صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 54

موضوع: ثریا در اغما | اسماعیل فصیح

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 123 تا 126
    فیلیپ شارنو یک رنوی نو دارد و ما اول به بیمار ستان می آییم، من و کریستیان شارنو بالا می آییم، فیلیپ و بچه ها در ماشین می مانند. ثریا وضعیتش بی تغییر است و کمک پستاری که آنجا است می گویید دو نفر دیگر از دوستانش هم آمده اند و پس از مدتی رفته اند. کریستیان شارنو می گوید این طرح همیشگی است، دوستانش خیلی هم زیادند، می آیند ولی چون نمی شود با ثریا حرف زد و ارتباطی داشت زیاد نمی مانند و می روند.
    هوا تاریک است که ما به سن رمی در جنوب غرب پاریس می آییم، من و فیلیپ شارنو جلو هستیم، اهل بیت عقب. شارنو از خیابان رنه کوتی می آید پایین و بعد از آن که از بولوار ژاردن می گذرد، به طرف سیته یونیورسیته می آید و کریستیان شارنو عمارتی را که ثریا در آن زندگی می کرد به ما نشان می دهد. ساختمان مثل بقیه زنده و پرنور ایستاده. هوای پاریس حالا تاریک شده و به خاطر شب آخر هفته، ترافیک خیلی سنگین است و به نظر می رسد مردم دنیا از هر طرف می ریزند توی پاریس. پاریس برای همه آخر خط است. هر کس خسته و مانده و رانده است و هرجا هست آخر می آید اینجا. هیچ کس از پاریس اگر عقل داشت هیج جا نمی رود. فقط منم که ناشناس در غروب از پاریس محو می شوم. دلم می خواهد لیلای آزاده با ما می بود.
    پس از مدتی که در یک جاده شلوغ پیش می رویم کم کم باز باران شروع می شود و فیلیپ شارنو وارد منطقه مسکونی تمیزی می شود که در آن از شهر و جاده اتوبان و شلوغی خبری نیست. فقظ خانه و ساختمان مدرن. ولی مثل این است که به عظیم ترین و مدرترین کندوهای سیاره جدیدی وارد شده باشیم. کریستیان شارنو هنوز حرف می زند و در عین حال بچه ها را ساکت و ادب می کند. از شیشه جلو رنو درخشش چراغ ها و و نور خانه ها را می بینم که رد می شوند و باد و برف پاکن قطره های باران را پراکنده می کند.
    از آن شب چیزهای خیلی زیادی یادم نیست جز این که خانه شارنوها خیلی تازه، نو و خیلی تمیز است. و آنها خیلی کتاب خوان، شرابخور و خیلی بامحبت هستند و تمام کارهایشان دست کم در نظر من غربتی پریشان حال، نپم و حسابی دارد. بچه ها شامشان را با پرستار می خورند و سرموقع به اتاق خوابشان می روند. مادر کریستیان شانو هم امشب اینجاست و به امر تهیه شام و نگهداری از بچه ها کمک می کند.
    پیش از شام vin rose اشتهاآوری با اوردوور سرو می شود. من احتیاط می کنم. با شام هم که سوپ قارچ، سوفله سبک میگو و سیر و بلاخره قزل آلای بریان شده است یک نوع vin blanc سرو می شود. بعد قهوه و یک نوع لیکورکه من اسمش را نمی فهمم، با دسر میل می شود. مادام و مسیو بزرگ لابورژه، با غذا و بساط معاشقه و سنت می کنند، انگار که راه نجات منطقی در جهان گذران آویختن فکورانه به شام و شراب است. مادربزرگ لابورژه همسن فرنگیس است، ذر کتابخانه محلی کار می کند، معاون کلوب دختران پیشاهنگ سن رمی، چاق ئ تپل و مپل و سالم است اما در بحث های دختر و دامادش دخالت نمی کند، فقط می خورد، می نوشد و می خندد. کنار من نشسته است و دو تا دکمه بالای بلوزش را هم باز گذاشته. کریستیان شارنو و شوهرش اختلاف عقیدتی زیادی درباره شراب، غذا، آموزش، روانشناسی، بچه و سیاست دارند. شارنو یک کلیست میانه رو است. دوبار به آمریکا سفر کرده و "اتازونی" را دوست دارد. اما کریستیان یک سوسیالیست دموکرات است ولی نه یک کمونیست "پی یروا". شارن. عقیده دارد ژان پیازه از لحاظ "روانشناسی کودک" تحول انقلابی بزرگی در ساخت تفکر انسان نیم قرن اخیر به وجود آورده است. کریستیان یک فرویدیست سنتی است و فکر می کند آزادی های زیادی به سبک آمریکایی و بعد تراپیک های کلینیکی کودکان حرف زیادی است و بچه باید دیسیپلین داشته باشد و گاهی یک کتک "خوب" بخورد. وقتی او این حرف را می زند به مادرش نگاه نمی کند، ولی مادربزرگ لابورژه با قهقه رو به من می گوید:"اوه، من هیچ وقت بچه هایم را نمی زدم، مسیو. من همه چیز را برایشان توضیح می دادم..."
    شانو آبجو دوست دارد، ولی کریستیان شارنو یک دو بوئه سبک یا یک سن رافائل را ترجیح می دهد. به نظر کریستیان شارنو این مطلقا هولناک است که اخیرا بعضی از خانواده های این کشور را با اوردوور آبجو سرو می کنند. "خدای من...دنیا دارد کجا می رود!" آنها اختلاف های خودشان را دارند ولی می دانند چه وقت جلوی خودشان را بگیرند و با یک ماچ لب قضیه را خاتمه یافته تلقی کنند و خدا می داند که آن شب چند دفعه به هم ماچ لب و لوچه ول می کنند. عقایدشان درباره سباست و اوضاع ایران هم متفاوت و غمناک است. نسبت به فلسفه انقلاب اسلامی عقیده مشخصی ندارند، چون نهایتا نمی فهمند. اما لیبرال های تحصیل کرده فرانسه را می فهمند!
    آنها به اصطلاح آدم های درست و دلسوزی هستند. کریستیان اثاث ثریا را به من نشان می دهد.( او اندک اثاث ثریا را از محل اقمت او در پاریس به اینجا منتقل کرده و اجاره آپارتمان ثریا را هم فسخ کرده است.) در میان اثاث شخصی ثریا مقدار زیادی طلا هست. انگشتر و حلقه ازدواجش است، ساعت، یک الله بزرگ، یک گردنبند دیگر، دو تا النگو، عینا همان چیزهایی که فرنگیس به من گفته بود که ثریا همراه خودش به فرانسه آورده. من هیچکدام از چیزهای ثریا را آن شب خیلی مودبانه نمی توانم از آنها بگیرم. نه این که رودربایستی باشد، فیلیپ شارنو ظاهرا در مقابل ضمانتی که برای مخارج بیمارستان پر کرده، طلاها را به عنوان ودیعه نگه داشته است. می گویم اینها فعلا همین جا باشد، بهتر است، تا ثریا خودش(امیدوارم) حاش خوب شود و بیاید بگیرد. شارنو می گوید: به هرحال اینجا امن تر از هتل است!
    بعد از شام، وقتی کنار آتش نشسته ایم و قهوه می خوریم. کریستیان شارنو از دوستی خودش و ثریا می گوید. او ثریا را هفت هشت سال است که می شناسد، چه از دوران تحصیلشان در دانشگاه قبل از دواج و چه این یک سال اخیر که ثریا برگشته بود. او ثریا را واقعا دوست دارد.
    می گویم: از روز تصادف برایم تعریف کنید... آن روز این جا بود؟
    کریستیان شارنو آهی می کشد و می گوید: آه بله، ثریا ایجا بود. از اینجا می رفت. یک شنبه بود. ما روست بیف داشتیم. با سالاد روسی با سیب زمینی الگراتو و بستنی. بعد از بازی با بچه ها بازی کرد. فیلیپ تلویزیون تماشا می کرد، یک مسابقه فوتبال بود. بعد ثریا و من نشستیم حرف زدیم. همین جا، او روی همین صندلی نشسته بود که حالا شما نشسته اید. گفت آن شب می خواهد با مادرش جدی صحبت کند و اجازه بگیرد که از راه زمینی به ایران برگردد. می دانید، فرودگاه های ایران بسته شده بود.
    من: بله.
    کریستیان شارنو ادامه می دهد: او می خواست برگردد. آن روزهای آخر زیاد به اینجا می آمد، تقریبا تمام اثاثش را جمع کرده بود. طلاهایش را که از مدت ها پیش آورده بود، اینجا پیش من گذارده بود. چون در خوابگاه دله دزدی زیاد می شد، امنیت نداشت.
    من: ساعت چند از اینجا رفت؟
    "خیلی زود، ساعت چهار، هنوز هوا روشن بود. دوست داشت با دوچرخه سفر کند، اما خیلی محتاط بود."
    "ناخوش نبود؟"
    "نه نه، مطلقا نه"
    " تب؟ سردرد؟"
    " نه نه نه مطلقا در سلامت کامل و عالی. اگر کوچکترین چیزی بود من نمی گذاشتم با دوچرخه برود. اصلا هرگز کوچکترین سایه شکی از ناراحتی نبود. در حقیقت قبل از این که برود پنج دقیقه ای به بچه ها سواری داد و خندید."
    "بعد چی؟"
    "بعد با خوشحالی خداحافظی کرد و سوار شد ویواش یواش رفت. بعد از این که او رفت باران کم کم شروع شد."
    " به شما ساعت چند خبر دادند؟"
    "ساعت نه و ربع کم... نه. تقصیر او نبود. تقصیر هیچ راننده ای نبوده. فکر نمی کنم. تقصیر هیچ کس نیست."
    فیلیپ شارنو می گوید:"سر پیچ جاده به سادگی سر می خورد و می رود."
    "لابد"
    "CEST LA VIE! زندگی این است."
    "نمی دانم. منصفانه نیست.
    " نه مطلقا منصفانه نیست، اما گاهی مهره ها این جوری می نشینند."
    "لابد"
    حدود نه شارنو مرا به ایستگاه مترو سن رمی می آورد و من تنها به پاریس بازمی گردم. از جبهه لیلا آزاده خبری نیست، یادداشتی را که برای او نوشته ام پس می گیرم و پاره می کنم و با آسانسور بالا می روم.
    به موقع برای اخبار نیمه شب از رادیو تهران می رسم، اما جز گزارش های بد چیزی نیست. "قوای متجاوز صدام حسین عقلقی" حالا حتی دزفول و اهواز را در محاصره گرفته اند و مردم در شهرها بی پناه کشته می شوند. یا هزاران هزار آواره خانمان خود را ترک می کنند.(معمولا پس از اخبارایران، من اخبار خبرگزاری های فانسه و انگلستان را می گیرم و با ترکیب و گاهی تناقض آنها سایه ای از حقایق معلوم می شود.) فرمانده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحات132-127
    کل قوای ایران ابوالحسن بنی صدر در مصاحبه ای گفته است تا او زنده است بعثیون عراق نخواهند توانست دزفول را که شاهرگ حیات اقتصادی و نفت داخل کشور است بگیرند ! می گوید تا آخرین قطره خون در خوزستان مبارزه خواهد کرد !
    بعد از اخبار ایران به اخبار خبرگزاریهای خارجی هم گوش می کنم که کم و بیش نظیر همین خبرها را می دهند ، منتها وحشتناکتر برای ایران . بنی صدر در مصاحبه اش با بی بی سب تمام تقصیرها را به گردن دیگران می اندازد و « روزهای بدی » را برای ملت ایران پیش بینی می کند ! پلکهایم که سنگین می شود سعی می کنم به ثریا فکر کنم و به آن روز بعد از ظهر که با دوچرخه از سن رمی می خواست بیاید به اتاقش در سیته یو نیورسیته . اما نمی توانم کدخدا یک روز مردم ده را دوز خودش جمع می کند و می گوید آی مردم یک خبر خوب براتون دارم و یک خبر بد . اول خبر بد این که امسال زمستان ما جز تاپاله گاو و خر چیزی نداریم . اما خبر خوب این که امسال تا بخواهید تاپاله داریم .
    فصل 15
    برعکس امیدواریهای اولیه ، طی هفته سوم ماه دسامبر نتیجه عمل دیالیز و دو سه بار الکترو آنسفالوگرافی و آزمایشها و گرافهای ssr روزانه از مغز ثریا امیدوار کننده نیست . تجویز داروها و سایر کارهای سروتراپی و آنالیز آزمایشها ادامه دارد ، اگر چه دکتر مارتن و دو دکتر دیگری که او را معالجه می کنند مایوس نیستند . من یک چک ده هزار فرانکی دیگر به صندوق بیمارستان به مسیو ماکادام پرداخت می کنم اما هنوز صد و سی و نه هزار فرانک دیگر تا این تاریخ بدهکارم . البته بشردوستی و روحیه مسیحیت هرگز اجازه نمی دهد یک بیمار در حال اغما را از بیمارستان بیرون بیندازند . ناگفته نماند که فرم ضمانتنامه مسیو و مادام شارنو در دفتر حسابداری بیمارستان خوابیده است . و شارنوها هم اسباب و اثاث و طلاهای ثریا را نزد خود دارند .
    در هتل پالما من به اتاق باز هم کوچک تر و ارزان تری - اتاقی با منظره - در طبقه زیر شیروانی نقل مکان می کنم . اتاق تازه ام هنوز حمام خصوصی دارد و خیلی از کیوسک تلفن بزرگتر است . بالکن کوچک نیم دایره قشنگی هم دارد که رو به باغ کلیسا و قبرستان کوچکش باز میشود و بد نیست . اگر دلتان بگیرد می توانید توی بالکن بنشنید و یخ ببندید .
    از ایران هنوز سیل خبرهای بد جاری است . پیشروی عراقیها در خاک ایران متوقف شده اما « قوای صدامیان کافر » پس از گرفتن قصر شیرین و نفت شهر و چند شهر مرزی دیگر در غرب و بسیاری از شهرهای مرزی باختران و ایلام و خوزستان و از جمله تمام خرمشهر ، اکنون مواضع خود را تثبیت کرده اند . پس از مایوس شدن از تسخیر آبادان ، آنها اکنون به گلوله باران و بمباران سیستماتیک آن از شمال و جنوب و غرب ادامه می دهند . دولت ایران که ظاهراً در مضیقه ارزی شدیدی برای تامین پرداختهای مخارج جنگ است این روزها با میانجیگری دولت الجزایر سرگرم مذاکرات برای ترخیص سپرده های ارزی خود از راه آزاد سازی گروگانهای « لانه جاسوسی » است .
    من لیلا آزاده را در ده روز آخر ماه دسامبر و عید نوئل نمی بینم چون با برادر جوانترش که دکتر فلسفه است و نامزد برادرش که دختر یک استاد دانشگاه است به مارسی رفته اند . شب قبل از رفتنش ، لیلا برای ملاقات ثریا با من به بیمارستان می آید . بعد مرا به اصرار برای صرف شام به منزلش در پورت دیتالی دعوت می کند . راستش نمی خواهم با او بروم - نمی خواهم با او تنها باشم . خودش هم لابد حس می کند ، اما می گوید آن شب پدرش در پاریس است ، پیش او است ، مگر من نمی خواهم با پدرش ملاقات کنم و آشنا شوم ؟ وقتی او این حرفها را می زند ما جلوی در بیمارستان کنار این ایستگاه تاکسی ایستادیم .
    « فکر کردم پدرت مارسی و اونجاهاست ... »
    « آره ، مارسی و اونجاهاست . ما برای « چک آپ » پزشکی هر شش ماه اش آمده پاریس .»
    « صحیح »
    « صحیح ... فردا هم قراره همه بریم مارسی و اونجاها ... و من دیگه نمی بینمت تا بعد از ژانویه . »
    « خوب پس تازه چه خبر ! ابوی حالشان چطور است ؟»
    « اذیت نکن . میای یا نه ! من به پاپا قول دادم ترو ببرم ببینه . خیلی از تو براش حرف زدم .»
    « از من ؟ »
    « از این جلال آریان ... عشق با وفای گذشته من . که تازه از ایران اومده ... خیلی چیزها گفته م . »
    « همه ش بد - انشاءالله .»
    « همه ش خوب . »
    « باشه ، یه خورده دیگه م دستمو بپیچون . »
    « امشب شب یلدام هست ... بلندترین شب سال . »
    « خوب ... »
    « می شینیم شب چه می خوریم ، تخمه می شکنیم ، رنگینک می لمبونیم ، و گپ می زنیم . پاپا این سنتها رو خیلی دوست داره . »
    از بالای عینکم نگاهش می کنم . از آن نگاهها که خالی است ولی می توانید هر چیزی توش بریزید .
    « بیا . چقدر نازی شدی ! »
    « حوصله ندارم .» بر می گردم بطرف پنجره اتاق ثریا نگاه می کنم . « دیدیش که ، دیدی که چه وضعی داره . »
    « آره ، دیدمش . دلم هم کباب شد . طفلکی ! اما بیا بریم . سرت گرم میشه . قرص و دواهای خودت را که باید شب بخوری آوردی ؟ »
    دست روی جیبم می گذارم که هست .
    « بیا ، می خوام یه چیزی نشونت بدم .»
    « پس بریم ! »
    می خندد : « نمی پرسی چی ؟ »
    « هر چه باشه از تخمه و رنگینک لامسب بهرته . »
    با تاکسی به پوردیتالی می آییم . آپارتمان لیلا به قول خودشان یک دوبلکس در یکی از این batiment neuf هاست . ساختمانهای نوساز ، آپارتمان شامل یک نیم طبقه هال و غذا خوری ، بودوار است ، بعد نیم طبقه دیگر با پله های شیک می آید و به اتاقهای خواب و غیره ... در داخل آپارتمان انگار یک میلیون گلدان و گیاههای تزئینی پراکنده است که از زمین و در و دیوار و پنجره بالا می رود ، یا از سقف آویزان است - که مستخدمه فرانسوی پیر لیلا ، ژنه ویو ، از آنها مراقبت می کند . و امشب است که من با جناب دکتر آزاده ملاقات می کنم . توی تاکسی لیلا به من هشدار می دهد که پدرش در اثر بیماری حنجره و تارهای صوتی ، صدایش را از دست داده ، و از « سینته سایرز » صدای مصنوعی استفاده می کند ، بنابر این مواظب باش ، او نباید زیاد حرف بزند .
    اما استاد دکتر عبدالعلی آزاده مردی بلند قامت ، خوش سیما ، بسیار متشخص و دیپلمات نماست ، با سبیل و ابروهای عین بروس سفید ، و موهای پر پشت سفید و مجعد ، عین نیم کیلو پنبه هیدروفیل ، عینک طبی قاب سیاه دارد با شیشه های ضخیمی که ما آن وقتها به آن می گفتیم ته استکانی و استاد عادتا سرش را به یک طرف کج و شق نگه می دارد ، و دست دانش شل و تقریبا خنثی است که لابد نتیجه سالهای خدمتش در دانشگاهها و در بخش وزارت امور خارجه است . در دست چپش هم یک « ویس سینته سایرز « نو امریکایی دارد . دستگاه تولید صوت ، با ماسوره ارتعاشی اش که از فلز نازکی ساخته شده ، در محفظه باریک کوچک و شیک و قشنگی قرار دارد ، و استاد آن را از بین روی نای خود می گذارد و صدایش ، از آن بیرون می آید . ته دیگر سیم به داخل یکی از جلیقه اش می رود که لابد بقیه دستگاه و باطری و ژنراتور در آن نهفته است . صدایی که از آمپلی فایر کوچک « سینته سایزر » در می آید ، صدایی صاف ولی موج دار و متالیک است که به تن صدای او حالت صدای خوشگل « ارتو - دی تو » در فیلم « جنگ ستارگان » را می دهد . استاد روی جلیقه ، پیراهن یقه آهاری و کروات ، چیزی شبیه عبای شیک ، یا کیمونی شرقی هم پوشیده که به او بیشتر شکل و شمایل موجودات معنوی و فوق العاده را می دهد . او بسیار مواضع و با اتیکت است ، و پس از دست دادن و سلام و احوالپرسی ، بهترین مبلهای اتاق را به من تعارف می کند _ که لابد من که با سکته مغزی و پای مجروح از آبادان آمده بودم ، اگر قرار باشد امشب اینجا سقط شوم در جای نرمی این کار را بکنم .
    ما دور یک میز گرد شیک از سنگ مرمر سفید و کریستال آبی ، روی مبلمانی از چرم سیاه می نشینم . روی میز خاتم کاری نفیس دیگری در کنار دیوار ، ولی نه چندان دور ، چند ظرف چینی و کریستال از آجیل ایرانی ، هندوانه و خربزه ، رنگینگ ، تخمه هندوانه بو داده گلپردار ، باقلوای یزدی ، شیرینی برنجی ، و یکی دو صراحی شراب است که باید بساط شب یلدا باشد . لیلا مرا به پدرش معرفی می کند ، و دلیل آمدن مرا به فرانسه و این که ما سر شب کجا بودیم و به ملاقات چه کسی رفته بودیم ، همه چیز را انگار دوباره تعریف می کند . پیرمرد حرفها را بدقت گوش می دهد . در حالی که سرش به یک طرف مایل است ، چشمانش پایین است ، فقط گهگاهی مرا نگاه می کند . بعد « سینته سایزر » صدا را کنار حنجره اش می گذارد . و می گوید : « کاش بنده هم مثل شما جوانتر بودم ، جربزه داشتم و می توانستم در ایران باشم و در این فعالیتها شرکت کنم . اسم ایران حتی نبض مرا تند تر می کند . » صدای مواج الکترونیکی که از او ساطع می شود با حرفهایی که می زند نمی خواند .
    « ما کوچکیم ...»
    « اوحدی مراغه ای می گوید مستیم و مستی ما از جام عشق باشد وین نام اگر بر آرم از نام عشق باشد ... / روزی که کشته گردم در آستانه عشق / تاریخ اولیم ایام عشق باشد ... عشق به وطن و مام وطن و سنتهای وطن عزیزترین عشقهاست . »
    « درباره بنده که حرف نمی زنید ، پدر ؟ »
    « شما در آبادان بودید - و آنجا جنگه . »
    « من بر حسب تصادف آنجا بودم .»
    « شکسته نفسی نفرمایید ... »
    حتی از لفظ شکسته نفسی بدم می آمد ...
    « بنده یک کارمند ساده بودم ، در بیمارستان ... فوقش یک ناظر . »
    « برای همین است که در ایران ماندید .»
    « من در ایران نماندم ... من در ایران بودم . »
    « اجازه بدید یک امشب عزیز را به صورت بحث و جدال سعدی با مدعی شروع نکنیم . لیلا برای شما خیلی ارج قائل است . خیلی از شما تعریف کرده . »
    « لیلا خانم طبع خیال پرور و خیال انگیزی دارند . »
    « آن که بله صد البته . »
    لیلا می گوید : « پاپا ، به حرفهای جلال گوش نکنید . اگر بیشتر اصرار کنید او حتی انکار میکنه که اصلا وجود داره . »
    استاد می گوید : « بله ، می بینم و چه حکمتی در این است ، دخترم . مولانا می فرماید : صورت از بی صورتی آید وجود / همچنان کز آتشی زاده ست دود . »
    از صبح که ناشتا خورده ام تا حالا معده ام خالی است و به قارت و قورت افتاده ، و امیدوارم زودتر سر و کله شام پیدا شود . اما تازه سر و کله مستخدمه لیلا با سینی قهوه و نوشیدنیها پیدا می شود : « پرنو » برای لیلا . « آیریش کافی » برای استاد ، و قهوه ساده برای من ، هر کدام در ظرفهای مخصوص خودش . لیلا ظاهرا دستورات لازم را داده است .
    استاد آزاده جوانمردانه سعی می کند به نجات من بیاید . « شاید آقای آریان بی میل نباشند امشب یک فنجان « آیریش کافی » بزنند . » و لیلا می گوید : « جلال در پرهیز دکتر است پاپا ... باید معذور قبولش کنیم . »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    133 تا 142

    و به طرف من نگاه می کند .
    من سکوت می کنم .
    استاد می گوید : می فهمم پسرم ....بعد برای من توضیح می دهد که "آیریش کافی" یکی از نوشیدنیهای سنتی ایرلندیهاست و ایشان از از بیست و پنج سال پیش که به اولین ماموریت خود به دوبلین رفت به آن عادت کرده بود که ترکیب طبایع گرم و سرد بسیار interessant داشت و به مزاج ایشان هم کاملا agreable بود . ما امشب البته فارسی حرف می زنیم ولی فارسی کلاسیک استاد آزاده با انواع و اقسام واژه های فرانسه و انگلیسی-که استاد در هردو تبحر و تسلط کامل دارند آمیخته است .
    بعد می گوید: و تعریف کنید ببینیم آقای آریان از قوم مهاجر ساکن پاریس کسان دیگری را هم جز لیلا دیده اید؟
    بله فقط سه چهار نفری را.
    لیلا می گوید: جلال ملا توی بیمارستان وال دوگراس بیتوته کرده . دوبشقاب آجیل رنگینک برای من ریخته که جلویم می گذارد. استاد می گوید: به هر حال اینجا خیلی زیادند.
    بله زیادند
    نظرتان چیست آقای آریان؟ بفرمائید هله هوله شب یلدا میل کنید می گویم: به قول یکی از دانشجوها که بنده دیدم- از همه تیپ قماشی هستند.
    بله - از همه تیپ و قماشی هستند.... و خدا می داند که در ایران ما بطور سنت همیشه از هر تیپ و قماشی داشته ایم و همه هم بطور سنت دست به مهاجرت و ییلاق قشلاقشان خوب است .
    لیلا می گوید : نه همشون پاپا
    بشقاب آجیل را بر میدارم و با پسته و بادام شروع می کنم .
    البته نه .... و مقصود من از مهاجرت و ییلاق قشلاق فقط پیدا کردن چراگاه برای گوسفند و اسب و جامعه بدوی آریایی نیست ... بلکه مقصودم ضرورتهای سیاسی و اجتماعی و حیاتی تمدن ما است که به صورت مهاجرت و کوچ در تمام طول تاریخ حتی از زمان پیش از اشکانیان بوده و هست ...
    لیلا می گوید: برای پولدارها البته پاپا! و بعد گیلاسش را می گذارد بلند می شود و دریکی از اتاقهای نیم طبقه پایین ناپدید می شود. قامت قشنگش را هنگام راه رفتن نگاه می کنم اما نه با چندان ولعی که پدرش چیزی توی کله ام ول کند.
    استاد آزاده حرف دخترش را که لابد یک عناد و تضاد قدیمی است نشنیده می گیرد بعد رو به من با حالت خصوصی تری می گوید : عرض شود پرفسور اومستددر کتاب تاریخ شاهنشاهی هخامنشی برای ما نمونه هایی را ذکر می کند که حتی در دوره اشکانیان افراد و حتی گاهی رده هایی از قوم ایرانیان به علت فشار و به مقتضای تحولات سیاسی و احتماعی خان و مان خود را ترک می کردند و به غرب یا به شرق مهاجرت می کرده اند .مقصود از شرق آن زمان البته شهرهای افغانستان فعلی و هندوستان و مقصود از غرب بین النهرین و شام و انطاکیه است . به سوی من نگاه می کند و انگار تایید می خواهد . بله پرفسور اومستد.
    پی از استیلای اعراب به سرزمینهای ایران نیز موبدان زرتشتی والا و طبقه بالای جامعه دسته دسته به هندوستان مهاجرت کردند چه از راه زمین و چه از راه دریا از طریق دریای فارس و دریای عمان و بیشترشان در گوجرات هند نزدیک بمبئی بزرگترین مرکز پارسیان را بنا نهادند.
    برای کسی که حنجره و تارهای صوتی اش را از دست داده استاد ماشالله خوب داد سخن می دهد من به خودم می گویم به به شب یلدای سنتی هم هست همه چیز کامل است .
    قبل از حرکتم از تهران به مجلس ختم آقای جلیلی از اقوام شوهر فرنگیس رفته بودم- که در اثر سرطان معده و پانکراس مرده بود ( مردم ایران در این دوره هنوز ضمنا با سرطان معده و پانکراس و غیره و ذلک هم می مردند) در مسجد تکیه دباغخانه بغل دست دوست و هم محله ای قدیمی ام بهرام آذری می نشینم فاتحه ای می خوانم زنانه سوا است این صحنه هم کامل است در قسمت مردانه ما همه دور تا دور دیوار شبستان خواب آلود چهارزانو نشسته ایم . کفشها جفت جفت بیرون در قطارند صاحبان عزا جلوی در ایستاده اند . ملت تک تک یا چند تا چند تا می آیند با صاحبان عزا دست می دهند تسلیت می گویند کفشها را تحویل می دهند می آیند سلام و علیک کنان دست روی سینه نیم چه تعظیمی کنان می روند گوشه ای مینشینند خادم مسجد می آید سی پاره به دستمان می دهد .آن را می بوسیم و به پیشانی می گذاریم و بعد می خوانیم.همه چای قند پهلو می خوریم همه اشنو ویژه می کشیم آقا بالای منبر وعظ می کند . بلندگو گاهی خرخر می کند من صورتهای آشنا را از گذشته ها و از فک و فامیل و از اهل محل می بینم که تیلیک تیلیک می آیند بهرام آذری برایم توضیح می دهد که فلان کس کیست و بهمان کس حالا چکاره است . آن که چای می دهد خواهرزاده مرحوم جلیلی است که سال سوم دانشگاه علم و صنعت بود حالا تاکسی زیر پایش است .آن جوراب پاره هه محمد آقا جوادی است که قاضی دادگستری بود حالا معاملات ملکی دارد. آن کراواتی یه مسعود حسینی است که توی کمپیوتر سازمان برنامه بود حالا ویدئو قاچاق می فروشد خادم با ناله داد می زند فاتحه همه فاتحه می خوانیم.
    استاد آزاده می گوید : عرض شود ناصرخسرو نیز که قسمت بیشتر عمر خود را در کسب فضائل و در خدمت امرا و لهو و لعب و کسب مال و جاه گذراند وقتی مورد غضب قرار گرفت جلای وطن نمود و مدتی در ترکستان و سند و هند گذرانید و با ارباب ادیان مختلف معاشرت و مباحثت نمود... در جوامع التواریخ و در کتاب دبستان المذاهب آمده است که او انجا نیز به یمکان پناه برد بیست سال آخر عمر خود را در آن سامان زیست ....بعد شیخ فریدالدین عطار را هم داریم که اگرچه تمام سالهای جوانی اش را در شادیاخ به عطاری مشغول بود-البته عطار نه به معنای فروشنده عطر و ادویه بل به معنای داروفروش و داروساز- در اواخر عمر که دلش از سختی و تلخی روزگار در موطن خود گرف به سفر بین النهرین رفت و سالها در بغداد در خدمت مجدالدین بغدادی زیست . خود حکیم ابوالقاسم فردوسی نیز که البته مسبوقید پس از پایان کار شاهنامه چون سلسله سامانیان به دست ترکمنها از پادرآمده بود به غرب ایران و به سلطه سلاطین آل بویه روی برد و از آنجا نیز به غزنین در افغانستان فعلی رفت و به دربار سلطان محمود روی آورد. اما در اینجا هم به علت عدم علاقه محمود به عظمت کار فردوسی و حسادت برخی از شعرای کم مقدار درباری فردوسی بالاخره به زادگاهش طوس بازگشت و سرانجام در وضع غم انگیزی در گذشت.
    از زیر چشم به دری نگاه می که لیلا پشت آن غیبش زده اما اثری از او نیست . نمی دانم مشغول رتق و فتق امور شام است یا دارد لباس عوض می کند یا حمام می گیرد یا چی.
    البته تاریخ به ما نشان داده که از این قبیل رویدادها در تمام ممالک و جوامع بوده و هست و حتی در ایران خودمان نیز عکس این رویدادها به وقوع پیوسته .پلوتارک تاریخ نویس بزرگ به ما می گوید که به سال 529 میلادی که امپراطور ژوستی نین مکتب سقراط را در آتن بست و طرفداران آن را امر به سکوت داد بازماندگان افلاطونیون از موطن خویش گریختند و به دربار خسرو اول انوشیروان پناهنده شدند .
    استاد فنجان آیریش کافی تازه ای برای خودش می ریزد و از شیخ سعدی شیرازی که به شام و حلب و بعلبک سفرکده بود حرف می زند و رسیده است به جایی که شیخ پس از بازگشت به وطن می نویسد : چو بازآمدم کشور آسوده دیدم/پلنگان رها کرده خوی پلنگی ....که من یاد مطرود و پسر عقب مانده اش ادریس در اتاقهای ته باغ خانه ام در بریم می افتم که من به زور هم نمی توانستم آنها را از آبادان چندروزی حتی به آغاجاری بفرستم . و به یاد پیرمردی می افتم که روز حرکتم از ترمینال غرب تهران در جاده کرج بالای پمپ بنزین تاکسی بار پیازش چپه شده بود و مانده بود که در این روزگار چه کند ولی فکر جلای وطن در سر نمی پروراند.
    بالا آمدن لیلا از پله های نیم طبقه پایین مرا به اتاق بازمیگرداند ولی به غیبت و انتظارش می ارزد. چون حالا لیلا لباس حریر نازکی به رنگ سیاه و سفید زیبایی پوشیده که ناگهان دوپلکس کذائی در پوردیتالی را تبدیل می کند به دژ هوش ربای افسانه های مثنوی.لیلا اعلام می کند که شام ساعت 9 و می گوید ژنه ویو و آشپزی که برای شب آورده اند قول داده اند که شد هم زودتر حاضر شود پیش از شام حالا دکتر آزاده بلند می شود و به یکی از اتاقها می رود تا نماز بخواند- قسم می خورم یعنی این چیزی است که لیلا به من گفت هر شب قبل از شام استاد اگر مشروب پشروب و چیزی خورده بود اول می رفت دست و دهانش را آب می کشید بعد وضو می گرفت و نماز مغرب و عشایش را می خواند- خوب چون این عادتی است که پاپا از زمان زندگی در خانه پدریش از شیراز به ارث برده است . به هر حال غیبت نماز استاد امشب از یک ساعت هم بیشتر طول می کشد شاید روی سجاده با خداوندگارش سرفرصت راز و نیاز می کرده شاید هم چرتی زده باشدهرچه باشد او بازنشسته یک رژیم بازنشسته است .
    اما چیزی که لیلا می خواست به من نشان بدهد متاسفانه یک فیلم ویدئو از آب در می آید . وقتی به اتاق نشیمن بر می گردد یک کاست ویدئو با خودش می آورد و آن را در دستگاه ویدئو و تلویزیون می گذارد. این یک فیلم سینمایی امریکایی به زبان اصلی است به نام COMA (اغما) دیدن این فیلم در این حال و اوضاع برای من به اصطلاح جالب بود و می گوید خیلی زحمت کشیده تا یک نسخه این فیلم را برای امشب گیر آورده است .
    اصل فیلم کوما از این داستانهای مریضخانه بازی است - چنایی و دلهره آور چرت و پرت آمریکایی و به اصطلاح تز دوز و کلک کاپیتالیستی دارد- که در آن روسای یک بیمارستان بزرگ گهگاه یکی از بیماران بی کس و کار بخش حوادث و اورژانس را دستی دستی به کوما می فرستند در حالی که مریض بیچاره را رسما فوت شده اعلام می کنند و به سردخانه مخصوص می فرستند و نگه می دارند تا بعدا اجزای بدن اورا کلیه و چشم و غیره را بفروشند ....قبول دارم که یک قصه ابلهانه و مالیخولیایی و چرت بیشتر نیست اما تشابه و تداعی آن با وضع ثریا چندش آور است و از وسطهای فیلم من خودم به حل دل پیچه و تهوع می افتم ...طوری که حتی حضور لیلا هم تسکینی نمی تواند باشد . وقتی دکترها دارند مریض تازه ای را به کوما می فرستند من بلند می شود و به دستشویی مهاجرت می کنم . از ذکر صحنه درون دستشویی می گذرم پنج دقیقه ای آنجا هستم و وقتی بر می گردم رنگ و رویم باید خیلی خوشگل بوده باشد.
    لیلا می گوید: " خاک تو گورم ...تقصیر من بود "
    نه چرا؟
    این فیلم حالت رو بهم زد
    چیزی نیست ...
    ترسیدم !رنگت مث گچ دیوار شده
    این وجاهت طبیعی منه
    نه هه
    میخوای چیزی برات بیارم؟
    همین جا بشین .... برام حرف بزن بردندش توی سردخونه؟
    گم شه .بذار خاموشش کنم
    باشه
    یه شیر قهوه ؟
    خوبه
    " خاک بر سرمن با این فیلم انتخاب کردنم آخه بگو دختر خر... اینم فیلم شد برای این مرد بیچاره گذوشتی."
    س س س . سرگرمیه
    بلند می شود و-جایی که پسر کرک دوگلاس دارددنبال آدم بدهای فیلم می دود و سردخانه لاشه های کوماتوزه را کشف می کند-فیلم ویدئو را قطع می کند .بعد شیر و قهوه داغی از آشپزخانه می آورد.اول پاپا با وراجی از تاریخ و ادبیات درب و داغون کشور گل و بلبل حالتو گرفت بعدم من با چرندیات آمریکاییها....
    مگه حرفها رو می شنیدی؟ صدای پاپا بردش زیاده !
    می خندم و او هم با من می خندد.
    چطوری ؟ دستش را روی پیشانی ام می گذارد پوستش در مقابل پوست من داغ و ملتهب است . خوبه خوب.
    فشارت چطوره ؟ کدوم فشارم؟ د... فشار خونت
    فکرش را نکن . چطور شد ؟ هیچی یه خورده آتشفشانی کردم.
    شیر و قهوه را به سه چهار تا از قفرصهام می خورم احساس آرامشی به سینه و کله ام برمیگردد.لیلا یک ویدئو از موسیقی ایرانی می گذاردمی گوید خواننده خوشگل این کنسرت از معشوقه های پاپاست بعد می آیدکنار من می نشیند " سرت که درد نگرفت؟"
    نه -اما تنهای چیزی که از اندرونم بیرون نیومد فکر می کنم لوزالمعهده زاپاسم بود .
    فکر نکردی داره باز اونجوری حالت بهم می خورده ؟ stroke میشه ؟ نه ...اما یکی دو دقیقه سرم جوری گیج رفت که فقکر کردم منم دارم میرم تو کوما . وقتی از اون دراومدی بیرون و رنگ و روت اونجوری بود من خودم داشتم می رفتم تو کوما !
    طفلک ..... ترسوندمت . به چشمهای من نگاه می کند .
    برای اولین بار در تمام این سفر احساس می کنم به نقطه ای رسیده ام که زندگی خوب می توانست وجود داشته باشد . اما حالا این ژنه ویو انچوچک هم باید وقت گیر بیاورد و بیاید بگوید شام حاضر است .
    دکتر آزاده هم بزودی به ما می پیوندد.
    شام به ترتیب سرو اوردوور مخلوط کنسرواولیویه سوپ قارچ مرغ بریان یک نوع خوراک تیهو برنج سفید و خورش کاری است - یا بوردوی سفید-chateau d yquem به دنبالش دسر و میوه سر شام دکتر آزاده زیاد حرف نمی زند لابد بخاطر این که نمی تواند هم از قاشق و چنگال استفاده کند هم از سینته سایزر صدا. اول کمی تند تند غذا می خورد بعد بقیه طول مدت شام را سر میز می ماند و "شاتودی که م " می نوشد و ناخنک می زند وصحبت و ملاطفت می کند - یعنی باز بلافاصله وارد مبحث مهاجرت ادبا و روشنفکران ایرانی در طول تاریخ کهن می شود. برای دیپلماتی که بیست و پنج سال کم و بیش در وزارت امور خارجه و سفارتخانه ها و دانشکده های علوم سیاسی کرده تعجب آور است که امشب کوچکترین بحثی از گروگان گیری در تهران که داغ ترین موضوعهای سیاسی این تاریخ در تمام جهان است نمی کند . در دنیای خودش و در دنیای ادبای مهاجر ایران سیر می کند - یا اینجور وانمود می کند .
    ".... در تاریخ قرن اخیر ایران نیز با وجود انکه اوضاع اندکی بهتر و جامعه از آزادی و ترقی نسبتا بیشتری برخوردار بود مهاجرت سیاستمداران روشنفکر و متفکران و نویسندگان و شعرا مثل همیشه امری طبیعی بوده حتی در میان روحانیون نیز که از نزدیکترین عناصر به توده های مردم ایران بودند مهاجرت و خود - تبعید کردن مرسوم بوده مرحوم سید جمال الدین اسدآبادی به استانبول و پاریس آمد و با مرحوم عبده روزنامه عروت الوثقی را منتشر ساخت . در میان مهاجرین مقیم برلن نیز روزنانه کاوه چاپ می شد و مرحوم تقی زاده و آقای جمال زاده در آن آثاری به چاپ می رساندند .آقای حسین کاظم زاده ایرانشهر نیز روزنامه ایرانشهررا داشت و چند روزنامه دیگر هم بودند . امروز هم می دانید توی سر سگ بزنید از در و دیوار پاریس و لندن و نیویورک و لوس آنجلس روزنامه های فارسی می ریزد.
    دکتر که کم کم سرش با " شاتودی که م" زیادی گرم شده حالا جفت آرواره هایش را - که تاحالا معلوم نبود دندانهای مصنوعی دارند- در دهانش حرکت می دهد ذرات گوشت تیهو و مرغ و برنج را از لابلای آنها پاک می کند با انگشت در می آورد و پرت می کند یک ور.
    "... حتی در زمان معاصر خودمان هم ما شواهد و نمونه های بسیاری داریم که تقریبا تمام نویسندگان و متفکران و شاعران ما خودشان را بیرون کشیده اند چون سطح فکر جامعه با طبایع آنها سازگار نبوده یا مغایرت داشته یا در خارج از ایران برایشان مجال نفس کشیدن و خلق آثار بهتری بوده است . مشهورترین آنها البته مرحوم صادق هدایت است و آقای محمد علی جمال زاده را در سویس داریم.آقای بزرگ علوی را در آلمان داریم آقای صادق چوبک را در لندن داریم آقای عباس حکمت را در آکسفوردداریم خانم مهشید امیرشاهی در پاریس داریم و بسیاری از دیگران که با برچیده شدن دودمان پهلوی رفتند- همین دختر بزرگوار بنده رو هم اینجا-"
    لیلا حرف پدرش را قطع می کند که پاپا اولا مرا با آنها قاطی نکنید
    چرا نکنم؟ این واقعیتی است دخترم.
    ثانیا فکر می کنم ما امشب سر آقای آریان را به اندازه کافی خوردیم .
    می گویم: ابدا ... شب مطبوعی بوده .
    استاد آزاده می گوید: چشم اما اینها حقایقی بود.
    لیلا می گوید: همچنین هم معلوم نیست اینها هر کدام به قول معروف دلائل معجون وار شخصی خودشون رو دارند که آمدند... و نمی شود تمام آنها را با یک تحلیل و تفسیر زیر یک چتر عمومیت داد و نمی شود گفت همه به علت جور و ستم و مورد غضب قرار گرفتن هیئت حاکمه و محیط جامعه ایران جلای وطن کردند... وانگهی خیلیها هم ماندند و می مانند . علی اکبر دهخدا آنقدر در وطن هرجا بود ماند که با بی پولی و خفت حتی آب و برق خانه ش را قطع کرده بودند ..."
    استاد آزاده حالا فقط می گوید : چشم... و با لبخند لیوان لیلا را پر می کند چشم.... بعد سرش را تکان تکان می دهد انگاری که به چیزهایی بس بزرگ و بربادرفته حسرت می خورد می گوید : پلوتارک جمله ای دارد درباره سقوط امپراطوری روم که sic transit gloria mundi و آنچنان گذشت شکوه دنیا... و گیلاس را لاجرعه انگاری که اینها نیز آخرین جرعه های "شاتودی که م" دنیا است می رود بالا بعد می گوید: عرض شود عماد خراسانی می فرماید: دلم دیوانه شد ....دیوانه دیوانه دگر از خویشتن بیگانه ام بیگانه بیگانه
    بعد به من چشمک می زند من نمی توانم بفهمم آخر شبی مقصودش از این بیت و از این چشمک چیست ولی اهمیت ندارد لابد خود استاد حالا مطمئن نیست . یا لابد تصور می کند- یعنی لیلا او را به این تصور کشانده که من و لیلا پس از سالها در پاریس بهم رسیده ایم...و در رحمت چهارتاق به رویمان باز شده ... ماحالا داریم رنگینک با یک جور بستنی آناناس می خوریم. و استاد به عنوان Nightcap یک نوع کنیاک به ژنه ویو دستور می دهد و آن طور که ژنه ویو آن را ته یک لیوان روی یک سینی طلایی می آورد من حدس می زنم باید آن را مستقیما از گاوصندوقهای بانک مرکزی فرانسه خارح کرده باشد. دکتر جام را بسوی دخترش بلند می کند: جام زندگی را باید لبالب نوشید فرزندانم.
    خوشا حال و خوشا وقت دو مفتون و دو دلداده که غیر از عشقشان گیتی بود - افسانه افسانه
    لیلا می گوید : پاپا خیلی سانتی مانتال نشید لطفا چشم...
    و یادتون نره قبل از خواب یک زنگ بزنید به مادر منتظره و قراره صبح زودتر حرکت کنیم. چشم چشم
    بعد استاد اشاره به موسیقی ویدئو می کند و می گوید : بنده این آهنگ را دوست دارم...سونات لطیفیه .
    خواننده مهاجر حالا دارد یک آهنگ آبکی را با سوز و گداز درباره ایران می خواند اسمش یادم نیست سوسیک یا سوسا یا سوسک است - هفت قلم توالت کرده با لباس دکولته آهنگساز و ترانه سرا هم انگار یک جفت مهاجر هستند برگردان تصنیف می گوید:
    آسمون هرجا بری یه رنگیه
    اما آسمون دل وانمیشه
    نبض من برای ایران میزنه
    اشک من مرثیه قلب منه
    هالالای لا لالای ها لالای....
    دکتر آزاده که حالا لیوان در دست هی چرتش می برد و می پرد. با انگلشتهای یک دستش بنرمی روی میز ضرب گرفته و می گوید: بخوان خانم بخوان خانم قشنگ.... تاصبح شب یلدا بخوان
    توجان لطیفی و جهان جسم کثیف است تو شمع فروزنده و گیتی شب یلداست .
    حدود یازده و نیم است که اجازه مرخصی می خواهم ولی روی هم رفته شب خوبی است چون لیلا هست و بخصوص آخرهای شب .
    لیلا خودش مرا حدود نیمه شب به هتل می آورد اما نمی آید تو می خواهند صبح زود همراه برادرش و نامزد برادرش زودتر حرکت کنند بطرف مارسی. و من به اندازه کافی نوشدارو از او دارم که مرا تا ژانویه برساند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    143-152

    فصل 16
    طی آن هفتۀ پیش از عید نوئل من دو سه بار هم نادر پارسی را می بینم ـ مواقعی که می تواند از دست زن و خواهر زنش فرار کند. او هم یک بار با من به بیمارستان به دیدن ثریا می آید، اما شکر خدا مرا به منزلش دعوت نمی کند. دنیای او با دنیای اشرافی و چسان فسان استاد دکتر آزاده فرق دارد. به قول احمد صفوی، دار و دستۀ نادر پارسی آن سال در پاریس دستۀ غمناکی هستند.
    به هر حال دار و دستۀ کافۀ ریویرا سر خیابان قوام السلطنه با دار و دستۀ تیمسار قائم مقامی فرد و دکتر مجیدی و سرهنگ جواد علوی و دکتر قاسم خطیبی و دکتر کاظم مکارمی و فرهاد بیگلری که فراریهای سیاسی یا دزدی یا فراماسونری بودند هم، فرق دارد. آنها عشق و خوشی شان را می کردند و بعد غیبشان می زد. یا بر عکس، اینها نمی نشستند شعر و قصه بنویسند و ناله کنند و باطن شوریده و واماندۀ خودشان را لو بدهند. آنها زد و بندهی سیاسی داشتند. کسانی بودند که آخر شب سر و کله شان در خانۀ متعلق به سران رژیم سابق پیدا می شد. کنار منقل. امثال نادر پارسی و دکتر اردکان و ویسی و هما علائی هم ممکن بود گهگاه سر و کله شان پای منقل پیدا شود اما این بیشتر بخاطر سوروسات بود نه برای هدفهای جدی تر. شبی که لیلا آزاده و من به منزل قرن هیجدهمی تیمسار دکتر قائم مقامی فرد رفتیم و تیمسار از لیلا آزاده دلبری می کرد، از طبقۀ بالای خانۀ عظیم سر و صدایی می آمد شاید یک گروهان جاسوس و مزدور مشغول عملیات بودند ـ لابد چندتایی هم از دار و دستۀ سر جیمس مانسون، و احتمالاً خود سر جیمس مانسون.
    ***
    هفتۀ آخر دسامبر است و من هنوز مسالۀ پول برای بیمارستان را حل نکرده ام، چون فکر می کنم حالا اولا نمی خواهم به هیچ وجه پول فرنگیس را از ایران بیرون کنم و در چنگ این مفتخورها بیندازم، و دیگر اینکه اقداماتی اداری از طریق دفتر دانشگاه و دفتر بیمارستان کرده ام که اگر درست شود مخارج بیمارستان به عهدۀ بیمه دولتی می افتد.
    این روزها هوا خیلی سرد و همراه با باد و سوز است و شبها هر شب یخبندان. وقتی از بیمارستان بیرون می آیم خیلی پیاده روی می کنم و گاهی هم به کتابخانۀ شهرداری ناحیۀ سن سولپیس می روم. یک شب هم احمد صفوی به هتل می آید و مرا پیدا می کند. من احمد صفوی را یکی دو بار در سمینارهای شرکت نفت که برای سخنرانیهایی در دوره های مدیریت آمد دیده بودم. او ـ علاوه بر کارهای دیگرش ـ از مترجمین بسیار موفق سالهای اخیر است. همچنین از اصفهانیهای زرنگ است و برعکس دار و دستۀ پارسی یا دار و دستۀ سیاست چیها، احمد صفوی برای خودش یک اروپایی ـ ایرانی مستقل مقیم آلمان است و هنوز به ایران رفت و آمد دارد و حقوق بازنشستگی اش را از دولت و حق تالیف تجدید چاپ کتابهایش را از ناشرین آثارش می گیرد.
    اوایل بعد از ظهر روزی که صفوی می اید، اول تلفن می کند. می گوید دو سه روز قبلش از اشتوتگارت به پاریس آمده و از نادر پارسی شنیده است که من در پاریسم، و می گوید می خواهد بیاید مرا ببیند و عرض ارادت کند. وقتی می آید می بینم که خیلی شاد و خندان به نظر می رسد و می گوید اشتوتگارت خیلی عالی است و مردمش خیلی با دیسیپلین اند و آدم حظ می کند. مردم هامبورگ هم عالی اند، و بخصوص هواش، آدم از آب و هوای هامبورگ حظ می کند. اگر کسی آشغال ته سیگار در پیاده روی اشتوتگارت بیندازد پلیس ورقۀ جریمه می دهد. و در هامبورگ و اشتوتگارت فرش ایران بازار خیلی خوبی دارد و واقعاً اینجاها است که مردم ارزش این هنر اصیل ایرانی را می فهمند. احمد صفوی از زندگی بطور کلی بسیار راضی است. خودش و زنش در اشتوتگارت یک ویلا دارند. می گوید دو هفته قبل از یکی از مسافرتهای متعددش از ایران بازگشته است. در ایران با همۀ سختی و نابسامانی اوضاع عالی است. وضع از سابق خیلی خیلی بهتر است. نه مشوربخواری، نه بی حجابی، نه حیف و میلهای بیخودی. خلاصه اوضاع عالی است.
    غروب است که قدم زنان با هم می آییم و در کافه ای توی سن میشل که پاتوق روزانۀ بعضی از مهاجرین ایرانی است و صفوی می شناسد می نشینیم. من قهوۀ اسپرسو می خورم، و احمد صفوی چای با لیمو، و می گوید هرگز لب به مشروب نمی زند. می گوید با خداوندگار خودش عهد بسته است که کبد صحیح و سالم تحویل عزرائیل بدهد.
    می پرسم : « چطور شده عزرائیل عمل تعویض کبد لازم داره؟ »
    می خندد. « نه جناب آراین. شما هم که انگار تمام هوش و حواس و فکر و ذکرتان توی مرض و بیمارستان و عمل و عزرائیل و غیره است. دیگر بفرمایید، تازه چه خبر؟ »
    « سلامتی تان. »
    « متشکرم. »
    « ... پس شما هم تازه از ایران آمده اید؟ »
    « اوضاع خیلی هم خوبه؟ »
    « ظاهراً خوش گذشته! »
    « اوضاع عالیه، بیخودی همه نق می زنند. »
    « و جنگ را چه جور توجیه می فرمایید؟ »
    « جنگ هم انشاالله به همین زودیهای زود تموم میشه. جنگ جنبه های مثبت هم زیاد داره. تحرک و انسجام میاره. عرق ملی رو به جوش میاره. »
    « همه جای ایران تشریف بردید؟ »
    می گوید : « بله ـ بابا ما زادگاهمون اصفهانه. از قدیم و ندیم گفته ن اصفهان نصف جهان. مگه میشه نرفت؟ چه آبی! آب اصفهان هنوز بهترین آب در جهانه. به خدا. من هر وقت میرم اصفهان، هر درد و مرضی دور از جون شما با خودم ببرم، سه روز آب اصفهان تمام مزاج و جسم و روحم را تصفیه میکنه، جان شما. »
    « با اتوبوس آمدید؟ »
    « آره، بدم نبود. »
    « سیاحتی است. »
    « اما رسیدم ارزروم سوار هواپیما شدم. »
    « مجبور بودید برگردید ایران ـ یا چی؟ »
    « بابا ـ نریم حقوق بازنشستگی را قطع میکنن. پدرمون در میاد! هزار جور بدبختی دیگه م داریم. کلی اثاث و زندگی و ملک والده م که دو سه سال پیش مرحوم شد هنوز توی اصفهان دست ورثه مانده، سرکشی لازم داره، ریشه های ما هنوز در ایرونه. شما چطور، جناب آریان. »
    خلاصه ای از دلیل آمدنم را می گویم.
    « شنیده م به پول احتیاج دارید؟ »
    می خندم : « بله ـ چه جورم! »
    « بنده در خدمتگزاری حاضرم، که البته وظیفۀ بنده است. »
    « متشکرم، جناب صفوی. »
    « هر چقدر میخوای بگو، آریان جان. رک و راست و صادقانه. اگر ما در این دنیای وانفسا بهم نرسین کی به دادمون برسه. انسانیت و وظیفۀ کمک به انسان شریف و هموطنی مانند تو به من حکم می کنه. بخصوص که در این وضع حساس و ناراحتی نابهنگام گیر کردی. »
    « متشکرم، جناب صفوی. دیگر بیشتر از این خجالت ندید. »
    « خجالت و رو در بایستی چیه؟ شما پول احتیاج داری و بنده هم یکشاهی صناری اینجا دارم، برادر. هر وقت داشتی در تهران به برادر عیالم می دهی. نداشتی فدای سرتان. »
    « به این سادگیها نیست. »
    « از ساده هم ساده تره. »
    « ما بچه مدرسه ای که نیستیم. »
    « از بنده گفتن. وقتی جناب پارسی گفت شما اینجایی و به پول احتیاج داری با کله آمدم. »
    « متشکرم. »
    « بنده وظیفه م بود. آمدم، دیدم، عرض ارادت کردم. »
    « آمدم، دیدم، فتح کردم. این جمله را کی گفته؟ »
    « ژولیوس سزار گفته. اما گوربابای ژولیوس سزار. ما مخلص شما هم هستیم. ما وظیفه مون رو انجام میدیم. بهمن قراگوزلو ماشین « ب ام و » و اثاث آپارتمانش داشت بر باد فنا می رفت بندۀ خدا. من براش درست کردم، در تهران به خواهرزاده ام فروخت من پولش را اینجا جرینگی گذاشتم کف دستش. »
    « پولش را در تهران به شما پرداخت؟ »
    « یک شماره حساب دادم ریخت ه حساب. والسلام نامه تمام. برای شما هم به همین سادگی. در حقیقت شما لطفی در حق ما می کنید. ما همیشه به مقداری ریال در تهران احتیاج مبرم داریم، تا ارز بچه ها را بفرستیم. »
    « آقا زاده ها اینجا تحصیل می کنند؟ »
    « در اشتوتگارت اند. »
    « چه میخونند؟ »
    « دو تا پسرهام یکی شون طب میخونه، یکی شون آرشیتکتی و دخترم اقتصاد میخونه. باید نسل جوان را برای آیندۀ ایران عزیز آماده کنیم. »
    « حالا ماهی چقدر ارز می دهند؟ »
    « ماهی هزار دلار قرار است بدهند ـ اما اطوار در می آورند. »
    سرانگشتی حساب می کنم. ماهی هزار دلار برای هر کدام خارج می کند. و در عرض سال رقمی می شود. سی و شش هزار دلار در سال از بودجۀ کشور در حال جنگـــ ... که می تواند در بانکهای آلمان یا دانمارک یا امریکا خوابانده شود با بهرۀ 5/16 درصد ... امیدوارم صفوی که مرد خیلی تیز هوشی است این افکار مرا نخوانده باشد، اما او فوق العاده تر از هر چیزی است که من تصورش را می کنم.
    می گوید : « وقتی بنده گفتم از وضع ایران خشنودم البته مقصودم نسل حاضر نیست. نسل حاضر ایران، بخصوص نسل جوان صدمۀ بسیار خواهد دید. اما به قول پاندیت جواهر لعل نهرو باید « به امکانات و تصورات آینده نظر داشت » ما هم مثل انقلاب هند بر علیه استعمار انگلستان، در ایران امروز کارهایی علیه استکبار جهانی و سلطۀ غرب انجام داده ایم. ما باید به دنیا نشان بدهیم و ثابت کنیم که در دنیا فقط دو نظریه یا دو بلوک شرق و غرب در مقابل هم وجود ندارد که در یک طرف کاپیتالیسم یا دموکراسی کاپیتالیستی و در طرف دیگر کمونیسم یا انقیاد کمونیستی باشد. راه سومی هم وجود دارد. بله. این سیستم برای ایران کار خواهد کرد. دولتی که از دو جانب بلوکهای فعلی بهترین تکنیکها را اقتباس کند ولی درصدد باشد که وابستۀ آنها نگردد و چیزی متناسب با تاریخ و فلسفۀ خود ارائه دهد. خوب شما چطور، شما موضع عقیدتی بخصوص دارید؟ »
    « اگر از من بپرسید چلو کباب بهتر است یا خوراک پای قورباغه، می گویم چلوکباب. »
    « مطمئنم که مزاح می فرمائید. »
    هر دو می زنیم زیر خنده. صفوی می گوید : « مطمئن بودم. »
    « زیاد مطمئن نباشید، جناب صفوی. »
    می گوید : « فرش یا قالی چیزی با خودتان نیاوردید؟ »
    « نه ـ مگه می گذارند؟ »
    « چرا ـ یک تکۀ کوچک برای نماز می گذراند. من هر وقت می آیم یک تکۀ کوچک می آورم ـ برای نماز. »
    « شما نماز خونید؟ »
    « نه، زرنگم! »
    باز هر دو می خندیم. حتی در آبادان هم تمام آنهایی که باقی مانده بودند، یا به منطقه رفت و آمد داشتند. خالی از شیشه خرده نبودند. کسانی هم بودند که کارشان دزدی از خانه زندگی و هستی بحران زده های جنگ بود ـ یعنی خالی کردن یا دستبرد زدن به خانه ها یا دکانهای مردم که صاحبشان از ترس فرار کرده بودند ـ و اینها اکثریت مردم شهر را تشکیل می دادند. موش خرماها از سوراخ راه آب می آمدند، خمپاره های سگهای صدام از هوا، و دزدها که ما اسمشان را کفتارها یا لاشخورهای جنگ گذاشته بودیم از در.حتی در دوران محاصرۀ کامل جزیره و گلوله باران دائمی هم لاشخورهای جنگ وجود داشتند. گاهی با ساک دستی می آمدند، و اشیا قیمتی، وسائل برقی کوچک، و دوربین و غیره را می بردند. گاهی با جیپ می آمدند و قالی و قالیچه و تلویزیون می بردند. گاهی هم با کامیون می آمدند و خانه را جارو می کردند. این اواخر حتی کولرها را هم می کندند می بردند. یک آقای محمدرضا نیک فرجام در بریم غربی داشتیم که دو سه مرتبه از آبادان رفته و برگشته بود و برای انتقال تدریجی اثاثیه اش به شیراز چمدان و کارتن خالی می آورد. لاشخورهای جنگ آنقدر به خانه اش دستبرد زده بودند که نیک فرجام به در خانه اش کاغذ چسبانده بودند که و به اطلاع می رساند که : « لطفاً این خانه تا به حال دو مرتبه مورد دستبرد قرار گرفته و فقط وسائل سنگین از قبیل میز و صندلی و تختخواب باقی مانده! » حتی بیمارستان هم شایع بود که یک نفر در بخش امداد و اورژانس ساعت مچی، حلقه، انگشتر و جیبهای کشته شدگان یا مجروحین را می زند.
    می پرسم : « شما پارسی را از کجاها می شناسید. شما که قبل از انقلاب توی قصه و نمایش و فیلم و تلویزیون و اینها نبودید. »
    « نه ـ من کلاهم اونجاها بیفته نمیرم وردارم. زن فعلی نادر پارسی دختر دایی بنده س. عباس برزگر را اگر بشناسید شرکت وارداتی « برزگر » را داشت. حالا امریکاست. اما خود پارسی هم خودمونیم آدم عوضی یه. »
    « من از نادر بدی ندیده م. »
    « صمیمی که هست، استعدادم داره اما گیج و منگه. یک زن فرانسوی خوب داشت که دو سال پیش طلاق داد. میدونید حالا میخواد خونۀ اینجاش رو از چنگش درآره. »
    « نمیدونم. شنیده م یه چیزهایی هست. »
    « شما گرسنه نیستید؟ من معمولاً ساعت هفت شام می خورم. »
    من امشب کار بخصوصی ندارم، و قرار هم نیست برگردم بیمارستان.
    می گویم : « در خدمتتون هستم. »
    « پس بفرمایید. »
    در تقاطع سن میشل و سن ژرمن یک سلف سرویس بزرگ و خوب است و ما به آنجا می رویم. من سالاد با سوپ قارچ بر می دارم با یک جور خوراک اسپاگتی و پنیر با مرغ. احمد صفوی دو جور سالاد بر می دارد و مرغ سوخاری با دو ظرف جداگانه سبزیجات و آب معدنی. غذای اینجا همیشه خوب و مطبوع است و میزهای کنار پنجره هم خالی از لطف نیست، و بخصوص دنگ و فنگ برو بیای گارسن را ندارد ـ فقط چای یا قهوۀ داغ که ژتون آن را می گیرید و پس از صرف غذا به یکی از خدمتکارها می دهید و او برایتان می آورد. قبل از غذا قرصهایم را می خورم و احمد صفوی هم بطور کلی مصاحب مطبوعی است. مردی جهاندیده است، با اطلاعات وسیعی در جنبۀ تاریخ عمومی جهان و بخصوص ناسیونالیسم و ملتها، خودش را نه فقط ملی بلکه ملی گرای جهانی می داند. کتاب بزرگ ناسیونالیسم ـ مائدۀ بزرگ تاریخ یکی از ترجمه های مشهور جوانی او است که به دکتر محمد مصدق ( در تبعید سالهای آخر عمرش در احمدآباد ) تقدیم کرده. شادروان دکتر محمد مصدق به خط خود نامه ای برای احمد صفوی می نویسد که صفوی بعد از انقلاب اسلامی که ملی ها اوایل جان و پر و بال گرفتند در چاپهای بعدی آن کتاب، نامۀ مصدق را پشت جلد کتاب کلیشه می کند و کتاب چند بار چتپ می شود. اما صفوی از زمان پیش از به قدرت رسیدن جبهۀ ملی در ایران تا کنون مقیم اشتوتگارت بوده و بیشتر کتابهایش را در آنجا ترجمه کرده است. اگر چه به قول خودش او تاکنون « تماس با خاک » و « احساس ملی و ایرانی » بودنش را حفظ کرده، اما ناسیونالیسم را بیشتر از لحاظ تئوری بحث می کند تا اینکه واقعاً جزو ملت باشد، و خون و عرق و اشک ریخته باشد. اما همه چیز را خوب تجزیه و تحلیل می کند. و دربارۀ همه چیز ـ از مکتب سوسیالیسم ملی پاندیت جواهر لعل نهرو گرفته تا خواص خرمالوهای باغ والده اش در اصفهان ـ اختلاط می کند. دایرﺓ المعارف بریتانیکای سیار و سرگرم کننده ای است. وقتی داریم قهوه می خوریم او مساله را دوباره به کتاب و ادبیات در ایران می کشد. ولی مطلقاً معلوم است که در ایران بجز فردوسی و حافظ و خیام، دیگر هیچ کس نه تنها سرش به تنش نمی ارزد، بلکه نباید روی آن باقی بماند. او بخصوص از تیپ نادر پارسی و نقد و بحث و قصۀ نو و شعر نو و نمایشنامۀ نو نویسان و « اقتباس چیها » کوک است.
    بیرون کافه، شب سرد پاریس فرو نشسته است، ما پشت میز کوچک کافۀ گرم کنار پنجرۀ مشرف به پیاده رو می نشینیم و قهوه می نوشیم. صفوی یکی از سیگارهای مرا قبول می کند. می گوید شبها آخر شب یک سیگار می کشد.
    می پرسد : « جنابعالی کارهای نادر پارسی را خوندید؟ »
    « بعضیهاشون رو ـ سعی کردم! »
    صفوی می خندد : « بنده که والله هر چی خوندم چیزی نفهمیدم. فرم و شکل وار دور ـ اما محتوا یخ دور. فرم ظاهر را از نویسنده های خارجی مثل ژان ژنه، مثل برتولت برشت، مثل ساموئل بکت اقتباس می کنند. اما از محتوا خبری یخ دور ـ چون یا خودشان نفهمیده اند، یا نتوانسته اند به خوانندۀ ایرانی القاء کنند ـ چون خوانندۀ ایرانی آمادگی و زمینۀ فکری اش را ندارد. موافق نیستید؟ »
    « آن عده شون که اینجا جمع اند ظاهراً خوشحال اند. »
    « نه ـ باطناً هم غمگینند و هم غم انگیز ... من اینها را دیدم و تیپ آنها را هم می شناسم. نادر پارسی و بهمن قراگوزلو و دکتر کوهسار و ژیلا وارسته و بیژن کریمپور و سودابه برزگر و هژیر هومن و دکتر داریوش اردکان و اردشیر ویسی و غیره و غیره و غیره که شما می بینید، هستۀ مرکزی یک گروه از شعرا و نویسندگان و هنرمندان بعد از این فراری از انقلاب اسلامی در فرانسه را تشکیل می دهند. گروههای دیگه ای هم هستند. خدا میدونه چند تاشون هم در لندن اند. در امریکا که هیچی ـ اونجا اقیانوسی یه. انقلاب اسلامی ذوقشان را کور کرده! نمی توانند در ایران باشند و شعر نو و نمایشنامۀ نو بنویسند، می و معشوقه بپا باشد، و آنها برنامه های هنری در تلویزیون و در سالنهای فرهنگ و هنر اجرا کنند. اگر برگردند هم کسی کارشان نداره، اما آنها اینجا مانده اند چون بساط شرب مدام آزاد دارند. می نشیند و می گویند ما تحت تعقیبیم و اگر پایمان به ایران برسد ما را در زندان اوین می گذراند سینۀ دیوار. بله، در ایران اگر از این اداها در بیاورند توی دهنشان می زنند، و باید توی صف شیر و مرغ و دستمال کاغذی آنقدر بایستند تا علف زیر پاشون سبز شه. بعضیهایشان که اینجا زبان بلدند، مثل داریوش اردکان، کتابی، مقاله ای، مجموعه ای به فرانسه دربارۀ انقلاب سر هم کرده اند که به وسیلۀ ناشرهای آوانگارد پاریس منتشر شده، اما بقیه شان هم خشکیده اند. نادر پارسی خودش می گفت رمان بزرگی در مایۀ انقلاب نوشته، یا داره می نویسه. می گفت اما وسطهاش گیر کرده، چون ناشر ندارد. یک شب که کله اش با کوروازیۀ زیاد گرم و سر درد دلش باز شده بود این حرفها را زد. می گفت تپشهای خلاقه را نباید کور کرد ـ چون اینها « نفس زیر خون جاودانگی » است. می گفت نادر پارسی های امروز ایران بدبخت اند همانطور که فردوسی ها و منصور حلاج ها و فرخی یزدی ها بدبخت بودند. معذرت میخوام، اما تشبیهات و مقایسات مال خود اوست. می گفت من یک وقایع نگار معاصر ایران و رئالیست حقیقت گرای انقلاب کشورم هستم. نمی توانم خاموش بنشینم. من خودم را ملزم می بینم که بنویسم. می گفت اگر ننویسم، به وجدان خودم، به ایدئال خودم، به ملتم و به کشورم خیانت کرده ام. می گفت فردوسی متعهد بود. ناصر خسرو قبادیانی متعهد بود. میرزادۀ عشقی متعهد بود. تروتسکی متعهد بود. خوزه مارتی متعهد بود. فرخی یزدی متعهد بود. مشفق کاظمی متعهد است. دکتر داریوش اردکان متعهد است. ما متعهدیم، اگر چه فعلاً بدبختیم ... اما بلافاصله بعد از این حرف پارسی به گارسن گفت یک دوبل کورزاویۀ دیگر برایش بیاورد، و با چنگال یک تکه از استیک فیله مینیون را با خردل دیژون گذاشت دهانش. گارسن برایش کورزاویه را در لیوانی گرد و شکم گنده آورد، و نادر پارسی آن را به سلامتی خودمان و روزهای بهتر بالا رفت. بعد من گفتم جناب پارسی ضمناً آن داستان مولوی را و سوراخ دعا را فراموش نفرمایید ورد که در پاریس نیک است اما سوراخ دعا گم شده. پارسی خندید و فکر کرد من این مثل را تنها مرجوع به کار دکتر اردکان آوردم و بنده هم گذاشتم این مقوله بگذرد. البته در تمام تاریخ جهان از تمام کشورهای جهان ناراضیها و مایوسان از رژیمهای مختلف به پاریس آمده اند، در آینده هم خواهند آمد ـ به کشورهای دیگر هم پناه می برند. ولی پاریس مامن سنتی و تاریخی ناراضیان تاریخ بشر است. خودمون هم داشتیم. در آینده هم خواهیم داشت، اما نویسنده و اهل قلم ایرانی که هرگز پیام جهانی نداشته جایش فقط در ایران است، نه در کافۀ دو لا سانکسیون ... موافق نیستید؟ »
    جوابش شاید به سادگی این است که : و نه در اشتوتگارت. اما می گویم : « موافقم. » چون اولاً همان مفهوم را در بر دارد، و دیگر اینکه همانطور که گفتم او مصاحب مطبوعی است. بعد احساس می کنم می خواهد باز دربارۀ ارز حرف بزند، اما می پرسد:
    « میل دارید فردا عصری برویم « موزۀ ورسای» ؟ »
    « بد نیست. »
    « کاری که ندارید؟ »
    « من صبحها هر روز میرم بیمارستان. »
    « پس میتونم عصری بریم. بنده در معیتتان هستم. با قطار یک ساعت راه است. بنده خودم خیلی وقته شاتو ورسای را ندیده ام. موافقید؟ »
    « خواهش می کنم. »
    وقتی قهوه و کیک تمام می شود بلند می شویم. احمد صفوی بدقت شال گردن می اندازد، کلاهش را می گذارد سرش، آن را جلوی آینه میزان می کند، پالتویش را می پوشد، و ما از تریا می آییم بیرون.
    هوا سرد و خشک است، ولی چراغانی و شلوغی شبهای عید نوئل پاریس را زنده نشان می دهد. تا ابتدای خیابان سن میشل که ایستگاه مترو است قدم می زنیم.
    « خوب خداحافظ تا فردا، جناب آریان. »
    « بله ـ خداحافظ. »
    « ساعت دو خوبه بیام هتل؟ »
    « خوبه. »
    « امیدوارم خواهرزاده تون بهبودی حاصل کنند. »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ص 153-162
    «امیدوارم.»
    «یک چیزی هم نذر کنید.»
    «کردیم!»
    «به امید خدا. میدونید جناب آریا، هر چه خدا بخواد همون میشه. بنده به این اعتقاد راسخ دارم. » بالاخره موضوع پول رو به نحوی پیش میکشد. «مثلا اوایل سال 57،سال انقلاب،ما یک کمپلکس اپارتمان توی خیابان میر داماد در تهران داشتیم،یک روز انگار وحی یی از جانب خدا زد پس گردن من و گفت:«صفوی بفروش این اپارتمان را ... همان روز من همه را یکجا فروختم هشت میلیون ــ اگر چه خیلی بیشتر می ارزید.پولش را یک میلیون دلار کردم اینجا ... وگرنه بر باد رفته بود ... بنابراین هر چه خدا بخواد همون میشه.»
    «شب بخیر ، آقای صفوی.»
    «خدانگهدار جناب آریان»
    او وارد ایستگاه مترو میشود و من تنها می ایم لب رودخانه و مدت درازی قدم میزنم.بعد از خیابان بناپارت می آیم تا سن سولپیس و مثل مبتلایان به پارانویا دور بیمارستان وال دو گراس طواف میکنم . از رو سن ژاگ بر میگردم توی سن میشل . نزدیک نه ونیم و وقت اخبار به هتل بر میگردم.
    ******
    وقتی برای دوش گرفتن لخت می شوم یک جفت جوراب نو در جوراب هایم ظهور کرده و انگار یکی میزند پس گردنم که«آریان بنداز دور این جوراب ها را »اما من جوراب ها را می اندازم توی کیسه ی نایلون که سومونژو برایم می دهد به لانسدری . من به سومونژو اعتقاد دارم ، که در این زمستان عجیب مظهر بسی فیض هاست.
    فصل 17
    حاشیه ی نخلستان برویم ، توی جاده ی خرمشهر. از جلوی کلانتری 3 می آیم طرف فلکه ی الفی ،تا از مطبوعاتی بین المللی حسن عرب کتاب بخرم. اما پاسدارها راه را بسته اند ــ می گویند برگرد، برادر اینجا منطقه ی جنگی است . برمی گردم بیاندازم از جاده پتروشیمی و دور پالایشگاه بزنم توی احمداباد و بروم شهر. اما ناگهان صدایی از پشت کودکستان پروانه ر به اسمان بلند میشود ،صدا مثل کشیدن و پاره کردن نوار اسکاچ غول اسا است . بعد صدای غرش انفجاری زمین را تکان می دهد. صدای ترکش های خمسه خمسه که به هر طرف می خورد بلند می شود . بعد انفجار دیگری است و نوری می درخشد که سفید است و بعد سرخ و سیاه می شود. خودم را می اندازم توی جوی اب و نفسم در نمی اید . سرم را بلند می کنم ببینم ظاهرا سالم مانده ام ، اما ادریس پسر مطرود را میبینم که اواز می خواند و می اید و سیگار وینستون می فروشد . آسمان از دود سیاه و غلیظی که از سوی پالایشگاه می اید به رنگ های قهوه ای و کبود می خورد و بوی مخلوطی از سولفور و باروت می اید به طرف پسر مطرود داد میزنم و میخواهم جایی دراز بکشد ، قایم شود ،چون دارند منطقه را می زنند ،بعد صدای هلیکوپتر موشک اندازی گه پایین است و بسرعت رد می شود امعاء و احشاء خیابان را می لرزاند و غرش چند انفجار پی در پی می اید . رگبار مسلسل ها هلیکوپتر را تعقیب می کند و من پسر مطرود را میبینم که پای شمشاد ها حاشیه ی پیاده رو افتاده است . هم شمشادها و هم پسر مطرود هر دو در آتش اند . وقتی خودم را به پیاده رو می رسانم نمی توانم اورا بشناسم چون زغال شده است ... هلیکوپتر موشک اندار دوباره غرش کنان بر میگردد و من دوباره خودم را به ته جوی پرت می کنم و این بار انها منبع اب بالاتر از کودکستان را می زنند. و من ساختمان عطیم فلزی را میبینم که از پایه ی غول اسایش جدا شده و روی سرم فرود می اید ....
    وقتی بیدار می شوم دهانم داغ و تلخ است . اتق زیر شیروانی هتل سرد است . رادیو و چراغ هنوز هر دو روشنند و یک شب پره که امده تو دارد زیر نور شرابی رنگ چراغ خواب خودش را به لامپ میزند و گرم میکند . می گدارم برای خودش بپرد . و می ایم شیر سرد اب دستشوئی را باز میکنم و بعد از اینکه مدتی اب میرود یک لیوان پر میکنم و مینوشم . سردی اب ارواره هایم را به درد می اورد . خواب بدم را هم به یادم می اورد . از رادیو موسیقی نرم و شاد سرود های نوئل پخش می شود . بیرون پنجره، در هوای سرد سحری ، خیابان مسیو لو پرنس با چراغانی نوئل ارام است . فقط صددای خفیف موتور کامیون سفید و شیک زباله می یاد که جلوی هتل ایستاده. چشم انداز شهر نورانی در زمینه ی سرود های مذهبی در صلح و ارامش شب نوئل حالت شاد وحتی ملکوتی دارد .
    دیگر نم توانم بخوابم، حتی دراز بکشم ، یا کتاب بخوانم . درونم خالی است و لرزان . و دلم برای ثریا شور بدی می زند . بر میگردم سر و صورتم را با اب داغ و صابون می شویم و اصلاح میکنم ،بعد لباس می پوشم و می ایم بیرون . برای ناشتای هتل هم زود است و به هر حال حوصله ی ور زدن با پیرمرد ذو وال یا حتی با سومونژو را هم ندارم.
    هنوز هوا گرگ و میش است که از مسیو لو پرنس می ایم پایی و بعد از سن ژرمن وارد سن میشل میشوم . رشته ساختمان های شیک بانک ها و کتاب فروشی ها و مشروب فروشی ها ،با ظاهر سفید و شسته رفته در نور لامپ های الکتریکی می درخشند . چند تا از کافه ها و رستوران ها و بار ها بازند . مردم درون انها می خورند و مینوشند .«کافه دومینگو » از همه شلوغتر و پر سر و صداتر است . یک پیرمرد مو خاکستری دارد با زنی خیلی لاغر و مو طلایی با ماشین پین بال بازی میکند . انها خیلی خوشحال و بشاش بنظر میرسند و زن به او تنه میزند و غش غش می خندد در این فکرم که تمام شب را چکار کرده اند .
    در انتهای خیابان کلیسای بزرگ را ان طرف رودخانه میبینم و بطرف ان میروم . از روی پل می گذرم و از میدان گاهی خالی و کنار مجسمه ی سوار بر اسب جناب شارلمانی در گوشه ی میدان هم میگذرم و جلوی کاتدرال میرسم .اولین باری که این بنا را دیدم فقط یاد ویکتور هوگو و گوژپشت کازیمودو افتادم . امشب، یا در این سحرگاه دیوانه ،از ان بدم نمی اید . از در کوچکی که باز است وارد می شوم.درون عبادتگاه عطیم روشن است . دسته ای از کشیشان با لباس ها پر زرق و برق در انتهای محراب اصلی اواز میخوانند . یک کشیش ارگ میزند. در راهرو های کناری نور کمتر و فضا ساکت تر است. در طول یکی از راهرو ها پیش میروم و در گوشه ای دور تر از جایگاه روشن کردن شمع می ایستم و به ستون یکی از شبستان ها تکیه می زنم . حالا صدای ارگ و خواندن اواز متوقف می شود . کشیشی شروع به وعظ میکند . صدایش صاف و محکم است و به وسیله ی چند تا بلند گو و امپلی فایر تقویت می شود .همه ی حرف هایش را نمیفهمم ،ظاهرا دارد راجع به ارتباط مستقیم با خدا حرف میزند ــ که خارج از شعور من است . درباره ی یک جور پیوند و یگانگی حرف میزند:بین مغز انسان و تمام کائنات ،با خدای عالم. درباره ی چیزهایی به اسم میکرویونیورس و ماکرویونیورس که مدام در هم تکرار می شوند ... ماکرویونیورس ... میکرویونیورس ... چشم هایم را میبندم و سعی میکنم روی ترانزیستور صدای کشیش نتردام به ماکرویونیورس فکر کنم . از میکرویونیورس که خیری ندیده بودم.
    ان موقع ها که« خانجون» اول هر ماه روضه داشت ، یک روضه خوان خوب داشتیم که اسمش اقا قلیونی بود . اسم خودش مهم نبود اما چون اولین اقایی بود که قبل از روضه پای صندلی می نشست و اول یک قلیون می کشید ما بچه ها به او «اقا قلیونی » میگفتیم و خیلی دوسش داشتیم .اقا قلیونی تک تک ما را و همه ی ایل و تبار ما را می شناخت و همیشه احوال تک تک ما را می پرسید .اقا قلیونی قبل از ذکر مصیبت کربلا اول وعظ می کرد و تمام معلومات ما بچه ها درباره ی خدا و ادمیزاد،زمین و جهان،مردن و پایان کار بشر،محدود به چیز هایی بود که اقا قلیونی میگفت . درباره ی زمین :اقا قلیونی می گفت اگر زمین پاک باشد و خشک باشد و اثار نجاست یعنی خون و بول و غائط در ان نباشد پاک است و میشود روی ان نماز خواند.درباره ی عالم هم میگفت:خداوند تبارک و تعالی تمامی خورشید و ماه و ستارگان را به خاطر پنج تن افریده بنابراین باید ان ها را دوست داشت. درباره ی مردن اقا قلیونی میگفت ....
    صدای موزیک ارگ الکترونیک و صدای باریتون کشیش فرانسوی ،مرا بر میگرداند به نتردام دوپاری و ماکریونیورس و میکرویونیورس .
    گذشته از خیرات و مبرات و نذر هایی که فرنگیس در تهران برای امیرالمومنین و فاطمه زهرا(ع) کرده من هم سعی میکنم یه جایی که مسیو کشیش فرانسوی می گوید در مرکز تمام عالم در کهکشان ها و سماوات و کائنات به نقطه ای فکر کنم که میشود به ان فکر کرد می شود به سوی ان دست دراز کرد با چشم های بسته سعی میکنم مغزم این یک کیلو نیم ماده ی نرم و پیچ پیچی را با تمام رادارهلیش روی طول موج ماکرویونیورس تنظیم کنم.
    دعا میکنم. در تمام عمرم چیزی از خدا نخواسته بودم ــ شاید به جز یک بار ان موقع که زنم در بستر مرگش بود . امشب هم برای خودم چیزی نمی خواستم . خدایا ــ بگذار این بچه زنده بماند . بگذار از این خواب بلند شود .
    راهبه ای که مشغول روشن کردن شمع است به من اشاره میکند که بروم جلو. می خواهد من شمعی روشن کنم . صورتش چاق و مهتاب است و شابهت به مادر هایی دارند که می خواهند پستان به دهان بچه بگذارند . اما جامه ی بلند سیاه و براق و سربند بلند و سفید اهاری اش به او موجودیت فلزی می دهد . میروم جلو و دوتا شمعی را که او بطرفم دراز کرده میگیرم و روشن میکنم . به من میگوید برای شمع ها مجبور نیستم پول در صندوق بیاندازم ــ چون ان شمع ها عطیه ی کلیساست .از او تشکر میکنم و بعد از کاتدرال بیرون می ایم .
    هوا تازه روشن شده که به هتل بر میگردم . احساس بهتری دارم . پیش از رفتن به بیمارستان ناشتایی حسابی خوردم و وقتی به وال دو گراس میرسم روز کاملا بالا امده . صبح بسیار روشنی است و هوا پس از باران زیاد سر شب دیشب پاک وتازه وحتی شکننده است . با احساس خوبی که از نان و پنیر فرانسوی و شیر و قهوه دارم ــ و همچنین انگار در نتیجه ی تماس با ماکرویونیورس و فیض ویژه ی کلیسای نتردام دوپاری روحیه ام کمی بهتر شده .اما در حیاط بیرونی جلوی بخش داخلی دو سه نفر زن و مرد سیاه پوش کنار دو تا ماشین ایستاده اند .
    یک امبولانس متوفیات هم که در عقبش باز است منتظر است . به خودم میگویم در صبح و هوایی مثل این چه کسی میتواند بمیرد؟
    نوریس ژور ژوت نوبلان را میبینم که با مانتوی ارغوانی رنگش روی یونیفرم سفید از ساختمان بیرون می اید و بطرف در خروجی می رود . حتی او هم در هوای روشن صبح جوانتر و زنده تر بنظر میرسد مرا میبیند و بطرفم میاید.
    «بن ژور ،مسیو اریان . نوئل مبارک»
    «بن ژور مادموازل لابلان ،مرسی . برای شما هم»
    «هوا قشنگ است مگر نه؟»
    «بله ــ خب، خواهر زاده ی من چطور است؟بهتر امیدوارم؟»
    «ای کاش میتوانستم خبر خوبی به شما بدهم ... ولی نه، همانطور است»
    «هیچ تغییری نکرده؟»
    «امروز حرارتش اندکی کمتر شده»
    «این علامت خوب است؟»
    «بله ،علامت خوبی است . پس از دیالیز ارامش بیشتری دارد .»
    به رغم صورت ژامبون تازه و خندان و حرف های شادش احساس میکنم دروغ میگوید . بدون خداحافظی با من به طرف اشخاص سیاه پوشی که کنار امبولانس ایستاده اند میرود و با انها حرف میزند . هنوز خیلی زود است که بروم بالا ــ احتمالا هنوز دارند نظافت میکنند یا به بیماران رسیدگی میکنند.من به طرف انتهای دیگر حیاط میروم و روی یکی از نیمکت ها زیر افتاب مینشینم و روزنامه ام را باز میکنم . ساعت نه ونیم مرده ای را که مربوط به امبولانس متوفیان منتظر است می اورند و در نعش کش شیک میگذارند و سیاهپوشها هم سوار می شوند و دنبالش میروند .
    برای شب سال ستوان مهندس کامران نقی پور به تهران رفته ام.
    صبح پنج شنبه ای در اواسط مرداد است ، من و فرنگیس در بهشت زهراییم . افتاب از روی نارون ها . سرو ها خوره ای خاک و خلی و از پشت دو منار بلند ،روی قطعه ی ما میتابد. کمی انطرف تر ،قطعه های بایر ،با خاک خشک سفید حتی در خنکی صبح تفته به نظر میرسد . چند درخت کاج کج و کوله ،و چنارهای لکنتوی بی اب در انتهای قطعه ی بایر در هم خش و ریسه رفته اند. در هوا گنجشک ها جیک جیک کنان ، ترسان و هراسان در میان درخت ها می پرند . تیغه های نور خورشید تارهای عنکبوت بین درختان اغمازده را می لرزاند. روی زمین دور و بر جوی خشکیده ،از اشغال زباله میوه گندیده ،دستمال کاغذی مچاله شده ،نایلون پاره ،کاغذ های ترحیم و در میان بوته ها و خا وخاشاک گیر کرده،اکنده است.
    سکوت قبرستان بزرگ ،با شیون روی قبر ها در هم میشکند . گروه ما از دیگران ارامتر است. زن ها ضجه میزنند ،مرد ها دست به پیشانی می کوبند و قاری می خواند.
    ان طرف تر یک خانواده ی شش هفت نفری دور یک قبر جمعند. همه از دم سیاه پوشند حتی بچه ها . شب جمعه است . امده اند فاتحه می خوانند. مردی که ظاهرا رییس خانواده است مدام الهی شکر میگوید و سرش را تکان می دهد . زن چادر سیاهش را به تمام وجودش پیچیده و فقط ناله های آی خدا آی خدا سر میدهد.عکس جوانشان در قاب بزرگی بالای سنگ قبر نصب شده . مو های مجعد فرفری ،سبیل کلفت سیاه ،صورت جوان و شاداب ،و بلیز اسپرت دارد.
    دور تر از ان ها شب هفت بسیار پر ضجه و سوزناکی از یک زن و شوهر جوان است که در ماه عسل در حادثه اتومبیل کشته شده اند،به طوری که صدای انها حتی صدای سینه زنی سر قبر چند شهید دور تر از مارا هم تحت الشعاع قرار داده است.
    ضجه و درد و داد و بیداد،جار و تضرع ،گریه و زوزه و نعره و ناله و زاری و شیون دنیا را پر کرده ...
    من دست های فرنگیس را گرفته ام و سعی می کنم لرزش انها را موقف کنم.
    حدود ساعت ده است که دکتر مارتن را میبینم که از ساختمان بیرون می اید و میخواهد بطرف ماشینش برود بلند میشوم و میروم جلو سلام میکنم.
    «آه بن !مسیو اریان ــ نوئل لذتبخشی را داشتید در پاریس ــ نه؟»
    نمیدانم چه جواب بدهم خوشم می اید که سقش را با عیش و عشرت برداشته اند.
    می گویم:«مرسی دکتر.... شما بسیار مهربان هستید.»
    میگوید:«این یعنی نه!»
    می پرسم «ثریای اغما زده ی ما امروز چطور است دکتر؟»
    دکتر با دهان بسته لبخند گل وگشادی می زند . سرش را بلند میکند و نگاه عمیق و فیلسوفانه ای به من می اندازد. میگوید:«آه ... ثریا در اغما ...میدانستید اهنگ خیال انگیزی دارد ــ این ترکیب.»
    نگاهش میکنم
    می پرسد:«کلمه ی ثریا در فارسی چه معنایی دارد مسیو اریان؟»
    «نمیدانم ، دکتر . مطمئن نیستم»
    «اشاره به وضع فعلی ایران ندارد؟یا اشاره به جهان؟»
    «نمیدانم . اشاره ی بخصوصی به ایران ندارد»
    «به جهان چطور؟»
    شنیده بودم که وقتی دکتر ها حرفی درباره بیمارشان ندارند از اسمان و ریسمان حرف میزنند.
    میگویم:«اشاره به جهان و اسمان ها بله دارد»
    «اشاره به چه چیز جهان و اسمان ها؟»
    «فکر میکنم اسم قسمتی از ماه باشد و ستاره ی پروین»
    «ها .... این خیال انگیز تر می شود. تقریبا سمبولیک می شود.»
    «من که نمیفهمم.»
    “soraya comatose”
    می پرسم:«حالش چطور است دکتر؟»سعی میکنم او را بر گردانم به زمین،به اسفالت جلوی مریضخانه.
    «خوب. بد نیست.»بعد می گوید:«ها. من داشتم میرفتم یک قهوه بخورم. میل دارید به من ملحق شوید؟»
    «با مسرت»
    «می رویم بیرون. خیلی نزدیک .من جا را بلدم»
    چیزی را که می خواهد از توی ماشین بر میدارد و بعد در ماشین را دوباره قفل میکند و ما باهم از در بیمارستان خارج میشویم.
    «شما مزدوج هستید مسیو اریان ــ نه؟»
    «مزدوج بودم ... حالا نه.»
    «ها ... پس باید از ازادیتان حداکثر استفاده را ببرید .حداکثر!می فهمید؟»
    کتره ای می گویم:«البته »
    وارد یکی از صد ها کافه ی سر نبش می شویم که از در و دیوار پاریس بالا می رود . روی چهارپایه های جلو بار می نشینم . وسط صبح است اما بار غلغله است. دکتر مارتن می گوید:«دنبال ان زن باش ... این شعار ماست. »من هم لبخند می زنم و می گویم:«دنبال ان زن باش»
    می پرسد :«هستید ؟در حال حاضر...»
    « اره و نه »
    «او با شما خوب است ؟»
    «او مریض است ،عمل جراحی داشته.»
    «چه بد ... خوب خواهد شد البته، نه؟»
    «بله . البته»
    متصدی بار می اید و با دکتر سلام و چاق سلا متی میکند و دست می دهد.به من هم لابد چون با دکتر هستم و هیکلم از او بزرگتر است سلام میکند ودست میدهد. دکتر مارتن یک قهوه اسپرسو و یک مشروب که نمدانم چیست سفارش میدهد و متصدی بار فورا با قر و قاطی کردن از چند تا بطری برایش می اورد . من فقط اسپرسو . دکتر از من میپرسد:«و حالا او کجاست؟»
    « کی؟ »
    فکر میکنم میگوید:«قناری مجروح شما»
    می گویم:«اوه، او.... با مادر و پدرش به مارسی رفته .»
    «و وقتی برگشت ... به اغوش شما پرواز خواهد کردــ نه؟»
    می گویم :«احتمال دارد به اغوش یک نویسنده ی سبیل کلفت که در لندن است پرواز کند.»
    «اه! این عشق زیباست !... شجاعت داشته باشید دوشت من.»
    نوشیدنی اش را بر میدارد .«این ممکن است بازی باشد ... او میگوید برای من جنگ کن. می دانید، مثلث ابدی عشق ... به سلامتی شما.»و تا اخر مینوشد.
    می گویم :«دکتر ،خواهرزاده ام ... ا. چطور است؟»
    دکتر پل فرانسوآ مارتن گیلاسش را می گذارد کنار ،فنجان قهوه را می کشد جلو .«خوب است . نباید نگران باشید . صد در دصد خوب می شود .»
    «تغییری محسوس نیست . من میخواهم یک چیز قطعی به مادرش بگویم.زن بیچاره بیصبرانه منتظر است.»
    دکتر آه بلندی می کشد که برای مرد های فرانسوی یعنی دادن سینه به جلو و یک وری کردن دک و دهن. می گوید:«کما در این مرحله یعنی پس از پنج هفته ،وارد مرحله ی حساسی می شود .» من از او خواهش میکنم چنانچه اشکالی ندارد به زبان انگلیسی توضیح بدهد چون من در این زبان روانتر بودم . او با خوشحالی قبول میکند واما صدایش را پایین می اورد . زبان انگلیسی اش کامل است البته با لهجه ی قوی فرانسوی . شش ماه در بوستون یک جور تخصص دیده است .«در این مرحله از اغما وظیفه ما این است که حال مریض را ثابت نگه داریم ــ و به اصطلاح از فرو رفتن بیشترش خودداری کنیم.»
    «ایا ثریا دارد بیشتر فرو میرود؟»
    جواب مستقیمی نمیدهد .«در مراحل اولیه ،نکته مهم و حیاتی ــ برای انکه از وارد اوردن اسیب غیر قابل جبران به مغز جلوگیری شود ــ نیاز فوری بیمار این است که در حالی که ازمایشات لابراتواری انجام میشود ما جلوی هر گونه اختلال در کار دستگاه تنفس و گردش خون را بگیریم. خوشبختانه این کار به خوبی انجام شده . بیماری که در کمای ثابت است قاعدتا به انگیزه ها غیرحساس است ــ یعنی انگیزه هایی که مثلا خواب عمیق را بهم میزند ــ مثلا سر و صدای زیاد ،نور شدید یا نوک سوزن ــ اگر چه ممکن است در پاسخ انگیزه های شدید واکنشی عضلانی و غیر ارادی انجام دهد . مثلا در مقابل درد نوک سوزن ممکن است دستش را کمی تکان دهد .»
    می پرسم:«ثریا در مقابل انگیزه های درد واکنش نشان نمیدهد؟»
    دکتر کارتن فنجان قهوه اش را بر میدارد و تا نصفه می نوشد .
    می گوید:« نه ــ هفته ی اول نشان میداد و این تنها نکته ایست که مرا ناراحت میکند .(ای ای جی )های اخیر ثریا رضایت بخش نیست . در کمای عمیق از نوع هیپوکسیا که ما با ان مواجهیم یک حالت ایزو الکترونیک است ،یا به عبارت ساده واکنش ندادن به ولتاژ دو الی سه موج در ثانیه نشانه ی عمیق شدن کماست . ولی دیده شده که اغمای هیپوکسیا خود به خود تخفیف پیدا کرده .»
    «ایا ثریا به ولتاژزیاد بی تفاوت شده؟»
    «نه ... نه ... گفتم گراف هایش رضایت بخش نیست.»
    آه بلندی می کشد .
    «متاسفانه خود حالت کما هیچ نشانه ای از درجه وخامت خود به ما


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ص 163-170
    زن بیچاره بیصبرانه منتظر است .
    دکتر آه بلندی می کشد که برای مردهای فرانسوی یعنی دادن سینه به جلو و یک وری کردن دک و دهن. می گوید" کوما در این مرحله یعنی پس از پنج هفته وارد مرحله حساسی می شود. من از او خواهش می کنم چنانچه اشکالی ندارد به زبان انگلیسی توضیح بدهد چون من در این زبان روانتر بودم و او هم با خوشحالی قبول می کند . اما صدایش را پایین می آورد.زبان انگلیسی اش کامل است البته با لهجه قوی فرانسوی . شش ماه در بوستون یک جور تخصص دیده است ." در این مرحله از اغما وظیفه ما این است که حال مریض اغمازده را ثابت نگه داریم و به اصطلاح از فرورفتن بیشترش خودداری کنیم.
    آیا ثریا دارد بیشتر فرو می رود؟
    جواب مستقیمی نمی دهد ." در مراحل اولیه نکته مهم و حیاتی -برای آنکه از وارد آمدن آسیب غیر قابل جبران به مغز جلوگیری شود - نیاز فوری بیمار این است که در حالی که آزمایشات لابراتواری انجام می شود ما جلوی هرگونه اختلال در کار دستگاه تنفس و گردش خون را بگیریم. خوشبختانه این کار بخوبی انجام شده . بیماری که در حالت کومای ثابت است قاعدتا به انگیزه ها غیر حساس است -یعنی انگیزه هایی که مثلا خواب عمیق را بهم می زند- مثلا سرو صدای زیاد نور شدی یا نوک سوزن غیر حساس است -اگرچه ممکن است در پاسخ انگیزه های شدید واکنشی عضلانی و غیر ارادی نشان دهد . مثلا در مقابل درد نوک سوزن ممکن است دستش را کمی تکان دهد. می پرسم : ثریا به انگیزه های دردناک واکنش نشان نمی دهد.
    دکتی مارتن فنجان قهوه اش را بر می دارد و تا نصفه آن می نوشد.
    می گوید : نه -هفته اول نشان می داد و این تنها نکته ای است که مرا ناراحت می کند .EEG های اخیر ثریا رضایتبخش نیست . در کومای عمیق از نوع Hypoxia که ما با آن مواجهیم یک حالیت ایزو الکتریک یا به عبارت ساده واکنش نشان ندادن به ولتاژ 2 الی 3 موج در ثانیه نشانه عمیق تر شدن کوماست . ولی دیده شده که اغمای هیپوکسیا خود به خود تخفیف پیدا کرده .
    آیا ثریا به ولتاژ زیاد بی تفاوت شده ؟ نه...نه... گفتم گرافهایش رضایتبخش نیست .آه بلندی می کشد متاسفانه خود حالت کوما هیچ نشانه ای از درجه وخامت خود به ما نمی دهد و شبیه یک خواب آرام است . ما فقط از مطالعه آزمایشات سوا از آن می توانیم به وخامت ای خواب آرام پی ببریم . فیلسوفانه است مگر نه ؟ می دانم دارد مرا دلداری می دهد.
    به انگیزه های دارویی و روانی هم که واکنش نشان نمی دهد؟ اوه نه به انگیزه های روانی واکنش نشان نمی دهد روزی که شما آمدیدو دستش را گرفتید و با او حرف زدید و از مادرش حرف زدید -و ما می دانیم که شما و مادرش را خیلی دوست دارد- می توانست انگیزه روانی شدیدی را را ایجاد کند اما واکنش ثریا صفر بود.
    این چه چیز را ثابت می کند دکتر!که دیگر امیدی نیست؟ نه اینطور نیست مطلقا نه ما فکر می کنیم که این فقط ثابت می کند که صدمه ای که به قشر سربرال مغز وارد آمده به قشر میانی مخ هم سرایت کرده نحوه برخورد تصادف او چنین بوده که او با گیجگاه راست به اسفالت سقوط می کند و بعد با فشار به جلو کشیده می شود و قسمت بالای جمجمه اش به جدول می خورد. ما آثار این رویدادها را با صدها آزمایش گرفا و نقشه معین کرده ایم . ولی هنوز زود است که بشود با قطعیت گفت که این صدمات غیر قابل جبران هستند . از لحاظ ساختمان مغز و کار مغز و بیوشیمی مغز ما بسیاری چیزها را شناخته ایم. از لحاظ عمل موتور مانند مغز هم مطمئنیم بسیار چیزهای اصلی را می دانیم . اما طبیعت بهوش بودن هنوز یکی از پیچیده ترین جنبه های سیستم کار مغز است . پزشکان اعصاب و متخصصین شیمی اعصاب مغز هنوز مانده است که این جنبه را توضیح بدهند . تمام شواهد نشان می دهند که مرکز آکاهی یا بهوش بودن در مغز میانی است و ما هنوز ارتباط آن را با وظایف حرکتی سربرال کورتکس که تمام حواس را بطور اتوماتیک کنترل می کنند- نمی دانیم بنابراین .... در این مورد هم من باید مثل اجداد حرفه ایم بگویم- با خداست...ما در کنترل همه چیز در این دنیا نیستیم. چیزهای اتفاق می افتند . همیشه افاده اند در آینده هم خواهند افتاد این زندگی است اما مواردی بوده است که بیمار کوماتوز که از وضع ثریا خیلی پیشرفته تر بوده بهبودی یافته است . بیماری که اغمائش در اثر ضربه مغزی بوده ؟ آه ....بله -البته می فهمم مقصود شما از این سوال چیست بیماری که اغمائش در اثر ضربه فیزیکی به مغز است با کوماتوزی که در اثر بیماریهای داخلی به اغما رفته است اندکی فرق دارد. می دانید علاوه بر عللی مثل زخم و پارگی و خونریزی در مغز علل دیگری هم هستند که حالت کوماتوز را به وجود می آورند . مثلا در اثر هرنوع ایجاد لختگی خون در داخل سیاهرگها یا سرخرگها یا پارگیهای عروق یا پایین آمدن فاحش و ناگهانی فشار خون علل دیگری نیز که باعث اختلال شدید در متابولیسم بدن می شوند مثل پایین آمدن فاحش میزان قند در بدن یا از کار افتادن کبد یا کلیه ها مسمومیت یا حتی مخدرهای شدید مثل الکل فراوان این حالت را به وجود می آورند اما در ابعاد حالت کوماتوز بیماری که در اثر ضربه مغزی یعنی پارگی و خونریزی مغزی به این حالت دچار شده بهبودیش می تواند مدت بسیار درازتری طول بکشد تا یاخته های بافتهای صدمه دیده بهبودی حاصل کنند و ما امیدواریم . به ساعتش نگاه می کند خدای من -من باید برگردم !اجازه می دهید؟ ته چک حساب نوشیدنیها را بر می دارم که بپردازم از متصدی بار به اشاره دکتر مارتن از من پول نمی گیرد. دکتر برای هر دو پرداخت می کند و من از او تشکر می کنم .بیرون می آییم و من با او به بیمارستان بر می گردم و ثریا را در اتاقش می بینم که همانظور ساکت و صامت روی تخت دراز کشیده است این زندگی است .
    قدم زنان به طرف هتل بر می گردم احساس حالت روز آفتابی و خوش صبح رفته است . حوصله ناهار خوردن ندارم. حوصله کتابخانه رفتن هم ندارم حوصله سینما رفتن هم ندارم . حوصله رفتن به نتردام دوپاری و تماس مجدد با ماکرو یونیورس را هم ندارم. بنابراین به هر حال می روم در این دکه نزدیک هتل و بعد از خوردن قرصها خودم را با یک دیس پلو چینی پر می کنم و بعد می روم توی اتاق هتل روی تخت دراز می کشم .دو تا از سیگارهای کذایی نادر پارسی را می کشم و آنچه را که از مغزم مانده وسط فصلهای هشتم و نهم سگهای جنگ می کشانم و منتظر احمد صفوی می شوم.
    اما آن روز سر و کله احمد صفوی پیدا نمی شود . می گویم لابد از من و از فروختن ارز به من قطع امید کرده است اما ساعت سه صفوی تلفن می کند و معذرت می خواهد که نمی تواند بیاید چون او قرار ملاقاتی با مورخ معاصر ژان فورژه دارد و قرار است نسخه ای از کتابش را که به فارسی ترجمه کرده به وی تقدیم کند . بعد
    می گوید : پس من فردا تلفن می کنم .
    خواهش می کنم
    باید جدا ببخشید جناب آریان از صمیم قبل معذرت می خواهم برنامه های امروز بعد از ظهرتون رو بهم زدم. نگران نباش رفیق من آنچنان برنامه هایی هم داشتم !
    پس خدانگهدار
    خداحافظ آقای صفوی
    اما آن روز عاقبت یک چیز کاملا از دست رفته هم از آب در نمی آید. نزدیک غروب نامه بلند بالایی با پیک سفارشی از چنوب فرانسه از لیلا آزاده برایم می رسد که مرا تاقسمتی از شب گرم می کند.
    جلال-
    الان صورتت جلوی چشمم است که دراز و لاغر آنجا نشستی پولیور سیاه که خواهرت بافته روی پیراهن سفید یقه ت باز می دانم نگرانی اما غمگین نیستی تو هیچوقت غمگین نیستی فقط نگرانی و وقتی خیلی نگرانی چشمانت انگار گود می افتد و آنوقت می فهمم که از همیشه با احساس تر و صمیمی تری . خیلی خوب عصبانی نشو از خودم حرف می زنم برای همین است که امشب این نامه را می نویسم به تو احتیاج دارم
    می دانم توهم لابد به کسی احتیاج داری.
    همین امشب آخر شب از بهوش ماندم می دهم آن را برایت با پست پیک سفارشی بفرستند آن وقت باید تا فردا غروب به دست تو برسد ترا می بینم که از بیمارستان برگشته ای روی تخت دراز کشیده ای سیگار لای انگشتانت است و این هذیانها را می خوانی چقدر خوشبخت است این نامه پدرسگ دلم می خواهد مرا هم دوسه دفعه آنجا می خواندی اما یک کاغذ پاره را چطور می شود خواند ؟ وانگهی من از زخمهای دیگری
    می میرم . زخمی که خونریزی دارد نمی کشد.
    شب نوئل است همه مست اند .تمام فامیل لامصب من این پایین مست اند .Joyeux Noel من این بالا در اتاق بودوار کنار پنجره نشسته ام که فقط چند قدم با دریا فاصله دارد. نوار آنگهای یواش گوگوش را گذاشته م دلم تنگه دلم تنگه برای گریه کردن کجاست مادر ؟ کجاست گهواره من ؟ من می دانم گهواره ام کجاست . گهواره من هنوز شیراز است پوکیده و دارد توی صندوقخانه خاله م خاک می خورد . فقط قبرم کجاست نمی دانم یا شخصیت ام کجاست نمی دانم.
    امشب دریا طوفانی است اما ما از دریا مست تریم مست زندگی برادرم فری آنقدر شامپانی خورده که سکسکه می زند . نامزدش ژیلا هم سکسکه می زند . ماما سکسکه نمی زند پاپا آروغ می زند. من دلم می خواهد هوار بزنم زندکی ساده و خوب فرانسه . گهواره و گور و دانش و ادب . بابا شامپانی داد ماما خاویار داد. فردا که جمعه باشد ما می رویم بوردو آنقدر زندگی می کنیم تا بمیرم در آبادان شما بچه ها آنقدر می میرند تا زندگی کنند وای خیلی خوب خفه شدم حق ندارم از این حرفها بزنم . این حرفها را زنی حق دارد بزند که معصومه عفیفه محجوبه باشد . من چی هستم؟ آنقدر بد بوده ام که گاهی می گویم یکی مرا بگیرد تا
    می خورم بزند و این لابد همان کاری است که نصرت زمانی با من کرد حقم بود.
    امروز بعد از ظهر خواب دیدم برگشتیم شیراز و خواهرم تازه به دنیا آمده بود . عید بود می دانستی من پدربزرگم از این علی اللهی های پاک و خوب بود . خیلی دوستش داشتم ریش و سبیل سفید عرق چین سفید عبای قشنگ پشم شتری وقتی توی بغلش می لغزیدم و ماچم می کرد چه حظی داشت انگار به سحر و جاودانگی بهشت رسیده بودم.
    هنوز بوی تریاک خفیف و عرق ملایم که از لای ریش و سبیلش می زد بیرون یادم هست . هنوز آن بوهای بچگی در شامه جانم هست... اما آن سال عید پای هفت سین که نشسته بودیم مادر بزرگ ( خانم جان ) سکته کرد سکته آخر ما همه گریه کردیم. خواهر کوچکم پری هم گریه اش بند نمی آمد بعد تابستان که آمد پدربزرگ هم سرطان پروستات گرفت و رفت پاییز هم تمام نشده بود که
    دایه م آغا طاووس سرطان رحم گرفت و مرد من چقدر از پستانهای او شیر شیرین خورده بودم ....
    اگر من شاعر بودم یک شعر درباره سرطان پروستات و سرطان رحم می نوشتم. بگذار همه آنقدر ژولی نوئل ژولی نوئل بکنند تا بترکند من نمی تتوانم به پروستات و ورم زیر پستان و رحم بدخیم فکر نکنم. و به شکمبه دریده و به مغزهای به اغما رفته و تمام دنیای لامصب بدخیم و انفکته.
    سه روز در بوردو هستیم برای شب ژانویه می آییم پاریس شعار ملی فلا این است جو پاریس نباشد تن من مباد . عباس حکمت آن شب در آمفی تاتر دانشکده هنرهای زیبا در سوربن سخنرانی دارد. می دانم تو هرگز به این جورجاها پا نمی گذاری اما بیا- محض خنده هیچوقت فکرش را کردی که ما واقعا از زور بدبختی ای بازیها را در می آوریم. نمیدونی چقدر دلم برای یک ختم زنانه تنگ شده یک سفره ام البنین شب شام غریبون و شمع و نذری دادن توی تکیه . شب قتل امام حسن و شله زرد پختن . شبی که بهمن قراگوزلو خبر رسید برادرش را تیرباران کردند آنقدر خورد که آنفاکتوس کرد! می گویند زن ایرانی امروز اگر هنرمند باشد بدبخت است زن ساده ایرانی چی ؟ مردایرانی چی ؟ اگر او جان به کف نگرفته باشد تا نثار جانان کند چی ؟ مرد ایرانی اگر ساده نباشد آنوقت واقعا چکار میکند ؟ اما اینها همه اش حرف مفت است . ما کرمهایی هستیم که فقط در شرایط آب و لجن خاص می توانیم بلولیم اگر نه می خشکیم در طیف وسیعتر هم بدبختی و مصیبت دوره ای در سرنوشت ما تنیده شده و پیش درآمد علت و معلولی هم ندارد. ثریای شما چه گناهی داشت که باید اینطور بشود؟ توچه گناهی داری که زندگی ت باید آنطور بشود؟ وقتی دوباره ببینمت به تو خواهم گفت که چقدر خوشبختم که تو اینجایی آخرین باری که من آنجا بودم می ترسیدم جلال مثل آدمی که وسط مقبره جن و ارواح اجدادش ایستاده باشد می ترسیدم . از فزیادی خفه در سینه و از تاریکی می ترسیدم اما حالا اینجا از چیزهای دیگر و به جورهای دیگری می ترسم و در فساد و پارگی خود مایوسم....
    18
    نامه اش خیلی طولانی و حرفهایش خیلی زیاد است من تمامش را آۀن شب دوبار می خوانم .آخرهای دفعه دوم دیگر روغنم نمی کشد همه چیز را می گذارم کنار چراغ را خاموش می کنم سعی می کنم بخوابم . پس از خواندن مامه او احساس گرمی و ایمنی می کنم. در این دنیا در یک لحظه احساس میکنم که شاید شاید یک طوری بشود که همه چیز درست شود . شاید ثریا خوب شود... شاید بین قناری مجروح و من هم احساس شود و ریشه صمیمیتی پا بگیرد که باقی بماند.مثل بچه هایی که به عشق شب عیدند احساس می کنم منتظر شب ژانویه ام .
    از چنوب از مرکز مناطق نفت خیز آمده ام به تهران و پنجشنبه بعد از ظهر است در سال یکهزار و سیصد و چهل و اند شمسی....اما این پنجشنبه بعدازظهر با بقیه پنجشنبه بعداز ظهرها فرق دارد و معرکه است اگرچه نه به باشکوهی پاییز پنج سال قبل از آن .... و در این پنجشنبه بعد از ظهر من از محل سمینار آموزش مدیریت در ساختمان مرکزی شرکت ملی نفت ایران در خیابان تخت جمشید با راننده می آیم اول خیابان قوام السلطنه جنب پارکینگ عمومی قوام به رستوران ریویرا و در رستوران ریویرا با لیلا آزاده قرار ناهار دارم...ساعت یک و ربع است که من وارد می شود و او مرا می بیند و از میان جمع یاران و دوستانش که همه اهل ادب و اهل نظرند بلند می شود سوا می شود و می آید و وقتی راه می آید بلیز ژرسه صورتی رنگ و موهای سیاه بلند و آراسته اش موج می خورند و او با من سلام علیک می کند و می گوید دلش از دست همه گرفته و دلش از دست خودش هم گرفته و می خواهد برویم به جایی که من هستم... و من حالا یادم نیست او بین شوهر اول و دومش است یا دوم و سومش . من ماشین و راننده شرکت را می فرستم و ما با فورد تانوس آلبالویی رنگ لیلا آزاده می اندازیم طرف پارک ساعی از وسط برگ ریزان تماشایی چنارهای دوطرف جاده میان باد و آفتاب روشن و چشم انداز کوههای برف گرفته . روشنی نور وزش باد قدم زدن مردم در حاشیه پارک آواز لطیف و گرم حمیرا از رایوی داشبورد حرف درباره سفرهای تازه درباره فیلمهای تازه رنگ فیروزه ای آسمان بیکران جاده خلوت که با درختهای خزان زده اش می پیچد و تاب می خورد بالا و تنوع آزاد زندگی زیر سلطه و شور عشق تمام اینها جزو تاریخ این بعداز ظهر قشنگ است .
    می پرسد احوال مسجد سلیمان چطوره؟
    عالی
    هنوز همانجا وسطط کوه و تپه ها خوابیده ؟
    هنوز
    با زحمتهای ما چطوری ؟
    خوشحالم
    نگاهم می کند فکر نمی کردم بیایی
    چرا ... خیلی در فکر شما بودم و این دروغ است چون در این مدت به چیزی جز او فکی نمی کردم و خدا
    می داند که چقدر دوستش داشتم .
    فیلمتان تمام شد؟
    آره
    چه وقت می آید بیرون ؟
    دارند روی دوبلاژش کار میکنن بزودی یا به قول معروف بزودی !
    او سناریوی فیلمی را نوشته بود که قسمتی از صحنه هایش را در لالی نزدیک مسجد سلیمان فیلمبرداری کردند و ما در باشگاه نفت مسجد سلیمان از طریق دوست مشترک دیگری آشنا شدیم و قرار ملاقات در تهران در رستوران ریویرا را او همانجا با من گذاشت.هنوز همون فلت کوچولورو توی او منطقه مسکونی که پیچ
    می خورد لای تپه ها داری ؟
    آره
    119 کمپ کرسنت
    شما چه یادتونه !...
    یادم نرفته .... چون همه چی خوب و ساده بود. توهم خوب و ساده ای شاید یه موقع یه چیزی بنویسم و تو مسجد سلیمان را بذارم توش . همه چی رو که نمیذاری؟
    نه
    پس باشه
    می خندد اونجا خسته نمیشی؟
    آنقدر وقت نیست اونجام خوبه
    اما خیلی خوشحال به نظر نمی آمدی
    الان که خوشحالم
    خوشحالم که آمدی
    کتاب تازه تون رو گرفتم قفس عالیه
    فکر می کنم این بهترین چیزیه که تا حالا نوشتم چون در باره بهترین انسانی یه که در تمام دنیا دوستش دارم مادرم.
    تناقضی بین زن و شوهر توی قصه هست . باهم خوب نیستند ؟ منظورم پدر و مادر خودش نبودند
    چرا مادرم او را تحمل میکنه اما پاپا خیلی علم و دانش و سیاست و تاریخ و ادب و فخر و اروپایی بازی داره.
    الان کجان ؟
    فرانسه پاپا در ریویرا یا در مارسی داره یه شاتو می خوره اما مادر سالی دوازده ماه بلند میشه میاد اینجا و بر میگرده.
    دوستان شما از رفتنت خوشحال نشدند
    کدوم دوستان ؟
    در کافه ریویرا
    فکر نکنم . اونجا پاتوق ابدی اونهاست حرفها و زرها هم ابدیه همه میشینند اسکالوپ وینز میخورن با آبجو مجیدیه و در مکاتب فرو میرن میدونی امروز درباره چی حرف می زدیم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    171 تا 174

    "درباره چی؟"
    "میدونستی اولین مصرع غزل دیوان حافظ_یعنی(الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها)مال کیه؟"
    "مال حافظ؟"
    "نه!"می خندد.

    "پس مال کیه؟"
    "مال یزید ابن معاویه..."
    "مال کی؟"
    "مال یزید ابن معاویه."
    "نه!"
    باز می خندد."همچنین گفتی نه!که انگار تشرت زدم کار تو بوده!"
    "نه خانم،به خدا ما نبودیم."
    و هر دو می خندیم.
    "جدی نمی دونستی؟"
    "من حتی نمی دونستم یزید چنین جونور مشعمشعی بوده."
    "جونور که بوده."
    می پرسم:"معاویه چکار می کرده؟"
    "اونم لابد داستان کوتاه و سناریوی فیلم می نوشته!"می خندد.
    "اون توی سمینار و مدیریت صنعتی کنفراس لیدر بوده."
    باز هر دو می زنیم زیر خنده،و او میدان ونک را دور می زند و می اید بالا.
    می گوید:"الا یا ایها اساقی ادر کاسا و ناولها."
    "یعنی چی؟"
    "یعنی بیا ای ساقی کاسه ای بریز و ان را بنوش."
    "یزیر؟"
    "اوهوم."
    "پس یزید هم بعله؟"
    "خیلی هم بعله."
    "استغفر الله."
    "و پند و نیجه اخلاقی ما دانش اموزان خوب از این بیت چیه؟"
    "که یزید هم بعله."
    "نه_(که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.)"
    حالا چه چیزیبهتر از خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی و غزلهای خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی است؟معلوم است.لیلا ازاده در پاییز نور،در 1033انجا که خودش روایت "قفس"را برایتان می خواند.صدایش گرم و احساسش شور انگیز است،چون ادمهایی را که درباره انها می نویسد با شور و هیجان دوست دارد.و وقتی خودش قصه انها را می خواند قصه به او شور وهیجان بیشتری می دهد و تجربه های انها را در صحنه های ساخته خیال دوباره زندگی می کند،و صدا و احساسش قابل لمس می شوند،و از لای پرده ای پنجره سراسری،کوههای البرز پیداست،و تو افتاب را می بینی که روی برفها تابیده،و قشنگ است.به دیوار کنار تخت یک تابلئی "طبیعت بی جان"است،با رنگ و روغن شفاف،و ترکیب رنگهای سنگین ولی روشن،دانه های خوشه انگور به رنگ زیتونی،بشقاب پنیر کرم رنگ،جام بلور درخشنده،بطری پوشیده از حصیر طلایی رنگ،روی سینی کنار پنجره.باد پرده ها را می لرزاند.باد پرده های1033را هم می لرزاند،و لیلا ازاده می خواند.و شروع صفحات داستان یخوبی پیش می رود.ادمهای قصه دورروبر طوطی رفته رفته جان می گیرند.قصه شکل پیدا می کند،زمان و مکان پیدا می کند،و طرح و درگیری قصه بافت پیدا می کند.داستان درباره دختری ساده در شیراز است که به خانه شوهر می رود.طوطی دست اموز خودش را هم با خودش می بردودر خانه جدید برای طوطی قفس بزرگتر و شیک تری می خرند که کار ایتالیاست،با اینه ها و پیچ و داربستها و قابها و مخلفات.اما طوطی روز به روز غمگین تر می وشد.دیگر حرف نمی زند.مریض می شود.رو به مرگ می رود_مثل صاحبش در خانه قشنگ و شیک شوهر...
    لیلا از خواندن با زمی ایستد.
    "لبهام خسته شد."
    "خستگی در کن."
    افتاب روی کوه غروب کرده.باد پرده ها را عقب می زند.سرد است،و لیلا در انجا که هست خودش را چنبره می کند.
    "وقتی پاییز میاد،با کوههای تازه برف گرفته،و برگهای خزان،اینجا خیلی قشنگه."
    "عالیه."
    "بهترین فصلهای ساله."
    "اگر الان وسط شهر بودیم جهنم نبود؟"
    "شهرم خوبه.من مردم رو دوست دارم."
    "باشه."
    "تو مردم را دوست نداری؟"
    نگاهش می کنم."چرا دوست دارم."
    می گوید:"تو این فکر بودم فردا شب جایزه اول رو کی میبره."
    "کدوم جایزه رو؟"
    "د..فردا شب اخر فستیواله.بهترین فیلمهای سینمایی جهان سو برای کودکان.کجایی جنابعالی؟"
    "اون،اون."
    "خود فرح جایزه هارو میده."
    "فیلم شما که در فستیوال نیست؟"
    "نه...اما فلیم یکی از دوستام هست.عالیه."
    "این جایزه ها رو حالا یا مجارستان میبره یا ژاپن."
    "ایران ممکنه این دفعه اول بشه."
    "شما دعوت داری؟"
    "دعوت که دارم."
    از این می ترسیدم.معمولا وقتی حرف فیلم و کار و از این چیز می شد یعنی نمی توانست مرا ببیند.
    "حالا که فعلا کوه و درختهای پاییزی قشنگ اند."
    "من بدم نمیاد توی کتابفروشیها و کافه ها پرسه بزنم."
    "اونم بد نیست."
    "تازگیها چیزی دیگه ای خوندی؟"
    "فقط کتاب شمارو.همین رو."
    "کدوم قصه شو از همه بیشتر دوست داری؟"
    "همین قصه رو که داری می خونی."
    "تو واقعا ساده ای."
    "اون که اره."
    "این قصه زنونه ست،مگه چی داره که تو خوشت میاد؟"
    "شمارو."
    میخندد."سیمون دوبوار یک جا نوشته"تمام عاشقها دیوون ن/غیر از من وتو..."ولی من گاهی شک می کنم_در مورد تو..."
    "بخون."
    "خستگی در نکنیم؟"
    بعد هر دو سیگارهای تازه روشن می کنیم،ولیلا ادامه می دهد.من حالا احساس رخوت و خواب لذتبخشی دارم،و او بیشتر می خواند،و قصه جلوتر می رود،و ادمها قصه یهتر جان می گیرند،و طرح و درگیری نقش ادم اصلی قصه روشن تر می شود،و جنبه های پیام و معنی نمایان تر می شود،ولی درمیان جمله ها،من انگار صدای غرش دوردست جت جنگنده ای را می شنوم،و کم کم انگار انفجاری هم زمین را در فاصله دور تکان میدهد و می لرزاند،و صدای لیلا هم موج رختوناکی پیدا می کند."بیرون پنجره باد بود.زن پنجره را بست،اما همان جا ایستاد و لب دریا را نگاه کرد.شوهرش هنوز روی صندلی گرد سفید نشسته بود.انگار خیلی دورتر از همیشه بود.موح دریا هم حالا بالاترمی امد.زن نفس بلندی کشید و سرش را برگرداند.خانه ساکت بود.زن خیال کرد طوطی صدایی کرده.به قفس نگاه کرد اما منقار درشت پرتقالی رنگ هنوز سفت بسته بود.گردنش هم انگار بیشتر توی تنش فرو رفته بود."من حالا در لابلای جمله ها و در موج دود سیگار و پیچیئگیهای سیل مانند،باد سردی را احساس می کنم و نفیر امبولانسی هم از دور می اید.بعد انفجار نزدیکترین اتاق را می لرزاند،بعد صدای"ژ3"بوضوح پشت پنجره است و رگبار مسلسل ان را جوا می دهد.صدای فریاد ها و ضجه های کسانی که می دوند و از پشت منبع ابا به گوش می رسد،و من صدای ترکشهای خمسه خمسه را که به تنه درختهای نغل می خورد می شنوم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    175 تا 184




    19
    دمدمه های سحر بیدار می شوم و دهانم تلخ و تمام تنم انگار خالی است. یک بار دیگر نامه لیلا را می خوانم و بعد اخبار ساعت هفت صبح به وقت ایران را می گیرم. صدا بد می آید و اخباری که از جنگ عراق با ایران پخش می کنند وحشتناک تر شده است. « صدامیان بعثی کافر » حالا شهرهای اهواز و دزفول را به توپ و موشک بسته اند، و « بسیج مستضعفان » حدود دو میلیون آواره ی جنگی را به بیابان های لرستان و فارس برده و در چادرهایی وسط بیابان اسکان داده. دلاوران تیزپیواز نیروی هوایی هم با یورش های برق آسای خود موسسات نظامی و ترمینال های نفت و پالایشگاه های نفت و پتروشیمی عراق را نابود می کنند. تعداد کشته شدگان حتی به صورت مبالغه آمیز هم مبالغه آمیز است – یا در آن سحر آن طور به نظرم می رسد.
    هنوز خیلی زود است که بلند شد رفت پایین. هنوز گیج و خواب آلودم. در رختخواب می مانم و بین خواب و بیداری سگ های جنگ را می خوانم. همان دو صفحه را دو سه بار می خوانم چون نمی توانم تمرکز فکری داشته باشم و پیش بروم. با تلفن از اتاق دفتر سر جیمس مانسون در لندن به کت شانون، رهبر مزدورهای عملیات زانگارو در نقطه ای از فرانسه دستوری داده می شود. اسلحه ها آمریکایی است ولی از طریق یک کشور کمونیستی خریداری می شوند و پولشان در هلند به ارزش فلورن هلندی ولی به لیره ی استرلینگ پرداخت می شود. اسلحه ها می بایست در ساعت معین به جزیره ای در نزدیک زانگارو در آفریقا به چند مزدور تحویل شوند تا رئیس جمهور ژان کیمبا را با یک ضربت کودتا سرنگون کنند. درست یادم نیست. شاید هم اسلحه های روسی است و از یک کشور غربی خریداری می شوند و پولش در انگلستان به فلورن هندی هم ارزش لیره ی استرلینگ پرداخت می شود. دلم نمی خواهد کتاب را ببندم و چراغ را خاموش کنم – چون می دانم به محض این که در تاریکی چشم هایم را ببندم یاد ثریا، یا یاد لیلا آزاده، یا خوره های دورتر به مغزم سرازیر می شوند و خیال های مرگزده و در خون مرده در مغزم راه می افتند ... تا وقتی چراغ روشن باشد و چشم هایم روی سفحه کتاب باشد خیال ها راه نمی افتند.
    بالاخره باز خوابم می برد و صبح ساعت هفت و نیم که بیدار می شوم، چراغ هنوز روشن است، کتاب هنوز همانطور کنارم باز است، و نامه ی لیلا پای تخت افتاده است. بلند می شوم نامه را لای کتاب و کتاب را کنار می گذارم، و مثل آدم مکانیکی دوش می گیرم و سر و صورتم را صفا می دهم و برای ناشتا می آیم پایین.
    هنوز هوا گرگ و میش است که می آیم بیرون و قدم زنام می آیم از کناره باغ لوکزامبورگ می اندازم طرف بیمارستان. گوشه میدان یک نفر از دور صدایم می کند و من اول او را نمی شناسم، اما درست که نگاه می کنم احمد صفوی است که دارد با گرمکن نیم تنه و شلوار سرخ و سفید با شلنگ و تخته، « جاگینگ » می کند و می آید. ظاهراً خیلی تمرین کرده. چون نفس نفس می زند. می آید با من دست می دهد، و در آن لحظه نیم تنه کلفت تری را که با آستین از گردنش آویزان کرده است باز می کند و می پوشد.
    « سلام علیک جناب آریان، صبح به خیر. »
    « سام علیک »
    « چه هوایی! »
    « نمی دانستم اهل ورزش هم هستید. »
    « چرا، هر روز ... هر جای دنیا باشم. سلامتی جسم، یعنی سلامتی فکر، جناب آریان. به خصوص دیشب هم مهمانی بودیم و کمی زیاده روی شد. »
    « پس مزاحم نباشم. »
    « نه، من یک ساعتم تمامه. بفرمایید در خدمتتان یک ناشتایی بزنیم. عرضی هم داشتم. »
    « من ناشتا خورده ام. »
    « پس یه قهوه. »
    « قهوه چشم. »
    « ارسطو به شاگردانش می گوید سعی کنید وحدت جسمی را در هنر پیکرسازی خود حفظ کنید چون وقتی این وحدت جسمی حفظ شود وحدت روانی و عرفانی روح هم تحقق می یابد. »
    « بارک الله ارسطو. »
    می رویم داخل رستوران « دانتون ». احمد صفوی دو جور آبمیوه، نصف گریپ فروت، دو تا تخم مرغ نیم بند سه دقیقه ای و تست بی کره ولی با پنیر روکفور دستور می دهد. من همان قهوه اسپرسو.
    می گوید:« اخیراً کتاب بسیار جالب و ارزشمندی از یک دوست دانشمند و انسان پرست به من داده شده – درباره نگهداری بدن با روش های تمرین دویدن یا به اصطلاح امریکایی ها « جاگینگ » ... که دارم آن را به فارسی ترجمه هم می کنم. احساس می کنم جای چنین کتابی در میان « جامعه کتابخوان ایران » خالی است. »
    « صحیح. »
    ناشتای مفصل او می رسد، من هم چون تا ساعت ده صبح کاری ندارم، می نشینم.
    می پرسد:« خوب، جناب آریان. تازه چه خبر؟ اخبار ایران را گوش می کنید؟ »
    « امروز صبح گوش کردم. »
    « گروگان ها را آزاد کردند؟ »
    « نه هنوز. هنوز دارند سر و کله می زنند. »
    می گوید:« چون دولت پول لازم داره همه را ول می کنند. اما بیشترش را امریکای پدرسگ بالا می کشد. از بیست و خرده ای میلیارد، شش هفت میلیارد بیشتر بهشون پس نمی دهند. »
    « شما خبری دارید؟ »
    « نه. ولی دولت دموکرات کارتر را می شناسم. و روزنامه ها را هم میخونم. آن ها الآن در تنگنا هستند. می خواهند هرطور شده تا بیست ژانویه که حکومت به حزب جمهوریخواه تحویل داده میشه قضیه را فیصله بدهند تا آبروی حزب دموکرات بیشتر از این ها نره. این ها هم زرنگی می کنند، جان شما. من فکر می کنم تا اخرین لحظه لفتش می دهند و آبروی کارتر را تا ثانیه اخر می برند و عذابش می دهند. »
    با دقت تخم مرف های آب پز عسلی را با چاقو گردن زده است و با قاشق کوچک و طلایی رنگ سرویس، زرده و سفیده را درون پوست با ملایمت مخلوط می کند، و کمی نمک می زند.
    سبیلهایش و دست های لاغرش مرا یاد دانشجوی انقلابی دانشکده نفت آبادان می اندازد که پس از فارغ التحصیل شدن و یکی دو سال کار در پالایشگاه آبادان، پس از انقلاب، یکی از رهبران اداری-سیاسی آبادان شده بود ... پس از شروع جنگ او هفته ها در سنگرهای خط مقدم جبهه آنقدر گرسنگی کشیده بود تا بالاخره با زخم معده و اثنی عشر و خونریزی های گاستریک در حال بیهوشی از آن جا خارجش کردند.
    صفوی روی تست پنیر روکفور می مالد. خیلی بادقت تمام سطح تست را با ضخامت یکنواخت پوشش می دهد. می گوید:« یک نیم قرن طول می کشد، و حوادث ویتنام و ایران و نیکاراگوئه هم لازم است تا بالاخره عمو سام به خودش بیاید. کاری که اوایل این قرن امپریالیسم انگلستان در سال های برتری و امپراتوری خودش می کرد، از اواسط قرن، امپریالیسم امریکا کرده. آن ها معمولاً با تسلط بر دستگاه هیئت حاکمه یک کشور، استعمار خودشان را بر آن کشور نحمیل می کردند. انگلستان سال های سال کرد و بعد بیدار شد و آن روش را گذاشت کنار. بعد مدت هاست – ربع قرن یا کمی بیشتره که امریکا کرده. یعنی امریکا هنوز به سراغ یک گروه اندک هیئن حاکمه میره و به وسیله آن ها – مثل کائوکی، مثل شاه، مثل سووزا، کارهایی را انجام میده، اما این کارها فقط به وسیله زور دولت و ارتش انجام می گیره، و مردم را به کلی ناراحت می کنه – بعد چی داریم؟ انقلاب، و جنگ و مرگ بر امریکا ... چه در خاور دور، چه در خاورمیانه و چه در امریکای لاتین. »
    « یعنی امریکا حالا بیدار شده و داره چشم هاشو می ماله و می خواد فقط به نفع ملت ها در خاورمیانه و در امریکای لاتین کار کنه؟ »
    « نه – نعوذبالله. ولی داره چشم هاشو می ماله ... این همه لگد توی صورتش بالاخره داره اثر می کنه. خوشم میاد ایران لگد محکمی زده و امریکا را طوری به زانو درآورده که صداش تا سال ها می پیچه. باید مقاومت کرد. باید حیات و هستی ملت را نجات داد. »
    حالا نصف گریپ فروتش را هم با قاچ های هندسی بریده، قاچ قاچ کرده، روی آن هوایی شکر می پاشد. کارهایش هم مثل حرف هایش منطقی و ساده و اجتناب ناپذیر جلوه می کند.
    می گویم:« جنابعالی خوب موندید، اقای صفوی. جوان و شاداب. »
    می گوید:« من بیست و چهار فوریه آینده پا می گذارم توی شصت و دو سالگی! »
    « عالی موندید، لاغر، قبراق، سالم. »
    خنده غرورآمیزی می کند. می گوید:« والله من یا باید بیرون غذا بخورم یا اصلاً غذا نخورم. چون خدا به ما یک عیال داده که خره. واقعاً یاد نمی گیره و بیشعوره. بیست سی ساله که خارجه، اما هنوز روغن حیوانی سرخ کردنی و پلو خورش و کوکو و شامی و سیب زمینی ... و روغن حیوانی که سرخ می کنه رو همه چی می ریزه. چربی خون، کلسترول، و تصلب شرایین حرف مفته. اما اگر روی حلیم بادمجون یه بند انگشت سیرداغ و روغن نایسته عیبه. هر وقت از ایران بر می گردم، یا خودش می ره و بر می گرده، باید دو تا حلب روغن کرمانشاهی رو شاخش باشه. هر چی هم که بهش میگی اول بدش میاد و قهر و دعوا می کنه – بعم هم همون آش و همون کاسه. »
    سرم را تکان می دهم و به بیرون نگاه می کنم.
    می پرسد:« خوب، احوال خواهرزادتون چطوره؟ »
    « همانطور. فکر می کنم، بدتره. »
    « برای پول کاری صورت دادید؟ »
    « نه هنوز. »
    « احتیاج ندارید؟ »
    « خودم یک انگشتر داشتم، فروختم – در امریکا خریده بودم – پانزده هزار فرانکی دست و پا کردم. فعلاً می گذرونیم. »
    « پس آن صد و پنجاه هزار فرانک را نمی خواهید؟ - که از تهران در مقابلش ریال بفرستید؟ »
    « چرا. ولی هنوز تصمیمی گرفته نشده. ضمناً از طریق بیمه پزشکی دانشگاه و مقامات دولتی شهرداری منطقه و مخلفات هم کارهایی کردم. »
    « به هر حال بنده در خدمت حاضرم. »
    « متشکرم. »
    « عرض می شود بنده بیست و یکم ژانویه بر می گردم اشتوتگارت، چون با دندان سازم قرار دارم. »
    « فرمودید فرمایشی داشتید. »
    « عرضم همین بود. اگر از بنده خدمتی بر می آید – از لحاظ تقدیم پول – تا آن موقع کت بسته در اختیار حضرت عالی ام. »
    « ممنون. »
    حالا دارد آخرین مثلث های تست پنیر مالیده را با شیرقهوه می خورد. می پرسد:« دوستمون نادر پارسی را ندیدید؟ »
    « نه ... » در این شش و بشم که بلند شوم.
    « ظاهراً سرش به عید نوئل بازی گرمه. »
    « و بازی های دیگه. »
    « عصری تشریف می آورید موزه لوور؟ می دونم که صبح ها می روید بیمارستان. »
    « بسیار خوب. و اگر اجازه بدید من مرخص می شوم. »
    « پس تا بعد از ظهر. ها – اینم جناب مجیدنیا ... » دکتر مجیدنیا هم با گرمکن ورزشی می آید به ما می پیوندد. من چند دقیقه دیگر می مانم. صفوی با شکم سیر خلق خوش و بهتری دارد. « استاد دیر کردید! تصدقتان! »
    همه با هم سلام و علیک می کنیم. مجیدنیا استاد جامعه شناسی دانشگاه ملی بوده – تخصصش در جامعه ایران و جهان سوم. می گوید:« نیم ساعت بیشتر رفتم. » دست می زند روی شکمش. « دیشب یه خورده بیشتر گذاشتم توش. حساب کردم دیدم اگر امروز بخوام یه چیزی بذارم توش باید اول یه چیزی از روش بردارم. هاه ها! »
    صفوی می گوید:« استاد یه کتاب جالب براتون سراغ دارم – اگر ندارید برایتان از اشتوتگارت می فرستم - »
    « چه کتابی؟ »
    « کتاب تازه ای به اسم جاگینگ – کلید سلامت زندگی. یک ضمیمه م تهش داره که غذاهای اصلی دنیا را با تعداد کالری هاشون دسته بندی کرده و از بهترین هاشون ترکیب های خیلی جالب ارائه داده. روزی سه وعده حسابی میل می فرمایید – تازه از 2000 کالری کمتر. یعنی وزن هم کم می کنید ... ولی با روزی یک ساعت جاگینگ! »
    « نه – ندیدم. »
    « پس یک نسخه اش را براتون می فرستم. »
    « متشکرم. شما ناشتا زدید؟ »
    « بله – استاد. شما بفرمایید. »
    در تکیه درخونگاه، شب های جمعه، عزاداران چراغ ها را خاموش می کردند، دور یک دایره می ایستادند، و سینه می زدند. بچه ها وسط دایره، بزرگترها دور تا دور. گاهی آنقدر « کرب و بلا حسین وای » « کرب و بلا حسین وای » می کردند و به عشق حسین محکم توی سینه و سر خود می زدند که تعدادی عملا می افتادند، و از خود بی خود می شدند.
    دکتر مجیدنیا مخلوط آب سیب و هویج، نصف گریپ فروت، املت سبزیجات و قارچ Omelettes aux fines herbes avec champignons کرواسون و کره و مربا و ظرف اضافه بیکن de bacon و پنیر فونتن بلو دستور می دهد.
    صفوی می گوید:« جناب مجیدنیا پنیر روبلاشون roblachon میل فرمودید؟ »
    « بله. عالیه. یک نوع پنیر کوهستانی نرمه که از ورسای می آورند – ولی باید وقتی تازه است خورد. از آن بهتر پنیر روکفوره. »
    صفوی با پیروزی می گوید:« که جاتون خالی الآن صرف شد! ... »
    « نوش جان! رگه های آبی داره و از شیر میش با سبزیجات مخصوص و تازه درست میشه و در کوهستان ها عمل می آورند – که باید با بوردوی سفید خورد! »
    « که ما هم نمی خوریم ... بنابراین ناشتا می خوریمش. »
    « نوش جان! » بعد مجیدنیا انگار که وحی بزرگ و تازه ای از مرکز عالم کائنات صادر شده باشد، می پرسد:« آقا اجرای تازه یوجین اوماندی را از سمفونی 9 بتهوون شنیدید؟ که با ارکستر فیلارمونیک فیلادلفیا پر کرده؟ عجب عالیه! »
    صفوی می گوید:« من فقط پنجمش را دیشب منزل دوستمون جناب رهنما شنیدم. »
    « آقا غوغاست! ... واقعاً شاهکار یک استاده که بالاخره پس از چهل سال تونسته به بتهوون در قرن بیستم تولد راستین بده. »
    صفوی می گوید:« من فکر می کنم بهترین اجراهای سمفونی های بتهوون کار آرتور توسکانی نی یه که در اوایل دهه 1950 کمپانی « آر سی ای ویکتور » امریکا بیرون داد. اون شاهکاریه که در تمام دنیا هنوز به صورت کلاسیک باقی مونده. »
    « اتفاقاً من هر نه تاشو دارم. آن را توسکانی نی با ارکستر فیلارمونیک « ان بی سی » پر کرده بود که آن موقع جزو بهترین بود. اما این کار یوجین اورماندی شاهکار شاهکارهاست. همین پنجمش ... در سی مینور، اوپوس 67 ... موومان اولش که آلگرو شروع میشه، دیگه از تکنیک های بشری و استادی هنرمند فراتر میره، میری بالا در سحاب نبوغ خود بتهوون. »
    « اجرای « آیین های بهاری » مال ایگور استراوینسکی ش را شنیده بودید؟ »
    « بله. »
    « اون ارکستراسیون هالی داره. »
    « این از اون هم بهتره. »
    « La Sacre Printemp سنت شکنی کلاسیک بود! »
    « استراوینسکی مساویست با سنت شکنی موسیقی کلاسیک. »
    دکتر مجیدنیا می گوید:« ... ضمناً آخرین خبر رو هم که از امریکا شنیدین؟ »
    « تاره چه خبر؟ » صفوی آخرین جرعه های آبمیوه اش را سر می کشد.
    « چه خبر؟ » من فکر می کنم خبری از گروگان ها دارد.
    مجیدنیا می گوید:« کارتر بواسیر داره! »
    « نه! » صفوی می خندد.
    « مدیکال راپرت کاخ سفید پخش کرده. »
    « بیخود نیست وضع تصمیم گیری هاش خرابه! هه هه. اما جداً می فرمایید؟ »
    « توی اخبار « نیوزویک » بود ... »
    صفوی باز می خندد. می گوید:« خوب، بشره دیگه. بشر فانی و آسیب پذیره – حتی رهبر بزرگترین قدرت های جهان! »
    بلند می شوم!
    صفوی و مجیدنیا هر دو بلند می شوند، خیلی مودبانه و با نزاکت و ظریف با من دست می دهند.
    صفوی می گوید:« پس بعد از ظهر خدمت می رسم، جناب آریان. ساعت دو. »
    « من باید هتل باشم. »
    « قربان لطف حضرتعالی. »
    « خداحافظ. »
    « خداحافظ، جناب آریان. »
    مجیدنیا هم می گوید:« خداحافظ، دوست من. »
    احمد صفوی و استاد مجیدنیا را آن جا سرگرم اختلاط درباره جهان جاگینگ و ماکولات عالی و علم کالری و عالم موسیقی سمفونیک در کافه « دانتون » می گدذارم و قدم زنان به بیمارستان می آیم.
    در بخشی که ثریا بستری است خبری نیست. نوریس ژرژت لوبلان با اونیفرم آهارزده اش به رتق و فتق امور مشغول است. در پیشخوان اطلاعات زنی مشغول نوشتن دفتر است. انفرمیه ها زمین کف راهرو را صیقل می دهند. بهیاری با سینی دوا از یک اتاق در می آید و به اتاق دیگر می رود. درها بی صدا باز و بسته می شوند. عقربه ساعت دیواری سفید بی صدا حرکت می کند. ثریا بی صدا در خواب کابوسناک و نامعلومش خوابیده ... و معلوم نیست که در این سکوت و سختی، امید حیات نهفته است یا به قول اریک برن خشکی مرگ فرو می نشیند؟ ایا برای ما همه چیز مرده و حالت برزخ شروع شده، یا این یک خواب موقتی است؟
    20
    دو سه روز بعد هم تقریباً به همین اوضاع می گذرد. عصر روز 2- دسامبر، یک روز بارانی گرفته، در کریدور (Salle 3) در بیمارستان وال دوگراس، قاسم یزدانی روی افق این سفر من برق می زند. از دفتر بخش، از پیش مارتن آمده ام بیرون، و می خواهم قبل از برگشتن به هتل، نگاه دیگری به اتاق ثریا بیندازم، که قاسم یزدانی آن جا در پاشنه در ایستاده و به طرف تختخواب ثریا نگاه می کند. او را در عرض این سه هفته که این جا بوده ام چند بار با سایر دانشجوها یا تنها دیده ام، حتی سلام و علیک و چند سوال و جواب هم با او مثل بقیه داشته ام اما هیچ وقت نه با توجه زیاد. ساکت است و مودب، اسباب صورتش خوب یا حتی می شود گفت زیبا و منظم است. پوستش تر و تازه و سفید، ابروهایش باریک است و ریش و سبیلش بور کم پشت و نرم، و به خصوص چشم های عسلی رنگش ملایم و قابل اعتماد و اطمینان است.
    می پرسد:« تازه چه خبر برادر؟ سلام علیکم. »
    « از سیاست و اوضاع؟ یا از ثریا؟ »
    « از ثریا خانوم ... »
    « همون. La meme Condition ، همون اوضاع، به قول خودشون. »
    « تغییراتی محسوس نیست؟ »



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحات 185 الی189

    -نه متاسفانه.
    -بنده قاسم یزدانی ام.ارادتمندم.
    منهم اسم خودم را میگویم.گلهای نرگس با شاخه و برگ در کنار ثریا قرار دارد که وقتی من آمدم نبود.
    -شما دایی ثریا خانم هستید درسته؟
    -بله البته.
    -از آشناییتون خوشوقتم.سلامتید انشالله؟کسالتی ندارید؟
    -ای...مرسی.
    -خانم والده شان چطورند؟
    -ایشان از مرض سیاتیک رنج میبرند...هستند.بعد از مرحوم دکتر پدر ثریا و اینکه تنها همین یک بچه را داشتند مختصرا تعریف میکنم.
    -انشالله همه چی درست میشه.
    -این گلهای قشنگ...را شما آوردید و اغلب هم می آورید.مرسی.
    -من و بچه های دیگر سهیم هستیم.
    -اما ثریای ما در کماست و متاسفانه متوجه این گلها و لطف شما نمیشه.
    -خداوندگار هست...خداوند عالم است.
    -به هر حال خیلی متشکرم.
    -نمیفرمایید بهتر آشنا بشیم؟یه چای ابمیوه ای....از دست ما هم اگر خدمتی بر میاید مضایقه نفرمایید.
    -با کمال میل.من کاری ندارم.او هم حس کنجکاوی ام را تحریک کرده.بنابراین میگویم:خوشحال میشم.
    -بیرون تشریف میبردید؟
    -بله دیگه فعلا اینجا کاری نداریم.
    -پس بفرمایید.
    از کریدور می آییم سر پله ها و سرازیر میشویم.میپرسم:شما با ثریا خوب اشنایی داشتید؟
    -نه خیلی زیاد ایشان بسیار دختر با تقوی و کناره گیری بودند.معاشرت زیادی نداشتند.من فقط یکی دو مرتبه ایشان را همراه دو دانشجوی زن و شوهری که مشترکا میشناختیم دیدم.
    -ثریا در تظاهرات اینجا شرکت میکرد؟
    «نه بابا- طفلک بنده خدا می ترسید.»
    «میدونید شوهرش خسرو ایمان در تظاهرات اواخر شهریور 57 کشته شده بود.»
    «بله شنیده بودم.»
    ما حالا از بیمارستان می آییم بیرون و قدم زنان می آییم می پیچیم طرف ایستگاه مترو.
    قاسم یزدانی می گوید: «می خواهید بفرمایید «سیته»، ببیندید ما دانشجوها چه جوری زندگی می کنیم؟
    «موافقم.»
    «ما را سرافزار بفرمایید.»
    «قدم می زنیم؟ یا با مترو بریم؟»
    «پنج شش ایستگاه بیشتر نیست. اما شما انگار پاتون درد می کنه.»
    «نه چیزی نیس. قدم بزنیم.»
    او خیابان باریکی را می شناسد به اسم رو دولاگلاسیه، که شمال و جنوبی است و صاف می خورد پارک دو مونتسوری، که جلوی محله «سیته یونیورسیته» سر در می آورد- شهر دانشگاهی پاریس. باران ریزی کم و بیش می بارد و ما هیچ کدام چتر نداریم. فقط از دهانش می کشم که برای درجه دکترای دولتی شیمی اش تحصیل می کند و ظاهرا انگار لیسانس را در تهران از دانشکده ی علوم دانشگاه تهران گرفته و چون شاگرد اول بوده پدرش او را فرستاده برای تکمیل تحصیلات. «چون اسلام با علم مخالف نیست، فقط با فساد و فحشاء مخالف است.» او از خودش در اینجا زیاد حرف نیم زند ولی با صورت لاغر و سینه و شکم فرورفته فکر نمی کنم یک فصل غذای حسابی به سلامتی اش لطمه ای بزند.
    دلم یم خواد دعوتش کنم چیزی با هم بخوریم، اما چون او دعوتم کرده شرط ادب می بینم در اختیارش باشم. می گویم: «بگذارید یک حدس بزنم. شما اهل مشهد و اون طرفها نیستید؟»
    می خندد. «خوب نزدیک بودید- من بچه تربت حیدریه م، از کجا حدس زدید؟»
    «خودم هم نمی دونم. فقط در وجود شما چیزی روحانی و خراسانی هست که مطبوعه.»
    «شما خودتون آبادانی هستید؟ - از خانوم شارنو شنیدم از آبادان تشریف آوردید اینجا.»
    «نه- تهرونی ام.»
    «تهرونی تهرونی یا شهرستانی تهرونی؟»
    «خاک پاک بازارچه درخونگاه و خیابون شاپور.»
    «اما شما خونگرمی و صفا و سادگی جنوبیها رو دارید.»
    باد سوز سردی دارد و من احساس می کنم باز سرم می خواهد بازی در بیاورد. به خودم می گویم بد نبود با متروی لامسب آمده بودیم.
    می پرسد: «برادر، هدفتان چی بودکه در آبادان ماندید- پس از آن که جنگ شروع شد؟»
    «من- هیچ هدفی نداشتم.»
    «هیچ هدف و مقصود خاصی نداشتید؟»
    «نه- من در بیمارستان بودم.»
    درباره سکته مغزی مشهورم پرسید، آن را تایید کردم.
    «تاهل اختیار نفرمودید؟»
    نگاهش می کنم و می خند. و فکر می کنم حالا داریم به موضوع دلخواهش نزدیک می شویم. می گویم: «یک بار- سالها پیش...»
    سرش را تکان می دهد. اما فکر نمی کنم بخاطر از دست رفتن همسر من باشد. نمی پرسد چطور شد. این اهمیت ندارد. سر تکان دادنش بیشتر انکار بخاطر امتناع از ازدواج مجدد است.
    «چطور شد ازدواج نکردید؟ مرد باید تاهل داشته باشد!» لحن صدایش انگار حالت شوخی دارد.
    من هم می خندم. می گذارم این مقوله بگذرد. اما او باز می پرسد: «جواب ندادید....» از لحن صدا، و نحوه جملاتش بر می آید که به تیپ و طبقه من در اصل ایمان زیادی ندارد، ولی به هر حال با من ملاطفت و ایثار می کند.
    می گویم: «و الله اون کسی که من می خواستم با من ازدواج کند، فکرش توی چیزهای دیگر بود. شاید هنوز توی لیستش باشم. و اون کسانی هم کهمی خواستند با من ازدواج کنند چه عرض کنم؟»
    «شما خودتون لیستی ندارید؟»
    « نه – هه! شما چطور آقای یزدانی ؟ شما مزدوج نیستید؟»
    «نه. ولی بمجرد این که کارم اینجا تمام شودو به ایران برگردم باید دست به کار شوم.»
    «میدونم- مرد باید مزدوج باشه!»
    خنده ساده لوحانه ای تحویلم می دهد.
    «کس بخصوصی را زیر سر ندارید؟» اشاره بخصوصی به ثریا ندارم، ولی او می فهمد.
    «نه. اگر اشاره ضمنی شما مربوط به ثریا خانم می شود، باید عرض کنم که من به ایشان تنها بعداز حادثه علاقه مند شدم.»
    «اما خوب، شما آشنایی اندکی با ثریا داشتید؟»
    «فقط دورا دور. ثریا با خانم شارنو که از دوستان تحصیلی گذشته اش است رفت و آمد داشت- که فکر می کنم شما آنها را ملاقات کردید.»
    «بله.» از باران بد و سرما کلافه شده ام و با خودم می گویم وقتی رسیدیم به آپارتمان برادر قاسم یزدانی چای گرم می چسبد.
    از جلوی «پارک دو منتسوری» می گذریم، بعد می آییم طرف مقابل باغ خزانزده و خیس. وارد کوچه تنگ و کثیفی می شویم که به بن بست تنگ تر و کثیف تری می خورد. ساختمانی کهبه آن داخل می شویم یک چیز مخروبه قدیمی است که در و پیکرش الان یا یک ساعت دیگر قرار است بیاید پایین. در طبقه زیر شیروانی اتاق کوچکی است که قاسم یزدانی در زه وار در رفته آن را باانگشت باز می کندو ما بعد از کندن کفش ها وارد می شویم. تنها صندلی را به من تعارف می کندو وقتی دارد با اجاق گاز کلنجار می رود من به اطراف نگاه می کنم. بجز یک تختخواب، یک اجاق گاز فسقلی دو فتیله، سوراخ دستشویی و دو سه تکه ظرف و ظروف، یک میز وهمین یک صندلی و یک تخته گلیم تمیز و تل آشفته ایاز کتابهای علمی و فنی و تکنولوِی و جزوه و دفترچه، بقیه اثاث اتاق آنقدر هست که بریزید توی قطره چکان و کور بگوید شف. قاب عکس کپیه سیاه قلمی از یک پل قدیمی و ساختمانهای قدیمی پاریس به یک دیوار بطور کج و معوج آویزان است، یا سالهاست بوده. به دیوار سمت راست در؛ قاسم یزدانی خودش با کاغذ رنگی قرمز رنگ خون، طرح قیچی شده یک گنبد و گلدسته ای را به دیوار زده که بالای گلدسته به شکل فلش جهت جلو را نشان می دهد. روی شکم طرح گنبد کلمه «الله» همه به فارسی نوشته شده اند. اتاق سرد است، و یکی از شیشه های پنجره شکسته و آن را کاغذ چسبانده اند. به تبعیتازاو بارانی ام را در می آورد. صد رحمت به اتاق خودم در هتل پالما وی لرزم و می پرسم : «این اتاق تمامش مال شماست؟»
    حالا گاز را روشن کرده و کتری را گذاشته، می خندد ومی گوید: «اتفاقاً جالبه که پرسیدید! قانوناً بله تمامش مال بنده است. اما یه مرتضی خمامی هست که دو سه ماهه ارزش نرسیده. شبها میاد اینجا و گوشه اتاق بیتوته می کنه. پتو و ملافه ش رو زیر تختخواب تپوندیم تا Cuncierge نبینه.»
    «آفرین!»
    «خوب نظرتون چیه؟ به اطراف نگاه می کند، بعد می نشیند لب تختخوابش.»
    «ماهه.»
    «ماهه؟ یا باید بفرستیمش به ماه.»
    «بفرستیدش به آبادان»
    «نه- ایران چنین مائده ها و ارزشهای پوسیده رو دیگه نمیخواد.»
    «درایناتاق شما صلح و آرامش زندگی دارید. آبادان را از صبح تا شب و از شب تا صبح می زنند، می کوبند، به خون می کشند و شهید می کنند.»
    «ما آنقدر می جنگیم تا کفر از جهان برچیده بشود.»
    مطمئن نیستم مقصودش دقیقاً چیست، ولی می گویم: «من مطمئنم وقتی شما برگردید به ایران یمتوانید برای هر دانشکده ای سرمایه خوبی باشید.»
    «اما نه با الگوی این دانشگاه ها و مراکز فساد.»
    سعی می کنم موضوع صحبت را عوض کنم.
    «آقایا یزدانی، موضوع دانشگاه ها رو فعلا می گذاریم کنار، بفرمایید ببینم عقیده شما درباره ثریای ما چیه؟ فکر می کنیدخوب شه؟»
    «انشا الله. با خداست.»
    «نظر دقیق تری ندارید؟»
    «مقصودتون چیه؟»
    «شما بیشتر اینجا بودید. بینش علمی تون بیشتره، و زبان فرانسه تون خیلی بهتره...»
    سرش را به پایین تکان می دهد.
    می پرسم: «شما از روزهای اولی که ثریا این طور شد با خبر شدید؟ از اول دور و برش بودید؟»
    «از روز سوم چهارم که ما فهمیدیم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ص190- 195
    «چطور بود؟اوایل از حالا بهتر بود یا بدتر؟»
    «بهتر که بود. من البته هر روز نمیدیدمش.»
    «جدا؟فکر میکنید بهتر بود؟»
    «البته این یک عقیده ی شخصیه. فکر میکنم یک واکنش هایی داشت.»
    «این چیزیه که دکتر مارتن به من گفت.»
    ابروهایش را می اندازد بالا .»البته همه چیز را باید به خداون واگذار کنید.»
    اهی میکشم و به صندلی تکیه می دهم.
    «در وضع فعلی ــ چه کار لا مسب دیگری میشود کرد؟»
    «با خدا باشید.»
    کتری ابش به جوش امده ، برادر قاسم یزدانی به رتق و فتق امر خیر چای میپردازد. در کنار اجاق، در یک نعلبکی، کیسه ی چای خشکیده و استفاده شده ای با نخ و کاغذ و همه چی از دفعه قبل اماده شده. اما میزبان من از ان استفاده نمیکند ، کیسه ی تازه ای در کتری می اندازد ، ان را به کنار اتش منتقل میکند و خودش برمی گردد و مینشیند تا چای دم بکشد.
    می گویم:«شما شخصا چه عقیده ای دارید؟من میخواهم هر چیزی را درباره ی این طفلک بدانم . مادرش هم نگران و در انتظار است.»
    قاسم یزدانی دستش را روی چشم ها و ابرو هایش می مالد،ان را به روی ریش های نرمش می اورد، بعد نفس بلندی می کشد.
    «من دربارهی اغما یا کما چیز زیادی نمیدانم ــ وفکر نمیکنم که دکترها و جراح های اعصاب و متخصصین این رشته هم ، یا رشته های بیولوژی و پاتولوژی و بیوشیمی هم به اندازه ی کافی بدانند.لطماتی که به مغز وارد می اید قابل ا رزیابی نیست، چون خود فونکسیونهای کل بخش های مغز هنوز شناسایی نشده اند. و تازه مطلب به شناختن کامل مغز انسان هم خاتمه پیدا نمیکند.چیزهای دیگری هم هست.»
    «چیزهای دیگری هم هست؟»
    «اسرار خلقت و بازافرینی دوباره انسان به اراده خداوند.»
    «صحیح.»
    «باید توجه کنیم که انسان از دو بخش ساخته شده؛ و فهمیدنش البته سخت هم نیست. یک بخش تن و جسمه که ترکیبی از موارد این جهانه. این ترکیب در اثر زندگی و رسیدن به انتهای سیکل خودش میپوسه و تجزیه میشه ــ ولی ماده ی اصلی خودش از بین نمیره. مثل این اب که در کتری جوشید و بخارش به هوا رفت ولی اب به صورت بخار در هوا میمونه تا دوباره به زمین برگرده. بنابراین حفظ میشه. اما بخش دیگر انسان روح و روان و نفس اوست. که خاصیت ماده ندارد بنابراین تغییر و تجزیه ای در ان پیدا نمیشه و خودش میمونه . این بخش که رمز و روح زندگی استپس از مرگ جسم رابطه ی خود را با قالب قطع میکنه و خود به زندگی ادامه میده و در عالم ارواح روان ها وجود داره. شنیده ام در اسطوره های زرتشتی هم چنین معنایی هست. زندگی روان ادامه پیدا میکند تا به فرمان خداوندگار، روزی مواد اصلی بدن جمع و از نو سرشته و روح به کالبد باز میگرده.»
    میگویم:«اما این وحشتناکه اقای یزدانی »
    « چی وحشتناکه؟»
    « ... من نمیخوام ثریا امروز بمیره،تا یک میلیارد سال دیگه در اثر فعل و انفعالات معکوس انفجار های اتمی دوباره زنده شه.من میخوام ثریا فردا یا تاهفته ی دیگه خوب بشه، من میخوام ثریا به همین زندگی ش برگردهف تا من ببرمش پیش مادرش. این بنده خدای بیچاره همش بیست و سه سالشه. هنوز از زندگی خیری ندیده،انصاف نیست... »
    «نه... شاید در صورت ظاهر انصاف نباشه.»
    «پس شما هم معتقدید که انصاف نیست.»
    «ولی اگه خواست خدا باشه چه میشه کرد؟»
    «من غکر نمیکنم خداوند نعوذ بالله کار نامنصفانه ای بکنه.»
    «این جور توجیهش کنید که خداوند گاهی بندگانش رو ازمایش میکنه.»
    اهی می کشم و سرم را تکان میدهم«بله»
    «بله و اینجاست که باید به بخش روح بشر یا ایمان ادمیزاد توجه کنیم.شما وقتی در میان مردم این جامعه حرکت میکنید و وسط مافه ها و میخانه ها و حتی کتابفروشیهایشان با انها نشست و برخاست میکنید همه در فساد جسم پرستی و ماده پرستی غوطه ورند. چون ندیدند حقیقت ، ره مستانه زدند... اجازه بدید چای رو بیارم. متاسفم که جز چای چیز دیگری ندارم.» لبخند میزند. فکر نمیکنم اشاره اش به مشروب باشد،به هر حال می گذارم بگذرد.
    فقط یک فنجان دارد بنابراین برای خودش در لیوان میریزد.کیسه ی چای را از توی کتری در می اورد کنار می گذارد . اقلا چایش داغ و خوب است. یک قوطی گز اصفهان هم دارد که می اورد و می گذارد جلوی من. می اید چهار زانو روی تختخوابش مینشیند.
    می گوید:«داستانی پیرامون ایمان در کتاب اسمانی هست که میفرماید روزی ابراهیم در مناجات خود با پروردگار میگوید ــ «خداوندا به من بنمایان که چگونه مردگان را زنده میسازی.» خداوند میفرماید:ایا باور نداری؟ابراهیم میگوید :باور دارم لیکن میخواهم با دیدن ان قلبم ارام بگیرد. خداوند می فرماید چهار پرنده ی مختلف را بگیر(و انها را بکش و این در کتاب اسمانی نیست و تفسیر است) سپس گوشت های انها را بکوب و به هم مخلوط کن. سپس هر قسمتی را برده بر سر کوهی بگذار،بعد ان مرغان را بخوان تا شتابان به سوی تو پرواز کنند و تو به خوبی اگاه گردی که خداوند بر همه چیز توانا و به رمز های جهان اگاه است. ابراهیم چهار پرنده را میگیرد و انها را میکشد و گوشت و استخوان انها را به هم می امیزد . سپس توده ی گوشت را چهار قسمت نموده و هر قسمت را بالای کوهی می نهد. انگاه او هر مرغ را به سوی خود میخواند و با شگفتی مشاهده میکند که هر کدام پرنده ای شدند و بسویش پرواز نمودند.... این البته اشاره ای بسیار کوچک به اسرار عالم خلقت وباز افرینی است، ولی اصل ایمان به معاد و اعاده ی عدل الهی است... »
    «بله »
    «شما فرمودید انصاف نیست که ثریا رد بیست و سه سالگی چنین با مرگ دست و پنجه نرم کند. نه. البته که نیست . اما اصل این حقیقت ایمان است که بزرگترین و اخرین حقیقت هم هست ــ و فقط چشم جهان ان را میبیند، انهایی که این حقیقت را نمیبینند در یک اغما ابدی از هستی و همه چیزش هستند.»
    من حالا به عطسه هایی پی در پی افتاده ام و با دستمال دماغ و دهانم را پاک میکنم و به خودم میگویم به به زکام و سرماخوردگی هم روی بقیه. اما می گذارم او حرف بزند و همانطور که دارد صحبت میکند او را در سه چهار سالگی اش در تربت حیدریه میبینم، که بچه ای قشنگ و باهوش است . گوشه ی اتاق روی فرش جلوی مغده نشسته و دارد گوش می دهد. این اصول را ان موقع شنیده ئ ضبط کرده و با کامپیوتر مغز عالی و در حال رشد و توسعه اش انها را گسترش داده و به عظمت و ابعادی کیهانی رسانده است و حالا در بیست و خرده ای سالگی دارد دکترای علم شیمی اش را از یکی از بزرگترین دانشگاه های اروپا میگیرد هنوز مایه ی این اصول دست نخورده اند.
    «مثل اینکه سرما هم خورده اید... »
    «نمیدونم چند روزه که دک و دماغم به هم ریخته ... »
    «من اسپرین دارم»
    «من خودم دواخونه سیار دارم.»دست روی جیبم میگذارم و هر دو می خندیم.
    احساس میکنم در مقایسه با صفوی و مجیدنیا و پارسی . عبدالعلی ازاده،قاسم یزدانی برایم موهبتی است ... تنها چیزی که نمیتوانم بفهمم فلسفه ی اقتصادی کیسه ی چای برایش و گل نرگس برای ثریاست،که چیزها را پیچیده تر میکند. صحنه سازی هم نمیتوانسته باشد چون نمی توانسته بداند که امروز مرا به خانه اش می اورد.
    بعد از صرف چای و گز نیم ساعت دیگر درباره ی ایمان به خداوند و کائنات و لاهوت و فلسفه ی معاد و رستاخیز گپ میزنیم ــ افرینش و پایان کار جهان و ادمیزاد از دیدگاه دین مرگ و برزخ ،بعد انفجار زمین در اثر زمین لرزه و بیرون امدن بار های سنگین درون ان و اینکه انسان حیرت زده میپرسد درون ان چطور شده و پل صراط که از لبه شمشیر انسان تیزتر است و از مو باریکتر، و هر کس به اندازه ی اتمی کار نیک کرده باشد پاداش میبیند و هرکس اتمی کار بد کرده باشد کیفر خواهد دید...
    چون باران بند امده من پیشنهاد میکنم که برویم بیرون شام مختصری بزنیم . او تشکر میکند و میگوید باید نمازش را بخواند و بعد باید نوشتن گزارش لابراتواری را تکمیل کند . می گوید شب ها شام مختصری در خانه می خورد. یخچال ندارد و کمد و پستو هم در اتاقش وجود خارجی ندارد. نمی توانم حدس بزنم که مقصودش از شام مختصر چه چیز است ــ مگر اینکه کیسه ی خشک چای را دوباره دم کند و با گز اصفهان بخورد. فکر اینکه تلفن کند از ماکسیم برایش شام بیاورند دیوانگی است.
    *********
    روزبعد، اویل طهر من با صفوی به لوور میروم و صفوی نه تنها راهنما بلکه دایره المعارف سیار من است. و از هر تابلو و هر مجسمه و کلکسیون در هر بخشی بیشتر از خود موزه اگاهی دارد.
    ظهر روز بعد هم پارسی و زنش و خواهر زنش سیمین برزگر با سیتروئن جدید زن پارسی به هتل می ایند و می خواهند به فونتن بلو برویم. می گویم قرار است صفوی بیاید و انها صبر میکنند تا صفوی بیاید و به اتفاق میرویم. پارسی می خواهد بداند که لیلا ازاده هنوز برنگشته یا چی؟می گویم او هنوز برنگشته. می گوید شنیده عباس حکمت قرار است شب ژانویه در آمفی تئاتر دانشکده ی بوزآر سوربن سخنرانی کند. می گویم ان را هم شنیده ام.
    امروز هوا خوب است، و در ماشین سیمین کنار من نشسته و بوی خوبی می دهد. فونتن بلو هم بد نیست. صفوی می گوید کافه ای را که غذاهای اسپانیایی جالبی دارد. می گوید زن فالگیر پیری از کوههای الپ انجا را اداره میکند.
    به رستوران اسپانیایی می رویم.تمام اطلاعات صفوی درست است، و بعد از غذای مفصل،وقتی بیشتر کله ها گرم است پیرزن فالگیر می اید و زن پارسی و سیمین فال هایشان را میگیرند. پیرزن مکاره تمام ما را سر میز سبک و سنگین می کند و به سیمین می گوید مردی با چشمهای عسلی و موهای فلفل نمکی در اینده به او لذت ها و عذاب های فراوان می دهد و نادر که خودش چشمش از خواهر زنش برنمیدارد به شوخی میگوید جلال،عذابش نده و همه می خندیم و بعد از انکه از رستوران بیرون می اییم کمی قدم میزنیم و صفوی و پارسی و زنش به این کلیسای گوتیک خیلی قدیمی می روند و سیمین پیش من توی ماشین میماند.
    چشم های میشی و درشتش شبیه لاله احمدی است زن برادر شوهر فرنگیس. لاله احمدی را در تهران یک روز غروب بهاری وقتی جلوی دانشگاه ، همراه چند پسر و دختر دیگر بحث میکند،دستگیر میکنند.لاله ان موقع بیست و یک سالش است، سال سوم جامعه شناسی دانشگاه ملی. تازه یک سال است عروسی کرده و چهار ماهه ابستن است. لاله و دیگران را در پیکان می اندازند، میبرند و به اتهام پخش جرائد غیر قانونی در زندان نگه می دارند. در سلول زندان لاله از حال میرود و سحر روز بعد که به هوش می اید دردهای شدیدی در سینه و شکمش دارد. سعی میکند به کمک لباس های پاره شده اش جلوی خونریزی را بگیرد. ولی بچه اش می افتد.
    روز بعد او را به زندان قصر انتقال می دهند ،و همراه 15 زن دیگر در زندان زنان زندانی اش میکنند. هفت ماه بعد لاله بدون محاکمه و یا حتی تشکیل پرونده ازاد می شود.اما در ان موقع شوهر لاله خودکشی کرده و چهار ماه است که در بهشت زهرا به زیر خاک رفته. ستوان یکم مهندس کامران نقی پور توی حمام لوله ی کلت را گذاشته توی دهانش و به طرف فک بالا شلیک کرده بود. مغزش پاشیده بود به دیوار بالای دوش.
    من و سیمین از میشیگان حرف میزنیم. او میگوید در دانشگاه ایالت میشیگان در ایست لنسینگ در یکی از ساختمان های خوابگاهی زندگی می کند که دختر و پسر مخلوط پخلوط اند و مساله سکس ندارند.
    ادریس پس مطرود در ابادان بعد از انکه دیگر نمیتوانست وینستون بفروشد فقط یک عشق داشت :این که در بسیج قبولش کنند و به صفوف عاشقان حسین بپیوندندو به لقاءالله بشتابد و روزی که من برای کمک کارمند اموزش شرکت نفت برای تخلیه منزلش به هلال بریم رفتیم، بیست دختر دانش اموز از کمیته امداد امده بودند و خانه را دوستانه اشغال کرده بودند و خواهران با چادر و چاقچور و شلوار جین و کفش تنیس و مسلح به یوزی در خانه تمرکز گرفته بودند و به برادران که در ساختمانی نه چندان دورتر مستقر بودند خدمت می کردند. سیمین برزگر میگوید ایست لنسینگ بد نیست اما به نظر او پاریس بهتر است گرچه خودش عاشق سوئیس است. من او را با سومونژوی هتل مقایسه میکنم که سوئیسی الاصل است و اندامشان انگار از قالب درامده فقط سو مونژو بدنش مثل عروسکی است که از پنیر سوئیسی درست شده باشد و صورتش بقدری ساده است که سنش را معلوم نمیکند که سی و پنج سال است یا شصت وپنج . در حالی که سیمین برزگر بیست و پنج ندارد و از شیر و عسل سبلان ساخته شده به اضافه ی تمام محصولات کارخانجات کریستیان دیور. وقتی بقیه برمیگردند و من می پرسم چه شده که انقدر طولش دادند صفوی به شوخی می گوید:«جناب پارسی رفت اعتراف کنه ولی جناب کشیش زهره اش ترکید و از حال رفت.»
    *****
    بیرون میدانگاهی دروازه ی بهبهان از جلوی مسجد ولی عصر نعش چند شهید را میبرند. جمعیتی در حدود ده- بیست هزار نفر عزادار اماده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/