صفحات 72 تا 96
«دروغ میگی؟»
«آره.»
می خندد. «Ah! Cest bon. ... خوبه.»
نگاهش می کنم. هنوز عالی و دلربا است.
«جلال، تو هنوز کجایی؟ آبادان؟ یا آمدی بیرون؟ یا در حاشیه هستی؟»
«در حاشیه م.»
«آدم بهتره در حاشیه باشه، تا اصلاً نباشه.» بعد صدایش را یواشتر می کند: «مادام و مسیوهایی که می بینی اینجا دارند می خورند و می نوشند و می رقصند نصفه شون از انقلاب ایران فرار کرده ن. بقیه شون هم از جنگ. یعنی...»
«نگو... میدونم.»
«من هم...»
«اما شما هشت نه سال پیش به اینجا آمدی. شما جزو اینا نیستی.»
آهی می کشد و به صندلیش تکیه می دهد. «من همیشه از دست خودم فرار می کنم. توی خودم هزار تا انقلاب دارم و صد هزار جنگ کثیف دیوانه وار.»
نادر پارسی که ظاهراً گوش خوابانده است می گوید: «لیلا جان، ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم / از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم.»
لیلا می گوید: «والله چه عرض کنم، جناب پارسی. در مورد شخص شما بخصوص فکر می کنم از دست اهل و عیالها بدین در به پناه آمده اید...»
پارسی سرخ می شود. «اختیار دارین، لیلا خانوم.» و لیوان کنیاکش را برمی دارد و لاجرعه سر می کشد. اما چشمش از لیلا برداشته نمی شود. بیژن کریمپور نوشیدنی دلخواه لیلا آزاده را برایش می آورد. یک لیوان باریک با مایعی سبز رنگ.
می گوید: «Pernod، با کمی لیموناد.»
لیلا آزاده می گوید: «متشکرم، یادت هست...»
کریمپور می گوید: «کی میتونه یادش بره... پرنو و لیموناد تنها چیزیه که لیلامان مینوشه.»
«و چیزهای دیگه م!»
«لیلا آزاده هر چه بخواد من شخصاً براش با جان و دل می آفرینم.»
«در رژیم آیندۀ شما که فقط عرق سگی بلشویکی می آفرینند.»
«اونم هست.»
«با کوپن!»
کریمپور می خندد: «بی کوپن هم هست.»
پارسی گوش می دهد، و از نگاهش معلوم است که اگر جلوی زنش نبود دلش می خواست بلند شود کلۀ کریمپور را بکند- که دارد انقدر جلوی لیلا آزاده خودشیرینی می کند. من بطرف آدل نگاه می کنم. با دو تا از مردها، دکتر قاسم خطیبی و کاظم مکارمی، گرم گرفته. از وقتی که لیلا آمده کنار من نشسته آدل هم فتنه را شروع کرده. لیلا بلند می شود نزد خانم علایی می رود و با او مقداری صحبت می کند و باز برمی گردد. فکر می کنم ته و توی آدل را در می آورد. «پس نامزد هم که داری!»
«یک روحیم در دو بدن.»
مرد بلند قدی که او را جناب سرهنگ جواد علوی صدا می کنند می آید کنار صندلی من و با فروتنی و تواضع زیاد احوالپرسی می کند. فکر می کنم او هم برای دلبری از لیلا آزاده آمده است. می گوید: «ارادتمندم، جناب آریان. بنده علوی هستم.»
«قربان شما.»
«جنابعالی هنوز در شرکت نفت هستید؟»
می گویم هستم.
«شرکت نفت چیزیش باقی مونده؟ شنیده م به جای شرکت نفت می گویند «شرکت رفت».»
«چه عرض کنم. باید تشریف ببرید ببینید.»
نمی خندد. می پرسد: «این ذوالفقاری آبادان کجاست؟ موضوع چی بوده؟ من برادری داشتم- ستوان علوی- آنجا شهید شد!»
«تبریک و تسلیت!»
ذوالفقاری یک ناحیۀ مسکونی تازه ساز بود- نزدیکیهای قبرستان، یا به قول آبادانیها خاکستون، در اواسط آبان مورد حمله قرار گرفت. نبرد ذوالفقاری معروف است. می گویم: «ذوالفقاری نزدیک قبرستان آبادانه.»
«پس به درون جزیرۀ آبادان هم تک شد.»
«شبانه از روی بهمنشیر با پل متحرک وارد شده اند اما مردم و پاسدارها و ارتش نابودشان کردند. کشته خیلی زیاد بود.»
سرهنگ سرش را تکان می دهد. مشروب توی لیوان در دستش تکان تکان می خورد. «بقیۀ خوزستان چقدرش گرفته شده؟ تعریف کنید ببینم آقا...»
«نمیدونم. قربان...»
سرهنگ ارتش است و اینجا در کافه دولا سانکسیون دارد شراب بوردو کوفت می کند و از من اخبار جنگ ایران را می خواهد.
«میدان تیر آبادان را گرفته ن؟»
«والله من یک کارمند سادۀ در حاشیه م. سیاسی و جنگی نیستم. بله، عراقیها میدان تیر آبادان را گرفته ن که هیچ... تا بیست کیلومتری جادۀ ماهشهر هم رفته اند.»
سرهنگ خوشش نمی آید. ولی با افاده مقداری معلومات نظامی و تاکتیکی بیرون می ریزد و مقداری هم بد و بیراه به دستگاه می گوید، ولی با خوش و بش و تعارف برمی گردد سر جایش.
لیلا به من می گوید: «ناراحت نشو. میخوای بریم بیرون قدم بزنیم؟»
«باشه... یه کاری هم دارم.»
«نامزدت چی؟» اشاره به آردل می کند: «شنیدم گل کاشتی.»
«نامزدم وضعش خوبه.»
«خیلی وقته با هم نامزدید؟»
به ساعتم نگاه می کنم: «سی و پنج دقیقه س.»
«از کجا جمعش کردی؟»
«از توی پیاده رو سن میشل.»
«بلا گرفته!»
بلند می شویم. لیلا آزاده اعلام می کند که ما برای قدم زدن بیرون می رویم. خیلیها چشمشان دنبال او است.
پارسی از من می پرسد: «برمی گردید اینجا؟»
«فکر می کنم.»
«... دربارۀ اون نکتۀ اقتصادی؟»
لیلا می گوید: «اسرارآمیز صحبت نکنید.»
پارسی می گوید: «یک نکته بود که من و جلال حرفش را می زدیم.»
«روی هیچ نکته ای حساب نکن.»
«من به قول فیتز جرالد روی این نکته حساب می کنم که شب لطیف است.»
کریمپور حرف او را تصحیح می کند: «شب دراز است...»
پارسی می گوید: «و قلندر بیدار.»
زنش می گوید: «از خودت حرف بزن. تصدقت برم. و قلندر در خواب. تو نیم ساعت دیگه از بس که خوردی همین جا خرخت درآمده.»
شلیک خنده از این سر میز بلند می شود. پارسی چشم غره ای به زنش می رود.
لیلا می گوید: «فعلاً خداحافظ.»
«خداحافظ.»
فصل 10
از رو سن ژاک صاف می آییم بالا، لیلا آزاده می گوید: «عجیبه...»
«چی عجیبه؟»
«دیشب خواب ترو می دیدم!»
«چکار می کردیم؟»
«جدی... خواب ترو می دیدم. خواب دیدم باز با هم تهرون بودیم.»
«پس کابوس بوده!»
می خندد. «نه، اما واقعاً عجیبه. این همه سالها گذشته، و من باید دیشب خواب ترو ببینم، و تو امروز، پس از این همه سال، در همان ماه آذر، چه میدونم الان یادم نیست، شایدم همان روز... پیدات شده.»
«گفتم که کابوس بوده!»
«آن موقع کابوس نبود، جلال.»
«نه...»
ته سن ژاک می خورد به خیابان عریضی که لب رودخانه است. آن طرف آب، عمارت کلیسای نتردام دوپاری با زرق و برق به نفع توریستهای پاریس نور باران است. قایقهای تفریحی سفید لوکس نیز، با نور و لمعان بر آب می غلطیدند و پس و پیش می روند.
لیلا می گوید: «آمدی خواهرزاده ت رو ببری تهرون؟»
«اگر بشه.»
«بهتر نیست همین جا بمونه؟... تا خوب بشه...»
«نمیدونم. خواهرم میخواد اون برگرده.»
«گوش کن جلال. همه چی رو خوب از اول اول ماجرا واسه م تعریف کن ببینم چی شده؟»
«چهل و هفت هشت سال پیش، یه شب بابام مرحوم ارباب حسن، روی پشت بوم خونه مون عشقش...»
«جلال! نه اونقدر از اول...»
«از اول این پاییز خوبه؟»
«خوبه.»
«وقتی جنگ روز اول پاییز یا روز آخر تابستان شروع شد من در بیمارستان شماره 2 شرکت نفت در آبادان بستری بودم...»
«چرا؟»
«"ریکاوری" از سکتۀ مغزی...»
«نه!»
«منم فکر نمی کردم داشته باشم.»
«چی؟»
«چیزی که سکته کنه.»
«اذیت نکن! خوب بعد چی؟»
«دو هفتۀ اول جنگ، تا آمدم به خودم جنبیدم و مقدمات ترخیص فراهم شد، با سیل مجروح و کشته ای که شب و روز به بیمارستان سرازیر بود من هم- جزو بیمارانی که می توانستند حرکت کنند- کم کم جزو خدمۀ بیمارستان درآمدم. بعد هم که عراقیها تمام راههای خروجی جزیزه را گرفتند و ما تقریباً محبوس شدیم... بودم تا اوایل آبان. اوایل آبان یک شب خواهرم که در تهرانه و با سیاتیک تقریباً زمینگیره تلفن کرد، و به من اطلاع داد که ثریا در پاریس دچار حادثه ای شده و در بیمارستان در حال اغما و مرگه من باید هر طور شده بیایم و به کمکش بروم. یک جمله گفت که هنوز توی گوشم زنگ می زنه. گفت: من در دنیا کسی را ندارم و قبل از این که مرا در کفن سفیدم بپیچند و در قبر بگذارند میخوام یک بار دیگر بچه م را ببینم!»
«نچ... این جور حرف نزن، جلال.»
«خودت گفتی همه چی رو خوب از اول ماجرا تعریف کن.»
«میدونم! بعدش چی؟»
«شب بعد من هر طور بود از تنها راه، یعنی از طریق جنوب جزیره (از روی رودخانۀ بهمنشیر) که هنوز به دست عراقیها نیفتاده بود، زیر رگبار مسلسل و توپ و خمپاره، با یک موتور لنج وارد آبهای خلیج فارس شدم و به بندر ماهشهر آمدم و از طریق بهبهان و کازرون و شیراز خودم را به تهران رساندم تا ببینم برای خواهرم و بچه ش چه می شود کرد. این شرح ماجرا و این مأموریته.»
«حالا میخوای برش گردونی تهرون؟»
«تا خوب نشه که نمیبرمش.»
«خوب.»
«ثریا خودش هم می خواست برگرده. کارهاش را تمام کرده بود، داشت می آمد که این تصادف شد.»
«ثریا دقیقاً چی شده؟... گفتی ضربۀ مغزی دیده... حالش چطوره؟»
«بد... نمیدونم. ظاهراً خونریزی داره، و دکتر هم گفت در قشر سربرال و هم در محور میانی، هر جا هست.»
«آخی.»
«آره، و لامسب دختر معرکه ایه.»
«چند ساله س؟»
«بیست و سه. ثریا... تنها دختر تنها خواهرمه. پدرش که چندین سال پیش عمرشو داد به شما.»
«شوهر نکرده؟»
«کی؟»
«ثریا.»
«چرا- در ایران شوهر کرد. بعد از اینکه لیسانسش را در همین جا از سوربن گرفت، آمد ایران، سه چهار سال قبل از انقلاب. شوهر کرد، شوهرش هم خوب بود، خسرو ایمان، لیسانسیه بود، کار خوبی هم داشت. خیلی همدیگر را دوست داشتند.»
«چطور شد؟»
«در تظاهرات قبل از انقلاب کشته شد.»
«شهید شد؟»
«آره...»
«بعد دوباره خواهرزاده ت آمد اینجا ادامۀ تحصیل داد؟»
«آره. فرنگیس گفت بهتره بیاد اینجا ادامۀ تحصیل بده تا موضوع شوهرش خسرو را به اصطلاح فراموش کنه. بعد از سقوط شاه، اوایل زمان بازرگان برگشت آمد. این دفعه یه دورۀ یک ساله را تمام کرده بود، می خواست برگرده. یه روز عصر با دوچرخه میخوره زمین. گوشه جمجمه ش شکاف برمیداره. از همان شب میره تو اغما.»
«به اصطلاح concusion داشته؟ جمجمه اش آسیب میبینه؟»
«آره، دیگه.»
«بیشتر تعریف کن.»
«شکستگی جمجمه ظاهراً مهم نیست. مهم مقدار صدمه ای است که به مخ خورده. دکتر و پرستارش برام خیلی توضیح دادند. ظاهراً خونریزی داخلی داشته. اینطوری که می گفت حتی انگار مقداری از بافت نرم و سفید خود مخ هم له شده.»
«بمیرم.»
«آره دل و ریش میکنه.»
«حال چه کارها کرده ن؟»
«خون زیر جمجمه رو خارج کرده ن. concusion از این نوع تمام کارهای حرکتی مغز را فلج میکنه، که کرده. فعلاً به اصطلاح «نگهش» داشته اند. تمام تنش به لوله ها و رابطه های حیاتی بنده، برای اکسیژن، برای تغذیه، برای ادرار، برای دارو. کورتیزون بهش میزنن، و قند و ویتامین و غیره ذالک. هر هفته دو سه بار از مغزش گراف الکتروانسفلوگرافی یا EEG برمی دارند، نوارهای دیگری هم برای تروتراپی SSR برمی دارند... مشغول اند.»
«فکر می کنی خوب میشه؟»
«آره، خوب میشه.»
«خیلی خوشگله؟»
«خیلی... شاید به اندازۀ شما.»
«کدوم مریضخونه س؟»
«اوپیتال دو وال دوگراس... درست تلفظ کردم؟»
«واسه من آره. من خودم هم فردا باید برم مریضخونه. ساکرکور.»
«برای چی؟»
«ویزیت دکتر... عمل جراحی داشتم.»
«... چه عملی؟»
«همه چی رو نمیشه گفت.»
دیگر چیزی نمی پرسم. یاد حرف نادر پارسی می افتم که گفته بود لیلا ناراحتی و عمل داشت که به هیچ کس نگفته. به طرفش نگاه می کنم. سرش پایین است. حتی نمی توانم به خاطرم خطور بدهم که لیلا آزادۀ خوشگل و جوان و ثروتمند و سالم در پاریس بتواند تب کند چه برسد به عمل جراحی. درد مال من است و خواهرم و بچه اش.
بالاتر، از روی «پون نوف» می گذریم و آن طرف از پله ها پایین می رویم و از لب آب به بطرف دور دست قدم می زنیم. همه جا خالی و خلوت است، بجز تک و توک شبروهای تنها، گوشه و کنار.
می پرسد: «خودت حالا چطوری؟»
«که مپرس.»
«هنوز تنهایی؟»
«آره. و خسته.»
«نه زن، نه بچه، نه خانه...»
«نه ستاره، نه پیاله، نه چمچاره.»
«چرا اونجا موندی، جلال... مقصودم توی آبادان و اونجاهاست؟... میتونستی بیای بیرون، بیای اینجاها، یا هر جا، چند سال اونجاها کار کردی، بسه، چرا اونجا موندی؟»
«هیچی، من چه میدونستم؟ کاره ای نبودم. من مریضخونه بودم. خوابیده بودم داشتم کتاب میخوندم، دیدم صدام داره خمپاره و موشک ول میکنه، خودت چطوری؟»
آهی می کشد و بطرف آب نگاه می کند. «مغلوب.»
«پارسی می گفت بعد از افتخاری دو سه بار دیگر هم... شوهر کردی... کلکسیون جمع می کنی؟»
«آره، آلبوم شوهرهای خشکیده... روزهایی که تو با من بودی خیلی دلم می خواست اهل و عیالت بشم.»
«نه!...»
«تو چون با من ازدواج نکردی، یعنی-»
«من نکردم؟»
«بالاخره نشد. یعنی.»
«پس قیچی ش کن.»
«چرا؟»
«هیچی هیچوقت مطلق نیست.»
«آنهایی که باهاشون ازدواج کردم مطلق از آب درآمده اند. مطلقاً مأیوس کننده! به قول توللی دردا... به هر که درآویختم به مهر... پنداشتم که اوست...»
«حالا داری سوزناک میشی.»
«خب، سوزناک نمیشم.»
«حالا کسی نیست؟»
«نه. نه واقعاً.»
ساکت می شود. یک چیزی در درون رنجش می دهد.
«طوری شده؟»
«نچ.»
«از یه چیزی رنج می بری.»
«بعداً میگم. یک جناب دکتر عباس حکمت هست که حتماً اسمش را شنیدی. نویسندۀ شهیر.»
«البته. شمع شبستان، خاک در میکده... حالا کجاست؟»
«لندن کار میکنه. میخواد بیاد مرا ببره یک سال به عنوان دستیارش در تنظیم یک کتاب چهارجلدی دربارۀ ایران کمکش کنم. برای یک ناشر انگلیسی کار میکنه. شاید برم. شاید نرم. تا ببینم.»
«خوبه.»
پس از مدتی لیلا می خواهد از پله هایی بالا بیایم، که می خورد به محوطه ای که ظاهراً قایقهای کرایه ای رود سن مسافر سوار می کنند.
«میدونی من این همه سالها اینجا هستم و هیچ وقت سوار اینها نشده م.»
«میخوای سوارشی؟»
«تو نمیخوای؟»
«باشه.»
«نمیخوای؟» نگاهم می کند.
«باشه بریم... به اندازۀ کافی دستم و پیچ دادی.»
«مرسی، جلال.»
جلوی باجه می روم، و تابلوی اعلان مقررات قایق سواری را می خواهم. هنوز از وقت عبور و مرور قایقها نگذشته. یک گوشه، چند نفر خارجی دیگر در انتظار قایق بعدی ایستاده اند. دو سه نفر به زبان اسپانیولی حرف می زنند. یک سرباز و معشوقۀ لاغرش با هم مغازله می کنند. دو سه تا هندی یک گوشۀ دیگر ساکت ایستاده اند. رودخانه هم با موجهای ریزش می لغزد و روان است. چراغهای الکتریکی می درخشند. شب ساکت است، و دنیا آرام.
توی باجۀ بلیت زنکی با ژاکت سرمه ای رنگ ملاحان نشسته و کلاه کوچکی هم به همان رنگ روی موهای طلائیش دارد. صورتش از سرما مثل لبو سرخ است. دارد روزنامۀ France Soir می خواند. مثل اغلب زنهای پاریسی قیافۀ مزور ولی بچگانه ای دارد.
قبل از اینکه من دست کنم توی جیبم لیلا آزاده از پشت سر صدایم می کند.
«نه، ولش کن، بیا قدم بزنیم.»
«نمیخوای؟»
«عقیده ام عوض شد.»
«باشه.»
«می ترسم حوصله ت سر بره.»
«نه...»
«نگاهم کن. همان لیلا آزادۀ دمدمی. کودک ناراحت و هوسباز.»
«از کدام طرف بریم؟»
آستینم را می کشد.
«از همین جا لب ساحل می اندازیم پایین. اینجا در طول ژاردت تویلری یه، بعدش هم موزۀ لوور. بعدش از کنار نتردام و ایل سن لوئی از پل رد میشیم، و برمی گردیم توی سن ژرمن. یک تور نیم فرانکی شبانۀ پاریس نمیخوای؟»
«نه!»
«به هر حال امشب مال توأم. نمی پرسی کار تازه چی نوشتی؟»
«کار تازه چی نوشتی؟»
«سفر. من از اوضاع و زندگی ایران بدورم. دیگه چیزی از ایران به من تأثیر نمیده.»
«نامنصفانه حرف نزن. شما همیشه میتونی شاهکار خلق کنی.»
«با تحولی که در جامعۀ ایران به وجود آمده، و داره بیشتر میشه، کی دیگه کارهای مرا میخواد؟»
«هزارها نفر.. کارهای شما همیشه دلپذیره.»
«اونجا دیگه جامعۀ شکوفایی آدمهایی مثل من نیست. ما فعلاً باید بریم تو پیله. توی کوما.»
«لیلا!...»
«کاش یه چیزی با خودمون داشتیم.»
من از سیگارهای تقدیمی نادر پارسی تعارفش می کنم. یکی برمی دارد. وسط دستهام کبریت می زنم، مال هر دو را روشن می کنم.
می گوید «اینها خیلی قویه. گرون هم هست.» به سرفه می افتد.
«شما از کجا میدونی؟»
«تو این جور مایه ها چیزی نیست که من ندونم.»
«هدیۀ مسیو نادر پارسی یه. خوب می شناسیش؟»
«خوب!»
«اون که باید ارادت داشته باشه، نگاهت که می کرد آب از چک و چوله اش روون بود.»
«گم شه. بعد از اینکه پارسال از زن سابقش، زن فرانسویش جدا شد. و قبل از اینکه زن فعلیش را بگیره، مدتی دوران موس موس دنبال من داشتیم. اما من از تیپش بدم میاد. جا افتاده. عاقل. بالغ. کاردان. کارگردان. صاحب جواب برای همه چی. ایش!»
«اینجا خونه داره؟»
«یک آپارتمان شیک توی نوئییی داره. شمال پاریس. اما زن سابقش انگار میخواد از طریق دادگاه از چنگش دربیاره. پارسی توی هول و هراسه که بفروشه. مثل اینکه میخواد معامله کنه. بیشتر پولهایش را هم شنیده م گذاشته بانک بارکلی لندن.»
«اما می گفت اون و دار و دسته اش «نسل گمشدۀ» ایران اند- مثل نسل گمشدۀ همینگوی.»
«هذیون میگه. همینگوی مرده... نسل گمشده ش هم مرده. تازه، اون یه فرهنگ دیگه بود. اونها یه سنخ آدمهای دیگه بودند. همه شون شصت هفتاد سال پیش از ماها بودند. ماها عوضی هستیم...» اما بعد آهی می کشد و می گوید: «خوب، شاید ما هم گم و گوریم... ما هم تو پاریسیم. ما هم بیخودی راه میریم. ما هم سوار تاکسی میشیم. ما هم تو کافه ها میشینیم. ما هم پرنو می خوریم. ما هم گپ می زنیم. ما هم داغون و واخورده ایم. شاید ما هم در دنیای قاطی و عوضی خودمون نسل گمشده باشیم...»
نگاهش می کنم. موهایش در اثر باد ملایمی که از رودخانه می آید تکان می خورد. صورت خودش هم حالا در سایه روشن شب پاریس، در زمینۀ ساختمانهای دکوروار ایل دو لاسیته، مثل یکی از کاراکترهای همان رمانها است. یا سعی می کند باشد.
می گوید: «خوب، حالا که تو آمدی اینجا من ماریای تو میشم، تو هم روبرت جوردن من شو...»
«لیلا!»
«حالا من دارم هذیون میگم.»
«راست گفتی همه چی قاطی و عوضی یه.»
«چرا- چون اونا تو اسپانیا بودن؟»
«ماریا چریک بود. موهاش و هم قیچی کرده بود که شپش نذاره.»
«خوب منم موهام رو برات آلاگارسن می کنم، یا آلاماریا می کنم که شپش نذاره.»
«شما یه سر سوزن عوض نشو. همین طور که هستی باش، دختر.»
«باشه.»
«میخوای از نادر پارسی حرف بزنیم؟»
«نه. گور باباش... من یه چیزی توی مخم داره مارپیچ میزنه.»
سیگارهای سگ مسب پارسی است. حالت «مارپیچ» در کلۀ خودم هم کم نیست. لیلا زیر درختی می ایستد، و به آن تکیه می زند. «بیا بقیه اش را تو بکش.»
لب رودخانه باد سرد تیزتر است. درختی که ما زیرش ایستاده ایم برهنه و خزانزده است، و سرپناهی نمی شود.
«ما هر دو پیر شدیم، اما من دارم ادای دختر مدرسه ایهای خاطرخواه رو درمیارم.»
«شما پیر نشدی. شما قالی کرمونی.»
«بگو جاجیم جعفرآباد.»
«قالی کرمون.»
«من نمیتونم قالی کرمون باشم، شیرازی ام.»
«به هر حال. پس خلر نابی!»
احساس خوبی دارم و به دو تا سیگار با هم پک می زنم، مثل ماشینهای دو کاربوراته. موتور ششهام را پر می کنم، و در بیرون دادن دود، از لوله های اگزوز دماغم هم چندان عجله ای ندارم.
«موهای ترو نگاه کن... یک مشت خاکستر.»
نفس بلندی بیرون می دهم.
«گرچه پیرم...»
«جلال- فکر می کنی آدم کفارۀ کارهای گذشته شو پس میده؟»
«نه.»
صورتش نزدیک صورتم است. همان جذبۀ کهنه را دارد. نگاهش می کنم. ناگهان مثل اینکه افعی نیشش زده باشد تکان می خورد.
«چیه؟»
«هیچی. تو نمیدونی...»
«چی شده؟»
«من بدبختم.»
«چطور شده لیلا؟»
«بعداً میگم... اصلاً ندونی بهتره...»
«گفتم یه چیزی هست...»
«البته که هست.» آه بلندی می کشد. «گفتی ما کفارۀ گذشته هامون رو پس نمیدیم... اما میدیم.»
«این حرفها رو بریز دور، لیلا.»
«پس چرا انقدر کوفت و رنج می بریم؟»
«بیا روی اون نیمکت بشینیم.»
«باشه.»
بطرف نیمکت می رویم و می نشینیم. توی کافه به نظر نمی رسید که کوفت و رنج داشته باشد. بیخودی لجم می گیرد.
می گویم: «لیلا، کسی که زندگی شماها رو نگاه میکنه- اونجا توی کافۀ دولا سانکسیون- نمیتونه باور کنه شما هم در دنیا ممکنه دردی داشته باشید- یعنی در مقام مقایسه با زندگی مردم توی آبادان و خرمشهر، هویزه و دهلران، شوش و دزفول، ایلام و سومار، نفت شهر و گیلانغرب، قصرشیرین و...»
می گوید: «س س س. میدونم.»
«مطمئنم شما می فهمی.»
«اما هر کس فرمول جبر سرنوشت خودش رو داره، جلال... این را یه روز خودت گفتی. یادم هست.»
«خوب داره، ولی مقایسه کن.»
مدتی ساکتیم. مرا نگاه می کند. اما نه فقط به سر و صورتم. بلکه انگار به روح و اعماق وجودم.
می پرسد: «خودت واقعاً چطوری؟»
«زنده م.»
«از اون حملۀ مغزی کاملاً بهبودی پیدا کردی؟»
«تقریباً.»
«هیچ اثرات جنبی نداشته؟»
«نه زیاد. فقط گاهی حافظه ام مثل گذشته زود در دسترسم نمیاد.»
«غیرعادی نیست. عموی من هم که اینجا سکتۀ مغزی کرد، حافظه اش یه خورده به هم ریخته...»
«چه جورم!... یعنی یک چیزی رو که میخوام فوری به یاد بیارم گاهی ممکنه نیاد. اما بدترش اینه که گهگاه صحنه هایی که نمی خوام به یادم بیاد یکهو هجوم میارن و میمونن. اغلب صحنه هایی از گذشته جلوی چشمم رو میگیرن.»
«صحنه های خیلی قدیم، یا صحنه های اخیر و جنگ؟»
«بیشتر صحنه های اخیر.»
«توی خوابت هم میان؟»
«توی خواب که زیاده. اما تو بیداری عجیبه که میان و ول نمیکنن مثلاً دیروز بود، کی بود، توی بیمارستان تنها نشسته بودم یکهو صحنۀ یک روز غروب در بیمارستان آبادان تمام حافظه ام را گرفت و یکی دو دقیقه آنجا بودم...»
«از جنگ برام حرف بزن.»
«نه.»
«بگو.»
«نمیخوای بشنوی.»
«میدونی- من هیچ احساسی از انقلاب و از جنگ ندارم. هیچ کدام از ما اینجا نداره.»
«شما شخصاً تقصیری نداری. شما شش هفت سال قبل از انقلاب و جنگ با عراق ایران را ترک کردی. شما در موقعیتی آزاد بودی- و کشور محل اقامت را خودت انتخاب کردی. همانطور که مردهای خودت را هم خودت انتخاب می کنی.»
«اوه؟»
«اوه.»
«برام تعریف کن.»
سرم گیج و منگ است.
«یک صحنه را حالا میتونم تعریف کنم. حدود یک ماه بعد از شروع جنگ من آبادان بودم. آن موقع هنوز عراقیها محاصرۀ آبادان را کامل نکرده بودند. مردم عادی دسته دسته همه چیز را می گذاشتند و می رفتند. هنوز جادۀ ماهشهر دست ایرانیها بود. توی شهر عملاً منطقۀ جنگی بود. همه جا پر از دود و آتش. از پالایشگاه شب و روز ستونهای عظیم دود بلند بود. از مخازن نفت باوارده هم دود و آتش بلند بود. صدای شلیک خمپاره و موشک توپهای دوربرد و انفجار قطع نمی شد. حتی مریضخانه را هم با توپ زده بودند. یک روز عصر که من آنجا بودم، رفته بودم به چند تا از دانشجوهای دانشکدۀ نفت که به عنوان امدادگر آنجا کار می کردند کمک کنم. کارگری آمد که حیاط خانه اش کاتیوشا خورده بود. زنش و مادرش و چهار پنج تا بچه اش با ترکش شدید کشته شده بودند. خودش که توی آشپزخانه بود فقط به پاش خورده بود و خیلی بد نبود. جسد زن و مادر و بچه هایش را با جیپ آورده بودند. خودش هم گوشۀ جیپ نشسته بود. یک کارتون مقوایی که روش نوشته بود: «پفک نمکی» با خودش آورده بود و با گریه به یکی از دانشجوها داد. دانشجو که از جریان با خبر بود با دلسوزی پرسید: «این تو چیه، پدر؟» کارگر با مشت توی سر خودش می زد. می گفت: «نمیدونم مال کدومشونه.» ما اول خیال کردیم پفک نمکی یه. دانشجو در کارتن را باز کرد، نگاه کرد. کارگر مرتب می گفت: «نمیدونم مال کدومشونه.» توی کارتن دست یک بچه بود که از کتف قطع شده بود- ظاهراً در اثر ترکش. کارگر توی سر خودش می زد و می گفت: «نمیدونم مال کدومشونه.»... آنجاها از این خبرهاست.
فصل 11
لیلا سرش پایین است. فکر می کنم دارد گریه می کند اما وقتی سرش را بلند می کند گریه نکرده، فقط صورتش وحشتزده و منگ است.
می گوید: «ما باید اونجا باشیم و این چیزها رو بنویسیم...»
«شاید.»
«نه اینکه توی کافه های پاریس و لندن و غیر ذالک بنشینیم و شعر و آه و نالۀ شراب آلود از رادیو صدای امریکا و رادیو بی بی سی بخونیم.»
«شاید.»
«میخوای یه چیز وحشتناکتری بشنوی؟»
به چشمانش نگاه می کنم. او حالا واقعاً دارد می لرزد. به او دست نمی زنم.
«میخوای بفهمی چرا وقتی اون جوری نگاهم کردی تمام تنم مثل بید لرزید؟»
«آره.»
«گفتم شاید بهتر باشه ندونی- ولی میخوای بشنوی؟»
ساکت می مانم.
«یک نصرت زمانی هست، که لابد اسمش را شنیده ای. هم شعر می گفت هم توی فیلمهای فارسی کتک کاری می کرد. امسال اینجا بود- شاید هنوز هم باشه- گرچه شنیدم از دست پلیس فرانسه فرار کرده رفته انگلستان. بهار امسال اینجا زیاد دور و بر من می پلکید. ازش بدم می آمد ولی در عالم خریت و لودگی خودم، من نه گفتن به مردها را بلد نیستم. با اون مثل بقیه شون می گفتم و می خندیدم. یعنی اجتماعی بودم. اونم خیال کرد میتونه هر کاری بکنه. دو سه دفعه توی کافه ها سر من صداش رو بلند کرد و باباشمل بازی درآورد. حدود یک ماه و نیم پیش، یک شب همه مهمان این دکتر متین بودیم، مدیرعامل سابق یکی از این شرکتهای خارجی که فراری است و باغ و ملک درندشتی داره، بیرون پورت دیتالی کنار اتوبان A-B. همه خیلی خورده بودند. این نصرت از اون مردهای ایرونیه که خیال میکنن زن قاب دستماله. باید یه گوشه نگه ش داشت و گاهی ازش استفاده کرد. بعد باز انداخت همون گوشه قایم کرد. خلاصه اون شب هی به پر و پای من پیچید... آخر شب گفت مرا با ماشینش میرسونه خونه. ببین حرفش را هم که می زنم قلبم چه جوری گرمپ گرمپ میزنه. نمیدنم چه جوری پدرسگ با اون حالش مرا آورد که پلیس با اون وضع رانندگیش نگرفتش. خودمم حالم خراب بود. و توی ماشین خوابم برد. دم در آپارتمان گفت میخواد بیاد بالا یه تلفن بکنه. اما وقتی خواست بیاد بالا از توی ماشینش یک بطری ویسکی کوفتی هم آورد. خلاصه آمد بالا نشست و هی خورد. بعد لایعقل آمد توی اتاق من، بطری ویسکی کوفت خورده اش و دو تا لیوان هم دستش، الا و بالله که ما باید با هم عروسی کنیم. تا حالا این موضوع را برای احدی تعریف نکرده م. تو تنها کسی هستی که داری برای اولین بار می شنوی. گفتم حالم خوب نیست، باشه فردا درباره ش حرف می زنیم. تند تند می خورد و حشری تر می شد و حرف می زد. نمیدونم من چه جوابهایی بهش می دادم ولی فقط می خواستم خفه بشه بره بیرون- لااقل بره توی اون اتاق کپۀ مرگشو بگذاره. اون موقع خواهرم پری هم پاریس نبود. رفته بود زوریخ. مامان و بابا هم مارسی هستند... خلاصه یکهو دیدم بطری خالی دستشه و منو تهدید میکنه. نمیدونم چرا جیغ نزدم همسایه ها رو خبر کنم. فقط بهش بد و بیراه می گفتم. بعد ریشۀ خون رذلش آتش گرفت. ته بطری رو کوبید به دیوار و شکست. نصف بطری شکسته با گردن توی دستش بود...»
سکوت می کند. در خلوت شب رؤیایی، کنار رودخانۀ سن آرام، قایق سفید بزرگ دیگری از روی آب می لغزد و رد می شود. تمام بدنۀ قایق خیلی قشنگ چراغانی شده. از درون آن صدای موزیک و آواز ملایمی همراه نسیم می آید. پرچم سرخ و سفید و آبی فرانسه بطرزی نورانی بالای دکل در باد ملایم شب لرزش ریزی دارد.
«یک ماه و نیم توی بیمارستان بودم. هجده بخیه فقط از بیرون ناحیۀ زیر جگر خورده... اون تو رو که نمیدونم چکارا کردند...»
«س س س.»
«پس حالا فقط تو میدونی. میدونی با من چه شده.»
«گفتی حرومزاده حالا کجاست؟ انگلستانه؟»
«آره... من حالا احساس می کنم... دیگه خودم نیستم، احساس می کنم اون چیزی که من بود دیگه پاره شده، مغلوب شده، مرده.»
«بچه نشو، لیلا. البته که خودت هستی، حادثه ها اتفاق می افتند... حادثه های کوچک، حادثه های بزرگ.»
«من به اون فکر نمی کنم. به خودم فکر می کنم. به خودم فکر کرده ام. تقصیر خودم بوده.»
«شما راه مشکلش را انتخاب می کنی، لیلا. راه آسونش اینه که آدم همیشه همه چیز رو به گردن دیگران بندازه.»
«روزها و شبهایی که توی بیمارستان بودم به خودم فکر می کردم... به نوع زندگیی که از چهارده پانزده سالگی داشتم فکر می کردم که منو بالاخره به همین جا می کشاند- ولی فکر نمی کردم به این زودی. چه آزادیها و بی بند و باریهایی که سابق توی ایران دخترها نداشتند... یا لااقل من داشتم. پول زیاد، آزادی زیاد، عزیز همه... پدرم عیاش بود. مادرم دختر فلان السلطنۀ شیراز بود. من خودم تخس بودم. از هفده سالگی مرا فرستادند فرانسه، پهلوی عمه ام. می رفتم و می آمدم. در نوزده سالگی با به اصطلاح بزرگترین کارگردان روز فیلم فارسی ازدواج کردم. هر وقت می رفتم تهران نقل محافل بودم. کتاب ترجمه می کردم. قصه می نوشتم. ناشرها و فیلم چیها و تلویزیون چیها دور و برم می پلکیدند و مجیزم را می گفتند. درون خودم تنها و غمگین بودم، اما تا وقتی مشروب و رقص و مجیزگوها بودند بد نبود. نه هدفی، نه ایمانی، نه معیار و ارزشی... فقط خوش باش، بنوش، شعر بخوان، عشق کن. چون بزودی می میریم.»
می گویم: «اما حالا انگار فرق کرده ای.»
«نه. فقط مغلوب شده م.»
«چرا. با انعکاسهای تازه ای حرف می زنی.»
«نه. من همونم که هستم. مگه امشب ندیدی. آدم از سی سالگی به بعد دیگه تغییر نمیکنه. من الان سی و هفت سالمه.»
«این فکر صحیح نیست. لیلا، آدم میتونه تغییر کنه. مگه اینکه نخواد.»
«من نمیخوام.»
«حالا یه چیزی شد.»
«اگر بخوام هم نمی تونم.»
«با این جمع دوستانی که داری شاید نتونی. و خدا میدونه که جمع درب و داغون و به قول پارسی نسل تون به تون شده ای هستند. اونها نمیدونند؟...»
«نه. هیچ کدوم نمیدونند. فکر نمی کنم. من اون شب با آمبولانس خودم را رساندم به یک بیمارستان خصوصی. عمه م و شوهر فرانسویش فقط کلیات رو میدونند. حتی پدر و مادر خودم هم که در مارسی هستند نمیدونند. غربت اقلاً اینش خوبه. میتونی اگه بخوای تنهایی تکه تکه بشی و بپوسی و بمیری و هیچ کس نفهمه. حتی خواهرم پری هم که حالا اینجاست نمیدونه. در مورد نصرت زمانی هم به پلیس تا آنجا که به من مربوط می شد رضایت دادم. نخواستم سر و صداش دربیاد. او خودش هم از همان شب غیبش زد. کریمپور و پارسی و دکتر کوهسار و بهمن قراکوزلو وقتی خبردار شدند که سه هفته گذشته بود- من به هیچ کدومشون نگفتم چی شده. آنها هم البته رفتند بدترین خیالها را کردند- یعنی فکر کردند من کورتاژ کرده م.»
«حالا چطوری؟ چه احساسی داری؟...»
«نمیدونم... احساس می کنم همه چیز تمام شده. من دیگه یک زن کامل نیستم.»
«بچه نشو... سردت نیست؟»
«فقط گلوم خشکه.»
«پاشو بریم... یه جا یه چیزی بزن.»
«برمی گردیم سانکسیون... ببینیم جمع درب و داغون چکار میکنن.»
«باشه.»
«و من بقیۀ تور شبانۀ نیم فرانکی را برات ادامه میدم.»
راست می گفت تغییرناپذیر است.
از پله های لب ساحل می آییم بالا. از خیابان جلوی لوور باید به طرف شرق برویم.
لیلا می گوید :"با تاکسی برگردیم ،احساس ضعف می کنم ."
"باشه."
می آییم لب خیابان منتظر تاکسی می شویم . خیابان خلوت است .
"اون ساختمان بلند و سیاه را آنجا می بینی ــ کاخ دادگستریه . اون تهش قسمتیه که ماری آنتوانت را پیش از اعدام زندانی کردند ."
" خوب کردند ."
"جلال ـ سفاک نشو !! "
" بیا این تاکسی خالیه . "
تاکسی نگه می دارد و ما سوار می شویم . لیلا آدرس را می دهد . راننده ی تاکسی زن است و سگش را در صندلی جلو کنارش آورده است . از میدان شاتله پشت کلیسای نتردام و از گوشه ی شمالی جزیره کوچک ایل سن لوئی از روی پل می گذرد . لیلا مرتب حرف می زند . هم کلیسا و هم جزیره بطور شگرفی روشن و نورانی اند . دیوارهای بلند سنگی با پیچکهای عظیم در نور غیر مستقیم می درخشند . باغ و عمارت کهن کلیسا آنچنان تمیز است ؛ زرق و برق الکتریکی و منظره ی پانوراما دارد که به نظر نمی آید یک جای مذهبی و دعا و عزا باشد . تاکسی از انتهای جزیره از روی پل پون دو سولی به داخل بلوار سن ژرمن تاب می خورد ، بعد در تقاطع مناسب وارد رو سن ژاک می شود . ساعت حدود دوازده است . جلوی کافه سانکسیون پیاده می شویم و لیلا با تعارف زیاد کرایه ی تاکسی را می پردازد . من جداً می خواهم خداحافظی کنم .
" من بهتره برگردم هتل ، چرتی بزنم ."
می گوید :"بیا تو یه کله ــ یه قهوه بخور ."
" نه ، شما شمارت توی دفتر تلفن هست من حتماً تماس می گیرم ."
"نمی خوای نامزدت رو ببری ؟ ــ مادموازل فرانسوآز میتران ."
"نه برای همین نمی خوام بیام تو ."
می خندد. "گفتی کاری با من داشتی ..."
" کار ؟ اوه آره . خواهرم می خواد مقداری پول بفرسته برای خرج مریضخونه ی ثریا ، حدود صد فرانک ... البته وسیلیه نداره پول خارج کنه .ببین دوستانت کسی را مطمئن می شناسی که اهل زد و بند باشه ؟"
" من خودم یه مقداری می تونم بدم ."
" نه اگر یک کلمه دیگه اینجوری گفتی دیگه تماس هم نمی گیرم . "
«چرا؟...»
«آدم با کسی که دوستش داره، حرف پول نمیزنه.»
«لوس نشو!»
«پس تمام شد.»
«خوب، دو سه نفر هستند.»
«از نسل تون به تون شده؟»
«آره، استاد دکتر کوهسار این کار را میکنه. خود پارسی میکنه. بهمن قراگوزلو میکنه. سرهنگ دکتر افشار میکنه... بیا با یکدومشون یواشکی صحبت کن.»
«ببینم.»
بنابراین دوباره وارد کافۀ دولاسانکسیون می شویم.
از دور میز بزرگ جمع ایرانیها بیشترشان رفته اند، فقط مجیدی و زنش و دو سه نفر دیگر مانده اند. دو سه تا آقای دیگر هم اضافه شده اند. یکی شان یک مرد بسیار چاق و گنده است که وقتی معرفی می شویم معلوم می شود تیمسار دکتر قائم مقامی فرد است. او هم لیلا آزاده را خوب می شناسد. دیگری مرد میانسال و افتاده ای است و فکر می کنم شوفر یا محافظ تیمسار است. یک فنجان شیر کاکائو دستور می دهم و لیلا آزاده پرنو. تیمسار دستور می دهد یک بطری کامل پرنو سر میز می آورند- گرچه عقیده دارد خانمها باید شامپانی بنوشند- که خود تیمسار میل می کند.
می گوید: «از اینجا می رویم منزل بنده، لیلا جان. دوستت را هم بیار.»
«دوستم حتی بزور آمد تو. میخواد بره بخوابه.»
«خواب... چرند نگو، دخترجان! خواب بعد از مردن! بعد از مرگ درخواب می رویم! می خور که به زیر خاک می خواهی خفت.» لحن حرفهای عاشقانه و شاعرانه اش عین فرمانهای نظامی است. صحنۀ مبارزه اش هم کافۀ دولاسانکسیون است.
زن مجیدی می گوید: «بله، اما مادموازل آدل فرانسوآز میتران... خیلی منتظرشان شد.»
همه غش غش می خندند. ظاهراً مجیدی جوک سرشب را برای تیمسار و دوستش تعریف کرده.
زن مجیدی می گوید: «زبانش هم خیلی بد بود- بخصوص واژه های عامیانه اش! فحشهای چاله میدونیهای پاریسی می داد.»
مجیدی می گوید: «و البته دکتر قاسم خان خطیبی هم به نوایی رسید.»
احمد قندی با پاپیون و رادیو ضبط ترانزیستوری کذاییش حالا برنامۀ صدای فارسی رادیو آمریکا را که ظاهراً نوار گرفته پخش می کند. صدای چندش آور گوینده در برنامۀ آوای موسیقی می گوید سلامهای گرم و داغ ما از واشینگتن پایتخت آفتابی ایالات متحده امریکا به پسران نیک و مادموازلهای باوفای ایران... در تهران، سمنان، اهواز، شیراز، آبادان، گلپایگان، مشهد، کرمانشاه، و سایر شهرهای زیبای ایران...»
لیلا از زن مجیدی می پرسد: «بچه ها کجا رفته ن؟»
دکتر مجیدی که فارسی اش در عالم مستی قابل فهم تر است، می گوید: «جناب نادرخان پارسی رو که داشت خوابش می گرفت زنش بلندش کرد رفتند پون دونوئی، و لابد الان دارند توی رختخواب سر پول دعوا می کنند. جناب دکتر مهندس کاظم مکارمی هم انقدر برای آدل خانم از تئوریهای فیزیک و انیشتین اظهار معلومات فرمودند که بالاخره آدل با دکتر خطیبی ببو بلند شد رفت. البته مسبوقید که خطیبی زنش را برده انگلستان گذاشته توی یک دیوونه خونۀ مفت. کاظم مکارمی که زنش با خواهر زادۀ دکتر رفته سوئد گردش! خود ایشان به اتفاق آقا و خانم دکتر کوهسار رفتند منزل تیمسار فرخی که آشپز علیاحضرته. آخر اینجا کم خوردند... من در این فکرم که خطیبی ببو میتونه کاری بکنه؟...»
«چشمم آب نمیخوره!»
«منم چشمم آب نمیخوره!»
«مادموازل جناب آریان را می خواست.»
«آره، مادموازل فرانسوآز میتران آقای آریان را می خواست!»
«نه خیک خطیبی ببو را!»
شلیک خنده از همه جای میز ول می شود.
لیلا به زن مجیدی می گوید: «نسرین، همه چی را از اول تا آخرش برام تعریف کن!»
«می ترسم از خنده روده بر شی.»
زن مجیدی می گوید آقای پارسی عقیده دارند همه ما «نسل گمشده ایم به قول اون نویسندهه کیه؟...»
من به لیلا نگاه می کنم.
مجیدی می گوید: «ما همه بالزاکیم.»
لیلا می گوید: «بالزاک جناب مجیدی؟ نسل گمشده از اتودهای بالزاکه به به.»
«چه میدونم.»
تیمسار می گوید: «ما همه بالزناکیم.»
من بلند می شوم.
«اگر اجازه بدید.»
لیلا می گوید: «جلال! نرو حالا.»
«جداً باید برم.»
«پس اون موضوع چی؟»
«کدوم موضوع؟»
«اون نکته دربارۀ مریضخونه.»
«فردا تلفن می کنم.»
«باشه.»
«ده خوبه؟»
«ده خوبه.»
«پس خداحافظ.»
«باشه خداحافظ.»
همگی خداحافظی می کنیم و من می آیم بیرون. شکر خدا پیاده رو هنوز محکم سرجاش هست. پیاده می آیم به خیابان مسیو لو پرنس و به هتل فسقلی پالما، که آن هم هنوز سرجاش هست. فقط من خسته و مرده ام.
فصل 12
جوانکی که شبها پشت پیشخوان هتل است دارد کتاب می خواند. کلیدم را می گیرم و با آسانسور می روم بالا. اتاق گرم است و من بدون اینکه چراغ را روشن کنم لخت می شوم و می لغزم وسط رختخواب. ملافه ها سفید و شق و رق اند، که بد هم نیست. رادیو ترانزیستوری کوچکم را که دم دستم است روشن می کنم. آن را روی یکی از ایستگاههای انگلیسی که دارد اخبار و تفسیرهای پرت و پلای سیاسی پخش می کند می گذارم. کله م هنوز منگ است. با این حال سیگار دیگری از روی میز کنار تخت برمی دارم و روشن می کنم و به لیلا فکر می کنم.
همانطور که توی تاریکی دراز کشیده ام و جاسیگاری روی سینه ام است، مغزم را تکه تکه وسط لایه های دود می پیچانم، و خرده خرده توی تاریکی سیال اتاق ول می کنم. وقتی خیلی جوان بودم و تازه از کابوسهای درخونگاه و خیابان شاپور به خارج فرار کرده بودم جوری بود که شبها دوست نداشتم حتی بدون نور بخوابم. می ترسیدم. توی تاریکی خوره های درخونگاه می ریختند مغزم را می خوردند. اما حالا از نور بدم می آید. حالا نور بد است. مثل خیلی چیزهای دیگر که آنوقتها خوب بود و حالا بد است. حالا در تاریکی خیلی چیزهای گذشته را می بینم که از حالا بهتر بود – حتی خوره های بچگی در درخونگاه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)