صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 54

موضوع: ثریا در اغما | اسماعیل فصیح

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    55 _ 56 بیرون. چهار دیوار خانه هنوز سالم است، گو اینکه شیشه ها در اثر خمپاره هایی که توی باغ خورده شکسته اند. دور دست جایی سگها عوعو می کنند. در خانه را باز می کنم و وارد می شوم. برق نیست. خانه تاریک است. آی هم توی لوله ها نیست. بیشتر اساسیه سر جایش است. محل خانه در نزدیکی جاده خرمشهر و آنقدر لب آب و در تیر رس دشمن است که حتی دزدها و کفتارهای جنگ جرأت نمی کنند به خانه دستبرد بزنند. اما برای موش خرماها خطرناک نبوده. آنها آمده اند. تعدادیشان هم اکنون در خانه اند و جولان می دهند. از سوراخ خشک توالت بیرون آمده اند. و شروع کرده اند. گذشته از خرت و پرتهای انباری آشپرخانه، یکی از فرشها و چند تا از مبلها و حتی کتابها را هم جویده اند و خورده اند. منظره ای است. اما من هم برایشان مسلح آمده ام. با علم به این که حمله موشها در اکثر خانه های دیگر هم اتفاق افتاده، من با خودم یک پاکت مرگ موش آورده ام! در توالت و در حیاط را می بندم، و پاتک را شروع می کنم. مرگ موش را در سرتاسر کف خانه پخش می کنم. و گاهی می ریزم روی کله شان. بعضیهایشان جا به جا تلو تلو می خورند و می افتند و می میرند. دلم خنک می شود. چمدانم را برمی دارم و شروع می کنم به جمع آوری چیزهایی که می خواستم بردارم. باید زودتر برگردم. عراقیها هر آن ممکن است سر و کله شان پیدا شود. موش خرماهای فاضلاب را می توانستم با «د د ت» به دیار عدم بفرستم. اما ایران هنوز «د د ت» یی برای موش خرماهای صدام حسین سگ مسب اختراع نکرده بود. سایه مردی جلوی در ظاهر می شود و من دلم هری می ریزد. درست که نگاهش می کنم مطرود است ــ با قد ریزه، صورت سوخته، سبیل کمرنگ. «آقا شومایی ــ سلام.» همان سلام آبادانی با کسر سین. «مطرود! محض رضای خدا ــ تو اینجا چکار می کنی؟» «ای آقا، آمدیم دیگه.» «آمدی اینجا زندگی می کنی؟» «ها. آقا چای راست کرده م. یه کو چای می خوای؟» «مگه قول ندادی اقلا لین 12 پیش برادرت باشید. آغاجاری که نموندین، بلند شدین بیخودی برگشتین. شانس آوردین توی جاده عراقیها نگرفته ن اسیرتون کنن ببرن. باید برگردین لین 12. اینجا خیلی خطرناکه.» از دستش کفری ام. «اونجورم زده ند. اونجورو هر روز میزنن. اینجو بهتره.» «اینجا میتونن شما رو از اون دست آب با کلاشینکف بزنن!» «مرگ دست خداست، آخا.» « ادریس کجاست؟» «ادریس م اینجو منزل مهندس نوربشخه.» «ادریس م اینجاست؟ یا حضرت جرجیس!» «خوب کجا بذارمش؟ جایی نمیمونه. باید پیش خودم باشه. اون که عقل حسوبی نداره.» «منزل نوربخش م سپردن به شوما؟» «ها. یه کوپ چای بخور.» «شما باید فوری برگردید لین 12.» «ای آخا. کجا بریم؟ هر وقت اجل بیاد بگه باید بری خو باید بری.» «اینجا که آب نداره.» «شیر عقب باغ پایین که داره. برق آفه. اما کمی آب میاد. فشار نیست.» می گویم: «مطرود، ببین، من باید برم تهران. مجبورم. اتفاقی برای بچه خواهرم افتاده. میدونی که کسی رو ندارن. شاید مجبور شم دو سه ماهی برنگردم آبادان. اما نمیخوام شما اینجا باشید.» «ما را بیرون میکنین؟» «مطرود، این چه حرفی یه! این منزل مال شرکته. مال همه ست. اما اینجا خطرناکه. اینجا منطقه جنگیه.» «چه کنیم؟» «برین یه جا دیگه.» «ما کجا داریم بریم؟ هر چی بلا هست مال بیچاره هاست.» «برادرت چطور شد؟» «رفت...» «چی؟» « از دارو دنیا رفت. خلاص شد. خانه اش هم با خاک یکسون شد.» «متأسفم، مطرود، اون پسرش که خسروآباد بود چی؟» «اونم رفت.» «اونم شهید شد؟» «ها. بشین آخا، یه کوپ چای برات میارم.» «مطرود! من میگم از آسمون داره بمب و توپ و موشک می باره، تو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    57تا60...
    میگی اقا بشین یه کوپ چای بخور.میگم از این جا برو یه جا سرپناه بگیر.میگی اقا بشین یه کوپ چای بخور.میگم یه فکر برای پسرت تدریس بکن. میگی اقا بشین یه کوپ چای بخور.
    "شما باید اهواز یا مسجد سلیمان و اونجاها،تا جنگ بخوابه."
    "ما جایی نداریم."
    "جا پیدا میشه."
    "ما تو این شهر به دنیا اومدیم،تو این شهرم می میریم."
    "تو این خونه های اطراف کسی هست؟"
    "نه...مهندس نوربخش هم رفت."
    "نوربخش هم کشته شده؟"
    "نه،رفت تهران.اخا این موشها چی ن؟"
    دارن دباره ی موشهای سگ مسب لرایش توضیح می دهم،که انفجاری تکان دهنده انچنان خانه را می لرزاند که فکر می کنم لندرور بیمارستان را باید به هوا پرانده باشد.می ایم نگاه می کنم.سندرور هنوز هست.ادریس هم انجا هست.با کفش تنیسش.با ساک پان امریکنش،که روزگاری در ان وینستون می فروخت.با ان اواز عربی بی معنی ش،که همیشه می خواند.دارد با دستمال لندرور را پاک می کند.هیکل چاق و قیافه ماتش با چشمهای سفیهانه،در زمینه شمشادهای سوخته و درختهای قطع شده منظره را کامل می کند.
    وقتی دوباره چشمهایم را در هتل پالما بتز می کنم هوا تاریک شده و بیرون پنجره هم سروصدای خیابن تا حدی فرونشسته.به ساعتم نگاه می کنم.نه و بیست دقیقه استوبلند می شوم و دستی به سروصورتم می کشم و لباس می پوشم.ساعت نه ونیم سر رختخواب می نشینم و سیگار تازه ای را روشن می کنم و به اخبار ایران مخصوص هموطنان خارج از کشور(که به وقت تهران در ساعت دوازده شب)پخش می شود گوش می کنم.اخبار فقط از جنگ ایران و عراق است.جنگ اسلامی با کفار صدامی.نیروهای عراقی محاصره شهر ابادان را تکمیل کرده اند و خانه های مسکونی این"شهر مقاوم و شهید پرور و مردم بی داع"را از عر سور مورد حمله گلوله توپ،موشک،خمپاره و حملات هوایی قرار می دهند.پیشروی "مزدوران صدام حسین کافر امریکایی"به ده کیلومتری اهواز دزفول رسیده ولی بل مقاومت شدید پاسداران اسلام،ارتش جمهوری اسلامی ومردم شهید پرور مواجه اند."قوای اسلام"موفق شده اند یک خودرو،دو نفربر،و یک تانک بعثیون کاقر را متهدم و صدها تن از،فریب خوردگان رژیم صدام حسین عفلقی"را به هالاکت برسانند.
    7
    ساعت نزدیک ده شب است که از هتل می ایم بیرون و از خیابان مسیو لو پرنس تاب می خورم توی بولوار سن میشل،هوا سرد است ولی اسمان صاف و پر ستاره.نسیم ملایمی از رودخانه که در انتهای شمالی و نه چندان دور است،می اید.خیابان هنوز کلی جان دارد.دهها کافه و رستوران و سینما با نور و سر و صدا و زرق وبرق زنده اند.بوی شاه بلوط بو داده و همبرگر و سیب زمینی از رستوران ماک رو نالد سر پیچ کوچه توی پیاده رو پیچید.قرار نلاقاتم با پاریسی برای سات ده است.

    وسط پیاده رو سزگیجه عجیبی ناگهان پیصانی ام تیر می کشد،که غیر عادی است.به دیوار نبش تقاطع رو دزکول تکیه می زنم،صبر می کنم تا بگذرد،یا من بگذرم.در بیمارستان هم که بودم،مخصوص اوایل،از این دردها می امد.گاهی وقتها مدتی هم مرا از هوش می برد.اما مدتی بود که به سراغم نیامده بود.امشب منگی اش غیر عادی است دردش هم بد.
    قدم زنان هرطور هست می ایم بالا در گوشه ای پشت یکی از میزها فسقلی کافه ای که قسمتی از پیادع رد را هم اشغلی کرده می نشینم.با وجود سرما و هوا باذی بدم نمی اید همین بیرون تنها باشم.یکی دوتا از میزهای گرد فسقلی گرفته شده...اما بیشتر مردم بیشتر توی کافه چپیده اند.هنوز سرم دوران دارد.
    پیشخدمت پیر ولی سرخ و سفیدی با کت شرابس و حوله سفید اویزان از روی ساعد لامسبشلن است.
    "مسیو؟"
    "یک فهوه اسپرسو،خواهش می کنم."
    "یک قهوه اسپرسو"
    پاریس ....مهد تمدن.
    خودم را می زنم به ادمیت.کتاب سگهای جنگ را از جیب پالتویم در کی اورمو به صفحه ای که رسیده ام باز می کنم.جمهوری کوچک زانگاروی افسانه ای کاعبه دست انگلیسها شده.یکی از تجار لندن،یر جیس مانسون،به وسیله جاسوسش کشف می کند که در یکی از کوها وجود دارد.با یک ارتش کوچک مزذوران حرفه ای بیت اللملی،امریکایی و ایرلندی والمانی و فرانسوی و انگلیسی،مانسون تصمیم می گیرددولت زنگارو را سنگون کند و به جایش دولت دست نشانده خودش را در راس ان بگذارد...ولی بعد از انکه اول شورشهای داخلی را دامن می زنند و بعد مزدورهاوارد می شوند عناصر مانسون بزودی خود را با مامورین "کاکب"روسیه کواجه می بینند و متوجه می شوند وقتی لقمه خیلی گنده باشد غرب تنها نیست...اما امشب،من در پاریس اول فصل هشتمم و دو تا از مزدورها پس از تلفن به سر جمیس مانسون نشسته اند می خواهند حرف بزنند که من حتی جمله او فصل را هم نمی توانم تمام کنم.سرم ول نمی کند.فکر ثزیا در بیمارستان هم باز روی باقی جنگ و فکرهای ثریا...حرفهای توریسژرژت لوبلان و دگتر پل فرانسو مارتن و شمایل تختخواب سفید و قد و قواره اغمازده ثریا وسط جمجمه ام موج می زند.دکتر مارتن برایم اصطلاحات پزشکی بغور می کند.
    "اغما"یک حالت بیهوشی و فقدان اگاهای "شبیه خواب"است که به علت درست کار نکردن مغز پیش می اید.این ممکن است موقتی باشد،ممکن است دائمی کشنده هیچ کس نمی تواند چقدر طول خواهد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    62,61...
    کشید.حالت اغمازدگی که بیشتر از دو سه روز طول بکشد،و سبب اختلال و فساد سلولهای مغزی شود،نشانه صدمه شدید و احتمالا کشنده است...ثریا بیستو سه روز است که در حالت اغما است.سلولهای ضایع شده ممکن است در قشر مخ باشند(سربرال کورتکس}یا در قسمتهای عمیق تر باشند(دیفسه مالون)مه محور مرکزی مغز است.طفلک ثزیا...سرم را بلند می کنم و دود سیگار غلیظی در وای سرد و بی رحم شب می دمم.سرگیجه ام حالا تمام جمجمه و پس گردن و حتی زیر گوشهایم را گرفته.
    هیکل قد بلند و مو سرخی می اید ان طرف میز فسقلی می نشیند.کیفش را گوشه میز می گذارد.یواش یواش شروع می کند به دراوردن دستکشهای نه چندان سفیدش.سعی می کنم نگاهش نکنم.قیافه اش از لگوریها هم پست تر است و خدا می داند که پاریس چقدر لگوری دارد!یک بن سوار می پراند و من در جوابش مجبورم سرم را پایین بیاورم.یک چیز روی صورتم ولو می کنم که ممکن است لبخند باش.سیگاری از توی کیفش در می اوردو وسط لبایش فرو می کند،بعد توی کیفش دنبال کبریت مفقوده می گردد.مثلا کبریت ندارد.سرفه هایش بدتر از خودم عین ناله کوفت گرفته است.صد رحمت به اتوبوسهای گازوئیل سوز اسقاط شرکت واحد وسط ترافیک میدان انقلاب تهران.
    به انگلیسی دست و پا شکسته می گوید:" کبریت دارید؟"
    برایش کبریت می زنم.
    به فرانسه می گویم:"فرانسوی هستی؟"
    البته که فرانسوی هست.
    دنادانهایش قهوه ای است و چشمهایش مثل مرضهای مبتلا به کم خونی یا بدتر از ان زردو چرک کرده می نماید.چرکهای صورتش خیلی زیاد معلوم نیست،اما لاغری و دندانهای کذایی و سرفه ای مهیبش داد می زند دست کم بیست سال است در مهد ازادی و دموکراسی جهان به "کهن ترین حرفه این دنیا"اشتغال ورزیده است.
    "نمیخوای برای من نوشیدنی بخری؟"
    "چی می خوری؟"
    "اسمیر توف و اب گوجه فرنگی؟"
    "البته"
    "بلادی مری برای مادمو ازل کوچولو خوب نیست."
    " مادمو ازل کوچولو مادرته."
    گارسن با قهوه اسپرسوی من می اید.اول یک دستمال کاغذی بعد فنجان و نعلبکی فسقلی را جاوی من می گذارد.ته چک کوچک قیمت قهوه و سرویس هم گوشه نعلبکی است.سه فرانک و شصت و پنج سانتیم.
    "و برای مادام؟"
    "یک بلادی ماری،لطفا."
    گارسن بی اعتنا به دستور را تکرار می کند و می رود.
    می پرسد:"تو نمی نوشی؟"
    "نه..."
    چرا؟"
    "خیلی دلایل...یکی ش دستور دکتر."
    "کجات..؟"
    "ببخشید؟"واژه فرانسوی که گفته نمی فهمم.
    مثل معلم کلاس گرامر یا مثل کسانی که دارند با ادمهای کم عقل حرف می زنند می پرسد:"کجات؟کجات مریضه؟"
    می گویم:"کله م."به جمجمه ام انگشت می زنم."کله م مریضه."
    می خندد."کله من هم مریضه."بعد دستهایش را به هم می مالد و از سرما می لرزد و می گوید:"سرده!.."
    "بلادی مری گرم میکنه؟"
    "مطلقا امیدوارم."
    "خوبه."
    از اینکه وسط ششب تنهایی سبز شده بدم نمی اید.می فهمد که برای اولین بار به او توجه کرده ام_لبخندی می زند.انگار باری این جور گیرندنگیها یک رادار مجهز به کمپوتر ردیاب در نهاد زنهای فرنسوی کار گذاشته اند.
    می پرسد:"کجایی هستی؟"
    "کجایی باشم خوبه؟"
    "امریکایی که نیستی؟"به کتاب انگلیسی سگهای جنگ نگاه می کند.حالا نوبت من است.می گویم:"امریکایی هم مادرته."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    63-67
    « فکر می کنم از تو خوشم بیاد. »
    « خدا به دادت برسه. »
    « مرسی. »
    « ترا چی صدا می کنند؟ »
    « آدل. »
    نوشیدنی اش می رسد و آدل با آن خانمانه رفتار نمی کند. یعنی مثل لوطیهای قدیم تهرون که ته استکان می انداختند بالا، می رود بالا. یا لابد فکر می کند جیرۀ دولتی است و هر آن سربازان لژیون خارجی ممکن است بیایند و آن را از جلویش بردارند.
    بعد می گوید : « Alors, comment vous appelez-vous خب، حالا ـ اسم شما چیه؟ »
    می گویم : « اسب. »
    « چی؟ »
    تکرار می کنم.
    می گوید : « اسب ... اسم قشنگ و ساده ای یه. » ولی فکر نمی کنم باور کرده باشد.
    به ساعتم نگاه می کنم و با عذرخواهی به او می گویم که باید ساعت 10 در کافۀ دولا سانکسیون دوستان دیگری را ببینم. او می گوید اوه البته، و اگر مایل باشم حاضر است با من بیاید. بر حسب عادت و از روی تعارف می گویم بله، خواهش می کنم، و فوراً هم مثل سگ پشیمان می شوم.
    قدم زنان وارد رو سن ژاک می شویم و می آییم بالا، خیابان از پشت محوطۀ دانشگاه سوربن می گذرد. منطقه معجونی از ساختمانهای سنگی قدیمی دانشگاه و کافه و رستوران و سینما و کاباره است. آدل دارد داستان زندگیش را برایم تعریف می کند. اهل ده کوچکی نزدیک بورژه است. اسم ده را یادم نیست. هیجده سال است که در پاریس زندگی می کند. « شغل » دیگری ندارد. دولت نه تنها به او حق رفاه اجتماعی نمی داد بلکه هر ماه به عناوین مختلف او را می خواستند، معاینه می کردند و تهدید می کردند که جوازش را لغو کنند مگر اینکه در حفظ سلامتی اش بیشتر بکوشد و محل زندگیش را تمیز نگه دارد. تند حرف می زند و من معنی بعضی حرفهایش را نمی فهمم، فقط یادم است یک واژۀ فرانسوی را که به اصطلاح عامیانه به معنی مدفوع است و به عنوان صفت برای تقریباً تمام اسامی خاص و عام در جملاتش به کار می برد. دو سه مرتبه هم عبارت I make nice love را به کار می برد که من البته خوب می فهمم.
    سر کوچه ای بالاتر از یک رشته سینما، دوره گردی که با یک گاری دستی چرخدار خوراکی داغ می فروشد از کنار ما می گذرد. پاهای آدل سست می شود. چشمهایش از گاری کنده نمی شود.
    « .J si faim »
    « گرسنه ته؟ »
    « دارم از گرسنگی می میرم. »
    روی تنۀ سفید گاری با خط درشت نوشته :
    HAMBURGERS
    ET
    HOT DOGS
    فکر می کنم آدل می گوید : « رسوخی از مظاهر و فرهنگ تابناک امریکا ـ در تمدن کهن فرانسه. »
    می رویم جلوی گاری می ایستیم.
    آدل می گوید : « یک هات داگ لطفاً. با خردل زیاد. » بعد به من می گوید : « خردلش مال ناحیۀ بورژه است. خیلی عالیه. Un peu trop fort, ca یه کمی تنده. »
    « خوبه. »
    « میخوای؟ » یک گاز به من تعارف می کند.
    « نه، بخور. »

    فصــل 8
    کمی بالاتر از تقاطع خیابان سن ژاک با بولوار سن ژرمن، تابلوی بسیار دراز و قدیمی کافۀ دولا سانکسیون را می بینم. آدل تازه بلعیدن هات داگش را تمام کرده و دستی به دک و دهان و سر و روی خود کشیده است که وارد می شویم.
    کافۀ دولا سانکسیون برخلاف اسم پر طمطراقش پناهگاه مقدسی نیست. در حقیقت آشغالدانی کهنه و درب و داغونی است که انگار سقف و کفپوش و دیوارها و پرده هایش را از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا حالا نه تنها مرمت نکرده اند، بلکه شسته هم نشده. اما آدل دلش غنج می زند. تشکیلات درون کافه شامل چندین اتاق و سالن تو در تو، و دارای چند تا بار و پیشخوان غذا و غیره و ذلک است. موزیک راک امریکایی از یکی از جعبه های اتوماتیک نواختن صفحه پخش می شود.
    دارم به اطراف نگاه می کنم که آدل می گوید : « اول یه چیزی می خوریم ـ نه ؟»
    « البته. »
    جلوی یکی از پیشخوانهایی که به شکل ویترین مملو از غذاهای دریایی رنگارنگ است خشکش زده.
    صدای نادر پارسی را با فرانسۀ لهجه دار و افتضاحش از پشت سر می شنوم.
    « شب بخیر، مسیو جلال آریان! »
    « شب بخیر، مسیو پارسی! »
    و به فارسی :« بفرمایید سر میز ما، جا هست. مشروب، غذا، همه چیز سر میز هست. »
    « باشه. »
    « دوستت را هم بیار. »
    « البته. »
    نادر پارسی به آدل نگاه می کند ـ با تحسین و اندکی هاج و واج. آدل حالا در روشنایی شدید کافه عینک دودی درشتی به صورت کشیده و سفیدش زده و با قد بلند و موهای سرخ مایل به طلایی خیلی چشمگیر شده، پارسی ما را به سر میزشان در انتهای کافه، کنار پیست کوچک رقص هدایت می کند.
    در حدود هشت نه زوج زن و مرد ایرانی دور تا دور میز کنار هم جمع اند. نادر پارسی مرا به تمام آنها که خودش « نسل گمشده » می نامد و آنها را مختصراً به من معرفی می کند. چهار نفر از آنها را من اسماً می شناسم، گو اینکه فکر نمی کنم هیچ کدام از آنها مرا بشناسد. یکی دکتر احمدرضا کوهسار نویسنده و استاد دانشگاه است، و زنش. یکی بیژن کریمپور شاعر نوسرای ایران است، و زنش. دیگر مجید رهنمایی است یار هنر دوست هویدا، و رضای مجیدی است هنرمند و کتابدار مخصوص فرح. هر دو با زنهای خارجی نماشان. دیگر استاد جلال کشاورز مترجم و زرتشت شناس معروف ایران، و از طراحان اولیۀ « حزب ایران نوین » است با زنش. یک جناب سرهنگ جواد علوی هم هست، با زنش که فامیل کشاورز است. خانم هما علایی مترجم هم هست، با شوهرش که از کارمندان عالی رتبه و جزو هیئت مدیرۀ سابق شرکت نفت بود که یکطرفه مرا می شناسد. یک قاسم خطیبی چاق و سرخ و سفید هم هست منهای زنش. یک دکتر کاظمی هم هست، او هم منهای زنش. یک احمد قندی هم هست، با موهای روغن زده و کت و شلوار مخمل و فکل کراوات شیک ولی اجق وجق، که با رادیو ضبط دستی مجهزی در گوشش، به صدای امریکا گوش می دهد و ظاهراً خواهرزادۀ زن مجیدی است و منتظر درست شدن ویزای امریکا است. روی میزها غذا و بطری موج می زند. در حقیقت جمع شان بی شباهت به بدل صحنه ای از « خورشید همچنان می دمد » همینگوی نیست. قبل از اینکه ما گوشۀ یکی از میزها بنشینیم، من هم به تبعیت از جو صحنه، آدل را معرفی می کنم: « مادموازل آدل دو فرانسوآز میتران. »
    بیشتر کله ها با دقت بطرف ما برمی گردد. حتی انگار چند تا چشم از کاسه در می آید. آدل فقط لبخند می زند و آبرو حفظ می کند. حضار با احترام زیاد بلند می شوند و با آدل دست می دهند. بیشتر آنها با تعظیم آدل را برانداز می کنند و تعارف تکه پاره می کنند. آدل فقط به همه « Enchantee » می گوید و گوشه ای می نشیند. کریمپور برای او بورودی سفید می ریزد. می خواهد برای من هم بریزد، ولی من می گویم فقط آب معدنی، دستور دکتر. کریمپور به فارسی می گوید: « جناب آریان، به قول مشیری مون پر کن پیاله را ... دل غربت زده را مشکن ... ما هم دردمندیم. » صورت کشیده و محزونی دارد، با سبیلهای کلفت و خوابیده، مثل سال خود ماکسیم گورکی، و خرمنی از گیسوان خاکستری بلند و مجعد ریخته سر دو تا شانه ها.
    می گویم: « بنده م متاسفم. »
    نادر پارسی می گوید: « جناب آریان امسال یک استروک مغزی داشتند. بنابر این باهاس ملاحظه اش را کرد ... ناراحتی دیگری هم در اینجا دارند ... »
    دکتر احمدرضا کوهسار می گوید: « خدا بد نده، رفیق؟ » قیافۀ پیر ولی واقعاً پرجلال و شکوهی دارد، با موهای سفید و پرپشت بلند، سبیل کلفت کمال الملکی با چشمهای درشت شریف.
    می گویم: « متشکرم. »
    سخنگوی رسمی من، نادر پارسی، اضافه می کند: « خواهرزاده شان که در اینجا تحصیل می کرده تصادف کرده در بیمارستان دو وال دوگراس بستری است، در کوما است و حالش هم خوب نیست. جناب آریان آمده اند کمک کنند. »
    « ... انشاالله خوب می شوند. »
    « انشاالله. »
    کریمپور می گوید: « به هر حال بفرماید شاعر: پر کن پیاله را .. که در این وادی خراب دیگر شراب هم ره ز حال خرابم نمی برد ... »
    از میز مجاور زن مجیدی که حرفهای ما را نشنیده می پرسد: « از کاخ الیزه آمده اند؟ » فارسی را با لهجۀ فرانسوی ادا می کند.
    جوابش را نمی دهم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 68 تا 71
    زن دکتر جوهسار از آدل می پرشد : مادمازل شما با مسیو فرانسوا میتوان نسبتی دارید؟این یکی فرانسه را با لهجه اصفهانی ادا می کند .
    آدل که دهانش پر از نان و کره و خاویار است بدون عجله آن را با بوردو فرو می برد و بعد فقط یک نون صادر می کند.
    هیچ نسبتی ندارید؟
    آدل می پرسد: کدام مسیو فرانسوا میتران؟
    ....رهبر حزب سوسالیست فرانسه....
    آدل می گوید :نه...من هیچ نسبتی با هیچ کس به اسم میتران ندارم.
    حالا دارد روی یک تکه بیسکوئیت کره مالیده یک جور پاته که دکتر رهنمایی به او تعارف کرده است پهن می کند لیوان بوردویی که کریمپور مجددا برایش ریختته نزدیک دستش است.
    زن مجیدی می گوید : ولی من مطمئنم که مسیو آریان شما را به اسم مادموازل میتران معرفی کرد.
    آدل می گوید :مسیو آریان...مسیو آریان دیگه کیه؟ من با او هم نسبت دارم؟
    زن مجیدی می گوید : همین قد بلند که با او آمدید.
    آدل می گوید :آه...اون مسیو.
    زن مجیدی می گوید:خوب؟
    آدل می گوید: مسیو کله اش مریض است.
    مجیدی و زنش و دو سه نفر دیگر که فرانسه می فهمند می زنند زیر خنده.
    زن مجیدی می گوید : پس شوخی بوده؟...
    آدل می گوید : مسیو خودش گفت کلله اش مریض است با انگشت به کله خودش اشاره می کند.
    حالا همه می خندند -حتی چند نفر از آنها که من مطمئنم اصلا فرانسه بلد نیستند و نفهمیده اند آنها هم می خندندو
    مجیدی می پرسد: پس اسم شما چیه؟
    آدل فومولو.
    آدل فومولو؟
    آدل کریستیان لافور فومولو.
    پس ...شوخی بده!
    زن مجیدی می گوید: .....عجب...طبع شوخی دارند آقای آریان.
    زن خنگ نادر پارسی هم که تازه فهمیده با آرنج تو چهلوی شوهرش می زند و می گوید : فهمیدی نادر؟...آقای آراین آن خانم را به اسم مادموازل آدل فرانسواز میتران معرفی کرد اما اسمش آدل فومولوس.من حالا از کار خودم بخاطر آدل ناراحت شده ام که کار اصیل و ابتکاریی هم نبود.صدای لرزش استخوانهای همینگوی را توی قبرش در آیداهو می شنوم.اما آدل نه تنها اصلا ناراحت نیست بلکه دارد می خورد و می نوشد و خودش هم از این شوخی دارد می خندد و حال می کند و ظاهرا از اینکه در بازی مسخره ای با انتلکتوئلهای یک کشور خارجی قاطی شده است.برای همه اسباب شوخی و خنده است.همه برای شوخی و خنده و حال اینجا جمع اند.مجیدی بلند می شود و با خانم علایی دانس می دهد. دکتر کوهسار هم بلند می شود با زن خودش دانس می دهد. من به صندلیم تکیه می زنم و احساس می کنم خالی ام و از خودم می پرسم دارم اینجا چه غلطی می کنم.سرگیجه ساعت ده ام هنوز آثارش هست و من دو تا از قرصهای کذائیم را با آب معدنی می روم بالا .ولی بعد اثر آنها مخم را به مه گرفتگی بیشتری می اندازد.
    پارسی یواشکی پاکت سیگاری به من می دهد و می گوید:چون مشروب نمی خوری بگیر بزن بقیه اش را هم بگذار جیبت...
    پاکتی محتوی ده بیست تا سیگارهای دست ساز عجیب و غریب است.
    از همانهاست که گرگ بکشه پیشواز شغال میره؟
    بالاتر .
    هپروت؟
    هپروت2000
    هپروت2000 همان چیزی است که من امشب کم دارم.

    9
    یادم نیست چه مدت بعد است که لیلا آزاده وارد می شود .هنوز ریزه و طریف مانده. با آرایش خیلی کم صورت گیسوان بلوطی روشن بارانی سیاه شال گردن ابریشم سفید هنوز رویایی و جذاب است .اغلب حضار دور و بر میز او را می شناسند و از دیدن او خوشحالند و از طرز نگاه کردن و چک و چوله نادر پارسی معلوم است که دلش خیلی می خواهد لیلا آزاده را بهتر بشناسد. من و لیلا الان هشت سال که همدیگر را ندیده ایم و تازه آن وقتها هم آشناییمان خیلی زیاد دوام و ریشه ای نیافته بود.فکر نمی کنم مرا اصلا یادش باشد.
    با تمام افراد دور میز سلام و علیک می کند و با بعضیها دست می دهد. وقتی به من می رسد یک سلاااام! می گوید و ظاهرا نه تنها مرا یادش است بلکه خوشحال شده که مرا در اینجا می بیند. کنار من می نشیند.آقای جلال آریان-شما کجا اینجا کجا؟
    آمدم دیگه.
    خوبه خوبه چشمانش چیزهایی را در چشمان من می جوید.
    می گویم :خوشحالم که می بینمت.
    دیدن تو خود خوشحالیه.
    باشه.
    خوب شد خوب شد.
    شما اصلا تغییر نکردی.
    به من نگاه می کند.
    تو شکسته شدی؟یا فقط پیرتر؟
    فقط خنگ تر.
    واقعا چطوری؟
    نمی دونم یه خورده پیرتر یه خورده مشغشوتر.
    کی از ایران آمدی؟
    سه روز پیش.
    با اتوبوس ؟
    با بنز تعاونی 15.
    از انقلاب اسلامی فرار کردی؟نه نه؟ معذرت می خوام تو فرار نمی کنی.فرار متا مت جوجوهاست.
    لیلا!
    کر کر می زند.
    خوب شنیدم جنگه.
    و دیوانه وار...حروم لقمه ها شهرها و خیابانها و خانه ها و مردم بیگناه را می کوبنده.برای اولین بار کسی را گیر آورده ام که دلم می خواهد با او حرف بزنم.
    می پرسد:عربا؟
    تقصیر کیه؟ما داریم با کی می جنگیم؟با عربستان؟
    نه با صدام حسین عفلقی کافر.
    کر کر می زند. تعریف کن برام.
    یک بدبختی مردم الان این است که وقتی کشور گل و بلبل داره طوفان انقلابش را پشت سر می گذاره کشور همسایه به دست یک دیوانه جانی رهبری میشه ... دیوانه جانی صفت وقتی تحریک بشه چه کارها که نمیکنه.
    تو صدمه ای ندیدی؟
    نه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحات 72 تا 96

    «دروغ میگی؟»
    «آره.»
    می خندد. «Ah! Cest bon. ... خوبه.»
    نگاهش می کنم. هنوز عالی و دلربا است.
    «جلال، تو هنوز کجایی؟ آبادان؟ یا آمدی بیرون؟ یا در حاشیه هستی؟»
    «در حاشیه م.»
    «آدم بهتره در حاشیه باشه، تا اصلاً نباشه.» بعد صدایش را یواشتر می کند: «مادام و مسیوهایی که می بینی اینجا دارند می خورند و می نوشند و می رقصند نصفه شون از انقلاب ایران فرار کرده ن. بقیه شون هم از جنگ. یعنی...»
    «نگو... میدونم.»
    «من هم...»
    «اما شما هشت نه سال پیش به اینجا آمدی. شما جزو اینا نیستی.»
    آهی می کشد و به صندلیش تکیه می دهد. «من همیشه از دست خودم فرار می کنم. توی خودم هزار تا انقلاب دارم و صد هزار جنگ کثیف دیوانه وار.»
    نادر پارسی که ظاهراً گوش خوابانده است می گوید: «لیلا جان، ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم / از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم.»
    لیلا می گوید: «والله چه عرض کنم، جناب پارسی. در مورد شخص شما بخصوص فکر می کنم از دست اهل و عیالها بدین در به پناه آمده اید...»
    پارسی سرخ می شود. «اختیار دارین، لیلا خانوم.» و لیوان کنیاکش را برمی دارد و لاجرعه سر می کشد. اما چشمش از لیلا برداشته نمی شود. بیژن کریمپور نوشیدنی دلخواه لیلا آزاده را برایش می آورد. یک لیوان باریک با مایعی سبز رنگ.
    می گوید: «Pernod، با کمی لیموناد.»
    لیلا آزاده می گوید: «متشکرم، یادت هست...»
    کریمپور می گوید: «کی میتونه یادش بره... پرنو و لیموناد تنها چیزیه که لیلامان مینوشه.»
    «و چیزهای دیگه م!»
    «لیلا آزاده هر چه بخواد من شخصاً براش با جان و دل می آفرینم.»
    «در رژیم آیندۀ شما که فقط عرق سگی بلشویکی می آفرینند.»
    «اونم هست.»
    «با کوپن!»
    کریمپور می خندد: «بی کوپن هم هست.»
    پارسی گوش می دهد، و از نگاهش معلوم است که اگر جلوی زنش نبود دلش می خواست بلند شود کلۀ کریمپور را بکند- که دارد انقدر جلوی لیلا آزاده خودشیرینی می کند. من بطرف آدل نگاه می کنم. با دو تا از مردها، دکتر قاسم خطیبی و کاظم مکارمی، گرم گرفته. از وقتی که لیلا آمده کنار من نشسته آدل هم فتنه را شروع کرده. لیلا بلند می شود نزد خانم علایی می رود و با او مقداری صحبت می کند و باز برمی گردد. فکر می کنم ته و توی آدل را در می آورد. «پس نامزد هم که داری!»
    «یک روحیم در دو بدن.»
    مرد بلند قدی که او را جناب سرهنگ جواد علوی صدا می کنند می آید کنار صندلی من و با فروتنی و تواضع زیاد احوالپرسی می کند. فکر می کنم او هم برای دلبری از لیلا آزاده آمده است. می گوید: «ارادتمندم، جناب آریان. بنده علوی هستم.»
    «قربان شما.»
    «جنابعالی هنوز در شرکت نفت هستید؟»
    می گویم هستم.
    «شرکت نفت چیزیش باقی مونده؟ شنیده م به جای شرکت نفت می گویند «شرکت رفت».»
    «چه عرض کنم. باید تشریف ببرید ببینید.»
    نمی خندد. می پرسد: «این ذوالفقاری آبادان کجاست؟ موضوع چی بوده؟ من برادری داشتم- ستوان علوی- آنجا شهید شد!»
    «تبریک و تسلیت!»
    ذوالفقاری یک ناحیۀ مسکونی تازه ساز بود- نزدیکیهای قبرستان، یا به قول آبادانیها خاکستون، در اواسط آبان مورد حمله قرار گرفت. نبرد ذوالفقاری معروف است. می گویم: «ذوالفقاری نزدیک قبرستان آبادانه.»
    «پس به درون جزیرۀ آبادان هم تک شد.»
    «شبانه از روی بهمنشیر با پل متحرک وارد شده اند اما مردم و پاسدارها و ارتش نابودشان کردند. کشته خیلی زیاد بود.»
    سرهنگ سرش را تکان می دهد. مشروب توی لیوان در دستش تکان تکان می خورد. «بقیۀ خوزستان چقدرش گرفته شده؟ تعریف کنید ببینم آقا...»
    «نمیدونم. قربان...»
    سرهنگ ارتش است و اینجا در کافه دولا سانکسیون دارد شراب بوردو کوفت می کند و از من اخبار جنگ ایران را می خواهد.
    «میدان تیر آبادان را گرفته ن؟»
    «والله من یک کارمند سادۀ در حاشیه م. سیاسی و جنگی نیستم. بله، عراقیها میدان تیر آبادان را گرفته ن که هیچ... تا بیست کیلومتری جادۀ ماهشهر هم رفته اند.»
    سرهنگ خوشش نمی آید. ولی با افاده مقداری معلومات نظامی و تاکتیکی بیرون می ریزد و مقداری هم بد و بیراه به دستگاه می گوید، ولی با خوش و بش و تعارف برمی گردد سر جایش.
    لیلا به من می گوید: «ناراحت نشو. میخوای بریم بیرون قدم بزنیم؟»
    «باشه... یه کاری هم دارم.»
    «نامزدت چی؟» اشاره به آردل می کند: «شنیدم گل کاشتی.»
    «نامزدم وضعش خوبه.»
    «خیلی وقته با هم نامزدید؟»
    به ساعتم نگاه می کنم: «سی و پنج دقیقه س.»
    «از کجا جمعش کردی؟»
    «از توی پیاده رو سن میشل.»
    «بلا گرفته!»
    بلند می شویم. لیلا آزاده اعلام می کند که ما برای قدم زدن بیرون می رویم. خیلیها چشمشان دنبال او است.
    پارسی از من می پرسد: «برمی گردید اینجا؟»
    «فکر می کنم.»
    «... دربارۀ اون نکتۀ اقتصادی؟»
    لیلا می گوید: «اسرارآمیز صحبت نکنید.»
    پارسی می گوید: «یک نکته بود که من و جلال حرفش را می زدیم.»
    «روی هیچ نکته ای حساب نکن.»
    «من به قول فیتز جرالد روی این نکته حساب می کنم که شب لطیف است.»
    کریمپور حرف او را تصحیح می کند: «شب دراز است...»
    پارسی می گوید: «و قلندر بیدار.»
    زنش می گوید: «از خودت حرف بزن. تصدقت برم. و قلندر در خواب. تو نیم ساعت دیگه از بس که خوردی همین جا خرخت درآمده.»
    شلیک خنده از این سر میز بلند می شود. پارسی چشم غره ای به زنش می رود.
    لیلا می گوید: «فعلاً خداحافظ.»
    «خداحافظ.»

    فصل 10
    از رو سن ژاک صاف می آییم بالا، لیلا آزاده می گوید: «عجیبه...»
    «چی عجیبه؟»
    «دیشب خواب ترو می دیدم!»
    «چکار می کردیم؟»
    «جدی... خواب ترو می دیدم. خواب دیدم باز با هم تهرون بودیم.»
    «پس کابوس بوده!»
    می خندد. «نه، اما واقعاً عجیبه. این همه سالها گذشته، و من باید دیشب خواب ترو ببینم، و تو امروز، پس از این همه سال، در همان ماه آذر، چه میدونم الان یادم نیست، شایدم همان روز... پیدات شده.»
    «گفتم که کابوس بوده!»
    «آن موقع کابوس نبود، جلال.»
    «نه...»
    ته سن ژاک می خورد به خیابان عریضی که لب رودخانه است. آن طرف آب، عمارت کلیسای نتردام دوپاری با زرق و برق به نفع توریستهای پاریس نور باران است. قایقهای تفریحی سفید لوکس نیز، با نور و لمعان بر آب می غلطیدند و پس و پیش می روند.
    لیلا می گوید: «آمدی خواهرزاده ت رو ببری تهرون؟»
    «اگر بشه.»
    «بهتر نیست همین جا بمونه؟... تا خوب بشه...»
    «نمیدونم. خواهرم میخواد اون برگرده.»
    «گوش کن جلال. همه چی رو خوب از اول اول ماجرا واسه م تعریف کن ببینم چی شده؟»
    «چهل و هفت هشت سال پیش، یه شب بابام مرحوم ارباب حسن، روی پشت بوم خونه مون عشقش...»
    «جلال! نه اونقدر از اول...»
    «از اول این پاییز خوبه؟»
    «خوبه.»
    «وقتی جنگ روز اول پاییز یا روز آخر تابستان شروع شد من در بیمارستان شماره 2 شرکت نفت در آبادان بستری بودم...»
    «چرا؟»
    «"ریکاوری" از سکتۀ مغزی...»
    «نه!»
    «منم فکر نمی کردم داشته باشم.»
    «چی؟»
    «چیزی که سکته کنه.»
    «اذیت نکن! خوب بعد چی؟»
    «دو هفتۀ اول جنگ، تا آمدم به خودم جنبیدم و مقدمات ترخیص فراهم شد، با سیل مجروح و کشته ای که شب و روز به بیمارستان سرازیر بود من هم- جزو بیمارانی که می توانستند حرکت کنند- کم کم جزو خدمۀ بیمارستان درآمدم. بعد هم که عراقیها تمام راههای خروجی جزیزه را گرفتند و ما تقریباً محبوس شدیم... بودم تا اوایل آبان. اوایل آبان یک شب خواهرم که در تهرانه و با سیاتیک تقریباً زمینگیره تلفن کرد، و به من اطلاع داد که ثریا در پاریس دچار حادثه ای شده و در بیمارستان در حال اغما و مرگه من باید هر طور شده بیایم و به کمکش بروم. یک جمله گفت که هنوز توی گوشم زنگ می زنه. گفت: من در دنیا کسی را ندارم و قبل از این که مرا در کفن سفیدم بپیچند و در قبر بگذارند میخوام یک بار دیگر بچه م را ببینم!»
    «نچ... این جور حرف نزن، جلال.»
    «خودت گفتی همه چی رو خوب از اول ماجرا تعریف کن.»
    «میدونم! بعدش چی؟»
    «شب بعد من هر طور بود از تنها راه، یعنی از طریق جنوب جزیره (از روی رودخانۀ بهمنشیر) که هنوز به دست عراقیها نیفتاده بود، زیر رگبار مسلسل و توپ و خمپاره، با یک موتور لنج وارد آبهای خلیج فارس شدم و به بندر ماهشهر آمدم و از طریق بهبهان و کازرون و شیراز خودم را به تهران رساندم تا ببینم برای خواهرم و بچه ش چه می شود کرد. این شرح ماجرا و این مأموریته.»
    «حالا میخوای برش گردونی تهرون؟»
    «تا خوب نشه که نمیبرمش.»
    «خوب.»
    «ثریا خودش هم می خواست برگرده. کارهاش را تمام کرده بود، داشت می آمد که این تصادف شد.»
    «ثریا دقیقاً چی شده؟... گفتی ضربۀ مغزی دیده... حالش چطوره؟»
    «بد... نمیدونم. ظاهراً خونریزی داره، و دکتر هم گفت در قشر سربرال و هم در محور میانی، هر جا هست.»
    «آخی.»
    «آره، و لامسب دختر معرکه ایه.»
    «چند ساله س؟»
    «بیست و سه. ثریا... تنها دختر تنها خواهرمه. پدرش که چندین سال پیش عمرشو داد به شما.»
    «شوهر نکرده؟»
    «کی؟»
    «ثریا.»
    «چرا- در ایران شوهر کرد. بعد از اینکه لیسانسش را در همین جا از سوربن گرفت، آمد ایران، سه چهار سال قبل از انقلاب. شوهر کرد، شوهرش هم خوب بود، خسرو ایمان، لیسانسیه بود، کار خوبی هم داشت. خیلی همدیگر را دوست داشتند.»
    «چطور شد؟»
    «در تظاهرات قبل از انقلاب کشته شد.»
    «شهید شد؟»
    «آره...»
    «بعد دوباره خواهرزاده ت آمد اینجا ادامۀ تحصیل داد؟»
    «آره. فرنگیس گفت بهتره بیاد اینجا ادامۀ تحصیل بده تا موضوع شوهرش خسرو را به اصطلاح فراموش کنه. بعد از سقوط شاه، اوایل زمان بازرگان برگشت آمد. این دفعه یه دورۀ یک ساله را تمام کرده بود، می خواست برگرده. یه روز عصر با دوچرخه میخوره زمین. گوشه جمجمه ش شکاف برمیداره. از همان شب میره تو اغما.»
    «به اصطلاح concusion داشته؟ جمجمه اش آسیب میبینه؟»
    «آره، دیگه.»
    «بیشتر تعریف کن.»
    «شکستگی جمجمه ظاهراً مهم نیست. مهم مقدار صدمه ای است که به مخ خورده. دکتر و پرستارش برام خیلی توضیح دادند. ظاهراً خونریزی داخلی داشته. اینطوری که می گفت حتی انگار مقداری از بافت نرم و سفید خود مخ هم له شده.»
    «بمیرم.»
    «آره دل و ریش میکنه.»
    «حال چه کارها کرده ن؟»
    «خون زیر جمجمه رو خارج کرده ن. concusion از این نوع تمام کارهای حرکتی مغز را فلج میکنه، که کرده. فعلاً به اصطلاح «نگهش» داشته اند. تمام تنش به لوله ها و رابطه های حیاتی بنده، برای اکسیژن، برای تغذیه، برای ادرار، برای دارو. کورتیزون بهش میزنن، و قند و ویتامین و غیره ذالک. هر هفته دو سه بار از مغزش گراف الکتروانسفلوگرافی یا EEG برمی دارند، نوارهای دیگری هم برای تروتراپی SSR برمی دارند... مشغول اند.»
    «فکر می کنی خوب میشه؟»
    «آره، خوب میشه.»
    «خیلی خوشگله؟»
    «خیلی... شاید به اندازۀ شما.»
    «کدوم مریضخونه س؟»
    «اوپیتال دو وال دوگراس... درست تلفظ کردم؟»
    «واسه من آره. من خودم هم فردا باید برم مریضخونه. ساکرکور.»
    «برای چی؟»
    «ویزیت دکتر... عمل جراحی داشتم.»
    «... چه عملی؟»
    «همه چی رو نمیشه گفت.»
    دیگر چیزی نمی پرسم. یاد حرف نادر پارسی می افتم که گفته بود لیلا ناراحتی و عمل داشت که به هیچ کس نگفته. به طرفش نگاه می کنم. سرش پایین است. حتی نمی توانم به خاطرم خطور بدهم که لیلا آزادۀ خوشگل و جوان و ثروتمند و سالم در پاریس بتواند تب کند چه برسد به عمل جراحی. درد مال من است و خواهرم و بچه اش.
    بالاتر، از روی «پون نوف» می گذریم و آن طرف از پله ها پایین می رویم و از لب آب به بطرف دور دست قدم می زنیم. همه جا خالی و خلوت است، بجز تک و توک شبروهای تنها، گوشه و کنار.
    می پرسد: «خودت حالا چطوری؟»
    «که مپرس.»
    «هنوز تنهایی؟»
    «آره. و خسته.»
    «نه زن، نه بچه، نه خانه...»
    «نه ستاره، نه پیاله، نه چمچاره.»
    «چرا اونجا موندی، جلال... مقصودم توی آبادان و اونجاهاست؟... میتونستی بیای بیرون، بیای اینجاها، یا هر جا، چند سال اونجاها کار کردی، بسه، چرا اونجا موندی؟»
    «هیچی، من چه میدونستم؟ کاره ای نبودم. من مریضخونه بودم. خوابیده بودم داشتم کتاب میخوندم، دیدم صدام داره خمپاره و موشک ول میکنه، خودت چطوری؟»
    آهی می کشد و بطرف آب نگاه می کند. «مغلوب.»
    «پارسی می گفت بعد از افتخاری دو سه بار دیگر هم... شوهر کردی... کلکسیون جمع می کنی؟»
    «آره، آلبوم شوهرهای خشکیده... روزهایی که تو با من بودی خیلی دلم می خواست اهل و عیالت بشم.»
    «نه!...»
    «تو چون با من ازدواج نکردی، یعنی-»
    «من نکردم؟»
    «بالاخره نشد. یعنی.»
    «پس قیچی ش کن.»
    «چرا؟»
    «هیچی هیچوقت مطلق نیست.»
    «آنهایی که باهاشون ازدواج کردم مطلق از آب درآمده اند. مطلقاً مأیوس کننده! به قول توللی دردا... به هر که درآویختم به مهر... پنداشتم که اوست...»
    «حالا داری سوزناک میشی.»
    «خب، سوزناک نمیشم.»
    «حالا کسی نیست؟»
    «نه. نه واقعاً.»
    ساکت می شود. یک چیزی در درون رنجش می دهد.
    «طوری شده؟»
    «نچ.»
    «از یه چیزی رنج می بری.»
    «بعداً میگم. یک جناب دکتر عباس حکمت هست که حتماً اسمش را شنیدی. نویسندۀ شهیر.»
    «البته. شمع شبستان، خاک در میکده... حالا کجاست؟»
    «لندن کار میکنه. میخواد بیاد مرا ببره یک سال به عنوان دستیارش در تنظیم یک کتاب چهارجلدی دربارۀ ایران کمکش کنم. برای یک ناشر انگلیسی کار میکنه. شاید برم. شاید نرم. تا ببینم.»
    «خوبه.»
    پس از مدتی لیلا می خواهد از پله هایی بالا بیایم، که می خورد به محوطه ای که ظاهراً قایقهای کرایه ای رود سن مسافر سوار می کنند.
    «میدونی من این همه سالها اینجا هستم و هیچ وقت سوار اینها نشده م.»
    «میخوای سوارشی؟»
    «تو نمیخوای؟»
    «باشه.»
    «نمیخوای؟» نگاهم می کند.
    «باشه بریم... به اندازۀ کافی دستم و پیچ دادی.»
    «مرسی، جلال.»
    جلوی باجه می روم، و تابلوی اعلان مقررات قایق سواری را می خواهم. هنوز از وقت عبور و مرور قایقها نگذشته. یک گوشه، چند نفر خارجی دیگر در انتظار قایق بعدی ایستاده اند. دو سه نفر به زبان اسپانیولی حرف می زنند. یک سرباز و معشوقۀ لاغرش با هم مغازله می کنند. دو سه تا هندی یک گوشۀ دیگر ساکت ایستاده اند. رودخانه هم با موجهای ریزش می لغزد و روان است. چراغهای الکتریکی می درخشند. شب ساکت است، و دنیا آرام.
    توی باجۀ بلیت زنکی با ژاکت سرمه ای رنگ ملاحان نشسته و کلاه کوچکی هم به همان رنگ روی موهای طلائیش دارد. صورتش از سرما مثل لبو سرخ است. دارد روزنامۀ France Soir می خواند. مثل اغلب زنهای پاریسی قیافۀ مزور ولی بچگانه ای دارد.
    قبل از اینکه من دست کنم توی جیبم لیلا آزاده از پشت سر صدایم می کند.
    «نه، ولش کن، بیا قدم بزنیم.»
    «نمیخوای؟»
    «عقیده ام عوض شد.»
    «باشه.»
    «می ترسم حوصله ت سر بره.»
    «نه...»
    «نگاهم کن. همان لیلا آزادۀ دمدمی. کودک ناراحت و هوسباز.»
    «از کدام طرف بریم؟»
    آستینم را می کشد.
    «از همین جا لب ساحل می اندازیم پایین. اینجا در طول ژاردت تویلری یه، بعدش هم موزۀ لوور. بعدش از کنار نتردام و ایل سن لوئی از پل رد میشیم، و برمی گردیم توی سن ژرمن. یک تور نیم فرانکی شبانۀ پاریس نمیخوای؟»
    «نه!»
    «به هر حال امشب مال توأم. نمی پرسی کار تازه چی نوشتی؟»
    «کار تازه چی نوشتی؟»
    «سفر. من از اوضاع و زندگی ایران بدورم. دیگه چیزی از ایران به من تأثیر نمیده.»
    «نامنصفانه حرف نزن. شما همیشه میتونی شاهکار خلق کنی.»
    «با تحولی که در جامعۀ ایران به وجود آمده، و داره بیشتر میشه، کی دیگه کارهای مرا میخواد؟»
    «هزارها نفر.. کارهای شما همیشه دلپذیره.»
    «اونجا دیگه جامعۀ شکوفایی آدمهایی مثل من نیست. ما فعلاً باید بریم تو پیله. توی کوما.»
    «لیلا!...»
    «کاش یه چیزی با خودمون داشتیم.»
    من از سیگارهای تقدیمی نادر پارسی تعارفش می کنم. یکی برمی دارد. وسط دستهام کبریت می زنم، مال هر دو را روشن می کنم.
    می گوید «اینها خیلی قویه. گرون هم هست.» به سرفه می افتد.
    «شما از کجا میدونی؟»
    «تو این جور مایه ها چیزی نیست که من ندونم.»
    «هدیۀ مسیو نادر پارسی یه. خوب می شناسیش؟»
    «خوب!»
    «اون که باید ارادت داشته باشه، نگاهت که می کرد آب از چک و چوله اش روون بود.»
    «گم شه. بعد از اینکه پارسال از زن سابقش، زن فرانسویش جدا شد. و قبل از اینکه زن فعلیش را بگیره، مدتی دوران موس موس دنبال من داشتیم. اما من از تیپش بدم میاد. جا افتاده. عاقل. بالغ. کاردان. کارگردان. صاحب جواب برای همه چی. ایش!»
    «اینجا خونه داره؟»
    «یک آپارتمان شیک توی نوئییی داره. شمال پاریس. اما زن سابقش انگار میخواد از طریق دادگاه از چنگش دربیاره. پارسی توی هول و هراسه که بفروشه. مثل اینکه میخواد معامله کنه. بیشتر پولهایش را هم شنیده م گذاشته بانک بارکلی لندن.»
    «اما می گفت اون و دار و دسته اش «نسل گمشدۀ» ایران اند- مثل نسل گمشدۀ همینگوی.»
    «هذیون میگه. همینگوی مرده... نسل گمشده ش هم مرده. تازه، اون یه فرهنگ دیگه بود. اونها یه سنخ آدمهای دیگه بودند. همه شون شصت هفتاد سال پیش از ماها بودند. ماها عوضی هستیم...» اما بعد آهی می کشد و می گوید: «خوب، شاید ما هم گم و گوریم... ما هم تو پاریسیم. ما هم بیخودی راه میریم. ما هم سوار تاکسی میشیم. ما هم تو کافه ها میشینیم. ما هم پرنو می خوریم. ما هم گپ می زنیم. ما هم داغون و واخورده ایم. شاید ما هم در دنیای قاطی و عوضی خودمون نسل گمشده باشیم...»
    نگاهش می کنم. موهایش در اثر باد ملایمی که از رودخانه می آید تکان می خورد. صورت خودش هم حالا در سایه روشن شب پاریس، در زمینۀ ساختمانهای دکوروار ایل دو لاسیته، مثل یکی از کاراکترهای همان رمانها است. یا سعی می کند باشد.
    می گوید: «خوب، حالا که تو آمدی اینجا من ماریای تو میشم، تو هم روبرت جوردن من شو...»
    «لیلا!»
    «حالا من دارم هذیون میگم.»
    «راست گفتی همه چی قاطی و عوضی یه.»
    «چرا- چون اونا تو اسپانیا بودن؟»
    «ماریا چریک بود. موهاش و هم قیچی کرده بود که شپش نذاره.»
    «خوب منم موهام رو برات آلاگارسن می کنم، یا آلاماریا می کنم که شپش نذاره.»
    «شما یه سر سوزن عوض نشو. همین طور که هستی باش، دختر.»
    «باشه.»
    «میخوای از نادر پارسی حرف بزنیم؟»
    «نه. گور باباش... من یه چیزی توی مخم داره مارپیچ میزنه.»
    سیگارهای سگ مسب پارسی است. حالت «مارپیچ» در کلۀ خودم هم کم نیست. لیلا زیر درختی می ایستد، و به آن تکیه می زند. «بیا بقیه اش را تو بکش.»
    لب رودخانه باد سرد تیزتر است. درختی که ما زیرش ایستاده ایم برهنه و خزانزده است، و سرپناهی نمی شود.
    «ما هر دو پیر شدیم، اما من دارم ادای دختر مدرسه ایهای خاطرخواه رو درمیارم.»
    «شما پیر نشدی. شما قالی کرمونی.»
    «بگو جاجیم جعفرآباد.»
    «قالی کرمون.»
    «من نمیتونم قالی کرمون باشم، شیرازی ام.»
    «به هر حال. پس خلر نابی!»
    احساس خوبی دارم و به دو تا سیگار با هم پک می زنم، مثل ماشینهای دو کاربوراته. موتور ششهام را پر می کنم، و در بیرون دادن دود، از لوله های اگزوز دماغم هم چندان عجله ای ندارم.
    «موهای ترو نگاه کن... یک مشت خاکستر.»
    نفس بلندی بیرون می دهم.
    «گرچه پیرم...»
    «جلال- فکر می کنی آدم کفارۀ کارهای گذشته شو پس میده؟»
    «نه.»
    صورتش نزدیک صورتم است. همان جذبۀ کهنه را دارد. نگاهش می کنم. ناگهان مثل اینکه افعی نیشش زده باشد تکان می خورد.
    «چیه؟»
    «هیچی. تو نمیدونی...»
    «چی شده؟»
    «من بدبختم.»
    «چطور شده لیلا؟»
    «بعداً میگم... اصلاً ندونی بهتره...»
    «گفتم یه چیزی هست...»
    «البته که هست.» آه بلندی می کشد. «گفتی ما کفارۀ گذشته هامون رو پس نمیدیم... اما میدیم.»
    «این حرفها رو بریز دور، لیلا.»
    «پس چرا انقدر کوفت و رنج می بریم؟»
    «بیا روی اون نیمکت بشینیم.»
    «باشه.»
    بطرف نیمکت می رویم و می نشینیم. توی کافه به نظر نمی رسید که کوفت و رنج داشته باشد. بیخودی لجم می گیرد.
    می گویم: «لیلا، کسی که زندگی شماها رو نگاه میکنه- اونجا توی کافۀ دولا سانکسیون- نمیتونه باور کنه شما هم در دنیا ممکنه دردی داشته باشید- یعنی در مقام مقایسه با زندگی مردم توی آبادان و خرمشهر، هویزه و دهلران، شوش و دزفول، ایلام و سومار، نفت شهر و گیلانغرب، قصرشیرین و...»
    می گوید: «س س س. میدونم.»
    «مطمئنم شما می فهمی.»
    «اما هر کس فرمول جبر سرنوشت خودش رو داره، جلال... این را یه روز خودت گفتی. یادم هست.»
    «خوب داره، ولی مقایسه کن.»
    مدتی ساکتیم. مرا نگاه می کند. اما نه فقط به سر و صورتم. بلکه انگار به روح و اعماق وجودم.
    می پرسد: «خودت واقعاً چطوری؟»
    «زنده م.»
    «از اون حملۀ مغزی کاملاً بهبودی پیدا کردی؟»
    «تقریباً.»
    «هیچ اثرات جنبی نداشته؟»
    «نه زیاد. فقط گاهی حافظه ام مثل گذشته زود در دسترسم نمیاد.»
    «غیرعادی نیست. عموی من هم که اینجا سکتۀ مغزی کرد، حافظه اش یه خورده به هم ریخته...»
    «چه جورم!... یعنی یک چیزی رو که میخوام فوری به یاد بیارم گاهی ممکنه نیاد. اما بدترش اینه که گهگاه صحنه هایی که نمی خوام به یادم بیاد یکهو هجوم میارن و میمونن. اغلب صحنه هایی از گذشته جلوی چشمم رو میگیرن.»
    «صحنه های خیلی قدیم، یا صحنه های اخیر و جنگ؟»
    «بیشتر صحنه های اخیر.»
    «توی خوابت هم میان؟»
    «توی خواب که زیاده. اما تو بیداری عجیبه که میان و ول نمیکنن مثلاً دیروز بود، کی بود، توی بیمارستان تنها نشسته بودم یکهو صحنۀ یک روز غروب در بیمارستان آبادان تمام حافظه ام را گرفت و یکی دو دقیقه آنجا بودم...»
    «از جنگ برام حرف بزن.»
    «نه.»
    «بگو.»
    «نمیخوای بشنوی.»
    «میدونی- من هیچ احساسی از انقلاب و از جنگ ندارم. هیچ کدام از ما اینجا نداره.»
    «شما شخصاً تقصیری نداری. شما شش هفت سال قبل از انقلاب و جنگ با عراق ایران را ترک کردی. شما در موقعیتی آزاد بودی- و کشور محل اقامت را خودت انتخاب کردی. همانطور که مردهای خودت را هم خودت انتخاب می کنی.»
    «اوه؟»
    «اوه.»
    «برام تعریف کن.»
    سرم گیج و منگ است.
    «یک صحنه را حالا میتونم تعریف کنم. حدود یک ماه بعد از شروع جنگ من آبادان بودم. آن موقع هنوز عراقیها محاصرۀ آبادان را کامل نکرده بودند. مردم عادی دسته دسته همه چیز را می گذاشتند و می رفتند. هنوز جادۀ ماهشهر دست ایرانیها بود. توی شهر عملاً منطقۀ جنگی بود. همه جا پر از دود و آتش. از پالایشگاه شب و روز ستونهای عظیم دود بلند بود. از مخازن نفت باوارده هم دود و آتش بلند بود. صدای شلیک خمپاره و موشک توپهای دوربرد و انفجار قطع نمی شد. حتی مریضخانه را هم با توپ زده بودند. یک روز عصر که من آنجا بودم، رفته بودم به چند تا از دانشجوهای دانشکدۀ نفت که به عنوان امدادگر آنجا کار می کردند کمک کنم. کارگری آمد که حیاط خانه اش کاتیوشا خورده بود. زنش و مادرش و چهار پنج تا بچه اش با ترکش شدید کشته شده بودند. خودش که توی آشپزخانه بود فقط به پاش خورده بود و خیلی بد نبود. جسد زن و مادر و بچه هایش را با جیپ آورده بودند. خودش هم گوشۀ جیپ نشسته بود. یک کارتون مقوایی که روش نوشته بود: «پفک نمکی» با خودش آورده بود و با گریه به یکی از دانشجوها داد. دانشجو که از جریان با خبر بود با دلسوزی پرسید: «این تو چیه، پدر؟» کارگر با مشت توی سر خودش می زد. می گفت: «نمیدونم مال کدومشونه.» ما اول خیال کردیم پفک نمکی یه. دانشجو در کارتن را باز کرد، نگاه کرد. کارگر مرتب می گفت: «نمیدونم مال کدومشونه.» توی کارتن دست یک بچه بود که از کتف قطع شده بود- ظاهراً در اثر ترکش. کارگر توی سر خودش می زد و می گفت: «نمیدونم مال کدومشونه.»... آنجاها از این خبرهاست.

    فصل 11
    لیلا سرش پایین است. فکر می کنم دارد گریه می کند اما وقتی سرش را بلند می کند گریه نکرده، فقط صورتش وحشتزده و منگ است.
    می گوید: «ما باید اونجا باشیم و این چیزها رو بنویسیم...»
    «شاید.»
    «نه اینکه توی کافه های پاریس و لندن و غیر ذالک بنشینیم و شعر و آه و نالۀ شراب آلود از رادیو صدای امریکا و رادیو بی بی سی بخونیم.»
    «شاید.»
    «میخوای یه چیز وحشتناکتری بشنوی؟»
    به چشمانش نگاه می کنم. او حالا واقعاً دارد می لرزد. به او دست نمی زنم.
    «میخوای بفهمی چرا وقتی اون جوری نگاهم کردی تمام تنم مثل بید لرزید؟»
    «آره.»
    «گفتم شاید بهتر باشه ندونی- ولی میخوای بشنوی؟»
    ساکت می مانم.
    «یک نصرت زمانی هست، که لابد اسمش را شنیده ای. هم شعر می گفت هم توی فیلمهای فارسی کتک کاری می کرد. امسال اینجا بود- شاید هنوز هم باشه- گرچه شنیدم از دست پلیس فرانسه فرار کرده رفته انگلستان. بهار امسال اینجا زیاد دور و بر من می پلکید. ازش بدم می آمد ولی در عالم خریت و لودگی خودم، من نه گفتن به مردها را بلد نیستم. با اون مثل بقیه شون می گفتم و می خندیدم. یعنی اجتماعی بودم. اونم خیال کرد میتونه هر کاری بکنه. دو سه دفعه توی کافه ها سر من صداش رو بلند کرد و باباشمل بازی درآورد. حدود یک ماه و نیم پیش، یک شب همه مهمان این دکتر متین بودیم، مدیرعامل سابق یکی از این شرکتهای خارجی که فراری است و باغ و ملک درندشتی داره، بیرون پورت دیتالی کنار اتوبان A-B. همه خیلی خورده بودند. این نصرت از اون مردهای ایرونیه که خیال میکنن زن قاب دستماله. باید یه گوشه نگه ش داشت و گاهی ازش استفاده کرد. بعد باز انداخت همون گوشه قایم کرد. خلاصه اون شب هی به پر و پای من پیچید... آخر شب گفت مرا با ماشینش میرسونه خونه. ببین حرفش را هم که می زنم قلبم چه جوری گرمپ گرمپ میزنه. نمیدنم چه جوری پدرسگ با اون حالش مرا آورد که پلیس با اون وضع رانندگیش نگرفتش. خودمم حالم خراب بود. و توی ماشین خوابم برد. دم در آپارتمان گفت میخواد بیاد بالا یه تلفن بکنه. اما وقتی خواست بیاد بالا از توی ماشینش یک بطری ویسکی کوفتی هم آورد. خلاصه آمد بالا نشست و هی خورد. بعد لایعقل آمد توی اتاق من، بطری ویسکی کوفت خورده اش و دو تا لیوان هم دستش، الا و بالله که ما باید با هم عروسی کنیم. تا حالا این موضوع را برای احدی تعریف نکرده م. تو تنها کسی هستی که داری برای اولین بار می شنوی. گفتم حالم خوب نیست، باشه فردا درباره ش حرف می زنیم. تند تند می خورد و حشری تر می شد و حرف می زد. نمیدونم من چه جوابهایی بهش می دادم ولی فقط می خواستم خفه بشه بره بیرون- لااقل بره توی اون اتاق کپۀ مرگشو بگذاره. اون موقع خواهرم پری هم پاریس نبود. رفته بود زوریخ. مامان و بابا هم مارسی هستند... خلاصه یکهو دیدم بطری خالی دستشه و منو تهدید میکنه. نمیدونم چرا جیغ نزدم همسایه ها رو خبر کنم. فقط بهش بد و بیراه می گفتم. بعد ریشۀ خون رذلش آتش گرفت. ته بطری رو کوبید به دیوار و شکست. نصف بطری شکسته با گردن توی دستش بود...»
    سکوت می کند. در خلوت شب رؤیایی، کنار رودخانۀ سن آرام، قایق سفید بزرگ دیگری از روی آب می لغزد و رد می شود. تمام بدنۀ قایق خیلی قشنگ چراغانی شده. از درون آن صدای موزیک و آواز ملایمی همراه نسیم می آید. پرچم سرخ و سفید و آبی فرانسه بطرزی نورانی بالای دکل در باد ملایم شب لرزش ریزی دارد.
    «یک ماه و نیم توی بیمارستان بودم. هجده بخیه فقط از بیرون ناحیۀ زیر جگر خورده... اون تو رو که نمیدونم چکارا کردند...»
    «س س س.»
    «پس حالا فقط تو میدونی. میدونی با من چه شده.»
    «گفتی حرومزاده حالا کجاست؟ انگلستانه؟»
    «آره... من حالا احساس می کنم... دیگه خودم نیستم، احساس می کنم اون چیزی که من بود دیگه پاره شده، مغلوب شده، مرده.»
    «بچه نشو، لیلا. البته که خودت هستی، حادثه ها اتفاق می افتند... حادثه های کوچک، حادثه های بزرگ.»
    «من به اون فکر نمی کنم. به خودم فکر می کنم. به خودم فکر کرده ام. تقصیر خودم بوده.»
    «شما راه مشکلش را انتخاب می کنی، لیلا. راه آسونش اینه که آدم همیشه همه چیز رو به گردن دیگران بندازه.»
    «روزها و شبهایی که توی بیمارستان بودم به خودم فکر می کردم... به نوع زندگیی که از چهارده پانزده سالگی داشتم فکر می کردم که منو بالاخره به همین جا می کشاند- ولی فکر نمی کردم به این زودی. چه آزادیها و بی بند و باریهایی که سابق توی ایران دخترها نداشتند... یا لااقل من داشتم. پول زیاد، آزادی زیاد، عزیز همه... پدرم عیاش بود. مادرم دختر فلان السلطنۀ شیراز بود. من خودم تخس بودم. از هفده سالگی مرا فرستادند فرانسه، پهلوی عمه ام. می رفتم و می آمدم. در نوزده سالگی با به اصطلاح بزرگترین کارگردان روز فیلم فارسی ازدواج کردم. هر وقت می رفتم تهران نقل محافل بودم. کتاب ترجمه می کردم. قصه می نوشتم. ناشرها و فیلم چیها و تلویزیون چیها دور و برم می پلکیدند و مجیزم را می گفتند. درون خودم تنها و غمگین بودم، اما تا وقتی مشروب و رقص و مجیزگوها بودند بد نبود. نه هدفی، نه ایمانی، نه معیار و ارزشی... فقط خوش باش، بنوش، شعر بخوان، عشق کن. چون بزودی می میریم.»
    می گویم: «اما حالا انگار فرق کرده ای.»
    «نه. فقط مغلوب شده م.»
    «چرا. با انعکاسهای تازه ای حرف می زنی.»
    «نه. من همونم که هستم. مگه امشب ندیدی. آدم از سی سالگی به بعد دیگه تغییر نمیکنه. من الان سی و هفت سالمه.»
    «این فکر صحیح نیست. لیلا، آدم میتونه تغییر کنه. مگه اینکه نخواد.»
    «من نمیخوام.»
    «حالا یه چیزی شد.»
    «اگر بخوام هم نمی تونم.»
    «با این جمع دوستانی که داری شاید نتونی. و خدا میدونه که جمع درب و داغون و به قول پارسی نسل تون به تون شده ای هستند. اونها نمیدونند؟...»
    «نه. هیچ کدوم نمیدونند. فکر نمی کنم. من اون شب با آمبولانس خودم را رساندم به یک بیمارستان خصوصی. عمه م و شوهر فرانسویش فقط کلیات رو میدونند. حتی پدر و مادر خودم هم که در مارسی هستند نمیدونند. غربت اقلاً اینش خوبه. میتونی اگه بخوای تنهایی تکه تکه بشی و بپوسی و بمیری و هیچ کس نفهمه. حتی خواهرم پری هم که حالا اینجاست نمیدونه. در مورد نصرت زمانی هم به پلیس تا آنجا که به من مربوط می شد رضایت دادم. نخواستم سر و صداش دربیاد. او خودش هم از همان شب غیبش زد. کریمپور و پارسی و دکتر کوهسار و بهمن قراکوزلو وقتی خبردار شدند که سه هفته گذشته بود- من به هیچ کدومشون نگفتم چی شده. آنها هم البته رفتند بدترین خیالها را کردند- یعنی فکر کردند من کورتاژ کرده م.»
    «حالا چطوری؟ چه احساسی داری؟...»
    «نمیدونم... احساس می کنم همه چیز تمام شده. من دیگه یک زن کامل نیستم.»
    «بچه نشو... سردت نیست؟»
    «فقط گلوم خشکه.»
    «پاشو بریم... یه جا یه چیزی بزن.»
    «برمی گردیم سانکسیون... ببینیم جمع درب و داغون چکار میکنن.»
    «باشه.»
    «و من بقیۀ تور شبانۀ نیم فرانکی را برات ادامه میدم.»
    راست می گفت تغییرناپذیر است.
    از پله های لب ساحل می آییم بالا. از خیابان جلوی لوور باید به طرف شرق برویم.
    لیلا می گوید :"با تاکسی برگردیم ،احساس ضعف می کنم ."
    "باشه."
    می آییم لب خیابان منتظر تاکسی می شویم . خیابان خلوت است .
    "اون ساختمان بلند و سیاه را آنجا می بینی ــ کاخ دادگستریه . اون تهش قسمتیه که ماری آنتوانت را پیش از اعدام زندانی کردند ."
    " خوب کردند ."
    "جلال ـ سفاک نشو !! "
    " بیا این تاکسی خالیه . "
    تاکسی نگه می دارد و ما سوار می شویم . لیلا آدرس را می دهد . راننده ی تاکسی زن است و سگش را در صندلی جلو کنارش آورده است . از میدان شاتله پشت کلیسای نتردام و از گوشه ی شمالی جزیره کوچک ایل سن لوئی از روی پل می گذرد . لیلا مرتب حرف می زند . هم کلیسا و هم جزیره بطور شگرفی روشن و نورانی اند . دیوارهای بلند سنگی با پیچکهای عظیم در نور غیر مستقیم می درخشند . باغ و عمارت کهن کلیسا آنچنان تمیز است ؛ زرق و برق الکتریکی و منظره ی پانوراما دارد که به نظر نمی آید یک جای مذهبی و دعا و عزا باشد . تاکسی از انتهای جزیره از روی پل پون دو سولی به داخل بلوار سن ژرمن تاب می خورد ، بعد در تقاطع مناسب وارد رو سن ژاک می شود . ساعت حدود دوازده است . جلوی کافه سانکسیون پیاده می شویم و لیلا با تعارف زیاد کرایه ی تاکسی را می پردازد . من جداً می خواهم خداحافظی کنم .
    " من بهتره برگردم هتل ، چرتی بزنم ."
    می گوید :"بیا تو یه کله ــ یه قهوه بخور ."
    " نه ، شما شمارت توی دفتر تلفن هست من حتماً تماس می گیرم ."
    "نمی خوای نامزدت رو ببری ؟ ــ مادموازل فرانسوآز میتران ."
    "نه برای همین نمی خوام بیام تو ."
    می خندد. "گفتی کاری با من داشتی ..."
    " کار ؟ اوه آره . خواهرم می خواد مقداری پول بفرسته برای خرج مریضخونه ی ثریا ، حدود صد فرانک ... البته وسیلیه نداره پول خارج کنه .ببین دوستانت کسی را مطمئن می شناسی که اهل زد و بند باشه ؟"
    " من خودم یه مقداری می تونم بدم ."
    " نه اگر یک کلمه دیگه اینجوری گفتی دیگه تماس هم نمی گیرم . "

    «چرا؟...»
    «آدم با کسی که دوستش داره، حرف پول نمیزنه.»
    «لوس نشو!»
    «پس تمام شد.»
    «خوب، دو سه نفر هستند.»
    «از نسل تون به تون شده؟»
    «آره، استاد دکتر کوهسار این کار را میکنه. خود پارسی میکنه. بهمن قراگوزلو میکنه. سرهنگ دکتر افشار میکنه... بیا با یکدومشون یواشکی صحبت کن.»
    «ببینم.»
    بنابراین دوباره وارد کافۀ دولاسانکسیون می شویم.
    از دور میز بزرگ جمع ایرانیها بیشترشان رفته اند، فقط مجیدی و زنش و دو سه نفر دیگر مانده اند. دو سه تا آقای دیگر هم اضافه شده اند. یکی شان یک مرد بسیار چاق و گنده است که وقتی معرفی می شویم معلوم می شود تیمسار دکتر قائم مقامی فرد است. او هم لیلا آزاده را خوب می شناسد. دیگری مرد میانسال و افتاده ای است و فکر می کنم شوفر یا محافظ تیمسار است. یک فنجان شیر کاکائو دستور می دهم و لیلا آزاده پرنو. تیمسار دستور می دهد یک بطری کامل پرنو سر میز می آورند- گرچه عقیده دارد خانمها باید شامپانی بنوشند- که خود تیمسار میل می کند.
    می گوید: «از اینجا می رویم منزل بنده، لیلا جان. دوستت را هم بیار.»
    «دوستم حتی بزور آمد تو. میخواد بره بخوابه.»
    «خواب... چرند نگو، دخترجان! خواب بعد از مردن! بعد از مرگ درخواب می رویم! می خور که به زیر خاک می خواهی خفت.» لحن حرفهای عاشقانه و شاعرانه اش عین فرمانهای نظامی است. صحنۀ مبارزه اش هم کافۀ دولاسانکسیون است.
    زن مجیدی می گوید: «بله، اما مادموازل آدل فرانسوآز میتران... خیلی منتظرشان شد.»
    همه غش غش می خندند. ظاهراً مجیدی جوک سرشب را برای تیمسار و دوستش تعریف کرده.
    زن مجیدی می گوید: «زبانش هم خیلی بد بود- بخصوص واژه های عامیانه اش! فحشهای چاله میدونیهای پاریسی می داد.»
    مجیدی می گوید: «و البته دکتر قاسم خان خطیبی هم به نوایی رسید.»
    احمد قندی با پاپیون و رادیو ضبط ترانزیستوری کذاییش حالا برنامۀ صدای فارسی رادیو آمریکا را که ظاهراً نوار گرفته پخش می کند. صدای چندش آور گوینده در برنامۀ آوای موسیقی می گوید سلامهای گرم و داغ ما از واشینگتن پایتخت آفتابی ایالات متحده امریکا به پسران نیک و مادموازلهای باوفای ایران... در تهران، سمنان، اهواز، شیراز، آبادان، گلپایگان، مشهد، کرمانشاه، و سایر شهرهای زیبای ایران...»
    لیلا از زن مجیدی می پرسد: «بچه ها کجا رفته ن؟»
    دکتر مجیدی که فارسی اش در عالم مستی قابل فهم تر است، می گوید: «جناب نادرخان پارسی رو که داشت خوابش می گرفت زنش بلندش کرد رفتند پون دونوئی، و لابد الان دارند توی رختخواب سر پول دعوا می کنند. جناب دکتر مهندس کاظم مکارمی هم انقدر برای آدل خانم از تئوریهای فیزیک و انیشتین اظهار معلومات فرمودند که بالاخره آدل با دکتر خطیبی ببو بلند شد رفت. البته مسبوقید که خطیبی زنش را برده انگلستان گذاشته توی یک دیوونه خونۀ مفت. کاظم مکارمی که زنش با خواهر زادۀ دکتر رفته سوئد گردش! خود ایشان به اتفاق آقا و خانم دکتر کوهسار رفتند منزل تیمسار فرخی که آشپز علیاحضرته. آخر اینجا کم خوردند... من در این فکرم که خطیبی ببو میتونه کاری بکنه؟...»
    «چشمم آب نمیخوره!»
    «منم چشمم آب نمیخوره!»
    «مادموازل جناب آریان را می خواست.»
    «آره، مادموازل فرانسوآز میتران آقای آریان را می خواست!»
    «نه خیک خطیبی ببو را!»
    شلیک خنده از همه جای میز ول می شود.
    لیلا به زن مجیدی می گوید: «نسرین، همه چی را از اول تا آخرش برام تعریف کن!»
    «می ترسم از خنده روده بر شی.»
    زن مجیدی می گوید آقای پارسی عقیده دارند همه ما «نسل گمشده ایم به قول اون نویسندهه کیه؟...»
    من به لیلا نگاه می کنم.
    مجیدی می گوید: «ما همه بالزاکیم.»
    لیلا می گوید: «بالزاک جناب مجیدی؟ نسل گمشده از اتودهای بالزاکه به به.»
    «چه میدونم.»
    تیمسار می گوید: «ما همه بالزناکیم.»
    من بلند می شوم.
    «اگر اجازه بدید.»
    لیلا می گوید: «جلال! نرو حالا.»
    «جداً باید برم.»
    «پس اون موضوع چی؟»
    «کدوم موضوع؟»
    «اون نکته دربارۀ مریضخونه.»
    «فردا تلفن می کنم.»
    «باشه.»
    «ده خوبه؟»
    «ده خوبه.»
    «پس خداحافظ.»
    «باشه خداحافظ.»
    همگی خداحافظی می کنیم و من می آیم بیرون. شکر خدا پیاده رو هنوز محکم سرجاش هست. پیاده می آیم به خیابان مسیو لو پرنس و به هتل فسقلی پالما، که آن هم هنوز سرجاش هست. فقط من خسته و مرده ام.

    فصل 12

    جوانکی که شبها پشت پیشخوان هتل است دارد کتاب می خواند. کلیدم را می گیرم و با آسانسور می روم بالا. اتاق گرم است و من بدون اینکه چراغ را روشن کنم لخت می شوم و می لغزم وسط رختخواب. ملافه ها سفید و شق و رق اند، که بد هم نیست. رادیو ترانزیستوری کوچکم را که دم دستم است روشن می کنم. آن را روی یکی از ایستگاههای انگلیسی که دارد اخبار و تفسیرهای پرت و پلای سیاسی پخش می کند می گذارم. کله م هنوز منگ است. با این حال سیگار دیگری از روی میز کنار تخت برمی دارم و روشن می کنم و به لیلا فکر می کنم.
    همانطور که توی تاریکی دراز کشیده ام و جاسیگاری روی سینه ام است، مغزم را تکه تکه وسط لایه های دود می پیچانم، و خرده خرده توی تاریکی سیال اتاق ول می کنم. وقتی خیلی جوان بودم و تازه از کابوسهای درخونگاه و خیابان شاپور به خارج فرار کرده بودم جوری بود که شبها دوست نداشتم حتی بدون نور بخوابم. می ترسیدم. توی تاریکی خوره های درخونگاه می ریختند مغزم را می خوردند. اما حالا از نور بدم می آید. حالا نور بد است. مثل خیلی چیزهای دیگر که آنوقتها خوب بود و حالا بد است. حالا در تاریکی خیلی چیزهای گذشته را می بینم که از حالا بهتر بود – حتی خوره های بچگی در درخونگاه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    97-106

    وقتی ته سیگار را خاموش می کنم تمام کله ام از شدت منگی دود گرفته اما چشمهایم را که بندم بین خواب وبیداری باز صورت لیلا آزاده ویاد لیلا آزاده روی قشر مخم سرازیر می شود...بعد یادهای دیگر با آن قاطی می شود.یاد ورانی که پس از مرگ زنم به ایران برگشته بودم وتنها بودم ودنبال کار می گشتم.وبعد بیماری برادرم یوسف وبعد مرگ او.بعد در پاییزی هستم که با لیلا آزاده دمخور بودم.او تازه از یکی دوتا از شوهرهایش طلاق گرفته بود ویک نفر را می خواست که گوشه ای خارج از حلقه فامیل ودوستانش دق دلی خالی کند.در آن موقع او داشت کتاب کوچکی را برای یک موسسه انتشاراتی در تهران ترجمه می کرد وما هردو در آنجا دوست مشترکی داشتیم.لیلا آزاده جوان وخیلی حساس وخیلی زیبا بود ـ ولی معلوم بود هرگز بین او ومن چیز پایداری به وجود نمی آید چون او همان طوری که بود بود ومن هم گاو خام.وانگهی در محفل لیلا آزاده هیچ کس دنبال چیزهای پایدار وساده زندگی نمی رفت.دنیای او از مایه هنر واحساس وخلاقیت وجوهر عشق وشور زندگی بود.من فقط زاپاس بودم.هیکل غمگینی که باهاش بودید سربه سرش می گذاشتید بعد زیرسیگاریها را خالی می کردند.
    تلفن زنگ کوتاهی می زند.یا شادیم خواب دیده ام.نمی فهمم چقدر خوابیده ام یا اصلا وابم برده یا نه به خودم می گویم ولش کن جواب نمی دهم.اما بعد می ترسم چیز مهمی باشد ممکن است از بیمارستان باشد یا تهرن.تلفن هم دیگر زنگ نمی زند.من به هر حال توی تاریکی گوشی را برمی دارم.
    «الو؟»
    «الو مسیو آریان معذرت م خوام.»صدای جوان مسئول شیفت شب هتل است.
    « من بیدارم بله؟»
    « مادام ومسیویی اینجا تشریف دارند ـ می خواستند ببینند شما هنور بیدارید یا نه.چنانچه بیدارید شما ر ببینند.»
    « بله موافقم.»
    «پس مانعی ندارد شما را ببینند؟»
    « نه.»
    «سالن پایین باز است.»
    می پرسم:«مادام ومسیو اسمشان را نگفتند؟»کله ام از شدت منگی وبیخوابی مثل قفسی پر از موش است که از بالای پلکان هزار پله ای قل بخورد.
    بعد از لحظه ای که انگار گوشی تلفن دست به دست می شود من صدای زن را می شنوم که به فرانسه می گوید:«....cest moi ، منم...»
    «لیلا تویی؟»
    «...mais ouiij ، البته...»
    «حالت خوبه؟»
    از صدا وحرف زدنش پیداست پاتیل است.
    «ما حالمان خیلی خوبه ومن تیمسار قام قامی...من وتیمسار دکتر ـ وای چه اسمی را باید این وقت شب هی تلفظ کنم ـ دکتر قائم ـ مه ]قامی فرد واین جناب حکیمیان از اینجا رد می شدیم...گفتم سری به تو بزنیم...خواب که نبودی؟»
    «خواب؟این موقع صبح چه وقت خوابه؟»
    «سرت چطوره؟»
    «فکر می کنم هنوز به تنم وصله.»
    «می تونیم بیاییم بالا؟»
    هیچ وقت نتوانسته ام به او نه بگویم:«البته.»
    «یا میخوای تو بیا پایین با ماشین تیمسار میریم دوری می زنیم.»
    «باشه.»
    «پس بیا.»
    «دو دقیقه به من وقت بده لباس بپوشم.»
    «این جناب حکیمیان به درد کار تو میخوره.»
    «به کدوم درد؟»
    «د...همون دیگه.»
    «خیال می کنی!»
    کرکر می زند:«خوب.پس زود بیا بعد میگم موضوع چیه.»
    با وضعیت کله ام شاهکار است که می توانم حتی شلوارم را بپوشم.ژاکت کاموایی را هم می اندازم تنم.دولا شده ام دارم روی بند کفشم کار می کنم که حمله سرگیجه بدتری در قسمت جلوی کله ام می پیچد وفکر می کنم این خودش است.سرم را به دیوار می گذارم وچشمانم را می بندم.پس از چند ثانیه سر گیجه ام کم کم رد می شود.صدای بالا آمدن آسانسور را که جفت اتاقم است می شنوم.یعد یک نفر به در اتاق انگشت می زند.زیر لب می گویم محض رضای خدا نه.
    صدای لیلا می آید:«جلال؟»
    «کیه؟»
    «فقط منم باز کن.م
    «در بازه.»
    لیلا در را باز می کند.می آید تو با همان بارانی سیاه وشال گردن اول شب.
    می گوید:«چرا این جوری نشستی وسرت رو گذاشتی به دیوار؟»
    ـچیزی نیست.»
    «سرت درد میکنه؟»
    «دولا شده بودم بند کفشم را ببندم خون وارد جریان دستگاه گردش دود مغزم شده.»لیلا غش غش مصنوعی می زند.خود که ظاهرا در دستگاه گردش خون بدنش هیچی جز «پرنو»ولیموناد جریان ندارد.
    «نخوابیده بودی که؟»
    «فکر می کردی داشتم چیکار می کردم دختر؟»بعد می پرسم:«خودت حالت خوبه؟خیلی تابناکی!»
    «عالی ام فقط تشنه مه.»بلند می شوم واو می اید جلو.می پرسم:«یک لیوان آب می خوری؟»خریت است می دانم.
    به چشمهای من نگاه می کند.چشمهای خودش خسته وغمگین وخواب است.
    «گفتم تشنه مه.نگفتم میخوام دست وصورتم را بشورم که.»
    «این وقت شب اومدی این لطیفه رو تحویلم بدی؟»
    «نه....یه جناب مسیو عباس آقا حکیمیان پایین هست که تو میخوای با او حرف بزنی دسته چکش را هم آورده.»
    «متشکرم...ولی راضی به زحمت تو توی این وقت شب نبودم.»
    «هی نگو این وقت شب....بیا.»این حالت لیلا آزاده است.کنار رودخانه وقتی به او نگاه کردم مثل بید لرزیده بود.اما حالا که دوتا مرد را آن پایین گذاشته وخودش بالا آمده لهیب سوزان است.
    می پرسم:«تیمسار دکتر قام قامی چه می خواد؟»
    «با ماشین اون اومدیم.»
    می نشیند روی تختخواب وموهایش را برس می زند.بعد به اطراف اتاق فسقلی وتقریبا خالی نگاه می کند وچون لابد هیچی به عقلش نمی رسد که درباره آن بگوید می گوید:
    «تمیزه.»
    «آلونکی یه.»من بستن بند کفشهایم را ادامه می دهم.
    «کمی کوچیکه.م
    «من تو جاهای خیلی بزرگم زندگی کرده ام.مثل مریضخونه ها مثل دیوونه خونه ها.»
    «دیوونه خونه؟م
    «پیرارسال سه هفته م در کلینیک روانی شفابخش در شمیران بودم.»
    «خوش به حالت.»
    «تیمسار دکتروخیلی وقته می شناسیش؟م
    «این دفعه سومه روم خراب میشه.»
    «جزو سیاسیهاست یا هردمبیلهای خرپول؟م
    «هر دو.»
    «حلقومش پیش تو گیر کرده؟»
    «حلقومش که چه عرض کنم.»
    «واقعا دکتره؟»
    «خر پزشک ارتش بوده....همین جا تحصیل کرده وچندتا دوره دیده از طرف ارتش از همدوره ایهای دکتر ایادی پزشک مخصوص اعلیحضرت بوده.بعد رفته توی مدیریت بهداری ارتش.بعد هم رفته توی سررشته داری ارتش.»
    «یعنی دزدی.»کار بستن بند کفشهایم را تمام کرده ام.
    «کاش فقط دزد بود.خیلی م هیزه.»
    بلند می شود ودامن لباس وشال گردنش را مرتب می کند.
    «بریم پایین؟»
    آستینم را می کشد.
    «نمی خوای مرا ببوسی؟»
    «نه.»
    «حق داری!»
    «بچه نشو.هرکاری موقع وجایی دره.»
    «می دونی قا قامی به من چه پیشنهادی کرده؟»
    «نه.»
    «می خوای بدونی چرا دنبالم موس موس میکنه؟»
    «نه نمی خوام.»
    کاپشنم را برمی دارم ورادیو را که هنوز روشن است ودارد قیمت سهام نیویورک وارزش تبدیل ارزها وترقی قیمت طلا را در نیویورک ولندن وهونگ کنگ پخش می کند خاموش می کنم.
    لیلا می گوید:«میخواد به من پنجاه هزار دلار بده تا از رادیو وطن یک پیام پخش کنم.تاحالا واژه Prostituee politique را شنیدی؟»
    «نچ نچ نچ.»
    «پنجاه هزار دلار نمیخوای؟به فرانک فرانسه چقدر میشه؟»
    «لیلا شما داری مثل زنهای نفهم حرف می زنی!محض رضای خدا چرت نگو!»
    «مگه چی گفتم؟»
    «شما چه ت شده؟»
    «باشه باشه خفه میشم.ناراحت نشو.»
    «بریم.»
    «خواهش می کنم ناراحت نشو.»
    «بریم...»
    نشوخی بود.منظورم شوخی بود به خدا.»
    «خیلی خوب.»
    چراغ را خاموش می کنم وبا هم از اتاق بیرون می آییم وبا آسانسور می رویم پایین.
    هیکل بسیار گنده تیمسار دکتر قائم مقامی فرد را در کنار یک مرد ریزه با موهای پرپشت فلفل نمکی ماشین شده یک گوشه سالن کوچک نیمه تاریک می بینم.عین لورل وهاردی هستند.جلوی یک نقشه بزرگ پاریس با خطوط مترو مخلفات ایستاده اند.کنارشان یک گلدان بزرگ درخت میموزا است که پیش هیکل تیسمار دکتر قام قامی به بوته خارخاسک می ماند.تیمسار دکتر بزور روی پاهایش بند کند.لیلا مرد ریزه را به نام جناب آقای عباس حکیمیان معرفی مب کند که ظاهرا تاجر فرش در وین وفرانکفورت است.من با او دست نمی دهم.لهجه غلیظ لرستانی دارد ـ یا چیزی شبیه لرستانی اصفهانی.تیمسار دکتر ومن هم که معروف حضور یکدیگر هستیم.
    تیمسار می گوید:«بریم لیلا جان.با ماشین میریم دور می زنیم.حرف می زنیم...»
    «موافقم.»
    «چنانچه دوستت هم موافق باشند.»بطرف من نگاه می کند نیشش باز است.
    «باشد بفرمایید.»می خواهم هرطور هست از هتل گورشان را گم کنند.ماشین تیمسار دکتر قائم مقامی فرد یک لیموزین مرسدس بنز 350_SEL است که آن طرف هتل کمی بالاتر در خیابان یک طرفه مسیو لو پرنس پارک شده است.راننده او وقتی جمع ما را می بیند از پشت فرمان می آید بیرون ودوتا از درها را باز می کند.تیمسار می رود جلو.من و لیلا آزاده ودلال لرستانی که بعدا فهمیدم اهل الیگودرز است عقب.لیلا آن ته من وسط حکیمیان این ور ـ سه تا باقالی توی یک پوست.هنوز نمی فهمم حکیمیان می تواند به کدام درد بخورد.
    از وقتی از هتل بیرون امده ایم حکیمیان دستش را زیر بازوی من می اندازد.«مخلض در خدمتگزاری حاضرم جناب مهندس.»
    «متشکرم.»
    لابد چون شنیده من در شرکت نفت کار می کنم لقب مهندس رابه کار می برد.
    تیمسار می گوید:«موضوع پول را حل کنید بعد میریم منزل شب ـ زنده داری!»
    حکیمیان می گوید:«چشم تیمسار مخلص وجود ذی جود جناب تیمسار جان واین سرکار خانم آزاده از یه قرون تا صد میلیون بنده حی وحاضرم.فقط لب تر بفرمایند...چقدر میخوان خارج کنن؟»دسته چکش را در می اورد:«بانک «گردی لیونه»دارم.«بانک بارگلی»شعبه پاریسم دارم.»
    می گویم:«نمیدونم.»
    ماشین از بلوار سن زرمن می اندازد طرف شمال از روی رودخانه می گذرد وظاهرا مقصد جایی در منطقه اعیان نشین کلیشی است.از آن شبهایی است که در پاریس هوا سرد ولی تازه است اما شما دلتان می خواهد ساوجبلاغ تپه بودید.
    حکیمیان می گوید:«چرا می فرمایید نمیدونم؟مگه جنابعالی اینجا پول نمیخواید؟»
    لیلا می گوید:«خواهر آقای آریان یک مقداری زندگیش را فروخته میخواد خرج مریضخونه بچه ش را در اینجا بده تا برش گردونه تهران.برای این مخارج پول لازم دارند ورژیم هم که اجازه پول به خارج فرستادن را نمیده.»
    «رژیم رو ولش کنین.چون سرکار علیه خانم آزاده فرمودن هر چقدر پول لازم دارند بفرمایین الان چک میدم خدمتتون.به فرانک به دلار آمریکایی،به مارک آلمانی،به لیره انگلیسی به هر پولی که بخوان.کاری نداره.او ریالش را هم همشیره شون در تهران یه شماره تیلیفون میدم تحویل میدن.نداشتند هم فدای سرتون.فدای سر سرکار علیه خانم آزاده وفدای سر تیمسار که از جان هم برای بنده عزیزترند.مبلغش چقد باشه؟»
    خجالت می کشم جلوی این همه آدم حرف ارز قاچاق بزنم.واز لیلا لجم گرفته که مرا در این محظور انداخته است ـ حتی با اینکه حالا به عنوان سخنگوی رسمی من حرف می زند.حکیمیان وتیمسار کم دلی مرا احساس می کنند.نمی توانم بگذارم فکر کنند بچه ننه عوضی ام.
    می گویم:«زیاد لازم نیست.حدود صد وپنجاه هزار فرانک.»
    حکیمیان میگ وید:«اصلا نسئله نیست.جان شوما همین امروز یه یازده میلیون برای یه دکتر طاغوتی استاد دانشگاه اصفهان خارج کردیم.خودش از راه پاکستان اومده اینجا.دیروزم بیست وسه میلیون طلا واسباب منزل یه نزولخور وطاغوتی رو در تهران خریدیم واینجا پولش را به دلار بشش دادیم.یه یه میلیون ونیم هم برای یه ارمنی همین جا خونه ش ودر خیابان میرداماد قولنامه کردیم دو سه تا هزار دلارم برای دو تا بچه یه یارو بنگاه اتومبیل دار فرستادیم لوس آنجلس پولش را در تهران تحویل داد.»
    تیمسار می گوید:«الان اگه شوما بخوای مجسمه شیرهای جلوی بانک ملی خیابون فرودوسی را بفروشی جناب حکیمیان همین جا چکش را بهت میده.»
    تیسمار نوار ترانه ای از دلکش را در دستگاه استریوی ماشین گذاشته.بانو دلکش می خواند:
    جز به تو من دل خود به کسی ندهم
    ای گل من دل خود به خسی ندهم
    می گوید:«دلکش هم حرف از «تومن» میزنه آقای حکیمیان میگه جز به تومن دل خود به کسی ندهم.»
    حکیمیان خنده مصنوعی می کند.«والله دیگه چه میشه کرد با این اوضاع خراب؟»
    «اوضاع خرابه؟»
    «آره والله ببینید چه کردند با این مملکت!چه اوضاع خوبی داشتیم.همه جای مملکت اروم بود.امن بود.امان بود.آزادی بود.مردم زندگیهای خودشون رو می کردند.توبازار همه جور جنس بود.چه به روز این مردم بیچاره آورده اند!»
    به پدر سخته بدجنس نگاه می کنم.
    بعد به طرف لیلا آزاده نگاه می کنم.او انگار گوشش از این حرفها پر است.با لبخند وبی اعتنایی می گوید:«برای هرکه بد شد جناب حکیمیان برای شما که بد نشده.همین دو روز به قول خودتون حدود چهل میلیون کاسبی کره اید.یعنی دلار هفت تومن ونیم رابه سی تومن فروختن.»
    «ما کوچیک شوماییم.»
    جلوی خانه ای رسیده ایم که دروازه میله آهنی عظیمی دارد.راننده پس از باز کردن در وارد می شود.بعد در را با دقت می بندد.باغ مشجر ولنگ ووازی در جلوی عمارت است که به گفته لیلا آزاده از سبک Regence از دوره لویی پانزدهم پادشاه فرانسه باقی مانده.لیلا می گوید یک بار قبلا به اینجا آمده ومیگوید تیمسار آن را در زمستان 57 خریده است وحالا دارد تاریخچه بنای عمارت را که به عهد قبل از انقلاب کبیر فرانسه برمی گردد تعریف می کند.ساختمان بیشتر از دویست سال پیش به سبک «تریانون کوچک» در ورسای به دست خود ژاک آنژه گابریل معمار لویی پانزدهم ساخته شده است!جلوی عمارت راننده درهای بنز را باز می کند وما بیرون می آییم.خودش قبل از اینکه دنبال ما داخل شود از صندوق عقب ماشین دو سطل یخ که کله کاغذ نقره ای پیچ شده بطریهای شامپاینی از آنها بیرون است می اورد.عباس آقا حکیمیان در آستانه در آهنی ومشبک وعتیقه ساختمان سربرمی گرداند ودماغش را یک لوله پس از دیگری به کمک شست در شب باغ تاریخی فین م کند ومن امیدوارم روح ژاک آنژه گابریل مکدر نشود.
    بقیه ماجرای آن شب را دیگر دقیق یادم نیست ـ ومختصرا وبه روایت غیرمستقیم از این قرار می گذرد که ما در «تالار«خانه به سبک «بعد از رنسانس»ودکوراسیون رو کوکوی تیمسار دکتر قائم مقامی فرد می نشینیم ونیم ساعت اول به موسیقی «اصیل»عبدالوهاب شهیدی وبنان که تیمسار دوست دارند گوش می کنیم ودر شب زنده داری ودلبری تیمسار از لیلا آزاده شرکت میک نیم وملت غربتی شامپاینی می زنند.تیمسار دکتر طرز کلمه اش را هم دیگر نمی فهمم.من از بیگلری خواهش می کنم اول خانم آزاده را پیاده کند.مسخره است اما آن وقت شب با آن اوضاع جرات نمی کنم لیلا آزاده رابه دست بیگلری که حالا دقیقه به دقیقه جیمزباندتر می شود ول کنم.بیگلری اول به پور دیتالی می آید ولیلا را پیاده می کند.من هم می آیم بیرون وپس از خداحافظی با لیلا می آیم جلو بغل دست بیگلری می نشینم.او زنجیری سیگار برگ آمریکایی می کشد وبه اخبار انگلیسی گوش می کند.مرا هم می آورد کمرکش خیایان مسیو لو پرنس جلوی هتل ومی گوید مخلصیم.من از او تشکر می کنم.او که از سرشب تا حالا ا من اصلا حرف نزده است حالا می پرسد:«حضرتعالی به ایران برمی گردید؟»
    «بله ـ بموقع.»
    ـبه شرکت نفت؟»
    «هنوز جزو کادر هستم ـ اما وقت برگشتم ـ باید دید.»
    «درچه قسمت بودید؟»
    «آموزش ـ آموزش فنی بطور کلی.»
    چشمانش هوشیار وصورتش تر وتازه وقبراق است.
    می گوید:«بنده در خدمتگزاری حاضرم جناب آریان.یک تلفن می دهم تماس بگیرید.»
    «ممنون.»شماره تلفنی روی یک تک کاغذ به من می دهد.
    «ارادتمندم تماس بگیرید.»
    منظورش را نمی فهمم ولی اهمیت هم ندارد.اگر پسرخاله دسته ریزی تیمسار نصیری یا داماد سرخانه ریچارد هلمز رئیس سیا هم بوده باشد تعجب نمی کنم.یا حتی اگر از مواجب گیرهای سر جیمس مانسون باشد وامروز غروب از زانگارو آمده باشد باز هم تعجب نمی کنم.امشب دیگر از هیچی تعجب نمی کنم.
    «متشکرم آقای بیگلری.»
    «در امان خدا آقای آریان.»
    «خداحافظ.»
    جوانک پش پیشخوان هتل هنوز بیدار است وبه آخرهای رمانش رسیده.باز کلیدم را می گیرم واین دفعه که می روم بالا وتوی رختخواب دیگر قرص وسیگار لازم نیست.فکر لیلا وفکر ثریا روی لایه های مغزم درهم موج می خوردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    107-116
    در سیاهی شب که از پنجره بیمارستان نگاه میکردیم برق پرواز خمپاره ها یا گلوله های توپ را بالای آسمان شهر میدیدیم . عو عوی سگهای ترسیده همیشه بود . هر وقت منطقه را میزدند ، ما بیدار می ماندیم و تا آخر وقت تبادل آتش خط سیر آتش محل اصابتها آنها را حدس میزدیم . گلوله هایی که از طرف محلهای تیر بار آبادان بطرف خاک عراق شلیک میشد اول صدایش می آمد که مثل کشیدن و پاره کردن یک نوار چسب غول آسا بود . بعد ما تا بیست میشمردیم تا صدای اصابت آنها آن طرف شط به گوش برسد . خمسه خمسه هایی که از طرف عراق از منطقه نخلستانهای شمال فاو می آمد و به آبادان کوبیده میشد اول صدای انفجارشان می آمد ، بعد صدای کش دار تق تق تق تق ترکشهای آن که به زمین و زمان و به درختها و درها و پنجره ها و هر چه سر راه بود میخورد . گاهی صدا آنقدر نزدیک بود که میتوانستیم حدس بزنیم این یکی کجا خورد . و آدم همیشه در این فکر بود که بعدی کجا می آید پایین .
    در اتاق به ما گفته بودند که در راسته کنار دیوار بخوابیم چون خطر پایین آمدن سقف بیشتر از خطر فرو ریختن دیوارهایی بود که پشتشان اتاقهای دیگر بودند . از غروب ، اتاق مطلقا در تاریکی فرو میرفت ، مگر آن که کسی با چراغ قوه حرکت میکرد . ( از 23 مهر برق آبادان قطع شده بود ) در پرتو برق حرکت آتشهای هوایی من گاهی لاشه منبع آب را هنوز بالای داربست فلزی آن بیرون پنجره ام میدیدم . منبع شکسته و قراضه و کج و معوج خم شده بود و عین پرچم همیشه مغلوب در تاریکی انتظار میکشید تا توپ یا موشک بعدی چه وقت آن را از پا می اندازد ...
    دانجشو داود کشاورز که توی لندرور خمپاره خورده بود تنگ نفس داشت ، و حالا از مردن میترسید و خیلی میترسید و حتی صدای نفسهایش که از سینه فراخ و سوراخهای دماغ بزرگش دیمیده میشد رقت آور بود . ما اکسیژن دم دست داشتیم ، اما او دلش میخواست منتقلش کنند ماهشهر . اما در این وقت ، اویل آبان ، بدترین موقع جنگ آبادان بود ، چون ما در محاصره کامل بودیم فقط شبانه میشد از روی بهمنشیر یا از وسط نخلستانهای لب ساحل حرکت کرد ، و از راه دریا خارج شد .
    در تاریکی شب ما گاهی ناگهان صدای تیراندازیهای شدیدی را هم نزدیک خودمان از پایگاه پشت مدرسه رازی ، که از بیمارستان دور نبود میشنیدیم و فکر میکردیم « عراقیها آمدند » این قرارگاه قبل از انقلاب محل تشکیل ساواک بود و حالا چند تا از جاسوسهای عراقی و مجرمین سیاسی ریز و درشت را در آنجا زندانی نگه میداشتند و گاهی معلوم نبود به عراقیها شلیک میشود یا زندانیها را تیر باران میکنند .
    13
    صبح هوا آفتابی و خوب است ، گر چه باد سردی هم می آید . بعد از ناشتا از هتل می آیم بیرون و قدم زنان می آیم به حوالی اول بولوار سن میشل ، که چند تا کیوسک روزنامه هست . روز تعطیلی است و خیابان نه چندان شلوغ . در یکی از کیوسکها من با تعجب روزنامه های « کیهان » و « اطلاعات » و « میزان » و « انقلاب اسلامی » چاپ دو سه روز پیش را میان روزنامه های خارجی میبینم و یک « کیهان » که شماره تاریخ دو روز بعد از حرکتم از تهران را دارد میخرم . روزنامه های فارسی دیگری هم چاپ پاریس و لندن و نیویورک و لوس انجلس هست . اخبار ایران ، صدای ایران ، فریاد ایران ، پست ایران و غیره و غیره .
    بطرف رود سن ژاک و بیمارستان برمیگردم که حمید خدابنده یکی از بچه های آبادان را می بینم که میگوید اینجا تحصیل میکند . یک بار کتاب زیر بغلش است ، و از سرما دماغش زیر عینک پنسی مثل لبو به ارغوانی میزند ، از دیدن من خوشحال میشود ، با هم دست میدهیم .
    میپرسد : « کی تشریف آوردید ، آقا ؟ »
    به او میگویم و مجملا دلیل آمدنم را ذکر میکنم .
    « اوضاع آبادان که خرابه ؟ »
    « آره خرابه »
    « خرمشهر هم که رفت ... »
    « آره ، فعلا رفته ... »
    « اسمش هم که شده خونین شهر »
    « تو چطوری ؟ »
    « بی پول ... ولی زنده ایم ... »
    آدرس هتل را به او میدهم و میگویم تا مدت نامحدودی فعلا اینجا هستیم و میخواهم اگر وقت کرد بیاید بنشینیم و گپ بزنیم .
    میگوید : « آقا امشب بیایید آمفی تاتر دانشگاه سوربن همین جا . استاد احمد رضا کوهسار مانیفستو دارند ... »
    « دیدمشون دیشب ... »
    « دیشب دیدینشون ؟ »
    « در محفل دوستانشان »
    « مثل اینکه خوشتون نمیاد ؟ »
    « نمیدونم ، احساس نمیکردم که کارهاشان در اینجا آش دهنسوزی برای ایران باشه »
    « میدونم مقصودتون چیه »
    « اما همشون یه تیپ نیستند »
    « نه ... تیپهای مختلفند ، یک تیپ آنهایی اند که پیش ار انقلاب در فرانسه بودند . یکی آنهایی که حدود انقلاب و بعد از انقلاب فرار کردن . یکی هم آنهایی که بعد از جنگ فرار کردن ، اینجا وول میخورن . دو تیپ آخر نخاله ها هستند . »
    « چه جورم ! »
    « توشون هر قماشی و هر خورده شیشه ای هست »
    « فعلا که هستند »
    « تیپ اول زیاد بد نیستند »
    « نه . هر کدومشون فرمول خاص خودشون رو دارند . خوب خداحافظ »
    « خداحافظ ... »
    « میای ببینمت ؟ »
    « چشم ، خدمت میرسم »
    « خوشحال میشم »
    در بیمارستان ثریا را برده بودند به قسمتهای رادیولوژی و الکترو اسفالوگرافی . نوریس ژرژت لوبلان به من میگوید او را برده اند نوارهای تازه ای از مغزش بردارند . میپرسم آیا میتوانم مدتی صبر کنم تا او را ببینم ، البته بله . وقتی منتظرم ، یک کیوسک تلفن گیر می آورم و به شماره ای که لیلا آزاده به من داده است زنگ میزنم . کسی جواب نمیدهد . مدتی اطراف بخش میپلکم و بعد می آیم توی باغ کوچک قدم میزنم و وقتی بر میگردم بالا ثریا را برگردانده اند ، اما انگار نه انگار . میروم بالای سرش و کمی به سر و صورتش دست میکشم . روی پیشانی و گیجگاهش هنوز کبودی جای دگمه ها و سیمهای دستگاه مانده است . سعی میکنم باز هم با نوریس ژرژت لوبلان درباره وضع ثریا حرف بزنم ، اما او میگوید باید صبر کنیم تا دکتر مارتن نتیجه گرافهای امروز را ببیند و من میتوانم روز بعد با او صحبت کنم . کار دیگری در بیمارستان نمیشود کرد . می آیم بیرون و قدم زنان بر میگردم بالا .
    نزدیک ساعت دو به کافه « لوگزامبورگ » در گوشه میدان لوگزامبورگ که با نادر پارسی قرار داشتیم می آیم . باید با او درباره تهیه پول صحبت کنم . درون کافه رستوران ولنگ و وازی است و هر جا چشم می اندازم او را نمیبینم ، پیدا کردن نادر پارسی مشکل نیست . در این سالها او خیلی لاغر و خیلی دراز شده و کله اش هم مثل تخم مرغی است که بچه ای با ماژیک در قسمت پایین آن عکس دو تا چشم و یک عینک و دماغ و دهان و ریش بزی کشیده باشد .
    روی یکی از صندلیهای منتهی الیه گوشه دیوار ، کنج بار و شیشه پنجره صورت آشنای دیگری میبینم ... حسین آب پاک ، جامعه شناس ، شاعر و گوینده تلویزیون . او را از روزهایی که برای روابط عمومی شرکت نفت کار میکرد میشناسم ، اما حالا آشنایی نمیدهم و او هم با کتاب و آبجو تو عالم خودش است و این منظره ای است که من در عرض چند ماهی که در پاریس هستم از حسین آب پاک میبینم : خودش و شیشه های آبجو و کتاب و یک گوشه کافه ، تنها و قهر و گمشده .
    حالا جلوش در حدود هفت هشت تا لیوان خالی آبجو است و دارد نسخه فرانسه کتاب L’Etar Confisque’ « حکومت مصادره شده » را میخواند که روی جلدش یک مشت از توی یک جعبه درآمده .
    به گوشه دیگر سالن میروم و سر میزی کنار پنجره مینشینم و به گارسن سفارش یک قهوه میدهم و « کیهان » را میخوانم . دارم سیگار دوم را روشن میکنم که پیرمردی که سر میز فسقلی روبرو نشسته و به من بهت زده میگوید : « ایرانی هستی ؟ »
    با لبخند سرم را پایین می آورم و دود ریه ها را خالی میکنم . او خودش پیپ میکشد ، و سبیلهای سفید و درشت کلمانسویی دارد . او هم مثل من سرش را با تکان تکان می آورد پایین .
    « بله البته » بعد میپرسم : « از کجا فهمیدید ؟ از روزنامه ؟ »
    میگوید : « شما مضطرب هستید »
    « بله ، آن که هستم »
    میگوید : « من آنجا بودم . سی و پنج سال پیش »
    « خوش بحالتان »
    پیر مردی تقریبا هشتاد ساله ، و مثل بقیه شان سرخ و سفید است . پیپش را روی میز با دو تا دستهایش محکم گرفته که در نرود ، و کت و کراواتش برق میزند .
    « آن وقتها اوضاع چطور بود ؟ »
    « ببخشید چی گفتید ؟ »
    « ایران چطور بود آن موقعها ؟ »
    میگوید : « هوا سرد و مرطوب است ، مگر نه ؟ » به بیرون نگاه میکند . نگاهش میکنم .
    میگوید : « من در اصفهان بودم »
    « مدت زیادی آنجا بودید ؟ » این دفعه سعی میکنم خیلی گرامری حرف بزنم .
    میگوید : « شیراز هم بوده ام »
    نه خیر . با صدای بلندتری گفتم : « مدت اقامتتان در ایران طولانی بود ؟ »
    میگوید : « اصفهان بودم . تهران هم بودم . شیراز هم بودم . تبریز هم بودم . همسرم هم بود . همسرم یک آنتروپولوژیست بود » اسم شهرها را درست تلفظ میکند ، فقط تمام « ر » ها « قاف اند »
    « تجارت میکردید ؟ »
    « شما اهل کجا هستید ؟ »
    میگویم : « تهران »
    ولی مطمئنم گوشهایش مرخص است ، یا لابد چون مدتی در ایران مانده بود حرف حساب از مغزش تبخیر شده .
    میگوید : « من تجارت میکردم . کرمان هم بودم . بعد مشهد هم رفتم . تازه ازدواج کرده بودم . همسرم یک آنتروپولوژیست بود ، خیلی هم خوب بود . او در سال 1973 مرد »
    میگویم : « خدا روحش را بیامرزد ... »
    میپرسد : « نوشیدنی میل دارید ؟ ... مهمان من ؟ »
    میگویم : « نه ، مرسی هزار مرتبه »
    بعد نادر پارسی می آید ، مرا پیدا میکند و نجاتم میدهد .
    « چطوری ، جلال جان ؟ » بلند میشوم با او دست میدهم .
    « سلام من خوبم » کلمانسوی کر حالا دارد برای خودش به پیپ خاموشش پک میزند .
    پارسی میپرسد :« اوضاع چطوره ؟ »
    میگویم : « بد ، همانطور . از مغزش باز امروز نوار الکترو انسفالوگرافیک برداشتند . اما ظاهرا چیز امیدوار کننده ای نیست »
    « با لیلا آزاده دیشب کجا رفتید ؟ » به چشمهای من نگاه نمیکند .
    « برگشتیم به دولا سانکسیون اما جنابعالی رفته بودید ... من خداحافظی کردم رفتم هتل . لیلا هم با یک تیمسار دکتر قائم مقامی فرد و یک جناب عباس آقا حکیمیان که قوم و خویش الیگودرزی اش بود رفت ... » بقیه اش را نمی گویم ، حوصله اش را ندارم .
    نادر میگوید : « جلال ، بیا برویم لندن »
    « چی ؟ »
    « بیا برویم لندن ، دو سه روزی ... من و تو و این دائیم که تازه اومده و خرپوله و میخواد بره لندن عشق . تو زبان بلدی و اهل عشق و صفایی »
    « چطوره بریم اسپانیا گاو بازی تماشا کنیم ، عین مرحوم ارنست ؟ »
    « نه ، لندن خوبه »
    « شوخی میکنی ؟ »
    « نه به جان تو »
    « بچه نشو ! »
    « جان خودت ، برای خودت هم خوبه »
    « چرا چرت میگی ... من آمده ام بخاطر این بچه ، کار دارم . موضوع صد و پنجاه شصت هزار فرانک پول هم که لازم دارم هنوز حل نشده »
    میگوید : « اولا بچه خواهرت در دستهای بهترین دکترهاست . خودت هم که گفتی در کوما و بیهوشی یه . من خودم دلم برای یه خورده عشق آزاد لک زده »
    نگاهش میکنم و سرم را تکان میدهم . نمیدانم او کله اش خرابتر و گوشش کر تر است یا کلمانسو یا من .
    گارسن می آید ، پارسی دوبل کوروازیه ارد میدهد . من هنوز فنجانم نصفه است .
    « تو حالا راستی راستی میخوای برگردی ایران ؟ »
    « خب آره »
    « تو اون ناخراب آباد ؟ بی می معشوق . بهترین سالهای زندگی ات را هدر کنی ؟ »
    « چیزهای دیگه ای هم هست »
    « مثلا ؟ »
    « مثلا : یکی خواهرم . تمام فامیل و دنیای من فعلا اونه »
    « انقدر دوستش داری ؟ »
    « من در دنیا کسان زیادی رو ندارم که مرو دوست داشته باشند و وقتی یکی شون به من رو میکنه ، نمیتونم پشت کنم »
    نادر سرش را می اندازد پایین . میگذارد این مقوله جنون آمیز بگذرد .
    « نهار خوردی ؟ »
    « نه . فکر نکنم میل داشته باشم . ناشتا حسابی زدم »
    میگوید : « چرا – بیا یه نهار حسابی بزنیم ، خیلی وقته مهمونت نکرده م » بعد به گارسن می گوید : « صورت غذا لطفا » گارسن یک « بله مسیو » میگوید و میرود .
    پارسی میگوید : « یا میخوای لیلا رو هم با خودمون ببریم ؟ ... سه تایی ؟ »
    « سه تایی کجا ؟ »
    « لندن دیگه »
    « نه ! » تازه میفهمم دردش لیلاست .
    « حالش چطوره ؟ »
    « خوبه . دیشب که خوب و خوش بود »
    گارسن صورت غذا را می آورد . ما انتخاب میکنیم . کافه دارد شلوغ میشود . من نگاه میکنم و حسین آب پاک آن ته هنوز با کتاب و شیشه های آبجو مشغول است . کلمانسو هم با پیپ و با لیوان شراب قرمزش و با سکوتش مشغول است . پارسی دارد درباره دائیش حرف میزند ، که چهار تا حمام در شمال شهر تهران داشته . ظاهرا دایی حالا میخواهد وقتی ویزایش درست شد به لوس آنجلس برود یک حمام سونا بخرد . گارسن شروع کرده به آوردن غذاهای ما که شامل سوپ و سالاد و بیفتک و سیب زمینی و نخود سبز ریز است ، که پارسی میپرسد : « نگفت ناراحتیش چی بود ؟ »
    « کی ؟ »
    « لیلا »
    « چرا خودت ازش نمیپرسی ؟ »
    « تو حالا میانه ت باهاش چطوره ؟ »
    « صفر »
    « بگو جون تو ... »
    « تو رو با دستهای خودم کفن کردم »
    « قدیم هم نبود ؟ اگر به من مربوط نیست بزن تو ملاجم . بگو به تو مربوط نیست »
    « نادر محض رضای خدا ! شماها چتون شده . فکر نمیکنین مسایل دیگه ای هم هست ؟ ... »
    « من درباره لیلا آزاده نگران بودم ... میخوام بدونم حالش چطوره . از وقتی نمیتونه بنویسه دیگه داغون شده . آره میدونم او همیشه میتونه بگیره بشینه بنویسه . اما باید چاپ هم بشه تنها نوشتن کافی نیست . او انسان حساسیه . وقتی متاثر میشه مینویسه و اینجا دیگه روحش متاثر نمیشه دست کم اون جوری که اوایل کارهاش در ایران میشد ، نمیشه . »
    بعد بیخودی میگوید : « الان چطوره ؟ »
    « نادر ، لیلا آزاده تازه هشت ماهه از شوهر نمیدونم ، چهارمش یا پنجمش ، طلاق گرفته . فعلا هم فکر میکنم نامزد عباس حکمت نویسنده چاق و شهیر شده »
    « نامزد عباس حکمت ؟ اون که لندنه در انگلستان ؟ »
    « خوب آره ، جغرافیت هم بیست . تا آنجا که من میدونم ، لیلا میخواد بره لندن با جناب عباس حکمت کار کنه »
    « لیلا میخواد بره لندن با حکمت کار کنه ؟ اما حکمت برای یک سازمان تبلیغات و انتشارات آسیایی کار میکنه که هر ننه قمری میدونه زیر نظر وزارتامور خارجه و اینتلیجنس سرویس انگلیسه »
    « بنده خبری ندارم »
    « لیلا میخواد با حکمت کار کنه ؟ »
    « دیشب یه چیزهایی میگفت ، من کله ام با سیگارهای لامسب تو منگ بود ، درست نمیفهمیدم . انگار میگفت قراره فوریه بره لندن ، برای یکی دو سال ... »
    « یکی دو سال بره لندن ؟! »
    « اینطور که میگفت »
    « باور نمیکنم »
    « خوب نکن ... »
    بیفتک و سیب زمینی اش مزخرف است . من بازی بازی میخورم ، و بعد کمی درباره پول صحبت میکنیم . پارسی خودش خیلی دلش میخواهد کمک کند اما میگوید الان دستش خیلی تنگ است . زن سابقش ( که فرانسوی بوده ) علیه او شکایت کرده و میخواهند تنها خانه ای را که پارسی در پاریس دارد از او بگیرند . من میگویم مقصود من پول خواستن از خودش نیست . من میگویم از طریق او از یک شخص مطمئن است ، که میتوانم از او بگیرم و در تهران به او ریال تحویل بدهم . پارسی میگوید شاید دائیش بتواند کاری بکند . اما دائیش مرد معامله است و معامله هم معامله است و او هنوز خودش هم در طول موج لیلا آزاده است .
    میپرسد : « آپارتمان به آن قشنگی اش را میخواد چیکار کنه ؟ »
    « لیلا ؟ »
    « آره »
    « این را باید از خودش بپرسی »
    ما حالا داریم دسر و قهوه میخوریم . ولی نادر هنوز گرسنه اش است و به گارسن ارد میدهد یک استیک ساندویچ برایش بیاورد ، bien cuit پخته پخته .
    میگوید : « من موضوع ارتباط او رو با عباس حکمت شنیده بودم ، اما نمیدونستم قراره با هم نامزد بشن . تو مطمئنی ؟ »
    « نه »
    « پی چرا گفتی ؟ »
    « میخواستم خرت کنم »
    « جلال ! ... من هیچوقت نمیدونم چه وقت داری شوخی میکنی و چه وقت جدی هستی ؟ مثل دیشب ... »
    گارسن دارد باز برایمان قهوه میریزد که من به پارسی میگویم : « برنگرد نگاه کن – اما حدس بزن کی الان از پشت سرت میاد ؟ »
    « لیلا ؟ »
    « نه خاک بر سر ! اهل و عیالت »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    117
    واي يادم رفت بهش بگم براي ناهار نميرم خونه ((الان كفريه.))
    زن وخواهر زن پارسي هردو شيك و پوش وتوالت مي آيندما را پيدا مي كنند و هيچ كدامشان كفري نيستند .
    زن پارسي ميگويد :ميدونستم اينجا كيرتون مي اندازم...سلام ! ))
    دختر يك كمپاني دار ايراني است ومن هر چه فكر ميكنم به عقل نبوديم
    نمي رسد چه چيز نادر پارسي شده است . البته بجز نبوغ و شهرت ادبي اش . يا شايد پارسي يك كارهايي يك جاهاي ديگر هم بلد است كه من خبر ندارم نادر در بلند مي شود براي آن ها صندلي مي كشد عقب و سارا خانم و سيمين مي نشينند زن پارسي از من پرسيد شما چطوريد ؟
    خوب مرسي شما چطوريد
    متشكر م قربون شما او چشماش به من است ومن نادر هردو
    چشمهايمان به سيمين كه وقتي مانتويش را در آورده سينه هايش هردو عملا از چاك پيراهن قلپي بيرون است
    زن پارسي مي گويد چي مي خوورين ؟ اين غذاش افتضاس
    نادر ميگويد:( يه چيز در خدمت آقاي آرين زديم)
    ((يه تيكه لاستيك آوردند تحت عنوان بيفتك))
    سارا به منمي گويد قراره سوسن و جواد علوي بيان اينجا ساعت سه من سيمين زودتر آمديم .
    خوبه
    بعد لهجه اش ناگهان تغيير مي كند نادر دفعه ديگه ميخواي نياي خونه به تلفن يه تلفن بكن !
    پارسي ميگويد چشم معذرت . معذرت . تقصير من بود
    (آشپز يه عالم غذا پخته بود كه گفتم بريزه دور )

    اصلا يادم رفت شما صبح خواب بودي منم رفتم وكيلم روتوي خونه اش ديدم سرم گرم شد
    يادت رفتن يه چيز ... اهيت ندادن به چيز ديگه من ....
    گندش رو در آروردي ))
    من سرم را بلند ميكنم وبه پارسي نگاه ميكنم در حضورش زنش
    ناگهان شروع به آب رفتن مثل خروس پيري كه مرغ تو سرش توكزده باشد سرش را مي اندازد پايين !
    مي گويد گفتم معذرت ميخوام .)

    118
    زن براي اينكه تغيير ذايقه به پارسي مي گويم كسي ميخواد كريسمس همراه خانم آزاده و آقاي حكمت بريم لندن
    زن پارسي ميگويد ((لندن !))
    خواهر زن پارسي هم ميگويد (لندن)
    يك نفر آنچنان لگدي به من زد كه تا عصر جز جز ميكرد
    پارسي ميگويد جلال باز شوخيش گرفته
    ميگويم آن يارو كه كنج بار دم شيشه نشسته ..
    هميت حسين پاكي شخصيت تلويزيون نيست ؟
    سارا ميگويد چرا خودشه
    پارسي ميگويد هميشه اينجا نشسته آبجو گداي ميكنه وتو دنياي خودشه
    سارا ميگويد يه روز دعوتش كن بياد احوالش رو بپرسين
    ولش كن گناه داره بيچاره . بيچاره ..
    نگو بيچاره گناه داره بيچاره
    گناه داره بيچاره اون موقع كه تو تلويزيون اعتصاب راه مي نداخت
    گناه نداشت وقتي با شور شوق ما موميسم در ايران اعتصاب مي كردند
    درودر راه پيمايي راه مي انداختند مبي تنبون در درياي عشق و انقلاب مي پريدند گناه نداشتند ؟
    اون موقع همه مي كردند جنا بعالي هم مي كرديد
    بنده غلط بكنم
    جز تو همه تن لش اند !
    من ميگويم اگر اجازه بديد من بايد برگردم هتل قراراست شوهر يكي از دوستان خواهر زاده ام بياد اينجا
    پارسي بلند مي شود با من دست ميدهد فردا تلفن كن !
    چشم ..
    همه از هم خدا حافظي ميكنيم ومن بابت ناهار تشكر ميكنم جدا ميشويم .
    دم در كنار بار مي ايستم واز دستگاه ماشين دو پاكت سيگار و پاكت ميخرم
    بر ميگردم زن پارسي وخواهر زنش را نگاه ميكنم هر سه هنوز
    آنجا نشسته اند شيك وپيك و موقعر و متشخص به نظر مي رسند
    هر سه برندي و قهوه مي خورند زنش هنوزدارد حرف ميزد
    انگار فقط اين


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 119-122
    کار او را راضی میکند،یا خوشحال میکند.پارسی هم دارد گوش میکند و حالا انگار او را هم فقط این کار راضی میکند،یا خوشحال میکند.خیلی به هم می آیند.پیرمرد کر با سبیل کلمانسو هم حالا دارد ناهار میخورد و روزنامه میخواند.حسین آب پاک هم دارد آبجو میخورد و کتاب میخواند.کافه شلوغ است و هیچ کس به هیچ کس نیست همه مثل هم اند و هرکس هم فکر خودش است و این کار لابد آنها را خوشحال میکند یا راضی میکند.
    مثل روزی است که زیر بمباران و شلیک توپ و خمسه خمسه بیرون ایستگاه بهمنشیر آبادان دارم مطرود و پسرش را به آغاجاری میفرستم.بیرون پل(جسر) بهمنشیر شلوغ است.آفتاب صبح میدرخشد ولی منظره ی قیامت است.دور دست،لوله های پالایشگاه هنوز وسط دود و آتش سیخ ایستاده اند.وسائط نقلیه این دست آب تا چند کیلومتر دنبال هم درهم پیچیده اند.از عرب و عجم هزاران نفر منگ توی هم می لولند و فرار میکنند.مردم به هر وسیله ی نقلیه ای که حرکت میکنند از تاکسی بار گرفته تا کامیون و موتور سیکلت و تاکسی نارنجی می آویزند و در صحرا به هرطرف میگریزند.نه سرش پیداست نه تهش.توی تاکسی بارها و پیک آپها و حتی پشت موتورسیکلت ها زن و مرد،پیر و جوان تل انبار اند....بعضی ها با گاو و بزغاله و گوسفند از کنار جاده پیاده میروند احشامشان را هدایت میکنند.خروش جنگنده های بالای سر و انفجار خمسه خمسه و گلوله ی توپ در اطراف آنها را شتاب زده تر میکند....ترس و لرز و اعصاب داغون و احساس بد....این احساس که چیزهایی دارد اتفاق می افتد که آدم نمیتواند جلویش را بگیرد....و برای همه یکسان است....بعد از یک حد بدبختی یا یک حد خوشبختی همه مثل هم میشوند و آدم نمیتواند هیچ چیز را درست تشخیص بدهد.معلوم نیست کی بد است و کی خوب است.....چون همه مثل هم اند.
    از کافه می آیم بیرون و پیاده به هتل برمیگردم.
    وقتی به هتل برمیگردم یادداشتی از لیلا آنجاست.«مادموازل آزاده برای دیدن شما آمدند.ایشان احتمالا حدود پنج باز میگردند»این ساعتی ست که کریستیان شارنو و شوهرش هم می آیند و من به خودم میگویم خوب است همه با هم آشنا میشوند.لیلا آزاده سرش برای اجتماعی بودن درد میکند.کریستیان و فیلیپ شارنو هم لابد بدشان نمی آید با یک نویسنده و شاعر و مرتجم زن خود تبعید کرده ی ایرانی از عصر پهلوی آشنا بشوند.هوز یک ساعت وقت هست و من شماره تلفن فرنگیس در تهران را به سو مونژو که پشت تلفن است میدهم تا بگیرد و به اتاقم وصل کند.حالا در تهران اول شب است و من به فرنگیس گفته ام در چنین موقعی تلفن میکنم.
    پس از پنج شش دقیقه خط تلفن وصل میشود و من گوشی را برمیدارم و پس صدای تلفن چی رابط در تهران صدای فرنگیس را میشنوم که پای تلفن بست نشسته.
    «الو جلال؟»
    «بله-سلام فری»
    «چه طوره؟»
    «همان طوره-خوبه....»
    «بهوش نیامده؟بهوش؟»
    «نه هنوز نه.اما روش کار میکنند»
    «گوش کن جلال،قبل از اینکه اتفاقی بیوفته و خط قطع بشه بگذار اول این را بگویم.من پانصد ششصد هزار تومن آماده کرده ام که هروقت گفتی به هر کس در اینجا بپردازم....مقداری طلاهام رو فروختم.»
    «پول رو تو خونه نگه داشتی؟»
    «یک مقداریش رو احتیاطاً اینجا نگه داشتم.»
    «فورا هم را بگذار در بانک-نگه دار تا خبرت کنم.بانک ها قابل اعتمادند....در خانه صحیح نیست»
    «باشه....باشه....فقط بگو کی بدهم؟»
    «فعلا صبر کن....عجله نیست.باید بهترین راهش را گیر بیاورم»
    «ار بچه ام بگو»
    یک دو دقیقه ای از وضع ثریا و از مداواها و الکترو آنسفالوگرافی ها حرف میزنم که نمیفهمم به او آرامش میدهد یا بیشتر نگرانش میکند.
    میگوید«تقصیر خود خاک به گورم بود که بچه ام رو با دست خودم فرستادم اونجا ور بپره»
    «فری-این چه حرفیه؟تو از کجا میدونستی؟»
    «بعد از شهید شدن خسرو،بچه ام نمیخواست برگرده فرانسه،خودم با دست های خودم مجبورش کردم و روانه ی اون خراب شده اش کردم.خودم با زور فرستادمش به راه مرگش»
    «فرنگیس چرا ژامپرتی میگی؟چرا می جهت خودت را عذاب میدی؟کدوم مرگ؟وانگهی تو از کجا میدونستی اینطور میشه؟هزاران هزار نفر میان پاریس به خوبی و خوشی زندگی میکنن....از تهران و از اینکه از کار بیرونش کرده بودن که بهتره.تو خواستی بیاد اینجا ادامه تحصیل بده.خودت تنها ماندی.هر مادری این فداکاری رو نمیکنه.سرنوشت اینجوری آمده.اینجوری حرف نزن...»
    «چه میدونم....هرچه بود،هرچه فکر میکنم میبینم تقصیر خودم بود....»
    میگویم:«نه» و برای اینکه فکرش را از شدت مصیبت ثریا برگردانم میپرسم:«در تهران چه خبره؟دیگه بمباران نکردند؟»
    «نه-اینجا هیچ خبری نیست.....فقط آبادان و اهواز و دزفول و اینجاها را میزنن....»
    «خودت چه طوری؟»
    «خوبم»
    «پات چه طوره؟»
    «چیزی نیست»
    میدانم دورغ میگوید«هنوز تنهایی؟»
    « نه.زن دکتر محمدی و دوتا بچه هاش اینجا پیش من هستند.میدونی جنگ زده اند...از آبادان آمده اند.»
    «خود دکتر هم آنجاست؟»
    «نه میره آبادان و میاد....جلال مواظب باش»
    «باشه.هستم»
    چند لحظه صحبت میکنیم بعد گوشی را میگذاریم.
    ***
    ساعت پنج سر و صورت را صفا میدهم و لباس تازه میپوشم و میروم پایین و گوشه سالن کوچک منتظز میشوم.مادام و مسیو شارنو دو سه دقیقه بعد از ساعت پنج سر و کله شان پیدا میشود با دوتا بچه.شارنو مرد کوتاه قد ولی خوش قیافه و خیلی شوخ و چارلی است.زنش امروز مانتوی صورتی رنگی نه چندان نو پوشیده و کلاهی به همان رنگ.
    شارنو با من دست میدهد و بچه هایش را به نام های ژان لوئی چهار ساله و پولت فرانسواَز سه ساله که هردو به من با ادب Enchante, Monsieur میگویند و بعد بلافاصله به شیطنت و بازی با همدیگر ادامه میدهند.جمعشان روی هم رفته گرم و شادی بخش است.
    مادام انگار دارند به مهمانی میروند.من از آنها خواهش میکنم اول چند لحظه بنشینند و چای و کیک میل کنند،تا بعد برویم.میگویم دوستی دارم که پیغام گذاشته حدود ساعت پنج خواهد آمد.شاید بیاید.مختصراً از لیلا آزاده برایشان تعریف میکنم.
    اما لیلا آزاده تا پنج و نیم هم پیدایش نمیشود.بنابراین من یادداشتی احتیاطاً برایش میگذارم که اگر آمد به او بدهند.توضیح میدهم که کجا میروم و ذکر میکنم که فردا احتمالاً با او تماس خواهم گرفت.
    بعد همه از هتل بیرون می آییم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/