ص 163-170
زن بیچاره بیصبرانه منتظر است .
دکتر آه بلندی می کشد که برای مردهای فرانسوی یعنی دادن سینه به جلو و یک وری کردن دک و دهن. می گوید" کوما در این مرحله یعنی پس از پنج هفته وارد مرحله حساسی می شود. من از او خواهش می کنم چنانچه اشکالی ندارد به زبان انگلیسی توضیح بدهد چون من در این زبان روانتر بودم و او هم با خوشحالی قبول می کند . اما صدایش را پایین می آورد.زبان انگلیسی اش کامل است البته با لهجه قوی فرانسوی . شش ماه در بوستون یک جور تخصص دیده است ." در این مرحله از اغما وظیفه ما این است که حال مریض اغمازده را ثابت نگه داریم و به اصطلاح از فرورفتن بیشترش خودداری کنیم.
آیا ثریا دارد بیشتر فرو می رود؟
جواب مستقیمی نمی دهد ." در مراحل اولیه نکته مهم و حیاتی -برای آنکه از وارد آمدن آسیب غیر قابل جبران به مغز جلوگیری شود - نیاز فوری بیمار این است که در حالی که آزمایشات لابراتواری انجام می شود ما جلوی هرگونه اختلال در کار دستگاه تنفس و گردش خون را بگیریم. خوشبختانه این کار بخوبی انجام شده . بیماری که در حالت کومای ثابت است قاعدتا به انگیزه ها غیر حساس است -یعنی انگیزه هایی که مثلا خواب عمیق را بهم می زند- مثلا سرو صدای زیاد نور شدی یا نوک سوزن غیر حساس است -اگرچه ممکن است در پاسخ انگیزه های شدید واکنشی عضلانی و غیر ارادی نشان دهد . مثلا در مقابل درد نوک سوزن ممکن است دستش را کمی تکان دهد. می پرسم : ثریا به انگیزه های دردناک واکنش نشان نمی دهد.
دکتی مارتن فنجان قهوه اش را بر می دارد و تا نصفه آن می نوشد.
می گوید : نه -هفته اول نشان می داد و این تنها نکته ای است که مرا ناراحت می کند .EEG های اخیر ثریا رضایتبخش نیست . در کومای عمیق از نوع Hypoxia که ما با آن مواجهیم یک حالیت ایزو الکتریک یا به عبارت ساده واکنش نشان ندادن به ولتاژ 2 الی 3 موج در ثانیه نشانه عمیق تر شدن کوماست . ولی دیده شده که اغمای هیپوکسیا خود به خود تخفیف پیدا کرده .
آیا ثریا به ولتاژ زیاد بی تفاوت شده ؟ نه...نه... گفتم گرافهایش رضایتبخش نیست .آه بلندی می کشد متاسفانه خود حالت کوما هیچ نشانه ای از درجه وخامت خود به ما نمی دهد و شبیه یک خواب آرام است . ما فقط از مطالعه آزمایشات سوا از آن می توانیم به وخامت ای خواب آرام پی ببریم . فیلسوفانه است مگر نه ؟ می دانم دارد مرا دلداری می دهد.
به انگیزه های دارویی و روانی هم که واکنش نشان نمی دهد؟ اوه نه به انگیزه های روانی واکنش نشان نمی دهد روزی که شما آمدیدو دستش را گرفتید و با او حرف زدید و از مادرش حرف زدید -و ما می دانیم که شما و مادرش را خیلی دوست دارد- می توانست انگیزه روانی شدیدی را را ایجاد کند اما واکنش ثریا صفر بود.
این چه چیز را ثابت می کند دکتر!که دیگر امیدی نیست؟ نه اینطور نیست مطلقا نه ما فکر می کنیم که این فقط ثابت می کند که صدمه ای که به قشر سربرال مغز وارد آمده به قشر میانی مخ هم سرایت کرده نحوه برخورد تصادف او چنین بوده که او با گیجگاه راست به اسفالت سقوط می کند و بعد با فشار به جلو کشیده می شود و قسمت بالای جمجمه اش به جدول می خورد. ما آثار این رویدادها را با صدها آزمایش گرفا و نقشه معین کرده ایم . ولی هنوز زود است که بشود با قطعیت گفت که این صدمات غیر قابل جبران هستند . از لحاظ ساختمان مغز و کار مغز و بیوشیمی مغز ما بسیاری چیزها را شناخته ایم. از لحاظ عمل موتور مانند مغز هم مطمئنیم بسیار چیزهای اصلی را می دانیم . اما طبیعت بهوش بودن هنوز یکی از پیچیده ترین جنبه های سیستم کار مغز است . پزشکان اعصاب و متخصصین شیمی اعصاب مغز هنوز مانده است که این جنبه را توضیح بدهند . تمام شواهد نشان می دهند که مرکز آکاهی یا بهوش بودن در مغز میانی است و ما هنوز ارتباط آن را با وظایف حرکتی سربرال کورتکس که تمام حواس را بطور اتوماتیک کنترل می کنند- نمی دانیم بنابراین .... در این مورد هم من باید مثل اجداد حرفه ایم بگویم- با خداست...ما در کنترل همه چیز در این دنیا نیستیم. چیزهای اتفاق می افتند . همیشه افاده اند در آینده هم خواهند افتاد این زندگی است اما مواردی بوده است که بیمار کوماتوز که از وضع ثریا خیلی پیشرفته تر بوده بهبودی یافته است . بیماری که اغمائش در اثر ضربه مغزی بوده ؟ آه ....بله -البته می فهمم مقصود شما از این سوال چیست بیماری که اغمائش در اثر ضربه فیزیکی به مغز است با کوماتوزی که در اثر بیماریهای داخلی به اغما رفته است اندکی فرق دارد. می دانید علاوه بر عللی مثل زخم و پارگی و خونریزی در مغز علل دیگری هم هستند که حالت کوماتوز را به وجود می آورند . مثلا در اثر هرنوع ایجاد لختگی خون در داخل سیاهرگها یا سرخرگها یا پارگیهای عروق یا پایین آمدن فاحش و ناگهانی فشار خون علل دیگری نیز که باعث اختلال شدید در متابولیسم بدن می شوند مثل پایین آمدن فاحش میزان قند در بدن یا از کار افتادن کبد یا کلیه ها مسمومیت یا حتی مخدرهای شدید مثل الکل فراوان این حالت را به وجود می آورند اما در ابعاد حالت کوماتوز بیماری که در اثر ضربه مغزی یعنی پارگی و خونریزی مغزی به این حالت دچار شده بهبودیش می تواند مدت بسیار درازتری طول بکشد تا یاخته های بافتهای صدمه دیده بهبودی حاصل کنند و ما امیدواریم . به ساعتش نگاه می کند خدای من -من باید برگردم !اجازه می دهید؟ ته چک حساب نوشیدنیها را بر می دارم که بپردازم از متصدی بار به اشاره دکتر مارتن از من پول نمی گیرد. دکتر برای هر دو پرداخت می کند و من از او تشکر می کنم .بیرون می آییم و من با او به بیمارستان بر می گردم و ثریا را در اتاقش می بینم که همانظور ساکت و صامت روی تخت دراز کشیده است این زندگی است .
قدم زنان به طرف هتل بر می گردم احساس حالت روز آفتابی و خوش صبح رفته است . حوصله ناهار خوردن ندارم. حوصله کتابخانه رفتن هم ندارم حوصله سینما رفتن هم ندارم . حوصله رفتن به نتردام دوپاری و تماس مجدد با ماکرو یونیورس را هم ندارم. بنابراین به هر حال می روم در این دکه نزدیک هتل و بعد از خوردن قرصها خودم را با یک دیس پلو چینی پر می کنم و بعد می روم توی اتاق هتل روی تخت دراز می کشم .دو تا از سیگارهای کذایی نادر پارسی را می کشم و آنچه را که از مغزم مانده وسط فصلهای هشتم و نهم سگهای جنگ می کشانم و منتظر احمد صفوی می شوم.
اما آن روز سر و کله احمد صفوی پیدا نمی شود . می گویم لابد از من و از فروختن ارز به من قطع امید کرده است اما ساعت سه صفوی تلفن می کند و معذرت می خواهد که نمی تواند بیاید چون او قرار ملاقاتی با مورخ معاصر ژان فورژه دارد و قرار است نسخه ای از کتابش را که به فارسی ترجمه کرده به وی تقدیم کند . بعد
می گوید : پس من فردا تلفن می کنم .
خواهش می کنم
باید جدا ببخشید جناب آریان از صمیم قبل معذرت می خواهم برنامه های امروز بعد از ظهرتون رو بهم زدم. نگران نباش رفیق من آنچنان برنامه هایی هم داشتم !
پس خدانگهدار
خداحافظ آقای صفوی
اما آن روز عاقبت یک چیز کاملا از دست رفته هم از آب در نمی آید. نزدیک غروب نامه بلند بالایی با پیک سفارشی از چنوب فرانسه از لیلا آزاده برایم می رسد که مرا تاقسمتی از شب گرم می کند.
جلال-
الان صورتت جلوی چشمم است که دراز و لاغر آنجا نشستی پولیور سیاه که خواهرت بافته روی پیراهن سفید یقه ت باز می دانم نگرانی اما غمگین نیستی تو هیچوقت غمگین نیستی فقط نگرانی و وقتی خیلی نگرانی چشمانت انگار گود می افتد و آنوقت می فهمم که از همیشه با احساس تر و صمیمی تری . خیلی خوب عصبانی نشو از خودم حرف می زنم برای همین است که امشب این نامه را می نویسم به تو احتیاج دارم
می دانم توهم لابد به کسی احتیاج داری.
همین امشب آخر شب از بهوش ماندم می دهم آن را برایت با پست پیک سفارشی بفرستند آن وقت باید تا فردا غروب به دست تو برسد ترا می بینم که از بیمارستان برگشته ای روی تخت دراز کشیده ای سیگار لای انگشتانت است و این هذیانها را می خوانی چقدر خوشبخت است این نامه پدرسگ دلم می خواهد مرا هم دوسه دفعه آنجا می خواندی اما یک کاغذ پاره را چطور می شود خواند ؟ وانگهی من از زخمهای دیگری
می میرم . زخمی که خونریزی دارد نمی کشد.
شب نوئل است همه مست اند .تمام فامیل لامصب من این پایین مست اند .Joyeux Noel من این بالا در اتاق بودوار کنار پنجره نشسته ام که فقط چند قدم با دریا فاصله دارد. نوار آنگهای یواش گوگوش را گذاشته م دلم تنگه دلم تنگه برای گریه کردن کجاست مادر ؟ کجاست گهواره من ؟ من می دانم گهواره ام کجاست . گهواره من هنوز شیراز است پوکیده و دارد توی صندوقخانه خاله م خاک می خورد . فقط قبرم کجاست نمی دانم یا شخصیت ام کجاست نمی دانم.
امشب دریا طوفانی است اما ما از دریا مست تریم مست زندگی برادرم فری آنقدر شامپانی خورده که سکسکه می زند . نامزدش ژیلا هم سکسکه می زند . ماما سکسکه نمی زند پاپا آروغ می زند. من دلم می خواهد هوار بزنم زندکی ساده و خوب فرانسه . گهواره و گور و دانش و ادب . بابا شامپانی داد ماما خاویار داد. فردا که جمعه باشد ما می رویم بوردو آنقدر زندگی می کنیم تا بمیرم در آبادان شما بچه ها آنقدر می میرند تا زندگی کنند وای خیلی خوب خفه شدم حق ندارم از این حرفها بزنم . این حرفها را زنی حق دارد بزند که معصومه عفیفه محجوبه باشد . من چی هستم؟ آنقدر بد بوده ام که گاهی می گویم یکی مرا بگیرد تا
می خورم بزند و این لابد همان کاری است که نصرت زمانی با من کرد حقم بود.
امروز بعد از ظهر خواب دیدم برگشتیم شیراز و خواهرم تازه به دنیا آمده بود . عید بود می دانستی من پدربزرگم از این علی اللهی های پاک و خوب بود . خیلی دوستش داشتم ریش و سبیل سفید عرق چین سفید عبای قشنگ پشم شتری وقتی توی بغلش می لغزیدم و ماچم می کرد چه حظی داشت انگار به سحر و جاودانگی بهشت رسیده بودم.
هنوز بوی تریاک خفیف و عرق ملایم که از لای ریش و سبیلش می زد بیرون یادم هست . هنوز آن بوهای بچگی در شامه جانم هست... اما آن سال عید پای هفت سین که نشسته بودیم مادر بزرگ ( خانم جان ) سکته کرد سکته آخر ما همه گریه کردیم. خواهر کوچکم پری هم گریه اش بند نمی آمد بعد تابستان که آمد پدربزرگ هم سرطان پروستات گرفت و رفت پاییز هم تمام نشده بود که
دایه م آغا طاووس سرطان رحم گرفت و مرد من چقدر از پستانهای او شیر شیرین خورده بودم ....
اگر من شاعر بودم یک شعر درباره سرطان پروستات و سرطان رحم می نوشتم. بگذار همه آنقدر ژولی نوئل ژولی نوئل بکنند تا بترکند من نمی تتوانم به پروستات و ورم زیر پستان و رحم بدخیم فکر نکنم. و به شکمبه دریده و به مغزهای به اغما رفته و تمام دنیای لامصب بدخیم و انفکته.
سه روز در بوردو هستیم برای شب ژانویه می آییم پاریس شعار ملی فلا این است جو پاریس نباشد تن من مباد . عباس حکمت آن شب در آمفی تاتر دانشکده هنرهای زیبا در سوربن سخنرانی دارد. می دانم تو هرگز به این جورجاها پا نمی گذاری اما بیا- محض خنده هیچوقت فکرش را کردی که ما واقعا از زور بدبختی ای بازیها را در می آوریم. نمیدونی چقدر دلم برای یک ختم زنانه تنگ شده یک سفره ام البنین شب شام غریبون و شمع و نذری دادن توی تکیه . شب قتل امام حسن و شله زرد پختن . شبی که بهمن قراگوزلو خبر رسید برادرش را تیرباران کردند آنقدر خورد که آنفاکتوس کرد! می گویند زن ایرانی امروز اگر هنرمند باشد بدبخت است زن ساده ایرانی چی ؟ مردایرانی چی ؟ اگر او جان به کف نگرفته باشد تا نثار جانان کند چی ؟ مرد ایرانی اگر ساده نباشد آنوقت واقعا چکار میکند ؟ اما اینها همه اش حرف مفت است . ما کرمهایی هستیم که فقط در شرایط آب و لجن خاص می توانیم بلولیم اگر نه می خشکیم در طیف وسیعتر هم بدبختی و مصیبت دوره ای در سرنوشت ما تنیده شده و پیش درآمد علت و معلولی هم ندارد. ثریای شما چه گناهی داشت که باید اینطور بشود؟ توچه گناهی داری که زندگی ت باید آنطور بشود؟ وقتی دوباره ببینمت به تو خواهم گفت که چقدر خوشبختم که تو اینجایی آخرین باری که من آنجا بودم می ترسیدم جلال مثل آدمی که وسط مقبره جن و ارواح اجدادش ایستاده باشد می ترسیدم . از فزیادی خفه در سینه و از تاریکی می ترسیدم اما حالا اینجا از چیزهای دیگر و به جورهای دیگری می ترسم و در فساد و پارگی خود مایوسم....
18
نامه اش خیلی طولانی و حرفهایش خیلی زیاد است من تمامش را آۀن شب دوبار می خوانم .آخرهای دفعه دوم دیگر روغنم نمی کشد همه چیز را می گذارم کنار چراغ را خاموش می کنم سعی می کنم بخوابم . پس از خواندن مامه او احساس گرمی و ایمنی می کنم. در این دنیا در یک لحظه احساس میکنم که شاید شاید یک طوری بشود که همه چیز درست شود . شاید ثریا خوب شود... شاید بین قناری مجروح و من هم احساس شود و ریشه صمیمیتی پا بگیرد که باقی بماند.مثل بچه هایی که به عشق شب عیدند احساس می کنم منتظر شب ژانویه ام .
از چنوب از مرکز مناطق نفت خیز آمده ام به تهران و پنجشنبه بعد از ظهر است در سال یکهزار و سیصد و چهل و اند شمسی....اما این پنجشنبه بعدازظهر با بقیه پنجشنبه بعداز ظهرها فرق دارد و معرکه است اگرچه نه به باشکوهی پاییز پنج سال قبل از آن .... و در این پنجشنبه بعد از ظهر من از محل سمینار آموزش مدیریت در ساختمان مرکزی شرکت ملی نفت ایران در خیابان تخت جمشید با راننده می آیم اول خیابان قوام السلطنه جنب پارکینگ عمومی قوام به رستوران ریویرا و در رستوران ریویرا با لیلا آزاده قرار ناهار دارم...ساعت یک و ربع است که من وارد می شود و او مرا می بیند و از میان جمع یاران و دوستانش که همه اهل ادب و اهل نظرند بلند می شود سوا می شود و می آید و وقتی راه می آید بلیز ژرسه صورتی رنگ و موهای سیاه بلند و آراسته اش موج می خورند و او با من سلام علیک می کند و می گوید دلش از دست همه گرفته و دلش از دست خودش هم گرفته و می خواهد برویم به جایی که من هستم... و من حالا یادم نیست او بین شوهر اول و دومش است یا دوم و سومش . من ماشین و راننده شرکت را می فرستم و ما با فورد تانوس آلبالویی رنگ لیلا آزاده می اندازیم طرف پارک ساعی از وسط برگ ریزان تماشایی چنارهای دوطرف جاده میان باد و آفتاب روشن و چشم انداز کوههای برف گرفته . روشنی نور وزش باد قدم زدن مردم در حاشیه پارک آواز لطیف و گرم حمیرا از رایوی داشبورد حرف درباره سفرهای تازه درباره فیلمهای تازه رنگ فیروزه ای آسمان بیکران جاده خلوت که با درختهای خزان زده اش می پیچد و تاب می خورد بالا و تنوع آزاد زندگی زیر سلطه و شور عشق تمام اینها جزو تاریخ این بعداز ظهر قشنگ است .
می پرسد احوال مسجد سلیمان چطوره؟
عالی
هنوز همانجا وسطط کوه و تپه ها خوابیده ؟
هنوز
با زحمتهای ما چطوری ؟
خوشحالم
نگاهم می کند فکر نمی کردم بیایی
چرا ... خیلی در فکر شما بودم و این دروغ است چون در این مدت به چیزی جز او فکی نمی کردم و خدا
می داند که چقدر دوستش داشتم .
فیلمتان تمام شد؟
آره
چه وقت می آید بیرون ؟
دارند روی دوبلاژش کار میکنن بزودی یا به قول معروف بزودی !
او سناریوی فیلمی را نوشته بود که قسمتی از صحنه هایش را در لالی نزدیک مسجد سلیمان فیلمبرداری کردند و ما در باشگاه نفت مسجد سلیمان از طریق دوست مشترک دیگری آشنا شدیم و قرار ملاقات در تهران در رستوران ریویرا را او همانجا با من گذاشت.هنوز همون فلت کوچولورو توی او منطقه مسکونی که پیچ
می خورد لای تپه ها داری ؟
آره
119 کمپ کرسنت
شما چه یادتونه !...
یادم نرفته .... چون همه چی خوب و ساده بود. توهم خوب و ساده ای شاید یه موقع یه چیزی بنویسم و تو مسجد سلیمان را بذارم توش . همه چی رو که نمیذاری؟
نه
پس باشه
می خندد اونجا خسته نمیشی؟
آنقدر وقت نیست اونجام خوبه
اما خیلی خوشحال به نظر نمی آمدی
الان که خوشحالم
خوشحالم که آمدی
کتاب تازه تون رو گرفتم قفس عالیه
فکر می کنم این بهترین چیزیه که تا حالا نوشتم چون در باره بهترین انسانی یه که در تمام دنیا دوستش دارم مادرم.
تناقضی بین زن و شوهر توی قصه هست . باهم خوب نیستند ؟ منظورم پدر و مادر خودش نبودند
چرا مادرم او را تحمل میکنه اما پاپا خیلی علم و دانش و سیاست و تاریخ و ادب و فخر و اروپایی بازی داره.
الان کجان ؟
فرانسه پاپا در ریویرا یا در مارسی داره یه شاتو می خوره اما مادر سالی دوازده ماه بلند میشه میاد اینجا و بر میگرده.
دوستان شما از رفتنت خوشحال نشدند
کدوم دوستان ؟
در کافه ریویرا
فکر نکنم . اونجا پاتوق ابدی اونهاست حرفها و زرها هم ابدیه همه میشینند اسکالوپ وینز میخورن با آبجو مجیدیه و در مکاتب فرو میرن میدونی امروز درباره چی حرف می زدیم؟