45 تا 54
به من بگویید؟»
«نه...متاسفانه ، فقط همان چیزهایی که دیروز گفته شد . دوباره این جور چیزها باید صبر کرد و دید..ما امیدواریم که خوب بشود.»
«مرسی.»
«خدا حافظ.»
«توجه کنید. پله ها ممکن است لغزنده باشند.»
«بله، چشم»
از پلکان عریضی که به طبقه سوم میرود و موزائیکهایش باماده پاک کننده تندی صیقل داده شده است بالا می روم. بخش «او پی دی» ( بخش بیماران سر پایی ) بیمارستان آبادان حتی از یان هم بهتر بود. سالن او پی دی به بزگی یک سالن فرودگاه بود که در آن بیست و دو متخصص از تمام بخش ها کلینیک داشتد. و دوداروخانه مخصوص کارگان و کارمندان داشت. زمین ودیوارها را چنان صیقل می دادند که برق میزد. اما آنروز غروب ، بعد از آنکه بخش اصلی بیمارستان هم موشک خورد ، و ما رابه اینجا آوردند وضع او پی دی فرق کرده بود.
راهروی دراز طبقه سوم بیمارستان وال دوگراس تقریبا خالی شده است. بهیاری با یک سینی چرخدار دوا داخل یکی از اتاقها می شود. انفرمیه ای بالباس سفید ، ماشین صیقل کفپوش را روی موزاییک ها میگرداند. تابلوی پرستا رمو طلایی با چشمان آبی ، انگشت به لبهای ماتیک زده می گوید silence سکوت ! ته راهرو دکتر فرانسوا مارتن جلوی زن جوان ریز نقشی ایستاده است و حرف میزند. یا زن با او حرف میزند.دکتر مارتن مرا می بیند . از دور دست تکان میدهد. از دیروز مرایادش هست. وارد دفتر تمیز و براق او می شوم و گوشه ای مینشینم تابیاید. از پنجره دراز شیشه ای فقط نوک درختها با اندک برگهای باقی مانده خزانزده پیداست. خورشید ناگهان لا به لای ابرها را شکافته است و درخششی زننده دارد.
سر شب به دو تا دانشجو امدادگر در او پی دی کمک میکنم. در میان مجروحین زن کارگری را میاورند ، باابچه اش. بچه نوزاد است و توی بغل مادر که جفت پاهایش ترکش خمپاره خورده ، بیهوش است – بچه به گردن مادر چسبیده و بیدار است. پستان مادر توی دهان بچه است که شیر می خورد. صورت مادر زیر چادر است. اما پاهایش – یا چیزهایی که قبلا پا بوده – زیر جوراب سوخته و پا خون مرده کبود و سرخ و سیاه و چقر شذه است. جوراب یک پایش در گوشت و استخوان آش و لاش و ذوب شده. پایین چادرش هم سوخته ولک لک خون مرده دارد. کف سالن او پی دی امشب چرک و کدر است وبوی خون دلمه بسته همه جا را برداشته. شیشه های پنجره های بلندی که به سمت سیک لین باز میشود خرد شده است ودود سیاهی از آنجا وارد می شود. اکثر مجروحین را کنار دیوار خوابانده اند تا دکتر بیاید و به آنها برسد. بیشتر زخمیها لا اله الا الله و شهادتین میگویند و ناله می کنند. همهمه وناله وفریاد همه جا هست. برق نیست ولی یک ژنراتور 480 واتی دواخانه و اتاقهای این سمت را روشن میکند. سمت پنجره ها تاریک است و در گوشه ای کنار من ، یکی از بچه های اداره حراست که موج انفجار به مغزش اسیب رسانده با صدای بلند درباره یک ماشین یخ سازی هذیان میگیود. ظاهرا ماشین یخ سازی را که کلیدش را هم نداشتند از رستوران انکس لب آب هل داده بودند برده بودند ستاد تعمیرات ، توی جاره پترو شیمی...
صدای پای دکتر مارتن و خانم همراهش نزدیک می شود.
«اها! مسیو...روز بخیر cava? چط.ری؟»
«صبح بخیر ، دکتر مارتن»
«خوب. امروز شما چطورید..دیگر خسته نیستید؟»
«نه ، مرسی...شما چطور دکتر؟»
«خوب ، مرسی. شما دو نفر میل دارید بایکدیگر اشنا شوید.»
زن ریز نقش مرا با لبخند و کنجکاوی برانداز میکند. شلوار جین و کاپشن امریکایی طلایی رنگ تنش است. موهای سیاهش پشت سرش دم اسبی است و چشمهای حساس و خوبی دارد.
دکتر به من میگوید:«مسیو...من اسم کوچک شما را فراموش کردم..»
میدانم هر دو اسم را فراموش کرده.
«جلال. آریان»
«مراببخشید. مسیو آریان» بعد رو بهزن ریز نقش میکند:«مادام کریستان شارنو ، اجازه بدهید میسو جلال آریان رابه شما معرفی کنم. ایسان دایی ثریا هستند . اگر اشتباه نکنم.»
کریستیان شارنو با خنده می گوید :« اوه بله. درست است. من ایشان را از روی عکس شان خوب شناختم. ثریا آنرا به من نشان داده بود. او. خیلی از شما حرف میزد.
من با کریستیان شارنو خوش وبش میکنم.
می گوید :« Enchantee Monsieur Aryan. خوشوقتم آقای آریان.»
«من هم یک ... enchante Madame می گویم. دستش استخوانی ولی مثل دهاتیها محکم است. دکتر حالا باخوشحالی ساکت می ایستد و می گذارد شارنو با من صحبت کند.
کریستیان شارنو می گوید:«خدای من...در ایران چه میگذرد؟»
«انقلاب و جنگ ..و خیلی چیزهای دیگر »
«خدای من!...»
«خواهر لوبلان به من گفت شما از ثریا مواظبت کردید و در اینجا به او کمک کردید...»
«باه! ما کاری نکردیم! ثریا دوست من بوده ، ما با هم به دانشگاه می رفتیم. البته شما می دونید :سوربن می رفتیم. بعد از آن تصادف تراژیک کمترین کاری که می شد برای ثریا بکینم این بود که او را به اینجا بیاوریم ...چه حادثه بد و تراژیکی ...آماده بود که به ایران برگردد. میخواست از راهزمینی به تهران بیاید...»
«بله، مادرش خیلی نگران و ناراحت است.» بعد رو به دکتر میکنم:
«دکتر ، او امروز چطور است؟»
«تغییری نیست متاسفانه..» وارد توضیحات دیگری میشود. ظاهرا وضع ثریا نسبت به بیشتر معالجات و داروها تقریبا بی اثر مانده است. بعد می پرسد:« دیشب گفتید نمی خواهید او را از اینجا منتقل کنید0 نه؟»
گفتم:« نه ، نه. فعلا نه. به هر حال فرودگاه های ایران همه بسته اند..اگر هم مادرش بخواهد او را منتقل کنیم فعلا مقدور نیست»
«بسیار خوب. تصمیم عاقلانه ای است. خب ، من باید بروم.»
«مرسی دکتر .»
«خوب، خداحافظ.»
دکتر میرود من بی اختیار وارد اتاق ثریا میشوم. ثریا هنوز در اغما و بریده از واقعیت دنیا زیر ملافه ، گوشه اتاق ، دور از پنجره دراز به دراز خوابیده است. صورت قشنگش امروز مثل کاغذ ماهی تیره می نماید، تیره تر از دیروز. تابلو یاگراف پایین تخت خوابش علائم عجیب و غریب و غیر قابل مفهمومی برای من دارد. کریستیان شارنو پشت سر من است و حرف میزند. من او را فراموش کرده ام.
می گوید:« بهتر است او را از اینجا نبرید...حالش خوب نیست.»
«بله ، می بینم.»
«خوب ، من باید بروم. چون دو تا بچه های کوچکم توی ماشین تنها هستند! ایستادم با دکتر صحبت کردم متاسفانه دیرم شذد. من همیشه زیاد گپ میزنم. ماشینم جلوی پارکومتر کنار خیابان است و وقتش گذشته. شما کجا زندگی میکنید؟»
«هتل پالما در خیابان مسیو لوپرنس...شماره اش البته در دفتر تلفن هست.»
«چه وقت وارد شدید؟ دیروز؟»
«بله ، دیروز »
«این آدرس من است. مسیو آریان. من و فیلیپ خیلی میل داریم شما را ببینیم...اثاثیه ثزیا و مقداری چیزهای قیمتیش ، بخصوص طلا آلاتش پیش من است. باید برای تحویل گرفتن آنها بیایید» قطعه کاغذ کوچکی که آدرسش را روی ان نوشته بود به من می دهد.« شماره تلفن را هم نوشته ام. قبل از اینکه بیایید تلفن کنید. یا فیلیپ می تواند بیاید وشما را با ماشینش بیاورد. ما در سن رمی زندگی می کنیم. هفده کیلومتر حومه پاریس است. مترو دارد. سن رمی آن له» آنقدر تند وسریع حرف می زند و اطلاعات روی سرم می ریزد که گیج شده ام. فیلیپ لابد شوهرش است.
می گویم:« مرسی. حتما تلفن میکنم»
«گوش کن! فردا تعطیل است. حتما تلفن کنید. امشب ما مهمان داریم ؛ دو تا خواهرهایم بابچه هایشان می ایند و من از همین الان کله ام درد گرفته ، اما فیلیپ آنها را دوست دارد. می دونید در فرانسه به خواهر زن می گویند خواهر خوشگله. فیلیپ در رابینسون کار میکند اما هر روز به دفتر شرکتشان در پورت دو ورسای می اید.پورت دو ورسای نزدیک اینجاست...از محل هتل شما هم زیاد دور نیست. خیابان مسیو لو پرنس جنب ایستگاه اودئون است ، مگر نه؟ فیلیپ میتواند شما را سوار کند بیاورد. ساعت شش یا هفت بعد ازظهر خیلی خیلی خوب است.»
برا ی حرف زدن با من مجبور است سرش رابلند کند ولی این عیب ندارد. و جلوی سیل کلمات کریستیان شارنو را نمی گیرد. فرانسه همیشه خدا برای من تند بوده ، حتی اگر کسی جز کریستیان شارنو آن را تکلم کند. خیلی از حرفهایش را نمی فهمم اما به هر حال به اندازه کافی فهمیده ام و نمیخواهم اورا که دوتا بچه کوچک ( لابد کمتر از پنج سال، و گرنه مدرسه می رفتند) را در ماشین تنها گذاشته است معطل نگه دارم.
می گویم:«مرسی. بله- من تلفن می کنم.»
می گوید :«روزی که این تصادف تراژیک اتفاق افتاد ، ثریا تا عصر پیش مابود. باد.چرخه اش به پاریس بر میگشت که این اتفاق افتاد. خوشبختانه آدرس من توی کیف ثریا بود. من و فیلیپ فورابه اورژانس کلینیک «مونپارناس بین ویو » آمدیم و ثریا را به اینجا آوردیم. پلیس اهمیت نمی دهدو آنها فقط بلدند گلویشان را صاف کنند آدرس جمع کنند و گزارش بکنند . متاسفانه ثریا هیچگونه بیمه ای با خود نداشت. مدرسه اش هم آخر ژوئیه تمام شده بود. فیلیپ و منفرم ضمانت پرداخت مخارج راامضا کردیم. اگر فیلیپ نبود خدا میداند که چه به روز طفلک ثریا آمده بود.»
می گویم:«من و مادر ثریا برای همیشه به شما مدیون هستیم مادام شارنو. من در اینجا کلیه مخارج را به عهده خواهم گرفت. همین الان پول خیلی زیادی توی دست و بال ما اینجا نیست ، ولی تهیه می کنیم. از بابت ضمانت به هر حال متشکریم. خیلی ها این کار را نمی کنند.»
«حرفش را نزنید.»
«فردا تلفن میکنم و از شما آنطور که باید تشکر خواهم کرد...فعلا خداحافظ.»
«تشکر لازم نیست..ثریا بهترین دوست زندگی من بوده ، و چه دختر عالی و وارستهای است...باتجربه هایی که او بااز دست دادن شوهرش در انقلاب ایران و همه چی پشت سر گذاشته تفکر و تعقل جالبی از زندگی دارد. اویک هم صحبت و دوست عالی و بی نظیری برای ما بوده..حیف است و واقعا شرم آورد است که تقدیر چنین حادثه ای را نصیب او کرده. شانس بد..باید عجله کنم. بچه هایم توی ماشین تنهایند. امیدوارم پلیش ورقه جریمه روی ماشینم نچسبانده باشد. فیلیپ دیوانه می شود! پس شما تلفن می کنید؟»
«بله ، حتما....»
«فردا؟»
«بله فردا»
«خیلی خوب ، پس خداحافظ...»
«خدا حافظ.»
« Au revoir Monsieur Aryan ، خداخافظ آقای آریان»
وقتی کریستیان شارنو می رود من باز به اتاق ثریا بر میگردم . از چهار تخت دو تا خالی است. بیمار تخت سوم خواب است. اتاق بوی دتول می دهد. مدتدیگری بالای سر ثریا می ایستم. دستش را در دستم می گیرم. صورت قشنگ و تیره اش مثل روزهای اولی که به دنیا آمده بود ، کوچک و مرموز و زبان بسته است. زیر لب میگویم :«ثریا...بلند شو..بلند شو، دختر. تو که نمیخواهی فرنگیس تنها وناراحت باشه. توی این اوضاع داغون..بلند شو دختر. بلند شو قشنگ...»بیهوده است.
به طبقه زیر زمین ، به اتاق شماره 12 پیش مسیو ماکادام میروم و چک را به حساب ثریا پرداخت می کنم. مسیو ماکادام کم حرف است اما مرا یک ساعت برای تنظیم صورتحساب و تحویل رسید پرداخت فعلی معطل می کند. می گوید امیدوار است تکلیف پرداخت بقیه حساب هر چه زودتر روشن شود...مقررات مقررات است.
وقتی از بیمارستان بیرون می آیم حدودا سه بعد ازظهر است و سرم باز شروع کرده. پیاده میآیم ودر خیابان سنژاک می زنم طرف پاله لوکزامبورگ. بعد می ایم سر خیابان مسیو لوپرنس. تشنه و گرسنه و خالی ام. اما حالا برای ناهار خیلی دیر و برای شام خیلی زود است. نزدیکی هتل یکی از ساندویچ فروشیهای زنجیره ای مک دونالد امریکایی است. می گویم بروم بیگ ماک با سیب زمینی فرانسوی بزنم اما یک مشت توریست اسپانیایی و سیاه هندی توی دکان ولو هستند و صند لی برای نشستن هم ندارد. بنابراین می روم هتل و قرصها را با یک لیوان شیر شکلات مونژو می اورم میخورم ، بعد روی تختخواب دراز می کشم و سیگاری روشن می کنم باید برای پول مریضخانه زودتر اقدامی بکنم. نادر پارسی اولین کسی است که د رپاریس دیده بودم و حالااولین کسی است که به فکرش می افتم.
ناد رپارسی بچه پامنار و پسر مرحوم مش غلامرضا معمار بود وآن سالها او هم می آمد دبیرستان رهنما. در رهنما نادر هم رئیس انجمن تئاتر مدرسه بود و هم رئیس انجمن ورزشی. اما همیشه با همه دعوا مرافعه داشت.***
وبعد از آن که از علی خان با پنجه بوکس کتک خورد انجمن ورزشی را ول کرد. در سال 1335 نادر به خرج دولت دست و دلباز آن موقع ایران ، به فرانسه رفت و پس از هفت سال دریافت کمک هزینه تحصیلی می گفت در رشته علوم و بعد فکر می کنم در ادبیات نئو کلاسیک درجه فوق لیسانس گرفته است. وقتی من دوباره پارسی رادر تهران دیدم او در یکی از موسسات انتشاراتی ادیتور بود. اما هنوز در حال زد و بندبود و برای خودش با نوشتن چند تا کتاب کوچک داستان های کوتاه و نمایشنامه اسم و رسمی مخصوصا بین طبقه جوان کهشیفته نثر سنت شکن اوشده بودند بهم زده بودند. یک سازمان انتشارات کوچک هم جلوی دانشگاه تهران برای خودش دست و پا کرده بود و در سالنهای آمفی تئاتر دانشگاه نمایشنامه های خودش را نمایش می داد. چند تا از داستان های کوتاه همینگوی را هم ترجمه کرده بود. بعد وارد تلویزیون شده بود وشش ماه هم باز به خرج سیمای ایران به فرانسه رفته بود و دوره دیده بود. پس از ان شروع کرده بود به ساختن فیلم های کوتاه هنری . بعد روزنامه ها و مجلات نوشتند که یکی از فیلم های نادر پارسی در فستیوال نیویورک برنده شده. من آن سالها در مناطق نفت خیز جنوب کار می کردم و وقتی این را شنیدم خوشحال شدم ولی چون نادر را از بنیاد می شناختم و همیشه از برنده های فستیوال خارج هم مشکوک بودم یک بار که یکی از استادان دانشگاه نیویورک ، بیل کوئنتن به یکی از سمینارهای شرکت نفت در آمده بود و دست اندر کار ان فستیوال هم بود ، درباره فیلم نادر پارسی پرسیدم –بیل کوئنتن نه تنها نادر پارسی را خوب یادش بود- و تایید کرد که اسم فیلم او به عنوان فیلم خوب ذکر شده بود – بلکه یادش بود که پارسی شب اعطای جوائز با یکی از داوران ، چاک ماکوی دعوا و حتی تقریبا کتک کاری کرده بود. بعد در اوائل سالهای دهه پنجاه به عنوان هنرپیشه افتخاری در یعضی فیلم هایی که اسم نادر پارسی را در آخر تیتراژ تحت عنوان «و با هنرمندی ...» می نوشتند ظاهر شده بود. بعد خودش هم با همکاری مالی و شهرت یکی از هنرپیشه های مشهور فیلم فارسی که با اخم ابرو می انداخت و «یا ارحم الراحمین » می گفت ، دو سه تا فیلم پولساز در آورده بود. نار دو سه باری هم ازدواج کرده بود و دو تا پسرداشت به اسم های هوم و تهماژ که خدا میداند از کجای شاهنامه حفاری کرده بود ، پسرانش در لوزان سوئیس به مدرسه شبانه روزی می رفتند.
*
تلفن نادر پارسی را به متصدی پیشخوان پایین می دهم و او مرا وصل میکند. زنش جواب میدهد. سلام میکنم واسمم را می گویم که می خواهم با اقای پارسی صحبت کنم. تشریف دارند؟
«اتفاقا الان آمدند.»
«ممکنه صحبت کنم؟»
«فرمودید جنابعالی ؟»
این دیگر فضولی زیادی است.
اسمم را دوباره تکرار میکنم و ساکت گوشی را نگه می دارم ، تا صدای نادر را می شنوم.
«مو علیکم، به قول جون واین»
«سلام نادر»
«چطوری آمیز جلال خان؟»
«خسته.»
«تعریف کن ببینم چه کردی؟ چه وقت میای ببینمت؟ اوضاع خواهرزادت چطوره؟»
«همانطوره»
«مقصودت چیه؟»
«در کوما است- به قول خودشان»
«تو خودت که در کوما نیستی؟»
«من خودم که در کوما هستم هیچی ، جد و آبادمم الان در کوماست.»
میخندد.
«خرج و مخارج چی؟»
«یک چک ده هزار فرانکی دادم. گفتند مرسی هزار بار.»
«همیشه وقتی پول میگیرن میگن مرسی هزار بار.»
«باید مقداری پول دست و پا کنم ، نادر.»
«از تهران؟»
«اره ، از هرجا.»
«میشه. شب بیا کافه سانکسیون . ملت اونجا اغلب دور هم جمعن ، باهم صحبت می کنیم.»
«کجا؟»
«کافه دو لا سانکسیون. اگر ساعت نه وده بیایی خوبه.»
«کجاست؟»
«ته شمالی خیابان ژاک ، نرسیده بهخایابون بر رودخونه. روبروی سینما رائولز. حتما پیدایش می کنی.»
یک چیزهایی یادداشت میکنم.
«ساعت ده؟»
«آره ساعت نه و نیم ، ده. بیا هستیم. اونجا پاتوقه...»
«باشه میام.»
«لیلا آزاده رو ندیدی؟»
«نه از کجا لیلا آزاده رو ببینم؟»
«گفتم شاید دیده باشیش. آخه دیروز سراغش رو می گرفتی.»
معلوم است خودش دلش می خواهد لیلا آزاده را ببیند.
«نه فقط حالش را میخواستم بپرسم.» بعد میپرسم:« گفتی مریض بوده بیمارستان خوابیده بوده. چه ش بود؟»
«نمی دونم...یعنی هیچ کس نمی دونه. فقط میدونم جراحی داشته. اما خیلی سری پری نگه داشتند. باباش و مادرش هم اینجان- در مارسی زندگی میکنن. خواهرش هم اینجاست. لیلا تنها زندگی میکنه. هر چه بود ما نفهمیدیم.»
«خوب ، پس می بینمت.»
«ساعت ده بیا سانکسیون.»
«باشه. سعی میکنم.»
«سعی نکن..بیا! بیا نسل تون به تون شده رو ببین.»
نسل تون به تون شده دیگه چیه»
«نسل گم شده دیگه. The Lost Generation. به قول همینگوی.»
«چشم»
«بیا ، خلاصه ، ملت غربتی روببین. شبها اغلب اونجا جمعن. دور از وطن، از هم و از وطن حسب حال وشرح احوالی میکنن...بشنو از نی چون حکایت میکند از جدایی ها شکایت میکند . کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد و زن نالیده اند...»
«ارواح مشک بنده. مردن بلند شن بیان از نفیر خمپاره در لین یک احمد آباد بنالن...»
پارسی یک فحش بد به باعث وبانی جنگ میدهد که قابل نوشتن نیست. می خندم و می گویم:
«پس ساعت ده ..توی کافه ناله غربت.»
«آره ، ساعتده. کافه سانیکسون.» بهش بر خورده. اما انقدر ادب دارد یا به من لطف دارد که اول گوشی را نگذارد. خداحافظی میکنم و گوشی را می گذارم بعد دراز میکشم ودستهایم را میگذارم رو ی پیشانیم.
سعی میکنم قیافه لیلا آزاده راآنطور که سیزده سال پیش می شناختمش و بعد یک بار دیگر هشت سال پیش همین جا دیده بودم در نظرم مجسم کنم. نمی شود. فقط صورت زرد و پریده ثریا گوشه مریضخانه روی مغزم حک شده.
از خیابان پشت پالایشگاه با یک لندرور که از بچه های امداد گرفته ام به خانه می آیم. باید برای حرکت اضطراری به تهران اسناد و مدارکم را بردارم و کمی خرت و پرت.
خیابان احمد آباد را دور میزنم وبه طرف جاده پتروشیمی می ایم. پالایشگاه مثل غولی که به خواب مرگ رفته باشد از تن سوخته اش دود بلند است. جاده پتروشمی و خیابان های پیچ در پیچ بریم هم انگار به خواب مرگ رفته اند. خانه ها تقریبا تماما متروکه اند اغلب با اثاثشان. و دزدها و کفتارهای جنگ دستبرد زده به آنها. دیوارها و سقفها اینجا و آنجا خمپاره وتوپ خورده. چمنها بلند وخشکیده. درختها شکسته. اگر درختی در اثر آتش دشمن افتاده و خیابان را گرفته کسی نبوده که زحمت بلند کردن آنرا به خود بدهد. حتی سگها و گربه ها رفته اند.
خانه من با لب آب اروند رود و مرز عراق بیشتر از هفتصد هشتصد نتر فاصله ندارد. آخرین باری که به خانه آمدم یک ماه پیش از اینبود تا باغبانم مطرود و پسر معلولش ادریس را بزور از انجا بیرون بیاورم. و به جای من تری در لین 12 احمد اباد ببرم. آنها جایی را نداشتند بروند. ندارند که بروند. اتاقهای عقب خانه های بریم خانه آنها ، و اندکی مواجب که از من می گرفتند زندگی آنهاست. بیرون از آبادن آنها میمیرند.
تبادل آتش بالای سرم و در حوالی منطقه به گوش می رسد. اما چیزی سراغ من نمی آید. ماشین را جلوی دروازه باغ نگه میدارم و می ایم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)