107-116
در سیاهی شب که از پنجره بیمارستان نگاه میکردیم برق پرواز خمپاره ها یا گلوله های توپ را بالای آسمان شهر میدیدیم . عو عوی سگهای ترسیده همیشه بود . هر وقت منطقه را میزدند ، ما بیدار می ماندیم و تا آخر وقت تبادل آتش خط سیر آتش محل اصابتها آنها را حدس میزدیم . گلوله هایی که از طرف محلهای تیر بار آبادان بطرف خاک عراق شلیک میشد اول صدایش می آمد که مثل کشیدن و پاره کردن یک نوار چسب غول آسا بود . بعد ما تا بیست میشمردیم تا صدای اصابت آنها آن طرف شط به گوش برسد . خمسه خمسه هایی که از طرف عراق از منطقه نخلستانهای شمال فاو می آمد و به آبادان کوبیده میشد اول صدای انفجارشان می آمد ، بعد صدای کش دار تق تق تق تق ترکشهای آن که به زمین و زمان و به درختها و درها و پنجره ها و هر چه سر راه بود میخورد . گاهی صدا آنقدر نزدیک بود که میتوانستیم حدس بزنیم این یکی کجا خورد . و آدم همیشه در این فکر بود که بعدی کجا می آید پایین .
در اتاق به ما گفته بودند که در راسته کنار دیوار بخوابیم چون خطر پایین آمدن سقف بیشتر از خطر فرو ریختن دیوارهایی بود که پشتشان اتاقهای دیگر بودند . از غروب ، اتاق مطلقا در تاریکی فرو میرفت ، مگر آن که کسی با چراغ قوه حرکت میکرد . ( از 23 مهر برق آبادان قطع شده بود ) در پرتو برق حرکت آتشهای هوایی من گاهی لاشه منبع آب را هنوز بالای داربست فلزی آن بیرون پنجره ام میدیدم . منبع شکسته و قراضه و کج و معوج خم شده بود و عین پرچم همیشه مغلوب در تاریکی انتظار میکشید تا توپ یا موشک بعدی چه وقت آن را از پا می اندازد ...
دانجشو داود کشاورز که توی لندرور خمپاره خورده بود تنگ نفس داشت ، و حالا از مردن میترسید و خیلی میترسید و حتی صدای نفسهایش که از سینه فراخ و سوراخهای دماغ بزرگش دیمیده میشد رقت آور بود . ما اکسیژن دم دست داشتیم ، اما او دلش میخواست منتقلش کنند ماهشهر . اما در این وقت ، اویل آبان ، بدترین موقع جنگ آبادان بود ، چون ما در محاصره کامل بودیم فقط شبانه میشد از روی بهمنشیر یا از وسط نخلستانهای لب ساحل حرکت کرد ، و از راه دریا خارج شد .
در تاریکی شب ما گاهی ناگهان صدای تیراندازیهای شدیدی را هم نزدیک خودمان از پایگاه پشت مدرسه رازی ، که از بیمارستان دور نبود میشنیدیم و فکر میکردیم « عراقیها آمدند » این قرارگاه قبل از انقلاب محل تشکیل ساواک بود و حالا چند تا از جاسوسهای عراقی و مجرمین سیاسی ریز و درشت را در آنجا زندانی نگه میداشتند و گاهی معلوم نبود به عراقیها شلیک میشود یا زندانیها را تیر باران میکنند .
13
صبح هوا آفتابی و خوب است ، گر چه باد سردی هم می آید . بعد از ناشتا از هتل می آیم بیرون و قدم زنان می آیم به حوالی اول بولوار سن میشل ، که چند تا کیوسک روزنامه هست . روز تعطیلی است و خیابان نه چندان شلوغ . در یکی از کیوسکها من با تعجب روزنامه های « کیهان » و « اطلاعات » و « میزان » و « انقلاب اسلامی » چاپ دو سه روز پیش را میان روزنامه های خارجی میبینم و یک « کیهان » که شماره تاریخ دو روز بعد از حرکتم از تهران را دارد میخرم . روزنامه های فارسی دیگری هم چاپ پاریس و لندن و نیویورک و لوس انجلس هست . اخبار ایران ، صدای ایران ، فریاد ایران ، پست ایران و غیره و غیره .
بطرف رود سن ژاک و بیمارستان برمیگردم که حمید خدابنده یکی از بچه های آبادان را می بینم که میگوید اینجا تحصیل میکند . یک بار کتاب زیر بغلش است ، و از سرما دماغش زیر عینک پنسی مثل لبو به ارغوانی میزند ، از دیدن من خوشحال میشود ، با هم دست میدهیم .
میپرسد : « کی تشریف آوردید ، آقا ؟ »
به او میگویم و مجملا دلیل آمدنم را ذکر میکنم .
« اوضاع آبادان که خرابه ؟ »
« آره خرابه »
« خرمشهر هم که رفت ... »
« آره ، فعلا رفته ... »
« اسمش هم که شده خونین شهر »
« تو چطوری ؟ »
« بی پول ... ولی زنده ایم ... »
آدرس هتل را به او میدهم و میگویم تا مدت نامحدودی فعلا اینجا هستیم و میخواهم اگر وقت کرد بیاید بنشینیم و گپ بزنیم .
میگوید : « آقا امشب بیایید آمفی تاتر دانشگاه سوربن همین جا . استاد احمد رضا کوهسار مانیفستو دارند ... »
« دیدمشون دیشب ... »
« دیشب دیدینشون ؟ »
« در محفل دوستانشان »
« مثل اینکه خوشتون نمیاد ؟ »
« نمیدونم ، احساس نمیکردم که کارهاشان در اینجا آش دهنسوزی برای ایران باشه »
« میدونم مقصودتون چیه »
« اما همشون یه تیپ نیستند »
« نه ... تیپهای مختلفند ، یک تیپ آنهایی اند که پیش ار انقلاب در فرانسه بودند . یکی آنهایی که حدود انقلاب و بعد از انقلاب فرار کردن . یکی هم آنهایی که بعد از جنگ فرار کردن ، اینجا وول میخورن . دو تیپ آخر نخاله ها هستند . »
« چه جورم ! »
« توشون هر قماشی و هر خورده شیشه ای هست »
« فعلا که هستند »
« تیپ اول زیاد بد نیستند »
« نه . هر کدومشون فرمول خاص خودشون رو دارند . خوب خداحافظ »
« خداحافظ ... »
« میای ببینمت ؟ »
« چشم ، خدمت میرسم »
« خوشحال میشم »
در بیمارستان ثریا را برده بودند به قسمتهای رادیولوژی و الکترو اسفالوگرافی . نوریس ژرژت لوبلان به من میگوید او را برده اند نوارهای تازه ای از مغزش بردارند . میپرسم آیا میتوانم مدتی صبر کنم تا او را ببینم ، البته بله . وقتی منتظرم ، یک کیوسک تلفن گیر می آورم و به شماره ای که لیلا آزاده به من داده است زنگ میزنم . کسی جواب نمیدهد . مدتی اطراف بخش میپلکم و بعد می آیم توی باغ کوچک قدم میزنم و وقتی بر میگردم بالا ثریا را برگردانده اند ، اما انگار نه انگار . میروم بالای سرش و کمی به سر و صورتش دست میکشم . روی پیشانی و گیجگاهش هنوز کبودی جای دگمه ها و سیمهای دستگاه مانده است . سعی میکنم باز هم با نوریس ژرژت لوبلان درباره وضع ثریا حرف بزنم ، اما او میگوید باید صبر کنیم تا دکتر مارتن نتیجه گرافهای امروز را ببیند و من میتوانم روز بعد با او صحبت کنم . کار دیگری در بیمارستان نمیشود کرد . می آیم بیرون و قدم زنان بر میگردم بالا .
نزدیک ساعت دو به کافه « لوگزامبورگ » در گوشه میدان لوگزامبورگ که با نادر پارسی قرار داشتیم می آیم . باید با او درباره تهیه پول صحبت کنم . درون کافه رستوران ولنگ و وازی است و هر جا چشم می اندازم او را نمیبینم ، پیدا کردن نادر پارسی مشکل نیست . در این سالها او خیلی لاغر و خیلی دراز شده و کله اش هم مثل تخم مرغی است که بچه ای با ماژیک در قسمت پایین آن عکس دو تا چشم و یک عینک و دماغ و دهان و ریش بزی کشیده باشد .
روی یکی از صندلیهای منتهی الیه گوشه دیوار ، کنج بار و شیشه پنجره صورت آشنای دیگری میبینم ... حسین آب پاک ، جامعه شناس ، شاعر و گوینده تلویزیون . او را از روزهایی که برای روابط عمومی شرکت نفت کار میکرد میشناسم ، اما حالا آشنایی نمیدهم و او هم با کتاب و آبجو تو عالم خودش است و این منظره ای است که من در عرض چند ماهی که در پاریس هستم از حسین آب پاک میبینم : خودش و شیشه های آبجو و کتاب و یک گوشه کافه ، تنها و قهر و گمشده .
حالا جلوش در حدود هفت هشت تا لیوان خالی آبجو است و دارد نسخه فرانسه کتاب L’Etar Confisque’ « حکومت مصادره شده » را میخواند که روی جلدش یک مشت از توی یک جعبه درآمده .
به گوشه دیگر سالن میروم و سر میزی کنار پنجره مینشینم و به گارسن سفارش یک قهوه میدهم و « کیهان » را میخوانم . دارم سیگار دوم را روشن میکنم که پیرمردی که سر میز فسقلی روبرو نشسته و به من بهت زده میگوید : « ایرانی هستی ؟ »
با لبخند سرم را پایین می آورم و دود ریه ها را خالی میکنم . او خودش پیپ میکشد ، و سبیلهای سفید و درشت کلمانسویی دارد . او هم مثل من سرش را با تکان تکان می آورد پایین .
« بله البته » بعد میپرسم : « از کجا فهمیدید ؟ از روزنامه ؟ »
میگوید : « شما مضطرب هستید »
« بله ، آن که هستم »
میگوید : « من آنجا بودم . سی و پنج سال پیش »
« خوش بحالتان »
پیر مردی تقریبا هشتاد ساله ، و مثل بقیه شان سرخ و سفید است . پیپش را روی میز با دو تا دستهایش محکم گرفته که در نرود ، و کت و کراواتش برق میزند .
« آن وقتها اوضاع چطور بود ؟ »
« ببخشید چی گفتید ؟ »
« ایران چطور بود آن موقعها ؟ »
میگوید : « هوا سرد و مرطوب است ، مگر نه ؟ » به بیرون نگاه میکند . نگاهش میکنم .
میگوید : « من در اصفهان بودم »
« مدت زیادی آنجا بودید ؟ » این دفعه سعی میکنم خیلی گرامری حرف بزنم .
میگوید : « شیراز هم بوده ام »
نه خیر . با صدای بلندتری گفتم : « مدت اقامتتان در ایران طولانی بود ؟ »
میگوید : « اصفهان بودم . تهران هم بودم . شیراز هم بودم . تبریز هم بودم . همسرم هم بود . همسرم یک آنتروپولوژیست بود » اسم شهرها را درست تلفظ میکند ، فقط تمام « ر » ها « قاف اند »
« تجارت میکردید ؟ »
« شما اهل کجا هستید ؟ »
میگویم : « تهران »
ولی مطمئنم گوشهایش مرخص است ، یا لابد چون مدتی در ایران مانده بود حرف حساب از مغزش تبخیر شده .
میگوید : « من تجارت میکردم . کرمان هم بودم . بعد مشهد هم رفتم . تازه ازدواج کرده بودم . همسرم یک آنتروپولوژیست بود ، خیلی هم خوب بود . او در سال 1973 مرد »
میگویم : « خدا روحش را بیامرزد ... »
میپرسد : « نوشیدنی میل دارید ؟ ... مهمان من ؟ »
میگویم : « نه ، مرسی هزار مرتبه »
بعد نادر پارسی می آید ، مرا پیدا میکند و نجاتم میدهد .
« چطوری ، جلال جان ؟ » بلند میشوم با او دست میدهم .
« سلام من خوبم » کلمانسوی کر حالا دارد برای خودش به پیپ خاموشش پک میزند .
پارسی میپرسد :« اوضاع چطوره ؟ »
میگویم : « بد ، همانطور . از مغزش باز امروز نوار الکترو انسفالوگرافیک برداشتند . اما ظاهرا چیز امیدوار کننده ای نیست »
« با لیلا آزاده دیشب کجا رفتید ؟ » به چشمهای من نگاه نمیکند .
« برگشتیم به دولا سانکسیون اما جنابعالی رفته بودید ... من خداحافظی کردم رفتم هتل . لیلا هم با یک تیمسار دکتر قائم مقامی فرد و یک جناب عباس آقا حکیمیان که قوم و خویش الیگودرزی اش بود رفت ... » بقیه اش را نمی گویم ، حوصله اش را ندارم .
نادر میگوید : « جلال ، بیا برویم لندن »
« چی ؟ »
« بیا برویم لندن ، دو سه روزی ... من و تو و این دائیم که تازه اومده و خرپوله و میخواد بره لندن عشق . تو زبان بلدی و اهل عشق و صفایی »
« چطوره بریم اسپانیا گاو بازی تماشا کنیم ، عین مرحوم ارنست ؟ »
« نه ، لندن خوبه »
« شوخی میکنی ؟ »
« نه به جان تو »
« بچه نشو ! »
« جان خودت ، برای خودت هم خوبه »
« چرا چرت میگی ... من آمده ام بخاطر این بچه ، کار دارم . موضوع صد و پنجاه شصت هزار فرانک پول هم که لازم دارم هنوز حل نشده »
میگوید : « اولا بچه خواهرت در دستهای بهترین دکترهاست . خودت هم که گفتی در کوما و بیهوشی یه . من خودم دلم برای یه خورده عشق آزاد لک زده »
نگاهش میکنم و سرم را تکان میدهم . نمیدانم او کله اش خرابتر و گوشش کر تر است یا کلمانسو یا من .
گارسن می آید ، پارسی دوبل کوروازیه ارد میدهد . من هنوز فنجانم نصفه است .
« تو حالا راستی راستی میخوای برگردی ایران ؟ »
« خب آره »
« تو اون ناخراب آباد ؟ بی می معشوق . بهترین سالهای زندگی ات را هدر کنی ؟ »
« چیزهای دیگه ای هم هست »
« مثلا ؟ »
« مثلا : یکی خواهرم . تمام فامیل و دنیای من فعلا اونه »
« انقدر دوستش داری ؟ »
« من در دنیا کسان زیادی رو ندارم که مرو دوست داشته باشند و وقتی یکی شون به من رو میکنه ، نمیتونم پشت کنم »
نادر سرش را می اندازد پایین . میگذارد این مقوله جنون آمیز بگذرد .
« نهار خوردی ؟ »
« نه . فکر نکنم میل داشته باشم . ناشتا حسابی زدم »
میگوید : « چرا – بیا یه نهار حسابی بزنیم ، خیلی وقته مهمونت نکرده م » بعد به گارسن می گوید : « صورت غذا لطفا » گارسن یک « بله مسیو » میگوید و میرود .
پارسی میگوید : « یا میخوای لیلا رو هم با خودمون ببریم ؟ ... سه تایی ؟ »
« سه تایی کجا ؟ »
« لندن دیگه »
« نه ! » تازه میفهمم دردش لیلاست .
« حالش چطوره ؟ »
« خوبه . دیشب که خوب و خوش بود »
گارسن صورت غذا را می آورد . ما انتخاب میکنیم . کافه دارد شلوغ میشود . من نگاه میکنم و حسین آب پاک آن ته هنوز با کتاب و شیشه های آبجو مشغول است . کلمانسو هم با پیپ و با لیوان شراب قرمزش و با سکوتش مشغول است . پارسی دارد درباره دائیش حرف میزند ، که چهار تا حمام در شمال شهر تهران داشته . ظاهرا دایی حالا میخواهد وقتی ویزایش درست شد به لوس آنجلس برود یک حمام سونا بخرد . گارسن شروع کرده به آوردن غذاهای ما که شامل سوپ و سالاد و بیفتک و سیب زمینی و نخود سبز ریز است ، که پارسی میپرسد : « نگفت ناراحتیش چی بود ؟ »
« کی ؟ »
« لیلا »
« چرا خودت ازش نمیپرسی ؟ »
« تو حالا میانه ت باهاش چطوره ؟ »
« صفر »
« بگو جون تو ... »
« تو رو با دستهای خودم کفن کردم »
« قدیم هم نبود ؟ اگر به من مربوط نیست بزن تو ملاجم . بگو به تو مربوط نیست »
« نادر محض رضای خدا ! شماها چتون شده . فکر نمیکنین مسایل دیگه ای هم هست ؟ ... »
« من درباره لیلا آزاده نگران بودم ... میخوام بدونم حالش چطوره . از وقتی نمیتونه بنویسه دیگه داغون شده . آره میدونم او همیشه میتونه بگیره بشینه بنویسه . اما باید چاپ هم بشه تنها نوشتن کافی نیست . او انسان حساسیه . وقتی متاثر میشه مینویسه و اینجا دیگه روحش متاثر نمیشه دست کم اون جوری که اوایل کارهاش در ایران میشد ، نمیشه . »
بعد بیخودی میگوید : « الان چطوره ؟ »
« نادر ، لیلا آزاده تازه هشت ماهه از شوهر نمیدونم ، چهارمش یا پنجمش ، طلاق گرفته . فعلا هم فکر میکنم نامزد عباس حکمت نویسنده چاق و شهیر شده »
« نامزد عباس حکمت ؟ اون که لندنه در انگلستان ؟ »
« خوب آره ، جغرافیت هم بیست . تا آنجا که من میدونم ، لیلا میخواد بره لندن با جناب عباس حکمت کار کنه »
« لیلا میخواد بره لندن با حکمت کار کنه ؟ اما حکمت برای یک سازمان تبلیغات و انتشارات آسیایی کار میکنه که هر ننه قمری میدونه زیر نظر وزارتامور خارجه و اینتلیجنس سرویس انگلیسه »
« بنده خبری ندارم »
« لیلا میخواد با حکمت کار کنه ؟ »
« دیشب یه چیزهایی میگفت ، من کله ام با سیگارهای لامسب تو منگ بود ، درست نمیفهمیدم . انگار میگفت قراره فوریه بره لندن ، برای یکی دو سال ... »
« یکی دو سال بره لندن ؟! »
« اینطور که میگفت »
« باور نمیکنم »
« خوب نکن ... »
بیفتک و سیب زمینی اش مزخرف است . من بازی بازی میخورم ، و بعد کمی درباره پول صحبت میکنیم . پارسی خودش خیلی دلش میخواهد کمک کند اما میگوید الان دستش خیلی تنگ است . زن سابقش ( که فرانسوی بوده ) علیه او شکایت کرده و میخواهند تنها خانه ای را که پارسی در پاریس دارد از او بگیرند . من میگویم مقصود من پول خواستن از خودش نیست . من میگویم از طریق او از یک شخص مطمئن است ، که میتوانم از او بگیرم و در تهران به او ریال تحویل بدهم . پارسی میگوید شاید دائیش بتواند کاری بکند . اما دائیش مرد معامله است و معامله هم معامله است و او هنوز خودش هم در طول موج لیلا آزاده است .
میپرسد : « آپارتمان به آن قشنگی اش را میخواد چیکار کنه ؟ »
« لیلا ؟ »
« آره »
« این را باید از خودش بپرسی »
ما حالا داریم دسر و قهوه میخوریم . ولی نادر هنوز گرسنه اش است و به گارسن ارد میدهد یک استیک ساندویچ برایش بیاورد ، bien cuit پخته پخته .
میگوید : « من موضوع ارتباط او رو با عباس حکمت شنیده بودم ، اما نمیدونستم قراره با هم نامزد بشن . تو مطمئنی ؟ »
« نه »
« پی چرا گفتی ؟ »
« میخواستم خرت کنم »
« جلال ! ... من هیچوقت نمیدونم چه وقت داری شوخی میکنی و چه وقت جدی هستی ؟ مثل دیشب ... »
گارسن دارد باز برایمان قهوه میریزد که من به پارسی میگویم : « برنگرد نگاه کن – اما حدس بزن کی الان از پشت سرت میاد ؟ »
« لیلا ؟ »
« نه خاک بر سر ! اهل و عیالت »