23-42


بزرگتر حرکت اتوبوس آهسته تر می شود چون کامیونها و تانکها رفت و آمد دارند و لوله های دراز توپشان را زیر باران با برزنت پوشانده اند .
سفر دراز و خیلی خسته کننده ای است ولی عباس آقا مرندی هرچندساعت یک مرتبه هرجا خودش دلش میخواهد نگه میدارد. او از آن روحیه های شاد و آزاد است و من از او خیلی خوشم می اید دلم می خواهد می فهمیدم پشت سر در تهران چه دارد و چه جور زندگی می گذراندو گاهی یک شب یک جا یک چیزی مهمانش می کردم.یک شب یک خانه هستم و صد شب به غربتم / ای بنز بی پدر به کجا می کشانیم گاهی هم این اقتباس تصنیف را با آهنگ آن ترانه هایده با دو دانگ صدایش می خواند:
اول اینگلابمون حرفها چه شاعرانه بود
.....
و به هر حال او در عرض سه روز سفر هر طور هست همه ما را خیلی خسته و کوفته به منتهی الیه ترکیه به استانبول می رساند و از روی بسفر هم رد می کند .
سر شب در گاراژ تی بی تی در استانبول که در قسمت شلوغی از شهر و پر از هتلهای بزرگ و کوچک است پیاده می شویم. مسافران هرکدام زودتر یا دیرتر در میان مه شب ناپدید می شوند . من و سهیلی به سبک سفر به یک هتل کوچک نزدیک گاراژ می اییم که آدمهایش خوب و مثل بیشتر ترکها خوش مشرب و بذله گو هستند و وقتی می فهمند ایرانی هستیم با ما با مهربانی و ترحم رفتار می کنند و یک اتاق دو تخته خوب به ما می دهند . اتاقش خیلی بزرگتر از کیوسک تلفن است اما بعد از یک حمام مفصل تنها چیزی که من امشب می خواهم یک خواب ست و سیر است .
در تاریکی شب در طبقه اول بیمارستان شماره 2 شرکت ملی نفت ایرانم در آبادان در بخش کلینیک ها پشت دفتری که روزگاری اتاق ناظم بیمارستان یا به اصطلاح ward master بود.
امشب ما را موقتا به اتاقهای مشرف به منبع آب آورده اند - که ظاهرا از تیررس و حمله توپ و خمسه خمسه دور است . حالا اگرچه حالم نسبتا بهتر است و هنگام روز حتی چند ساعت به حمل و نقل مجروحین یا جنازه ها یا هل دادن برانکاردها و صندلیها کمک می کنم اما امروز از عصر باز سردردهای بدی جمجمه ام را سنگین کرده بود و می آیم دراز میکشم بعد غرب که عراقیها منبع آب را با موشک هلیکوپتر توپدار می زنند و بیشتر شیشه های در و پنجره این قسمت بیمارستان خرد می شود تمام شب صدای انفجار مهیب توی کله ام می پیچد و این همان شب بدی است که دختر آقای کاتوزیان را هم که جلوی خانه شان توی ماشین خمپاره خورده و بعد یک پایش را قطع کرده بودند به اتاق مجاور می آورند .
تمام شب طوفانی است و بادهای سخت و پر سر و صدایی بیرون پنجره هوهو می کشد. صدای عوعو سگها هم از یک جا می آید. باد باران را از پشت توری فلزی و شیشه های شکسته می زند تو و کاغذ روزنامه و مقوایی که پشت آن می گذاریم بیفایده است . تبادل آتش شدید است .
گاهی سرسام آور بخصوص از طرف راست ساختمان که از لب آب و مرز عراق فاصله زیادی ندارد . من با قرصهای زیادی که خورده ام کرخ و بی حس در تاریکی دراز می کشم اما خوابم نمی برد و به صدای طوفان و نفیر خمپاره و توپ گوش می کنم . گاهی صداها درهم آمیخته می شوند طوری که آدم نمی فهمد انفجار توپ یا موشک است یا صدای رعد گاهی برق شدیدی پشت پنجره و بیشتر اتاق را روشن می کند و من باران و دود را می بینم که انگار در آسمان شهر پر التهاب میان درختهای عرعر آویزانند . صدای ضجه های دختر کاتوزیان هم که چند ساعتی بیشتر از عملش نمی گذرد و تازه فهمیده که علاوه بر قطع پایش پدرش هم کشته شده و مادرش هم در شکم ترکش خمپاره خورده لحظه ای قطع نمی شود .
از نیمه های شب به بعد طوفان شدیدتر می شود و باران شرشر به درون اتاق می آید اتاق مجاور باید بدتر باشد چون چند بیمار آنجا را و منجمله دختر کاتوزیان به راهرو منتقل می کنند . بمباران و تبادل آتش سنگین حالا خوابیده اما هنوز صدای رگبار مسلسل و صدای توپها می آیدو آنها هنوز در تاریکی جنگ می کنند من خودم اثر داروهای سرشب از تنم رفته و درد زیادی دارم اما می دانم دردهای من پیش دختر بدبخت کاتوزیان هیچ است . گریه های هیستریک و سوزناک و هذیانها و ضجه هایش به زبان ارمنی تمام شب ادامه دارد.
صبح روز جمعه 7 آذر 1359 هجری شمسی مطابق با 28 نوامبر 1980 میلادی در شهر استانبول در هتل درحه سه ابرولار شایدهم درجه چهار در بولوار مصطفی کمال از انفجار و خون و شهادت در آبادان خبری نیست . از زاغ و زوغ و صدای موتور و مسافرین بنز "تی بی تی" و عباس آقا مرندی هم خبری نیست فقط صدای وهاب سهیلی در رختخواب مجاور من از خواب بیدار شده سر رویی صفاداده و ریش را تیغ تراش کرده ولی سبیلها را تمیز نگه داشته از چمدانهایش لباس شیک در آورده و پک و پزی به هم زده و توی آینه دارد سبیلها را شانه می زند همراه حرکات دستش با شانه نرم نرمک سوتی هم زیر لب ارکستر می کند .
وقتی می بیند من بیدار شده ام یک صبح عالی بخیر سر میدهد و بعد " به به .... چه صبح قشنگی جناب آریان . عنایت بفرمایید در محضرتون یک فصل ناشتای حسابی در شهر زیبا کنستانتینوپول بزنیم ....
صبح بخیر..... چشم
ناشتای حسابی ها نه از اون کثافتهای توی اون قهوه خونه ها که اشک عباس آقا مارا به زور جلوشان نگه می داشت ...
موافقم بعد می پرسم : من باید زود یک سر بروم دفتر هواپیمائی ملی امروز بازند ؟ جمعه است .
بازند اینجا یکشنبه تعطیله
پس من باید فورا بروم بلند می شوم و می نشینم
سرتون چطوره جناب آریان؟
خوبه
دیشب خیلی از خواب می پریدید- خوابهای بد می دیدید؟
چیزی نیست
یکهو نفس وی سینه تون می پیچید و مثل یک ناله دراز بلندتون می کرد- یعنی عملا از روی بالش بلندتون می کرد
متاسفم مزاحمتون شدم
نه خواهش می کنم سوغات جنگ آبادانه ؟
چی سوغات جنگ آبادانه ؟
این کابوسها و از خواب پریدنها ...
بعضیهاشون ..... خود شما چطورید؟
عالی ! متشکرم .
نمی خواستم از خوابها حرف بزنم از شبهای اول جنگ توی مریضخانه طوری شده بود که نمی توانستم سرم را بگذارم زمین و مغز لامسبم شروع نکند .
سهیلی می گوید: بنده در خدمتتون هستم در ایران ایر اینحا هم آشنا داریم یادم می آید کهگفته است یک عمر برای ایران ایر کار می کرده و غیره و ذلک.
می گویم در تهران به من گفتند به علت جنگ هواپیمائی ملی قراردادی با ترکیش ایر دارد که در اروپا تمام بلیتهای ایران ایر را قبول می کند باید ته و توش را در بیاورم .
سهیلی می گوید : ایرا می توانیم تاییدش را از کارمندان دفتر ایران ایر بپرسیم . من چند نفر را آنجا می شناسم خیر سرمون پیش کسوتیم .
من خودم هم باید پروازم را به کراچی رزرو کنم آنجا ویزام در کنسولگری آمریکا آمده است دوستان از واشنگتن درست کردن بنده عجله ندارم اما چون جنابعالی عجله دارید و باید به مریضتون در پاریس برسید اول شما را راه می اندازیم.
قربان لطف شما
پس اول در خدمتتون یه فصل ناشتای حسابی !
می خواهید بفرمایید ناشتا را بیاورند بالا؟
نه بابا- عنایت بفرمائید لباس بپوشید می رویم توی رستوران حالا برگشته ایم توی تمدن !
حدود یک ساعت بعد پس از صرف آب میوه و سه تخم مرغ نیمرو با سوسیس و گوجه فرنگی و نان کره و مربا و پنیر و قهوه ترکی فراوان سهیلی ( که به گفته خودش معده ی خوبی دارد) حالش از اول هم بهتر شده یک دوربین فیلمبرداری نیم متری کانن آورده و از پیشخدمت هتل سراغ محل خرید فیلم سوپر ایت را می گیرد.
می گویم : جناب سهیلی بهتر است زودتر برویم دفتر هواپیمائی ملی
بله در خدمتم
شما آدرسش را بلدید ؟
الان نظرم نیست اما میتونیم از اطلاعات دفتر هتل بپرسیم یا توی دفتر تلفن هست بعد می رویم بیرون بنده هم میخواهم یکی دوحلقه فیلم سوپر ایت بگیرم . منظره های این شهر همیشه مرا کشته و هیج وقت هم فرصت پیدا نکرده ام فیلمبرداری کنم اما حالا هیچی نداریم جز وقت ....
بفرمائید حرکت کنیم
آدرس محل دفتر هواپیمائی ملی ایران جایی در خیابان جمهوری ( جمهوری جاده سی ) است با تاکسی می رویم .
سهیلی حق دارد و صبح قشنگ و تمیزی است و تاکسی از خیابان ملت ( ملت جاده سی) می اندازد توی بلوار آتاتورک بعد از روی پل آتاتورک کپرسو بطرف خیابان جمهوری بالا می رود در هردوطرف آب رشته ساختمانهای بلند و محکم با سبکهای مخلوط پخلوط هم شرقی هم غربی کهنه و نو ( از تمدنهای عثمانی بیزانسی رومی و مدرن آتاتورکی آسمانخراش آمریکائی ) همه کنار هم ایستاده اند . در سمت راست ما پل گاتالا است دورتر تنگه سفر ( بغازیچی بسفر ) زیر آسمان آبی با کمی ابرهای پف پفی سفید آرمیده خوب است . بدم نمی آید چندروزی اینجا می ماندم اما فکر ثریا در بیمارستان پاریس ....
وقتی به دفتر هواپیمائی ملی می رسیم مدتی است که بازکرده اند اما دفتر خالی و خلوت و سوت کور است . سهیلی پس از سلام و علیک و خوش و بش تقریبا با تمام کارمندان مرد ماچ و بوسه می کند مرا پیش کارمندی که مثل بقیه بیکار پشت دستگاه کامپیوتر نشسته است می برد با او هم سلام و ماچ و بوسه می کند .
مگس هم نمیپرونید جناب آذری؟ هان .
نه جناب سهیلی
این جناب آریان ما را بپرونید .
آی به چشم ! آذری لهجه ترکی قشنگی دارد و کت و شلوار گاباردین بسیار شیک پیراهن سفید با یقه آهاری تابناک کراوات کرستیان دیور و تسبیح کهربایی ظریف در وسط انگشتهای دست چپش .
سهیلی می گوید: پاریس تشریف می برند بلیت ایران ایر دارند در تهرون خدمتشون گفته ن اینجا ظاهرا قراردادی بسته شده که ترکیش ایر بلیتهای ما را قبول میکنه عنایت بفرمایید براشون جا رزرو کنید .
آذری فقط می گوید : بلیط و پاسپورتشون لطفا
گذرنامه و بلیتم را رد میکنم به جناب آذری مدارک را می گیرد و بررسی می کند بلیت چهل درصد تخفیفی شرکت نفت است و او سرش را تکان می دهد.
سهیلی دوسه کلمه ای از دلیل رفتن من به پاریس ذکر می کند .
بعد آذری نگاهی به من می اندازد و فقط می پرسد : چه وقت تشریف می برند ؟
سهیلی می گوید جناب آریان می خواهند زودتر بروند.
می گویم امروز اگر بشود فقط باید بروم هتل چمدانم را بردارم.
آذری می گوید : همه روزه ساعت یازده و نیم و سه ونیم به پاریس پرواز دارند.
سه و نیم امروز عالیه
آذری تلفن را بر میدارد.
در حالی که سهیلی با مرد دیگری در یک گوشه پچ پچ می کنند آذری با یک مکالمه تلفنی کوتاه برای من به ترکی - انگلیسی جا رزرو می کند . پرواز THY 616 ( تورک هوا یولاری ) بوئینگ 727 حرکت 15:30 از فرودگاه یشیلکوی استانبول ورود به فرودگاه اورلی 18:55 بعد از ظهر همان روز بی توقف . او این اطلاعات را روی یک تکه برچسب نارنجی رنگ می نویسد به بلیت من می چسباند و مهر می زند دو دستی به من تقدیم می کند . با خنده می گوید: اوکی؟.... لحظه به لحظه معرکه تر می شود.
تمام؟
گودبای !
ممنون!
گوربان حضرتعالی
مقررات دیگری نیست ؟ تحویل گذرنامه ؟ ورقه خروج ؟
نه خیر گوربان - اینجا از این جنگولک منگولک بازیها خبری نیست .
فرودگاه از اینجا دوره ؟
بیست چیلومتر ..... با تاچسی تشریف ببرید.
فرمایش دیگری نیست ؟
تا میتونید چیف بفرمائی پاریس
چشم
سفر بخیر گوربان
متشکرم آقای آذری
و موقع خداحافظی با وهاب سهیلی هم فرارسیده است سهیلی دست مرا توی دستهایش می فشارد و برای من از صمیم جان و دل آرزو می کند که خواهرزاده ام به یاری ایزد پاک و کارساز حالش خوب شود .
خیلی سفارشهای دیگر هم می کند و می خواهد در آینده با هم در تماس باشیم اما او دارد به آمریکا می رود و من به ایران بر میگردم . وقتی می خواهیم به هم آدرسی برای تماس آینده بدهیم می بینیم در این موقع هیچ کدام در واقع آدرس و خانمانی نداریم. من جنگ زده هستم دیگر احتمالا به آبادان به آن خانه شرکتی بر نمی گردم وهاب سهیلی هم که جلای وطن کرده . بنا بر این من تنها آدرسی را که در دنیا دارم یعنی آدرس خانه خواهرم را به او می دهم و سهیلی مرا می بوسد. ابروهای سیاه و سفید و چشمهای قوه ای روشنش می درخشند . من حالا باور نمی کنم سیصد و هشتادهزار پوند تراولرزچک و اسکناس هزاردلاری در آستر پالتوها و کتهای کهنه اش جاسازی کرده باشد. همانطور که هرکز باور نمی کردم ویزای امریکاییش در کنسولگری امریکا در کراچی در انتظارش باشد همانطور که باور نمی کردم ریخته شاند خانه اش و دستگیرش کرده باشند و در اوین نگهش داشته باشند پس از ماچ و بوسه خداحافظی می کنیم .
من با تاکسی به هتل برمیگردم و پس از تسویه حساب و برداشتن چمدان کوچکم دوسه ساعت زودتر به فرودگاه می روم.
در فرودگاه یشیلکوی در یکی از باجه های تورکیش ایر به من می گویند که پرواز 616 به پاریس سرموقع در ساعت سه و نیم حرکت می کند . من اولین کسی هستم که برای پرواز checd in می کند . پس از ان تشریفات به سالن ترانزیت می روم از اداره کوچک مخابرات فرودگاه به فرنگیس تلفن می کنم و خبر جورشدن اوضاع پروازم را اطلاع می دهم. این که من ساعت 6 آن روز به پاریس خواهم رسید او را خوشحال میکند من به او قول می دهم پس از اینکه ثریا را با چشمهای خودم دیدم با به تهران تلفن کنم .
خودم هم حالا احساس اطمینان خوبی دارم فقط هم دو ساعت به پرواز مانده به شعبه بانک می روم و هرچه لیر ترکی و پول ایرانی ته جیبم مانده به فرانک فرانسه تبدیم می کنم . بعداز دکه کتابفروشی سالن ترانزیت کتابی می خرم- رمان سگهای جنگ نوشته فردریک فروسایت نویسنده انگلیسی گوشه یکی از چند رستوران می نشینم و یک قهوه ترکی حسابی می زنم و خودم را مشغول می کنم .
ساعت سه مسافرین پرواز 616 را صدا می زنند دوتن از کارکنان تورک هوا یولاری بعد از اینکه تمام مسافرین را به خط می کنند و آماده نگه می دارند پاسهای سوارشدن را چک میکنند مارا عملا به ستون یک و قدم مرتب بطرف درخروجی26 و به داخل هواپیما می برند سرساعت و دقیقه معهود هواپیما بدون دنگ وفنگ بلند می شود.
آفتاب قشنگ و گرمی از پنجره کوچک و بیضی شکل می درخشد. هواصاف است و ابرها آن پایین و زمین آن پایین تر در ارتفاع سی و دو هزارپا از زمین همیشه هوا صاف است . وقتی از بالای بلغارستان و یوگسلاوی رد می شویم ناهار جالبی سرو می کنند که شامل اردور غذاهای دریایی جوجه و برنج فلفل زده است - با قهوه حسابی و داغ بعد از غذا کتاب سگهای جنگ را شروع می کنم . ظاهرا درباره چند مزدور نظامی مستقل بین المللی است که کارشان زد و بند با مقامات انگلیسی و سرنگون کردن دولتهای کوچک آفریقایی است اما نمی توانم تمرکز فکر داشته باشم و حسابی پیش بروم فکر ثریا برتمام مغزم سنگینی می کند.
در آفتاب درخشان از روی اتریش و آلمان می گذریم .
در تیغ آفتاب صبح جنازه ها را به بخش اطفال که حالا تبدیل به سالن اورژانس مجروحین شده می آورند عباس و مرتضی و بقیه را روی برانکاردهای جداگانه . من برانکار مرتضی را بطرف اتاق عمل می برم او هنوز از گلویش خون می ریزد.
دوتا برادراند که از طرف بسیج مستضعفان الیگودرز به اهواز فرستاده شده بودند در تیپ 3 سپاه در کمپلو شش هفته تعلیمات دیده بودند . عباس و مرتضی شبستانی عباس نوزده سالش بود عشق شهادت پیدا کرده بود شاگرد مکانیکی را ول کرده بود و خدمت نظامش را در سپاه می گذراند . مرتضی سه سال کوچکتر بود و سال سوم راهنمایی را ول کرده بود عاشق برادرش بود هرکاری عباس می کرد حجت مرتضی بود. او هم همراه داداشش به ارتش بیست میلیونی پیوسته بود.
آنها در سوم مهر وارد آبادان شده بودند در کمیته مسجد زنگویی نزدیک اداره کشتیرانی گمرک آبادان خدمت می کردند.
در شب 19 مهر عباس و مرتضی همراه چهار پاسدار دیگر جلوی باغ خانه شماره یک بریم روبروی باشگاه نفت لب آب در سنگر بودند آن شش رزمنده در دوشیفت سه نفره سه ساعت به سه ساعت پاسداری می دادند بعد عوض می شدند . مرتضی و دو پاسدار مسن تر از کمیته حسینیه اصفهانیها از 9 تا 12 شب با ژ3 و آرپی جی هفت و نارنجک دستی پاسداری داده بودند . از آن شبها بود که هر آن احتمال تجاوز عراقیها به این دست آب امکان داشت . اما تاساعت 12 نیمه شب اتفاقی نیفتاده بود طوری که در نیم ساعت آخر مرتضی توی سنگر در انظار تغییر شیفت خوابش برده بود . زانو زده مسلسل در دست سرش روی مسلسل خوابش برده بود . هم سنگران دیگر بیدار و هوشیار بودند .
اگرچه آنها نیز در دقایق آخر احساس خستگی می کردند . یکی از آنها نجف کریمی بچه لین یک احمد آباد بود و حالا چشمش بطرف ساختمان تالار انکس بود که سایر رزمندگان در آشپزخانه پشت آن قرارگاه داشتند . نجف هم منتظر بود ببیند چه وقت تعویضیها می آیند تا شیفت را تحویل بگیرند .
دو سه دقیقه مانده به دوازده نیمه شب که مرتضی هنوز خواب است نجف سایه هایی را می بیند که در تاریکی حرکت می کنند سایه ها اول از پشت دیوار بزرگ آجری انکس ظاهر می شوند و بعد دولادولا از حاشیه شمشادهای پارکینگ جلو می آیند او هیکل و قیافه همرزمان خودشان را می شناسد. عباس شبستانی جلو است . بعد سید مصطفی خبازی بعد جعفر چراغی انتظار طولانی و خسته کننده ای سپری شده است .
دریک ثانیه گیج و هراسناک مرتضی از خواب می پرد.
اومدند ؟
آره نترس پشت سرن پای شمشادا
و مرتضی بر می گردد آتش می گشاید هرسه پاسدار با رگبار ژ3 به شهادت می رسند- اول از همه برادر خودش - عباس
آن روز صبح سحر جنازه ها را به بیمارستان می آورند و من برای اولین بار مرتضی را می بینم که او هم جزو مجروحین است سعی کرده با چاقو گلوی خودش را ببرد. پسر بچه است حتی شانزده سال هم کمتر نشان می دهد فقط زیر گوشهاش کمی موی نرم دارد . یکی از برادران جهاد مرتضی را دلداری می دهد به او اطمینان می دهد که در دیدگاه و قضاوت و رحمت خداوند او مقصر نبوده است . برادرش به خواست خداوند به فیض شهادت رسیده است .
ص30-35
آفتاب قشنگ و گرمی از پنجره کوچک و بیضی شکل می درخشد. هواصاف است و ابرها آن پایین و زمین آن پایین تر در ارتفاع سی و دو هزارپا از زمین همیشه هوا صاف است . وقتی از بالای بلغارستان و یوگسلاوی رد می شویم ناهار جالبی سرو می کنند که شامل اردور غذاهای دریایی جوجه و برنج فلفل زده است - با قهوه حسابی و داغ بعد از غذا کتاب سگهای جنگ را شروع می کنم . ظاهرا درباره چند مزدور نظامی مستقل بین المللی است که کارشان زد و بند با مقامات انگلیسی و سرنگون کردن دولتهای کوچک آفریقایی است اما نمی توانم تمرکز فکر داشته باشم و حسابی پیش بروم فکر ثریا برتمام مغزم سنگینی می کند.
در آفتاب درخشان از روی اتریش و آلمان می گذریم .
در تیغ آفتاب صبح جنازه ها را به بخش اطفال که حالا تبدیل به سالن اورژانس مجروحین شده می آورند عباس و مرتضی و بقیه را روی برانکاردهای جداگانه . من برانکار مرتضی را بطرف اتاق عمل می برم او هنوز از گلویش خون می ریزد.
دوتا برادراند که از طرف بسیج مستضعفان الیگودرز به اهواز فرستاده شده بودند در تیپ 3 سپاه در کمپلو شش هفته تعلیمات دیده بودند . عباس و مرتضی شبستانی عباس نوزده سالش بود عشق شهادت پیدا کرده بود شاگرد مکانیکی را ول کرده بود و خدمت نظامش را در سپاه می گذراند . مرتضی سه سال کوچکتر بود و سال سوم راهنمایی را ول کرده بود عاشق برادرش بود هرکاری عباس می کرد حجت مرتضی بود. او هم همراه داداشش به ارتش بیست میلیونی پیوسته بود.
آنها در سوم مهر وارد آبادان شده بودند در کمیته مسجد زنگویی نزدیک اداره کشتیرانی گمرک آبادان خدمت می کردند.
در شب 19 مهر عباس و مرتضی همراه چهار پاسدار دیگر جلوی باغ خانه شماره یک بریم روبروی باشگاه نفت لب آب در سنگر بودند آن شش رزمنده در دوشیفت سه نفره سه ساعت به سه ساعت پاسداری می دادند بعد عوض می شدند . مرتضی و دو پاسدار مسن تر از کمیته حسینیه اصفهانیها از 9 تا 12 شب با ژ3 و آرپی جی هفت و نارنجک دستی پاسداری داده بودند . از آن شبها بود که هر آن احتمال تجاوز عراقیها به این دست آب امکان داشت . اما تاساعت 12 نیمه شب اتفاقی نیفتاده بود طوری که در نیم ساعت آخر مرتضی توی سنگر در انظار تغییر شیفت خوابش برده بود . زانو زده مسلسل در دست سرش روی مسلسل خوابش برده بود . هم سنگران دیگر بیدار و هوشیار بودند .
اگرچه آنها نیز در دقایق آخر احساس خستگی می کردند . یکی از آنها نجف کریمی بچه لین یک احمد آباد بود و حالا چشمش بطرف ساختمان تالار انکس بود که سایر رزمندگان در آشپزخانه پشت آن قرارگاه داشتند . نجف هم منتظر بود ببیند چه وقت تعویضیها می آیند تا شیفت را تحویل بگیرند .
دو سه دقیقه مانده به دوازده نیمه شب که مرتضی هنوز خواب است نجف سایه هایی را می بیند که در تاریکی حرکت می کنند سایه ها اول از پشت دیوار بزرگ آجری انکس ظاهر می شوند و بعد دولادولا از حاشیه شمشادهای پارکینگ جلو می آیند او هیکل و قیافه همرزمان خودشان را می شناسد. عباس شبستانی جلو است . بعد سید مصطفی خبازی بعد جعفر چراغی انتظار طولانی و خسته کننده ای سپری شده است .
دریک ثانیه گیج و هراسناک مرتضی از خواب می پرد.
اومدند ؟
آره نترس پشت سرن پای شمشادا
و مرتضی بر می گردد آتش می گشاید هرسه پاسدار با رگبار ژ3 به شهادت می رسند- اول از همه برادر خودش - عباس
آن روز صبح سحر جنازه ها را به بیمارستان می آورند و من برای اولین بار مرتضی را می بینم که او هم جزو مجروحین است سعی کرده با چاقو گلوی خودش را ببرد. پسر بچه است حتی شانزده سال هم کمتر نشان می دهد فقط زیر گوشهاش کمی موی نرم دارد . یکی از برادران جهاد مرتضی را دلداری می دهد به او اطمینان می دهد که در دیدگاه و قضاوت و رحمت خداوند او مقصر نبوده است . برادرش به خواست خداوند به فیض شهادت رسیده است .
تنها راهی که مرتضی نیز می توانست به برادرش بپیوندد این بود که اوهم در راه نابودی کفار بعثی شهید شود و به بهشت برود.
هوا رو به تاریکی است که در فرودگاه اورلی می نشینیم بعد از اینکه وارد راهروهای ترمینال می شویم من تند تند تابلوهایی را که فلشهای arrivee دارد دنبال می کنم . قلبم تند می زند و وسط مغزم یک چیزی مثل چرخ آسیابی که سنگش در رفته باشد می چرخد به قسمت کنترل گذرنامه می رسم فرمهایی را که در هواپیما داده بودند پر کرده ام حاضر است و گذرنامه ام هم ویزای سه ماهه معتبر فرانسه دارد. افسر گمرک آنها را بررسی می کند همه چیز درست است . سوالی نمی شود تایید می کند . تق توق مهر می زند مرسی مسیو! دیگر معطل نمی شود. پس از این تشریفات به قسمت جلوی سالن می آیم و چمدان کوچکم را هم از قسمت بار می گیرم تنگ غروب است که می آیم بیرون هوا سرد است و باد تیز آخر پاییزی پاریس توی صورتم می خورد.
دارم از جلوی در ترمینال بطرف ایستگاه تاکسیها می روم که با جناب نادر پارسی سینه به سینه می شوم- همان شاعر و نویسنده و مترجم و نمایشنامه نویس و هنرپیشه تاتر و سینمای ایران که حالا دارد با زنی چاق و چله وارد سالن ترمینال می شود . پارسی را از سالها قبل از خیلی سال قبل در تهران می شناسم و هنوز باهم سلام و علیکی داریم . باهم دست می دهیم و بعد از سلام و علیک و خوش و بش پارسی مرا به زنش سارا معرفی می کند و می گوید که آمده اند به پیشواز خواهر عیال که از امریکا می اید . هر دو شیک و پیک کرده اند . عیال مانتوی پوست خز و شاپوی پر دار من با کاپشن برزنتی کهنه شبه نظامی ام بی شباهت به حمال درب و داغونی نیستم که چمدانهای آنها را برداشته باشد. خداحافظی را شروع می کنم خوب نادر
می گوید: توهم زدیه به چاک جعده ؟
آره
کجا میری ؟ محل اقامتت کجاست ؟
الان دارم میرم بثیمارستان ..... محل اقامتم را هم فعلا نمی دونم .
بیمارستان ؟
خواهرزاده ام تصادف داشته چندین روزه توی اغما است وضعش بده آدم قحط بوده مرا فرستادند ببینم چه میشه کرد.
تو این وضع جنگ و بسته بودن مرزها چطوری اجازه دادند؟
خب دیگه !
پارسی می خندد.
خوب اولا امیدوارم خواهرزاده ت حالش خوبه جلال الانم انگار عجله داری نگاه کن این شماره تلفن من ..... بردار یک جا جنگی یادداشت کن فردا عصری یک زنگ به من بزن .
شماره را به من می گوید و من پشت پاکت بلیتم می نویسم.
باشه .
حتما ها
چشم
ملت اینجا زیاد هستند.... بیا آشنا شو.
چشم
گاهی میشینیم تجدید عهدهایی می کنیم شاید یه خورده م خندیدیم چرا که نخندیم ؟ باشه؟
باشه
پارسی می گوید: نگاه کن سارا تنها چیزی که این مرد در این دنیا بلده باشه است و چشم اگر بهش بگویی جلال آریان امروز این گونی میخ را بگذار سر پیشونیت و برو سرقله قاف چون یه نفر اونجا واسه تابوتش میخ لازم داره میگه باشه چشم .... پس بیا ببینمت.
می پرسم : لیلا آزاده را می بینید؟
آره لیلا خانم هم هست گرچه مدتی او هم مریض بوده اما شنیدم خوب شده از بیمارستان آمده بیرون.
می گویم : خوب من باید بروم
نادر پارسی می گوید پس حتما تلفن کن.
زنش هم می گوید: بله حتما تلفن بفرمائید....
چشم
ببینمت
خداحافظ
او و زنش می روند داخل ترمینال و من می آیم سراغ محل تاکسیها قلبم باز شروع کرده به تپش و یک جور حالت مسخره تند تند می آیم و یک تاکسی می گیرم و نام بیمارستان را به راننده می گویم بقیه اش ساده است .
بیمارستان وال دوگراس خواهش می کنم
بله مسیو
کیف و چمدانم کوچک اند و لازم نیست توی صندوق عقب بروند و تاکسی چهارتا مسافر دیگر هم نمی خواهد در را می بندم اوحرکت می کند.
حالا غروب روی پاریس نشسته و نم نم باران هم گرفته راننده تاکسی تند می آید و من نمی فهمم از چه مسیری می گذرد اما پس از مدتی وارد ترافیک سنگینی می شویم و حدود نیم ساعت بعد من بولوار مونپارناس را می شناسم و چند دقیقه بعد که تاکسی نزدیک بیمارستان نگه میدارد باز اضطراب مسخره را توی سینه ام حس می کنم در تقاطع بولوار مونپارس و روسن ژاک راننده در ورودی بیمارستان را نشانم می دهد کرایه تاکسی شصت و خرده ای فرانک است هفتاد جدا می کنم و به او می دهم و از او تشکر می کنم.
ساختمان اصلی بیمارستان مثل کلیسا یا قصر عتیقه است - با گنبد تیره رنگ سبک گوتیک که در زیر باران و سایه روشن نور الکتریکی که غیر مستقیم به آن می تابد بیشتر شبیه ساختمانی در فیلمهای پرهیجان آلفرد هیچکاک است تا یک بیمارستان . من خودم هم در آن لحظه با ریخت و قواره آواره کیف و چمدان در درست منظره خیلی شاد و تودل بررویی ندارم.
ص36-42
با پرس و جو بالاخره دفتر اطلاعات Renseignement را گیر می آورم سه زن در اتاق هستند با فرانسه دست و پا شکسته ام به آنها می فهمانم دنبال چه مریضی هستم و خودم که هستم از کجا آمده ام و برای چه آمده ام آن سه مخلوق که یکی شان راهبه است و به حرفهایم گوش می کنند و رفته رفته بخصوص وقتی می شنوند با اتوبوس از ایران خارج شده ام طوری نگاهم می کنند که انگار از مرکز بلاهای زمینی و آسمانی جهان نازل شده ام در همین لحظه زن مسن دیگری با لباس پرستاری وارد می شود که مانتوی ارغوانی روی دوشش انداخته است . این یکی پرستار است و ظاهرا کارش تمام شده و عازم رفتن است . یکی از سه زن در قسمت اطلاعات مرا به پرستار تازه وارد نشان می دهد و به عنوان مسیویی که از ایران آمده و دایی مریض کوماتوز معرفی می کند. پرستار مسن نوریس ژرژت لوبلان پرستار بخشی است که ثریا آنجا بستری است . اوهم یک Mon Dieu "خدای من" می گوید و با من سلام و علیک می کند می گوید متاسفانه ثریا هنوز در اغما است ولی دکتر پل مارتن معالجاتی روی وی انجام داده است سه هفته از وقوع این اتفاق تراژبک می گذشت و آنها هنوز درست نمی دانستند دقیقا چه اتفاقی افتاده است ظاهرا ثریا با دوچرخه از جاده می پیچیده و خودش در اثر لیز بودن آسفالت زمین خورده یا شاید هم تصادفی شده که البته این بعید به نظر می آید-ولی لایحتمل نیست- راننده اتومبیلی که او را پیدا می کند و گزارش می دهد گفته است که دختر جوان بیهوش بوده و فقط پیشانی و گیجگاهش جراحاتی سطحی داشته آن شب مادام و مسیویی به نام کریستیان و فیلیپ شارنو که از دوستان مریض هستند و آدرس آنها در کیف مریض بوده اورابه اینجا می آورند آنها در این مدت اغلب از او عیادت کرده اند . می گویم بله اسم آنها را شنیده بودم- آنها یکی از کسانی بودند که به خواهرم خبر دادند .ژرژت لوبلان از این موضوع خبر دارد ولی اوه این خیلی غمناک است که ثریا هرگز به هوش نیامده تا خودش شرح واقعه را بگوید متاسفانه .وحشتناک است نه؟ حالا چطور است ؟ همانظور متاسفانه همان شرایط خواهش می کنم اگر ممکن باشد من ثریا را فقط یک لحظه امشب ببینم می دانم دیروقت است ولی من پنج هزار کیلومتر راه برای این کار آمده ام . نوریس ژرژت با محبت و فهم می پذیرد و خودش مرا به آنجا می برد. چمدان و کیفم را گوشه ای می گذارم و همراهش راه می افتم .در راه در اسانسور تا رسیدن به طبقه سوم نوریس ژرژت یکریز حرف می زند درباره اغما و علل اغما و شرایط مختلف مریض کوماتوز و اثرات جنبی در بدن بیمار....
دلواپسی و دلهره ای که از موقع ورود به خاک فرانسه در سینه ام جمع شده در لحظه ای که وارد اتاق ثریا می شودم و بالای بستر او می آیم تبدیل به موجی دردناک و تقریبا غیر قابل تحمل شده است ...لحظه واقعیت تلخ ثریا آنجاست یا انچه روزی دختری جوان و قشنگ بود-آنجا روی بستری کنار دیوار دور از پنجره دراز کشیده است. فقط سر و یک بازویش از زیر ملافه و پتو بیرون است صورتش تکیده و بیرنگ زیر حدقه چشمان بسته اش حلقه های کبود و تیره . بازوی لاغرش دراز روی ملافه قراردارد .ساکت و صامت و بیحرکت سوزن محلولی به رگ وسط ساعدش وصل است . از پهلویش لوله دکومپرسیون ادرار به یک کیسه نایلون پایین تخت می رسد . از بینی اش لوله ایندترشال برای سهولت تنفس به مخزن اکسیژن می رود . بیرون پنجره هم باران حالا شدت گرفته و به پنجره می خورد. من دیگر صدای ژرژت لوبلان را نمی شنوم. می روم جلوتر و دست ثریا را لمس می کنم دستش سرد و مثل کاسه صدف جمع و سفت است .انگار اصلا فشار خون یا حتی خون ندارد ولی نبضش تند می زند خم می شوم پیشانی بی حرارتش را می بوسم در آن ثانیه یاد فرنگیس هم نیستم فقط به این موجود فکر می کنم یک چیزی توی چشمهایم می سوزد سعی می کنم خودم را کنترل کنم. بر می گردم و به پرستار نگاه می کنم می گوید Cest tres malheureux monsieur خیلی غم انگیز ست آقا...می دانم.
می گویم متشکرم مادموازل لوبلان آیا امشب کاری از دست من بر می آید؟ نه نه می توانید فردا بیایید و با دکتر مارتن صحبت کنید مانتویش را روی شانه اش مرتب می کند از اتاق بیرون می اییم . فردا صبح بیایید چشم البته فردا خواهم آمد ... و درباره پرداخت هزینه هم اقدام خواهم کرد .
البته تصور می کنم آن عجالتا اضطراری نیست فکر نمی کنم مادام و مسیو شارنو ضمانت نامه ای پرکرده اند ...پایین من آدرس و تلفن آنها را به شما خواهم داد ... البته اگر نداشته باشید.
متشکرم دارم
در طبقه همکف تصادفا با دکتر مارتن که برای سرکشی بعضی از بیمارانش آمده است بر می خوریم نوریس ژرژت لوبلان مرا به دکتر معرفی می کند. دکتر مارتن اجازه بدهید مسیو آریان را معرفی کنم دایی بیمار کوماتوز ثریا الان از ایران وارد شده اند مسیو آریان دکتر مارتن
دکتر مارتن دستش را بطرف من دراز می کند آه مسیو چطورید خوشوقتم!
من هم همینطور دکتر
به فرانسه خوش آمدید
از ملاقات شما خوشوقتم دکتر
مارتن مرد چهل پنجاه ساله ای کوتاه قد و نیمه تاس و مثل ژرژلابلان و مثل همه فرانسویها حراف است و بزودی شروع می کند درباره اوضاع ثریا وشرایط مریض کوماتوز بطور کلی حرف زدن بیشتر حرفهایش را نمی فهمم و این نه فقط برای این است که فرانسه ام بد است بلکه برای این است که آن شب من دیگر روغن چراغ عقل و شعورم ته کشیده تمام طول سفر را از میدان آزادی و ترمینال درب و داغون تهران تا اوپیتال دو وال دوگراس با امید واهی آمده ام. اما حالا دیگر خاصیت شنیدن و اختلاط کردن و آدم بودن را از دست داده ام. اما دکتر مارتن هم حالا ول کن نیست بعد از آن که می گوید آنها از نحوه و میزان به مغز ثریا آگاهی کامل دارند اظهار می دارد این گونه موارد طرح خاصی ندارد و هر آن هر عامل می تواند در تغییر وضع بیمار موثر باشد.
می پرسد: مسیو آریان شما رفتید بالا ثریا را دیدید-نه؟
بله دکتر
آیا واکنشی احساس می شد ؟
مقصود شما چیست دکتر؟ دکتر به زبان انگلیسی می گوید آیا شما دست ثریا را گرفتید و با او حرف زدید؟ بله دکتر من این کار را کردم .
آیا واکنشی نشان داد؟ یا حرکتی کرد؟
فکر نمی کنم . شما کاملا مطمئن هستید؟ فکر نمی کنم او چیزی احساس می کرد- دست کم من چیزی متوجه نشدم.
بیایید بالا خواهش می کنم این کار را در حضور من تکرار کنید میل دارم این قسمت را با دستگاه SSR ضبط و مشاهده کنم وقت دارید؟ البته
Eh bien Allons بسیار خوب بیایید! من و دکتر همراه ژرژت لوبلان دوباره بالا می رویم و آنها به کمک یک پرستار دیگر و یک تکنسین دستگاهی را به اتاق ثریا می آورند بزودی دستها و سراسر پیشانی و دور جمجمه ثریا را با وسایل رابط به دستگاه وصل می کنند . از این که حضورم امشب در بیمارستان باعث تحریک و عملیاتی شده است احساس هیجانی به من دست می دهد.
دکتر از من می خواهد دست ثریا را بگیرم و با او حرف بزنم از خصوصی ترین و عاطفی ترین چیزها حرف بزنم آنچه دکتر خواسته می کنم و چهار پنج دقیقه ای با ثریا حرف می زنم دست و صورتش را نوازش می کنم و او را می بوسم بعد از مدتی دکتر نوارهای ضبط شده را از توی ماشین در می آورد می گوید باید آنها را بدقت مطالعه کند اما ظاهرا چیز به درد بخوری که انتظارش را داشته به وقوع نپیوسته است . از من تشکر می کند و هنگام خداحافظی تا جلوی آسانسور می آید.
بار دیگر از آنها تشکر می کنم و تاکید می کنم که در شرایط فعلی به هیچ وجه قصد ثریا را از بیمارستان خارج کنم تا وضعش معلوم شود و قرار می شود فردا به بیمارستان بروم و اوضاع (یعنی پرداخت هزینه بیمارستان ) را رسیدگی کنم . دکتر مارتن و ژرژت نوریس لابلان از وضع مالی خبری ندارند ظاهرا به ثریا بیمه دولتی تعلق نمی گرفته چون درباره وضع مخارج با شک و تردید حرف زده می شود .عالی است !به دکتر شب بخیر می گویم ولی دکتر مارتن حالا با حرارت با من دست می دهد و برایم در پاریس آرزوی اوقات خوبی را میکند و از آمدن من به فرانسه به دیدن ثریا ابراز خوشوقتی می کند Merci mille fois تشکر هزار بار ده دقیقه بعد با کیف و چمدانم از بیمارستان بیرون می آیم .
باران می ریزد ولی من پیاده از حاشیه رو سن ژاک می آیم بالا دنگم گرفته زیر باران پیاده گز کنم . این قسمت از پاریس از قدیم معرف حضورم هست از رو سن ژاک می آیم توی میدان لوکزامبورک بعد از سن میشل می اندازم توی خیابان تنگ و تاریک مسیو لوپرنس و هتل پالما که نا آشنا نیستم .پالما همیشه اتاق دارد چون دخمه ای است در کارتیه لاتن وقتی وارد می شوم آب از هفت سوراخم می چکد .سومونزو هم هنوز هست ریزه میزه قدیمی با صورت سفید خمیری که سنش را معلوم نمی کند سومونژو خودش پشت پیشخوان است و به من جا می دهد .اگر شب دیگری بود و زمانه دیگری بود و من به فرنگیس قول نداده بودم موقعیت اقتضا می کرد که بروم از آنچه حکیم فرموده بگیرم و بیایم گوشه هتل خودم را زغال کنم اما نمی شود.
صبح که از خواب بیدار می شوم هوای پاریس هنوز ابری و گرفته است و خیابان مسیو لوپرنس خفه پشت پنجره ام نوک درختهای برهنه در باد می لرزند چیز دیگری از حال و اوضاع منظره نمی بینم. بعد از اینکه دوش می گیرم و ریش می تراشم و لباس می پوشم می آیم کنار پنجره می نشینم لای پنجره را باز می کنم می گذارم هوای تازه از پنجره وارد شود . نفس عمیقی می کشم و شروع می کنم ببینم چکار می توانم بکنم.
اول برمی دارم نامه بلند بالایی برای فرنگیس می نویسم . دیشب به او تلفن کرده ام اما حالا وضعیت ثریا را آنطور که دیروز در بیمارستان دیدم شرح می دهم -و خیلی چیزهایی را که دیشب در تلفن نمی توانستم تشریح کنم حالا می نویسم. سعی می کنم تا آنجا که بشود دروغ نگفت امید بخش باشم. اما وقتی نامه تمام می شود می بینم در آن آنقدر امید و شادی موج می زند که گریه دار است . یک جا نوشته ام " فری -وضعیت ثریا نه تنها خطرناک نیست بلکه فکر می کنم امیدوار کننده است ولی نوع صدمه جوری است که باید منتظر همه چیز باشیم - حتی اینکه وضعیت بدتر شود و من خودم هم نمی دانم مقصودم از این حرف چیست ! " نامه را با ماچ و قربان صدقه تمام می کنم و کاغذ را توی پاکت می گذارم. آدرس می نویسم و میچسبانم و آن را لای گذرنامه و مدارک دیگرم توی کیف دستی ام می گذارم و می آیم پایین با پیراهن نو و پولیور شیک نو دستباف فرنگیس جعبه قرصهایم را هم که باید قبل از غذا بخورم توی کیف می گذارم.
در هتل تابناک پالما ناشتایی روی کرایه اتاق حساب می شود اما پیشخدمت میشخدمت در کار نیست مسئول پیشخوان که مسئول آشپزخانه هم هست سینی ناشتا را خودش می آورد فقط می پرسد چای یا قهوه بقیه اش فیکس است .نان فرانسوی و کرواسان کره و پنیر و مربا- که در بسته بندیهای کوچک سرو می شوند شیر با قهوه یا چای امروز مسئول پیشخوان خود پیرمرد دووال صاحب و مدیر عامل و رئیس هیات مدیره و پادو و گارسن تشکیلات است . با کت و شلوار تابه تا فکل کراوات کلاه شاپو و پیپ ابدیش می گویم قهوه و او سینی را به اتاق کوچک کنار پنجره می آورد نان و کره و مربای آلبالو خوب است و من هر وقت گیرم بیاید می زنم . بعد از ناشتا بیرون می آیم و قدم زنان وارد بولوار سن میشل می شوم و نبش خیابان دانتون پستخانه را گیر می آورم. دستگاه تازه باز شده و من می روم اوضاع و احوال پست هوایی ایران را می پرسم اوضاع و احوال پست هوایی ایران خوب نیست یعنی وجود خارحی ندارد. به علت ادامه جنگ ایران و عراق و بسته بودن فرودگاههای ایران پست هوایی رابرای ایران قبول نمی کنند منتها از پاریس تا ارزروم را با هواپیما و از آنجا به بعد را زمینی می فرستند . حدود ده دوازده روز طول می کشد نامه فرنگیس را پست می کنم و از آنجا پیاده تا ایستگاه اودئون می روم و با مترو اول به ایستگاه شاتله و از آنجا با یک انتقال به ایستگاه فرانکلین روزولت می آیم که به اول خیابان مونتنی می رسد.و بانک ملی ایران شعبه پاریس .
در بانک که غلغله ای از دانشجوهای بی پول و پله مانده است من چک مقدار فرانکی را که روی گذرنامه دارم دریک دفترچه حساب موقت با عکس و تفصیلات واریز می کنم که بمرور از آن استفاده شود . یک چک ده هزار فرانکی در وجه حامل برای بیمارستان ثریا می گیرم که علی الحساب به آنها بدهم اگرچه صورتحساب تا دیروز چیزی در حدود یکصدو چهل و دوهزار فرانک شده بود لعنت به چیز کم .
وقتی از بانک بیرون می ایم ساعت حدود یازده و نیم است . یک ایرانی