63-67
« فکر می کنم از تو خوشم بیاد. »
« خدا به دادت برسه. »
« مرسی. »
« ترا چی صدا می کنند؟ »
« آدل. »
نوشیدنی اش می رسد و آدل با آن خانمانه رفتار نمی کند. یعنی مثل لوطیهای قدیم تهرون که ته استکان می انداختند بالا، می رود بالا. یا لابد فکر می کند جیرۀ دولتی است و هر آن سربازان لژیون خارجی ممکن است بیایند و آن را از جلویش بردارند.
بعد می گوید : « Alors, comment vous appelez-vous خب، حالا ـ اسم شما چیه؟ »
می گویم : « اسب. »
« چی؟ »
تکرار می کنم.
می گوید : « اسب ... اسم قشنگ و ساده ای یه. » ولی فکر نمی کنم باور کرده باشد.
به ساعتم نگاه می کنم و با عذرخواهی به او می گویم که باید ساعت 10 در کافۀ دولا سانکسیون دوستان دیگری را ببینم. او می گوید اوه البته، و اگر مایل باشم حاضر است با من بیاید. بر حسب عادت و از روی تعارف می گویم بله، خواهش می کنم، و فوراً هم مثل سگ پشیمان می شوم.
قدم زنان وارد رو سن ژاک می شویم و می آییم بالا، خیابان از پشت محوطۀ دانشگاه سوربن می گذرد. منطقه معجونی از ساختمانهای سنگی قدیمی دانشگاه و کافه و رستوران و سینما و کاباره است. آدل دارد داستان زندگیش را برایم تعریف می کند. اهل ده کوچکی نزدیک بورژه است. اسم ده را یادم نیست. هیجده سال است که در پاریس زندگی می کند. « شغل » دیگری ندارد. دولت نه تنها به او حق رفاه اجتماعی نمی داد بلکه هر ماه به عناوین مختلف او را می خواستند، معاینه می کردند و تهدید می کردند که جوازش را لغو کنند مگر اینکه در حفظ سلامتی اش بیشتر بکوشد و محل زندگیش را تمیز نگه دارد. تند حرف می زند و من معنی بعضی حرفهایش را نمی فهمم، فقط یادم است یک واژۀ فرانسوی را که به اصطلاح عامیانه به معنی مدفوع است و به عنوان صفت برای تقریباً تمام اسامی خاص و عام در جملاتش به کار می برد. دو سه مرتبه هم عبارت I make nice love را به کار می برد که من البته خوب می فهمم.
سر کوچه ای بالاتر از یک رشته سینما، دوره گردی که با یک گاری دستی چرخدار خوراکی داغ می فروشد از کنار ما می گذرد. پاهای آدل سست می شود. چشمهایش از گاری کنده نمی شود.
« .J si faim »
« گرسنه ته؟ »
« دارم از گرسنگی می میرم. »
روی تنۀ سفید گاری با خط درشت نوشته :
HAMBURGERSفکر می کنم آدل می گوید : « رسوخی از مظاهر و فرهنگ تابناک امریکا ـ در تمدن کهن فرانسه. »
ET
HOT DOGS
می رویم جلوی گاری می ایستیم.
آدل می گوید : « یک هات داگ لطفاً. با خردل زیاد. » بعد به من می گوید : « خردلش مال ناحیۀ بورژه است. خیلی عالیه. Un peu trop fort, ca یه کمی تنده. »
« خوبه. »
« میخوای؟ » یک گاز به من تعارف می کند.
« نه، بخور. »
فصــل 8
کمی بالاتر از تقاطع خیابان سن ژاک با بولوار سن ژرمن، تابلوی بسیار دراز و قدیمی کافۀ دولا سانکسیون را می بینم. آدل تازه بلعیدن هات داگش را تمام کرده و دستی به دک و دهان و سر و روی خود کشیده است که وارد می شویم.
کافۀ دولا سانکسیون برخلاف اسم پر طمطراقش پناهگاه مقدسی نیست. در حقیقت آشغالدانی کهنه و درب و داغونی است که انگار سقف و کفپوش و دیوارها و پرده هایش را از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا حالا نه تنها مرمت نکرده اند، بلکه شسته هم نشده. اما آدل دلش غنج می زند. تشکیلات درون کافه شامل چندین اتاق و سالن تو در تو، و دارای چند تا بار و پیشخوان غذا و غیره و ذلک است. موزیک راک امریکایی از یکی از جعبه های اتوماتیک نواختن صفحه پخش می شود.
دارم به اطراف نگاه می کنم که آدل می گوید : « اول یه چیزی می خوریم ـ نه ؟»
« البته. »
جلوی یکی از پیشخوانهایی که به شکل ویترین مملو از غذاهای دریایی رنگارنگ است خشکش زده.
صدای نادر پارسی را با فرانسۀ لهجه دار و افتضاحش از پشت سر می شنوم.
« شب بخیر، مسیو جلال آریان! »
« شب بخیر، مسیو پارسی! »
و به فارسی :« بفرمایید سر میز ما، جا هست. مشروب، غذا، همه چیز سر میز هست. »
« باشه. »
« دوستت را هم بیار. »
« البته. »
نادر پارسی به آدل نگاه می کند ـ با تحسین و اندکی هاج و واج. آدل حالا در روشنایی شدید کافه عینک دودی درشتی به صورت کشیده و سفیدش زده و با قد بلند و موهای سرخ مایل به طلایی خیلی چشمگیر شده، پارسی ما را به سر میزشان در انتهای کافه، کنار پیست کوچک رقص هدایت می کند.
در حدود هشت نه زوج زن و مرد ایرانی دور تا دور میز کنار هم جمع اند. نادر پارسی مرا به تمام آنها که خودش « نسل گمشده » می نامد و آنها را مختصراً به من معرفی می کند. چهار نفر از آنها را من اسماً می شناسم، گو اینکه فکر نمی کنم هیچ کدام از آنها مرا بشناسد. یکی دکتر احمدرضا کوهسار نویسنده و استاد دانشگاه است، و زنش. یکی بیژن کریمپور شاعر نوسرای ایران است، و زنش. دیگر مجید رهنمایی است یار هنر دوست هویدا، و رضای مجیدی است هنرمند و کتابدار مخصوص فرح. هر دو با زنهای خارجی نماشان. دیگر استاد جلال کشاورز مترجم و زرتشت شناس معروف ایران، و از طراحان اولیۀ « حزب ایران نوین » است با زنش. یک جناب سرهنگ جواد علوی هم هست، با زنش که فامیل کشاورز است. خانم هما علایی مترجم هم هست، با شوهرش که از کارمندان عالی رتبه و جزو هیئت مدیرۀ سابق شرکت نفت بود که یکطرفه مرا می شناسد. یک قاسم خطیبی چاق و سرخ و سفید هم هست منهای زنش. یک دکتر کاظمی هم هست، او هم منهای زنش. یک احمد قندی هم هست، با موهای روغن زده و کت و شلوار مخمل و فکل کراوات شیک ولی اجق وجق، که با رادیو ضبط دستی مجهزی در گوشش، به صدای امریکا گوش می دهد و ظاهراً خواهرزادۀ زن مجیدی است و منتظر درست شدن ویزای امریکا است. روی میزها غذا و بطری موج می زند. در حقیقت جمع شان بی شباهت به بدل صحنه ای از « خورشید همچنان می دمد » همینگوی نیست. قبل از اینکه ما گوشۀ یکی از میزها بنشینیم، من هم به تبعیت از جو صحنه، آدل را معرفی می کنم: « مادموازل آدل دو فرانسوآز میتران. »
بیشتر کله ها با دقت بطرف ما برمی گردد. حتی انگار چند تا چشم از کاسه در می آید. آدل فقط لبخند می زند و آبرو حفظ می کند. حضار با احترام زیاد بلند می شوند و با آدل دست می دهند. بیشتر آنها با تعظیم آدل را برانداز می کنند و تعارف تکه پاره می کنند. آدل فقط به همه « Enchantee » می گوید و گوشه ای می نشیند. کریمپور برای او بورودی سفید می ریزد. می خواهد برای من هم بریزد، ولی من می گویم فقط آب معدنی، دستور دکتر. کریمپور به فارسی می گوید: « جناب آریان، به قول مشیری مون پر کن پیاله را ... دل غربت زده را مشکن ... ما هم دردمندیم. » صورت کشیده و محزونی دارد، با سبیلهای کلفت و خوابیده، مثل سال خود ماکسیم گورکی، و خرمنی از گیسوان خاکستری بلند و مجعد ریخته سر دو تا شانه ها.
می گویم: « بنده م متاسفم. »
نادر پارسی می گوید: « جناب آریان امسال یک استروک مغزی داشتند. بنابر این باهاس ملاحظه اش را کرد ... ناراحتی دیگری هم در اینجا دارند ... »
دکتر احمدرضا کوهسار می گوید: « خدا بد نده، رفیق؟ » قیافۀ پیر ولی واقعاً پرجلال و شکوهی دارد، با موهای سفید و پرپشت بلند، سبیل کلفت کمال الملکی با چشمهای درشت شریف.
می گویم: « متشکرم. »
سخنگوی رسمی من، نادر پارسی، اضافه می کند: « خواهرزاده شان که در اینجا تحصیل می کرده تصادف کرده در بیمارستان دو وال دوگراس بستری است، در کوما است و حالش هم خوب نیست. جناب آریان آمده اند کمک کنند. »
« ... انشاالله خوب می شوند. »
« انشاالله. »
کریمپور می گوید: « به هر حال بفرماید شاعر: پر کن پیاله را .. که در این وادی خراب دیگر شراب هم ره ز حال خرابم نمی برد ... »
از میز مجاور زن مجیدی که حرفهای ما را نشنیده می پرسد: « از کاخ الیزه آمده اند؟ » فارسی را با لهجۀ فرانسوی ادا می کند.
جوابش را نمی دهم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)