صفحات 185 الی189

-نه متاسفانه.
-بنده قاسم یزدانی ام.ارادتمندم.
منهم اسم خودم را میگویم.گلهای نرگس با شاخه و برگ در کنار ثریا قرار دارد که وقتی من آمدم نبود.
-شما دایی ثریا خانم هستید درسته؟
-بله البته.
-از آشناییتون خوشوقتم.سلامتید انشالله؟کسالتی ندارید؟
-ای...مرسی.
-خانم والده شان چطورند؟
-ایشان از مرض سیاتیک رنج میبرند...هستند.بعد از مرحوم دکتر پدر ثریا و اینکه تنها همین یک بچه را داشتند مختصرا تعریف میکنم.
-انشالله همه چی درست میشه.
-این گلهای قشنگ...را شما آوردید و اغلب هم می آورید.مرسی.
-من و بچه های دیگر سهیم هستیم.
-اما ثریای ما در کماست و متاسفانه متوجه این گلها و لطف شما نمیشه.
-خداوندگار هست...خداوند عالم است.
-به هر حال خیلی متشکرم.
-نمیفرمایید بهتر آشنا بشیم؟یه چای ابمیوه ای....از دست ما هم اگر خدمتی بر میاید مضایقه نفرمایید.
-با کمال میل.من کاری ندارم.او هم حس کنجکاوی ام را تحریک کرده.بنابراین میگویم:خوشحال میشم.
-بیرون تشریف میبردید؟
-بله دیگه فعلا اینجا کاری نداریم.
-پس بفرمایید.
از کریدور می آییم سر پله ها و سرازیر میشویم.میپرسم:شما با ثریا خوب اشنایی داشتید؟
-نه خیلی زیاد ایشان بسیار دختر با تقوی و کناره گیری بودند.معاشرت زیادی نداشتند.من فقط یکی دو مرتبه ایشان را همراه دو دانشجوی زن و شوهری که مشترکا میشناختیم دیدم.
-ثریا در تظاهرات اینجا شرکت میکرد؟
«نه بابا- طفلک بنده خدا می ترسید.»
«میدونید شوهرش خسرو ایمان در تظاهرات اواخر شهریور 57 کشته شده بود.»
«بله شنیده بودم.»
ما حالا از بیمارستان می آییم بیرون و قدم زنان می آییم می پیچیم طرف ایستگاه مترو.
قاسم یزدانی می گوید: «می خواهید بفرمایید «سیته»، ببیندید ما دانشجوها چه جوری زندگی می کنیم؟
«موافقم.»
«ما را سرافزار بفرمایید.»
«قدم می زنیم؟ یا با مترو بریم؟»
«پنج شش ایستگاه بیشتر نیست. اما شما انگار پاتون درد می کنه.»
«نه چیزی نیس. قدم بزنیم.»
او خیابان باریکی را می شناسد به اسم رو دولاگلاسیه، که شمال و جنوبی است و صاف می خورد پارک دو مونتسوری، که جلوی محله «سیته یونیورسیته» سر در می آورد- شهر دانشگاهی پاریس. باران ریزی کم و بیش می بارد و ما هیچ کدام چتر نداریم. فقط از دهانش می کشم که برای درجه دکترای دولتی شیمی اش تحصیل می کند و ظاهرا انگار لیسانس را در تهران از دانشکده ی علوم دانشگاه تهران گرفته و چون شاگرد اول بوده پدرش او را فرستاده برای تکمیل تحصیلات. «چون اسلام با علم مخالف نیست، فقط با فساد و فحشاء مخالف است.» او از خودش در اینجا زیاد حرف نیم زند ولی با صورت لاغر و سینه و شکم فرورفته فکر نمی کنم یک فصل غذای حسابی به سلامتی اش لطمه ای بزند.
دلم یم خواد دعوتش کنم چیزی با هم بخوریم، اما چون او دعوتم کرده شرط ادب می بینم در اختیارش باشم. می گویم: «بگذارید یک حدس بزنم. شما اهل مشهد و اون طرفها نیستید؟»
می خندد. «خوب نزدیک بودید- من بچه تربت حیدریه م، از کجا حدس زدید؟»
«خودم هم نمی دونم. فقط در وجود شما چیزی روحانی و خراسانی هست که مطبوعه.»
«شما خودتون آبادانی هستید؟ - از خانوم شارنو شنیدم از آبادان تشریف آوردید اینجا.»
«نه- تهرونی ام.»
«تهرونی تهرونی یا شهرستانی تهرونی؟»
«خاک پاک بازارچه درخونگاه و خیابون شاپور.»
«اما شما خونگرمی و صفا و سادگی جنوبیها رو دارید.»
باد سوز سردی دارد و من احساس می کنم باز سرم می خواهد بازی در بیاورد. به خودم می گویم بد نبود با متروی لامسب آمده بودیم.
می پرسد: «برادر، هدفتان چی بودکه در آبادان ماندید- پس از آن که جنگ شروع شد؟»
«من- هیچ هدفی نداشتم.»
«هیچ هدف و مقصود خاصی نداشتید؟»
«نه- من در بیمارستان بودم.»
درباره سکته مغزی مشهورم پرسید، آن را تایید کردم.
«تاهل اختیار نفرمودید؟»
نگاهش می کنم و می خند. و فکر می کنم حالا داریم به موضوع دلخواهش نزدیک می شویم. می گویم: «یک بار- سالها پیش...»
سرش را تکان می دهد. اما فکر نمی کنم بخاطر از دست رفتن همسر من باشد. نمی پرسد چطور شد. این اهمیت ندارد. سر تکان دادنش بیشتر انکار بخاطر امتناع از ازدواج مجدد است.
«چطور شد ازدواج نکردید؟ مرد باید تاهل داشته باشد!» لحن صدایش انگار حالت شوخی دارد.
من هم می خندم. می گذارم این مقوله بگذرد. اما او باز می پرسد: «جواب ندادید....» از لحن صدا، و نحوه جملاتش بر می آید که به تیپ و طبقه من در اصل ایمان زیادی ندارد، ولی به هر حال با من ملاطفت و ایثار می کند.
می گویم: «و الله اون کسی که من می خواستم با من ازدواج کند، فکرش توی چیزهای دیگر بود. شاید هنوز توی لیستش باشم. و اون کسانی هم کهمی خواستند با من ازدواج کنند چه عرض کنم؟»
«شما خودتون لیستی ندارید؟»
« نه – هه! شما چطور آقای یزدانی ؟ شما مزدوج نیستید؟»
«نه. ولی بمجرد این که کارم اینجا تمام شودو به ایران برگردم باید دست به کار شوم.»
«میدونم- مرد باید مزدوج باشه!»
خنده ساده لوحانه ای تحویلم می دهد.
«کس بخصوصی را زیر سر ندارید؟» اشاره بخصوصی به ثریا ندارم، ولی او می فهمد.
«نه. اگر اشاره ضمنی شما مربوط به ثریا خانم می شود، باید عرض کنم که من به ایشان تنها بعداز حادثه علاقه مند شدم.»
«اما خوب، شما آشنایی اندکی با ثریا داشتید؟»
«فقط دورا دور. ثریا با خانم شارنو که از دوستان تحصیلی گذشته اش است رفت و آمد داشت- که فکر می کنم شما آنها را ملاقات کردید.»
«بله.» از باران بد و سرما کلافه شده ام و با خودم می گویم وقتی رسیدیم به آپارتمان برادر قاسم یزدانی چای گرم می چسبد.
از جلوی «پارک دو منتسوری» می گذریم، بعد می آییم طرف مقابل باغ خزانزده و خیس. وارد کوچه تنگ و کثیفی می شویم که به بن بست تنگ تر و کثیف تری می خورد. ساختمانی کهبه آن داخل می شویم یک چیز مخروبه قدیمی است که در و پیکرش الان یا یک ساعت دیگر قرار است بیاید پایین. در طبقه زیر شیروانی اتاق کوچکی است که قاسم یزدانی در زه وار در رفته آن را باانگشت باز می کندو ما بعد از کندن کفش ها وارد می شویم. تنها صندلی را به من تعارف می کندو وقتی دارد با اجاق گاز کلنجار می رود من به اطراف نگاه می کنم. بجز یک تختخواب، یک اجاق گاز فسقلی دو فتیله، سوراخ دستشویی و دو سه تکه ظرف و ظروف، یک میز وهمین یک صندلی و یک تخته گلیم تمیز و تل آشفته ایاز کتابهای علمی و فنی و تکنولوِی و جزوه و دفترچه، بقیه اثاث اتاق آنقدر هست که بریزید توی قطره چکان و کور بگوید شف. قاب عکس کپیه سیاه قلمی از یک پل قدیمی و ساختمانهای قدیمی پاریس به یک دیوار بطور کج و معوج آویزان است، یا سالهاست بوده. به دیوار سمت راست در؛ قاسم یزدانی خودش با کاغذ رنگی قرمز رنگ خون، طرح قیچی شده یک گنبد و گلدسته ای را به دیوار زده که بالای گلدسته به شکل فلش جهت جلو را نشان می دهد. روی شکم طرح گنبد کلمه «الله» همه به فارسی نوشته شده اند. اتاق سرد است، و یکی از شیشه های پنجره شکسته و آن را کاغذ چسبانده اند. به تبعیتازاو بارانی ام را در می آورد. صد رحمت به اتاق خودم در هتل پالما وی لرزم و می پرسم : «این اتاق تمامش مال شماست؟»
حالا گاز را روشن کرده و کتری را گذاشته، می خندد ومی گوید: «اتفاقاً جالبه که پرسیدید! قانوناً بله تمامش مال بنده است. اما یه مرتضی خمامی هست که دو سه ماهه ارزش نرسیده. شبها میاد اینجا و گوشه اتاق بیتوته می کنه. پتو و ملافه ش رو زیر تختخواب تپوندیم تا Cuncierge نبینه.»
«آفرین!»
«خوب نظرتون چیه؟ به اطراف نگاه می کند، بعد می نشیند لب تختخوابش.»
«ماهه.»
«ماهه؟ یا باید بفرستیمش به ماه.»
«بفرستیدش به آبادان»
«نه- ایران چنین مائده ها و ارزشهای پوسیده رو دیگه نمیخواد.»
«درایناتاق شما صلح و آرامش زندگی دارید. آبادان را از صبح تا شب و از شب تا صبح می زنند، می کوبند، به خون می کشند و شهید می کنند.»
«ما آنقدر می جنگیم تا کفر از جهان برچیده بشود.»
مطمئن نیستم مقصودش دقیقاً چیست، ولی می گویم: «من مطمئنم وقتی شما برگردید به ایران یمتوانید برای هر دانشکده ای سرمایه خوبی باشید.»
«اما نه با الگوی این دانشگاه ها و مراکز فساد.»
سعی می کنم موضوع صحبت را عوض کنم.
«آقایا یزدانی، موضوع دانشگاه ها رو فعلا می گذاریم کنار، بفرمایید ببینم عقیده شما درباره ثریای ما چیه؟ فکر می کنیدخوب شه؟»
«انشا الله. با خداست.»
«نظر دقیق تری ندارید؟»
«مقصودتون چیه؟»
«شما بیشتر اینجا بودید. بینش علمی تون بیشتره، و زبان فرانسه تون خیلی بهتره...»
سرش را به پایین تکان می دهد.
می پرسم: «شما از روزهای اولی که ثریا این طور شد با خبر شدید؟ از اول دور و برش بودید؟»
«از روز سوم چهارم که ما فهمیدیم.»