکتر مونه ظاهرا خوب یکدیگر را درک می کنند و با هم توافق دارند چون لابد در میان سایر عوامل هردویکی دوسالی رفته اند امریکا و طرز فکر " ما بهترین هستیم باید جلو زدو گرفت و کاربرد داشت "در آنها هم رسوخ کرده است .
    من تا ساعت چهار و نیم پنج با بقیه در بیمارستان می پلکم و بعد چون کاری نمی شود کرد و بقیه هم رقته اند من هم می آیم بیرون درباره لیلا آزاده هم نگران هستم و ماشین او را هم آورده ام.
    هوا دارد تاریک می شود که با ماشین لیلا بر می گردم به پاسی. ساختمان آپارتمانهای کذایی را باسانی پیدا می کنم . لیلا به زنگ "اف اف " جواب نمی دهد . کلید را از توی دسته سویچ پیدا می کنم و می روم داخل.
    لیلا هیچ جا پیداش نیست . تنگ غروب است آپارتمان در تاریکی فر رفته همه جا ساکت در حالی که اورا صدا می کنم همه جا را می گردم بجز در پشت دری را که معلوم است باید حمام باشد . در از تو بسته است . داد می زنم : لیلا جوابی نمی آید ولی صدای خرخر گلو یا نفس کشیدن با خرناس می آید . من بلندتر صدایش می کنم : لیلا... اونجایی؟
    بعد صدایی را می شنوم که انگار کسی ناگهای وسط آب وان غلت بخورد.
    26
    لیلا... هوز جوابی نمی آید با پشت انگشتم محکم به در می زنم . محض رضای خدا ... لیلا اون تویی؟
    یک صدای "م م م م م ..." می آید . بعد صدای لیلا که می گوید: آره اینجام
    حالت خوبه ؟ آره ... خوابم برده بود
    خوابت برده بود ؟ هوم م م م م لیلا- پاشو لباس بپوش در را بازکن بیا بیرون ببینمت
    چیزی نیست ... نگران نباش
    فحشی زیر لب به خودم می دهم و کلیدها را می اندازم روی میز تقریبا دارم می روم
    می گویم : کلیدها را گذاشتم روی میز
    صبر کن صبر کن !
    من هنوز اینجام
    اینجا تاریکه ..... عین جهنم
    چراغ را روشن کن کلید چراغ توئه؟ آره
    چراغ را روشن کن بعد دررا بازکن
    مدت درازی مدت خیلی درازی طول می کشد تا لیلا در را باز می کند و از حمام می آید بیرون سرش را حوله بسته کت حوله ای بلندی هم زیر روبدشامبر تنش است . شلوار بلند هم پاش است . به چارچوب در تکیه می زند صورتش مات تر و چشمانش گودافتاده تر است مثل یک بچه ترسیده و کتک خورده نمی دانم از فرط مستی است یا از فرط مواد مخدر یا هردو
    می گوید: اگر تونیامده بودی رفته بودم . جدی؟
    به قران ...دیوانگی یه - مگه نه ؟ انکار گریه هم کرده یکی از آن حالتهای لیلاست که من هرکز نمی فهمیدم.
    چطور شده ؟ هیچی رفتم حموم بگیرم- دراز کشیدم توی آب گرم خوابم برد.
    من به هرحال نفس راحتی می کشم و سرم را تکان می دهم.
    حالا حالت خوبه ؟
    آره...چقدر خرم !می خواستم تا وقتی تو برگردی خودمو ترگل ورگل کنم اما ببین با چه ریخت کثافتی جلوت ظاهر شدم و تو باید بیایی مرا توی وان آب در حال خرناس و مرگ پیدا کنی میدونی من حالم خوب شده - از هر لحاظ
    هنوز خوابی
    مریضت چطور بود؟...ثریا
    ضعیف تر امروز برده بودنش بخش قلب برای تحریک الکتروسیستولیک هرچی هست .
    آخی طفلک چند وقته الان تو کوماست؟
    الن چهار ماه میشه .
    لیلا نفس بلندی می کشد که با هق هق سینه اش شکسته می شود . منم چهار ساله که دست به قلم نزده ام !
    تو هر لحظه که اراده کنی میتونی شاهکار خلق کنی
    زیاد سعی نکن منو برگردونی توی سراب معشوق من . امروز ندیدی چه حالی داشتم .
    خوب چطور شد ؟
    خیلی ترسوندمت ؟ نه زیاد!
    خودکشی بازی نبود به خدا من از این کار بدم میاد اگر چه عاشق خیلی از کارهای خودم هم نیستم اما از خودکشی بازی بیشتر بدم میاد. اگر باید بمیرم بذار یکهو بمیرم اما نه یواش یواش و من خودم به استقبال مرگ نمیرم من سگ جونم.بیا بشین لیلا یک سیگار روشن کن و منطقی شو –در این دنیا بخاطر خدای جد و نیکانت آخنه مگه شوما چی کم دارین ؟چی شده ؟ تو خودت خوشبخت ترین آدمهای روزگاری همه چی راحت همه دوستت دارند.
    اذیت نکن فکرکن!می آید روی مبل می نشیند و یک پایش شل آویزان می ماند. سیگاری که من از جاسیگاری خاتم به او می دهم می گیرد خودم جلویش می نشینم. می گوید: من آنقدر خوشبختم که دارم دژنره می شوم و می گندم کی مرا دوست داره؟ نادر پارسی!آی-مرده شورش ببرند قورباغه قحط بود؟ اذیتم نکن. حکمت را چکارکردی؟ تلفن کردم....گفت: با کوهسار وزنش دارن میرن دیژون –و با ژان ادمون!با ژان ادمون؟ با ژان ادمون جوری این حرف را میزند که انگار آنها ژان ادمون نازنین را بلند کرده اند. می گویم: خوب بر می گردند .دیژون سرچه کسی چاله؟ دیژون یه استاد طباطبائی هست که تریاک داره.چه وقت برمی گردند؟نمیدونم نمیدونم چکارکنم.نگران اونها نباش خودشون هم اگر نیامدند خبرشون میاد.خبرشون بیاد ایشالا!تلفن زنگ می زند. گوشی را بر می دارم می دهم دستش می خواهد بگذارد در گوشش از دستش می افتد . دوباره آن را بر می دارم می دهم دستش می گوید: الو...اوه سلام پری...آره .هنوز اینجام ...نه حالم خوبه .نه اون با دکتر کوهسار رفته دیژون .من آمدم حمام گرفتم و هنوز برنگشته م ....وا حالم خوبه ...حدس بزن کی الان اینجاست؟ ....نه اونم با حکمت و کوهسار رفته دیژون ...بعدا می گم ...تعریف کن ببینم چکار کردی ...نه!همه شونه ....مدتی گوش می کند و من میبینم که انگار دارد باز از حال می رود .مدت دیگری هم به زور گوش می کند . بعد می گوید: پری –تو شماره هتلت را به من بده من بعد زنگ می زنم ....شماره ای را تکرار می کند . بعد شماره اتاقی را هم تکرار می کند . من آنها را برایش می نویسم زیر شماره و آدرس ژان ادمون و زیرش هم می نویسم همشیره لیلا لباس بپوش بریم بیرون قدم بزنیم. اذیت نکن!سیگارش را که فقط یک پک زده خاموش می کند می اندازد توی زیر سیگاری نمی تواند بنشیند چه برسد به اینکه راه برود. می گویم: هوای سردخوبه راه رفتن هم خوبه ...الان میدونی چی میچسبه؟ چسب UHU نه هه ده بیست تا از اون سیگارهایی که نادر پارسی اون شب داده بود. که می برد هپروت؟ ....تو نداری؟ نه . من دارم به اون خوبی نیست . کاچی به از هیچی یه کجاست؟ از توی جیب روبدوشامبرش یک قوطی در می آورد. می گویم: پس با اینها خودت را ناک اوت کردی؟ و چیزهای دیگه. چه چیزهای دیگه؟ بلند می شود شیشه پرنوی نصفه ای را از توی حمام می آورد سر بطری را باز می کند و برای خودش می ریزد تو هنوز تو پرهیزی؟ همین سیگار خوبه مرا نگاه می کند و نفس بلندی می کشد امشب حتی پیشانی قشنگ ابروهای نازک و پشت چشمان پفدار و کشیده اش را هم شکل آرتیست های امریکایی درست کرده پس فقط نادر پارسی مرا دوست داره؟دیوونه ته . گم شه اون بغل زن خودش نمیتونه بخوابه. جنابعالی از کجا می دونید؟ من از کسانی که از وضع داخلی زندگی شون خبردارن شنیدم. میخوای بشنوی؟ نه .... زنش پهلوش نمی خوابه . صد و هشتار هزار فرانک دادند یک ست کامل وسائل و دکور اتاقخواب درست کردن به سبک لویی پونزده اما سارا خانم شبها یه پتو ورمیداره و از دست پارسی می ره گوشه سالن میخوابه. که کار بدی هم نیست. یا بغل خواهرش می خوابه. اونم اصلا کار بدی نیست. لیلا می خندد : جلو مردم که دیدی فقط دلش می خواد دوسه نفر باشند و اوشروع کنه به سرکوفت زدن و بازی ببین چقدر خره رو در آوردن.بعد از دوسه تا پک من خودم هم احساس سبکی بهتری می کنم . شنیده م زن صفوی ماهه. نصرت خانم صفوی که لعبتی یه ...صفوی خودش به زبان خودش به من گفت زنم خره. یه چیزی تعریف کنم از خنده روده بر شود جلال. پارسال...این مزه ش توی دهنم گس و تلخه. برام از تو یخچال لیموناد میاری؟ تو قوطیه. چیزی را که می خواهد برایش باز می کنم و میاورم.پارسال من و عباس حکمت و این دکتر سوسن کارگر و پری رفتیم اشتوتکارت . آنجا یه کنفرانسی بود درباره شعر ایران شب رفتیم خونه صفوی . زنش برامون فسنجوی پخته بود .زنش قمشه ای یه .آش شله قلمکارم پخته بود با یک وجب روغن کرمانشاهی و پیاز داغ روش. برای اوردوور هم مثلا کباب بریونی و گوجه فرنگی کبابی پخته بود روی نان ترکی که مثل تافتونه و روش یک بند انگشت روغن . اینها هیچی وقتی نشستیم دور میز زنش یکهو گفت وای خاک تو سرم-دیدی دستمال کاغذی یادم رفت؟ بعدرفت یک رول کاغذ توالت آورد گذاشت وسط میز...من و پری داشتیم از خنده زلتک زلتک می انداختیم.پک محکمتری به سیگار کذایی می زنم. چرا نمی خندی ؟ خنده دار نبود؟ می گویم : دختر جان امروز روز اول سال نو است . به نیک نفسی نوع بشر درجهان آینده بیندیش.خنده دار نبود؟ نمی دانم خنده دار بود یا گریه دار بود پک دیگری به سیگار می زنم . این لامصبم بد نیست.صفوی هم مثل اینکه برای صدو هفتاد هشادهزارفرانکی که تو میخوای از ایران بفرستی نقشه ها کشیده . مظنه ...چیزی نگفت؟ گفت : در ایران به ریال احتیاج دارند . برای خارج کردن پول برای ارز بچه هاش.بچه ها که چه عرض کنم خرچه ها هرکدوم بیست سی سالشونه ....سیگارت چطوره؟از هپروت 2000 کم بدتر نیست.... نادر پارسی هم نقشه داشت. برای پول تو؟ گفت دائیش میتونه فرانکی دوزار کمتر برام درست کنه!آره ارواح شکمش پول خودشه.خودش میخواد خونه شو با یک چاپخانه بزرگ در تهران تاخت بزنه بعد چاپخانه رو بفروشه و پولش رو خارج کنه . اگه خونه اینجاشو تا20 فوریه که میاد نفروشه ممکنه زن فرانسویش حکم دادگاه بگیره مصادره بشه. گورباباش ....گرسنه ت نیست؟ چرا...بذار برات یه چیزی درست کنم.نه! میترسی آشپزخونه رو منفجر کنم؟ آره ...کر کر بذار تلفن کنم یه چیزی بیارن. من میتونم برم بیرون دوسه تا ساندویچ بگیرم. اون تلفن رو بده من لوس نشو اینجا فرانسه است! من نگفتم بنگالادشه... لیوان چندمش را خالی می کند می گذارد روی میز . من دستگاه تلفن را بر می دارم ولی قبل از اینکه به او رد کنم شماره هتل پالما را می گیرم. سومونژو خودش جواب می دهد. من شماره تلفن آپارتمان را می دهم و می گویم فعلا در این شماره هستم و اگر کار مهمی پیش آمد به این شماره زنگ بزنند . تلفن را به لیلا می دهم اون دفترچه تلفن را هم بده من..می دهم .لیلا حالا دارد باز از حالت واخورده و افسرده در می آید و وارد حالت گرم و پر انرژی و پرحرف جنون آمیز می شود . شماره ای را می گیرد که ظاهرا مال یک اغذیه فروشی یا رستوران شناس محل است. فرانسه لیلا عالی است و حالا با مخلوقی به نام ژان ژاک خوش و بش می کندو لهجه و تن صداش جوری است که انگار دارد با مش ممد علی قصاب سرکوچه چاق سلامتی می کند.یک چیزهایی می خواهم ژان ژاک که بفرستی اوه بله خوب بود مرسی خیلی خوب مرسی شما هم همینطور . مهمان دارم...البته که مخصوص بعد مدتی گوش می کند خوب چی داری که خوبه؟ آره با اشتها آور شروع می کنیم آره از اوردوور مخصوص خودتون برای سه چهار نفر آره ساردین سالامی نه سالاد رو میگو زیتون قارچ ژامبون نه خیار گوجه فرنگی کرفس و تربچه خوب ماهی آره دوسه تکه گرودین سومون و مقداری تون مرغ آره مقداری سوپریم چندتا ران شکار تازه هم آره مقداری سینه جوجه بوقلمون مرغابی نه کبک کمی خرگوش نه آن هم آره سبزیجات نه شور و ترشی آره سیر قارچ ریز گل کلم خیار شور پیازچه تاراگون ذرت شیرین خوبه روزماری ماهی کپور –اگه شما پیشنهاد می کنی باشه گوشت البته انگله مختلف بره بیف سوس نه داریم اینجا همه چی هست . پنیر آره دوبره آبی لاواش کیری میموله پتی سوئیس و مقداری روکفور نه نوشیدنی هست مرسی ژان ژاک می دونم فردا یکشنبه س تعطیله ما اینجا انقدر داریم که تا یکشنبه اول سال 84هم کافیه آره همین مرسی و عجله نکن! بعد دستش را می گذارد روی گوشی و رو به من می گوید: آبجو چطور؟ میتونی بخوری؟ منفی علامت می دهم. آبجو تنها چیزی یه که ما نداریم اگه می خوای بگم ژان ژاک بیاره. نه مطمئنی؟ یک چیزی بزن امشب...پرکن پیاله را. باشه طلبم .لیلا از ژان ژاک تشکر و بعد خداحافظی می کند و گوشی را می گذارد.بعد به من می گوید: یک حسین آب پاک اینجا هست تهرون توی تلویزیون کار می کرده. شعر هم مینویسه . ترجمه م میکنه مثل اینکه دیدیش؟دیشب بیوگرافی حکمت را برایم بازگو می کرد. اون فقط به عشق آبجو ایران را ترک کرده آبجو نباشه حسین آب پاک پاک قبض روح میشه روزی اقلا بیست تا آبجو میخوره. شمردی؟ به جان مادرم!تهرون هم که بود آبجو شمس به بند نافش وصل بود. همه می گفتند صبحها قبل از اینکه بره ساختمان جام جم اول ناشتا میرفت به یه دکه سوسیس می خورد با آبجو . لیلا صفحه نذار می خندد: باشه قبل از اینکه شام برسد لیلا به یکی از اتاقها می رود بعد با یک دست بلوز شلوار بلند سیاه فیلیپینی یا ژاپنی بر می گردد که به چشمها و وضعیت بیمارگونه صورتش حالت دورافتاده و بیگانه تری می دهدمی آید نزدیک من و می گوید: من حالم خوبه از هر لحاظ. حدود ساعت هشت ژان ژاک با سور و سات شام وارد می شود با پاپیون کلاسیک روی خرخره اش. با حوله سفید روی ساعدش در ایستگاه دوازده احمدآباد آبادان در سنگرها بچه ها برای خوردن دوچیز داشتند کنسرو لوبیا و کمپوت گلابی . ظهر قوطی لوبیا را باز می کردند و با نان خشک می خوردند. شب قوطی کمپوت را . وقتی خیلی گرسنه بودند کمپوت را می ریختند روی لوبیا بدهم نمی شد.ژانژاک خودش می آید توهمه چیز را با سلیقه خاص روی میز می چیند .فقط آنقدر است که یک فوج سرباز گرسنه بخورند باززیاد بیاید. لیلا صورتحساب را امضا می کند و ژان ژاک با انعام و تشکر در شب پاریس محو می شود.اما لیلا آزاده خودش آن شب اصلا غذا نمی خورد فقط به این و آن ناخنک می زند ولی سیگار و لیوان از دستش نمی افتد و گهگاه از سرگیجه و از حال رفتن و گرفتن قلبش شکایت می کند.من قبل از شام قرصهایم را می خورم و بعد هم شکمی از عزا در می آورم.لیلا علاوه بر حرف درباره کتاب و این و آن حالا مثل راهنمای موزه ماکولات یکی یکی می گوید من حالا دارم چی می خورم-که مبادا کبک را به جای گرودین بروم بالا یا مایونز را عوض روی سوپریم مرغ بزنم روی ذرت شیرین. من می خورم و می گذارم لیلا با پرده های گوشم با حرفهاش سنتور چینی بزند. از نویسنده ها و شاعران و مترجمین مهاجرت کرده حرف می زند و از شاخی به شاخی می پرد.بعد از پارسی و صفوی و حسین آب پاک حالا دارد درباره کار و زندگی فعلی بیژن کریمپور شاعر نامدار تعریف می کند که در پاریس مدرسه بازکرده و علاوه بر کسب و کار آموزش بچه های تبعیدیان ایرانی اصول مارکسیستی و سوسیالیستی را هم تبلیغ می کند . اما کریمپور ماه است و سنت گرای محض است صبح خیلی زود بلند می شود و قبل از اینکه به سرکار برود مدتی مطالعه می کند کله سحر برای خودش چای طعم دارجلینگ درست می کند و چند ساعتی مطالعه می کند . اگر دارجلینگ نباشد نمی شود. او حالا در پاریس تقریبا یک رهبر است و الهامبخش شعر بلندی درباره پیرمرد ریش سفیدی نوشته است که پس از سالها تبعید با کاروان آرزو به وطن بازمیگردد. اما معلوم نیست ولادیمیر ایلیچ لنین است که با ترن از آلمان می رود پتروگراد یا بیژن کریمپور است که با جامبوجت از پاریس می رود تهران . خلاصه از زن این و شوهر آن تعریفها می کندویکی یکی را پاره می کندو می گذارد کنار و گهگاه می پرسد : جلال فکر نمی کنی من دارم با این حرفها خودم را جرجرمی کنم و می ریزم زمین؟ به او قول می دهم که ابدا چنین چیزی نیست.ساعت نه ونیم شب که وقت اخبار نیمه شب ایران است من رادیوی کوچک ترانزیستوری موجود در آپارتمان را می آورم و روی موج کوتاه اخبار تهران روشن می کنم می گذارم وسط میز کنار پرنوی لیلا...تا نزدیک دستش باشد و اگر خواست گوش کند. مطابق معمول هرشب جز خون و شهادت و انفحار و کشتن و کشته شدن مردم در شهرهای ایران و تبلیغات جنگی چیزی نیست لیلا آزاده از شنیدن چنین اخبار و حرفها-که فکر می کنم بدین صورت برای اولین بار است می شنود-حالش باز هم به هم می خورد. حالت افسرده و واخورده روحیش دوباره جایگزین شادابی و وراجی سرشب می شود. سرگیجه اش بیشتر می شود و حتی به دل پیچه می افتد . اما بعد از ساعت ده و نیم که باز به خواهرش پری زنگ می زندو چون خیلی خواهرش را دوست دارد و آنها درباره لباس و قرص و اسباب توالت حرف می زنند لیلا آزاده دوباره حالش کمی بهتر می شود و شروع می کند به حرف زدن درباره فیلمهای فارسی هنری و عالی داریوش فرهاد که هم سناریو نویسی و هم کارگردانیهای فیلمهای خودش را خودش می کرده . فرهاد فیلم برای فستیوال بردن درست می کند نه برای چیزهای دیگر فرهاد یک زن داشت که در سانفرانسیسکو ترکش کرده بود. بعد با یک بیوه زن اطریشی ازدواج کرده بود که در حادثه اتومبیل شناسنامه اش باطل شده بود. اما خیلی پسر خوبی است ماه است. و سی و شش ساعت بعدهم کم و بیش به همین ترتیب می گذرد.من امیدوار بودم حالا که باز اندک احساس خوبی به من دست داده در وضع ثریا هم تغییر و امیدی حاصل شود.... و همانطور که کریستیان شارنو گفت: مائده های امید" کاشتن" و "سبز شدن" و "تخم گذاشتن" به حقیقت بپیوندند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    253-254

    27

    اما روز چهارم ژانویه،ساعت دو بعد از ظهر،باز ثریا رو برای الکتروسیستولیک دوکور برای قلب می برند.نتیجه ی تراپی گرچه آن شب مثبت است،اما وضع کلی ثریا تغییری نمی کند و تا آخر هفته گرافها و شرایط عمومی او سیر نزولی خود را ادامه می دهند.عصر روز ششم تراپی مجددی انجام می شود،که همان نتایج را دارد.یا به همان اندازه بی نتیجه است.
    به فرنگیس تلفن می کنم و موضوع را اطلاع می دهم.یک بار غروب روز چهارم به او تلفن می کنم،شب بعد هم حدود ساعت نه او خودش از تهران تلفن می کند.می توانم حدس بزنم که چطور تا ساعت یازده و نیم پای تلفن کاریر می نشیند و منتظر می شود.منتظر اینکه جوابی اندک و امید بخش از پاریس بشنود.در حالی که درد سیاتیک استخوان پایش را مثل خوره ی آتشین می سوزاند.اگر چه نمی گوید و شکایت نمی کند،اما از مقدار دواهایی که می گوید می خورد معلوم است این روزها درد زیادی دارد.یکی از دکترهایش یک روز تیر کشیدن درد سیاتیک استخوان را برایم تشریح کرد که وقتی از بالای کشاله ران می گیرد و تا نوک انگشتهای پا را می سوزاند چه حالی به مریض دست می دهد.(فقط یک شانس هست که هنوز دوستش خانم دکتر محمدی و بچه اش که جنگ زده اند و از آبادان آمده اند پیش فرنگیس زندگی می کنند و در این دوران بحرانی بد اقلا تنه نیست.)
    در ایران سیر جریان عبوس جنگ و حملات حیوان صفتانه ی عراقیها به جنوب و غرب کشور همچنان ادامه دارد.اکنون،در آغاز سال 1981،عراقی ها قسمت بزرگی از خاک کرمانشاه را در حوالی قصر شیرین و ناحیه ی بزرگی را در استان ایلام،منجمله دشت عباس،و در خوزستان نیز تمام نوار غربی شامل دهلران و سوسنگرد،بستان و حمیدیه،پاسگاه حمید و تا ده کیلومتری اهواز و 25کیلومتری دزفول تصرف کرده اند.خرمشهر تنها شهر بزرگی است که کاملاً در اشغال عراقی هاست-عراقی ها پس از مایوس شدن از تسخیر آبادان اکنون آن را شب و روز را به طور سیستماتیک و شعاعی می زنند و داغون می کنند.خبر بزرگتر این روزها در تهران مذاکرات آزاد ساختن گروگانهای آمریکایی است.
    در پاریس نیز سیر زندگی نه چندان ناشاد،مهاجران و فراری های ایرانی ادامه دارد.من لیلا آزاده را پس از آن حالت های واخورده و خودکشی آمیز خودش طی آن آخر هفته،فقط یک بار دوشنبه عصر می بینم که به بیمارستان می آید.بعد دیگر او را نمی بینم تا آخر هفته دوم ژانویه.نادر پارسی و دائیش یک بار به هتل می آیند و درباره ی پول صحبت می کنند.می گویم یک هفته دیگر به من وقت بدهند،چون اقداماتی از طرف دانشگاه و اداره ی پلیس و اداره ی گذرنامه و کنسولگری کرده بودم که باید نتیجه اش معلوم شود.صفوی به وین رفته است،ولی قرار است برگردد،حکمت از دیژون برگشته و هنوز در آپارتمان لیلا زندگی می کند.لیلا و خواهرش که از ریویرا برگشته باهم ظاهراً خوب اند.لیلا و حکمت و پری را به اتفاق دوست قدیمیشان تیمسار دکتر قائم مقامی فرد و ژان ادمون کذایی در کافه دانتون می بینم.هنوز صحبت از این است که لیلا از اوایل فوریه که حکمت به لندن برمی گردد،با او برود.پری آزاده فکر می کند یک تغییر آب و هوا و محیط برای لیلا جان جداً لازم است.حکمت فکر می کند وجود لیلا در لندن کمک خطیری ((به ترجمه ی متون عظیمی))که او بر عهده گرفته است،خواهد بود.لیلا حالا بیشتر به ژان ادمون نگاه می کند تا به حکمت.من که هیچی.
    نمی توتنم بشمرم این روزها چند دفعه از خیابان مسیو لوپرنس درب و داغون می اندازم توی میدان ولنگ و واز لوکزامبورگ،و بعد توی گیلوساک لعنتی،و بعد توی رو سن ژاک بی پدر،و جلوی اوپیتال دو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/