صفحات132-127
کل قوای ایران ابوالحسن بنی صدر در مصاحبه ای گفته است تا او زنده است بعثیون عراق نخواهند توانست دزفول را که شاهرگ حیات اقتصادی و نفت داخل کشور است بگیرند ! می گوید تا آخرین قطره خون در خوزستان مبارزه خواهد کرد !
بعد از اخبار ایران به اخبار خبرگزاریهای خارجی هم گوش می کنم که کم و بیش نظیر همین خبرها را می دهند ، منتها وحشتناکتر برای ایران . بنی صدر در مصاحبه اش با بی بی سب تمام تقصیرها را به گردن دیگران می اندازد و « روزهای بدی » را برای ملت ایران پیش بینی می کند ! پلکهایم که سنگین می شود سعی می کنم به ثریا فکر کنم و به آن روز بعد از ظهر که با دوچرخه از سن رمی می خواست بیاید به اتاقش در سیته یو نیورسیته . اما نمی توانم کدخدا یک روز مردم ده را دوز خودش جمع می کند و می گوید آی مردم یک خبر خوب براتون دارم و یک خبر بد . اول خبر بد این که امسال زمستان ما جز تاپاله گاو و خر چیزی نداریم . اما خبر خوب این که امسال تا بخواهید تاپاله داریم .
فصل 15
برعکس امیدواریهای اولیه ، طی هفته سوم ماه دسامبر نتیجه عمل دیالیز و دو سه بار الکترو آنسفالوگرافی و آزمایشها و گرافهای ssr روزانه از مغز ثریا امیدوار کننده نیست . تجویز داروها و سایر کارهای سروتراپی و آنالیز آزمایشها ادامه دارد ، اگر چه دکتر مارتن و دو دکتر دیگری که او را معالجه می کنند مایوس نیستند . من یک چک ده هزار فرانکی دیگر به صندوق بیمارستان به مسیو ماکادام پرداخت می کنم اما هنوز صد و سی و نه هزار فرانک دیگر تا این تاریخ بدهکارم . البته بشردوستی و روحیه مسیحیت هرگز اجازه نمی دهد یک بیمار در حال اغما را از بیمارستان بیرون بیندازند . ناگفته نماند که فرم ضمانتنامه مسیو و مادام شارنو در دفتر حسابداری بیمارستان خوابیده است . و شارنوها هم اسباب و اثاث و طلاهای ثریا را نزد خود دارند .
در هتل پالما من به اتاق باز هم کوچک تر و ارزان تری - اتاقی با منظره - در طبقه زیر شیروانی نقل مکان می کنم . اتاق تازه ام هنوز حمام خصوصی دارد و خیلی از کیوسک تلفن بزرگتر است . بالکن کوچک نیم دایره قشنگی هم دارد که رو به باغ کلیسا و قبرستان کوچکش باز میشود و بد نیست . اگر دلتان بگیرد می توانید توی بالکن بنشنید و یخ ببندید .
از ایران هنوز سیل خبرهای بد جاری است . پیشروی عراقیها در خاک ایران متوقف شده اما « قوای صدامیان کافر » پس از گرفتن قصر شیرین و نفت شهر و چند شهر مرزی دیگر در غرب و بسیاری از شهرهای مرزی باختران و ایلام و خوزستان و از جمله تمام خرمشهر ، اکنون مواضع خود را تثبیت کرده اند . پس از مایوس شدن از تسخیر آبادان ، آنها اکنون به گلوله باران و بمباران سیستماتیک آن از شمال و جنوب و غرب ادامه می دهند . دولت ایران که ظاهراً در مضیقه ارزی شدیدی برای تامین پرداختهای مخارج جنگ است این روزها با میانجیگری دولت الجزایر سرگرم مذاکرات برای ترخیص سپرده های ارزی خود از راه آزاد سازی گروگانهای « لانه جاسوسی » است .
من لیلا آزاده را در ده روز آخر ماه دسامبر و عید نوئل نمی بینم چون با برادر جوانترش که دکتر فلسفه است و نامزد برادرش که دختر یک استاد دانشگاه است به مارسی رفته اند . شب قبل از رفتنش ، لیلا برای ملاقات ثریا با من به بیمارستان می آید . بعد مرا به اصرار برای صرف شام به منزلش در پورت دیتالی دعوت می کند . راستش نمی خواهم با او بروم - نمی خواهم با او تنها باشم . خودش هم لابد حس می کند ، اما می گوید آن شب پدرش در پاریس است ، پیش او است ، مگر من نمی خواهم با پدرش ملاقات کنم و آشنا شوم ؟ وقتی او این حرفها را می زند ما جلوی در بیمارستان کنار این ایستگاه تاکسی ایستادیم .
« فکر کردم پدرت مارسی و اونجاهاست ... »
« آره ، مارسی و اونجاهاست . ما برای « چک آپ » پزشکی هر شش ماه اش آمده پاریس .»
« صحیح »
« صحیح ... فردا هم قراره همه بریم مارسی و اونجاها ... و من دیگه نمی بینمت تا بعد از ژانویه . »
« خوب پس تازه چه خبر ! ابوی حالشان چطور است ؟»
« اذیت نکن . میای یا نه ! من به پاپا قول دادم ترو ببرم ببینه . خیلی از تو براش حرف زدم .»
« از من ؟ »
« از این جلال آریان ... عشق با وفای گذشته من . که تازه از ایران اومده ... خیلی چیزها گفته م . »
« همه ش بد - انشاءالله .»
« همه ش خوب . »
« باشه ، یه خورده دیگه م دستمو بپیچون . »
« امشب شب یلدام هست ... بلندترین شب سال . »
« خوب ... »
« می شینیم شب چه می خوریم ، تخمه می شکنیم ، رنگینک می لمبونیم ، و گپ می زنیم . پاپا این سنتها رو خیلی دوست داره . »
از بالای عینکم نگاهش می کنم . از آن نگاهها که خالی است ولی می توانید هر چیزی توش بریزید .
« بیا . چقدر نازی شدی ! »
« حوصله ندارم .» بر می گردم بطرف پنجره اتاق ثریا نگاه می کنم . « دیدیش که ، دیدی که چه وضعی داره . »
« آره ، دیدمش . دلم هم کباب شد . طفلکی ! اما بیا بریم . سرت گرم میشه . قرص و دواهای خودت را که باید شب بخوری آوردی ؟ »
دست روی جیبم می گذارم که هست .
« بیا ، می خوام یه چیزی نشونت بدم .»
« پس بریم ! »
می خندد : « نمی پرسی چی ؟ »
« هر چه باشه از تخمه و رنگینک لامسب بهرته . »
با تاکسی به پوردیتالی می آییم . آپارتمان لیلا به قول خودشان یک دوبلکس در یکی از این batiment neuf هاست . ساختمانهای نوساز ، آپارتمان شامل یک نیم طبقه هال و غذا خوری ، بودوار است ، بعد نیم طبقه دیگر با پله های شیک می آید و به اتاقهای خواب و غیره ... در داخل آپارتمان انگار یک میلیون گلدان و گیاههای تزئینی پراکنده است که از زمین و در و دیوار و پنجره بالا می رود ، یا از سقف آویزان است - که مستخدمه فرانسوی پیر لیلا ، ژنه ویو ، از آنها مراقبت می کند . و امشب است که من با جناب دکتر آزاده ملاقات می کنم . توی تاکسی لیلا به من هشدار می دهد که پدرش در اثر بیماری حنجره و تارهای صوتی ، صدایش را از دست داده ، و از « سینته سایرز » صدای مصنوعی استفاده می کند ، بنابر این مواظب باش ، او نباید زیاد حرف بزند .
اما استاد دکتر عبدالعلی آزاده مردی بلند قامت ، خوش سیما ، بسیار متشخص و دیپلمات نماست ، با سبیل و ابروهای عین بروس سفید ، و موهای پر پشت سفید و مجعد ، عین نیم کیلو پنبه هیدروفیل ، عینک طبی قاب سیاه دارد با شیشه های ضخیمی که ما آن وقتها به آن می گفتیم ته استکانی و استاد عادتا سرش را به یک طرف کج و شق نگه می دارد ، و دست دانش شل و تقریبا خنثی است که لابد نتیجه سالهای خدمتش در دانشگاهها و در بخش وزارت امور خارجه است . در دست چپش هم یک « ویس سینته سایرز « نو امریکایی دارد . دستگاه تولید صوت ، با ماسوره ارتعاشی اش که از فلز نازکی ساخته شده ، در محفظه باریک کوچک و شیک و قشنگی قرار دارد ، و استاد آن را از بین روی نای خود می گذارد و صدایش ، از آن بیرون می آید . ته دیگر سیم به داخل یکی از جلیقه اش می رود که لابد بقیه دستگاه و باطری و ژنراتور در آن نهفته است . صدایی که از آمپلی فایر کوچک « سینته سایزر » در می آید ، صدایی صاف ولی موج دار و متالیک است که به تن صدای او حالت صدای خوشگل « ارتو - دی تو » در فیلم « جنگ ستارگان » را می دهد . استاد روی جلیقه ، پیراهن یقه آهاری و کروات ، چیزی شبیه عبای شیک ، یا کیمونی شرقی هم پوشیده که به او بیشتر شکل و شمایل موجودات معنوی و فوق العاده را می دهد . او بسیار مواضع و با اتیکت است ، و پس از دست دادن و سلام و احوالپرسی ، بهترین مبلهای اتاق را به من تعارف می کند _ که لابد من که با سکته مغزی و پای مجروح از آبادان آمده بودم ، اگر قرار باشد امشب اینجا سقط شوم در جای نرمی این کار را بکنم .
ما دور یک میز گرد شیک از سنگ مرمر سفید و کریستال آبی ، روی مبلمانی از چرم سیاه می نشینم . روی میز خاتم کاری نفیس دیگری در کنار دیوار ، ولی نه چندان دور ، چند ظرف چینی و کریستال از آجیل ایرانی ، هندوانه و خربزه ، رنگینگ ، تخمه هندوانه بو داده گلپردار ، باقلوای یزدی ، شیرینی برنجی ، و یکی دو صراحی شراب است که باید بساط شب یلدا باشد . لیلا مرا به پدرش معرفی می کند ، و دلیل آمدن مرا به فرانسه و این که ما سر شب کجا بودیم و به ملاقات چه کسی رفته بودیم ، همه چیز را انگار دوباره تعریف می کند . پیرمرد حرفها را بدقت گوش می دهد . در حالی که سرش به یک طرف مایل است ، چشمانش پایین است ، فقط گهگاهی مرا نگاه می کند . بعد « سینته سایزر » صدا را کنار حنجره اش می گذارد . و می گوید : « کاش بنده هم مثل شما جوانتر بودم ، جربزه داشتم و می توانستم در ایران باشم و در این فعالیتها شرکت کنم . اسم ایران حتی نبض مرا تند تر می کند . » صدای مواج الکترونیکی که از او ساطع می شود با حرفهایی که می زند نمی خواند .
« ما کوچکیم ...»
« اوحدی مراغه ای می گوید مستیم و مستی ما از جام عشق باشد وین نام اگر بر آرم از نام عشق باشد ... / روزی که کشته گردم در آستانه عشق / تاریخ اولیم ایام عشق باشد ... عشق به وطن و مام وطن و سنتهای وطن عزیزترین عشقهاست . »
« درباره بنده که حرف نمی زنید ، پدر ؟ »
« شما در آبادان بودید - و آنجا جنگه . »
« من بر حسب تصادف آنجا بودم .»
« شکسته نفسی نفرمایید ... »
حتی از لفظ شکسته نفسی بدم می آمد ...
« بنده یک کارمند ساده بودم ، در بیمارستان ... فوقش یک ناظر . »
« برای همین است که در ایران ماندید .»
« من در ایران نماندم ... من در ایران بودم . »
« اجازه بدید یک امشب عزیز را به صورت بحث و جدال سعدی با مدعی شروع نکنیم . لیلا برای شما خیلی ارج قائل است . خیلی از شما تعریف کرده . »
« لیلا خانم طبع خیال پرور و خیال انگیزی دارند . »
« آن که بله صد البته . »
لیلا می گوید : « پاپا ، به حرفهای جلال گوش نکنید . اگر بیشتر اصرار کنید او حتی انکار میکنه که اصلا وجود داره . »
استاد می گوید : « بله ، می بینم و چه حکمتی در این است ، دخترم . مولانا می فرماید : صورت از بی صورتی آید وجود / همچنان کز آتشی زاده ست دود . »
از صبح که ناشتا خورده ام تا حالا معده ام خالی است و به قارت و قورت افتاده ، و امیدوارم زودتر سر و کله شام پیدا شود . اما تازه سر و کله مستخدمه لیلا با سینی قهوه و نوشیدنیها پیدا می شود : « پرنو » برای لیلا . « آیریش کافی » برای استاد ، و قهوه ساده برای من ، هر کدام در ظرفهای مخصوص خودش . لیلا ظاهرا دستورات لازم را داده است .
استاد آزاده جوانمردانه سعی می کند به نجات من بیاید . « شاید آقای آریان بی میل نباشند امشب یک فنجان « آیریش کافی » بزنند . » و لیلا می گوید : « جلال در پرهیز دکتر است پاپا ... باید معذور قبولش کنیم . »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)