ص 153-162
«به امید خدا. میدونید جناب آریا، هر چه خدا بخواد همون میشه. بنده به این اعتقاد راسخ دارم. » بالاخره موضوع پول رو به نحوی پیش میکشد. «مثلا اوایل سال 57،سال انقلاب،ما یک کمپلکس اپارتمان توی خیابان میر داماد در تهران داشتیم،یک روز انگار وحی یی از جانب خدا زد پس گردن من و گفت:«صفوی بفروش این اپارتمان را ... همان روز من همه را یکجا فروختم هشت میلیون ــ اگر چه خیلی بیشتر می ارزید.پولش را یک میلیون دلار کردم اینجا ... وگرنه بر باد رفته بود ... بنابراین هر چه خدا بخواد همون میشه.»
او وارد ایستگاه مترو میشود و من تنها می ایم لب رودخانه و مدت درازی قدم میزنم.بعد از خیابان بناپارت می آیم تا سن سولپیس و مثل مبتلایان به پارانویا دور بیمارستان وال دو گراس طواف میکنم . از رو سن ژاگ بر میگردم توی سن میشل . نزدیک نه ونیم و وقت اخبار به هتل بر میگردم.
وقتی برای دوش گرفتن لخت می شوم یک جفت جوراب نو در جوراب هایم ظهور کرده و انگار یکی میزند پس گردنم که«آریان بنداز دور این جوراب ها را »اما من جوراب ها را می اندازم توی کیسه ی نایلون که سومونژو برایم می دهد به لانسدری . من به سومونژو اعتقاد دارم ، که در این زمستان عجیب مظهر بسی فیض هاست.
حاشیه ی نخلستان برویم ، توی جاده ی خرمشهر. از جلوی کلانتری 3 می آیم طرف فلکه ی الفی ،تا از مطبوعاتی بین المللی حسن عرب کتاب بخرم. اما پاسدارها راه را بسته اند ــ می گویند برگرد، برادر اینجا منطقه ی جنگی است . برمی گردم بیاندازم از جاده پتروشیمی و دور پالایشگاه بزنم توی احمداباد و بروم شهر. اما ناگهان صدایی از پشت کودکستان پروانه ر به اسمان بلند میشود ،صدا مثل کشیدن و پاره کردن نوار اسکاچ غول اسا است . بعد صدای غرش انفجاری زمین را تکان می دهد. صدای ترکش های خمسه خمسه که به هر طرف می خورد بلند می شود . بعد انفجار دیگری است و نوری می درخشد که سفید است و بعد سرخ و سیاه می شود. خودم را می اندازم توی جوی اب و نفسم در نمی اید . سرم را بلند می کنم ببینم ظاهرا سالم مانده ام ، اما ادریس پسر مطرود را میبینم که اواز می خواند و می اید و سیگار وینستون می فروشد . آسمان از دود سیاه و غلیظی که از سوی پالایشگاه می اید به رنگ های قهوه ای و کبود می خورد و بوی مخلوطی از سولفور و باروت می اید به طرف پسر مطرود داد میزنم و میخواهم جایی دراز بکشد ، قایم شود ،چون دارند منطقه را می زنند ،بعد صدای هلیکوپتر موشک اندازی گه پایین است و بسرعت رد می شود امعاء و احشاء خیابان را می لرزاند و غرش چند انفجار پی در پی می اید . رگبار مسلسل ها هلیکوپتر را تعقیب می کند و من پسر مطرود را میبینم که پای شمشاد ها حاشیه ی پیاده رو افتاده است . هم شمشادها و هم پسر مطرود هر دو در آتش اند . وقتی خودم را به پیاده رو می رسانم نمی توانم اورا بشناسم چون زغال شده است ... هلیکوپتر موشک اندار دوباره غرش کنان بر میگردد و من دوباره خودم را به ته جوی پرت می کنم و این بار انها منبع اب بالاتر از کودکستان را می زنند. و من ساختمان عطیم فلزی را میبینم که از پایه ی غول اسایش جدا شده و روی سرم فرود می اید ....
وقتی بیدار می شوم دهانم داغ و تلخ است . اتق زیر شیروانی هتل سرد است . رادیو و چراغ هنوز هر دو روشنند و یک شب پره که امده تو دارد زیر نور شرابی رنگ چراغ خواب خودش را به لامپ میزند و گرم میکند . می گدارم برای خودش بپرد . و می ایم شیر سرد اب دستشوئی را باز میکنم و بعد از اینکه مدتی اب میرود یک لیوان پر میکنم و مینوشم . سردی اب ارواره هایم را به درد می اورد . خواب بدم را هم به یادم می اورد . از رادیو موسیقی نرم و شاد سرود های نوئل پخش می شود . بیرون پنجره، در هوای سرد سحری ، خیابان مسیو لو پرنس با چراغانی نوئل ارام است . فقط صددای خفیف موتور کامیون سفید و شیک زباله می یاد که جلوی هتل ایستاده. چشم انداز شهر نورانی در زمینه ی سرود های مذهبی در صلح و ارامش شب نوئل حالت شاد وحتی ملکوتی دارد .
دیگر نم توانم بخوابم، حتی دراز بکشم ، یا کتاب بخوانم . درونم خالی است و لرزان . و دلم برای ثریا شور بدی می زند . بر میگردم سر و صورتم را با اب داغ و صابون می شویم و اصلاح میکنم ،بعد لباس می پوشم و می ایم بیرون . برای ناشتای هتل هم زود است و به هر حال حوصله ی ور زدن با پیرمرد ذو وال یا حتی با سومونژو را هم ندارم.
هنوز هوا گرگ و میش است که از مسیو لو پرنس می ایم پایی و بعد از سن ژرمن وارد سن میشل میشوم . رشته ساختمان های شیک بانک ها و کتاب فروشی ها و مشروب فروشی ها ،با ظاهر سفید و شسته رفته در نور لامپ های الکتریکی می درخشند . چند تا از کافه ها و رستوران ها و بار ها بازند . مردم درون انها می خورند و مینوشند .«کافه دومینگو » از همه شلوغتر و پر سر و صداتر است . یک پیرمرد مو خاکستری دارد با زنی خیلی لاغر و مو طلایی با ماشین پین بال بازی میکند . انها خیلی خوشحال و بشاش بنظر میرسند و زن به او تنه میزند و غش غش می خندد در این فکرم که تمام شب را چکار کرده اند .
در انتهای خیابان کلیسای بزرگ را ان طرف رودخانه میبینم و بطرف ان میروم . از روی پل می گذرم و از میدان گاهی خالی و کنار مجسمه ی سوار بر اسب جناب شارلمانی در گوشه ی میدان هم میگذرم و جلوی کاتدرال میرسم .اولین باری که این بنا را دیدم فقط یاد ویکتور هوگو و گوژپشت کازیمودو افتادم . امشب، یا در این سحرگاه دیوانه ،از ان بدم نمی اید . از در کوچکی که باز است وارد می شوم.درون عبادتگاه عطیم روشن است . دسته ای از کشیشان با لباس ها پر زرق و برق در انتهای محراب اصلی اواز میخوانند . یک کشیش ارگ میزند. در راهرو های کناری نور کمتر و فضا ساکت تر است. در طول یکی از راهرو ها پیش میروم و در گوشه ای دور تر از جایگاه روشن کردن شمع می ایستم و به ستون یکی از شبستان ها تکیه می زنم . حالا صدای ارگ و خواندن اواز متوقف می شود . کشیشی شروع به وعظ میکند . صدایش صاف و محکم است و به وسیله ی چند تا بلند گو و امپلی فایر تقویت می شود .همه ی حرف هایش را نمیفهمم ،ظاهرا دارد راجع به ارتباط مستقیم با خدا حرف میزند ــ که خارج از شعور من است . درباره ی یک جور پیوند و یگانگی حرف میزند:بین مغز انسان و تمام کائنات ،با خدای عالم. درباره ی چیزهایی به اسم میکرویونیورس و ماکرویونیورس که مدام در هم تکرار می شوند ... ماکرویونیورس ... میکرویونیورس ... چشم هایم را میبندم و سعی میکنم روی ترانزیستور صدای کشیش نتردام به ماکرویونیورس فکر کنم . از میکرویونیورس که خیری ندیده بودم.
ان موقع ها که« خانجون» اول هر ماه روضه داشت ، یک روضه خوان خوب داشتیم که اسمش اقا قلیونی بود . اسم خودش مهم نبود اما چون اولین اقایی بود که قبل از روضه پای صندلی می نشست و اول یک قلیون می کشید ما بچه ها به او «اقا قلیونی » میگفتیم و خیلی دوسش داشتیم .اقا قلیونی تک تک ما را و همه ی ایل و تبار ما را می شناخت و همیشه احوال تک تک ما را می پرسید .اقا قلیونی قبل از ذکر مصیبت کربلا اول وعظ می کرد و تمام معلومات ما بچه ها درباره ی خدا و ادمیزاد،زمین و جهان،مردن و پایان کار بشر،محدود به چیز هایی بود که اقا قلیونی میگفت . درباره ی زمین :اقا قلیونی می گفت اگر زمین پاک باشد و خشک باشد و اثار نجاست یعنی خون و بول و غائط در ان نباشد پاک است و میشود روی ان نماز خواند.درباره ی عالم هم میگفت:خداوند تبارک و تعالی تمامی خورشید و ماه و ستارگان را به خاطر پنج تن افریده بنابراین باید ان ها را دوست داشت. درباره ی مردن اقا قلیونی میگفت ....
صدای موزیک ارگ الکترونیک و صدای باریتون کشیش فرانسوی ،مرا بر میگرداند به نتردام دوپاری و ماکریونیورس و میکرویونیورس .
گذشته از خیرات و مبرات و نذر هایی که فرنگیس در تهران برای امیرالمومنین و فاطمه زهرا(ع) کرده من هم سعی میکنم یه جایی که مسیو کشیش فرانسوی می گوید در مرکز تمام عالم در کهکشان ها و سماوات و کائنات به نقطه ای فکر کنم که میشود به ان فکر کرد می شود به سوی ان دست دراز کرد با چشم های بسته سعی میکنم مغزم این یک کیلو نیم ماده ی نرم و پیچ پیچی را با تمام رادارهلیش روی طول موج ماکرویونیورس تنظیم کنم.
دعا میکنم. در تمام عمرم چیزی از خدا نخواسته بودم ــ شاید به جز یک بار ان موقع که زنم در بستر مرگش بود . امشب هم برای خودم چیزی نمی خواستم . خدایا ــ بگذار این بچه زنده بماند . بگذار از این خواب بلند شود .
راهبه ای که مشغول روشن کردن شمع است به من اشاره میکند که بروم جلو. می خواهد من شمعی روشن کنم . صورتش چاق و مهتاب است و شابهت به مادر هایی دارند که می خواهند پستان به دهان بچه بگذارند . اما جامه ی بلند سیاه و براق و سربند بلند و سفید اهاری اش به او موجودیت فلزی می دهد . میروم جلو و دوتا شمعی را که او بطرفم دراز کرده میگیرم و روشن میکنم . به من میگوید برای شمع ها مجبور نیستم پول در صندوق بیاندازم ــ چون ان شمع ها عطیه ی کلیساست .از او تشکر میکنم و بعد از کاتدرال بیرون می ایم .
هوا تازه روشن شده که به هتل بر میگردم . احساس بهتری دارم . پیش از رفتن به بیمارستان ناشتایی حسابی خوردم و وقتی به وال دو گراس میرسم روز کاملا بالا امده . صبح بسیار روشنی است و هوا پس از باران زیاد سر شب دیشب پاک وتازه وحتی شکننده است . با احساس خوبی که از نان و پنیر فرانسوی و شیر و قهوه دارم ــ و همچنین انگار در نتیجه ی تماس با ماکرویونیورس و فیض ویژه ی کلیسای نتردام دوپاری روحیه ام کمی بهتر شده .اما در حیاط بیرونی جلوی بخش داخلی دو سه نفر زن و مرد سیاه پوش کنار دو تا ماشین ایستاده اند .
یک امبولانس متوفیات هم که در عقبش باز است منتظر است . به خودم میگویم در صبح و هوایی مثل این چه کسی میتواند بمیرد؟
نوریس ژور ژوت نوبلان را میبینم که با مانتوی ارغوانی رنگش روی یونیفرم سفید از ساختمان بیرون می اید و بطرف در خروجی می رود . حتی او هم در هوای روشن صبح جوانتر و زنده تر بنظر میرسد مرا میبیند و بطرفم میاید.
«بن ژور ،مسیو اریان . نوئل مبارک»
«بن ژور مادموازل لابلان ،مرسی . برای شما هم»
«بله ــ خب، خواهر زاده ی من چطور است؟بهتر امیدوارم؟»
«ای کاش میتوانستم خبر خوبی به شما بدهم ... ولی نه، همانطور است»
«امروز حرارتش اندکی کمتر شده»
«بله ،علامت خوبی است . پس از دیالیز ارامش بیشتری دارد .»
به رغم صورت ژامبون تازه و خندان و حرف های شادش احساس میکنم دروغ میگوید . بدون خداحافظی با من به طرف اشخاص سیاه پوشی که کنار امبولانس ایستاده اند میرود و با انها حرف میزند . هنوز خیلی زود است که بروم بالا ــ احتمالا هنوز دارند نظافت میکنند یا به بیماران رسیدگی میکنند.من به طرف انتهای دیگر حیاط میروم و روی یکی از نیمکت ها زیر افتاب مینشینم و روزنامه ام را باز میکنم . ساعت نه ونیم مرده ای را که مربوط به امبولانس متوفیان منتظر است می اورند و در نعش کش شیک میگذارند و سیاهپوشها هم سوار می شوند و دنبالش میروند .
برای شب سال ستوان مهندس کامران نقی پور به تهران رفته ام.
صبح پنج شنبه ای در اواسط مرداد است ، من و فرنگیس در بهشت زهراییم . افتاب از روی نارون ها . سرو ها خوره ای خاک و خلی و از پشت دو منار بلند ،روی قطعه ی ما میتابد. کمی انطرف تر ،قطعه های بایر ،با خاک خشک سفید حتی در خنکی صبح تفته به نظر میرسد . چند درخت کاج کج و کوله ،و چنارهای لکنتوی بی اب در انتهای قطعه ی بایر در هم خش و ریسه رفته اند. در هوا گنجشک ها جیک جیک کنان ، ترسان و هراسان در میان درخت ها می پرند . تیغه های نور خورشید تارهای عنکبوت بین درختان اغمازده را می لرزاند. روی زمین دور و بر جوی خشکیده ،از اشغال زباله میوه گندیده ،دستمال کاغذی مچاله شده ،نایلون پاره ،کاغذ های ترحیم و در میان بوته ها و خا وخاشاک گیر کرده،اکنده است.
سکوت قبرستان بزرگ ،با شیون روی قبر ها در هم میشکند . گروه ما از دیگران ارامتر است. زن ها ضجه میزنند ،مرد ها دست به پیشانی می کوبند و قاری می خواند.
ان طرف تر یک خانواده ی شش هفت نفری دور یک قبر جمعند. همه از دم سیاه پوشند حتی بچه ها . شب جمعه است . امده اند فاتحه می خوانند. مردی که ظاهرا رییس خانواده است مدام الهی شکر میگوید و سرش را تکان می دهد . زن چادر سیاهش را به تمام وجودش پیچیده و فقط ناله های آی خدا آی خدا سر میدهد.عکس جوانشان در قاب بزرگی بالای سنگ قبر نصب شده . مو های مجعد فرفری ،سبیل کلفت سیاه ،صورت جوان و شاداب ،و بلیز اسپرت دارد.
دور تر از ان ها شب هفت بسیار پر ضجه و سوزناکی از یک زن و شوهر جوان است که در ماه عسل در حادثه اتومبیل کشته شده اند،به طوری که صدای انها حتی صدای سینه زنی سر قبر چند شهید دور تر از مارا هم تحت الشعاع قرار داده است.
ضجه و درد و داد و بیداد،جار و تضرع ،گریه و زوزه و نعره و ناله و زاری و شیون دنیا را پر کرده ...
من دست های فرنگیس را گرفته ام و سعی می کنم لرزش انها را موقف کنم.
حدود ساعت ده است که دکتر مارتن را میبینم که از ساختمان بیرون می اید و میخواهد بطرف ماشینش برود بلند میشوم و میروم جلو سلام میکنم.
«آه بن !مسیو اریان ــ نوئل لذتبخشی را داشتید در پاریس ــ نه؟»
نمیدانم چه جواب بدهم خوشم می اید که سقش را با عیش و عشرت برداشته اند.
می گویم:«مرسی دکتر.... شما بسیار مهربان هستید.»
می پرسم «ثریای اغما زده ی ما امروز چطور است دکتر؟»
دکتر با دهان بسته لبخند گل وگشادی می زند . سرش را بلند میکند و نگاه عمیق و فیلسوفانه ای به من می اندازد. میگوید:«آه ... ثریا در اغما ...میدانستید اهنگ خیال انگیزی دارد ــ این ترکیب.»
می پرسد:«کلمه ی ثریا در فارسی چه معنایی دارد مسیو اریان؟»
«نمیدانم ، دکتر . مطمئن نیستم»
«اشاره به وضع فعلی ایران ندارد؟یا اشاره به جهان؟»
«نمیدانم . اشاره ی بخصوصی به ایران ندارد»
شنیده بودم که وقتی دکتر ها حرفی درباره بیمارشان ندارند از اسمان و ریسمان حرف میزنند.
میگویم:«اشاره به جهان و اسمان ها بله دارد»
«اشاره به چه چیز جهان و اسمان ها؟»
«فکر میکنم اسم قسمتی از ماه باشد و ستاره ی پروین»
«ها .... این خیال انگیز تر می شود. تقریبا سمبولیک می شود.»
می پرسم:«حالش چطور است دکتر؟»سعی میکنم او را بر گردانم به زمین،به اسفالت جلوی مریضخانه.
«خوب. بد نیست.»بعد می گوید:«ها. من داشتم میرفتم یک قهوه بخورم. میل دارید به من ملحق شوید؟»
«می رویم بیرون. خیلی نزدیک .من جا را بلدم»
چیزی را که می خواهد از توی ماشین بر میدارد و بعد در ماشین را دوباره قفل میکند و ما باهم از در بیمارستان خارج میشویم.
«شما مزدوج هستید مسیو اریان ــ نه؟»
«مزدوج بودم ... حالا نه.»
«ها ... پس باید از ازادیتان حداکثر استفاده را ببرید .حداکثر!می فهمید؟»
وارد یکی از صد ها کافه ی سر نبش می شویم که از در و دیوار پاریس بالا می رود . روی چهارپایه های جلو بار می نشینم . وسط صبح است اما بار غلغله است. دکتر مارتن می گوید:«دنبال ان زن باش ... این شعار ماست. »من هم لبخند می زنم و می گویم:«دنبال ان زن باش»
می پرسد :«هستید ؟در حال حاضر...»
«او مریض است ،عمل جراحی داشته.»
«چه بد ... خوب خواهد شد البته، نه؟»
متصدی بار می اید و با دکتر سلام و چاق سلا متی میکند و دست می دهد.به من هم لابد چون با دکتر هستم و هیکلم از او بزرگتر است سلام میکند ودست میدهد. دکتر مارتن یک قهوه اسپرسو و یک مشروب که نمدانم چیست سفارش میدهد و متصدی بار فورا با قر و قاطی کردن از چند تا بطری برایش می اورد . من فقط اسپرسو . دکتر از من میپرسد:«و حالا او کجاست؟»
فکر میکنم میگوید:«قناری مجروح شما»
می گویم:«اوه، او.... با مادر و پدرش به مارسی رفته .»
«و وقتی برگشت ... به اغوش شما پرواز خواهد کردــ نه؟»
می گویم :«احتمال دارد به اغوش یک نویسنده ی سبیل کلفت که در لندن است پرواز کند.»
«اه! این عشق زیباست !... شجاعت داشته باشید دوشت من.»
نوشیدنی اش را بر میدارد .«این ممکن است بازی باشد ... او میگوید برای من جنگ کن. می دانید، مثلث ابدی عشق ... به سلامتی شما.»و تا اخر مینوشد.
می گویم :«دکتر ،خواهرزاده ام ... ا. چطور است؟»
دکتر پل فرانسوآ مارتن گیلاسش را می گذارد کنار ،فنجان قهوه را می کشد جلو .«خوب است . نباید نگران باشید . صد در دصد خوب می شود .»
«تغییری محسوس نیست . من میخواهم یک چیز قطعی به مادرش بگویم.زن بیچاره بیصبرانه منتظر است.»
دکتر آه بلندی می کشد که برای مرد های فرانسوی یعنی دادن سینه به جلو و یک وری کردن دک و دهن. می گوید:«کما در این مرحله یعنی پس از پنج هفته ،وارد مرحله ی حساسی می شود .» من از او خواهش میکنم چنانچه اشکالی ندارد به زبان انگلیسی توضیح بدهد چون من در این زبان روانتر بودم . او با خوشحالی قبول میکند واما صدایش را پایین می اورد . زبان انگلیسی اش کامل است البته با لهجه ی قوی فرانسوی . شش ماه در بوستون یک جور تخصص دیده است .«در این مرحله از اغما وظیفه ما این است که حال مریض را ثابت نگه داریم ــ و به اصطلاح از فرو رفتن بیشترش خودداری کنیم.»
«ایا ثریا دارد بیشتر فرو میرود؟»
جواب مستقیمی نمیدهد .«در مراحل اولیه ،نکته مهم و حیاتی ــ برای انکه از وارد اوردن اسیب غیر قابل جبران به مغز جلوگیری شود ــ نیاز فوری بیمار این است که در حالی که ازمایشات لابراتواری انجام میشود ما جلوی هر گونه اختلال در کار دستگاه تنفس و گردش خون را بگیریم. خوشبختانه این کار به خوبی انجام شده . بیماری که در کمای ثابت است قاعدتا به انگیزه ها غیرحساس است ــ یعنی انگیزه هایی که مثلا خواب عمیق را بهم میزند ــ مثلا سر و صدای زیاد ،نور شدید یا نوک سوزن ــ اگر چه ممکن است در پاسخ انگیزه های شدید واکنشی عضلانی و غیر ارادی انجام دهد . مثلا در مقابل درد نوک سوزن ممکن است دستش را کمی تکان دهد .»
می پرسم:«ثریا در مقابل انگیزه های درد واکنش نشان نمیدهد؟»
دکتر کارتن فنجان قهوه اش را بر میدارد و تا نصفه می نوشد .
می گوید:« نه ــ هفته ی اول نشان میداد و این تنها نکته ایست که مرا ناراحت میکند .(ای ای جی )های اخیر ثریا رضایت بخش نیست . در کمای عمیق از نوع هیپوکسیا که ما با ان مواجهیم یک حالت ایزو الکترونیک است ،یا به عبارت ساده واکنش ندادن به ولتاژ دو الی سه موج در ثانیه نشانه ی عمیق شدن کماست . ولی دیده شده که اغمای هیپوکسیا خود به خود تخفیف پیدا کرده .»
«ایا ثریا به ولتاژزیاد بی تفاوت شده؟»
«نه ... نه ... گفتم گراف هایش رضایت بخش نیست.»
«متاسفانه خود حالت کما هیچ نشانه ای از درجه وخامت خود به ما
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)