133 تا 142
و به طرف من نگاه می کند .
من سکوت می کنم .
استاد می گوید : می فهمم پسرم ....بعد برای من توضیح می دهد که "آیریش کافی" یکی از نوشیدنیهای سنتی ایرلندیهاست و ایشان از از بیست و پنج سال پیش که به اولین ماموریت خود به دوبلین رفت به آن عادت کرده بود که ترکیب طبایع گرم و سرد بسیار interessant داشت و به مزاج ایشان هم کاملا agreable بود . ما امشب البته فارسی حرف می زنیم ولی فارسی کلاسیک استاد آزاده با انواع و اقسام واژه های فرانسه و انگلیسی-که استاد در هردو تبحر و تسلط کامل دارند آمیخته است .
بعد می گوید: و تعریف کنید ببینیم آقای آریان از قوم مهاجر ساکن پاریس کسان دیگری را هم جز لیلا دیده اید؟
بله فقط سه چهار نفری را.
لیلا می گوید: جلال ملا توی بیمارستان وال دوگراس بیتوته کرده . دوبشقاب آجیل رنگینک برای من ریخته که جلویم می گذارد. استاد می گوید: به هر حال اینجا خیلی زیادند.
بله زیادند
نظرتان چیست آقای آریان؟ بفرمائید هله هوله شب یلدا میل کنید می گویم: به قول یکی از دانشجوها که بنده دیدم- از همه تیپ قماشی هستند.
بله - از همه تیپ و قماشی هستند.... و خدا می داند که در ایران ما بطور سنت همیشه از هر تیپ و قماشی داشته ایم و همه هم بطور سنت دست به مهاجرت و ییلاق قشلاقشان خوب است .
لیلا می گوید : نه همشون پاپا
بشقاب آجیل را بر میدارم و با پسته و بادام شروع می کنم .
البته نه .... و مقصود من از مهاجرت و ییلاق قشلاق فقط پیدا کردن چراگاه برای گوسفند و اسب و جامعه بدوی آریایی نیست ... بلکه مقصودم ضرورتهای سیاسی و اجتماعی و حیاتی تمدن ما است که به صورت مهاجرت و کوچ در تمام طول تاریخ حتی از زمان پیش از اشکانیان بوده و هست ...
لیلا می گوید: برای پولدارها البته پاپا! و بعد گیلاسش را می گذارد بلند می شود و دریکی از اتاقهای نیم طبقه پایین ناپدید می شود. قامت قشنگش را هنگام راه رفتن نگاه می کنم اما نه با چندان ولعی که پدرش چیزی توی کله ام ول کند.
استاد آزاده حرف دخترش را که لابد یک عناد و تضاد قدیمی است نشنیده می گیرد بعد رو به من با حالت خصوصی تری می گوید : عرض شود پرفسور اومستددر کتاب تاریخ شاهنشاهی هخامنشی برای ما نمونه هایی را ذکر می کند که حتی در دوره اشکانیان افراد و حتی گاهی رده هایی از قوم ایرانیان به علت فشار و به مقتضای تحولات سیاسی و احتماعی خان و مان خود را ترک می کردند و به غرب یا به شرق مهاجرت می کرده اند .مقصود از شرق آن زمان البته شهرهای افغانستان فعلی و هندوستان و مقصود از غرب بین النهرین و شام و انطاکیه است . به سوی من نگاه می کند و انگار تایید می خواهد . بله پرفسور اومستد.
پی از استیلای اعراب به سرزمینهای ایران نیز موبدان زرتشتی والا و طبقه بالای جامعه دسته دسته به هندوستان مهاجرت کردند چه از راه زمین و چه از راه دریا از طریق دریای فارس و دریای عمان و بیشترشان در گوجرات هند نزدیک بمبئی بزرگترین مرکز پارسیان را بنا نهادند.
برای کسی که حنجره و تارهای صوتی اش را از دست داده استاد ماشالله خوب داد سخن می دهد من به خودم می گویم به به شب یلدای سنتی هم هست همه چیز کامل است .
قبل از حرکتم از تهران به مجلس ختم آقای جلیلی از اقوام شوهر فرنگیس رفته بودم- که در اثر سرطان معده و پانکراس مرده بود ( مردم ایران در این دوره هنوز ضمنا با سرطان معده و پانکراس و غیره و ذلک هم می مردند) در مسجد تکیه دباغخانه بغل دست دوست و هم محله ای قدیمی ام بهرام آذری می نشینم فاتحه ای می خوانم زنانه سوا است این صحنه هم کامل است در قسمت مردانه ما همه دور تا دور دیوار شبستان خواب آلود چهارزانو نشسته ایم . کفشها جفت جفت بیرون در قطارند صاحبان عزا جلوی در ایستاده اند . ملت تک تک یا چند تا چند تا می آیند با صاحبان عزا دست می دهند تسلیت می گویند کفشها را تحویل می دهند می آیند سلام و علیک کنان دست روی سینه نیم چه تعظیمی کنان می روند گوشه ای مینشینند خادم مسجد می آید سی پاره به دستمان می دهد .آن را می بوسیم و به پیشانی می گذاریم و بعد می خوانیم.همه چای قند پهلو می خوریم همه اشنو ویژه می کشیم آقا بالای منبر وعظ می کند . بلندگو گاهی خرخر می کند من صورتهای آشنا را از گذشته ها و از فک و فامیل و از اهل محل می بینم که تیلیک تیلیک می آیند بهرام آذری برایم توضیح می دهد که فلان کس کیست و بهمان کس حالا چکاره است . آن که چای می دهد خواهرزاده مرحوم جلیلی است که سال سوم دانشگاه علم و صنعت بود حالا تاکسی زیر پایش است .آن جوراب پاره هه محمد آقا جوادی است که قاضی دادگستری بود حالا معاملات ملکی دارد. آن کراواتی یه مسعود حسینی است که توی کمپیوتر سازمان برنامه بود حالا ویدئو قاچاق می فروشد خادم با ناله داد می زند فاتحه همه فاتحه می خوانیم.
استاد آزاده می گوید : عرض شود ناصرخسرو نیز که قسمت بیشتر عمر خود را در کسب فضائل و در خدمت امرا و لهو و لعب و کسب مال و جاه گذراند وقتی مورد غضب قرار گرفت جلای وطن نمود و مدتی در ترکستان و سند و هند گذرانید و با ارباب ادیان مختلف معاشرت و مباحثت نمود... در جوامع التواریخ و در کتاب دبستان المذاهب آمده است که او انجا نیز به یمکان پناه برد بیست سال آخر عمر خود را در آن سامان زیست ....بعد شیخ فریدالدین عطار را هم داریم که اگرچه تمام سالهای جوانی اش را در شادیاخ به عطاری مشغول بود-البته عطار نه به معنای فروشنده عطر و ادویه بل به معنای داروفروش و داروساز- در اواخر عمر که دلش از سختی و تلخی روزگار در موطن خود گرف به سفر بین النهرین رفت و سالها در بغداد در خدمت مجدالدین بغدادی زیست . خود حکیم ابوالقاسم فردوسی نیز که البته مسبوقید پس از پایان کار شاهنامه چون سلسله سامانیان به دست ترکمنها از پادرآمده بود به غرب ایران و به سلطه سلاطین آل بویه روی برد و از آنجا نیز به غزنین در افغانستان فعلی رفت و به دربار سلطان محمود روی آورد. اما در اینجا هم به علت عدم علاقه محمود به عظمت کار فردوسی و حسادت برخی از شعرای کم مقدار درباری فردوسی بالاخره به زادگاهش طوس بازگشت و سرانجام در وضع غم انگیزی در گذشت.
از زیر چشم به دری نگاه می که لیلا پشت آن غیبش زده اما اثری از او نیست . نمی دانم مشغول رتق و فتق امور شام است یا دارد لباس عوض می کند یا حمام می گیرد یا چی.
البته تاریخ به ما نشان داده که از این قبیل رویدادها در تمام ممالک و جوامع بوده و هست و حتی در ایران خودمان نیز عکس این رویدادها به وقوع پیوسته .پلوتارک تاریخ نویس بزرگ به ما می گوید که به سال 529 میلادی که امپراطور ژوستی نین مکتب سقراط را در آتن بست و طرفداران آن را امر به سکوت داد بازماندگان افلاطونیون از موطن خویش گریختند و به دربار خسرو اول انوشیروان پناهنده شدند .
استاد فنجان آیریش کافی تازه ای برای خودش می ریزد و از شیخ سعدی شیرازی که به شام و حلب و بعلبک سفرکده بود حرف می زند و رسیده است به جایی که شیخ پس از بازگشت به وطن می نویسد : چو بازآمدم کشور آسوده دیدم/پلنگان رها کرده خوی پلنگی ....که من یاد مطرود و پسر عقب مانده اش ادریس در اتاقهای ته باغ خانه ام در بریم می افتم که من به زور هم نمی توانستم آنها را از آبادان چندروزی حتی به آغاجاری بفرستم . و به یاد پیرمردی می افتم که روز حرکتم از ترمینال غرب تهران در جاده کرج بالای پمپ بنزین تاکسی بار پیازش چپه شده بود و مانده بود که در این روزگار چه کند ولی فکر جلای وطن در سر نمی پروراند.
بالا آمدن لیلا از پله های نیم طبقه پایین مرا به اتاق بازمیگرداند ولی به غیبت و انتظارش می ارزد. چون حالا لیلا لباس حریر نازکی به رنگ سیاه و سفید زیبایی پوشیده که ناگهان دوپلکس کذائی در پوردیتالی را تبدیل می کند به دژ هوش ربای افسانه های مثنوی.لیلا اعلام می کند که شام ساعت 9 و می گوید ژنه ویو و آشپزی که برای شب آورده اند قول داده اند که شد هم زودتر حاضر شود پیش از شام حالا دکتر آزاده بلند می شود و به یکی از اتاقها می رود تا نماز بخواند- قسم می خورم یعنی این چیزی است که لیلا به من گفت هر شب قبل از شام استاد اگر مشروب پشروب و چیزی خورده بود اول می رفت دست و دهانش را آب می کشید بعد وضو می گرفت و نماز مغرب و عشایش را می خواند- خوب چون این عادتی است که پاپا از زمان زندگی در خانه پدریش از شیراز به ارث برده است . به هر حال غیبت نماز استاد امشب از یک ساعت هم بیشتر طول می کشد شاید روی سجاده با خداوندگارش سرفرصت راز و نیاز می کرده شاید هم چرتی زده باشدهرچه باشد او بازنشسته یک رژیم بازنشسته است .
اما چیزی که لیلا می خواست به من نشان بدهد متاسفانه یک فیلم ویدئو از آب در می آید . وقتی به اتاق نشیمن بر می گردد یک کاست ویدئو با خودش می آورد و آن را در دستگاه ویدئو و تلویزیون می گذارد. این یک فیلم سینمایی امریکایی به زبان اصلی است به نام COMA (اغما) دیدن این فیلم در این حال و اوضاع برای من به اصطلاح جالب بود و می گوید خیلی زحمت کشیده تا یک نسخه این فیلم را برای امشب گیر آورده است .
اصل فیلم کوما از این داستانهای مریضخانه بازی است - چنایی و دلهره آور چرت و پرت آمریکایی و به اصطلاح تز دوز و کلک کاپیتالیستی دارد- که در آن روسای یک بیمارستان بزرگ گهگاه یکی از بیماران بی کس و کار بخش حوادث و اورژانس را دستی دستی به کوما می فرستند در حالی که مریض بیچاره را رسما فوت شده اعلام می کنند و به سردخانه مخصوص می فرستند و نگه می دارند تا بعدا اجزای بدن اورا کلیه و چشم و غیره را بفروشند ....قبول دارم که یک قصه ابلهانه و مالیخولیایی و چرت بیشتر نیست اما تشابه و تداعی آن با وضع ثریا چندش آور است و از وسطهای فیلم من خودم به حل دل پیچه و تهوع می افتم ...طوری که حتی حضور لیلا هم تسکینی نمی تواند باشد . وقتی دکترها دارند مریض تازه ای را به کوما می فرستند من بلند می شود و به دستشویی مهاجرت می کنم . از ذکر صحنه درون دستشویی می گذرم پنج دقیقه ای آنجا هستم و وقتی بر می گردم رنگ و رویم باید خیلی خوشگل بوده باشد.
لیلا می گوید: " خاک تو گورم ...تقصیر من بود "
نه چرا؟
این فیلم حالت رو بهم زد
چیزی نیست ...
ترسیدم !رنگت مث گچ دیوار شده
این وجاهت طبیعی منه
نه هه
میخوای چیزی برات بیارم؟
همین جا بشین .... برام حرف بزن بردندش توی سردخونه؟
گم شه .بذار خاموشش کنم
باشه
یه شیر قهوه ؟
خوبه
" خاک بر سرمن با این فیلم انتخاب کردنم آخه بگو دختر خر... اینم فیلم شد برای این مرد بیچاره گذوشتی."
س س س . سرگرمیه
بلند می شود و-جایی که پسر کرک دوگلاس دارددنبال آدم بدهای فیلم می دود و سردخانه لاشه های کوماتوزه را کشف می کند-فیلم ویدئو را قطع می کند .بعد شیر و قهوه داغی از آشپزخانه می آورد.اول پاپا با وراجی از تاریخ و ادبیات درب و داغون کشور گل و بلبل حالتو گرفت بعدم من با چرندیات آمریکاییها....
مگه حرفها رو می شنیدی؟ صدای پاپا بردش زیاده !
می خندم و او هم با من می خندد.
چطوری ؟ دستش را روی پیشانی ام می گذارد پوستش در مقابل پوست من داغ و ملتهب است . خوبه خوب.
فشارت چطوره ؟ کدوم فشارم؟ د... فشار خونت
فکرش را نکن . چطور شد ؟ هیچی یه خورده آتشفشانی کردم.
شیر و قهوه را به سه چهار تا از قفرصهام می خورم احساس آرامشی به سینه و کله ام برمیگردد.لیلا یک ویدئو از موسیقی ایرانی می گذاردمی گوید خواننده خوشگل این کنسرت از معشوقه های پاپاست بعد می آیدکنار من می نشیند " سرت که درد نگرفت؟"
نه -اما تنهای چیزی که از اندرونم بیرون نیومد فکر می کنم لوزالمعهده زاپاسم بود .
فکر نکردی داره باز اونجوری حالت بهم می خورده ؟ stroke میشه ؟ نه ...اما یکی دو دقیقه سرم جوری گیج رفت که فقکر کردم منم دارم میرم تو کوما . وقتی از اون دراومدی بیرون و رنگ و روت اونجوری بود من خودم داشتم می رفتم تو کوما !
طفلک ..... ترسوندمت . به چشمهای من نگاه می کند .
برای اولین بار در تمام این سفر احساس می کنم به نقطه ای رسیده ام که زندگی خوب می توانست وجود داشته باشد . اما حالا این ژنه ویو انچوچک هم باید وقت گیر بیاورد و بیاید بگوید شام حاضر است .
دکتر آزاده هم بزودی به ما می پیوندد.
شام به ترتیب سرو اوردوور مخلوط کنسرواولیویه سوپ قارچ مرغ بریان یک نوع خوراک تیهو برنج سفید و خورش کاری است - یا بوردوی سفید-chateau d yquem به دنبالش دسر و میوه سر شام دکتر آزاده زیاد حرف نمی زند لابد بخاطر این که نمی تواند هم از قاشق و چنگال استفاده کند هم از سینته سایزر صدا. اول کمی تند تند غذا می خورد بعد بقیه طول مدت شام را سر میز می ماند و "شاتودی که م " می نوشد و ناخنک می زند وصحبت و ملاطفت می کند - یعنی باز بلافاصله وارد مبحث مهاجرت ادبا و روشنفکران ایرانی در طول تاریخ کهن می شود. برای دیپلماتی که بیست و پنج سال کم و بیش در وزارت امور خارجه و سفارتخانه ها و دانشکده های علوم سیاسی کرده تعجب آور است که امشب کوچکترین بحثی از گروگان گیری در تهران که داغ ترین موضوعهای سیاسی این تاریخ در تمام جهان است نمی کند . در دنیای خودش و در دنیای ادبای مهاجر ایران سیر می کند - یا اینجور وانمود می کند .
".... در تاریخ قرن اخیر ایران نیز با وجود انکه اوضاع اندکی بهتر و جامعه از آزادی و ترقی نسبتا بیشتری برخوردار بود مهاجرت سیاستمداران روشنفکر و متفکران و نویسندگان و شعرا مثل همیشه امری طبیعی بوده حتی در میان روحانیون نیز که از نزدیکترین عناصر به توده های مردم ایران بودند مهاجرت و خود - تبعید کردن مرسوم بوده مرحوم سید جمال الدین اسدآبادی به استانبول و پاریس آمد و با مرحوم عبده روزنامه عروت الوثقی را منتشر ساخت . در میان مهاجرین مقیم برلن نیز روزنانه کاوه چاپ می شد و مرحوم تقی زاده و آقای جمال زاده در آن آثاری به چاپ می رساندند .آقای حسین کاظم زاده ایرانشهر نیز روزنامه ایرانشهررا داشت و چند روزنامه دیگر هم بودند . امروز هم می دانید توی سر سگ بزنید از در و دیوار پاریس و لندن و نیویورک و لوس آنجلس روزنامه های فارسی می ریزد.
دکتر که کم کم سرش با " شاتودی که م" زیادی گرم شده حالا جفت آرواره هایش را - که تاحالا معلوم نبود دندانهای مصنوعی دارند- در دهانش حرکت می دهد ذرات گوشت تیهو و مرغ و برنج را از لابلای آنها پاک می کند با انگشت در می آورد و پرت می کند یک ور.
"... حتی در زمان معاصر خودمان هم ما شواهد و نمونه های بسیاری داریم که تقریبا تمام نویسندگان و متفکران و شاعران ما خودشان را بیرون کشیده اند چون سطح فکر جامعه با طبایع آنها سازگار نبوده یا مغایرت داشته یا در خارج از ایران برایشان مجال نفس کشیدن و خلق آثار بهتری بوده است . مشهورترین آنها البته مرحوم صادق هدایت است و آقای محمد علی جمال زاده را در سویس داریم.آقای بزرگ علوی را در آلمان داریم آقای صادق چوبک را در لندن داریم آقای عباس حکمت را در آکسفوردداریم خانم مهشید امیرشاهی در پاریس داریم و بسیاری از دیگران که با برچیده شدن دودمان پهلوی رفتند- همین دختر بزرگوار بنده رو هم اینجا-"
لیلا حرف پدرش را قطع می کند که پاپا اولا مرا با آنها قاطی نکنید
چرا نکنم؟ این واقعیتی است دخترم.
ثانیا فکر می کنم ما امشب سر آقای آریان را به اندازه کافی خوردیم .
می گویم: ابدا ... شب مطبوعی بوده .
استاد آزاده می گوید: چشم اما اینها حقایقی بود.
لیلا می گوید: همچنین هم معلوم نیست اینها هر کدام به قول معروف دلائل معجون وار شخصی خودشون رو دارند که آمدند... و نمی شود تمام آنها را با یک تحلیل و تفسیر زیر یک چتر عمومیت داد و نمی شود گفت همه به علت جور و ستم و مورد غضب قرار گرفتن هیئت حاکمه و محیط جامعه ایران جلای وطن کردند... وانگهی خیلیها هم ماندند و می مانند . علی اکبر دهخدا آنقدر در وطن هرجا بود ماند که با بی پولی و خفت حتی آب و برق خانه ش را قطع کرده بودند ..."
استاد آزاده حالا فقط می گوید : چشم... و با لبخند لیوان لیلا را پر می کند چشم.... بعد سرش را تکان تکان می دهد انگاری که به چیزهایی بس بزرگ و بربادرفته حسرت می خورد می گوید : پلوتارک جمله ای دارد درباره سقوط امپراطوری روم که sic transit gloria mundi و آنچنان گذشت شکوه دنیا... و گیلاس را لاجرعه انگاری که اینها نیز آخرین جرعه های "شاتودی که م" دنیا است می رود بالا بعد می گوید: عرض شود عماد خراسانی می فرماید: دلم دیوانه شد ....دیوانه دیوانه دگر از خویشتن بیگانه ام بیگانه بیگانه
بعد به من چشمک می زند من نمی توانم بفهمم آخر شبی مقصودش از این بیت و از این چشمک چیست ولی اهمیت ندارد لابد خود استاد حالا مطمئن نیست . یا لابد تصور می کند- یعنی لیلا او را به این تصور کشانده که من و لیلا پس از سالها در پاریس بهم رسیده ایم...و در رحمت چهارتاق به رویمان باز شده ... ماحالا داریم رنگینک با یک جور بستنی آناناس می خوریم. و استاد به عنوان Nightcap یک نوع کنیاک به ژنه ویو دستور می دهد و آن طور که ژنه ویو آن را ته یک لیوان روی یک سینی طلایی می آورد من حدس می زنم باید آن را مستقیما از گاوصندوقهای بانک مرکزی فرانسه خارح کرده باشد. دکتر جام را بسوی دخترش بلند می کند: جام زندگی را باید لبالب نوشید فرزندانم.
خوشا حال و خوشا وقت دو مفتون و دو دلداده که غیر از عشقشان گیتی بود - افسانه افسانه
لیلا می گوید : پاپا خیلی سانتی مانتال نشید لطفا چشم...
و یادتون نره قبل از خواب یک زنگ بزنید به مادر منتظره و قراره صبح زودتر حرکت کنیم. چشم چشم
بعد استاد اشاره به موسیقی ویدئو می کند و می گوید : بنده این آهنگ را دوست دارم...سونات لطیفیه .
خواننده مهاجر حالا دارد یک آهنگ آبکی را با سوز و گداز درباره ایران می خواند اسمش یادم نیست سوسیک یا سوسا یا سوسک است - هفت قلم توالت کرده با لباس دکولته آهنگساز و ترانه سرا هم انگار یک جفت مهاجر هستند برگردان تصنیف می گوید:
آسمون هرجا بری یه رنگیه
اما آسمون دل وانمیشه
نبض من برای ایران میزنه
اشک من مرثیه قلب منه
هالالای لا لالای ها لالای....
دکتر آزاده که حالا لیوان در دست هی چرتش می برد و می پرد. با انگلشتهای یک دستش بنرمی روی میز ضرب گرفته و می گوید: بخوان خانم بخوان خانم قشنگ.... تاصبح شب یلدا بخوان
توجان لطیفی و جهان جسم کثیف است تو شمع فروزنده و گیتی شب یلداست .
حدود یازده و نیم است که اجازه مرخصی می خواهم ولی روی هم رفته شب خوبی است چون لیلا هست و بخصوص آخرهای شب .
لیلا خودش مرا حدود نیمه شب به هتل می آورد اما نمی آید تو می خواهند صبح زود همراه برادرش و نامزد برادرش زودتر حرکت کنند بطرف مارسی. و من به اندازه کافی نوشدارو از او دارم که مرا تا ژانویه برساند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)