صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 54

موضوع: ثریا در اغما | اسماعیل فصیح

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    23-42


    بزرگتر حرکت اتوبوس آهسته تر می شود چون کامیونها و تانکها رفت و آمد دارند و لوله های دراز توپشان را زیر باران با برزنت پوشانده اند .
    سفر دراز و خیلی خسته کننده ای است ولی عباس آقا مرندی هرچندساعت یک مرتبه هرجا خودش دلش میخواهد نگه میدارد. او از آن روحیه های شاد و آزاد است و من از او خیلی خوشم می اید دلم می خواهد می فهمیدم پشت سر در تهران چه دارد و چه جور زندگی می گذراندو گاهی یک شب یک جا یک چیزی مهمانش می کردم.یک شب یک خانه هستم و صد شب به غربتم / ای بنز بی پدر به کجا می کشانیم گاهی هم این اقتباس تصنیف را با آهنگ آن ترانه هایده با دو دانگ صدایش می خواند:
    اول اینگلابمون حرفها چه شاعرانه بود
    .....
    و به هر حال او در عرض سه روز سفر هر طور هست همه ما را خیلی خسته و کوفته به منتهی الیه ترکیه به استانبول می رساند و از روی بسفر هم رد می کند .
    سر شب در گاراژ تی بی تی در استانبول که در قسمت شلوغی از شهر و پر از هتلهای بزرگ و کوچک است پیاده می شویم. مسافران هرکدام زودتر یا دیرتر در میان مه شب ناپدید می شوند . من و سهیلی به سبک سفر به یک هتل کوچک نزدیک گاراژ می اییم که آدمهایش خوب و مثل بیشتر ترکها خوش مشرب و بذله گو هستند و وقتی می فهمند ایرانی هستیم با ما با مهربانی و ترحم رفتار می کنند و یک اتاق دو تخته خوب به ما می دهند . اتاقش خیلی بزرگتر از کیوسک تلفن است اما بعد از یک حمام مفصل تنها چیزی که من امشب می خواهم یک خواب ست و سیر است .
    در تاریکی شب در طبقه اول بیمارستان شماره 2 شرکت ملی نفت ایرانم در آبادان در بخش کلینیک ها پشت دفتری که روزگاری اتاق ناظم بیمارستان یا به اصطلاح ward master بود.
    امشب ما را موقتا به اتاقهای مشرف به منبع آب آورده اند - که ظاهرا از تیررس و حمله توپ و خمسه خمسه دور است . حالا اگرچه حالم نسبتا بهتر است و هنگام روز حتی چند ساعت به حمل و نقل مجروحین یا جنازه ها یا هل دادن برانکاردها و صندلیها کمک می کنم اما امروز از عصر باز سردردهای بدی جمجمه ام را سنگین کرده بود و می آیم دراز میکشم بعد غرب که عراقیها منبع آب را با موشک هلیکوپتر توپدار می زنند و بیشتر شیشه های در و پنجره این قسمت بیمارستان خرد می شود تمام شب صدای انفجار مهیب توی کله ام می پیچد و این همان شب بدی است که دختر آقای کاتوزیان را هم که جلوی خانه شان توی ماشین خمپاره خورده و بعد یک پایش را قطع کرده بودند به اتاق مجاور می آورند .
    تمام شب طوفانی است و بادهای سخت و پر سر و صدایی بیرون پنجره هوهو می کشد. صدای عوعو سگها هم از یک جا می آید. باد باران را از پشت توری فلزی و شیشه های شکسته می زند تو و کاغذ روزنامه و مقوایی که پشت آن می گذاریم بیفایده است . تبادل آتش شدید است .
    گاهی سرسام آور بخصوص از طرف راست ساختمان که از لب آب و مرز عراق فاصله زیادی ندارد . من با قرصهای زیادی که خورده ام کرخ و بی حس در تاریکی دراز می کشم اما خوابم نمی برد و به صدای طوفان و نفیر خمپاره و توپ گوش می کنم . گاهی صداها درهم آمیخته می شوند طوری که آدم نمی فهمد انفجار توپ یا موشک است یا صدای رعد گاهی برق شدیدی پشت پنجره و بیشتر اتاق را روشن می کند و من باران و دود را می بینم که انگار در آسمان شهر پر التهاب میان درختهای عرعر آویزانند . صدای ضجه های دختر کاتوزیان هم که چند ساعتی بیشتر از عملش نمی گذرد و تازه فهمیده که علاوه بر قطع پایش پدرش هم کشته شده و مادرش هم در شکم ترکش خمپاره خورده لحظه ای قطع نمی شود .
    از نیمه های شب به بعد طوفان شدیدتر می شود و باران شرشر به درون اتاق می آید اتاق مجاور باید بدتر باشد چون چند بیمار آنجا را و منجمله دختر کاتوزیان به راهرو منتقل می کنند . بمباران و تبادل آتش سنگین حالا خوابیده اما هنوز صدای رگبار مسلسل و صدای توپها می آیدو آنها هنوز در تاریکی جنگ می کنند من خودم اثر داروهای سرشب از تنم رفته و درد زیادی دارم اما می دانم دردهای من پیش دختر بدبخت کاتوزیان هیچ است . گریه های هیستریک و سوزناک و هذیانها و ضجه هایش به زبان ارمنی تمام شب ادامه دارد.
    صبح روز جمعه 7 آذر 1359 هجری شمسی مطابق با 28 نوامبر 1980 میلادی در شهر استانبول در هتل درحه سه ابرولار شایدهم درجه چهار در بولوار مصطفی کمال از انفجار و خون و شهادت در آبادان خبری نیست . از زاغ و زوغ و صدای موتور و مسافرین بنز "تی بی تی" و عباس آقا مرندی هم خبری نیست فقط صدای وهاب سهیلی در رختخواب مجاور من از خواب بیدار شده سر رویی صفاداده و ریش را تیغ تراش کرده ولی سبیلها را تمیز نگه داشته از چمدانهایش لباس شیک در آورده و پک و پزی به هم زده و توی آینه دارد سبیلها را شانه می زند همراه حرکات دستش با شانه نرم نرمک سوتی هم زیر لب ارکستر می کند .
    وقتی می بیند من بیدار شده ام یک صبح عالی بخیر سر میدهد و بعد " به به .... چه صبح قشنگی جناب آریان . عنایت بفرمایید در محضرتون یک فصل ناشتای حسابی در شهر زیبا کنستانتینوپول بزنیم ....
    صبح بخیر..... چشم
    ناشتای حسابی ها نه از اون کثافتهای توی اون قهوه خونه ها که اشک عباس آقا مارا به زور جلوشان نگه می داشت ...
    موافقم بعد می پرسم : من باید زود یک سر بروم دفتر هواپیمائی ملی امروز بازند ؟ جمعه است .
    بازند اینجا یکشنبه تعطیله
    پس من باید فورا بروم بلند می شوم و می نشینم
    سرتون چطوره جناب آریان؟
    خوبه
    دیشب خیلی از خواب می پریدید- خوابهای بد می دیدید؟
    چیزی نیست
    یکهو نفس وی سینه تون می پیچید و مثل یک ناله دراز بلندتون می کرد- یعنی عملا از روی بالش بلندتون می کرد
    متاسفم مزاحمتون شدم
    نه خواهش می کنم سوغات جنگ آبادانه ؟
    چی سوغات جنگ آبادانه ؟
    این کابوسها و از خواب پریدنها ...
    بعضیهاشون ..... خود شما چطورید؟
    عالی ! متشکرم .
    نمی خواستم از خوابها حرف بزنم از شبهای اول جنگ توی مریضخانه طوری شده بود که نمی توانستم سرم را بگذارم زمین و مغز لامسبم شروع نکند .
    سهیلی می گوید: بنده در خدمتتون هستم در ایران ایر اینحا هم آشنا داریم یادم می آید کهگفته است یک عمر برای ایران ایر کار می کرده و غیره و ذلک.
    می گویم در تهران به من گفتند به علت جنگ هواپیمائی ملی قراردادی با ترکیش ایر دارد که در اروپا تمام بلیتهای ایران ایر را قبول می کند باید ته و توش را در بیاورم .
    سهیلی می گوید : ایرا می توانیم تاییدش را از کارمندان دفتر ایران ایر بپرسیم . من چند نفر را آنجا می شناسم خیر سرمون پیش کسوتیم .
    من خودم هم باید پروازم را به کراچی رزرو کنم آنجا ویزام در کنسولگری آمریکا آمده است دوستان از واشنگتن درست کردن بنده عجله ندارم اما چون جنابعالی عجله دارید و باید به مریضتون در پاریس برسید اول شما را راه می اندازیم.
    قربان لطف شما
    پس اول در خدمتتون یه فصل ناشتای حسابی !
    می خواهید بفرمایید ناشتا را بیاورند بالا؟
    نه بابا- عنایت بفرمائید لباس بپوشید می رویم توی رستوران حالا برگشته ایم توی تمدن !
    حدود یک ساعت بعد پس از صرف آب میوه و سه تخم مرغ نیمرو با سوسیس و گوجه فرنگی و نان کره و مربا و پنیر و قهوه ترکی فراوان سهیلی ( که به گفته خودش معده ی خوبی دارد) حالش از اول هم بهتر شده یک دوربین فیلمبرداری نیم متری کانن آورده و از پیشخدمت هتل سراغ محل خرید فیلم سوپر ایت را می گیرد.
    می گویم : جناب سهیلی بهتر است زودتر برویم دفتر هواپیمائی ملی
    بله در خدمتم
    شما آدرسش را بلدید ؟
    الان نظرم نیست اما میتونیم از اطلاعات دفتر هتل بپرسیم یا توی دفتر تلفن هست بعد می رویم بیرون بنده هم میخواهم یکی دوحلقه فیلم سوپر ایت بگیرم . منظره های این شهر همیشه مرا کشته و هیج وقت هم فرصت پیدا نکرده ام فیلمبرداری کنم اما حالا هیچی نداریم جز وقت ....
    بفرمائید حرکت کنیم
    آدرس محل دفتر هواپیمائی ملی ایران جایی در خیابان جمهوری ( جمهوری جاده سی ) است با تاکسی می رویم .
    سهیلی حق دارد و صبح قشنگ و تمیزی است و تاکسی از خیابان ملت ( ملت جاده سی) می اندازد توی بلوار آتاتورک بعد از روی پل آتاتورک کپرسو بطرف خیابان جمهوری بالا می رود در هردوطرف آب رشته ساختمانهای بلند و محکم با سبکهای مخلوط پخلوط هم شرقی هم غربی کهنه و نو ( از تمدنهای عثمانی بیزانسی رومی و مدرن آتاتورکی آسمانخراش آمریکائی ) همه کنار هم ایستاده اند . در سمت راست ما پل گاتالا است دورتر تنگه سفر ( بغازیچی بسفر ) زیر آسمان آبی با کمی ابرهای پف پفی سفید آرمیده خوب است . بدم نمی آید چندروزی اینجا می ماندم اما فکر ثریا در بیمارستان پاریس ....
    وقتی به دفتر هواپیمائی ملی می رسیم مدتی است که بازکرده اند اما دفتر خالی و خلوت و سوت کور است . سهیلی پس از سلام و علیک و خوش و بش تقریبا با تمام کارمندان مرد ماچ و بوسه می کند مرا پیش کارمندی که مثل بقیه بیکار پشت دستگاه کامپیوتر نشسته است می برد با او هم سلام و ماچ و بوسه می کند .
    مگس هم نمیپرونید جناب آذری؟ هان .
    نه جناب سهیلی
    این جناب آریان ما را بپرونید .
    آی به چشم ! آذری لهجه ترکی قشنگی دارد و کت و شلوار گاباردین بسیار شیک پیراهن سفید با یقه آهاری تابناک کراوات کرستیان دیور و تسبیح کهربایی ظریف در وسط انگشتهای دست چپش .
    سهیلی می گوید: پاریس تشریف می برند بلیت ایران ایر دارند در تهرون خدمتشون گفته ن اینجا ظاهرا قراردادی بسته شده که ترکیش ایر بلیتهای ما را قبول میکنه عنایت بفرمایید براشون جا رزرو کنید .
    آذری فقط می گوید : بلیط و پاسپورتشون لطفا
    گذرنامه و بلیتم را رد میکنم به جناب آذری مدارک را می گیرد و بررسی می کند بلیت چهل درصد تخفیفی شرکت نفت است و او سرش را تکان می دهد.
    سهیلی دوسه کلمه ای از دلیل رفتن من به پاریس ذکر می کند .
    بعد آذری نگاهی به من می اندازد و فقط می پرسد : چه وقت تشریف می برند ؟
    سهیلی می گوید جناب آریان می خواهند زودتر بروند.
    می گویم امروز اگر بشود فقط باید بروم هتل چمدانم را بردارم.
    آذری می گوید : همه روزه ساعت یازده و نیم و سه ونیم به پاریس پرواز دارند.
    سه و نیم امروز عالیه
    آذری تلفن را بر میدارد.
    در حالی که سهیلی با مرد دیگری در یک گوشه پچ پچ می کنند آذری با یک مکالمه تلفنی کوتاه برای من به ترکی - انگلیسی جا رزرو می کند . پرواز THY 616 ( تورک هوا یولاری ) بوئینگ 727 حرکت 15:30 از فرودگاه یشیلکوی استانبول ورود به فرودگاه اورلی 18:55 بعد از ظهر همان روز بی توقف . او این اطلاعات را روی یک تکه برچسب نارنجی رنگ می نویسد به بلیت من می چسباند و مهر می زند دو دستی به من تقدیم می کند . با خنده می گوید: اوکی؟.... لحظه به لحظه معرکه تر می شود.
    تمام؟
    گودبای !
    ممنون!
    گوربان حضرتعالی
    مقررات دیگری نیست ؟ تحویل گذرنامه ؟ ورقه خروج ؟
    نه خیر گوربان - اینجا از این جنگولک منگولک بازیها خبری نیست .
    فرودگاه از اینجا دوره ؟
    بیست چیلومتر ..... با تاچسی تشریف ببرید.
    فرمایش دیگری نیست ؟
    تا میتونید چیف بفرمائی پاریس
    چشم
    سفر بخیر گوربان
    متشکرم آقای آذری
    و موقع خداحافظی با وهاب سهیلی هم فرارسیده است سهیلی دست مرا توی دستهایش می فشارد و برای من از صمیم جان و دل آرزو می کند که خواهرزاده ام به یاری ایزد پاک و کارساز حالش خوب شود .
    خیلی سفارشهای دیگر هم می کند و می خواهد در آینده با هم در تماس باشیم اما او دارد به آمریکا می رود و من به ایران بر میگردم . وقتی می خواهیم به هم آدرسی برای تماس آینده بدهیم می بینیم در این موقع هیچ کدام در واقع آدرس و خانمانی نداریم. من جنگ زده هستم دیگر احتمالا به آبادان به آن خانه شرکتی بر نمی گردم وهاب سهیلی هم که جلای وطن کرده . بنا بر این من تنها آدرسی را که در دنیا دارم یعنی آدرس خانه خواهرم را به او می دهم و سهیلی مرا می بوسد. ابروهای سیاه و سفید و چشمهای قوه ای روشنش می درخشند . من حالا باور نمی کنم سیصد و هشتادهزار پوند تراولرزچک و اسکناس هزاردلاری در آستر پالتوها و کتهای کهنه اش جاسازی کرده باشد. همانطور که هرکز باور نمی کردم ویزای امریکاییش در کنسولگری امریکا در کراچی در انتظارش باشد همانطور که باور نمی کردم ریخته شاند خانه اش و دستگیرش کرده باشند و در اوین نگهش داشته باشند پس از ماچ و بوسه خداحافظی می کنیم .
    من با تاکسی به هتل برمیگردم و پس از تسویه حساب و برداشتن چمدان کوچکم دوسه ساعت زودتر به فرودگاه می روم.
    در فرودگاه یشیلکوی در یکی از باجه های تورکیش ایر به من می گویند که پرواز 616 به پاریس سرموقع در ساعت سه و نیم حرکت می کند . من اولین کسی هستم که برای پرواز checd in می کند . پس از ان تشریفات به سالن ترانزیت می روم از اداره کوچک مخابرات فرودگاه به فرنگیس تلفن می کنم و خبر جورشدن اوضاع پروازم را اطلاع می دهم. این که من ساعت 6 آن روز به پاریس خواهم رسید او را خوشحال میکند من به او قول می دهم پس از اینکه ثریا را با چشمهای خودم دیدم با به تهران تلفن کنم .
    خودم هم حالا احساس اطمینان خوبی دارم فقط هم دو ساعت به پرواز مانده به شعبه بانک می روم و هرچه لیر ترکی و پول ایرانی ته جیبم مانده به فرانک فرانسه تبدیم می کنم . بعداز دکه کتابفروشی سالن ترانزیت کتابی می خرم- رمان سگهای جنگ نوشته فردریک فروسایت نویسنده انگلیسی گوشه یکی از چند رستوران می نشینم و یک قهوه ترکی حسابی می زنم و خودم را مشغول می کنم .
    ساعت سه مسافرین پرواز 616 را صدا می زنند دوتن از کارکنان تورک هوا یولاری بعد از اینکه تمام مسافرین را به خط می کنند و آماده نگه می دارند پاسهای سوارشدن را چک میکنند مارا عملا به ستون یک و قدم مرتب بطرف درخروجی26 و به داخل هواپیما می برند سرساعت و دقیقه معهود هواپیما بدون دنگ وفنگ بلند می شود.
    آفتاب قشنگ و گرمی از پنجره کوچک و بیضی شکل می درخشد. هواصاف است و ابرها آن پایین و زمین آن پایین تر در ارتفاع سی و دو هزارپا از زمین همیشه هوا صاف است . وقتی از بالای بلغارستان و یوگسلاوی رد می شویم ناهار جالبی سرو می کنند که شامل اردور غذاهای دریایی جوجه و برنج فلفل زده است - با قهوه حسابی و داغ بعد از غذا کتاب سگهای جنگ را شروع می کنم . ظاهرا درباره چند مزدور نظامی مستقل بین المللی است که کارشان زد و بند با مقامات انگلیسی و سرنگون کردن دولتهای کوچک آفریقایی است اما نمی توانم تمرکز فکر داشته باشم و حسابی پیش بروم فکر ثریا برتمام مغزم سنگینی می کند.
    در آفتاب درخشان از روی اتریش و آلمان می گذریم .
    در تیغ آفتاب صبح جنازه ها را به بخش اطفال که حالا تبدیل به سالن اورژانس مجروحین شده می آورند عباس و مرتضی و بقیه را روی برانکاردهای جداگانه . من برانکار مرتضی را بطرف اتاق عمل می برم او هنوز از گلویش خون می ریزد.
    دوتا برادراند که از طرف بسیج مستضعفان الیگودرز به اهواز فرستاده شده بودند در تیپ 3 سپاه در کمپلو شش هفته تعلیمات دیده بودند . عباس و مرتضی شبستانی عباس نوزده سالش بود عشق شهادت پیدا کرده بود شاگرد مکانیکی را ول کرده بود و خدمت نظامش را در سپاه می گذراند . مرتضی سه سال کوچکتر بود و سال سوم راهنمایی را ول کرده بود عاشق برادرش بود هرکاری عباس می کرد حجت مرتضی بود. او هم همراه داداشش به ارتش بیست میلیونی پیوسته بود.
    آنها در سوم مهر وارد آبادان شده بودند در کمیته مسجد زنگویی نزدیک اداره کشتیرانی گمرک آبادان خدمت می کردند.
    در شب 19 مهر عباس و مرتضی همراه چهار پاسدار دیگر جلوی باغ خانه شماره یک بریم روبروی باشگاه نفت لب آب در سنگر بودند آن شش رزمنده در دوشیفت سه نفره سه ساعت به سه ساعت پاسداری می دادند بعد عوض می شدند . مرتضی و دو پاسدار مسن تر از کمیته حسینیه اصفهانیها از 9 تا 12 شب با ژ3 و آرپی جی هفت و نارنجک دستی پاسداری داده بودند . از آن شبها بود که هر آن احتمال تجاوز عراقیها به این دست آب امکان داشت . اما تاساعت 12 نیمه شب اتفاقی نیفتاده بود طوری که در نیم ساعت آخر مرتضی توی سنگر در انظار تغییر شیفت خوابش برده بود . زانو زده مسلسل در دست سرش روی مسلسل خوابش برده بود . هم سنگران دیگر بیدار و هوشیار بودند .
    اگرچه آنها نیز در دقایق آخر احساس خستگی می کردند . یکی از آنها نجف کریمی بچه لین یک احمد آباد بود و حالا چشمش بطرف ساختمان تالار انکس بود که سایر رزمندگان در آشپزخانه پشت آن قرارگاه داشتند . نجف هم منتظر بود ببیند چه وقت تعویضیها می آیند تا شیفت را تحویل بگیرند .
    دو سه دقیقه مانده به دوازده نیمه شب که مرتضی هنوز خواب است نجف سایه هایی را می بیند که در تاریکی حرکت می کنند سایه ها اول از پشت دیوار بزرگ آجری انکس ظاهر می شوند و بعد دولادولا از حاشیه شمشادهای پارکینگ جلو می آیند او هیکل و قیافه همرزمان خودشان را می شناسد. عباس شبستانی جلو است . بعد سید مصطفی خبازی بعد جعفر چراغی انتظار طولانی و خسته کننده ای سپری شده است .
    دریک ثانیه گیج و هراسناک مرتضی از خواب می پرد.
    اومدند ؟
    آره نترس پشت سرن پای شمشادا
    و مرتضی بر می گردد آتش می گشاید هرسه پاسدار با رگبار ژ3 به شهادت می رسند- اول از همه برادر خودش - عباس
    آن روز صبح سحر جنازه ها را به بیمارستان می آورند و من برای اولین بار مرتضی را می بینم که او هم جزو مجروحین است سعی کرده با چاقو گلوی خودش را ببرد. پسر بچه است حتی شانزده سال هم کمتر نشان می دهد فقط زیر گوشهاش کمی موی نرم دارد . یکی از برادران جهاد مرتضی را دلداری می دهد به او اطمینان می دهد که در دیدگاه و قضاوت و رحمت خداوند او مقصر نبوده است . برادرش به خواست خداوند به فیض شهادت رسیده است .
    ص30-35
    آفتاب قشنگ و گرمی از پنجره کوچک و بیضی شکل می درخشد. هواصاف است و ابرها آن پایین و زمین آن پایین تر در ارتفاع سی و دو هزارپا از زمین همیشه هوا صاف است . وقتی از بالای بلغارستان و یوگسلاوی رد می شویم ناهار جالبی سرو می کنند که شامل اردور غذاهای دریایی جوجه و برنج فلفل زده است - با قهوه حسابی و داغ بعد از غذا کتاب سگهای جنگ را شروع می کنم . ظاهرا درباره چند مزدور نظامی مستقل بین المللی است که کارشان زد و بند با مقامات انگلیسی و سرنگون کردن دولتهای کوچک آفریقایی است اما نمی توانم تمرکز فکر داشته باشم و حسابی پیش بروم فکر ثریا برتمام مغزم سنگینی می کند.
    در آفتاب درخشان از روی اتریش و آلمان می گذریم .
    در تیغ آفتاب صبح جنازه ها را به بخش اطفال که حالا تبدیل به سالن اورژانس مجروحین شده می آورند عباس و مرتضی و بقیه را روی برانکاردهای جداگانه . من برانکار مرتضی را بطرف اتاق عمل می برم او هنوز از گلویش خون می ریزد.
    دوتا برادراند که از طرف بسیج مستضعفان الیگودرز به اهواز فرستاده شده بودند در تیپ 3 سپاه در کمپلو شش هفته تعلیمات دیده بودند . عباس و مرتضی شبستانی عباس نوزده سالش بود عشق شهادت پیدا کرده بود شاگرد مکانیکی را ول کرده بود و خدمت نظامش را در سپاه می گذراند . مرتضی سه سال کوچکتر بود و سال سوم راهنمایی را ول کرده بود عاشق برادرش بود هرکاری عباس می کرد حجت مرتضی بود. او هم همراه داداشش به ارتش بیست میلیونی پیوسته بود.
    آنها در سوم مهر وارد آبادان شده بودند در کمیته مسجد زنگویی نزدیک اداره کشتیرانی گمرک آبادان خدمت می کردند.
    در شب 19 مهر عباس و مرتضی همراه چهار پاسدار دیگر جلوی باغ خانه شماره یک بریم روبروی باشگاه نفت لب آب در سنگر بودند آن شش رزمنده در دوشیفت سه نفره سه ساعت به سه ساعت پاسداری می دادند بعد عوض می شدند . مرتضی و دو پاسدار مسن تر از کمیته حسینیه اصفهانیها از 9 تا 12 شب با ژ3 و آرپی جی هفت و نارنجک دستی پاسداری داده بودند . از آن شبها بود که هر آن احتمال تجاوز عراقیها به این دست آب امکان داشت . اما تاساعت 12 نیمه شب اتفاقی نیفتاده بود طوری که در نیم ساعت آخر مرتضی توی سنگر در انظار تغییر شیفت خوابش برده بود . زانو زده مسلسل در دست سرش روی مسلسل خوابش برده بود . هم سنگران دیگر بیدار و هوشیار بودند .
    اگرچه آنها نیز در دقایق آخر احساس خستگی می کردند . یکی از آنها نجف کریمی بچه لین یک احمد آباد بود و حالا چشمش بطرف ساختمان تالار انکس بود که سایر رزمندگان در آشپزخانه پشت آن قرارگاه داشتند . نجف هم منتظر بود ببیند چه وقت تعویضیها می آیند تا شیفت را تحویل بگیرند .
    دو سه دقیقه مانده به دوازده نیمه شب که مرتضی هنوز خواب است نجف سایه هایی را می بیند که در تاریکی حرکت می کنند سایه ها اول از پشت دیوار بزرگ آجری انکس ظاهر می شوند و بعد دولادولا از حاشیه شمشادهای پارکینگ جلو می آیند او هیکل و قیافه همرزمان خودشان را می شناسد. عباس شبستانی جلو است . بعد سید مصطفی خبازی بعد جعفر چراغی انتظار طولانی و خسته کننده ای سپری شده است .
    دریک ثانیه گیج و هراسناک مرتضی از خواب می پرد.
    اومدند ؟
    آره نترس پشت سرن پای شمشادا
    و مرتضی بر می گردد آتش می گشاید هرسه پاسدار با رگبار ژ3 به شهادت می رسند- اول از همه برادر خودش - عباس
    آن روز صبح سحر جنازه ها را به بیمارستان می آورند و من برای اولین بار مرتضی را می بینم که او هم جزو مجروحین است سعی کرده با چاقو گلوی خودش را ببرد. پسر بچه است حتی شانزده سال هم کمتر نشان می دهد فقط زیر گوشهاش کمی موی نرم دارد . یکی از برادران جهاد مرتضی را دلداری می دهد به او اطمینان می دهد که در دیدگاه و قضاوت و رحمت خداوند او مقصر نبوده است . برادرش به خواست خداوند به فیض شهادت رسیده است .
    تنها راهی که مرتضی نیز می توانست به برادرش بپیوندد این بود که اوهم در راه نابودی کفار بعثی شهید شود و به بهشت برود.
    هوا رو به تاریکی است که در فرودگاه اورلی می نشینیم بعد از اینکه وارد راهروهای ترمینال می شویم من تند تند تابلوهایی را که فلشهای arrivee دارد دنبال می کنم . قلبم تند می زند و وسط مغزم یک چیزی مثل چرخ آسیابی که سنگش در رفته باشد می چرخد به قسمت کنترل گذرنامه می رسم فرمهایی را که در هواپیما داده بودند پر کرده ام حاضر است و گذرنامه ام هم ویزای سه ماهه معتبر فرانسه دارد. افسر گمرک آنها را بررسی می کند همه چیز درست است . سوالی نمی شود تایید می کند . تق توق مهر می زند مرسی مسیو! دیگر معطل نمی شود. پس از این تشریفات به قسمت جلوی سالن می آیم و چمدان کوچکم را هم از قسمت بار می گیرم تنگ غروب است که می آیم بیرون هوا سرد است و باد تیز آخر پاییزی پاریس توی صورتم می خورد.
    دارم از جلوی در ترمینال بطرف ایستگاه تاکسیها می روم که با جناب نادر پارسی سینه به سینه می شوم- همان شاعر و نویسنده و مترجم و نمایشنامه نویس و هنرپیشه تاتر و سینمای ایران که حالا دارد با زنی چاق و چله وارد سالن ترمینال می شود . پارسی را از سالها قبل از خیلی سال قبل در تهران می شناسم و هنوز باهم سلام و علیکی داریم . باهم دست می دهیم و بعد از سلام و علیک و خوش و بش پارسی مرا به زنش سارا معرفی می کند و می گوید که آمده اند به پیشواز خواهر عیال که از امریکا می اید . هر دو شیک و پیک کرده اند . عیال مانتوی پوست خز و شاپوی پر دار من با کاپشن برزنتی کهنه شبه نظامی ام بی شباهت به حمال درب و داغونی نیستم که چمدانهای آنها را برداشته باشد. خداحافظی را شروع می کنم خوب نادر
    می گوید: توهم زدیه به چاک جعده ؟
    آره
    کجا میری ؟ محل اقامتت کجاست ؟
    الان دارم میرم بثیمارستان ..... محل اقامتم را هم فعلا نمی دونم .
    بیمارستان ؟
    خواهرزاده ام تصادف داشته چندین روزه توی اغما است وضعش بده آدم قحط بوده مرا فرستادند ببینم چه میشه کرد.
    تو این وضع جنگ و بسته بودن مرزها چطوری اجازه دادند؟
    خب دیگه !
    پارسی می خندد.
    خوب اولا امیدوارم خواهرزاده ت حالش خوبه جلال الانم انگار عجله داری نگاه کن این شماره تلفن من ..... بردار یک جا جنگی یادداشت کن فردا عصری یک زنگ به من بزن .
    شماره را به من می گوید و من پشت پاکت بلیتم می نویسم.
    باشه .
    حتما ها
    چشم
    ملت اینجا زیاد هستند.... بیا آشنا شو.
    چشم
    گاهی میشینیم تجدید عهدهایی می کنیم شاید یه خورده م خندیدیم چرا که نخندیم ؟ باشه؟
    باشه
    پارسی می گوید: نگاه کن سارا تنها چیزی که این مرد در این دنیا بلده باشه است و چشم اگر بهش بگویی جلال آریان امروز این گونی میخ را بگذار سر پیشونیت و برو سرقله قاف چون یه نفر اونجا واسه تابوتش میخ لازم داره میگه باشه چشم .... پس بیا ببینمت.
    می پرسم : لیلا آزاده را می بینید؟
    آره لیلا خانم هم هست گرچه مدتی او هم مریض بوده اما شنیدم خوب شده از بیمارستان آمده بیرون.
    می گویم : خوب من باید بروم
    نادر پارسی می گوید پس حتما تلفن کن.
    زنش هم می گوید: بله حتما تلفن بفرمائید....
    چشم
    ببینمت
    خداحافظ
    او و زنش می روند داخل ترمینال و من می آیم سراغ محل تاکسیها قلبم باز شروع کرده به تپش و یک جور حالت مسخره تند تند می آیم و یک تاکسی می گیرم و نام بیمارستان را به راننده می گویم بقیه اش ساده است .
    بیمارستان وال دوگراس خواهش می کنم
    بله مسیو
    کیف و چمدانم کوچک اند و لازم نیست توی صندوق عقب بروند و تاکسی چهارتا مسافر دیگر هم نمی خواهد در را می بندم اوحرکت می کند.
    حالا غروب روی پاریس نشسته و نم نم باران هم گرفته راننده تاکسی تند می آید و من نمی فهمم از چه مسیری می گذرد اما پس از مدتی وارد ترافیک سنگینی می شویم و حدود نیم ساعت بعد من بولوار مونپارناس را می شناسم و چند دقیقه بعد که تاکسی نزدیک بیمارستان نگه میدارد باز اضطراب مسخره را توی سینه ام حس می کنم در تقاطع بولوار مونپارس و روسن ژاک راننده در ورودی بیمارستان را نشانم می دهد کرایه تاکسی شصت و خرده ای فرانک است هفتاد جدا می کنم و به او می دهم و از او تشکر می کنم.
    ساختمان اصلی بیمارستان مثل کلیسا یا قصر عتیقه است - با گنبد تیره رنگ سبک گوتیک که در زیر باران و سایه روشن نور الکتریکی که غیر مستقیم به آن می تابد بیشتر شبیه ساختمانی در فیلمهای پرهیجان آلفرد هیچکاک است تا یک بیمارستان . من خودم هم در آن لحظه با ریخت و قواره آواره کیف و چمدان در درست منظره خیلی شاد و تودل بررویی ندارم.
    ص36-42
    با پرس و جو بالاخره دفتر اطلاعات Renseignement را گیر می آورم سه زن در اتاق هستند با فرانسه دست و پا شکسته ام به آنها می فهمانم دنبال چه مریضی هستم و خودم که هستم از کجا آمده ام و برای چه آمده ام آن سه مخلوق که یکی شان راهبه است و به حرفهایم گوش می کنند و رفته رفته بخصوص وقتی می شنوند با اتوبوس از ایران خارج شده ام طوری نگاهم می کنند که انگار از مرکز بلاهای زمینی و آسمانی جهان نازل شده ام در همین لحظه زن مسن دیگری با لباس پرستاری وارد می شود که مانتوی ارغوانی روی دوشش انداخته است . این یکی پرستار است و ظاهرا کارش تمام شده و عازم رفتن است . یکی از سه زن در قسمت اطلاعات مرا به پرستار تازه وارد نشان می دهد و به عنوان مسیویی که از ایران آمده و دایی مریض کوماتوز معرفی می کند. پرستار مسن نوریس ژرژت لوبلان پرستار بخشی است که ثریا آنجا بستری است . اوهم یک Mon Dieu "خدای من" می گوید و با من سلام و علیک می کند می گوید متاسفانه ثریا هنوز در اغما است ولی دکتر پل مارتن معالجاتی روی وی انجام داده است سه هفته از وقوع این اتفاق تراژبک می گذشت و آنها هنوز درست نمی دانستند دقیقا چه اتفاقی افتاده است ظاهرا ثریا با دوچرخه از جاده می پیچیده و خودش در اثر لیز بودن آسفالت زمین خورده یا شاید هم تصادفی شده که البته این بعید به نظر می آید-ولی لایحتمل نیست- راننده اتومبیلی که او را پیدا می کند و گزارش می دهد گفته است که دختر جوان بیهوش بوده و فقط پیشانی و گیجگاهش جراحاتی سطحی داشته آن شب مادام و مسیویی به نام کریستیان و فیلیپ شارنو که از دوستان مریض هستند و آدرس آنها در کیف مریض بوده اورابه اینجا می آورند آنها در این مدت اغلب از او عیادت کرده اند . می گویم بله اسم آنها را شنیده بودم- آنها یکی از کسانی بودند که به خواهرم خبر دادند .ژرژت لوبلان از این موضوع خبر دارد ولی اوه این خیلی غمناک است که ثریا هرگز به هوش نیامده تا خودش شرح واقعه را بگوید متاسفانه .وحشتناک است نه؟ حالا چطور است ؟ همانظور متاسفانه همان شرایط خواهش می کنم اگر ممکن باشد من ثریا را فقط یک لحظه امشب ببینم می دانم دیروقت است ولی من پنج هزار کیلومتر راه برای این کار آمده ام . نوریس ژرژت با محبت و فهم می پذیرد و خودش مرا به آنجا می برد. چمدان و کیفم را گوشه ای می گذارم و همراهش راه می افتم .در راه در اسانسور تا رسیدن به طبقه سوم نوریس ژرژت یکریز حرف می زند درباره اغما و علل اغما و شرایط مختلف مریض کوماتوز و اثرات جنبی در بدن بیمار....
    دلواپسی و دلهره ای که از موقع ورود به خاک فرانسه در سینه ام جمع شده در لحظه ای که وارد اتاق ثریا می شودم و بالای بستر او می آیم تبدیل به موجی دردناک و تقریبا غیر قابل تحمل شده است ...لحظه واقعیت تلخ ثریا آنجاست یا انچه روزی دختری جوان و قشنگ بود-آنجا روی بستری کنار دیوار دور از پنجره دراز کشیده است. فقط سر و یک بازویش از زیر ملافه و پتو بیرون است صورتش تکیده و بیرنگ زیر حدقه چشمان بسته اش حلقه های کبود و تیره . بازوی لاغرش دراز روی ملافه قراردارد .ساکت و صامت و بیحرکت سوزن محلولی به رگ وسط ساعدش وصل است . از پهلویش لوله دکومپرسیون ادرار به یک کیسه نایلون پایین تخت می رسد . از بینی اش لوله ایندترشال برای سهولت تنفس به مخزن اکسیژن می رود . بیرون پنجره هم باران حالا شدت گرفته و به پنجره می خورد. من دیگر صدای ژرژت لوبلان را نمی شنوم. می روم جلوتر و دست ثریا را لمس می کنم دستش سرد و مثل کاسه صدف جمع و سفت است .انگار اصلا فشار خون یا حتی خون ندارد ولی نبضش تند می زند خم می شوم پیشانی بی حرارتش را می بوسم در آن ثانیه یاد فرنگیس هم نیستم فقط به این موجود فکر می کنم یک چیزی توی چشمهایم می سوزد سعی می کنم خودم را کنترل کنم. بر می گردم و به پرستار نگاه می کنم می گوید Cest tres malheureux monsieur خیلی غم انگیز ست آقا...می دانم.
    می گویم متشکرم مادموازل لوبلان آیا امشب کاری از دست من بر می آید؟ نه نه می توانید فردا بیایید و با دکتر مارتن صحبت کنید مانتویش را روی شانه اش مرتب می کند از اتاق بیرون می اییم . فردا صبح بیایید چشم البته فردا خواهم آمد ... و درباره پرداخت هزینه هم اقدام خواهم کرد .
    البته تصور می کنم آن عجالتا اضطراری نیست فکر نمی کنم مادام و مسیو شارنو ضمانت نامه ای پرکرده اند ...پایین من آدرس و تلفن آنها را به شما خواهم داد ... البته اگر نداشته باشید.
    متشکرم دارم
    در طبقه همکف تصادفا با دکتر مارتن که برای سرکشی بعضی از بیمارانش آمده است بر می خوریم نوریس ژرژت لوبلان مرا به دکتر معرفی می کند. دکتر مارتن اجازه بدهید مسیو آریان را معرفی کنم دایی بیمار کوماتوز ثریا الان از ایران وارد شده اند مسیو آریان دکتر مارتن
    دکتر مارتن دستش را بطرف من دراز می کند آه مسیو چطورید خوشوقتم!
    من هم همینطور دکتر
    به فرانسه خوش آمدید
    از ملاقات شما خوشوقتم دکتر
    مارتن مرد چهل پنجاه ساله ای کوتاه قد و نیمه تاس و مثل ژرژلابلان و مثل همه فرانسویها حراف است و بزودی شروع می کند درباره اوضاع ثریا وشرایط مریض کوماتوز بطور کلی حرف زدن بیشتر حرفهایش را نمی فهمم و این نه فقط برای این است که فرانسه ام بد است بلکه برای این است که آن شب من دیگر روغن چراغ عقل و شعورم ته کشیده تمام طول سفر را از میدان آزادی و ترمینال درب و داغون تهران تا اوپیتال دو وال دوگراس با امید واهی آمده ام. اما حالا دیگر خاصیت شنیدن و اختلاط کردن و آدم بودن را از دست داده ام. اما دکتر مارتن هم حالا ول کن نیست بعد از آن که می گوید آنها از نحوه و میزان به مغز ثریا آگاهی کامل دارند اظهار می دارد این گونه موارد طرح خاصی ندارد و هر آن هر عامل می تواند در تغییر وضع بیمار موثر باشد.
    می پرسد: مسیو آریان شما رفتید بالا ثریا را دیدید-نه؟
    بله دکتر
    آیا واکنشی احساس می شد ؟
    مقصود شما چیست دکتر؟ دکتر به زبان انگلیسی می گوید آیا شما دست ثریا را گرفتید و با او حرف زدید؟ بله دکتر من این کار را کردم .
    آیا واکنشی نشان داد؟ یا حرکتی کرد؟
    فکر نمی کنم . شما کاملا مطمئن هستید؟ فکر نمی کنم او چیزی احساس می کرد- دست کم من چیزی متوجه نشدم.
    بیایید بالا خواهش می کنم این کار را در حضور من تکرار کنید میل دارم این قسمت را با دستگاه SSR ضبط و مشاهده کنم وقت دارید؟ البته
    Eh bien Allons بسیار خوب بیایید! من و دکتر همراه ژرژت لوبلان دوباره بالا می رویم و آنها به کمک یک پرستار دیگر و یک تکنسین دستگاهی را به اتاق ثریا می آورند بزودی دستها و سراسر پیشانی و دور جمجمه ثریا را با وسایل رابط به دستگاه وصل می کنند . از این که حضورم امشب در بیمارستان باعث تحریک و عملیاتی شده است احساس هیجانی به من دست می دهد.
    دکتر از من می خواهد دست ثریا را بگیرم و با او حرف بزنم از خصوصی ترین و عاطفی ترین چیزها حرف بزنم آنچه دکتر خواسته می کنم و چهار پنج دقیقه ای با ثریا حرف می زنم دست و صورتش را نوازش می کنم و او را می بوسم بعد از مدتی دکتر نوارهای ضبط شده را از توی ماشین در می آورد می گوید باید آنها را بدقت مطالعه کند اما ظاهرا چیز به درد بخوری که انتظارش را داشته به وقوع نپیوسته است . از من تشکر می کند و هنگام خداحافظی تا جلوی آسانسور می آید.
    بار دیگر از آنها تشکر می کنم و تاکید می کنم که در شرایط فعلی به هیچ وجه قصد ثریا را از بیمارستان خارج کنم تا وضعش معلوم شود و قرار می شود فردا به بیمارستان بروم و اوضاع (یعنی پرداخت هزینه بیمارستان ) را رسیدگی کنم . دکتر مارتن و ژرژت نوریس لابلان از وضع مالی خبری ندارند ظاهرا به ثریا بیمه دولتی تعلق نمی گرفته چون درباره وضع مخارج با شک و تردید حرف زده می شود .عالی است !به دکتر شب بخیر می گویم ولی دکتر مارتن حالا با حرارت با من دست می دهد و برایم در پاریس آرزوی اوقات خوبی را میکند و از آمدن من به فرانسه به دیدن ثریا ابراز خوشوقتی می کند Merci mille fois تشکر هزار بار ده دقیقه بعد با کیف و چمدانم از بیمارستان بیرون می آیم .
    باران می ریزد ولی من پیاده از حاشیه رو سن ژاک می آیم بالا دنگم گرفته زیر باران پیاده گز کنم . این قسمت از پاریس از قدیم معرف حضورم هست از رو سن ژاک می آیم توی میدان لوکزامبورک بعد از سن میشل می اندازم توی خیابان تنگ و تاریک مسیو لوپرنس و هتل پالما که نا آشنا نیستم .پالما همیشه اتاق دارد چون دخمه ای است در کارتیه لاتن وقتی وارد می شوم آب از هفت سوراخم می چکد .سومونزو هم هنوز هست ریزه میزه قدیمی با صورت سفید خمیری که سنش را معلوم نمی کند سومونژو خودش پشت پیشخوان است و به من جا می دهد .اگر شب دیگری بود و زمانه دیگری بود و من به فرنگیس قول نداده بودم موقعیت اقتضا می کرد که بروم از آنچه حکیم فرموده بگیرم و بیایم گوشه هتل خودم را زغال کنم اما نمی شود.
    صبح که از خواب بیدار می شوم هوای پاریس هنوز ابری و گرفته است و خیابان مسیو لوپرنس خفه پشت پنجره ام نوک درختهای برهنه در باد می لرزند چیز دیگری از حال و اوضاع منظره نمی بینم. بعد از اینکه دوش می گیرم و ریش می تراشم و لباس می پوشم می آیم کنار پنجره می نشینم لای پنجره را باز می کنم می گذارم هوای تازه از پنجره وارد شود . نفس عمیقی می کشم و شروع می کنم ببینم چکار می توانم بکنم.
    اول برمی دارم نامه بلند بالایی برای فرنگیس می نویسم . دیشب به او تلفن کرده ام اما حالا وضعیت ثریا را آنطور که دیروز در بیمارستان دیدم شرح می دهم -و خیلی چیزهایی را که دیشب در تلفن نمی توانستم تشریح کنم حالا می نویسم. سعی می کنم تا آنجا که بشود دروغ نگفت امید بخش باشم. اما وقتی نامه تمام می شود می بینم در آن آنقدر امید و شادی موج می زند که گریه دار است . یک جا نوشته ام " فری -وضعیت ثریا نه تنها خطرناک نیست بلکه فکر می کنم امیدوار کننده است ولی نوع صدمه جوری است که باید منتظر همه چیز باشیم - حتی اینکه وضعیت بدتر شود و من خودم هم نمی دانم مقصودم از این حرف چیست ! " نامه را با ماچ و قربان صدقه تمام می کنم و کاغذ را توی پاکت می گذارم. آدرس می نویسم و میچسبانم و آن را لای گذرنامه و مدارک دیگرم توی کیف دستی ام می گذارم و می آیم پایین با پیراهن نو و پولیور شیک نو دستباف فرنگیس جعبه قرصهایم را هم که باید قبل از غذا بخورم توی کیف می گذارم.
    در هتل تابناک پالما ناشتایی روی کرایه اتاق حساب می شود اما پیشخدمت میشخدمت در کار نیست مسئول پیشخوان که مسئول آشپزخانه هم هست سینی ناشتا را خودش می آورد فقط می پرسد چای یا قهوه بقیه اش فیکس است .نان فرانسوی و کرواسان کره و پنیر و مربا- که در بسته بندیهای کوچک سرو می شوند شیر با قهوه یا چای امروز مسئول پیشخوان خود پیرمرد دووال صاحب و مدیر عامل و رئیس هیات مدیره و پادو و گارسن تشکیلات است . با کت و شلوار تابه تا فکل کراوات کلاه شاپو و پیپ ابدیش می گویم قهوه و او سینی را به اتاق کوچک کنار پنجره می آورد نان و کره و مربای آلبالو خوب است و من هر وقت گیرم بیاید می زنم . بعد از ناشتا بیرون می آیم و قدم زنان وارد بولوار سن میشل می شوم و نبش خیابان دانتون پستخانه را گیر می آورم. دستگاه تازه باز شده و من می روم اوضاع و احوال پست هوایی ایران را می پرسم اوضاع و احوال پست هوایی ایران خوب نیست یعنی وجود خارحی ندارد. به علت ادامه جنگ ایران و عراق و بسته بودن فرودگاههای ایران پست هوایی رابرای ایران قبول نمی کنند منتها از پاریس تا ارزروم را با هواپیما و از آنجا به بعد را زمینی می فرستند . حدود ده دوازده روز طول می کشد نامه فرنگیس را پست می کنم و از آنجا پیاده تا ایستگاه اودئون می روم و با مترو اول به ایستگاه شاتله و از آنجا با یک انتقال به ایستگاه فرانکلین روزولت می آیم که به اول خیابان مونتنی می رسد.و بانک ملی ایران شعبه پاریس .
    در بانک که غلغله ای از دانشجوهای بی پول و پله مانده است من چک مقدار فرانکی را که روی گذرنامه دارم دریک دفترچه حساب موقت با عکس و تفصیلات واریز می کنم که بمرور از آن استفاده شود . یک چک ده هزار فرانکی در وجه حامل برای بیمارستان ثریا می گیرم که علی الحساب به آنها بدهم اگرچه صورتحساب تا دیروز چیزی در حدود یکصدو چهل و دوهزار فرانک شده بود لعنت به چیز کم .
    وقتی از بانک بیرون می ایم ساعت حدود یازده و نیم است . یک ایرانی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    45 تا 54
    به من بگویید؟»
    «نه...متاسفانه ، فقط همان چیزهایی که دیروز گفته شد . دوباره این جور چیزها باید صبر کرد و دید..ما امیدواریم که خوب بشود.»
    «مرسی.»
    «خدا حافظ.»
    «توجه کنید. پله ها ممکن است لغزنده باشند.»
    «بله، چشم»
    از پلکان عریضی که به طبقه سوم میرود و موزائیکهایش باماده پاک کننده تندی صیقل داده شده است بالا می روم. بخش «او پی دی» ( بخش بیماران سر پایی ) بیمارستان آبادان حتی از یان هم بهتر بود. سالن او پی دی به بزگی یک سالن فرودگاه بود که در آن بیست و دو متخصص از تمام بخش ها کلینیک داشتد. و دوداروخانه مخصوص کارگان و کارمندان داشت. زمین ودیوارها را چنان صیقل می دادند که برق میزد. اما آنروز غروب ، بعد از آنکه بخش اصلی بیمارستان هم موشک خورد ، و ما رابه اینجا آوردند وضع او پی دی فرق کرده بود.
    راهروی دراز طبقه سوم بیمارستان وال دوگراس تقریبا خالی شده است. بهیاری با یک سینی چرخدار دوا داخل یکی از اتاقها می شود. انفرمیه ای بالباس سفید ، ماشین صیقل کفپوش را روی موزاییک ها میگرداند. تابلوی پرستا رمو طلایی با چشمان آبی ، انگشت به لبهای ماتیک زده می گوید silence سکوت ! ته راهرو دکتر فرانسوا مارتن جلوی زن جوان ریز نقشی ایستاده است و حرف میزند. یا زن با او حرف میزند.دکتر مارتن مرا می بیند . از دور دست تکان میدهد. از دیروز مرایادش هست. وارد دفتر تمیز و براق او می شوم و گوشه ای مینشینم تابیاید. از پنجره دراز شیشه ای فقط نوک درختها با اندک برگهای باقی مانده خزانزده پیداست. خورشید ناگهان لا به لای ابرها را شکافته است و درخششی زننده دارد.
    سر شب به دو تا دانشجو امدادگر در او پی دی کمک میکنم. در میان مجروحین زن کارگری را میاورند ، باابچه اش. بچه نوزاد است و توی بغل مادر که جفت پاهایش ترکش خمپاره خورده ، بیهوش است – بچه به گردن مادر چسبیده و بیدار است. پستان مادر توی دهان بچه است که شیر می خورد. صورت مادر زیر چادر است. اما پاهایش – یا چیزهایی که قبلا پا بوده – زیر جوراب سوخته و پا خون مرده کبود و سرخ و سیاه و چقر شذه است. جوراب یک پایش در گوشت و استخوان آش و لاش و ذوب شده. پایین چادرش هم سوخته ولک لک خون مرده دارد. کف سالن او پی دی امشب چرک و کدر است وبوی خون دلمه بسته همه جا را برداشته. شیشه های پنجره های بلندی که به سمت سیک لین باز میشود خرد شده است ودود سیاهی از آنجا وارد می شود. اکثر مجروحین را کنار دیوار خوابانده اند تا دکتر بیاید و به آنها برسد. بیشتر زخمیها لا اله الا الله و شهادتین میگویند و ناله می کنند. همهمه وناله وفریاد همه جا هست. برق نیست ولی یک ژنراتور 480 واتی دواخانه و اتاقهای این سمت را روشن میکند. سمت پنجره ها تاریک است و در گوشه ای کنار من ، یکی از بچه های اداره حراست که موج انفجار به مغزش اسیب رسانده با صدای بلند درباره یک ماشین یخ سازی هذیان میگیود. ظاهرا ماشین یخ سازی را که کلیدش را هم نداشتند از رستوران انکس لب آب هل داده بودند برده بودند ستاد تعمیرات ، توی جاره پترو شیمی...
    صدای پای دکتر مارتن و خانم همراهش نزدیک می شود.
    «اها! مسیو...روز بخیر cava? چط.ری؟»
    «صبح بخیر ، دکتر مارتن»
    «خوب. امروز شما چطورید..دیگر خسته نیستید؟»
    «نه ، مرسی...شما چطور دکتر؟»
    «خوب ، مرسی. شما دو نفر میل دارید بایکدیگر اشنا شوید.»
    زن ریز نقش مرا با لبخند و کنجکاوی برانداز میکند. شلوار جین و کاپشن امریکایی طلایی رنگ تنش است. موهای سیاهش پشت سرش دم اسبی است و چشمهای حساس و خوبی دارد.
    دکتر به من میگوید:«مسیو...من اسم کوچک شما را فراموش کردم..»
    میدانم هر دو اسم را فراموش کرده.
    «جلال. آریان»
    «مراببخشید. مسیو آریان» بعد رو بهزن ریز نقش میکند:«مادام کریستان شارنو ، اجازه بدهید میسو جلال آریان رابه شما معرفی کنم. ایسان دایی ثریا هستند . اگر اشتباه نکنم.»
    کریستیان شارنو با خنده می گوید :« اوه بله. درست است. من ایشان را از روی عکس شان خوب شناختم. ثریا آنرا به من نشان داده بود. او. خیلی از شما حرف میزد.
    من با کریستیان شارنو خوش وبش میکنم.
    می گوید :« Enchantee Monsieur Aryan. خوشوقتم آقای آریان.»
    «من هم یک ... enchante Madame می گویم. دستش استخوانی ولی مثل دهاتیها محکم است. دکتر حالا باخوشحالی ساکت می ایستد و می گذارد شارنو با من صحبت کند.
    کریستیان شارنو می گوید:«خدای من...در ایران چه میگذرد؟»
    «انقلاب و جنگ ..و خیلی چیزهای دیگر »
    «خدای من!...»
    «خواهر لوبلان به من گفت شما از ثریا مواظبت کردید و در اینجا به او کمک کردید...»
    «باه! ما کاری نکردیم! ثریا دوست من بوده ، ما با هم به دانشگاه می رفتیم. البته شما می دونید :سوربن می رفتیم. بعد از آن تصادف تراژیک کمترین کاری که می شد برای ثریا بکینم این بود که او را به اینجا بیاوریم ...چه حادثه بد و تراژیکی ...آماده بود که به ایران برگردد. میخواست از راهزمینی به تهران بیاید...»
    «بله، مادرش خیلی نگران و ناراحت است.» بعد رو به دکتر میکنم:
    «دکتر ، او امروز چطور است؟»
    «تغییری نیست متاسفانه..» وارد توضیحات دیگری میشود. ظاهرا وضع ثریا نسبت به بیشتر معالجات و داروها تقریبا بی اثر مانده است. بعد می پرسد:« دیشب گفتید نمی خواهید او را از اینجا منتقل کنید0 نه؟»
    گفتم:« نه ، نه. فعلا نه. به هر حال فرودگاه های ایران همه بسته اند..اگر هم مادرش بخواهد او را منتقل کنیم فعلا مقدور نیست»
    «بسیار خوب. تصمیم عاقلانه ای است. خب ، من باید بروم.»
    «مرسی دکتر .»
    «خوب، خداحافظ.»
    دکتر میرود من بی اختیار وارد اتاق ثریا میشوم. ثریا هنوز در اغما و بریده از واقعیت دنیا زیر ملافه ، گوشه اتاق ، دور از پنجره دراز به دراز خوابیده است. صورت قشنگش امروز مثل کاغذ ماهی تیره می نماید، تیره تر از دیروز. تابلو یاگراف پایین تخت خوابش علائم عجیب و غریب و غیر قابل مفهمومی برای من دارد. کریستیان شارنو پشت سر من است و حرف میزند. من او را فراموش کرده ام.
    می گوید:« بهتر است او را از اینجا نبرید...حالش خوب نیست.»
    «بله ، می بینم.»
    «خوب ، من باید بروم. چون دو تا بچه های کوچکم توی ماشین تنها هستند! ایستادم با دکتر صحبت کردم متاسفانه دیرم شذد. من همیشه زیاد گپ میزنم. ماشینم جلوی پارکومتر کنار خیابان است و وقتش گذشته. شما کجا زندگی میکنید؟»
    «هتل پالما در خیابان مسیو لوپرنس...شماره اش البته در دفتر تلفن هست.»
    «چه وقت وارد شدید؟ دیروز؟»
    «بله ، دیروز »
    «این آدرس من است. مسیو آریان. من و فیلیپ خیلی میل داریم شما را ببینیم...اثاثیه ثزیا و مقداری چیزهای قیمتیش ، بخصوص طلا آلاتش پیش من است. باید برای تحویل گرفتن آنها بیایید» قطعه کاغذ کوچکی که آدرسش را روی ان نوشته بود به من می دهد.« شماره تلفن را هم نوشته ام. قبل از اینکه بیایید تلفن کنید. یا فیلیپ می تواند بیاید وشما را با ماشینش بیاورد. ما در سن رمی زندگی می کنیم. هفده کیلومتر حومه پاریس است. مترو دارد. سن رمی آن له» آنقدر تند وسریع حرف می زند و اطلاعات روی سرم می ریزد که گیج شده ام. فیلیپ لابد شوهرش است.
    می گویم:« مرسی. حتما تلفن میکنم»
    «گوش کن! فردا تعطیل است. حتما تلفن کنید. امشب ما مهمان داریم ؛ دو تا خواهرهایم بابچه هایشان می ایند و من از همین الان کله ام درد گرفته ، اما فیلیپ آنها را دوست دارد. می دونید در فرانسه به خواهر زن می گویند خواهر خوشگله. فیلیپ در رابینسون کار میکند اما هر روز به دفتر شرکتشان در پورت دو ورسای می اید.پورت دو ورسای نزدیک اینجاست...از محل هتل شما هم زیاد دور نیست. خیابان مسیو لو پرنس جنب ایستگاه اودئون است ، مگر نه؟ فیلیپ میتواند شما را سوار کند بیاورد. ساعت شش یا هفت بعد ازظهر خیلی خیلی خوب است.»
    برا ی حرف زدن با من مجبور است سرش رابلند کند ولی این عیب ندارد. و جلوی سیل کلمات کریستیان شارنو را نمی گیرد. فرانسه همیشه خدا برای من تند بوده ، حتی اگر کسی جز کریستیان شارنو آن را تکلم کند. خیلی از حرفهایش را نمی فهمم اما به هر حال به اندازه کافی فهمیده ام و نمیخواهم اورا که دوتا بچه کوچک ( لابد کمتر از پنج سال، و گرنه مدرسه می رفتند) را در ماشین تنها گذاشته است معطل نگه دارم.
    می گویم:«مرسی. بله- من تلفن می کنم.»
    می گوید :«روزی که این تصادف تراژیک اتفاق افتاد ، ثریا تا عصر پیش مابود. باد.چرخه اش به پاریس بر میگشت که این اتفاق افتاد. خوشبختانه آدرس من توی کیف ثریا بود. من و فیلیپ فورابه اورژانس کلینیک «مونپارناس بین ویو » آمدیم و ثریا را به اینجا آوردیم. پلیس اهمیت نمی دهدو آنها فقط بلدند گلویشان را صاف کنند آدرس جمع کنند و گزارش بکنند . متاسفانه ثریا هیچگونه بیمه ای با خود نداشت. مدرسه اش هم آخر ژوئیه تمام شده بود. فیلیپ و منفرم ضمانت پرداخت مخارج راامضا کردیم. اگر فیلیپ نبود خدا میداند که چه به روز طفلک ثریا آمده بود.»
    می گویم:«من و مادر ثریا برای همیشه به شما مدیون هستیم مادام شارنو. من در اینجا کلیه مخارج را به عهده خواهم گرفت. همین الان پول خیلی زیادی توی دست و بال ما اینجا نیست ، ولی تهیه می کنیم. از بابت ضمانت به هر حال متشکریم. خیلی ها این کار را نمی کنند.»
    «حرفش را نزنید.»
    «فردا تلفن میکنم و از شما آنطور که باید تشکر خواهم کرد...فعلا خداحافظ.»
    «تشکر لازم نیست..ثریا بهترین دوست زندگی من بوده ، و چه دختر عالی و وارستهای است...باتجربه هایی که او بااز دست دادن شوهرش در انقلاب ایران و همه چی پشت سر گذاشته تفکر و تعقل جالبی از زندگی دارد. اویک هم صحبت و دوست عالی و بی نظیری برای ما بوده..حیف است و واقعا شرم آورد است که تقدیر چنین حادثه ای را نصیب او کرده. شانس بد..باید عجله کنم. بچه هایم توی ماشین تنهایند. امیدوارم پلیش ورقه جریمه روی ماشینم نچسبانده باشد. فیلیپ دیوانه می شود! پس شما تلفن می کنید؟»
    «بله ، حتما....»
    «فردا؟»
    «بله فردا»
    «خیلی خوب ، پس خداحافظ...»
    «خدا حافظ.»
    « Au revoir Monsieur Aryan ، خداخافظ آقای آریان»
    وقتی کریستیان شارنو می رود من باز به اتاق ثریا بر میگردم . از چهار تخت دو تا خالی است. بیمار تخت سوم خواب است. اتاق بوی دتول می دهد. مدتدیگری بالای سر ثریا می ایستم. دستش را در دستم می گیرم. صورت قشنگ و تیره اش مثل روزهای اولی که به دنیا آمده بود ، کوچک و مرموز و زبان بسته است. زیر لب میگویم :«ثریا...بلند شو..بلند شو، دختر. تو که نمیخواهی فرنگیس تنها وناراحت باشه. توی این اوضاع داغون..بلند شو دختر. بلند شو قشنگ...»بیهوده است.
    به طبقه زیر زمین ، به اتاق شماره 12 پیش مسیو ماکادام میروم و چک را به حساب ثریا پرداخت می کنم. مسیو ماکادام کم حرف است اما مرا یک ساعت برای تنظیم صورتحساب و تحویل رسید پرداخت فعلی معطل می کند. می گوید امیدوار است تکلیف پرداخت بقیه حساب هر چه زودتر روشن شود...مقررات مقررات است.
    وقتی از بیمارستان بیرون می آیم حدودا سه بعد ازظهر است و سرم باز شروع کرده. پیاده میآیم ودر خیابان سنژاک می زنم طرف پاله لوکزامبورگ. بعد می ایم سر خیابان مسیو لوپرنس. تشنه و گرسنه و خالی ام. اما حالا برای ناهار خیلی دیر و برای شام خیلی زود است. نزدیکی هتل یکی از ساندویچ فروشیهای زنجیره ای مک دونالد امریکایی است. می گویم بروم بیگ ماک با سیب زمینی فرانسوی بزنم اما یک مشت توریست اسپانیایی و سیاه هندی توی دکان ولو هستند و صند لی برای نشستن هم ندارد. بنابراین می روم هتل و قرصها را با یک لیوان شیر شکلات مونژو می اورم میخورم ، بعد روی تختخواب دراز می کشم و سیگاری روشن می کنم باید برای پول مریضخانه زودتر اقدامی بکنم. نادر پارسی اولین کسی است که د رپاریس دیده بودم و حالااولین کسی است که به فکرش می افتم.
    ***
    ناد رپارسی بچه پامنار و پسر مرحوم مش غلامرضا معمار بود وآن سالها او هم می آمد دبیرستان رهنما. در رهنما نادر هم رئیس انجمن تئاتر مدرسه بود و هم رئیس انجمن ورزشی. اما همیشه با همه دعوا مرافعه داشت.


    وبعد از آن که از علی خان با پنجه بوکس کتک خورد انجمن ورزشی را ول کرد. در سال 1335 نادر به خرج دولت دست و دلباز آن موقع ایران ، به فرانسه رفت و پس از هفت سال دریافت کمک هزینه تحصیلی می گفت در رشته علوم و بعد فکر می کنم در ادبیات نئو کلاسیک درجه فوق لیسانس گرفته است. وقتی من دوباره پارسی رادر تهران دیدم او در یکی از موسسات انتشاراتی ادیتور بود. اما هنوز در حال زد و بندبود و برای خودش با نوشتن چند تا کتاب کوچک داستان های کوتاه و نمایشنامه اسم و رسمی مخصوصا بین طبقه جوان کهشیفته نثر سنت شکن اوشده بودند بهم زده بودند. یک سازمان انتشارات کوچک هم جلوی دانشگاه تهران برای خودش دست و پا کرده بود و در سالنهای آمفی تئاتر دانشگاه نمایشنامه های خودش را نمایش می داد. چند تا از داستان های کوتاه همینگوی را هم ترجمه کرده بود. بعد وارد تلویزیون شده بود وشش ماه هم باز به خرج سیمای ایران به فرانسه رفته بود و دوره دیده بود. پس از ان شروع کرده بود به ساختن فیلم های کوتاه هنری . بعد روزنامه ها و مجلات نوشتند که یکی از فیلم های نادر پارسی در فستیوال نیویورک برنده شده. من آن سالها در مناطق نفت خیز جنوب کار می کردم و وقتی این را شنیدم خوشحال شدم ولی چون نادر را از بنیاد می شناختم و همیشه از برنده های فستیوال خارج هم مشکوک بودم یک بار که یکی از استادان دانشگاه نیویورک ، بیل کوئنتن به یکی از سمینارهای شرکت نفت در آمده بود و دست اندر کار ان فستیوال هم بود ، درباره فیلم نادر پارسی پرسیدم –بیل کوئنتن نه تنها نادر پارسی را خوب یادش بود- و تایید کرد که اسم فیلم او به عنوان فیلم خوب ذکر شده بود – بلکه یادش بود که پارسی شب اعطای جوائز با یکی از داوران ، چاک ماکوی دعوا و حتی تقریبا کتک کاری کرده بود. بعد در اوائل سالهای دهه پنجاه به عنوان هنرپیشه افتخاری در یعضی فیلم هایی که اسم نادر پارسی را در آخر تیتراژ تحت عنوان «و با هنرمندی ...» می نوشتند ظاهر شده بود. بعد خودش هم با همکاری مالی و شهرت یکی از هنرپیشه های مشهور فیلم فارسی که با اخم ابرو می انداخت و «یا ارحم الراحمین » می گفت ، دو سه تا فیلم پولساز در آورده بود. نار دو سه باری هم ازدواج کرده بود و دو تا پسرداشت به اسم های هوم و تهماژ که خدا میداند از کجای شاهنامه حفاری کرده بود ، پسرانش در لوزان سوئیس به مدرسه شبانه روزی می رفتند.
    *
    تلفن نادر پارسی را به متصدی پیشخوان پایین می دهم و او مرا وصل میکند. زنش جواب میدهد. سلام میکنم واسمم را می گویم که می خواهم با اقای پارسی صحبت کنم. تشریف دارند؟
    «اتفاقا الان آمدند.»
    «ممکنه صحبت کنم؟»
    «فرمودید جنابعالی ؟»
    این دیگر فضولی زیادی است.
    اسمم را دوباره تکرار میکنم و ساکت گوشی را نگه می دارم ، تا صدای نادر را می شنوم.
    «مو علیکم، به قول جون واین»
    «سلام نادر»
    «چطوری آمیز جلال خان؟»
    «خسته.»
    «تعریف کن ببینم چه کردی؟ چه وقت میای ببینمت؟ اوضاع خواهرزادت چطوره؟»
    «همانطوره»
    «مقصودت چیه؟»
    «در کوما است- به قول خودشان»
    «تو خودت که در کوما نیستی؟»
    «من خودم که در کوما هستم هیچی ، جد و آبادمم الان در کوماست.»
    میخندد.
    «خرج و مخارج چی؟»
    «یک چک ده هزار فرانکی دادم. گفتند مرسی هزار بار.»
    «همیشه وقتی پول میگیرن میگن مرسی هزار بار.»
    «باید مقداری پول دست و پا کنم ، نادر.»
    «از تهران؟»
    «اره ، از هرجا.»
    «میشه. شب بیا کافه سانکسیون . ملت اونجا اغلب دور هم جمعن ، باهم صحبت می کنیم.»
    «کجا؟»
    «کافه دو لا سانکسیون. اگر ساعت نه وده بیایی خوبه.»
    «کجاست؟»
    «ته شمالی خیابان ژاک ، نرسیده بهخایابون بر رودخونه. روبروی سینما رائولز. حتما پیدایش می کنی.»
    یک چیزهایی یادداشت میکنم.
    «ساعت ده؟»
    «آره ساعت نه و نیم ، ده. بیا هستیم. اونجا پاتوقه...»
    «باشه میام.»
    «لیلا آزاده رو ندیدی؟»
    «نه از کجا لیلا آزاده رو ببینم؟»
    «گفتم شاید دیده باشیش. آخه دیروز سراغش رو می گرفتی.»
    معلوم است خودش دلش می خواهد لیلا آزاده را ببیند.
    «نه فقط حالش را میخواستم بپرسم.» بعد میپرسم:« گفتی مریض بوده بیمارستان خوابیده بوده. چه ش بود؟»
    «نمی دونم...یعنی هیچ کس نمی دونه. فقط میدونم جراحی داشته. اما خیلی سری پری نگه داشتند. باباش و مادرش هم اینجان- در مارسی زندگی میکنن. خواهرش هم اینجاست. لیلا تنها زندگی میکنه. هر چه بود ما نفهمیدیم.»
    «خوب ، پس می بینمت.»
    «ساعت ده بیا سانکسیون.»
    «باشه. سعی میکنم.»
    «سعی نکن..بیا! بیا نسل تون به تون شده رو ببین.»
    نسل تون به تون شده دیگه چیه»
    «نسل گم شده دیگه. The Lost Generation. به قول همینگوی.»
    «چشم»
    «بیا ، خلاصه ، ملت غربتی روببین. شبها اغلب اونجا جمعن. دور از وطن، از هم و از وطن حسب حال وشرح احوالی میکنن...بشنو از نی چون حکایت میکند از جدایی ها شکایت میکند . کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد و زن نالیده اند...»
    «ارواح مشک بنده. مردن بلند شن بیان از نفیر خمپاره در لین یک احمد آباد بنالن...»
    پارسی یک فحش بد به باعث وبانی جنگ میدهد که قابل نوشتن نیست. می خندم و می گویم:
    «پس ساعت ده ..توی کافه ناله غربت.»
    «آره ، ساعتده. کافه سانیکسون.» بهش بر خورده. اما انقدر ادب دارد یا به من لطف دارد که اول گوشی را نگذارد. خداحافظی میکنم و گوشی را می گذارم بعد دراز میکشم ودستهایم را میگذارم رو ی پیشانیم.
    سعی میکنم قیافه لیلا آزاده راآنطور که سیزده سال پیش می شناختمش و بعد یک بار دیگر هشت سال پیش همین جا دیده بودم در نظرم مجسم کنم. نمی شود. فقط صورت زرد و پریده ثریا گوشه مریضخانه روی مغزم حک شده.
    از خیابان پشت پالایشگاه با یک لندرور که از بچه های امداد گرفته ام به خانه می آیم. باید برای حرکت اضطراری به تهران اسناد و مدارکم را بردارم و کمی خرت و پرت.
    خیابان احمد آباد را دور میزنم وبه طرف جاده پتروشیمی می ایم. پالایشگاه مثل غولی که به خواب مرگ رفته باشد از تن سوخته اش دود بلند است. جاده پتروشمی و خیابان های پیچ در پیچ بریم هم انگار به خواب مرگ رفته اند. خانه ها تقریبا تماما متروکه اند اغلب با اثاثشان. و دزدها و کفتارهای جنگ دستبرد زده به آنها. دیوارها و سقفها اینجا و آنجا خمپاره وتوپ خورده. چمنها بلند وخشکیده. درختها شکسته. اگر درختی در اثر آتش دشمن افتاده و خیابان را گرفته کسی نبوده که زحمت بلند کردن آنرا به خود بدهد. حتی سگها و گربه ها رفته اند.
    خانه من با لب آب اروند رود و مرز عراق بیشتر از هفتصد هشتصد نتر فاصله ندارد. آخرین باری که به خانه آمدم یک ماه پیش از اینبود تا باغبانم مطرود و پسر معلولش ادریس را بزور از انجا بیرون بیاورم. و به جای من تری در لین 12 احمد اباد ببرم. آنها جایی را نداشتند بروند. ندارند که بروند. اتاقهای عقب خانه های بریم خانه آنها ، و اندکی مواجب که از من می گرفتند زندگی آنهاست. بیرون از آبادن آنها میمیرند.
    تبادل آتش بالای سرم و در حوالی منطقه به گوش می رسد. اما چیزی سراغ من نمی آید. ماشین را جلوی دروازه باغ نگه میدارم و می ایم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    55 _ 56 بیرون. چهار دیوار خانه هنوز سالم است، گو اینکه شیشه ها در اثر خمپاره هایی که توی باغ خورده شکسته اند. دور دست جایی سگها عوعو می کنند. در خانه را باز می کنم و وارد می شوم. برق نیست. خانه تاریک است. آی هم توی لوله ها نیست. بیشتر اساسیه سر جایش است. محل خانه در نزدیکی جاده خرمشهر و آنقدر لب آب و در تیر رس دشمن است که حتی دزدها و کفتارهای جنگ جرأت نمی کنند به خانه دستبرد بزنند. اما برای موش خرماها خطرناک نبوده. آنها آمده اند. تعدادیشان هم اکنون در خانه اند و جولان می دهند. از سوراخ خشک توالت بیرون آمده اند. و شروع کرده اند. گذشته از خرت و پرتهای انباری آشپرخانه، یکی از فرشها و چند تا از مبلها و حتی کتابها را هم جویده اند و خورده اند. منظره ای است. اما من هم برایشان مسلح آمده ام. با علم به این که حمله موشها در اکثر خانه های دیگر هم اتفاق افتاده، من با خودم یک پاکت مرگ موش آورده ام! در توالت و در حیاط را می بندم، و پاتک را شروع می کنم. مرگ موش را در سرتاسر کف خانه پخش می کنم. و گاهی می ریزم روی کله شان. بعضیهایشان جا به جا تلو تلو می خورند و می افتند و می میرند. دلم خنک می شود. چمدانم را برمی دارم و شروع می کنم به جمع آوری چیزهایی که می خواستم بردارم. باید زودتر برگردم. عراقیها هر آن ممکن است سر و کله شان پیدا شود. موش خرماهای فاضلاب را می توانستم با «د د ت» به دیار عدم بفرستم. اما ایران هنوز «د د ت» یی برای موش خرماهای صدام حسین سگ مسب اختراع نکرده بود. سایه مردی جلوی در ظاهر می شود و من دلم هری می ریزد. درست که نگاهش می کنم مطرود است ــ با قد ریزه، صورت سوخته، سبیل کمرنگ. «آقا شومایی ــ سلام.» همان سلام آبادانی با کسر سین. «مطرود! محض رضای خدا ــ تو اینجا چکار می کنی؟» «ای آقا، آمدیم دیگه.» «آمدی اینجا زندگی می کنی؟» «ها. آقا چای راست کرده م. یه کو چای می خوای؟» «مگه قول ندادی اقلا لین 12 پیش برادرت باشید. آغاجاری که نموندین، بلند شدین بیخودی برگشتین. شانس آوردین توی جاده عراقیها نگرفته ن اسیرتون کنن ببرن. باید برگردین لین 12. اینجا خیلی خطرناکه.» از دستش کفری ام. «اونجورم زده ند. اونجورو هر روز میزنن. اینجو بهتره.» «اینجا میتونن شما رو از اون دست آب با کلاشینکف بزنن!» «مرگ دست خداست، آخا.» « ادریس کجاست؟» «ادریس م اینجو منزل مهندس نوربشخه.» «ادریس م اینجاست؟ یا حضرت جرجیس!» «خوب کجا بذارمش؟ جایی نمیمونه. باید پیش خودم باشه. اون که عقل حسوبی نداره.» «منزل نوربخش م سپردن به شوما؟» «ها. یه کوپ چای بخور.» «شما باید فوری برگردید لین 12.» «ای آخا. کجا بریم؟ هر وقت اجل بیاد بگه باید بری خو باید بری.» «اینجا که آب نداره.» «شیر عقب باغ پایین که داره. برق آفه. اما کمی آب میاد. فشار نیست.» می گویم: «مطرود، ببین، من باید برم تهران. مجبورم. اتفاقی برای بچه خواهرم افتاده. میدونی که کسی رو ندارن. شاید مجبور شم دو سه ماهی برنگردم آبادان. اما نمیخوام شما اینجا باشید.» «ما را بیرون میکنین؟» «مطرود، این چه حرفی یه! این منزل مال شرکته. مال همه ست. اما اینجا خطرناکه. اینجا منطقه جنگیه.» «چه کنیم؟» «برین یه جا دیگه.» «ما کجا داریم بریم؟ هر چی بلا هست مال بیچاره هاست.» «برادرت چطور شد؟» «رفت...» «چی؟» « از دارو دنیا رفت. خلاص شد. خانه اش هم با خاک یکسون شد.» «متأسفم، مطرود، اون پسرش که خسروآباد بود چی؟» «اونم رفت.» «اونم شهید شد؟» «ها. بشین آخا، یه کوپ چای برات میارم.» «مطرود! من میگم از آسمون داره بمب و توپ و موشک می باره، تو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    62,61...
    کشید.حالت اغمازدگی که بیشتر از دو سه روز طول بکشد،و سبب اختلال و فساد سلولهای مغزی شود،نشانه صدمه شدید و احتمالا کشنده است...ثریا بیستو سه روز است که در حالت اغما است.سلولهای ضایع شده ممکن است در قشر مخ باشند(سربرال کورتکس}یا در قسمتهای عمیق تر باشند(دیفسه مالون)مه محور مرکزی مغز است.طفلک ثزیا...سرم را بلند می کنم و دود سیگار غلیظی در وای سرد و بی رحم شب می دمم.سرگیجه ام حالا تمام جمجمه و پس گردن و حتی زیر گوشهایم را گرفته.
    هیکل قد بلند و مو سرخی می اید ان طرف میز فسقلی می نشیند.کیفش را گوشه میز می گذارد.یواش یواش شروع می کند به دراوردن دستکشهای نه چندان سفیدش.سعی می کنم نگاهش نکنم.قیافه اش از لگوریها هم پست تر است و خدا می داند که پاریس چقدر لگوری دارد!یک بن سوار می پراند و من در جوابش مجبورم سرم را پایین بیاورم.یک چیز روی صورتم ولو می کنم که ممکن است لبخند باش.سیگاری از توی کیفش در می اوردو وسط لبایش فرو می کند،بعد توی کیفش دنبال کبریت مفقوده می گردد.مثلا کبریت ندارد.سرفه هایش بدتر از خودم عین ناله کوفت گرفته است.صد رحمت به اتوبوسهای گازوئیل سوز اسقاط شرکت واحد وسط ترافیک میدان انقلاب تهران.
    به انگلیسی دست و پا شکسته می گوید:" کبریت دارید؟"
    برایش کبریت می زنم.
    به فرانسه می گویم:"فرانسوی هستی؟"
    البته که فرانسوی هست.
    دنادانهایش قهوه ای است و چشمهایش مثل مرضهای مبتلا به کم خونی یا بدتر از ان زردو چرک کرده می نماید.چرکهای صورتش خیلی زیاد معلوم نیست،اما لاغری و دندانهای کذایی و سرفه ای مهیبش داد می زند دست کم بیست سال است در مهد ازادی و دموکراسی جهان به "کهن ترین حرفه این دنیا"اشتغال ورزیده است.
    "نمیخوای برای من نوشیدنی بخری؟"
    "چی می خوری؟"
    "اسمیر توف و اب گوجه فرنگی؟"
    "البته"
    "بلادی مری برای مادمو ازل کوچولو خوب نیست."
    " مادمو ازل کوچولو مادرته."
    گارسن با قهوه اسپرسوی من می اید.اول یک دستمال کاغذی بعد فنجان و نعلبکی فسقلی را جاوی من می گذارد.ته چک کوچک قیمت قهوه و سرویس هم گوشه نعلبکی است.سه فرانک و شصت و پنج سانتیم.
    "و برای مادام؟"
    "یک بلادی ماری،لطفا."
    گارسن بی اعتنا به دستور را تکرار می کند و می رود.
    می پرسد:"تو نمی نوشی؟"
    "نه..."
    چرا؟"
    "خیلی دلایل...یکی ش دستور دکتر."
    "کجات..؟"
    "ببخشید؟"واژه فرانسوی که گفته نمی فهمم.
    مثل معلم کلاس گرامر یا مثل کسانی که دارند با ادمهای کم عقل حرف می زنند می پرسد:"کجات؟کجات مریضه؟"
    می گویم:"کله م."به جمجمه ام انگشت می زنم."کله م مریضه."
    می خندد."کله من هم مریضه."بعد دستهایش را به هم می مالد و از سرما می لرزد و می گوید:"سرده!.."
    "بلادی مری گرم میکنه؟"
    "مطلقا امیدوارم."
    "خوبه."
    از اینکه وسط ششب تنهایی سبز شده بدم نمی اید.می فهمد که برای اولین بار به او توجه کرده ام_لبخندی می زند.انگار باری این جور گیرندنگیها یک رادار مجهز به کمپوتر ردیاب در نهاد زنهای فرنسوی کار گذاشته اند.
    می پرسد:"کجایی هستی؟"
    "کجایی باشم خوبه؟"
    "امریکایی که نیستی؟"به کتاب انگلیسی سگهای جنگ نگاه می کند.حالا نوبت من است.می گویم:"امریکایی هم مادرته."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    63-67
    « فکر می کنم از تو خوشم بیاد. »
    « خدا به دادت برسه. »
    « مرسی. »
    « ترا چی صدا می کنند؟ »
    « آدل. »
    نوشیدنی اش می رسد و آدل با آن خانمانه رفتار نمی کند. یعنی مثل لوطیهای قدیم تهرون که ته استکان می انداختند بالا، می رود بالا. یا لابد فکر می کند جیرۀ دولتی است و هر آن سربازان لژیون خارجی ممکن است بیایند و آن را از جلویش بردارند.
    بعد می گوید : « Alors, comment vous appelez-vous خب، حالا ـ اسم شما چیه؟ »
    می گویم : « اسب. »
    « چی؟ »
    تکرار می کنم.
    می گوید : « اسب ... اسم قشنگ و ساده ای یه. » ولی فکر نمی کنم باور کرده باشد.
    به ساعتم نگاه می کنم و با عذرخواهی به او می گویم که باید ساعت 10 در کافۀ دولا سانکسیون دوستان دیگری را ببینم. او می گوید اوه البته، و اگر مایل باشم حاضر است با من بیاید. بر حسب عادت و از روی تعارف می گویم بله، خواهش می کنم، و فوراً هم مثل سگ پشیمان می شوم.
    قدم زنان وارد رو سن ژاک می شویم و می آییم بالا، خیابان از پشت محوطۀ دانشگاه سوربن می گذرد. منطقه معجونی از ساختمانهای سنگی قدیمی دانشگاه و کافه و رستوران و سینما و کاباره است. آدل دارد داستان زندگیش را برایم تعریف می کند. اهل ده کوچکی نزدیک بورژه است. اسم ده را یادم نیست. هیجده سال است که در پاریس زندگی می کند. « شغل » دیگری ندارد. دولت نه تنها به او حق رفاه اجتماعی نمی داد بلکه هر ماه به عناوین مختلف او را می خواستند، معاینه می کردند و تهدید می کردند که جوازش را لغو کنند مگر اینکه در حفظ سلامتی اش بیشتر بکوشد و محل زندگیش را تمیز نگه دارد. تند حرف می زند و من معنی بعضی حرفهایش را نمی فهمم، فقط یادم است یک واژۀ فرانسوی را که به اصطلاح عامیانه به معنی مدفوع است و به عنوان صفت برای تقریباً تمام اسامی خاص و عام در جملاتش به کار می برد. دو سه مرتبه هم عبارت I make nice love را به کار می برد که من البته خوب می فهمم.
    سر کوچه ای بالاتر از یک رشته سینما، دوره گردی که با یک گاری دستی چرخدار خوراکی داغ می فروشد از کنار ما می گذرد. پاهای آدل سست می شود. چشمهایش از گاری کنده نمی شود.
    « .J si faim »
    « گرسنه ته؟ »
    « دارم از گرسنگی می میرم. »
    روی تنۀ سفید گاری با خط درشت نوشته :
    HAMBURGERS
    ET
    HOT DOGS
    فکر می کنم آدل می گوید : « رسوخی از مظاهر و فرهنگ تابناک امریکا ـ در تمدن کهن فرانسه. »
    می رویم جلوی گاری می ایستیم.
    آدل می گوید : « یک هات داگ لطفاً. با خردل زیاد. » بعد به من می گوید : « خردلش مال ناحیۀ بورژه است. خیلی عالیه. Un peu trop fort, ca یه کمی تنده. »
    « خوبه. »
    « میخوای؟ » یک گاز به من تعارف می کند.
    « نه، بخور. »

    فصــل 8
    کمی بالاتر از تقاطع خیابان سن ژاک با بولوار سن ژرمن، تابلوی بسیار دراز و قدیمی کافۀ دولا سانکسیون را می بینم. آدل تازه بلعیدن هات داگش را تمام کرده و دستی به دک و دهان و سر و روی خود کشیده است که وارد می شویم.
    کافۀ دولا سانکسیون برخلاف اسم پر طمطراقش پناهگاه مقدسی نیست. در حقیقت آشغالدانی کهنه و درب و داغونی است که انگار سقف و کفپوش و دیوارها و پرده هایش را از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا حالا نه تنها مرمت نکرده اند، بلکه شسته هم نشده. اما آدل دلش غنج می زند. تشکیلات درون کافه شامل چندین اتاق و سالن تو در تو، و دارای چند تا بار و پیشخوان غذا و غیره و ذلک است. موزیک راک امریکایی از یکی از جعبه های اتوماتیک نواختن صفحه پخش می شود.
    دارم به اطراف نگاه می کنم که آدل می گوید : « اول یه چیزی می خوریم ـ نه ؟»
    « البته. »
    جلوی یکی از پیشخوانهایی که به شکل ویترین مملو از غذاهای دریایی رنگارنگ است خشکش زده.
    صدای نادر پارسی را با فرانسۀ لهجه دار و افتضاحش از پشت سر می شنوم.
    « شب بخیر، مسیو جلال آریان! »
    « شب بخیر، مسیو پارسی! »
    و به فارسی :« بفرمایید سر میز ما، جا هست. مشروب، غذا، همه چیز سر میز هست. »
    « باشه. »
    « دوستت را هم بیار. »
    « البته. »
    نادر پارسی به آدل نگاه می کند ـ با تحسین و اندکی هاج و واج. آدل حالا در روشنایی شدید کافه عینک دودی درشتی به صورت کشیده و سفیدش زده و با قد بلند و موهای سرخ مایل به طلایی خیلی چشمگیر شده، پارسی ما را به سر میزشان در انتهای کافه، کنار پیست کوچک رقص هدایت می کند.
    در حدود هشت نه زوج زن و مرد ایرانی دور تا دور میز کنار هم جمع اند. نادر پارسی مرا به تمام آنها که خودش « نسل گمشده » می نامد و آنها را مختصراً به من معرفی می کند. چهار نفر از آنها را من اسماً می شناسم، گو اینکه فکر نمی کنم هیچ کدام از آنها مرا بشناسد. یکی دکتر احمدرضا کوهسار نویسنده و استاد دانشگاه است، و زنش. یکی بیژن کریمپور شاعر نوسرای ایران است، و زنش. دیگر مجید رهنمایی است یار هنر دوست هویدا، و رضای مجیدی است هنرمند و کتابدار مخصوص فرح. هر دو با زنهای خارجی نماشان. دیگر استاد جلال کشاورز مترجم و زرتشت شناس معروف ایران، و از طراحان اولیۀ « حزب ایران نوین » است با زنش. یک جناب سرهنگ جواد علوی هم هست، با زنش که فامیل کشاورز است. خانم هما علایی مترجم هم هست، با شوهرش که از کارمندان عالی رتبه و جزو هیئت مدیرۀ سابق شرکت نفت بود که یکطرفه مرا می شناسد. یک قاسم خطیبی چاق و سرخ و سفید هم هست منهای زنش. یک دکتر کاظمی هم هست، او هم منهای زنش. یک احمد قندی هم هست، با موهای روغن زده و کت و شلوار مخمل و فکل کراوات شیک ولی اجق وجق، که با رادیو ضبط دستی مجهزی در گوشش، به صدای امریکا گوش می دهد و ظاهراً خواهرزادۀ زن مجیدی است و منتظر درست شدن ویزای امریکا است. روی میزها غذا و بطری موج می زند. در حقیقت جمع شان بی شباهت به بدل صحنه ای از « خورشید همچنان می دمد » همینگوی نیست. قبل از اینکه ما گوشۀ یکی از میزها بنشینیم، من هم به تبعیت از جو صحنه، آدل را معرفی می کنم: « مادموازل آدل دو فرانسوآز میتران. »
    بیشتر کله ها با دقت بطرف ما برمی گردد. حتی انگار چند تا چشم از کاسه در می آید. آدل فقط لبخند می زند و آبرو حفظ می کند. حضار با احترام زیاد بلند می شوند و با آدل دست می دهند. بیشتر آنها با تعظیم آدل را برانداز می کنند و تعارف تکه پاره می کنند. آدل فقط به همه « Enchantee » می گوید و گوشه ای می نشیند. کریمپور برای او بورودی سفید می ریزد. می خواهد برای من هم بریزد، ولی من می گویم فقط آب معدنی، دستور دکتر. کریمپور به فارسی می گوید: « جناب آریان، به قول مشیری مون پر کن پیاله را ... دل غربت زده را مشکن ... ما هم دردمندیم. » صورت کشیده و محزونی دارد، با سبیلهای کلفت و خوابیده، مثل سال خود ماکسیم گورکی، و خرمنی از گیسوان خاکستری بلند و مجعد ریخته سر دو تا شانه ها.
    می گویم: « بنده م متاسفم. »
    نادر پارسی می گوید: « جناب آریان امسال یک استروک مغزی داشتند. بنابر این باهاس ملاحظه اش را کرد ... ناراحتی دیگری هم در اینجا دارند ... »
    دکتر احمدرضا کوهسار می گوید: « خدا بد نده، رفیق؟ » قیافۀ پیر ولی واقعاً پرجلال و شکوهی دارد، با موهای سفید و پرپشت بلند، سبیل کلفت کمال الملکی با چشمهای درشت شریف.
    می گویم: « متشکرم. »
    سخنگوی رسمی من، نادر پارسی، اضافه می کند: « خواهرزاده شان که در اینجا تحصیل می کرده تصادف کرده در بیمارستان دو وال دوگراس بستری است، در کوما است و حالش هم خوب نیست. جناب آریان آمده اند کمک کنند. »
    « ... انشاالله خوب می شوند. »
    « انشاالله. »
    کریمپور می گوید: « به هر حال بفرماید شاعر: پر کن پیاله را .. که در این وادی خراب دیگر شراب هم ره ز حال خرابم نمی برد ... »
    از میز مجاور زن مجیدی که حرفهای ما را نشنیده می پرسد: « از کاخ الیزه آمده اند؟ » فارسی را با لهجۀ فرانسوی ادا می کند.
    جوابش را نمی دهم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 68 تا 71
    زن دکتر جوهسار از آدل می پرشد : مادمازل شما با مسیو فرانسوا میتوان نسبتی دارید؟این یکی فرانسه را با لهجه اصفهانی ادا می کند .
    آدل که دهانش پر از نان و کره و خاویار است بدون عجله آن را با بوردو فرو می برد و بعد فقط یک نون صادر می کند.
    هیچ نسبتی ندارید؟
    آدل می پرسد: کدام مسیو فرانسوا میتران؟
    ....رهبر حزب سوسالیست فرانسه....
    آدل می گوید :نه...من هیچ نسبتی با هیچ کس به اسم میتران ندارم.
    حالا دارد روی یک تکه بیسکوئیت کره مالیده یک جور پاته که دکتر رهنمایی به او تعارف کرده است پهن می کند لیوان بوردویی که کریمپور مجددا برایش ریختته نزدیک دستش است.
    زن مجیدی می گوید : ولی من مطمئنم که مسیو آریان شما را به اسم مادموازل میتران معرفی کرد.
    آدل می گوید :مسیو آریان...مسیو آریان دیگه کیه؟ من با او هم نسبت دارم؟
    زن مجیدی می گوید : همین قد بلند که با او آمدید.
    آدل می گوید :آه...اون مسیو.
    زن مجیدی می گوید:خوب؟
    آدل می گوید: مسیو کله اش مریض است.
    مجیدی و زنش و دو سه نفر دیگر که فرانسه می فهمند می زنند زیر خنده.
    زن مجیدی می گوید : پس شوخی بوده؟...
    آدل می گوید : مسیو خودش گفت کلله اش مریض است با انگشت به کله خودش اشاره می کند.
    حالا همه می خندند -حتی چند نفر از آنها که من مطمئنم اصلا فرانسه بلد نیستند و نفهمیده اند آنها هم می خندندو
    مجیدی می پرسد: پس اسم شما چیه؟
    آدل فومولو.
    آدل فومولو؟
    آدل کریستیان لافور فومولو.
    پس ...شوخی بده!
    زن مجیدی می گوید: .....عجب...طبع شوخی دارند آقای آریان.
    زن خنگ نادر پارسی هم که تازه فهمیده با آرنج تو چهلوی شوهرش می زند و می گوید : فهمیدی نادر؟...آقای آراین آن خانم را به اسم مادموازل آدل فرانسواز میتران معرفی کرد اما اسمش آدل فومولوس.من حالا از کار خودم بخاطر آدل ناراحت شده ام که کار اصیل و ابتکاریی هم نبود.صدای لرزش استخوانهای همینگوی را توی قبرش در آیداهو می شنوم.اما آدل نه تنها اصلا ناراحت نیست بلکه دارد می خورد و می نوشد و خودش هم از این شوخی دارد می خندد و حال می کند و ظاهرا از اینکه در بازی مسخره ای با انتلکتوئلهای یک کشور خارجی قاطی شده است.برای همه اسباب شوخی و خنده است.همه برای شوخی و خنده و حال اینجا جمع اند.مجیدی بلند می شود و با خانم علایی دانس می دهد. دکتر کوهسار هم بلند می شود با زن خودش دانس می دهد. من به صندلیم تکیه می زنم و احساس می کنم خالی ام و از خودم می پرسم دارم اینجا چه غلطی می کنم.سرگیجه ساعت ده ام هنوز آثارش هست و من دو تا از قرصهای کذائیم را با آب معدنی می روم بالا .ولی بعد اثر آنها مخم را به مه گرفتگی بیشتری می اندازد.
    پارسی یواشکی پاکت سیگاری به من می دهد و می گوید:چون مشروب نمی خوری بگیر بزن بقیه اش را هم بگذار جیبت...
    پاکتی محتوی ده بیست تا سیگارهای دست ساز عجیب و غریب است.
    از همانهاست که گرگ بکشه پیشواز شغال میره؟
    بالاتر .
    هپروت؟
    هپروت2000
    هپروت2000 همان چیزی است که من امشب کم دارم.

    9
    یادم نیست چه مدت بعد است که لیلا آزاده وارد می شود .هنوز ریزه و طریف مانده. با آرایش خیلی کم صورت گیسوان بلوطی روشن بارانی سیاه شال گردن ابریشم سفید هنوز رویایی و جذاب است .اغلب حضار دور و بر میز او را می شناسند و از دیدن او خوشحالند و از طرز نگاه کردن و چک و چوله نادر پارسی معلوم است که دلش خیلی می خواهد لیلا آزاده را بهتر بشناسد. من و لیلا الان هشت سال که همدیگر را ندیده ایم و تازه آن وقتها هم آشناییمان خیلی زیاد دوام و ریشه ای نیافته بود.فکر نمی کنم مرا اصلا یادش باشد.
    با تمام افراد دور میز سلام و علیک می کند و با بعضیها دست می دهد. وقتی به من می رسد یک سلاااام! می گوید و ظاهرا نه تنها مرا یادش است بلکه خوشحال شده که مرا در اینجا می بیند. کنار من می نشیند.آقای جلال آریان-شما کجا اینجا کجا؟
    آمدم دیگه.
    خوبه خوبه چشمانش چیزهایی را در چشمان من می جوید.
    می گویم :خوشحالم که می بینمت.
    دیدن تو خود خوشحالیه.
    باشه.
    خوب شد خوب شد.
    شما اصلا تغییر نکردی.
    به من نگاه می کند.
    تو شکسته شدی؟یا فقط پیرتر؟
    فقط خنگ تر.
    واقعا چطوری؟
    نمی دونم یه خورده پیرتر یه خورده مشغشوتر.
    کی از ایران آمدی؟
    سه روز پیش.
    با اتوبوس ؟
    با بنز تعاونی 15.
    از انقلاب اسلامی فرار کردی؟نه نه؟ معذرت می خوام تو فرار نمی کنی.فرار متا مت جوجوهاست.
    لیلا!
    کر کر می زند.
    خوب شنیدم جنگه.
    و دیوانه وار...حروم لقمه ها شهرها و خیابانها و خانه ها و مردم بیگناه را می کوبنده.برای اولین بار کسی را گیر آورده ام که دلم می خواهد با او حرف بزنم.
    می پرسد:عربا؟
    تقصیر کیه؟ما داریم با کی می جنگیم؟با عربستان؟
    نه با صدام حسین عفلقی کافر.
    کر کر می زند. تعریف کن برام.
    یک بدبختی مردم الان این است که وقتی کشور گل و بلبل داره طوفان انقلابش را پشت سر می گذاره کشور همسایه به دست یک دیوانه جانی رهبری میشه ... دیوانه جانی صفت وقتی تحریک بشه چه کارها که نمیکنه.
    تو صدمه ای ندیدی؟
    نه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحات 72 تا 96

    «دروغ میگی؟»
    «آره.»
    می خندد. «Ah! Cest bon. ... خوبه.»
    نگاهش می کنم. هنوز عالی و دلربا است.
    «جلال، تو هنوز کجایی؟ آبادان؟ یا آمدی بیرون؟ یا در حاشیه هستی؟»
    «در حاشیه م.»
    «آدم بهتره در حاشیه باشه، تا اصلاً نباشه.» بعد صدایش را یواشتر می کند: «مادام و مسیوهایی که می بینی اینجا دارند می خورند و می نوشند و می رقصند نصفه شون از انقلاب ایران فرار کرده ن. بقیه شون هم از جنگ. یعنی...»
    «نگو... میدونم.»
    «من هم...»
    «اما شما هشت نه سال پیش به اینجا آمدی. شما جزو اینا نیستی.»
    آهی می کشد و به صندلیش تکیه می دهد. «من همیشه از دست خودم فرار می کنم. توی خودم هزار تا انقلاب دارم و صد هزار جنگ کثیف دیوانه وار.»
    نادر پارسی که ظاهراً گوش خوابانده است می گوید: «لیلا جان، ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم / از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم.»
    لیلا می گوید: «والله چه عرض کنم، جناب پارسی. در مورد شخص شما بخصوص فکر می کنم از دست اهل و عیالها بدین در به پناه آمده اید...»
    پارسی سرخ می شود. «اختیار دارین، لیلا خانوم.» و لیوان کنیاکش را برمی دارد و لاجرعه سر می کشد. اما چشمش از لیلا برداشته نمی شود. بیژن کریمپور نوشیدنی دلخواه لیلا آزاده را برایش می آورد. یک لیوان باریک با مایعی سبز رنگ.
    می گوید: «Pernod، با کمی لیموناد.»
    لیلا آزاده می گوید: «متشکرم، یادت هست...»
    کریمپور می گوید: «کی میتونه یادش بره... پرنو و لیموناد تنها چیزیه که لیلامان مینوشه.»
    «و چیزهای دیگه م!»
    «لیلا آزاده هر چه بخواد من شخصاً براش با جان و دل می آفرینم.»
    «در رژیم آیندۀ شما که فقط عرق سگی بلشویکی می آفرینند.»
    «اونم هست.»
    «با کوپن!»
    کریمپور می خندد: «بی کوپن هم هست.»
    پارسی گوش می دهد، و از نگاهش معلوم است که اگر جلوی زنش نبود دلش می خواست بلند شود کلۀ کریمپور را بکند- که دارد انقدر جلوی لیلا آزاده خودشیرینی می کند. من بطرف آدل نگاه می کنم. با دو تا از مردها، دکتر قاسم خطیبی و کاظم مکارمی، گرم گرفته. از وقتی که لیلا آمده کنار من نشسته آدل هم فتنه را شروع کرده. لیلا بلند می شود نزد خانم علایی می رود و با او مقداری صحبت می کند و باز برمی گردد. فکر می کنم ته و توی آدل را در می آورد. «پس نامزد هم که داری!»
    «یک روحیم در دو بدن.»
    مرد بلند قدی که او را جناب سرهنگ جواد علوی صدا می کنند می آید کنار صندلی من و با فروتنی و تواضع زیاد احوالپرسی می کند. فکر می کنم او هم برای دلبری از لیلا آزاده آمده است. می گوید: «ارادتمندم، جناب آریان. بنده علوی هستم.»
    «قربان شما.»
    «جنابعالی هنوز در شرکت نفت هستید؟»
    می گویم هستم.
    «شرکت نفت چیزیش باقی مونده؟ شنیده م به جای شرکت نفت می گویند «شرکت رفت».»
    «چه عرض کنم. باید تشریف ببرید ببینید.»
    نمی خندد. می پرسد: «این ذوالفقاری آبادان کجاست؟ موضوع چی بوده؟ من برادری داشتم- ستوان علوی- آنجا شهید شد!»
    «تبریک و تسلیت!»
    ذوالفقاری یک ناحیۀ مسکونی تازه ساز بود- نزدیکیهای قبرستان، یا به قول آبادانیها خاکستون، در اواسط آبان مورد حمله قرار گرفت. نبرد ذوالفقاری معروف است. می گویم: «ذوالفقاری نزدیک قبرستان آبادانه.»
    «پس به درون جزیرۀ آبادان هم تک شد.»
    «شبانه از روی بهمنشیر با پل متحرک وارد شده اند اما مردم و پاسدارها و ارتش نابودشان کردند. کشته خیلی زیاد بود.»
    سرهنگ سرش را تکان می دهد. مشروب توی لیوان در دستش تکان تکان می خورد. «بقیۀ خوزستان چقدرش گرفته شده؟ تعریف کنید ببینم آقا...»
    «نمیدونم. قربان...»
    سرهنگ ارتش است و اینجا در کافه دولا سانکسیون دارد شراب بوردو کوفت می کند و از من اخبار جنگ ایران را می خواهد.
    «میدان تیر آبادان را گرفته ن؟»
    «والله من یک کارمند سادۀ در حاشیه م. سیاسی و جنگی نیستم. بله، عراقیها میدان تیر آبادان را گرفته ن که هیچ... تا بیست کیلومتری جادۀ ماهشهر هم رفته اند.»
    سرهنگ خوشش نمی آید. ولی با افاده مقداری معلومات نظامی و تاکتیکی بیرون می ریزد و مقداری هم بد و بیراه به دستگاه می گوید، ولی با خوش و بش و تعارف برمی گردد سر جایش.
    لیلا به من می گوید: «ناراحت نشو. میخوای بریم بیرون قدم بزنیم؟»
    «باشه... یه کاری هم دارم.»
    «نامزدت چی؟» اشاره به آردل می کند: «شنیدم گل کاشتی.»
    «نامزدم وضعش خوبه.»
    «خیلی وقته با هم نامزدید؟»
    به ساعتم نگاه می کنم: «سی و پنج دقیقه س.»
    «از کجا جمعش کردی؟»
    «از توی پیاده رو سن میشل.»
    «بلا گرفته!»
    بلند می شویم. لیلا آزاده اعلام می کند که ما برای قدم زدن بیرون می رویم. خیلیها چشمشان دنبال او است.
    پارسی از من می پرسد: «برمی گردید اینجا؟»
    «فکر می کنم.»
    «... دربارۀ اون نکتۀ اقتصادی؟»
    لیلا می گوید: «اسرارآمیز صحبت نکنید.»
    پارسی می گوید: «یک نکته بود که من و جلال حرفش را می زدیم.»
    «روی هیچ نکته ای حساب نکن.»
    «من به قول فیتز جرالد روی این نکته حساب می کنم که شب لطیف است.»
    کریمپور حرف او را تصحیح می کند: «شب دراز است...»
    پارسی می گوید: «و قلندر بیدار.»
    زنش می گوید: «از خودت حرف بزن. تصدقت برم. و قلندر در خواب. تو نیم ساعت دیگه از بس که خوردی همین جا خرخت درآمده.»
    شلیک خنده از این سر میز بلند می شود. پارسی چشم غره ای به زنش می رود.
    لیلا می گوید: «فعلاً خداحافظ.»
    «خداحافظ.»

    فصل 10
    از رو سن ژاک صاف می آییم بالا، لیلا آزاده می گوید: «عجیبه...»
    «چی عجیبه؟»
    «دیشب خواب ترو می دیدم!»
    «چکار می کردیم؟»
    «جدی... خواب ترو می دیدم. خواب دیدم باز با هم تهرون بودیم.»
    «پس کابوس بوده!»
    می خندد. «نه، اما واقعاً عجیبه. این همه سالها گذشته، و من باید دیشب خواب ترو ببینم، و تو امروز، پس از این همه سال، در همان ماه آذر، چه میدونم الان یادم نیست، شایدم همان روز... پیدات شده.»
    «گفتم که کابوس بوده!»
    «آن موقع کابوس نبود، جلال.»
    «نه...»
    ته سن ژاک می خورد به خیابان عریضی که لب رودخانه است. آن طرف آب، عمارت کلیسای نتردام دوپاری با زرق و برق به نفع توریستهای پاریس نور باران است. قایقهای تفریحی سفید لوکس نیز، با نور و لمعان بر آب می غلطیدند و پس و پیش می روند.
    لیلا می گوید: «آمدی خواهرزاده ت رو ببری تهرون؟»
    «اگر بشه.»
    «بهتر نیست همین جا بمونه؟... تا خوب بشه...»
    «نمیدونم. خواهرم میخواد اون برگرده.»
    «گوش کن جلال. همه چی رو خوب از اول اول ماجرا واسه م تعریف کن ببینم چی شده؟»
    «چهل و هفت هشت سال پیش، یه شب بابام مرحوم ارباب حسن، روی پشت بوم خونه مون عشقش...»
    «جلال! نه اونقدر از اول...»
    «از اول این پاییز خوبه؟»
    «خوبه.»
    «وقتی جنگ روز اول پاییز یا روز آخر تابستان شروع شد من در بیمارستان شماره 2 شرکت نفت در آبادان بستری بودم...»
    «چرا؟»
    «"ریکاوری" از سکتۀ مغزی...»
    «نه!»
    «منم فکر نمی کردم داشته باشم.»
    «چی؟»
    «چیزی که سکته کنه.»
    «اذیت نکن! خوب بعد چی؟»
    «دو هفتۀ اول جنگ، تا آمدم به خودم جنبیدم و مقدمات ترخیص فراهم شد، با سیل مجروح و کشته ای که شب و روز به بیمارستان سرازیر بود من هم- جزو بیمارانی که می توانستند حرکت کنند- کم کم جزو خدمۀ بیمارستان درآمدم. بعد هم که عراقیها تمام راههای خروجی جزیزه را گرفتند و ما تقریباً محبوس شدیم... بودم تا اوایل آبان. اوایل آبان یک شب خواهرم که در تهرانه و با سیاتیک تقریباً زمینگیره تلفن کرد، و به من اطلاع داد که ثریا در پاریس دچار حادثه ای شده و در بیمارستان در حال اغما و مرگه من باید هر طور شده بیایم و به کمکش بروم. یک جمله گفت که هنوز توی گوشم زنگ می زنه. گفت: من در دنیا کسی را ندارم و قبل از این که مرا در کفن سفیدم بپیچند و در قبر بگذارند میخوام یک بار دیگر بچه م را ببینم!»
    «نچ... این جور حرف نزن، جلال.»
    «خودت گفتی همه چی رو خوب از اول ماجرا تعریف کن.»
    «میدونم! بعدش چی؟»
    «شب بعد من هر طور بود از تنها راه، یعنی از طریق جنوب جزیره (از روی رودخانۀ بهمنشیر) که هنوز به دست عراقیها نیفتاده بود، زیر رگبار مسلسل و توپ و خمپاره، با یک موتور لنج وارد آبهای خلیج فارس شدم و به بندر ماهشهر آمدم و از طریق بهبهان و کازرون و شیراز خودم را به تهران رساندم تا ببینم برای خواهرم و بچه ش چه می شود کرد. این شرح ماجرا و این مأموریته.»
    «حالا میخوای برش گردونی تهرون؟»
    «تا خوب نشه که نمیبرمش.»
    «خوب.»
    «ثریا خودش هم می خواست برگرده. کارهاش را تمام کرده بود، داشت می آمد که این تصادف شد.»
    «ثریا دقیقاً چی شده؟... گفتی ضربۀ مغزی دیده... حالش چطوره؟»
    «بد... نمیدونم. ظاهراً خونریزی داره، و دکتر هم گفت در قشر سربرال و هم در محور میانی، هر جا هست.»
    «آخی.»
    «آره، و لامسب دختر معرکه ایه.»
    «چند ساله س؟»
    «بیست و سه. ثریا... تنها دختر تنها خواهرمه. پدرش که چندین سال پیش عمرشو داد به شما.»
    «شوهر نکرده؟»
    «کی؟»
    «ثریا.»
    «چرا- در ایران شوهر کرد. بعد از اینکه لیسانسش را در همین جا از سوربن گرفت، آمد ایران، سه چهار سال قبل از انقلاب. شوهر کرد، شوهرش هم خوب بود، خسرو ایمان، لیسانسیه بود، کار خوبی هم داشت. خیلی همدیگر را دوست داشتند.»
    «چطور شد؟»
    «در تظاهرات قبل از انقلاب کشته شد.»
    «شهید شد؟»
    «آره...»
    «بعد دوباره خواهرزاده ت آمد اینجا ادامۀ تحصیل داد؟»
    «آره. فرنگیس گفت بهتره بیاد اینجا ادامۀ تحصیل بده تا موضوع شوهرش خسرو را به اصطلاح فراموش کنه. بعد از سقوط شاه، اوایل زمان بازرگان برگشت آمد. این دفعه یه دورۀ یک ساله را تمام کرده بود، می خواست برگرده. یه روز عصر با دوچرخه میخوره زمین. گوشه جمجمه ش شکاف برمیداره. از همان شب میره تو اغما.»
    «به اصطلاح concusion داشته؟ جمجمه اش آسیب میبینه؟»
    «آره، دیگه.»
    «بیشتر تعریف کن.»
    «شکستگی جمجمه ظاهراً مهم نیست. مهم مقدار صدمه ای است که به مخ خورده. دکتر و پرستارش برام خیلی توضیح دادند. ظاهراً خونریزی داخلی داشته. اینطوری که می گفت حتی انگار مقداری از بافت نرم و سفید خود مخ هم له شده.»
    «بمیرم.»
    «آره دل و ریش میکنه.»
    «حال چه کارها کرده ن؟»
    «خون زیر جمجمه رو خارج کرده ن. concusion از این نوع تمام کارهای حرکتی مغز را فلج میکنه، که کرده. فعلاً به اصطلاح «نگهش» داشته اند. تمام تنش به لوله ها و رابطه های حیاتی بنده، برای اکسیژن، برای تغذیه، برای ادرار، برای دارو. کورتیزون بهش میزنن، و قند و ویتامین و غیره ذالک. هر هفته دو سه بار از مغزش گراف الکتروانسفلوگرافی یا EEG برمی دارند، نوارهای دیگری هم برای تروتراپی SSR برمی دارند... مشغول اند.»
    «فکر می کنی خوب میشه؟»
    «آره، خوب میشه.»
    «خیلی خوشگله؟»
    «خیلی... شاید به اندازۀ شما.»
    «کدوم مریضخونه س؟»
    «اوپیتال دو وال دوگراس... درست تلفظ کردم؟»
    «واسه من آره. من خودم هم فردا باید برم مریضخونه. ساکرکور.»
    «برای چی؟»
    «ویزیت دکتر... عمل جراحی داشتم.»
    «... چه عملی؟»
    «همه چی رو نمیشه گفت.»
    دیگر چیزی نمی پرسم. یاد حرف نادر پارسی می افتم که گفته بود لیلا ناراحتی و عمل داشت که به هیچ کس نگفته. به طرفش نگاه می کنم. سرش پایین است. حتی نمی توانم به خاطرم خطور بدهم که لیلا آزادۀ خوشگل و جوان و ثروتمند و سالم در پاریس بتواند تب کند چه برسد به عمل جراحی. درد مال من است و خواهرم و بچه اش.
    بالاتر، از روی «پون نوف» می گذریم و آن طرف از پله ها پایین می رویم و از لب آب به بطرف دور دست قدم می زنیم. همه جا خالی و خلوت است، بجز تک و توک شبروهای تنها، گوشه و کنار.
    می پرسد: «خودت حالا چطوری؟»
    «که مپرس.»
    «هنوز تنهایی؟»
    «آره. و خسته.»
    «نه زن، نه بچه، نه خانه...»
    «نه ستاره، نه پیاله، نه چمچاره.»
    «چرا اونجا موندی، جلال... مقصودم توی آبادان و اونجاهاست؟... میتونستی بیای بیرون، بیای اینجاها، یا هر جا، چند سال اونجاها کار کردی، بسه، چرا اونجا موندی؟»
    «هیچی، من چه میدونستم؟ کاره ای نبودم. من مریضخونه بودم. خوابیده بودم داشتم کتاب میخوندم، دیدم صدام داره خمپاره و موشک ول میکنه، خودت چطوری؟»
    آهی می کشد و بطرف آب نگاه می کند. «مغلوب.»
    «پارسی می گفت بعد از افتخاری دو سه بار دیگر هم... شوهر کردی... کلکسیون جمع می کنی؟»
    «آره، آلبوم شوهرهای خشکیده... روزهایی که تو با من بودی خیلی دلم می خواست اهل و عیالت بشم.»
    «نه!...»
    «تو چون با من ازدواج نکردی، یعنی-»
    «من نکردم؟»
    «بالاخره نشد. یعنی.»
    «پس قیچی ش کن.»
    «چرا؟»
    «هیچی هیچوقت مطلق نیست.»
    «آنهایی که باهاشون ازدواج کردم مطلق از آب درآمده اند. مطلقاً مأیوس کننده! به قول توللی دردا... به هر که درآویختم به مهر... پنداشتم که اوست...»
    «حالا داری سوزناک میشی.»
    «خب، سوزناک نمیشم.»
    «حالا کسی نیست؟»
    «نه. نه واقعاً.»
    ساکت می شود. یک چیزی در درون رنجش می دهد.
    «طوری شده؟»
    «نچ.»
    «از یه چیزی رنج می بری.»
    «بعداً میگم. یک جناب دکتر عباس حکمت هست که حتماً اسمش را شنیدی. نویسندۀ شهیر.»
    «البته. شمع شبستان، خاک در میکده... حالا کجاست؟»
    «لندن کار میکنه. میخواد بیاد مرا ببره یک سال به عنوان دستیارش در تنظیم یک کتاب چهارجلدی دربارۀ ایران کمکش کنم. برای یک ناشر انگلیسی کار میکنه. شاید برم. شاید نرم. تا ببینم.»
    «خوبه.»
    پس از مدتی لیلا می خواهد از پله هایی بالا بیایم، که می خورد به محوطه ای که ظاهراً قایقهای کرایه ای رود سن مسافر سوار می کنند.
    «میدونی من این همه سالها اینجا هستم و هیچ وقت سوار اینها نشده م.»
    «میخوای سوارشی؟»
    «تو نمیخوای؟»
    «باشه.»
    «نمیخوای؟» نگاهم می کند.
    «باشه بریم... به اندازۀ کافی دستم و پیچ دادی.»
    «مرسی، جلال.»
    جلوی باجه می روم، و تابلوی اعلان مقررات قایق سواری را می خواهم. هنوز از وقت عبور و مرور قایقها نگذشته. یک گوشه، چند نفر خارجی دیگر در انتظار قایق بعدی ایستاده اند. دو سه نفر به زبان اسپانیولی حرف می زنند. یک سرباز و معشوقۀ لاغرش با هم مغازله می کنند. دو سه تا هندی یک گوشۀ دیگر ساکت ایستاده اند. رودخانه هم با موجهای ریزش می لغزد و روان است. چراغهای الکتریکی می درخشند. شب ساکت است، و دنیا آرام.
    توی باجۀ بلیت زنکی با ژاکت سرمه ای رنگ ملاحان نشسته و کلاه کوچکی هم به همان رنگ روی موهای طلائیش دارد. صورتش از سرما مثل لبو سرخ است. دارد روزنامۀ France Soir می خواند. مثل اغلب زنهای پاریسی قیافۀ مزور ولی بچگانه ای دارد.
    قبل از اینکه من دست کنم توی جیبم لیلا آزاده از پشت سر صدایم می کند.
    «نه، ولش کن، بیا قدم بزنیم.»
    «نمیخوای؟»
    «عقیده ام عوض شد.»
    «باشه.»
    «می ترسم حوصله ت سر بره.»
    «نه...»
    «نگاهم کن. همان لیلا آزادۀ دمدمی. کودک ناراحت و هوسباز.»
    «از کدام طرف بریم؟»
    آستینم را می کشد.
    «از همین جا لب ساحل می اندازیم پایین. اینجا در طول ژاردت تویلری یه، بعدش هم موزۀ لوور. بعدش از کنار نتردام و ایل سن لوئی از پل رد میشیم، و برمی گردیم توی سن ژرمن. یک تور نیم فرانکی شبانۀ پاریس نمیخوای؟»
    «نه!»
    «به هر حال امشب مال توأم. نمی پرسی کار تازه چی نوشتی؟»
    «کار تازه چی نوشتی؟»
    «سفر. من از اوضاع و زندگی ایران بدورم. دیگه چیزی از ایران به من تأثیر نمیده.»
    «نامنصفانه حرف نزن. شما همیشه میتونی شاهکار خلق کنی.»
    «با تحولی که در جامعۀ ایران به وجود آمده، و داره بیشتر میشه، کی دیگه کارهای مرا میخواد؟»
    «هزارها نفر.. کارهای شما همیشه دلپذیره.»
    «اونجا دیگه جامعۀ شکوفایی آدمهایی مثل من نیست. ما فعلاً باید بریم تو پیله. توی کوما.»
    «لیلا!...»
    «کاش یه چیزی با خودمون داشتیم.»
    من از سیگارهای تقدیمی نادر پارسی تعارفش می کنم. یکی برمی دارد. وسط دستهام کبریت می زنم، مال هر دو را روشن می کنم.
    می گوید «اینها خیلی قویه. گرون هم هست.» به سرفه می افتد.
    «شما از کجا میدونی؟»
    «تو این جور مایه ها چیزی نیست که من ندونم.»
    «هدیۀ مسیو نادر پارسی یه. خوب می شناسیش؟»
    «خوب!»
    «اون که باید ارادت داشته باشه، نگاهت که می کرد آب از چک و چوله اش روون بود.»
    «گم شه. بعد از اینکه پارسال از زن سابقش، زن فرانسویش جدا شد. و قبل از اینکه زن فعلیش را بگیره، مدتی دوران موس موس دنبال من داشتیم. اما من از تیپش بدم میاد. جا افتاده. عاقل. بالغ. کاردان. کارگردان. صاحب جواب برای همه چی. ایش!»
    «اینجا خونه داره؟»
    «یک آپارتمان شیک توی نوئییی داره. شمال پاریس. اما زن سابقش انگار میخواد از طریق دادگاه از چنگش دربیاره. پارسی توی هول و هراسه که بفروشه. مثل اینکه میخواد معامله کنه. بیشتر پولهایش را هم شنیده م گذاشته بانک بارکلی لندن.»
    «اما می گفت اون و دار و دسته اش «نسل گمشدۀ» ایران اند- مثل نسل گمشدۀ همینگوی.»
    «هذیون میگه. همینگوی مرده... نسل گمشده ش هم مرده. تازه، اون یه فرهنگ دیگه بود. اونها یه سنخ آدمهای دیگه بودند. همه شون شصت هفتاد سال پیش از ماها بودند. ماها عوضی هستیم...» اما بعد آهی می کشد و می گوید: «خوب، شاید ما هم گم و گوریم... ما هم تو پاریسیم. ما هم بیخودی راه میریم. ما هم سوار تاکسی میشیم. ما هم تو کافه ها میشینیم. ما هم پرنو می خوریم. ما هم گپ می زنیم. ما هم داغون و واخورده ایم. شاید ما هم در دنیای قاطی و عوضی خودمون نسل گمشده باشیم...»
    نگاهش می کنم. موهایش در اثر باد ملایمی که از رودخانه می آید تکان می خورد. صورت خودش هم حالا در سایه روشن شب پاریس، در زمینۀ ساختمانهای دکوروار ایل دو لاسیته، مثل یکی از کاراکترهای همان رمانها است. یا سعی می کند باشد.
    می گوید: «خوب، حالا که تو آمدی اینجا من ماریای تو میشم، تو هم روبرت جوردن من شو...»
    «لیلا!»
    «حالا من دارم هذیون میگم.»
    «راست گفتی همه چی قاطی و عوضی یه.»
    «چرا- چون اونا تو اسپانیا بودن؟»
    «ماریا چریک بود. موهاش و هم قیچی کرده بود که شپش نذاره.»
    «خوب منم موهام رو برات آلاگارسن می کنم، یا آلاماریا می کنم که شپش نذاره.»
    «شما یه سر سوزن عوض نشو. همین طور که هستی باش، دختر.»
    «باشه.»
    «میخوای از نادر پارسی حرف بزنیم؟»
    «نه. گور باباش... من یه چیزی توی مخم داره مارپیچ میزنه.»
    سیگارهای سگ مسب پارسی است. حالت «مارپیچ» در کلۀ خودم هم کم نیست. لیلا زیر درختی می ایستد، و به آن تکیه می زند. «بیا بقیه اش را تو بکش.»
    لب رودخانه باد سرد تیزتر است. درختی که ما زیرش ایستاده ایم برهنه و خزانزده است، و سرپناهی نمی شود.
    «ما هر دو پیر شدیم، اما من دارم ادای دختر مدرسه ایهای خاطرخواه رو درمیارم.»
    «شما پیر نشدی. شما قالی کرمونی.»
    «بگو جاجیم جعفرآباد.»
    «قالی کرمون.»
    «من نمیتونم قالی کرمون باشم، شیرازی ام.»
    «به هر حال. پس خلر نابی!»
    احساس خوبی دارم و به دو تا سیگار با هم پک می زنم، مثل ماشینهای دو کاربوراته. موتور ششهام را پر می کنم، و در بیرون دادن دود، از لوله های اگزوز دماغم هم چندان عجله ای ندارم.
    «موهای ترو نگاه کن... یک مشت خاکستر.»
    نفس بلندی بیرون می دهم.
    «گرچه پیرم...»
    «جلال- فکر می کنی آدم کفارۀ کارهای گذشته شو پس میده؟»
    «نه.»
    صورتش نزدیک صورتم است. همان جذبۀ کهنه را دارد. نگاهش می کنم. ناگهان مثل اینکه افعی نیشش زده باشد تکان می خورد.
    «چیه؟»
    «هیچی. تو نمیدونی...»
    «چی شده؟»
    «من بدبختم.»
    «چطور شده لیلا؟»
    «بعداً میگم... اصلاً ندونی بهتره...»
    «گفتم یه چیزی هست...»
    «البته که هست.» آه بلندی می کشد. «گفتی ما کفارۀ گذشته هامون رو پس نمیدیم... اما میدیم.»
    «این حرفها رو بریز دور، لیلا.»
    «پس چرا انقدر کوفت و رنج می بریم؟»
    «بیا روی اون نیمکت بشینیم.»
    «باشه.»
    بطرف نیمکت می رویم و می نشینیم. توی کافه به نظر نمی رسید که کوفت و رنج داشته باشد. بیخودی لجم می گیرد.
    می گویم: «لیلا، کسی که زندگی شماها رو نگاه میکنه- اونجا توی کافۀ دولا سانکسیون- نمیتونه باور کنه شما هم در دنیا ممکنه دردی داشته باشید- یعنی در مقام مقایسه با زندگی مردم توی آبادان و خرمشهر، هویزه و دهلران، شوش و دزفول، ایلام و سومار، نفت شهر و گیلانغرب، قصرشیرین و...»
    می گوید: «س س س. میدونم.»
    «مطمئنم شما می فهمی.»
    «اما هر کس فرمول جبر سرنوشت خودش رو داره، جلال... این را یه روز خودت گفتی. یادم هست.»
    «خوب داره، ولی مقایسه کن.»
    مدتی ساکتیم. مرا نگاه می کند. اما نه فقط به سر و صورتم. بلکه انگار به روح و اعماق وجودم.
    می پرسد: «خودت واقعاً چطوری؟»
    «زنده م.»
    «از اون حملۀ مغزی کاملاً بهبودی پیدا کردی؟»
    «تقریباً.»
    «هیچ اثرات جنبی نداشته؟»
    «نه زیاد. فقط گاهی حافظه ام مثل گذشته زود در دسترسم نمیاد.»
    «غیرعادی نیست. عموی من هم که اینجا سکتۀ مغزی کرد، حافظه اش یه خورده به هم ریخته...»
    «چه جورم!... یعنی یک چیزی رو که میخوام فوری به یاد بیارم گاهی ممکنه نیاد. اما بدترش اینه که گهگاه صحنه هایی که نمی خوام به یادم بیاد یکهو هجوم میارن و میمونن. اغلب صحنه هایی از گذشته جلوی چشمم رو میگیرن.»
    «صحنه های خیلی قدیم، یا صحنه های اخیر و جنگ؟»
    «بیشتر صحنه های اخیر.»
    «توی خوابت هم میان؟»
    «توی خواب که زیاده. اما تو بیداری عجیبه که میان و ول نمیکنن مثلاً دیروز بود، کی بود، توی بیمارستان تنها نشسته بودم یکهو صحنۀ یک روز غروب در بیمارستان آبادان تمام حافظه ام را گرفت و یکی دو دقیقه آنجا بودم...»
    «از جنگ برام حرف بزن.»
    «نه.»
    «بگو.»
    «نمیخوای بشنوی.»
    «میدونی- من هیچ احساسی از انقلاب و از جنگ ندارم. هیچ کدام از ما اینجا نداره.»
    «شما شخصاً تقصیری نداری. شما شش هفت سال قبل از انقلاب و جنگ با عراق ایران را ترک کردی. شما در موقعیتی آزاد بودی- و کشور محل اقامت را خودت انتخاب کردی. همانطور که مردهای خودت را هم خودت انتخاب می کنی.»
    «اوه؟»
    «اوه.»
    «برام تعریف کن.»
    سرم گیج و منگ است.
    «یک صحنه را حالا میتونم تعریف کنم. حدود یک ماه بعد از شروع جنگ من آبادان بودم. آن موقع هنوز عراقیها محاصرۀ آبادان را کامل نکرده بودند. مردم عادی دسته دسته همه چیز را می گذاشتند و می رفتند. هنوز جادۀ ماهشهر دست ایرانیها بود. توی شهر عملاً منطقۀ جنگی بود. همه جا پر از دود و آتش. از پالایشگاه شب و روز ستونهای عظیم دود بلند بود. از مخازن نفت باوارده هم دود و آتش بلند بود. صدای شلیک خمپاره و موشک توپهای دوربرد و انفجار قطع نمی شد. حتی مریضخانه را هم با توپ زده بودند. یک روز عصر که من آنجا بودم، رفته بودم به چند تا از دانشجوهای دانشکدۀ نفت که به عنوان امدادگر آنجا کار می کردند کمک کنم. کارگری آمد که حیاط خانه اش کاتیوشا خورده بود. زنش و مادرش و چهار پنج تا بچه اش با ترکش شدید کشته شده بودند. خودش که توی آشپزخانه بود فقط به پاش خورده بود و خیلی بد نبود. جسد زن و مادر و بچه هایش را با جیپ آورده بودند. خودش هم گوشۀ جیپ نشسته بود. یک کارتون مقوایی که روش نوشته بود: «پفک نمکی» با خودش آورده بود و با گریه به یکی از دانشجوها داد. دانشجو که از جریان با خبر بود با دلسوزی پرسید: «این تو چیه، پدر؟» کارگر با مشت توی سر خودش می زد. می گفت: «نمیدونم مال کدومشونه.» ما اول خیال کردیم پفک نمکی یه. دانشجو در کارتن را باز کرد، نگاه کرد. کارگر مرتب می گفت: «نمیدونم مال کدومشونه.» توی کارتن دست یک بچه بود که از کتف قطع شده بود- ظاهراً در اثر ترکش. کارگر توی سر خودش می زد و می گفت: «نمیدونم مال کدومشونه.»... آنجاها از این خبرهاست.

    فصل 11
    لیلا سرش پایین است. فکر می کنم دارد گریه می کند اما وقتی سرش را بلند می کند گریه نکرده، فقط صورتش وحشتزده و منگ است.
    می گوید: «ما باید اونجا باشیم و این چیزها رو بنویسیم...»
    «شاید.»
    «نه اینکه توی کافه های پاریس و لندن و غیر ذالک بنشینیم و شعر و آه و نالۀ شراب آلود از رادیو صدای امریکا و رادیو بی بی سی بخونیم.»
    «شاید.»
    «میخوای یه چیز وحشتناکتری بشنوی؟»
    به چشمانش نگاه می کنم. او حالا واقعاً دارد می لرزد. به او دست نمی زنم.
    «میخوای بفهمی چرا وقتی اون جوری نگاهم کردی تمام تنم مثل بید لرزید؟»
    «آره.»
    «گفتم شاید بهتر باشه ندونی- ولی میخوای بشنوی؟»
    ساکت می مانم.
    «یک نصرت زمانی هست، که لابد اسمش را شنیده ای. هم شعر می گفت هم توی فیلمهای فارسی کتک کاری می کرد. امسال اینجا بود- شاید هنوز هم باشه- گرچه شنیدم از دست پلیس فرانسه فرار کرده رفته انگلستان. بهار امسال اینجا زیاد دور و بر من می پلکید. ازش بدم می آمد ولی در عالم خریت و لودگی خودم، من نه گفتن به مردها را بلد نیستم. با اون مثل بقیه شون می گفتم و می خندیدم. یعنی اجتماعی بودم. اونم خیال کرد میتونه هر کاری بکنه. دو سه دفعه توی کافه ها سر من صداش رو بلند کرد و باباشمل بازی درآورد. حدود یک ماه و نیم پیش، یک شب همه مهمان این دکتر متین بودیم، مدیرعامل سابق یکی از این شرکتهای خارجی که فراری است و باغ و ملک درندشتی داره، بیرون پورت دیتالی کنار اتوبان A-B. همه خیلی خورده بودند. این نصرت از اون مردهای ایرونیه که خیال میکنن زن قاب دستماله. باید یه گوشه نگه ش داشت و گاهی ازش استفاده کرد. بعد باز انداخت همون گوشه قایم کرد. خلاصه اون شب هی به پر و پای من پیچید... آخر شب گفت مرا با ماشینش میرسونه خونه. ببین حرفش را هم که می زنم قلبم چه جوری گرمپ گرمپ میزنه. نمیدنم چه جوری پدرسگ با اون حالش مرا آورد که پلیس با اون وضع رانندگیش نگرفتش. خودمم حالم خراب بود. و توی ماشین خوابم برد. دم در آپارتمان گفت میخواد بیاد بالا یه تلفن بکنه. اما وقتی خواست بیاد بالا از توی ماشینش یک بطری ویسکی کوفتی هم آورد. خلاصه آمد بالا نشست و هی خورد. بعد لایعقل آمد توی اتاق من، بطری ویسکی کوفت خورده اش و دو تا لیوان هم دستش، الا و بالله که ما باید با هم عروسی کنیم. تا حالا این موضوع را برای احدی تعریف نکرده م. تو تنها کسی هستی که داری برای اولین بار می شنوی. گفتم حالم خوب نیست، باشه فردا درباره ش حرف می زنیم. تند تند می خورد و حشری تر می شد و حرف می زد. نمیدونم من چه جوابهایی بهش می دادم ولی فقط می خواستم خفه بشه بره بیرون- لااقل بره توی اون اتاق کپۀ مرگشو بگذاره. اون موقع خواهرم پری هم پاریس نبود. رفته بود زوریخ. مامان و بابا هم مارسی هستند... خلاصه یکهو دیدم بطری خالی دستشه و منو تهدید میکنه. نمیدونم چرا جیغ نزدم همسایه ها رو خبر کنم. فقط بهش بد و بیراه می گفتم. بعد ریشۀ خون رذلش آتش گرفت. ته بطری رو کوبید به دیوار و شکست. نصف بطری شکسته با گردن توی دستش بود...»
    سکوت می کند. در خلوت شب رؤیایی، کنار رودخانۀ سن آرام، قایق سفید بزرگ دیگری از روی آب می لغزد و رد می شود. تمام بدنۀ قایق خیلی قشنگ چراغانی شده. از درون آن صدای موزیک و آواز ملایمی همراه نسیم می آید. پرچم سرخ و سفید و آبی فرانسه بطرزی نورانی بالای دکل در باد ملایم شب لرزش ریزی دارد.
    «یک ماه و نیم توی بیمارستان بودم. هجده بخیه فقط از بیرون ناحیۀ زیر جگر خورده... اون تو رو که نمیدونم چکارا کردند...»
    «س س س.»
    «پس حالا فقط تو میدونی. میدونی با من چه شده.»
    «گفتی حرومزاده حالا کجاست؟ انگلستانه؟»
    «آره... من حالا احساس می کنم... دیگه خودم نیستم، احساس می کنم اون چیزی که من بود دیگه پاره شده، مغلوب شده، مرده.»
    «بچه نشو، لیلا. البته که خودت هستی، حادثه ها اتفاق می افتند... حادثه های کوچک، حادثه های بزرگ.»
    «من به اون فکر نمی کنم. به خودم فکر می کنم. به خودم فکر کرده ام. تقصیر خودم بوده.»
    «شما راه مشکلش را انتخاب می کنی، لیلا. راه آسونش اینه که آدم همیشه همه چیز رو به گردن دیگران بندازه.»
    «روزها و شبهایی که توی بیمارستان بودم به خودم فکر می کردم... به نوع زندگیی که از چهارده پانزده سالگی داشتم فکر می کردم که منو بالاخره به همین جا می کشاند- ولی فکر نمی کردم به این زودی. چه آزادیها و بی بند و باریهایی که سابق توی ایران دخترها نداشتند... یا لااقل من داشتم. پول زیاد، آزادی زیاد، عزیز همه... پدرم عیاش بود. مادرم دختر فلان السلطنۀ شیراز بود. من خودم تخس بودم. از هفده سالگی مرا فرستادند فرانسه، پهلوی عمه ام. می رفتم و می آمدم. در نوزده سالگی با به اصطلاح بزرگترین کارگردان روز فیلم فارسی ازدواج کردم. هر وقت می رفتم تهران نقل محافل بودم. کتاب ترجمه می کردم. قصه می نوشتم. ناشرها و فیلم چیها و تلویزیون چیها دور و برم می پلکیدند و مجیزم را می گفتند. درون خودم تنها و غمگین بودم، اما تا وقتی مشروب و رقص و مجیزگوها بودند بد نبود. نه هدفی، نه ایمانی، نه معیار و ارزشی... فقط خوش باش، بنوش، شعر بخوان، عشق کن. چون بزودی می میریم.»
    می گویم: «اما حالا انگار فرق کرده ای.»
    «نه. فقط مغلوب شده م.»
    «چرا. با انعکاسهای تازه ای حرف می زنی.»
    «نه. من همونم که هستم. مگه امشب ندیدی. آدم از سی سالگی به بعد دیگه تغییر نمیکنه. من الان سی و هفت سالمه.»
    «این فکر صحیح نیست. لیلا، آدم میتونه تغییر کنه. مگه اینکه نخواد.»
    «من نمیخوام.»
    «حالا یه چیزی شد.»
    «اگر بخوام هم نمی تونم.»
    «با این جمع دوستانی که داری شاید نتونی. و خدا میدونه که جمع درب و داغون و به قول پارسی نسل تون به تون شده ای هستند. اونها نمیدونند؟...»
    «نه. هیچ کدوم نمیدونند. فکر نمی کنم. من اون شب با آمبولانس خودم را رساندم به یک بیمارستان خصوصی. عمه م و شوهر فرانسویش فقط کلیات رو میدونند. حتی پدر و مادر خودم هم که در مارسی هستند نمیدونند. غربت اقلاً اینش خوبه. میتونی اگه بخوای تنهایی تکه تکه بشی و بپوسی و بمیری و هیچ کس نفهمه. حتی خواهرم پری هم که حالا اینجاست نمیدونه. در مورد نصرت زمانی هم به پلیس تا آنجا که به من مربوط می شد رضایت دادم. نخواستم سر و صداش دربیاد. او خودش هم از همان شب غیبش زد. کریمپور و پارسی و دکتر کوهسار و بهمن قراکوزلو وقتی خبردار شدند که سه هفته گذشته بود- من به هیچ کدومشون نگفتم چی شده. آنها هم البته رفتند بدترین خیالها را کردند- یعنی فکر کردند من کورتاژ کرده م.»
    «حالا چطوری؟ چه احساسی داری؟...»
    «نمیدونم... احساس می کنم همه چیز تمام شده. من دیگه یک زن کامل نیستم.»
    «بچه نشو... سردت نیست؟»
    «فقط گلوم خشکه.»
    «پاشو بریم... یه جا یه چیزی بزن.»
    «برمی گردیم سانکسیون... ببینیم جمع درب و داغون چکار میکنن.»
    «باشه.»
    «و من بقیۀ تور شبانۀ نیم فرانکی را برات ادامه میدم.»
    راست می گفت تغییرناپذیر است.
    از پله های لب ساحل می آییم بالا. از خیابان جلوی لوور باید به طرف شرق برویم.
    لیلا می گوید :"با تاکسی برگردیم ،احساس ضعف می کنم ."
    "باشه."
    می آییم لب خیابان منتظر تاکسی می شویم . خیابان خلوت است .
    "اون ساختمان بلند و سیاه را آنجا می بینی ــ کاخ دادگستریه . اون تهش قسمتیه که ماری آنتوانت را پیش از اعدام زندانی کردند ."
    " خوب کردند ."
    "جلال ـ سفاک نشو !! "
    " بیا این تاکسی خالیه . "
    تاکسی نگه می دارد و ما سوار می شویم . لیلا آدرس را می دهد . راننده ی تاکسی زن است و سگش را در صندلی جلو کنارش آورده است . از میدان شاتله پشت کلیسای نتردام و از گوشه ی شمالی جزیره کوچک ایل سن لوئی از روی پل می گذرد . لیلا مرتب حرف می زند . هم کلیسا و هم جزیره بطور شگرفی روشن و نورانی اند . دیوارهای بلند سنگی با پیچکهای عظیم در نور غیر مستقیم می درخشند . باغ و عمارت کهن کلیسا آنچنان تمیز است ؛ زرق و برق الکتریکی و منظره ی پانوراما دارد که به نظر نمی آید یک جای مذهبی و دعا و عزا باشد . تاکسی از انتهای جزیره از روی پل پون دو سولی به داخل بلوار سن ژرمن تاب می خورد ، بعد در تقاطع مناسب وارد رو سن ژاک می شود . ساعت حدود دوازده است . جلوی کافه سانکسیون پیاده می شویم و لیلا با تعارف زیاد کرایه ی تاکسی را می پردازد . من جداً می خواهم خداحافظی کنم .
    " من بهتره برگردم هتل ، چرتی بزنم ."
    می گوید :"بیا تو یه کله ــ یه قهوه بخور ."
    " نه ، شما شمارت توی دفتر تلفن هست من حتماً تماس می گیرم ."
    "نمی خوای نامزدت رو ببری ؟ ــ مادموازل فرانسوآز میتران ."
    "نه برای همین نمی خوام بیام تو ."
    می خندد. "گفتی کاری با من داشتی ..."
    " کار ؟ اوه آره . خواهرم می خواد مقداری پول بفرسته برای خرج مریضخونه ی ثریا ، حدود صد فرانک ... البته وسیلیه نداره پول خارج کنه .ببین دوستانت کسی را مطمئن می شناسی که اهل زد و بند باشه ؟"
    " من خودم یه مقداری می تونم بدم ."
    " نه اگر یک کلمه دیگه اینجوری گفتی دیگه تماس هم نمی گیرم . "

    «چرا؟...»
    «آدم با کسی که دوستش داره، حرف پول نمیزنه.»
    «لوس نشو!»
    «پس تمام شد.»
    «خوب، دو سه نفر هستند.»
    «از نسل تون به تون شده؟»
    «آره، استاد دکتر کوهسار این کار را میکنه. خود پارسی میکنه. بهمن قراگوزلو میکنه. سرهنگ دکتر افشار میکنه... بیا با یکدومشون یواشکی صحبت کن.»
    «ببینم.»
    بنابراین دوباره وارد کافۀ دولاسانکسیون می شویم.
    از دور میز بزرگ جمع ایرانیها بیشترشان رفته اند، فقط مجیدی و زنش و دو سه نفر دیگر مانده اند. دو سه تا آقای دیگر هم اضافه شده اند. یکی شان یک مرد بسیار چاق و گنده است که وقتی معرفی می شویم معلوم می شود تیمسار دکتر قائم مقامی فرد است. او هم لیلا آزاده را خوب می شناسد. دیگری مرد میانسال و افتاده ای است و فکر می کنم شوفر یا محافظ تیمسار است. یک فنجان شیر کاکائو دستور می دهم و لیلا آزاده پرنو. تیمسار دستور می دهد یک بطری کامل پرنو سر میز می آورند- گرچه عقیده دارد خانمها باید شامپانی بنوشند- که خود تیمسار میل می کند.
    می گوید: «از اینجا می رویم منزل بنده، لیلا جان. دوستت را هم بیار.»
    «دوستم حتی بزور آمد تو. میخواد بره بخوابه.»
    «خواب... چرند نگو، دخترجان! خواب بعد از مردن! بعد از مرگ درخواب می رویم! می خور که به زیر خاک می خواهی خفت.» لحن حرفهای عاشقانه و شاعرانه اش عین فرمانهای نظامی است. صحنۀ مبارزه اش هم کافۀ دولاسانکسیون است.
    زن مجیدی می گوید: «بله، اما مادموازل آدل فرانسوآز میتران... خیلی منتظرشان شد.»
    همه غش غش می خندند. ظاهراً مجیدی جوک سرشب را برای تیمسار و دوستش تعریف کرده.
    زن مجیدی می گوید: «زبانش هم خیلی بد بود- بخصوص واژه های عامیانه اش! فحشهای چاله میدونیهای پاریسی می داد.»
    مجیدی می گوید: «و البته دکتر قاسم خان خطیبی هم به نوایی رسید.»
    احمد قندی با پاپیون و رادیو ضبط ترانزیستوری کذاییش حالا برنامۀ صدای فارسی رادیو آمریکا را که ظاهراً نوار گرفته پخش می کند. صدای چندش آور گوینده در برنامۀ آوای موسیقی می گوید سلامهای گرم و داغ ما از واشینگتن پایتخت آفتابی ایالات متحده امریکا به پسران نیک و مادموازلهای باوفای ایران... در تهران، سمنان، اهواز، شیراز، آبادان، گلپایگان، مشهد، کرمانشاه، و سایر شهرهای زیبای ایران...»
    لیلا از زن مجیدی می پرسد: «بچه ها کجا رفته ن؟»
    دکتر مجیدی که فارسی اش در عالم مستی قابل فهم تر است، می گوید: «جناب نادرخان پارسی رو که داشت خوابش می گرفت زنش بلندش کرد رفتند پون دونوئی، و لابد الان دارند توی رختخواب سر پول دعوا می کنند. جناب دکتر مهندس کاظم مکارمی هم انقدر برای آدل خانم از تئوریهای فیزیک و انیشتین اظهار معلومات فرمودند که بالاخره آدل با دکتر خطیبی ببو بلند شد رفت. البته مسبوقید که خطیبی زنش را برده انگلستان گذاشته توی یک دیوونه خونۀ مفت. کاظم مکارمی که زنش با خواهر زادۀ دکتر رفته سوئد گردش! خود ایشان به اتفاق آقا و خانم دکتر کوهسار رفتند منزل تیمسار فرخی که آشپز علیاحضرته. آخر اینجا کم خوردند... من در این فکرم که خطیبی ببو میتونه کاری بکنه؟...»
    «چشمم آب نمیخوره!»
    «منم چشمم آب نمیخوره!»
    «مادموازل جناب آریان را می خواست.»
    «آره، مادموازل فرانسوآز میتران آقای آریان را می خواست!»
    «نه خیک خطیبی ببو را!»
    شلیک خنده از همه جای میز ول می شود.
    لیلا به زن مجیدی می گوید: «نسرین، همه چی را از اول تا آخرش برام تعریف کن!»
    «می ترسم از خنده روده بر شی.»
    زن مجیدی می گوید آقای پارسی عقیده دارند همه ما «نسل گمشده ایم به قول اون نویسندهه کیه؟...»
    من به لیلا نگاه می کنم.
    مجیدی می گوید: «ما همه بالزاکیم.»
    لیلا می گوید: «بالزاک جناب مجیدی؟ نسل گمشده از اتودهای بالزاکه به به.»
    «چه میدونم.»
    تیمسار می گوید: «ما همه بالزناکیم.»
    من بلند می شوم.
    «اگر اجازه بدید.»
    لیلا می گوید: «جلال! نرو حالا.»
    «جداً باید برم.»
    «پس اون موضوع چی؟»
    «کدوم موضوع؟»
    «اون نکته دربارۀ مریضخونه.»
    «فردا تلفن می کنم.»
    «باشه.»
    «ده خوبه؟»
    «ده خوبه.»
    «پس خداحافظ.»
    «باشه خداحافظ.»
    همگی خداحافظی می کنیم و من می آیم بیرون. شکر خدا پیاده رو هنوز محکم سرجاش هست. پیاده می آیم به خیابان مسیو لو پرنس و به هتل فسقلی پالما، که آن هم هنوز سرجاش هست. فقط من خسته و مرده ام.

    فصل 12

    جوانکی که شبها پشت پیشخوان هتل است دارد کتاب می خواند. کلیدم را می گیرم و با آسانسور می روم بالا. اتاق گرم است و من بدون اینکه چراغ را روشن کنم لخت می شوم و می لغزم وسط رختخواب. ملافه ها سفید و شق و رق اند، که بد هم نیست. رادیو ترانزیستوری کوچکم را که دم دستم است روشن می کنم. آن را روی یکی از ایستگاههای انگلیسی که دارد اخبار و تفسیرهای پرت و پلای سیاسی پخش می کند می گذارم. کله م هنوز منگ است. با این حال سیگار دیگری از روی میز کنار تخت برمی دارم و روشن می کنم و به لیلا فکر می کنم.
    همانطور که توی تاریکی دراز کشیده ام و جاسیگاری روی سینه ام است، مغزم را تکه تکه وسط لایه های دود می پیچانم، و خرده خرده توی تاریکی سیال اتاق ول می کنم. وقتی خیلی جوان بودم و تازه از کابوسهای درخونگاه و خیابان شاپور به خارج فرار کرده بودم جوری بود که شبها دوست نداشتم حتی بدون نور بخوابم. می ترسیدم. توی تاریکی خوره های درخونگاه می ریختند مغزم را می خوردند. اما حالا از نور بدم می آید. حالا نور بد است. مثل خیلی چیزهای دیگر که آنوقتها خوب بود و حالا بد است. حالا در تاریکی خیلی چیزهای گذشته را می بینم که از حالا بهتر بود – حتی خوره های بچگی در درخونگاه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    107-116
    در سیاهی شب که از پنجره بیمارستان نگاه میکردیم برق پرواز خمپاره ها یا گلوله های توپ را بالای آسمان شهر میدیدیم . عو عوی سگهای ترسیده همیشه بود . هر وقت منطقه را میزدند ، ما بیدار می ماندیم و تا آخر وقت تبادل آتش خط سیر آتش محل اصابتها آنها را حدس میزدیم . گلوله هایی که از طرف محلهای تیر بار آبادان بطرف خاک عراق شلیک میشد اول صدایش می آمد که مثل کشیدن و پاره کردن یک نوار چسب غول آسا بود . بعد ما تا بیست میشمردیم تا صدای اصابت آنها آن طرف شط به گوش برسد . خمسه خمسه هایی که از طرف عراق از منطقه نخلستانهای شمال فاو می آمد و به آبادان کوبیده میشد اول صدای انفجارشان می آمد ، بعد صدای کش دار تق تق تق تق ترکشهای آن که به زمین و زمان و به درختها و درها و پنجره ها و هر چه سر راه بود میخورد . گاهی صدا آنقدر نزدیک بود که میتوانستیم حدس بزنیم این یکی کجا خورد . و آدم همیشه در این فکر بود که بعدی کجا می آید پایین .
    در اتاق به ما گفته بودند که در راسته کنار دیوار بخوابیم چون خطر پایین آمدن سقف بیشتر از خطر فرو ریختن دیوارهایی بود که پشتشان اتاقهای دیگر بودند . از غروب ، اتاق مطلقا در تاریکی فرو میرفت ، مگر آن که کسی با چراغ قوه حرکت میکرد . ( از 23 مهر برق آبادان قطع شده بود ) در پرتو برق حرکت آتشهای هوایی من گاهی لاشه منبع آب را هنوز بالای داربست فلزی آن بیرون پنجره ام میدیدم . منبع شکسته و قراضه و کج و معوج خم شده بود و عین پرچم همیشه مغلوب در تاریکی انتظار میکشید تا توپ یا موشک بعدی چه وقت آن را از پا می اندازد ...
    دانجشو داود کشاورز که توی لندرور خمپاره خورده بود تنگ نفس داشت ، و حالا از مردن میترسید و خیلی میترسید و حتی صدای نفسهایش که از سینه فراخ و سوراخهای دماغ بزرگش دیمیده میشد رقت آور بود . ما اکسیژن دم دست داشتیم ، اما او دلش میخواست منتقلش کنند ماهشهر . اما در این وقت ، اویل آبان ، بدترین موقع جنگ آبادان بود ، چون ما در محاصره کامل بودیم فقط شبانه میشد از روی بهمنشیر یا از وسط نخلستانهای لب ساحل حرکت کرد ، و از راه دریا خارج شد .
    در تاریکی شب ما گاهی ناگهان صدای تیراندازیهای شدیدی را هم نزدیک خودمان از پایگاه پشت مدرسه رازی ، که از بیمارستان دور نبود میشنیدیم و فکر میکردیم « عراقیها آمدند » این قرارگاه قبل از انقلاب محل تشکیل ساواک بود و حالا چند تا از جاسوسهای عراقی و مجرمین سیاسی ریز و درشت را در آنجا زندانی نگه میداشتند و گاهی معلوم نبود به عراقیها شلیک میشود یا زندانیها را تیر باران میکنند .
    13
    صبح هوا آفتابی و خوب است ، گر چه باد سردی هم می آید . بعد از ناشتا از هتل می آیم بیرون و قدم زنان می آیم به حوالی اول بولوار سن میشل ، که چند تا کیوسک روزنامه هست . روز تعطیلی است و خیابان نه چندان شلوغ . در یکی از کیوسکها من با تعجب روزنامه های « کیهان » و « اطلاعات » و « میزان » و « انقلاب اسلامی » چاپ دو سه روز پیش را میان روزنامه های خارجی میبینم و یک « کیهان » که شماره تاریخ دو روز بعد از حرکتم از تهران را دارد میخرم . روزنامه های فارسی دیگری هم چاپ پاریس و لندن و نیویورک و لوس انجلس هست . اخبار ایران ، صدای ایران ، فریاد ایران ، پست ایران و غیره و غیره .
    بطرف رود سن ژاک و بیمارستان برمیگردم که حمید خدابنده یکی از بچه های آبادان را می بینم که میگوید اینجا تحصیل میکند . یک بار کتاب زیر بغلش است ، و از سرما دماغش زیر عینک پنسی مثل لبو به ارغوانی میزند ، از دیدن من خوشحال میشود ، با هم دست میدهیم .
    میپرسد : « کی تشریف آوردید ، آقا ؟ »
    به او میگویم و مجملا دلیل آمدنم را ذکر میکنم .
    « اوضاع آبادان که خرابه ؟ »
    « آره خرابه »
    « خرمشهر هم که رفت ... »
    « آره ، فعلا رفته ... »
    « اسمش هم که شده خونین شهر »
    « تو چطوری ؟ »
    « بی پول ... ولی زنده ایم ... »
    آدرس هتل را به او میدهم و میگویم تا مدت نامحدودی فعلا اینجا هستیم و میخواهم اگر وقت کرد بیاید بنشینیم و گپ بزنیم .
    میگوید : « آقا امشب بیایید آمفی تاتر دانشگاه سوربن همین جا . استاد احمد رضا کوهسار مانیفستو دارند ... »
    « دیدمشون دیشب ... »
    « دیشب دیدینشون ؟ »
    « در محفل دوستانشان »
    « مثل اینکه خوشتون نمیاد ؟ »
    « نمیدونم ، احساس نمیکردم که کارهاشان در اینجا آش دهنسوزی برای ایران باشه »
    « میدونم مقصودتون چیه »
    « اما همشون یه تیپ نیستند »
    « نه ... تیپهای مختلفند ، یک تیپ آنهایی اند که پیش ار انقلاب در فرانسه بودند . یکی آنهایی که حدود انقلاب و بعد از انقلاب فرار کردن . یکی هم آنهایی که بعد از جنگ فرار کردن ، اینجا وول میخورن . دو تیپ آخر نخاله ها هستند . »
    « چه جورم ! »
    « توشون هر قماشی و هر خورده شیشه ای هست »
    « فعلا که هستند »
    « تیپ اول زیاد بد نیستند »
    « نه . هر کدومشون فرمول خاص خودشون رو دارند . خوب خداحافظ »
    « خداحافظ ... »
    « میای ببینمت ؟ »
    « چشم ، خدمت میرسم »
    « خوشحال میشم »
    در بیمارستان ثریا را برده بودند به قسمتهای رادیولوژی و الکترو اسفالوگرافی . نوریس ژرژت لوبلان به من میگوید او را برده اند نوارهای تازه ای از مغزش بردارند . میپرسم آیا میتوانم مدتی صبر کنم تا او را ببینم ، البته بله . وقتی منتظرم ، یک کیوسک تلفن گیر می آورم و به شماره ای که لیلا آزاده به من داده است زنگ میزنم . کسی جواب نمیدهد . مدتی اطراف بخش میپلکم و بعد می آیم توی باغ کوچک قدم میزنم و وقتی بر میگردم بالا ثریا را برگردانده اند ، اما انگار نه انگار . میروم بالای سرش و کمی به سر و صورتش دست میکشم . روی پیشانی و گیجگاهش هنوز کبودی جای دگمه ها و سیمهای دستگاه مانده است . سعی میکنم باز هم با نوریس ژرژت لوبلان درباره وضع ثریا حرف بزنم ، اما او میگوید باید صبر کنیم تا دکتر مارتن نتیجه گرافهای امروز را ببیند و من میتوانم روز بعد با او صحبت کنم . کار دیگری در بیمارستان نمیشود کرد . می آیم بیرون و قدم زنان بر میگردم بالا .
    نزدیک ساعت دو به کافه « لوگزامبورگ » در گوشه میدان لوگزامبورگ که با نادر پارسی قرار داشتیم می آیم . باید با او درباره تهیه پول صحبت کنم . درون کافه رستوران ولنگ و وازی است و هر جا چشم می اندازم او را نمیبینم ، پیدا کردن نادر پارسی مشکل نیست . در این سالها او خیلی لاغر و خیلی دراز شده و کله اش هم مثل تخم مرغی است که بچه ای با ماژیک در قسمت پایین آن عکس دو تا چشم و یک عینک و دماغ و دهان و ریش بزی کشیده باشد .
    روی یکی از صندلیهای منتهی الیه گوشه دیوار ، کنج بار و شیشه پنجره صورت آشنای دیگری میبینم ... حسین آب پاک ، جامعه شناس ، شاعر و گوینده تلویزیون . او را از روزهایی که برای روابط عمومی شرکت نفت کار میکرد میشناسم ، اما حالا آشنایی نمیدهم و او هم با کتاب و آبجو تو عالم خودش است و این منظره ای است که من در عرض چند ماهی که در پاریس هستم از حسین آب پاک میبینم : خودش و شیشه های آبجو و کتاب و یک گوشه کافه ، تنها و قهر و گمشده .
    حالا جلوش در حدود هفت هشت تا لیوان خالی آبجو است و دارد نسخه فرانسه کتاب L’Etar Confisque’ « حکومت مصادره شده » را میخواند که روی جلدش یک مشت از توی یک جعبه درآمده .
    به گوشه دیگر سالن میروم و سر میزی کنار پنجره مینشینم و به گارسن سفارش یک قهوه میدهم و « کیهان » را میخوانم . دارم سیگار دوم را روشن میکنم که پیرمردی که سر میز فسقلی روبرو نشسته و به من بهت زده میگوید : « ایرانی هستی ؟ »
    با لبخند سرم را پایین می آورم و دود ریه ها را خالی میکنم . او خودش پیپ میکشد ، و سبیلهای سفید و درشت کلمانسویی دارد . او هم مثل من سرش را با تکان تکان می آورد پایین .
    « بله البته » بعد میپرسم : « از کجا فهمیدید ؟ از روزنامه ؟ »
    میگوید : « شما مضطرب هستید »
    « بله ، آن که هستم »
    میگوید : « من آنجا بودم . سی و پنج سال پیش »
    « خوش بحالتان »
    پیر مردی تقریبا هشتاد ساله ، و مثل بقیه شان سرخ و سفید است . پیپش را روی میز با دو تا دستهایش محکم گرفته که در نرود ، و کت و کراواتش برق میزند .
    « آن وقتها اوضاع چطور بود ؟ »
    « ببخشید چی گفتید ؟ »
    « ایران چطور بود آن موقعها ؟ »
    میگوید : « هوا سرد و مرطوب است ، مگر نه ؟ » به بیرون نگاه میکند . نگاهش میکنم .
    میگوید : « من در اصفهان بودم »
    « مدت زیادی آنجا بودید ؟ » این دفعه سعی میکنم خیلی گرامری حرف بزنم .
    میگوید : « شیراز هم بوده ام »
    نه خیر . با صدای بلندتری گفتم : « مدت اقامتتان در ایران طولانی بود ؟ »
    میگوید : « اصفهان بودم . تهران هم بودم . شیراز هم بودم . تبریز هم بودم . همسرم هم بود . همسرم یک آنتروپولوژیست بود » اسم شهرها را درست تلفظ میکند ، فقط تمام « ر » ها « قاف اند »
    « تجارت میکردید ؟ »
    « شما اهل کجا هستید ؟ »
    میگویم : « تهران »
    ولی مطمئنم گوشهایش مرخص است ، یا لابد چون مدتی در ایران مانده بود حرف حساب از مغزش تبخیر شده .
    میگوید : « من تجارت میکردم . کرمان هم بودم . بعد مشهد هم رفتم . تازه ازدواج کرده بودم . همسرم یک آنتروپولوژیست بود ، خیلی هم خوب بود . او در سال 1973 مرد »
    میگویم : « خدا روحش را بیامرزد ... »
    میپرسد : « نوشیدنی میل دارید ؟ ... مهمان من ؟ »
    میگویم : « نه ، مرسی هزار مرتبه »
    بعد نادر پارسی می آید ، مرا پیدا میکند و نجاتم میدهد .
    « چطوری ، جلال جان ؟ » بلند میشوم با او دست میدهم .
    « سلام من خوبم » کلمانسوی کر حالا دارد برای خودش به پیپ خاموشش پک میزند .
    پارسی میپرسد :« اوضاع چطوره ؟ »
    میگویم : « بد ، همانطور . از مغزش باز امروز نوار الکترو انسفالوگرافیک برداشتند . اما ظاهرا چیز امیدوار کننده ای نیست »
    « با لیلا آزاده دیشب کجا رفتید ؟ » به چشمهای من نگاه نمیکند .
    « برگشتیم به دولا سانکسیون اما جنابعالی رفته بودید ... من خداحافظی کردم رفتم هتل . لیلا هم با یک تیمسار دکتر قائم مقامی فرد و یک جناب عباس آقا حکیمیان که قوم و خویش الیگودرزی اش بود رفت ... » بقیه اش را نمی گویم ، حوصله اش را ندارم .
    نادر میگوید : « جلال ، بیا برویم لندن »
    « چی ؟ »
    « بیا برویم لندن ، دو سه روزی ... من و تو و این دائیم که تازه اومده و خرپوله و میخواد بره لندن عشق . تو زبان بلدی و اهل عشق و صفایی »
    « چطوره بریم اسپانیا گاو بازی تماشا کنیم ، عین مرحوم ارنست ؟ »
    « نه ، لندن خوبه »
    « شوخی میکنی ؟ »
    « نه به جان تو »
    « بچه نشو ! »
    « جان خودت ، برای خودت هم خوبه »
    « چرا چرت میگی ... من آمده ام بخاطر این بچه ، کار دارم . موضوع صد و پنجاه شصت هزار فرانک پول هم که لازم دارم هنوز حل نشده »
    میگوید : « اولا بچه خواهرت در دستهای بهترین دکترهاست . خودت هم که گفتی در کوما و بیهوشی یه . من خودم دلم برای یه خورده عشق آزاد لک زده »
    نگاهش میکنم و سرم را تکان میدهم . نمیدانم او کله اش خرابتر و گوشش کر تر است یا کلمانسو یا من .
    گارسن می آید ، پارسی دوبل کوروازیه ارد میدهد . من هنوز فنجانم نصفه است .
    « تو حالا راستی راستی میخوای برگردی ایران ؟ »
    « خب آره »
    « تو اون ناخراب آباد ؟ بی می معشوق . بهترین سالهای زندگی ات را هدر کنی ؟ »
    « چیزهای دیگه ای هم هست »
    « مثلا ؟ »
    « مثلا : یکی خواهرم . تمام فامیل و دنیای من فعلا اونه »
    « انقدر دوستش داری ؟ »
    « من در دنیا کسان زیادی رو ندارم که مرو دوست داشته باشند و وقتی یکی شون به من رو میکنه ، نمیتونم پشت کنم »
    نادر سرش را می اندازد پایین . میگذارد این مقوله جنون آمیز بگذرد .
    « نهار خوردی ؟ »
    « نه . فکر نکنم میل داشته باشم . ناشتا حسابی زدم »
    میگوید : « چرا – بیا یه نهار حسابی بزنیم ، خیلی وقته مهمونت نکرده م » بعد به گارسن می گوید : « صورت غذا لطفا » گارسن یک « بله مسیو » میگوید و میرود .
    پارسی میگوید : « یا میخوای لیلا رو هم با خودمون ببریم ؟ ... سه تایی ؟ »
    « سه تایی کجا ؟ »
    « لندن دیگه »
    « نه ! » تازه میفهمم دردش لیلاست .
    « حالش چطوره ؟ »
    « خوبه . دیشب که خوب و خوش بود »
    گارسن صورت غذا را می آورد . ما انتخاب میکنیم . کافه دارد شلوغ میشود . من نگاه میکنم و حسین آب پاک آن ته هنوز با کتاب و شیشه های آبجو مشغول است . کلمانسو هم با پیپ و با لیوان شراب قرمزش و با سکوتش مشغول است . پارسی دارد درباره دائیش حرف میزند ، که چهار تا حمام در شمال شهر تهران داشته . ظاهرا دایی حالا میخواهد وقتی ویزایش درست شد به لوس آنجلس برود یک حمام سونا بخرد . گارسن شروع کرده به آوردن غذاهای ما که شامل سوپ و سالاد و بیفتک و سیب زمینی و نخود سبز ریز است ، که پارسی میپرسد : « نگفت ناراحتیش چی بود ؟ »
    « کی ؟ »
    « لیلا »
    « چرا خودت ازش نمیپرسی ؟ »
    « تو حالا میانه ت باهاش چطوره ؟ »
    « صفر »
    « بگو جون تو ... »
    « تو رو با دستهای خودم کفن کردم »
    « قدیم هم نبود ؟ اگر به من مربوط نیست بزن تو ملاجم . بگو به تو مربوط نیست »
    « نادر محض رضای خدا ! شماها چتون شده . فکر نمیکنین مسایل دیگه ای هم هست ؟ ... »
    « من درباره لیلا آزاده نگران بودم ... میخوام بدونم حالش چطوره . از وقتی نمیتونه بنویسه دیگه داغون شده . آره میدونم او همیشه میتونه بگیره بشینه بنویسه . اما باید چاپ هم بشه تنها نوشتن کافی نیست . او انسان حساسیه . وقتی متاثر میشه مینویسه و اینجا دیگه روحش متاثر نمیشه دست کم اون جوری که اوایل کارهاش در ایران میشد ، نمیشه . »
    بعد بیخودی میگوید : « الان چطوره ؟ »
    « نادر ، لیلا آزاده تازه هشت ماهه از شوهر نمیدونم ، چهارمش یا پنجمش ، طلاق گرفته . فعلا هم فکر میکنم نامزد عباس حکمت نویسنده چاق و شهیر شده »
    « نامزد عباس حکمت ؟ اون که لندنه در انگلستان ؟ »
    « خوب آره ، جغرافیت هم بیست . تا آنجا که من میدونم ، لیلا میخواد بره لندن با جناب عباس حکمت کار کنه »
    « لیلا میخواد بره لندن با حکمت کار کنه ؟ اما حکمت برای یک سازمان تبلیغات و انتشارات آسیایی کار میکنه که هر ننه قمری میدونه زیر نظر وزارتامور خارجه و اینتلیجنس سرویس انگلیسه »
    « بنده خبری ندارم »
    « لیلا میخواد با حکمت کار کنه ؟ »
    « دیشب یه چیزهایی میگفت ، من کله ام با سیگارهای لامسب تو منگ بود ، درست نمیفهمیدم . انگار میگفت قراره فوریه بره لندن ، برای یکی دو سال ... »
    « یکی دو سال بره لندن ؟! »
    « اینطور که میگفت »
    « باور نمیکنم »
    « خوب نکن ... »
    بیفتک و سیب زمینی اش مزخرف است . من بازی بازی میخورم ، و بعد کمی درباره پول صحبت میکنیم . پارسی خودش خیلی دلش میخواهد کمک کند اما میگوید الان دستش خیلی تنگ است . زن سابقش ( که فرانسوی بوده ) علیه او شکایت کرده و میخواهند تنها خانه ای را که پارسی در پاریس دارد از او بگیرند . من میگویم مقصود من پول خواستن از خودش نیست . من میگویم از طریق او از یک شخص مطمئن است ، که میتوانم از او بگیرم و در تهران به او ریال تحویل بدهم . پارسی میگوید شاید دائیش بتواند کاری بکند . اما دائیش مرد معامله است و معامله هم معامله است و او هنوز خودش هم در طول موج لیلا آزاده است .
    میپرسد : « آپارتمان به آن قشنگی اش را میخواد چیکار کنه ؟ »
    « لیلا ؟ »
    « آره »
    « این را باید از خودش بپرسی »
    ما حالا داریم دسر و قهوه میخوریم . ولی نادر هنوز گرسنه اش است و به گارسن ارد میدهد یک استیک ساندویچ برایش بیاورد ، bien cuit پخته پخته .
    میگوید : « من موضوع ارتباط او رو با عباس حکمت شنیده بودم ، اما نمیدونستم قراره با هم نامزد بشن . تو مطمئنی ؟ »
    « نه »
    « پی چرا گفتی ؟ »
    « میخواستم خرت کنم »
    « جلال ! ... من هیچوقت نمیدونم چه وقت داری شوخی میکنی و چه وقت جدی هستی ؟ مثل دیشب ... »
    گارسن دارد باز برایمان قهوه میریزد که من به پارسی میگویم : « برنگرد نگاه کن – اما حدس بزن کی الان از پشت سرت میاد ؟ »
    « لیلا ؟ »
    « نه خاک بر سر ! اهل و عیالت »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 119-122
    کار او را راضی میکند،یا خوشحال میکند.پارسی هم دارد گوش میکند و حالا انگار او را هم فقط این کار راضی میکند،یا خوشحال میکند.خیلی به هم می آیند.پیرمرد کر با سبیل کلمانسو هم حالا دارد ناهار میخورد و روزنامه میخواند.حسین آب پاک هم دارد آبجو میخورد و کتاب میخواند.کافه شلوغ است و هیچ کس به هیچ کس نیست همه مثل هم اند و هرکس هم فکر خودش است و این کار لابد آنها را خوشحال میکند یا راضی میکند.
    مثل روزی است که زیر بمباران و شلیک توپ و خمسه خمسه بیرون ایستگاه بهمنشیر آبادان دارم مطرود و پسرش را به آغاجاری میفرستم.بیرون پل(جسر) بهمنشیر شلوغ است.آفتاب صبح میدرخشد ولی منظره ی قیامت است.دور دست،لوله های پالایشگاه هنوز وسط دود و آتش سیخ ایستاده اند.وسائط نقلیه این دست آب تا چند کیلومتر دنبال هم درهم پیچیده اند.از عرب و عجم هزاران نفر منگ توی هم می لولند و فرار میکنند.مردم به هر وسیله ی نقلیه ای که حرکت میکنند از تاکسی بار گرفته تا کامیون و موتور سیکلت و تاکسی نارنجی می آویزند و در صحرا به هرطرف میگریزند.نه سرش پیداست نه تهش.توی تاکسی بارها و پیک آپها و حتی پشت موتورسیکلت ها زن و مرد،پیر و جوان تل انبار اند....بعضی ها با گاو و بزغاله و گوسفند از کنار جاده پیاده میروند احشامشان را هدایت میکنند.خروش جنگنده های بالای سر و انفجار خمسه خمسه و گلوله ی توپ در اطراف آنها را شتاب زده تر میکند....ترس و لرز و اعصاب داغون و احساس بد....این احساس که چیزهایی دارد اتفاق می افتد که آدم نمیتواند جلویش را بگیرد....و برای همه یکسان است....بعد از یک حد بدبختی یا یک حد خوشبختی همه مثل هم میشوند و آدم نمیتواند هیچ چیز را درست تشخیص بدهد.معلوم نیست کی بد است و کی خوب است.....چون همه مثل هم اند.
    از کافه می آیم بیرون و پیاده به هتل برمیگردم.
    وقتی به هتل برمیگردم یادداشتی از لیلا آنجاست.«مادموازل آزاده برای دیدن شما آمدند.ایشان احتمالا حدود پنج باز میگردند»این ساعتی ست که کریستیان شارنو و شوهرش هم می آیند و من به خودم میگویم خوب است همه با هم آشنا میشوند.لیلا آزاده سرش برای اجتماعی بودن درد میکند.کریستیان و فیلیپ شارنو هم لابد بدشان نمی آید با یک نویسنده و شاعر و مرتجم زن خود تبعید کرده ی ایرانی از عصر پهلوی آشنا بشوند.هوز یک ساعت وقت هست و من شماره تلفن فرنگیس در تهران را به سو مونژو که پشت تلفن است میدهم تا بگیرد و به اتاقم وصل کند.حالا در تهران اول شب است و من به فرنگیس گفته ام در چنین موقعی تلفن میکنم.
    پس از پنج شش دقیقه خط تلفن وصل میشود و من گوشی را برمیدارم و پس صدای تلفن چی رابط در تهران صدای فرنگیس را میشنوم که پای تلفن بست نشسته.
    «الو جلال؟»
    «بله-سلام فری»
    «چه طوره؟»
    «همان طوره-خوبه....»
    «بهوش نیامده؟بهوش؟»
    «نه هنوز نه.اما روش کار میکنند»
    «گوش کن جلال،قبل از اینکه اتفاقی بیوفته و خط قطع بشه بگذار اول این را بگویم.من پانصد ششصد هزار تومن آماده کرده ام که هروقت گفتی به هر کس در اینجا بپردازم....مقداری طلاهام رو فروختم.»
    «پول رو تو خونه نگه داشتی؟»
    «یک مقداریش رو احتیاطاً اینجا نگه داشتم.»
    «فورا هم را بگذار در بانک-نگه دار تا خبرت کنم.بانک ها قابل اعتمادند....در خانه صحیح نیست»
    «باشه....باشه....فقط بگو کی بدهم؟»
    «فعلا صبر کن....عجله نیست.باید بهترین راهش را گیر بیاورم»
    «ار بچه ام بگو»
    یک دو دقیقه ای از وضع ثریا و از مداواها و الکترو آنسفالوگرافی ها حرف میزنم که نمیفهمم به او آرامش میدهد یا بیشتر نگرانش میکند.
    میگوید«تقصیر خود خاک به گورم بود که بچه ام رو با دست خودم فرستادم اونجا ور بپره»
    «فری-این چه حرفیه؟تو از کجا میدونستی؟»
    «بعد از شهید شدن خسرو،بچه ام نمیخواست برگرده فرانسه،خودم با دست های خودم مجبورش کردم و روانه ی اون خراب شده اش کردم.خودم با زور فرستادمش به راه مرگش»
    «فرنگیس چرا ژامپرتی میگی؟چرا می جهت خودت را عذاب میدی؟کدوم مرگ؟وانگهی تو از کجا میدونستی اینطور میشه؟هزاران هزار نفر میان پاریس به خوبی و خوشی زندگی میکنن....از تهران و از اینکه از کار بیرونش کرده بودن که بهتره.تو خواستی بیاد اینجا ادامه تحصیل بده.خودت تنها ماندی.هر مادری این فداکاری رو نمیکنه.سرنوشت اینجوری آمده.اینجوری حرف نزن...»
    «چه میدونم....هرچه بود،هرچه فکر میکنم میبینم تقصیر خودم بود....»
    میگویم:«نه» و برای اینکه فکرش را از شدت مصیبت ثریا برگردانم میپرسم:«در تهران چه خبره؟دیگه بمباران نکردند؟»
    «نه-اینجا هیچ خبری نیست.....فقط آبادان و اهواز و دزفول و اینجاها را میزنن....»
    «خودت چه طوری؟»
    «خوبم»
    «پات چه طوره؟»
    «چیزی نیست»
    میدانم دورغ میگوید«هنوز تنهایی؟»
    « نه.زن دکتر محمدی و دوتا بچه هاش اینجا پیش من هستند.میدونی جنگ زده اند...از آبادان آمده اند.»
    «خود دکتر هم آنجاست؟»
    «نه میره آبادان و میاد....جلال مواظب باش»
    «باشه.هستم»
    چند لحظه صحبت میکنیم بعد گوشی را میگذاریم.
    ***
    ساعت پنج سر و صورت را صفا میدهم و لباس تازه میپوشم و میروم پایین و گوشه سالن کوچک منتظز میشوم.مادام و مسیو شارنو دو سه دقیقه بعد از ساعت پنج سر و کله شان پیدا میشود با دوتا بچه.شارنو مرد کوتاه قد ولی خوش قیافه و خیلی شوخ و چارلی است.زنش امروز مانتوی صورتی رنگی نه چندان نو پوشیده و کلاهی به همان رنگ.
    شارنو با من دست میدهد و بچه هایش را به نام های ژان لوئی چهار ساله و پولت فرانسواَز سه ساله که هردو به من با ادب Enchante, Monsieur میگویند و بعد بلافاصله به شیطنت و بازی با همدیگر ادامه میدهند.جمعشان روی هم رفته گرم و شادی بخش است.
    مادام انگار دارند به مهمانی میروند.من از آنها خواهش میکنم اول چند لحظه بنشینند و چای و کیک میل کنند،تا بعد برویم.میگویم دوستی دارم که پیغام گذاشته حدود ساعت پنج خواهد آمد.شاید بیاید.مختصراً از لیلا آزاده برایشان تعریف میکنم.
    اما لیلا آزاده تا پنج و نیم هم پیدایش نمیشود.بنابراین من یادداشتی احتیاطاً برایش میگذارم که اگر آمد به او بدهند.توضیح میدهم که کجا میروم و ذکر میکنم که فردا احتمالاً با او تماس خواهم گرفت.
    بعد همه از هتل بیرون می آییم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 123 تا 126
    فیلیپ شارنو یک رنوی نو دارد و ما اول به بیمار ستان می آییم، من و کریستیان شارنو بالا می آییم، فیلیپ و بچه ها در ماشین می مانند. ثریا وضعیتش بی تغییر است و کمک پستاری که آنجا است می گویید دو نفر دیگر از دوستانش هم آمده اند و پس از مدتی رفته اند. کریستیان شارنو می گوید این طرح همیشگی است، دوستانش خیلی هم زیادند، می آیند ولی چون نمی شود با ثریا حرف زد و ارتباطی داشت زیاد نمی مانند و می روند.
    هوا تاریک است که ما به سن رمی در جنوب غرب پاریس می آییم، من و فیلیپ شارنو جلو هستیم، اهل بیت عقب. شارنو از خیابان رنه کوتی می آید پایین و بعد از آن که از بولوار ژاردن می گذرد، به طرف سیته یونیورسیته می آید و کریستیان شارنو عمارتی را که ثریا در آن زندگی می کرد به ما نشان می دهد. ساختمان مثل بقیه زنده و پرنور ایستاده. هوای پاریس حالا تاریک شده و به خاطر شب آخر هفته، ترافیک خیلی سنگین است و به نظر می رسد مردم دنیا از هر طرف می ریزند توی پاریس. پاریس برای همه آخر خط است. هر کس خسته و مانده و رانده است و هرجا هست آخر می آید اینجا. هیچ کس از پاریس اگر عقل داشت هیج جا نمی رود. فقط منم که ناشناس در غروب از پاریس محو می شوم. دلم می خواهد لیلای آزاده با ما می بود.
    پس از مدتی که در یک جاده شلوغ پیش می رویم کم کم باز باران شروع می شود و فیلیپ شارنو وارد منطقه مسکونی تمیزی می شود که در آن از شهر و جاده اتوبان و شلوغی خبری نیست. فقظ خانه و ساختمان مدرن. ولی مثل این است که به عظیم ترین و مدرترین کندوهای سیاره جدیدی وارد شده باشیم. کریستیان شارنو هنوز حرف می زند و در عین حال بچه ها را ساکت و ادب می کند. از شیشه جلو رنو درخشش چراغ ها و و نور خانه ها را می بینم که رد می شوند و باد و برف پاکن قطره های باران را پراکنده می کند.
    از آن شب چیزهای خیلی زیادی یادم نیست جز این که خانه شارنوها خیلی تازه، نو و خیلی تمیز است. و آنها خیلی کتاب خوان، شرابخور و خیلی بامحبت هستند و تمام کارهایشان دست کم در نظر من غربتی پریشان حال، نپم و حسابی دارد. بچه ها شامشان را با پرستار می خورند و سرموقع به اتاق خوابشان می روند. مادر کریستیان شانو هم امشب اینجاست و به امر تهیه شام و نگهداری از بچه ها کمک می کند.
    پیش از شام vin rose اشتهاآوری با اوردوور سرو می شود. من احتیاط می کنم. با شام هم که سوپ قارچ، سوفله سبک میگو و سیر و بلاخره قزل آلای بریان شده است یک نوع vin blanc سرو می شود. بعد قهوه و یک نوع لیکورکه من اسمش را نمی فهمم، با دسر میل می شود. مادام و مسیو بزرگ لابورژه، با غذا و بساط معاشقه و سنت می کنند، انگار که راه نجات منطقی در جهان گذران آویختن فکورانه به شام و شراب است. مادربزرگ لابورژه همسن فرنگیس است، ذر کتابخانه محلی کار می کند، معاون کلوب دختران پیشاهنگ سن رمی، چاق ئ تپل و مپل و سالم است اما در بحث های دختر و دامادش دخالت نمی کند، فقط می خورد، می نوشد و می خندد. کنار من نشسته است و دو تا دکمه بالای بلوزش را هم باز گذاشته. کریستیان شارنو و شوهرش اختلاف عقیدتی زیادی درباره شراب، غذا، آموزش، روانشناسی، بچه و سیاست دارند. شارنو یک کلیست میانه رو است. دوبار به آمریکا سفر کرده و "اتازونی" را دوست دارد. اما کریستیان یک سوسیالیست دموکرات است ولی نه یک کمونیست "پی یروا". شارن. عقیده دارد ژان پیازه از لحاظ "روانشناسی کودک" تحول انقلابی بزرگی در ساخت تفکر انسان نیم قرن اخیر به وجود آورده است. کریستیان یک فرویدیست سنتی است و فکر می کند آزادی های زیادی به سبک آمریکایی و بعد تراپیک های کلینیکی کودکان حرف زیادی است و بچه باید دیسیپلین داشته باشد و گاهی یک کتک "خوب" بخورد. وقتی او این حرف را می زند به مادرش نگاه نمی کند، ولی مادربزرگ لابورژه با قهقه رو به من می گوید:"اوه، من هیچ وقت بچه هایم را نمی زدم، مسیو. من همه چیز را برایشان توضیح می دادم..."
    شانو آبجو دوست دارد، ولی کریستیان شارنو یک دو بوئه سبک یا یک سن رافائل را ترجیح می دهد. به نظر کریستیان شارنو این مطلقا هولناک است که اخیرا بعضی از خانواده های این کشور را با اوردوور آبجو سرو می کنند. "خدای من...دنیا دارد کجا می رود!" آنها اختلاف های خودشان را دارند ولی می دانند چه وقت جلوی خودشان را بگیرند و با یک ماچ لب قضیه را خاتمه یافته تلقی کنند و خدا می داند که آن شب چند دفعه به هم ماچ لب و لوچه ول می کنند. عقایدشان درباره سباست و اوضاع ایران هم متفاوت و غمناک است. نسبت به فلسفه انقلاب اسلامی عقیده مشخصی ندارند، چون نهایتا نمی فهمند. اما لیبرال های تحصیل کرده فرانسه را می فهمند!
    آنها به اصطلاح آدم های درست و دلسوزی هستند. کریستیان اثاث ثریا را به من نشان می دهد.( او اندک اثاث ثریا را از محل اقمت او در پاریس به اینجا منتقل کرده و اجاره آپارتمان ثریا را هم فسخ کرده است.) در میان اثاث شخصی ثریا مقدار زیادی طلا هست. انگشتر و حلقه ازدواجش است، ساعت، یک الله بزرگ، یک گردنبند دیگر، دو تا النگو، عینا همان چیزهایی که فرنگیس به من گفته بود که ثریا همراه خودش به فرانسه آورده. من هیچکدام از چیزهای ثریا را آن شب خیلی مودبانه نمی توانم از آنها بگیرم. نه این که رودربایستی باشد، فیلیپ شارنو ظاهرا در مقابل ضمانتی که برای مخارج بیمارستان پر کرده، طلاها را به عنوان ودیعه نگه داشته است. می گویم اینها فعلا همین جا باشد، بهتر است، تا ثریا خودش(امیدوارم) حاش خوب شود و بیاید بگیرد. شارنو می گوید: به هرحال اینجا امن تر از هتل است!
    بعد از شام، وقتی کنار آتش نشسته ایم و قهوه می خوریم. کریستیان شارنو از دوستی خودش و ثریا می گوید. او ثریا را هفت هشت سال است که می شناسد، چه از دوران تحصیلشان در دانشگاه قبل از دواج و چه این یک سال اخیر که ثریا برگشته بود. او ثریا را واقعا دوست دارد.
    می گویم: از روز تصادف برایم تعریف کنید... آن روز این جا بود؟
    کریستیان شارنو آهی می کشد و می گوید: آه بله، ثریا ایجا بود. از اینجا می رفت. یک شنبه بود. ما روست بیف داشتیم. با سالاد روسی با سیب زمینی الگراتو و بستنی. بعد از بازی با بچه ها بازی کرد. فیلیپ تلویزیون تماشا می کرد، یک مسابقه فوتبال بود. بعد ثریا و من نشستیم حرف زدیم. همین جا، او روی همین صندلی نشسته بود که حالا شما نشسته اید. گفت آن شب می خواهد با مادرش جدی صحبت کند و اجازه بگیرد که از راه زمینی به ایران برگردد. می دانید، فرودگاه های ایران بسته شده بود.
    من: بله.
    کریستیان شارنو ادامه می دهد: او می خواست برگردد. آن روزهای آخر زیاد به اینجا می آمد، تقریبا تمام اثاثش را جمع کرده بود. طلاهایش را که از مدت ها پیش آورده بود، اینجا پیش من گذارده بود. چون در خوابگاه دله دزدی زیاد می شد، امنیت نداشت.
    من: ساعت چند از اینجا رفت؟
    "خیلی زود، ساعت چهار، هنوز هوا روشن بود. دوست داشت با دوچرخه سفر کند، اما خیلی محتاط بود."
    "ناخوش نبود؟"
    "نه نه، مطلقا نه"
    " تب؟ سردرد؟"
    " نه نه نه مطلقا در سلامت کامل و عالی. اگر کوچکترین چیزی بود من نمی گذاشتم با دوچرخه برود. اصلا هرگز کوچکترین سایه شکی از ناراحتی نبود. در حقیقت قبل از این که برود پنج دقیقه ای به بچه ها سواری داد و خندید."
    "بعد چی؟"
    "بعد با خوشحالی خداحافظی کرد و سوار شد ویواش یواش رفت. بعد از این که او رفت باران کم کم شروع شد."
    " به شما ساعت چند خبر دادند؟"
    "ساعت نه و ربع کم... نه. تقصیر او نبود. تقصیر هیچ راننده ای نبوده. فکر نمی کنم. تقصیر هیچ کس نیست."
    فیلیپ شارنو می گوید:"سر پیچ جاده به سادگی سر می خورد و می رود."
    "لابد"
    "CEST LA VIE! زندگی این است."
    "نمی دانم. منصفانه نیست.
    " نه مطلقا منصفانه نیست، اما گاهی مهره ها این جوری می نشینند."
    "لابد"
    حدود نه شارنو مرا به ایستگاه مترو سن رمی می آورد و من تنها به پاریس بازمی گردم. از جبهه لیلا آزاده خبری نیست، یادداشتی را که برای او نوشته ام پس می گیرم و پاره می کنم و با آسانسور بالا می روم.
    به موقع برای اخبار نیمه شب از رادیو تهران می رسم، اما جز گزارش های بد چیزی نیست. "قوای متجاوز صدام حسین عقلقی" حالا حتی دزفول و اهواز را در محاصره گرفته اند و مردم در شهرها بی پناه کشته می شوند. یا هزاران هزار آواره خانمان خود را ترک می کنند.(معمولا پس از اخبارایران، من اخبار خبرگزاری های فانسه و انگلستان را می گیرم و با ترکیب و گاهی تناقض آنها سایه ای از حقایق معلوم می شود.) فرمانده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/