171 تا 174
"درباره چی؟"
"میدونستی اولین مصرع غزل دیوان حافظ_یعنی(الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها)مال کیه؟"
"مال حافظ؟"
"نه!"می خندد.
"پس مال کیه؟"
"مال یزید ابن معاویه..."
"مال کی؟"
"مال یزید ابن معاویه."
"نه!"
باز می خندد."همچنین گفتی نه!که انگار تشرت زدم کار تو بوده!"
"نه خانم،به خدا ما نبودیم."
و هر دو می خندیم.
"جدی نمی دونستی؟"
"من حتی نمی دونستم یزید چنین جونور مشعمشعی بوده."
"جونور که بوده."
می پرسم:"معاویه چکار می کرده؟"
"اونم لابد داستان کوتاه و سناریوی فیلم می نوشته!"می خندد.
"اون توی سمینار و مدیریت صنعتی کنفراس لیدر بوده."
باز هر دو می زنیم زیر خنده،و او میدان ونک را دور می زند و می اید بالا.
می گوید:"الا یا ایها اساقی ادر کاسا و ناولها."
"یعنی چی؟"
"یعنی بیا ای ساقی کاسه ای بریز و ان را بنوش."
"یزیر؟"
"اوهوم."
"پس یزید هم بعله؟"
"خیلی هم بعله."
"استغفر الله."
"و پند و نیجه اخلاقی ما دانش اموزان خوب از این بیت چیه؟"
"که یزید هم بعله."
"نه_(که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.)"
حالا چه چیزیبهتر از خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی و غزلهای خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی است؟معلوم است.لیلا ازاده در پاییز نور،در 1033انجا که خودش روایت "قفس"را برایتان می خواند.صدایش گرم و احساسش شور انگیز است،چون ادمهایی را که درباره انها می نویسد با شور و هیجان دوست دارد.و وقتی خودش قصه انها را می خواند قصه به او شور وهیجان بیشتری می دهد و تجربه های انها را در صحنه های ساخته خیال دوباره زندگی می کند،و صدا و احساسش قابل لمس می شوند،و از لای پرده ای پنجره سراسری،کوههای البرز پیداست،و تو افتاب را می بینی که روی برفها تابیده،و قشنگ است.به دیوار کنار تخت یک تابلئی "طبیعت بی جان"است،با رنگ و روغن شفاف،و ترکیب رنگهای سنگین ولی روشن،دانه های خوشه انگور به رنگ زیتونی،بشقاب پنیر کرم رنگ،جام بلور درخشنده،بطری پوشیده از حصیر طلایی رنگ،روی سینی کنار پنجره.باد پرده ها را می لرزاند.باد پرده های1033را هم می لرزاند،و لیلا ازاده می خواند.و شروع صفحات داستان یخوبی پیش می رود.ادمهای قصه دورروبر طوطی رفته رفته جان می گیرند.قصه شکل پیدا می کند،زمان و مکان پیدا می کند،و طرح و درگیری قصه بافت پیدا می کند.داستان درباره دختری ساده در شیراز است که به خانه شوهر می رود.طوطی دست اموز خودش را هم با خودش می بردودر خانه جدید برای طوطی قفس بزرگتر و شیک تری می خرند که کار ایتالیاست،با اینه ها و پیچ و داربستها و قابها و مخلفات.اما طوطی روز به روز غمگین تر می وشد.دیگر حرف نمی زند.مریض می شود.رو به مرگ می رود_مثل صاحبش در خانه قشنگ و شیک شوهر...
لیلا از خواندن با زمی ایستد.
"لبهام خسته شد."
"خستگی در کن."
افتاب روی کوه غروب کرده.باد پرده ها را عقب می زند.سرد است،و لیلا در انجا که هست خودش را چنبره می کند.
"وقتی پاییز میاد،با کوههای تازه برف گرفته،و برگهای خزان،اینجا خیلی قشنگه."
"عالیه."
"بهترین فصلهای ساله."
"اگر الان وسط شهر بودیم جهنم نبود؟"
"شهرم خوبه.من مردم رو دوست دارم."
"باشه."
"تو مردم را دوست نداری؟"
نگاهش می کنم."چرا دوست دارم."
می گوید:"تو این فکر بودم فردا شب جایزه اول رو کی میبره."
"کدوم جایزه رو؟"
"د..فردا شب اخر فستیواله.بهترین فیلمهای سینمایی جهان سو برای کودکان.کجایی جنابعالی؟"
"اون،اون."
"خود فرح جایزه هارو میده."
"فیلم شما که در فستیوال نیست؟"
"نه...اما فلیم یکی از دوستام هست.عالیه."
"این جایزه ها رو حالا یا مجارستان میبره یا ژاپن."
"ایران ممکنه این دفعه اول بشه."
"شما دعوت داری؟"
"دعوت که دارم."
از این می ترسیدم.معمولا وقتی حرف فیلم و کار و از این چیز می شد یعنی نمی توانست مرا ببیند.
"حالا که فعلا کوه و درختهای پاییزی قشنگ اند."
"من بدم نمیاد توی کتابفروشیها و کافه ها پرسه بزنم."
"اونم بد نیست."
"تازگیها چیزی دیگه ای خوندی؟"
"فقط کتاب شمارو.همین رو."
"کدوم قصه شو از همه بیشتر دوست داری؟"
"همین قصه رو که داری می خونی."
"تو واقعا ساده ای."
"اون که اره."
"این قصه زنونه ست،مگه چی داره که تو خوشت میاد؟"
"شمارو."
میخندد."سیمون دوبوار یک جا نوشته"تمام عاشقها دیوون ن/غیر از من وتو..."ولی من گاهی شک می کنم_در مورد تو..."
"بخون."
"خستگی در نکنیم؟"
بعد هر دو سیگارهای تازه روشن می کنیم،ولیلا ادامه می دهد.من حالا احساس رخوت و خواب لذتبخشی دارم،و او بیشتر می خواند،و قصه جلوتر می رود،و ادمها قصه یهتر جان می گیرند،و طرح و درگیری نقش ادم اصلی قصه روشن تر می شود،و جنبه های پیام و معنی نمایان تر می شود،ولی درمیان جمله ها،من انگار صدای غرش دوردست جت جنگنده ای را می شنوم،و کم کم انگار انفجاری هم زمین را در فاصله دور تکان میدهد و می لرزاند،و صدای لیلا هم موج رختوناکی پیدا می کند."بیرون پنجره باد بود.زن پنجره را بست،اما همان جا ایستاد و لب دریا را نگاه کرد.شوهرش هنوز روی صندلی گرد سفید نشسته بود.انگار خیلی دورتر از همیشه بود.موح دریا هم حالا بالاترمی امد.زن نفس بلندی کشید و سرش را برگرداند.خانه ساکت بود.زن خیال کرد طوطی صدایی کرده.به قفس نگاه کرد اما منقار درشت پرتقالی رنگ هنوز سفت بسته بود.گردنش هم انگار بیشتر توی تنش فرو رفته بود."من حالا در لابلای جمله ها و در موج دود سیگار و پیچیئگیهای سیل مانند،باد سردی را احساس می کنم و نفیر امبولانسی هم از دور می اید.بعد انفجار نزدیکترین اتاق را می لرزاند،بعد صدای"ژ3"بوضوح پشت پنجره است و رگبار مسلسل ان را جوا می دهد.صدای فریاد ها و ضجه های کسانی که می دوند و از پشت منبع ابا به گوش می رسد،و من صدای ترکشهای خمسه خمسه را که به تنه درختهای نغل می خورد می شنوم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)