97-106

وقتی ته سیگار را خاموش می کنم تمام کله ام از شدت منگی دود گرفته اما چشمهایم را که بندم بین خواب وبیداری باز صورت لیلا آزاده ویاد لیلا آزاده روی قشر مخم سرازیر می شود...بعد یادهای دیگر با آن قاطی می شود.یاد ورانی که پس از مرگ زنم به ایران برگشته بودم وتنها بودم ودنبال کار می گشتم.وبعد بیماری برادرم یوسف وبعد مرگ او.بعد در پاییزی هستم که با لیلا آزاده دمخور بودم.او تازه از یکی دوتا از شوهرهایش طلاق گرفته بود ویک نفر را می خواست که گوشه ای خارج از حلقه فامیل ودوستانش دق دلی خالی کند.در آن موقع او داشت کتاب کوچکی را برای یک موسسه انتشاراتی در تهران ترجمه می کرد وما هردو در آنجا دوست مشترکی داشتیم.لیلا آزاده جوان وخیلی حساس وخیلی زیبا بود ـ ولی معلوم بود هرگز بین او ومن چیز پایداری به وجود نمی آید چون او همان طوری که بود بود ومن هم گاو خام.وانگهی در محفل لیلا آزاده هیچ کس دنبال چیزهای پایدار وساده زندگی نمی رفت.دنیای او از مایه هنر واحساس وخلاقیت وجوهر عشق وشور زندگی بود.من فقط زاپاس بودم.هیکل غمگینی که باهاش بودید سربه سرش می گذاشتید بعد زیرسیگاریها را خالی می کردند.
تلفن زنگ کوتاهی می زند.یا شادیم خواب دیده ام.نمی فهمم چقدر خوابیده ام یا اصلا وابم برده یا نه به خودم می گویم ولش کن جواب نمی دهم.اما بعد می ترسم چیز مهمی باشد ممکن است از بیمارستان باشد یا تهرن.تلفن هم دیگر زنگ نمی زند.من به هر حال توی تاریکی گوشی را برمی دارم.
«الو؟»
«الو مسیو آریان معذرت م خوام.»صدای جوان مسئول شیفت شب هتل است.
« من بیدارم بله؟»
« مادام ومسیویی اینجا تشریف دارند ـ می خواستند ببینند شما هنور بیدارید یا نه.چنانچه بیدارید شما ر ببینند.»
« بله موافقم.»
«پس مانعی ندارد شما را ببینند؟»
« نه.»
«سالن پایین باز است.»
می پرسم:«مادام ومسیو اسمشان را نگفتند؟»کله ام از شدت منگی وبیخوابی مثل قفسی پر از موش است که از بالای پلکان هزار پله ای قل بخورد.
بعد از لحظه ای که انگار گوشی تلفن دست به دست می شود من صدای زن را می شنوم که به فرانسه می گوید:«....cest moi ، منم...»
«لیلا تویی؟»
«...mais ouiij ، البته...»
«حالت خوبه؟»
از صدا وحرف زدنش پیداست پاتیل است.
«ما حالمان خیلی خوبه ومن تیمسار قام قامی...من وتیمسار دکتر ـ وای چه اسمی را باید این وقت شب هی تلفظ کنم ـ دکتر قائم ـ مه ]قامی فرد واین جناب حکیمیان از اینجا رد می شدیم...گفتم سری به تو بزنیم...خواب که نبودی؟»
«خواب؟این موقع صبح چه وقت خوابه؟»
«سرت چطوره؟»
«فکر می کنم هنوز به تنم وصله.»
«می تونیم بیاییم بالا؟»
هیچ وقت نتوانسته ام به او نه بگویم:«البته.»
«یا میخوای تو بیا پایین با ماشین تیمسار میریم دوری می زنیم.»
«باشه.»
«پس بیا.»
«دو دقیقه به من وقت بده لباس بپوشم.»
«این جناب حکیمیان به درد کار تو میخوره.»
«به کدوم درد؟»
«د...همون دیگه.»
«خیال می کنی!»
کرکر می زند:«خوب.پس زود بیا بعد میگم موضوع چیه.»
با وضعیت کله ام شاهکار است که می توانم حتی شلوارم را بپوشم.ژاکت کاموایی را هم می اندازم تنم.دولا شده ام دارم روی بند کفشم کار می کنم که حمله سرگیجه بدتری در قسمت جلوی کله ام می پیچد وفکر می کنم این خودش است.سرم را به دیوار می گذارم وچشمانم را می بندم.پس از چند ثانیه سر گیجه ام کم کم رد می شود.صدای بالا آمدن آسانسور را که جفت اتاقم است می شنوم.یعد یک نفر به در اتاق انگشت می زند.زیر لب می گویم محض رضای خدا نه.
صدای لیلا می آید:«جلال؟»
«کیه؟»
«فقط منم باز کن.م
«در بازه.»
لیلا در را باز می کند.می آید تو با همان بارانی سیاه وشال گردن اول شب.
می گوید:«چرا این جوری نشستی وسرت رو گذاشتی به دیوار؟»
ـچیزی نیست.»
«سرت درد میکنه؟»
«دولا شده بودم بند کفشم را ببندم خون وارد جریان دستگاه گردش دود مغزم شده.»لیلا غش غش مصنوعی می زند.خود که ظاهرا در دستگاه گردش خون بدنش هیچی جز «پرنو»ولیموناد جریان ندارد.
«نخوابیده بودی که؟»
«فکر می کردی داشتم چیکار می کردم دختر؟»بعد می پرسم:«خودت حالت خوبه؟خیلی تابناکی!»
«عالی ام فقط تشنه مه.»بلند می شوم واو می اید جلو.می پرسم:«یک لیوان آب می خوری؟»خریت است می دانم.
به چشمهای من نگاه می کند.چشمهای خودش خسته وغمگین وخواب است.
«گفتم تشنه مه.نگفتم میخوام دست وصورتم را بشورم که.»
«این وقت شب اومدی این لطیفه رو تحویلم بدی؟»
«نه....یه جناب مسیو عباس آقا حکیمیان پایین هست که تو میخوای با او حرف بزنی دسته چکش را هم آورده.»
«متشکرم...ولی راضی به زحمت تو توی این وقت شب نبودم.»
«هی نگو این وقت شب....بیا.»این حالت لیلا آزاده است.کنار رودخانه وقتی به او نگاه کردم مثل بید لرزیده بود.اما حالا که دوتا مرد را آن پایین گذاشته وخودش بالا آمده لهیب سوزان است.
می پرسم:«تیمسار دکتر قام قامی چه می خواد؟»
«با ماشین اون اومدیم.»
می نشیند روی تختخواب وموهایش را برس می زند.بعد به اطراف اتاق فسقلی وتقریبا خالی نگاه می کند وچون لابد هیچی به عقلش نمی رسد که درباره آن بگوید می گوید:
«تمیزه.»
«آلونکی یه.»من بستن بند کفشهایم را ادامه می دهم.
«کمی کوچیکه.م
«من تو جاهای خیلی بزرگم زندگی کرده ام.مثل مریضخونه ها مثل دیوونه خونه ها.»
«دیوونه خونه؟م
«پیرارسال سه هفته م در کلینیک روانی شفابخش در شمیران بودم.»
«خوش به حالت.»
«تیمسار دکتروخیلی وقته می شناسیش؟م
«این دفعه سومه روم خراب میشه.»
«جزو سیاسیهاست یا هردمبیلهای خرپول؟م
«هر دو.»
«حلقومش پیش تو گیر کرده؟»
«حلقومش که چه عرض کنم.»
«واقعا دکتره؟»
«خر پزشک ارتش بوده....همین جا تحصیل کرده وچندتا دوره دیده از طرف ارتش از همدوره ایهای دکتر ایادی پزشک مخصوص اعلیحضرت بوده.بعد رفته توی مدیریت بهداری ارتش.بعد هم رفته توی سررشته داری ارتش.»
«یعنی دزدی.»کار بستن بند کفشهایم را تمام کرده ام.
«کاش فقط دزد بود.خیلی م هیزه.»
بلند می شود ودامن لباس وشال گردنش را مرتب می کند.
«بریم پایین؟»
آستینم را می کشد.
«نمی خوای مرا ببوسی؟»
«نه.»
«حق داری!»
«بچه نشو.هرکاری موقع وجایی دره.»
«می دونی قا قامی به من چه پیشنهادی کرده؟»
«نه.»
«می خوای بدونی چرا دنبالم موس موس میکنه؟»
«نه نمی خوام.»
کاپشنم را برمی دارم ورادیو را که هنوز روشن است ودارد قیمت سهام نیویورک وارزش تبدیل ارزها وترقی قیمت طلا را در نیویورک ولندن وهونگ کنگ پخش می کند خاموش می کنم.
لیلا می گوید:«میخواد به من پنجاه هزار دلار بده تا از رادیو وطن یک پیام پخش کنم.تاحالا واژه Prostituee politique را شنیدی؟»
«نچ نچ نچ.»
«پنجاه هزار دلار نمیخوای؟به فرانک فرانسه چقدر میشه؟»
«لیلا شما داری مثل زنهای نفهم حرف می زنی!محض رضای خدا چرت نگو!»
«مگه چی گفتم؟»
«شما چه ت شده؟»
«باشه باشه خفه میشم.ناراحت نشو.»
«بریم.»
«خواهش می کنم ناراحت نشو.»
«بریم...»
نشوخی بود.منظورم شوخی بود به خدا.»
«خیلی خوب.»
چراغ را خاموش می کنم وبا هم از اتاق بیرون می آییم وبا آسانسور می رویم پایین.
هیکل بسیار گنده تیمسار دکتر قائم مقامی فرد را در کنار یک مرد ریزه با موهای پرپشت فلفل نمکی ماشین شده یک گوشه سالن کوچک نیمه تاریک می بینم.عین لورل وهاردی هستند.جلوی یک نقشه بزرگ پاریس با خطوط مترو مخلفات ایستاده اند.کنارشان یک گلدان بزرگ درخت میموزا است که پیش هیکل تیسمار دکتر قام قامی به بوته خارخاسک می ماند.تیمسار دکتر بزور روی پاهایش بند کند.لیلا مرد ریزه را به نام جناب آقای عباس حکیمیان معرفی مب کند که ظاهرا تاجر فرش در وین وفرانکفورت است.من با او دست نمی دهم.لهجه غلیظ لرستانی دارد ـ یا چیزی شبیه لرستانی اصفهانی.تیمسار دکتر ومن هم که معروف حضور یکدیگر هستیم.
تیمسار می گوید:«بریم لیلا جان.با ماشین میریم دور می زنیم.حرف می زنیم...»
«موافقم.»
«چنانچه دوستت هم موافق باشند.»بطرف من نگاه می کند نیشش باز است.
«باشد بفرمایید.»می خواهم هرطور هست از هتل گورشان را گم کنند.ماشین تیمسار دکتر قائم مقامی فرد یک لیموزین مرسدس بنز 350_SEL است که آن طرف هتل کمی بالاتر در خیابان یک طرفه مسیو لو پرنس پارک شده است.راننده او وقتی جمع ما را می بیند از پشت فرمان می آید بیرون ودوتا از درها را باز می کند.تیمسار می رود جلو.من و لیلا آزاده ودلال لرستانی که بعدا فهمیدم اهل الیگودرز است عقب.لیلا آن ته من وسط حکیمیان این ور ـ سه تا باقالی توی یک پوست.هنوز نمی فهمم حکیمیان می تواند به کدام درد بخورد.
از وقتی از هتل بیرون امده ایم حکیمیان دستش را زیر بازوی من می اندازد.«مخلض در خدمتگزاری حاضرم جناب مهندس.»
«متشکرم.»
لابد چون شنیده من در شرکت نفت کار می کنم لقب مهندس رابه کار می برد.
تیمسار می گوید:«موضوع پول را حل کنید بعد میریم منزل شب ـ زنده داری!»
حکیمیان می گوید:«چشم تیمسار مخلص وجود ذی جود جناب تیمسار جان واین سرکار خانم آزاده از یه قرون تا صد میلیون بنده حی وحاضرم.فقط لب تر بفرمایند...چقدر میخوان خارج کنن؟»دسته چکش را در می اورد:«بانک «گردی لیونه»دارم.«بانک بارگلی»شعبه پاریسم دارم.»
می گویم:«نمیدونم.»
ماشین از بلوار سن زرمن می اندازد طرف شمال از روی رودخانه می گذرد وظاهرا مقصد جایی در منطقه اعیان نشین کلیشی است.از آن شبهایی است که در پاریس هوا سرد ولی تازه است اما شما دلتان می خواهد ساوجبلاغ تپه بودید.
حکیمیان می گوید:«چرا می فرمایید نمیدونم؟مگه جنابعالی اینجا پول نمیخواید؟»
لیلا می گوید:«خواهر آقای آریان یک مقداری زندگیش را فروخته میخواد خرج مریضخونه بچه ش را در اینجا بده تا برش گردونه تهران.برای این مخارج پول لازم دارند ورژیم هم که اجازه پول به خارج فرستادن را نمیده.»
«رژیم رو ولش کنین.چون سرکار علیه خانم آزاده فرمودن هر چقدر پول لازم دارند بفرمایین الان چک میدم خدمتتون.به فرانک به دلار آمریکایی،به مارک آلمانی،به لیره انگلیسی به هر پولی که بخوان.کاری نداره.او ریالش را هم همشیره شون در تهران یه شماره تیلیفون میدم تحویل میدن.نداشتند هم فدای سرتون.فدای سر سرکار علیه خانم آزاده وفدای سر تیمسار که از جان هم برای بنده عزیزترند.مبلغش چقد باشه؟»
خجالت می کشم جلوی این همه آدم حرف ارز قاچاق بزنم.واز لیلا لجم گرفته که مرا در این محظور انداخته است ـ حتی با اینکه حالا به عنوان سخنگوی رسمی من حرف می زند.حکیمیان وتیمسار کم دلی مرا احساس می کنند.نمی توانم بگذارم فکر کنند بچه ننه عوضی ام.
می گویم:«زیاد لازم نیست.حدود صد وپنجاه هزار فرانک.»
حکیمیان میگ وید:«اصلا نسئله نیست.جان شوما همین امروز یه یازده میلیون برای یه دکتر طاغوتی استاد دانشگاه اصفهان خارج کردیم.خودش از راه پاکستان اومده اینجا.دیروزم بیست وسه میلیون طلا واسباب منزل یه نزولخور وطاغوتی رو در تهران خریدیم واینجا پولش را به دلار بشش دادیم.یه یه میلیون ونیم هم برای یه ارمنی همین جا خونه ش ودر خیابان میرداماد قولنامه کردیم دو سه تا هزار دلارم برای دو تا بچه یه یارو بنگاه اتومبیل دار فرستادیم لوس آنجلس پولش را در تهران تحویل داد.»
تیمسار می گوید:«الان اگه شوما بخوای مجسمه شیرهای جلوی بانک ملی خیابون فرودوسی را بفروشی جناب حکیمیان همین جا چکش را بهت میده.»
تیسمار نوار ترانه ای از دلکش را در دستگاه استریوی ماشین گذاشته.بانو دلکش می خواند:
جز به تو من دل خود به کسی ندهم
ای گل من دل خود به خسی ندهم
می گوید:«دلکش هم حرف از «تومن» میزنه آقای حکیمیان میگه جز به تومن دل خود به کسی ندهم.»
حکیمیان خنده مصنوعی می کند.«والله دیگه چه میشه کرد با این اوضاع خراب؟»
«اوضاع خرابه؟»
«آره والله ببینید چه کردند با این مملکت!چه اوضاع خوبی داشتیم.همه جای مملکت اروم بود.امن بود.امان بود.آزادی بود.مردم زندگیهای خودشون رو می کردند.توبازار همه جور جنس بود.چه به روز این مردم بیچاره آورده اند!»
به پدر سخته بدجنس نگاه می کنم.
بعد به طرف لیلا آزاده نگاه می کنم.او انگار گوشش از این حرفها پر است.با لبخند وبی اعتنایی می گوید:«برای هرکه بد شد جناب حکیمیان برای شما که بد نشده.همین دو روز به قول خودتون حدود چهل میلیون کاسبی کره اید.یعنی دلار هفت تومن ونیم رابه سی تومن فروختن.»
«ما کوچیک شوماییم.»
جلوی خانه ای رسیده ایم که دروازه میله آهنی عظیمی دارد.راننده پس از باز کردن در وارد می شود.بعد در را با دقت می بندد.باغ مشجر ولنگ ووازی در جلوی عمارت است که به گفته لیلا آزاده از سبک Regence از دوره لویی پانزدهم پادشاه فرانسه باقی مانده.لیلا می گوید یک بار قبلا به اینجا آمده ومیگوید تیمسار آن را در زمستان 57 خریده است وحالا دارد تاریخچه بنای عمارت را که به عهد قبل از انقلاب کبیر فرانسه برمی گردد تعریف می کند.ساختمان بیشتر از دویست سال پیش به سبک «تریانون کوچک» در ورسای به دست خود ژاک آنژه گابریل معمار لویی پانزدهم ساخته شده است!جلوی عمارت راننده درهای بنز را باز می کند وما بیرون می آییم.خودش قبل از اینکه دنبال ما داخل شود از صندوق عقب ماشین دو سطل یخ که کله کاغذ نقره ای پیچ شده بطریهای شامپاینی از آنها بیرون است می اورد.عباس آقا حکیمیان در آستانه در آهنی ومشبک وعتیقه ساختمان سربرمی گرداند ودماغش را یک لوله پس از دیگری به کمک شست در شب باغ تاریخی فین م کند ومن امیدوارم روح ژاک آنژه گابریل مکدر نشود.
بقیه ماجرای آن شب را دیگر دقیق یادم نیست ـ ومختصرا وبه روایت غیرمستقیم از این قرار می گذرد که ما در «تالار«خانه به سبک «بعد از رنسانس»ودکوراسیون رو کوکوی تیمسار دکتر قائم مقامی فرد می نشینیم ونیم ساعت اول به موسیقی «اصیل»عبدالوهاب شهیدی وبنان که تیمسار دوست دارند گوش می کنیم ودر شب زنده داری ودلبری تیمسار از لیلا آزاده شرکت میک نیم وملت غربتی شامپاینی می زنند.تیمسار دکتر طرز کلمه اش را هم دیگر نمی فهمم.من از بیگلری خواهش می کنم اول خانم آزاده را پیاده کند.مسخره است اما آن وقت شب با آن اوضاع جرات نمی کنم لیلا آزاده رابه دست بیگلری که حالا دقیقه به دقیقه جیمزباندتر می شود ول کنم.بیگلری اول به پور دیتالی می آید ولیلا را پیاده می کند.من هم می آیم بیرون وپس از خداحافظی با لیلا می آیم جلو بغل دست بیگلری می نشینم.او زنجیری سیگار برگ آمریکایی می کشد وبه اخبار انگلیسی گوش می کند.مرا هم می آورد کمرکش خیایان مسیو لو پرنس جلوی هتل ومی گوید مخلصیم.من از او تشکر می کنم.او که از سرشب تا حالا ا من اصلا حرف نزده است حالا می پرسد:«حضرتعالی به ایران برمی گردید؟»
«بله ـ بموقع.»
ـبه شرکت نفت؟»
«هنوز جزو کادر هستم ـ اما وقت برگشتم ـ باید دید.»
«درچه قسمت بودید؟»
«آموزش ـ آموزش فنی بطور کلی.»
چشمانش هوشیار وصورتش تر وتازه وقبراق است.
می گوید:«بنده در خدمتگزاری حاضرم جناب آریان.یک تلفن می دهم تماس بگیرید.»
«ممنون.»شماره تلفنی روی یک تک کاغذ به من می دهد.
«ارادتمندم تماس بگیرید.»
منظورش را نمی فهمم ولی اهمیت هم ندارد.اگر پسرخاله دسته ریزی تیمسار نصیری یا داماد سرخانه ریچارد هلمز رئیس سیا هم بوده باشد تعجب نمی کنم.یا حتی اگر از مواجب گیرهای سر جیمس مانسون باشد وامروز غروب از زانگارو آمده باشد باز هم تعجب نمی کنم.امشب دیگر از هیچی تعجب نمی کنم.
«متشکرم آقای بیگلری.»
«در امان خدا آقای آریان.»
«خداحافظ.»
جوانک پش پیشخوان هتل هنوز بیدار است وبه آخرهای رمانش رسیده.باز کلیدم را می گیرم واین دفعه که می روم بالا وتوی رختخواب دیگر قرص وسیگار لازم نیست.فکر لیلا وفکر ثریا روی لایه های مغزم درهم موج می خوردند.