175 تا 184
19
دمدمه های سحر بیدار می شوم و دهانم تلخ و تمام تنم انگار خالی است. یک بار دیگر نامه لیلا را می خوانم و بعد اخبار ساعت هفت صبح به وقت ایران را می گیرم. صدا بد می آید و اخباری که از جنگ عراق با ایران پخش می کنند وحشتناک تر شده است. « صدامیان بعثی کافر » حالا شهرهای اهواز و دزفول را به توپ و موشک بسته اند، و « بسیج مستضعفان » حدود دو میلیون آواره ی جنگی را به بیابان های لرستان و فارس برده و در چادرهایی وسط بیابان اسکان داده. دلاوران تیزپیواز نیروی هوایی هم با یورش های برق آسای خود موسسات نظامی و ترمینال های نفت و پالایشگاه های نفت و پتروشیمی عراق را نابود می کنند. تعداد کشته شدگان حتی به صورت مبالغه آمیز هم مبالغه آمیز است – یا در آن سحر آن طور به نظرم می رسد.
هنوز خیلی زود است که بلند شد رفت پایین. هنوز گیج و خواب آلودم. در رختخواب می مانم و بین خواب و بیداری سگ های جنگ را می خوانم. همان دو صفحه را دو سه بار می خوانم چون نمی توانم تمرکز فکری داشته باشم و پیش بروم. با تلفن از اتاق دفتر سر جیمس مانسون در لندن به کت شانون، رهبر مزدورهای عملیات زانگارو در نقطه ای از فرانسه دستوری داده می شود. اسلحه ها آمریکایی است ولی از طریق یک کشور کمونیستی خریداری می شوند و پولشان در هلند به ارزش فلورن هلندی ولی به لیره ی استرلینگ پرداخت می شود. اسلحه ها می بایست در ساعت معین به جزیره ای در نزدیک زانگارو در آفریقا به چند مزدور تحویل شوند تا رئیس جمهور ژان کیمبا را با یک ضربت کودتا سرنگون کنند. درست یادم نیست. شاید هم اسلحه های روسی است و از یک کشور غربی خریداری می شوند و پولش در انگلستان به فلورن هندی هم ارزش لیره ی استرلینگ پرداخت می شود. دلم نمی خواهد کتاب را ببندم و چراغ را خاموش کنم – چون می دانم به محض این که در تاریکی چشم هایم را ببندم یاد ثریا، یا یاد لیلا آزاده، یا خوره های دورتر به مغزم سرازیر می شوند و خیال های مرگزده و در خون مرده در مغزم راه می افتند ... تا وقتی چراغ روشن باشد و چشم هایم روی سفحه کتاب باشد خیال ها راه نمی افتند.
بالاخره باز خوابم می برد و صبح ساعت هفت و نیم که بیدار می شوم، چراغ هنوز روشن است، کتاب هنوز همانطور کنارم باز است، و نامه ی لیلا پای تخت افتاده است. بلند می شوم نامه را لای کتاب و کتاب را کنار می گذارم، و مثل آدم مکانیکی دوش می گیرم و سر و صورتم را صفا می دهم و برای ناشتا می آیم پایین.
هنوز هوا گرگ و میش است که می آیم بیرون و قدم زنام می آیم از کناره باغ لوکزامبورگ می اندازم طرف بیمارستان. گوشه میدان یک نفر از دور صدایم می کند و من اول او را نمی شناسم، اما درست که نگاه می کنم احمد صفوی است که دارد با گرمکن نیم تنه و شلوار سرخ و سفید با شلنگ و تخته، « جاگینگ » می کند و می آید. ظاهراً خیلی تمرین کرده. چون نفس نفس می زند. می آید با من دست می دهد، و در آن لحظه نیم تنه کلفت تری را که با آستین از گردنش آویزان کرده است باز می کند و می پوشد.
« سلام علیک جناب آریان، صبح به خیر. »
« سام علیک »
« چه هوایی! »
« نمی دانستم اهل ورزش هم هستید. »
« چرا، هر روز ... هر جای دنیا باشم. سلامتی جسم، یعنی سلامتی فکر، جناب آریان. به خصوص دیشب هم مهمانی بودیم و کمی زیاده روی شد. »
« پس مزاحم نباشم. »
« نه، من یک ساعتم تمامه. بفرمایید در خدمتتان یک ناشتایی بزنیم. عرضی هم داشتم. »
« من ناشتا خورده ام. »
« پس یه قهوه. »
« قهوه چشم. »
« ارسطو به شاگردانش می گوید سعی کنید وحدت جسمی را در هنر پیکرسازی خود حفظ کنید چون وقتی این وحدت جسمی حفظ شود وحدت روانی و عرفانی روح هم تحقق می یابد. »
« بارک الله ارسطو. »
می رویم داخل رستوران « دانتون ». احمد صفوی دو جور آبمیوه، نصف گریپ فروت، دو تا تخم مرغ نیم بند سه دقیقه ای و تست بی کره ولی با پنیر روکفور دستور می دهد. من همان قهوه اسپرسو.
می گوید:« اخیراً کتاب بسیار جالب و ارزشمندی از یک دوست دانشمند و انسان پرست به من داده شده – درباره نگهداری بدن با روش های تمرین دویدن یا به اصطلاح امریکایی ها « جاگینگ » ... که دارم آن را به فارسی ترجمه هم می کنم. احساس می کنم جای چنین کتابی در میان « جامعه کتابخوان ایران » خالی است. »
« صحیح. »
ناشتای مفصل او می رسد، من هم چون تا ساعت ده صبح کاری ندارم، می نشینم.
می پرسد:« خوب، جناب آریان. تازه چه خبر؟ اخبار ایران را گوش می کنید؟ »
« امروز صبح گوش کردم. »
« گروگان ها را آزاد کردند؟ »
« نه هنوز. هنوز دارند سر و کله می زنند. »
می گوید:« چون دولت پول لازم داره همه را ول می کنند. اما بیشترش را امریکای پدرسگ بالا می کشد. از بیست و خرده ای میلیارد، شش هفت میلیارد بیشتر بهشون پس نمی دهند. »
« شما خبری دارید؟ »
« نه. ولی دولت دموکرات کارتر را می شناسم. و روزنامه ها را هم میخونم. آن ها الآن در تنگنا هستند. می خواهند هرطور شده تا بیست ژانویه که حکومت به حزب جمهوریخواه تحویل داده میشه قضیه را فیصله بدهند تا آبروی حزب دموکرات بیشتر از این ها نره. این ها هم زرنگی می کنند، جان شما. من فکر می کنم تا اخرین لحظه لفتش می دهند و آبروی کارتر را تا ثانیه اخر می برند و عذابش می دهند. »
با دقت تخم مرف های آب پز عسلی را با چاقو گردن زده است و با قاشق کوچک و طلایی رنگ سرویس، زرده و سفیده را درون پوست با ملایمت مخلوط می کند، و کمی نمک می زند.
سبیلهایش و دست های لاغرش مرا یاد دانشجوی انقلابی دانشکده نفت آبادان می اندازد که پس از فارغ التحصیل شدن و یکی دو سال کار در پالایشگاه آبادان، پس از انقلاب، یکی از رهبران اداری-سیاسی آبادان شده بود ... پس از شروع جنگ او هفته ها در سنگرهای خط مقدم جبهه آنقدر گرسنگی کشیده بود تا بالاخره با زخم معده و اثنی عشر و خونریزی های گاستریک در حال بیهوشی از آن جا خارجش کردند.
صفوی روی تست پنیر روکفور می مالد. خیلی بادقت تمام سطح تست را با ضخامت یکنواخت پوشش می دهد. می گوید:« یک نیم قرن طول می کشد، و حوادث ویتنام و ایران و نیکاراگوئه هم لازم است تا بالاخره عمو سام به خودش بیاید. کاری که اوایل این قرن امپریالیسم انگلستان در سال های برتری و امپراتوری خودش می کرد، از اواسط قرن، امپریالیسم امریکا کرده. آن ها معمولاً با تسلط بر دستگاه هیئت حاکمه یک کشور، استعمار خودشان را بر آن کشور نحمیل می کردند. انگلستان سال های سال کرد و بعد بیدار شد و آن روش را گذاشت کنار. بعد مدت هاست – ربع قرن یا کمی بیشتره که امریکا کرده. یعنی امریکا هنوز به سراغ یک گروه اندک هیئن حاکمه میره و به وسیله آن ها – مثل کائوکی، مثل شاه، مثل سووزا، کارهایی را انجام میده، اما این کارها فقط به وسیله زور دولت و ارتش انجام می گیره، و مردم را به کلی ناراحت می کنه – بعد چی داریم؟ انقلاب، و جنگ و مرگ بر امریکا ... چه در خاور دور، چه در خاورمیانه و چه در امریکای لاتین. »
« یعنی امریکا حالا بیدار شده و داره چشم هاشو می ماله و می خواد فقط به نفع ملت ها در خاورمیانه و در امریکای لاتین کار کنه؟ »
« نه – نعوذبالله. ولی داره چشم هاشو می ماله ... این همه لگد توی صورتش بالاخره داره اثر می کنه. خوشم میاد ایران لگد محکمی زده و امریکا را طوری به زانو درآورده که صداش تا سال ها می پیچه. باید مقاومت کرد. باید حیات و هستی ملت را نجات داد. »
حالا نصف گریپ فروتش را هم با قاچ های هندسی بریده، قاچ قاچ کرده، روی آن هوایی شکر می پاشد. کارهایش هم مثل حرف هایش منطقی و ساده و اجتناب ناپذیر جلوه می کند.
می گویم:« جنابعالی خوب موندید، اقای صفوی. جوان و شاداب. »
می گوید:« من بیست و چهار فوریه آینده پا می گذارم توی شصت و دو سالگی! »
« عالی موندید، لاغر، قبراق، سالم. »
خنده غرورآمیزی می کند. می گوید:« والله من یا باید بیرون غذا بخورم یا اصلاً غذا نخورم. چون خدا به ما یک عیال داده که خره. واقعاً یاد نمی گیره و بیشعوره. بیست سی ساله که خارجه، اما هنوز روغن حیوانی سرخ کردنی و پلو خورش و کوکو و شامی و سیب زمینی ... و روغن حیوانی که سرخ می کنه رو همه چی می ریزه. چربی خون، کلسترول، و تصلب شرایین حرف مفته. اما اگر روی حلیم بادمجون یه بند انگشت سیرداغ و روغن نایسته عیبه. هر وقت از ایران بر می گردم، یا خودش می ره و بر می گرده، باید دو تا حلب روغن کرمانشاهی رو شاخش باشه. هر چی هم که بهش میگی اول بدش میاد و قهر و دعوا می کنه – بعم هم همون آش و همون کاسه. »
سرم را تکان می دهم و به بیرون نگاه می کنم.
می پرسد:« خوب، احوال خواهرزادتون چطوره؟ »
« همانطور. فکر می کنم، بدتره. »
« برای پول کاری صورت دادید؟ »
« نه هنوز. »
« احتیاج ندارید؟ »
« خودم یک انگشتر داشتم، فروختم – در امریکا خریده بودم – پانزده هزار فرانکی دست و پا کردم. فعلاً می گذرونیم. »
« پس آن صد و پنجاه هزار فرانک را نمی خواهید؟ - که از تهران در مقابلش ریال بفرستید؟ »
« چرا. ولی هنوز تصمیمی گرفته نشده. ضمناً از طریق بیمه پزشکی دانشگاه و مقامات دولتی شهرداری منطقه و مخلفات هم کارهایی کردم. »
« به هر حال بنده در خدمت حاضرم. »
« متشکرم. »
« عرض می شود بنده بیست و یکم ژانویه بر می گردم اشتوتگارت، چون با دندان سازم قرار دارم. »
« فرمودید فرمایشی داشتید. »
« عرضم همین بود. اگر از بنده خدمتی بر می آید – از لحاظ تقدیم پول – تا آن موقع کت بسته در اختیار حضرت عالی ام. »
« ممنون. »
حالا دارد آخرین مثلث های تست پنیر مالیده را با شیرقهوه می خورد. می پرسد:« دوستمون نادر پارسی را ندیدید؟ »
« نه ... » در این شش و بشم که بلند شوم.
« ظاهراً سرش به عید نوئل بازی گرمه. »
« و بازی های دیگه. »
« عصری تشریف می آورید موزه لوور؟ می دونم که صبح ها می روید بیمارستان. »
« بسیار خوب. و اگر اجازه بدید من مرخص می شوم. »
« پس تا بعد از ظهر. ها – اینم جناب مجیدنیا ... » دکتر مجیدنیا هم با گرمکن ورزشی می آید به ما می پیوندد. من چند دقیقه دیگر می مانم. صفوی با شکم سیر خلق خوش و بهتری دارد. « استاد دیر کردید! تصدقتان! »
همه با هم سلام و علیک می کنیم. مجیدنیا استاد جامعه شناسی دانشگاه ملی بوده – تخصصش در جامعه ایران و جهان سوم. می گوید:« نیم ساعت بیشتر رفتم. » دست می زند روی شکمش. « دیشب یه خورده بیشتر گذاشتم توش. حساب کردم دیدم اگر امروز بخوام یه چیزی بذارم توش باید اول یه چیزی از روش بردارم. هاه ها! »
صفوی می گوید:« استاد یه کتاب جالب براتون سراغ دارم – اگر ندارید برایتان از اشتوتگارت می فرستم - »
« چه کتابی؟ »
« کتاب تازه ای به اسم جاگینگ – کلید سلامت زندگی. یک ضمیمه م تهش داره که غذاهای اصلی دنیا را با تعداد کالری هاشون دسته بندی کرده و از بهترین هاشون ترکیب های خیلی جالب ارائه داده. روزی سه وعده حسابی میل می فرمایید – تازه از 2000 کالری کمتر. یعنی وزن هم کم می کنید ... ولی با روزی یک ساعت جاگینگ! »
« نه – ندیدم. »
« پس یک نسخه اش را براتون می فرستم. »
« متشکرم. شما ناشتا زدید؟ »
« بله – استاد. شما بفرمایید. »
در تکیه درخونگاه، شب های جمعه، عزاداران چراغ ها را خاموش می کردند، دور یک دایره می ایستادند، و سینه می زدند. بچه ها وسط دایره، بزرگترها دور تا دور. گاهی آنقدر « کرب و بلا حسین وای » « کرب و بلا حسین وای » می کردند و به عشق حسین محکم توی سینه و سر خود می زدند که تعدادی عملا می افتادند، و از خود بی خود می شدند.
دکتر مجیدنیا مخلوط آب سیب و هویج، نصف گریپ فروت، املت سبزیجات و قارچ Omelettes aux fines herbes avec champignons کرواسون و کره و مربا و ظرف اضافه بیکن de bacon و پنیر فونتن بلو دستور می دهد.
صفوی می گوید:« جناب مجیدنیا پنیر روبلاشون roblachon میل فرمودید؟ »
« بله. عالیه. یک نوع پنیر کوهستانی نرمه که از ورسای می آورند – ولی باید وقتی تازه است خورد. از آن بهتر پنیر روکفوره. »
صفوی با پیروزی می گوید:« که جاتون خالی الآن صرف شد! ... »
« نوش جان! رگه های آبی داره و از شیر میش با سبزیجات مخصوص و تازه درست میشه و در کوهستان ها عمل می آورند – که باید با بوردوی سفید خورد! »
« که ما هم نمی خوریم ... بنابراین ناشتا می خوریمش. »
« نوش جان! » بعد مجیدنیا انگار که وحی بزرگ و تازه ای از مرکز عالم کائنات صادر شده باشد، می پرسد:« آقا اجرای تازه یوجین اوماندی را از سمفونی 9 بتهوون شنیدید؟ که با ارکستر فیلارمونیک فیلادلفیا پر کرده؟ عجب عالیه! »
صفوی می گوید:« من فقط پنجمش را دیشب منزل دوستمون جناب رهنما شنیدم. »
« آقا غوغاست! ... واقعاً شاهکار یک استاده که بالاخره پس از چهل سال تونسته به بتهوون در قرن بیستم تولد راستین بده. »
صفوی می گوید:« من فکر می کنم بهترین اجراهای سمفونی های بتهوون کار آرتور توسکانی نی یه که در اوایل دهه 1950 کمپانی « آر سی ای ویکتور » امریکا بیرون داد. اون شاهکاریه که در تمام دنیا هنوز به صورت کلاسیک باقی مونده. »
« اتفاقاً من هر نه تاشو دارم. آن را توسکانی نی با ارکستر فیلارمونیک « ان بی سی » پر کرده بود که آن موقع جزو بهترین بود. اما این کار یوجین اورماندی شاهکار شاهکارهاست. همین پنجمش ... در سی مینور، اوپوس 67 ... موومان اولش که آلگرو شروع میشه، دیگه از تکنیک های بشری و استادی هنرمند فراتر میره، میری بالا در سحاب نبوغ خود بتهوون. »
« اجرای « آیین های بهاری » مال ایگور استراوینسکی ش را شنیده بودید؟ »
« بله. »
« اون ارکستراسیون هالی داره. »
« این از اون هم بهتره. »
« La Sacre Printemp سنت شکنی کلاسیک بود! »
« استراوینسکی مساویست با سنت شکنی موسیقی کلاسیک. »
دکتر مجیدنیا می گوید:« ... ضمناً آخرین خبر رو هم که از امریکا شنیدین؟ »
« تاره چه خبر؟ » صفوی آخرین جرعه های آبمیوه اش را سر می کشد.
« چه خبر؟ » من فکر می کنم خبری از گروگان ها دارد.
مجیدنیا می گوید:« کارتر بواسیر داره! »
« نه! » صفوی می خندد.
« مدیکال راپرت کاخ سفید پخش کرده. »
« بیخود نیست وضع تصمیم گیری هاش خرابه! هه هه. اما جداً می فرمایید؟ »
« توی اخبار « نیوزویک » بود ... »
صفوی باز می خندد. می گوید:« خوب، بشره دیگه. بشر فانی و آسیب پذیره – حتی رهبر بزرگترین قدرت های جهان! »
بلند می شوم!
صفوی و مجیدنیا هر دو بلند می شوند، خیلی مودبانه و با نزاکت و ظریف با من دست می دهند.
صفوی می گوید:« پس بعد از ظهر خدمت می رسم، جناب آریان. ساعت دو. »
« من باید هتل باشم. »
« قربان لطف حضرتعالی. »
« خداحافظ. »
« خداحافظ، جناب آریان. »
مجیدنیا هم می گوید:« خداحافظ، دوست من. »
احمد صفوی و استاد مجیدنیا را آن جا سرگرم اختلاط درباره جهان جاگینگ و ماکولات عالی و علم کالری و عالم موسیقی سمفونیک در کافه « دانتون » می گدذارم و قدم زنان به بیمارستان می آیم.
در بخشی که ثریا بستری است خبری نیست. نوریس ژرژت لوبلان با اونیفرم آهارزده اش به رتق و فتق امور مشغول است. در پیشخوان اطلاعات زنی مشغول نوشتن دفتر است. انفرمیه ها زمین کف راهرو را صیقل می دهند. بهیاری با سینی دوا از یک اتاق در می آید و به اتاق دیگر می رود. درها بی صدا باز و بسته می شوند. عقربه ساعت دیواری سفید بی صدا حرکت می کند. ثریا بی صدا در خواب کابوسناک و نامعلومش خوابیده ... و معلوم نیست که در این سکوت و سختی، امید حیات نهفته است یا به قول اریک برن خشکی مرگ فرو می نشیند؟ ایا برای ما همه چیز مرده و حالت برزخ شروع شده، یا این یک خواب موقتی است؟
20
دو سه روز بعد هم تقریباً به همین اوضاع می گذرد. عصر روز 2- دسامبر، یک روز بارانی گرفته، در کریدور (Salle 3) در بیمارستان وال دوگراس، قاسم یزدانی روی افق این سفر من برق می زند. از دفتر بخش، از پیش مارتن آمده ام بیرون، و می خواهم قبل از برگشتن به هتل، نگاه دیگری به اتاق ثریا بیندازم، که قاسم یزدانی آن جا در پاشنه در ایستاده و به طرف تختخواب ثریا نگاه می کند. او را در عرض این سه هفته که این جا بوده ام چند بار با سایر دانشجوها یا تنها دیده ام، حتی سلام و علیک و چند سوال و جواب هم با او مثل بقیه داشته ام اما هیچ وقت نه با توجه زیاد. ساکت است و مودب، اسباب صورتش خوب یا حتی می شود گفت زیبا و منظم است. پوستش تر و تازه و سفید، ابروهایش باریک است و ریش و سبیلش بور کم پشت و نرم، و به خصوص چشم های عسلی رنگش ملایم و قابل اعتماد و اطمینان است.
می پرسد:« تازه چه خبر برادر؟ سلام علیکم. »
« از سیاست و اوضاع؟ یا از ثریا؟ »
« از ثریا خانوم ... »
« همون. La meme Condition ، همون اوضاع، به قول خودشون. »
« تغییراتی محسوس نیست؟ »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)