19 تا 22


و با دانشجوی دیگری مشغول خرید و فروش لیره ترک و مارک آلمان و فرانک فرانسه است. من کنار سهیلی که کنار اثاثش نشسته می نشینم و آخرین اشنو را روشن می کنم. نمی پرسم چه جوری آن همه اثاث را رد کرده یا اگر پول داشته رد کرده یا نه. سفر کرده و جهان دیده بودن ، و ظاهراً سال ها در شرکت هواپیمایی ملی و دور و بر گمرک چیها بودن و رئیس تورهای خارجی بودن رسوبش را کرده است.
سهیلی می گوید : " بفرمایید جناب آریان ... صبر پیشه کنید. ما الان در این لحظه هیچ جا نیستیم. نه در ایرانیم ، نه در ترکیه. " از خوشحالی این حرف را می زند.
می گوییم : " مبارک است. "
" آدم های بی سرزمین ... "
" آقای سهیلی ، عجالتاً توی سالن ترانزیت مرز بازرگان تشریف داریم. "
" نه ... نه اینجا ... و نه اونجا ... در این دنیای دیوانه ما همه داریم می ریم توی ... – جان حضرتعالی . "
" فیلسوفانه حرف نزنید جان بچه تون سهیلی. "
" نه ، جان سرکار. وضعیت ما همینه. تمام مملکت ، تمام دنیا وضعش خراب و نامعلوم و پا در هواست ... "
می گویم : " جوش نزن ، جناب سهیلی. دو ساعت دیگر مأمورین ترک می آیند و درها را باز می کنند. بعد جناب عالی بلند می شوید و به سلامتی تشریف می برید کراچی و بعد هم واشینگتن دی. سی. . یک هفته دیگر تمام این ها برای شما خاطره است. توی کوکتل پارتی ها تعریف می کنید. "
" ساعت دو باز می کنند؟ "
" ظاهراً. "
" چی می خورند که دو ساعت طول می کشه؟ "
" تاس کباب دولماسی! "
سهیلی می خندد و از قوطی سیگار وینستونش یک سیگار در می آورد ، بعد با فندک طلاییش که تا حالا نمی دانم کجاش قایم کرده بود ، سیگارش را روشن می کند. بعد « نخ سیگاری » هم به من تعارف می کند. می گویم الان کشیدم.
می گوید : " رسیدیم استانبول بنده باید تلگرافی به پسرم در لندن بزنم ، که یک حواله مواله برام بفرسته – پاک بی پولم فعلاً. مقداری هم که به جنابعالی مقروضم ، برای خرج سفرم به پاکستان هم مقداری لازم دارم. "
" انگار فرمودید فقط دلار و پوند دارید "
" اوه ... توی بانک بعله. "
" صحیح. "
" به پسرم که لندنه فوری می گم یه حواله بفرسته. "
نمی دانم اینها را برای من می گوید یا برای گوش خانم کیومرث پور و دانشجوی عازم آلمان.
" فکر کردم فرمودید پسرتان لوس آنجلسه. "
" اون پسر خودمه. این پسر خانمم از شوهر اولشه. "
" صحیح. "
" جان حضرتعالی از پسرم با محبت تر و محکم تره. مهندس نفته. لندن برای « اوپک » کار می کرد. حالا برای عربستان سعودی کار می کنه. "
" اون که فرمودید ویرجینیاس پس کیه؟ فکر کردم اون پسر خانمتون از شوهر اولش بود. "
" نه ، اون رابرت ، دامادمه. آمریکاییه. با دخترم اینجا در تهران ازدواج کرد. دخترم کارشناس کامپیوتر آی بی امه. "
" که ویرجینیاس؟ "
" نه ! اسمش فیروزه س. رابرت حالا پیش برادر زنش کار می کنه که پسر اول خودم از زن اولمه. "
" اون نخ سیگار را لطف کنید حالا می کشم. "
می خندد و پاکت را به طرفم دراز می کند : " سر شریفتون رو درد آوردم؟ "
" نه ، فقط معده شریفم به قارت و قورت افتاده ... "
" بنده مقداری گز و پسته ته بار و بندیلها دارم ... اجازه بفرمایید ، حاضرم ... باز کنم ... "
" نه ، نه. حالا می ریم بیرون یه جا یه چیزی می زنیم. "
ساعت حدود سه و نیم چهار است که بالاخره آخرین نفر اتوبوس ما از سالن مرز ترکیه بیرون می آید. فکر می کنم بیشتر مسافرین باید مثل خود من گرسنه و خسته باشند ، اما همه ناگهان خوشحال و شنگول و شادند. بار و بندیل دوباره بسته شده و اتوبوس دوباره آماده است. از توی آینه عباس آقا موندی را با لب خندان می بینم که موتور را روشن می کند ، دنده ترمز دستی را خلاص می کند ، اما دیگر حرفی نمی زند. فقط می گوید رستوران بزرگی در دو سه کیلومتری هست که غذا و « همه چیز! » دارد و بیشتر مسافرین کف می زنند.
نزدیکیهای غروب است که پس از صرف غذا و رفع خستگی در خاک ترکیه پیش می رویم. هوا باز سرد است ، و خورشید با سرعت پایین می رود و می میرد. احساس نمی کنم که در کشور دیگری هستیم. صدای اتوبوس همان است و مسافرها همان. دشتها و تپه ها باز و برهنه اند و تپه ماهورها هم ادامه همان تپه ماهورهای آن طرف مرزند. انگار همانها هستند. پرنده ها هم در میان باد گیج می خورند. سهیلی حالا خیلی شادتر و سرحال تر است. یک کاغذ برداشته و تمام خرجهایی که مثلاً من و خودش مشترکاً از تهران تا اینجا داشتیم و من پرداخته بودم. یعنی شام و ناهار و غیره همه را حساب می کند. اعداد را به لاتین خیلی قشنگ می نویسد و خوب حساب می کند. بعد حاصل را تقسیم بر دو می کند و هر چه هست به لیر ترکی از کیفش در می آورد و به من می دهد. در مرز مقداری پول خرد کرده. من نمی خواهم از او پولی بگیرم. اما او اصرار دارد و می گوید حساب حساب ، کاکا برادر ... وقتی پول هایی را که به من داده توی کیفم می گذارم می پرسد : " اون عکس کیه – خواهرتونه؟ " مادرزاد فضولباشی است.
" نه. ثریاست. "
" خیلی قشنگه. انشاءلله خوب میشه. "
" امیدورام. "
" مخارج بیمارستان آنجا را میده؟ بیمه اس؟ "
" نمی دانم. باید وقتی رسیدم تحقیق کنم. ظاهراً دانشجوها تا وقتی در دانشگاه هستند بیمه ان. اما ثریا سه ماه بود که کارش تمام شده بود و می خواست برگرده که به جنگ برخورد و فرودگاه ها بسته شد. بعد هم که این جریان پیش آمد. "
" اگر بیمه نباشه چه کار می کنید؟ "
" از جیب ... ! "
" ارز دارید آنجاها؟ "
می گویم : " نه. ندارم ، خواهرم هم ندارد. باید جورش کنیم ... "
ماشاءلله چانه دارد.
" سخته ... پول فرستادن. "
سهیلی مدتی ساکت می ماند ، بعد می گوید : " لابد چقدر خواهرتون خودش دلش می خواست به این سفر بیاد. "
" نمی تونست. "
" اجازه ندادند؟ مگر گواهی بیمارستان نداشتید؟ "
" چرا ، به یک نفر اجازه می دادند. "
" چرا خواهرتون خودش نرفت؟ "
" خواهرم سیاتیک داره و تقریباً زمین گیره. "
" شوهرشان فرمودید قبلاً فوت کرده؟ "
" بله ، دکتر شرکت نفت بود ، سکته کرد و عمرش را داد به جنابعالی! "
" دنیا محل گذره ، جناب آریان. "
دانشجوی آلمانی به ما باقلوا تعارف می کند و مرا از شر سین جیم سهیلی مدتی نجات می دهد.
آن شب در ارز روم ، در هتل کوچک هیلتون ، پر سر و صدا و پر حشره ، می خوابیم. من و وهاب سهیلی یک اتاق دو تخته می گیریم که از توی لوله های شوفاژش سربازهای عثمانی تا صبح تاخت و تاز می کنند. ساختمان هتل چهار پنج طبقه است و پلکان چوبی باریک و اتاق های گل و گشاد دارد ، و هر وقت کسی از توی راهرو یا پله ها رد می شود انگار تمام ساختمان چوبی ناله قتل عام ارامنه را سر می دهد. اما من قرصهام را می خورم و فکر می کنم خوب می خوابم و ما صبح پس از ناشتای مختصر حرکت می کنیم. دانشجوی عازم آلمان و خانم کیومرث پور که به پاریس می رفت و چند نفر دیگر از مسافرین از ما جدا می شوند که با هواپیما بروند.
تمام روز بعد را در خاک ترکیه سفر می کنیم ، و شب دوم را در آنکارا می خوابیم ، در هتلی که دست کمی از هیلتون ارز روم ندارد. و روز بعد هم به همان ترتیب ... سرزمین همه جا خیلی مثل ایران است ، جاده ها درب و داغون ، و درخت ها عریان. شهرهای کوچک و دهات ، مثل شهرهای کوچک و دهات ایران اغلب زیبا هستند ولی در فقر و گل و لای فرو رفته اند. دشتها خالی و باغها خزان زده ، و جاده ها پر از کامیون های نظامی است. سربازان از پوتین تا کلاه خود و اسلحه و مهمات عجیب و غریبشان که همه ساخت امریکا است هرچند کیلومتر به چند کیلومتر اتوبوس را نگه می دارند و همه چیز را بررسی می کنند. گاهی در حوالی شهرهای