«چطور بود؟اوایل از حالا بهتر بود یا بدتر؟»
«بهتر که بود. من البته هر روز نمیدیدمش.»
«جدا؟فکر میکنید بهتر بود؟»
«البته این یک عقیده ی شخصیه. فکر میکنم یک واکنش هایی داشت.»
«این چیزیه که دکتر مارتن به من گفت.»
ابروهایش را می اندازد بالا .»البته همه چیز را باید به خداون واگذار کنید.»
اهی میکشم و به صندلی تکیه می دهم.
«در وضع فعلی ــ چه کار لا مسب دیگری میشود کرد؟»
کتری ابش به جوش امده ، برادر قاسم یزدانی به رتق و فتق امر خیر چای میپردازد. در کنار اجاق، در یک نعلبکی، کیسه ی چای خشکیده و استفاده شده ای با نخ و کاغذ و همه چی از دفعه قبل اماده شده. اما میزبان من از ان استفاده نمیکند ، کیسه ی تازه ای در کتری می اندازد ، ان را به کنار اتش منتقل میکند و خودش برمی گردد و مینشیند تا چای دم بکشد.
می گویم:«شما شخصا چه عقیده ای دارید؟من میخواهم هر چیزی را درباره ی این طفلک بدانم . مادرش هم نگران و در انتظار است.»
قاسم یزدانی دستش را روی چشم ها و ابرو هایش می مالد،ان را به روی ریش های نرمش می اورد، بعد نفس بلندی می کشد.
«من دربارهی اغما یا کما چیز زیادی نمیدانم ــ وفکر نمیکنم که دکترها و جراح های اعصاب و متخصصین این رشته هم ، یا رشته های بیولوژی و پاتولوژی و بیوشیمی هم به اندازه ی کافی بدانند.لطماتی که به مغز وارد می اید قابل ا رزیابی نیست، چون خود فونکسیونهای کل بخش های مغز هنوز شناسایی نشده اند. و تازه مطلب به شناختن کامل مغز انسان هم خاتمه پیدا نمیکند.چیزهای دیگری هم هست.»
«اسرار خلقت و بازافرینی دوباره انسان به اراده خداوند.»
«باید توجه کنیم که انسان از دو بخش ساخته شده؛ و فهمیدنش البته سخت هم نیست. یک بخش تن و جسمه که ترکیبی از موارد این جهانه. این ترکیب در اثر زندگی و رسیدن به انتهای سیکل خودش میپوسه و تجزیه میشه ــ ولی ماده ی اصلی خودش از بین نمیره. مثل این اب که در کتری جوشید و بخارش به هوا رفت ولی اب به صورت بخار در هوا میمونه تا دوباره به زمین برگرده. بنابراین حفظ میشه. اما بخش دیگر انسان روح و روان و نفس اوست. که خاصیت ماده ندارد بنابراین تغییر و تجزیه ای در ان پیدا نمیشه و خودش میمونه . این بخش که رمز و روح زندگی استپس از مرگ جسم رابطه ی خود را با قالب قطع میکنه و خود به زندگی ادامه میده و در عالم ارواح روان ها وجود داره. شنیده ام در اسطوره های زرتشتی هم چنین معنایی هست. زندگی روان ادامه پیدا میکند تا به فرمان خداوندگار، روزی مواد اصلی بدن جمع و از نو سرشته و روح به کالبد باز میگرده.»
میگویم:«اما این وحشتناکه اقای یزدانی »
« ... من نمیخوام ثریا امروز بمیره،تا یک میلیارد سال دیگه در اثر فعل و انفعالات معکوس انفجار های اتمی دوباره زنده شه.من میخوام ثریا فردا یا تاهفته ی دیگه خوب بشه، من میخوام ثریا به همین زندگی ش برگردهف تا من ببرمش پیش مادرش. این بنده خدای بیچاره همش بیست و سه سالشه. هنوز از زندگی خیری ندیده،انصاف نیست... »
«نه... شاید در صورت ظاهر انصاف نباشه.»
«پس شما هم معتقدید که انصاف نیست.»
«ولی اگه خواست خدا باشه چه میشه کرد؟»
«من غکر نمیکنم خداوند نعوذ بالله کار نامنصفانه ای بکنه.»
«این جور توجیهش کنید که خداوند گاهی بندگانش رو ازمایش میکنه.»
اهی می کشم و سرم را تکان میدهم«بله»
«بله و اینجاست که باید به بخش روح بشر یا ایمان ادمیزاد توجه کنیم.شما وقتی در میان مردم این جامعه حرکت میکنید و وسط مافه ها و میخانه ها و حتی کتابفروشیهایشان با انها نشست و برخاست میکنید همه در فساد جسم پرستی و ماده پرستی غوطه ورند. چون ندیدند حقیقت ، ره مستانه زدند... اجازه بدید چای رو بیارم. متاسفم که جز چای چیز دیگری ندارم.» لبخند میزند. فکر نمیکنم اشاره اش به مشروب باشد،به هر حال می گذارم بگذرد.
فقط یک فنجان دارد بنابراین برای خودش در لیوان میریزد.کیسه ی چای را از توی کتری در می اورد کنار می گذارد . اقلا چایش داغ و خوب است. یک قوطی گز اصفهان هم دارد که می اورد و می گذارد جلوی من. می اید چهار زانو روی تختخوابش مینشیند.
می گوید:«داستانی پیرامون ایمان در کتاب اسمانی هست که میفرماید روزی ابراهیم در مناجات خود با پروردگار میگوید ــ «خداوندا به من بنمایان که چگونه مردگان را زنده میسازی.» خداوند میفرماید:ایا باور نداری؟ابراهیم میگوید :باور دارم لیکن میخواهم با دیدن ان قلبم ارام بگیرد. خداوند می فرماید چهار پرنده ی مختلف را بگیر(و انها را بکش و این در کتاب اسمانی نیست و تفسیر است) سپس گوشت های انها را بکوب و به هم مخلوط کن. سپس هر قسمتی را برده بر سر کوهی بگذار،بعد ان مرغان را بخوان تا شتابان به سوی تو پرواز کنند و تو به خوبی اگاه گردی که خداوند بر همه چیز توانا و به رمز های جهان اگاه است. ابراهیم چهار پرنده را میگیرد و انها را میکشد و گوشت و استخوان انها را به هم می امیزد . سپس توده ی گوشت را چهار قسمت نموده و هر قسمت را بالای کوهی می نهد. انگاه او هر مرغ را به سوی خود میخواند و با شگفتی مشاهده میکند که هر کدام پرنده ای شدند و بسویش پرواز نمودند.... این البته اشاره ای بسیار کوچک به اسرار عالم خلقت وباز افرینی است، ولی اصل ایمان به معاد و اعاده ی عدل الهی است... »
«شما فرمودید انصاف نیست که ثریا رد بیست و سه سالگی چنین با مرگ دست و پنجه نرم کند. نه. البته که نیست . اما اصل این حقیقت ایمان است که بزرگترین و اخرین حقیقت هم هست ــ و فقط چشم جهان ان را میبیند، انهایی که این حقیقت را نمیبینند در یک اغما ابدی از هستی و همه چیزش هستند.»
من حالا به عطسه هایی پی در پی افتاده ام و با دستمال دماغ و دهانم را پاک میکنم و به خودم میگویم به به زکام و سرماخوردگی هم روی بقیه. اما می گذارم او حرف بزند و همانطور که دارد صحبت میکند او را در سه چهار سالگی اش در تربت حیدریه میبینم، که بچه ای قشنگ و باهوش است . گوشه ی اتاق روی فرش جلوی مغده نشسته و دارد گوش می دهد. این اصول را ان موقع شنیده ئ ضبط کرده و با کامپیوتر مغز عالی و در حال رشد و توسعه اش انها را گسترش داده و به عظمت و ابعادی کیهانی رسانده است و حالا در بیست و خرده ای سالگی دارد دکترای علم شیمی اش را از یکی از بزرگترین دانشگاه های اروپا میگیرد هنوز مایه ی این اصول دست نخورده اند.
«مثل اینکه سرما هم خورده اید... »
«نمیدونم چند روزه که دک و دماغم به هم ریخته ... »
«من خودم دواخونه سیار دارم.»دست روی جیبم میگذارم و هر دو می خندیم.
احساس میکنم در مقایسه با صفوی و مجیدنیا و پارسی . عبدالعلی ازاده،قاسم یزدانی برایم موهبتی است ... تنها چیزی که نمیتوانم بفهمم فلسفه ی اقتصادی کیسه ی چای برایش و گل نرگس برای ثریاست،که چیزها را پیچیده تر میکند. صحنه سازی هم نمیتوانسته باشد چون نمی توانسته بداند که امروز مرا به خانه اش می اورد.
بعد از صرف چای و گز نیم ساعت دیگر درباره ی ایمان به خداوند و کائنات و لاهوت و فلسفه ی معاد و رستاخیز گپ میزنیم ــ افرینش و پایان کار جهان و ادمیزاد از دیدگاه دین مرگ و برزخ ،بعد انفجار زمین در اثر زمین لرزه و بیرون امدن بار های سنگین درون ان و اینکه انسان حیرت زده میپرسد درون ان چطور شده و پل صراط که از لبه شمشیر انسان تیزتر است و از مو باریکتر، و هر کس به اندازه ی اتمی کار نیک کرده باشد پاداش میبیند و هرکس اتمی کار بد کرده باشد کیفر خواهد دید...
چون باران بند امده من پیشنهاد میکنم که برویم بیرون شام مختصری بزنیم . او تشکر میکند و میگوید باید نمازش را بخواند و بعد باید نوشتن گزارش لابراتواری را تکمیل کند . می گوید شب ها شام مختصری در خانه می خورد. یخچال ندارد و کمد و پستو هم در اتاقش وجود خارجی ندارد. نمی توانم حدس بزنم که مقصودش از شام مختصر چه چیز است ــ مگر اینکه کیسه ی خشک چای را دوباره دم کند و با گز اصفهان بخورد. فکر اینکه تلفن کند از ماکسیم برایش شام بیاورند دیوانگی است.
روزبعد، اویل طهر من با صفوی به لوور میروم و صفوی نه تنها راهنما بلکه دایره المعارف سیار من است. و از هر تابلو و هر مجسمه و کلکسیون در هر بخشی بیشتر از خود موزه اگاهی دارد.
ظهر روز بعد هم پارسی و زنش و خواهر زنش سیمین برزگر با سیتروئن جدید زن پارسی به هتل می ایند و می خواهند به فونتن بلو برویم. می گویم قرار است صفوی بیاید و انها صبر میکنند تا صفوی بیاید و به اتفاق میرویم. پارسی می خواهد بداند که لیلا ازاده هنوز برنگشته یا چی؟می گویم او هنوز برنگشته. می گوید شنیده عباس حکمت قرار است شب ژانویه در آمفی تئاتر دانشکده ی بوزآر سوربن سخنرانی کند. می گویم ان را هم شنیده ام.
امروز هوا خوب است، و در ماشین سیمین کنار من نشسته و بوی خوبی می دهد. فونتن بلو هم بد نیست. صفوی می گوید کافه ای را که غذاهای اسپانیایی جالبی دارد. می گوید زن فالگیر پیری از کوههای الپ انجا را اداره میکند.
به رستوران اسپانیایی می رویم.تمام اطلاعات صفوی درست است، و بعد از غذای مفصل،وقتی بیشتر کله ها گرم است پیرزن فالگیر می اید و زن پارسی و سیمین فال هایشان را میگیرند. پیرزن مکاره تمام ما را سر میز سبک و سنگین می کند و به سیمین می گوید مردی با چشمهای عسلی و موهای فلفل نمکی در اینده به او لذت ها و عذاب های فراوان می دهد و نادر که خودش چشمش از خواهر زنش برنمیدارد به شوخی میگوید جلال،عذابش نده و همه می خندیم و بعد از انکه از رستوران بیرون می اییم کمی قدم میزنیم و صفوی و پارسی و زنش به این کلیسای گوتیک خیلی قدیمی می روند و سیمین پیش من توی ماشین میماند.
چشم های میشی و درشتش شبیه لاله احمدی است زن برادر شوهر فرنگیس. لاله احمدی را در تهران یک روز غروب بهاری وقتی جلوی دانشگاه ، همراه چند پسر و دختر دیگر بحث میکند،دستگیر میکنند.لاله ان موقع بیست و یک سالش است، سال سوم جامعه شناسی دانشگاه ملی. تازه یک سال است عروسی کرده و چهار ماهه ابستن است. لاله و دیگران را در پیکان می اندازند، میبرند و به اتهام پخش جرائد غیر قانونی در زندان نگه می دارند. در سلول زندان لاله از حال میرود و سحر روز بعد که به هوش می اید دردهای شدیدی در سینه و شکمش دارد. سعی میکند به کمک لباس های پاره شده اش جلوی خونریزی را بگیرد. ولی بچه اش می افتد.
روز بعد او را به زندان قصر انتقال می دهند ،و همراه 15 زن دیگر در زندان زنان زندانی اش میکنند. هفت ماه بعد لاله بدون محاکمه و یا حتی تشکیل پرونده ازاد می شود.اما در ان موقع شوهر لاله خودکشی کرده و چهار ماه است که در بهشت زهرا به زیر خاک رفته. ستوان یکم مهندس کامران نقی پور توی حمام لوله ی کلت را گذاشته توی دهانش و به طرف فک بالا شلیک کرده بود. مغزش پاشیده بود به دیوار بالای دوش.
من و سیمین از میشیگان حرف میزنیم. او میگوید در دانشگاه ایالت میشیگان در ایست لنسینگ در یکی از ساختمان های خوابگاهی زندگی می کند که دختر و پسر مخلوط پخلوط اند و مساله سکس ندارند.
ادریس پس مطرود در ابادان بعد از انکه دیگر نمیتوانست وینستون بفروشد فقط یک عشق داشت :این که در بسیج قبولش کنند و به صفوف عاشقان حسین بپیوندندو به لقاءالله بشتابد و روزی که من برای کمک کارمند اموزش شرکت نفت برای تخلیه منزلش به هلال بریم رفتیم، بیست دختر دانش اموز از کمیته امداد امده بودند و خانه را دوستانه اشغال کرده بودند و خواهران با چادر و چاقچور و شلوار جین و کفش تنیس و مسلح به یوزی در خانه تمرکز گرفته بودند و به برادران که در ساختمانی نه چندان دورتر مستقر بودند خدمت می کردند. سیمین برزگر میگوید ایست لنسینگ بد نیست اما به نظر او پاریس بهتر است گرچه خودش عاشق سوئیس است. من او را با سومونژوی هتل مقایسه میکنم که سوئیسی الاصل است و اندامشان انگار از قالب درامده فقط سو مونژو بدنش مثل عروسکی است که از پنیر سوئیسی درست شده باشد و صورتش بقدری ساده است که سنش را معلوم نمیکند که سی و پنج سال است یا شصت وپنج . در حالی که سیمین برزگر بیست و پنج ندارد و از شیر و عسل سبلان ساخته شده به اضافه ی تمام محصولات کارخانجات کریستیان دیور. وقتی بقیه برمیگردند و من می پرسم چه شده که انقدر طولش دادند صفوی به شوخی می گوید:«جناب پارسی رفت اعتراف کنه ولی جناب کشیش زهره اش ترکید و از حال رفت.»
بیرون میدانگاهی دروازه ی بهبهان از جلوی مسجد ولی عصر نعش چند شهید را میبرند. جمعیتی در حدود ده- بیست هزار نفر عزادار اماده
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)