نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 54

موضوع: ثریا در اغما | اسماعیل فصیح

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه7و8
    فصل2
    دو سه ساعت از شب رفته.عباس آقا مرندی جلوی قهوه خانه ی بزرگی بیرون تاکستان توقف می کند_«برای شاو و اقامه ی نماز.» چند تا اتوبوس به همان حال در آنجا نگه داشته اند.مسافرین ما همه می آیند بیرون وبیشترشان از قهوه خانه چی که ملت از سر و کولش بالا می روند ژتون شام می خرند.سهیلی از من جلوتر است.
    می گوید:«جناب آریان،فقط خورش قیمه دارند و برگ. چکار کنیم؟»
    می گویم:«هر کدوم.هر دوخوبه.»
    «قیمش که حتما دنبه س.برگش هم معلوم نیست گوشت چیه.»
    "مزاجت پاک باشه آقای سهیلی.»
    «من این دور و برها سگ نمی بینم.»
    «اگر سیراب شیردون ملخ دشت مغان هم باشه من می خورم.»
    سهیلی می خندد.«پس قربون دستتون عنایت بفرمایید،صد تومن خرده همراهتون هست؟فعلا بدید_دو تا بگیرم.من فقط پوند و دلار برایم باقی مونده،بعد حساب می کنیم.»
    «البته.»
    «شام مهمان بنده.»
    «قربان شما.»
    «چای یا نوشابه؟»
    «چای خوبه.»
    «پس دو تا برگ،دو تا چای.دو تا ماست.چطوره؟»
    «عالی.»
    صد رد می کنم و سهیلی ژتون ها غذا و ماست را می گیرد.در حالی که او کیف به دست می رود«نظافت »کند من غذا ها را جلوی در آشپزخانه ی شلوغ می گیرم،با نان لواش دهاتی و ماست و پیاز،می آورم و یک گوشه جای خالی پیدا می کنم.از سینی خبری نیست.
    سهیلی می آید مرا پیدا می کند.می نشینیم به خوردن.به حق کبابش بد نیست.برنجش هم اگر دم میکشید عالی بود.دو نفر دهاتی هم می آیند کنار ما می نشینند و خورش قیمه می زنند.آنها چلو خورش را همین طوری نمی خورند،با چلو خورش معاشقه می کنند.سرشان به فاصله ی بوسه گرفتن از بشقاب چلو خورش است و آن را با نان لقمه ی گرد می کنند،می برند طرف دهان،مقداری در دهان می ماند و مقداری دوباره به آغوش بشقاب بازمیگردد،بین دهان و چلو خورش ارتباط و یگانگی بر قرار است.انگشت ها را هم می لیسند.با قاشق میانه ندارند.سعیلی چلو سفید را هم با چنگال می خورد.
    می گوید:«بنده از استانبول با پان امریکن میرم اول کراچی....»
    «صحیح.»
    «جنابعالی از استانبول با چه تشریف می برید پاریس؟»
    «بلیت هواپیمایی ملی دارم،اما تا ببینم.»
    »ایران ایر که پرواز ندارد،داره؟فرود گاه های ایران بسته است.»
    "«گفتند قرار دادی با«ترکش ایر»دارند که ظاهرا مسافرین هواپیمایی ملی را می برد.»
    می پرسد:«بلیت حضرتعالی کامله؟»
    «نه.چهل درصد تخفیفه.»
    «حضرتعالی کارمند دولت هستید؟»
    «شرکت نفت.در جنوب.»
    «ممکنه بلیتتون رو ببینم؟»
    نشانش می دهم.می گوید:«غیره قابل انتقال و مسدوده.وای من در استانبول دوستانی دارم.براتون درستش می کنیم .اگر قرارداد تازه داشته باشید که بلیت های«ایران ایر»را پرواز بدهند درست می کنیم.چه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    19 تا 22


    و با دانشجوی دیگری مشغول خرید و فروش لیره ترک و مارک آلمان و فرانک فرانسه است. من کنار سهیلی که کنار اثاثش نشسته می نشینم و آخرین اشنو را روشن می کنم. نمی پرسم چه جوری آن همه اثاث را رد کرده یا اگر پول داشته رد کرده یا نه. سفر کرده و جهان دیده بودن ، و ظاهراً سال ها در شرکت هواپیمایی ملی و دور و بر گمرک چیها بودن و رئیس تورهای خارجی بودن رسوبش را کرده است.
    سهیلی می گوید : " بفرمایید جناب آریان ... صبر پیشه کنید. ما الان در این لحظه هیچ جا نیستیم. نه در ایرانیم ، نه در ترکیه. " از خوشحالی این حرف را می زند.
    می گوییم : " مبارک است. "
    " آدم های بی سرزمین ... "
    " آقای سهیلی ، عجالتاً توی سالن ترانزیت مرز بازرگان تشریف داریم. "
    " نه ... نه اینجا ... و نه اونجا ... در این دنیای دیوانه ما همه داریم می ریم توی ... – جان حضرتعالی . "
    " فیلسوفانه حرف نزنید جان بچه تون سهیلی. "
    " نه ، جان سرکار. وضعیت ما همینه. تمام مملکت ، تمام دنیا وضعش خراب و نامعلوم و پا در هواست ... "
    می گویم : " جوش نزن ، جناب سهیلی. دو ساعت دیگر مأمورین ترک می آیند و درها را باز می کنند. بعد جناب عالی بلند می شوید و به سلامتی تشریف می برید کراچی و بعد هم واشینگتن دی. سی. . یک هفته دیگر تمام این ها برای شما خاطره است. توی کوکتل پارتی ها تعریف می کنید. "
    " ساعت دو باز می کنند؟ "
    " ظاهراً. "
    " چی می خورند که دو ساعت طول می کشه؟ "
    " تاس کباب دولماسی! "
    سهیلی می خندد و از قوطی سیگار وینستونش یک سیگار در می آورد ، بعد با فندک طلاییش که تا حالا نمی دانم کجاش قایم کرده بود ، سیگارش را روشن می کند. بعد « نخ سیگاری » هم به من تعارف می کند. می گویم الان کشیدم.
    می گوید : " رسیدیم استانبول بنده باید تلگرافی به پسرم در لندن بزنم ، که یک حواله مواله برام بفرسته – پاک بی پولم فعلاً. مقداری هم که به جنابعالی مقروضم ، برای خرج سفرم به پاکستان هم مقداری لازم دارم. "
    " انگار فرمودید فقط دلار و پوند دارید "
    " اوه ... توی بانک بعله. "
    " صحیح. "
    " به پسرم که لندنه فوری می گم یه حواله بفرسته. "
    نمی دانم اینها را برای من می گوید یا برای گوش خانم کیومرث پور و دانشجوی عازم آلمان.
    " فکر کردم فرمودید پسرتان لوس آنجلسه. "
    " اون پسر خودمه. این پسر خانمم از شوهر اولشه. "
    " صحیح. "
    " جان حضرتعالی از پسرم با محبت تر و محکم تره. مهندس نفته. لندن برای « اوپک » کار می کرد. حالا برای عربستان سعودی کار می کنه. "
    " اون که فرمودید ویرجینیاس پس کیه؟ فکر کردم اون پسر خانمتون از شوهر اولش بود. "
    " نه ، اون رابرت ، دامادمه. آمریکاییه. با دخترم اینجا در تهران ازدواج کرد. دخترم کارشناس کامپیوتر آی بی امه. "
    " که ویرجینیاس؟ "
    " نه ! اسمش فیروزه س. رابرت حالا پیش برادر زنش کار می کنه که پسر اول خودم از زن اولمه. "
    " اون نخ سیگار را لطف کنید حالا می کشم. "
    می خندد و پاکت را به طرفم دراز می کند : " سر شریفتون رو درد آوردم؟ "
    " نه ، فقط معده شریفم به قارت و قورت افتاده ... "
    " بنده مقداری گز و پسته ته بار و بندیلها دارم ... اجازه بفرمایید ، حاضرم ... باز کنم ... "
    " نه ، نه. حالا می ریم بیرون یه جا یه چیزی می زنیم. "
    ساعت حدود سه و نیم چهار است که بالاخره آخرین نفر اتوبوس ما از سالن مرز ترکیه بیرون می آید. فکر می کنم بیشتر مسافرین باید مثل خود من گرسنه و خسته باشند ، اما همه ناگهان خوشحال و شنگول و شادند. بار و بندیل دوباره بسته شده و اتوبوس دوباره آماده است. از توی آینه عباس آقا موندی را با لب خندان می بینم که موتور را روشن می کند ، دنده ترمز دستی را خلاص می کند ، اما دیگر حرفی نمی زند. فقط می گوید رستوران بزرگی در دو سه کیلومتری هست که غذا و « همه چیز! » دارد و بیشتر مسافرین کف می زنند.
    نزدیکیهای غروب است که پس از صرف غذا و رفع خستگی در خاک ترکیه پیش می رویم. هوا باز سرد است ، و خورشید با سرعت پایین می رود و می میرد. احساس نمی کنم که در کشور دیگری هستیم. صدای اتوبوس همان است و مسافرها همان. دشتها و تپه ها باز و برهنه اند و تپه ماهورها هم ادامه همان تپه ماهورهای آن طرف مرزند. انگار همانها هستند. پرنده ها هم در میان باد گیج می خورند. سهیلی حالا خیلی شادتر و سرحال تر است. یک کاغذ برداشته و تمام خرجهایی که مثلاً من و خودش مشترکاً از تهران تا اینجا داشتیم و من پرداخته بودم. یعنی شام و ناهار و غیره همه را حساب می کند. اعداد را به لاتین خیلی قشنگ می نویسد و خوب حساب می کند. بعد حاصل را تقسیم بر دو می کند و هر چه هست به لیر ترکی از کیفش در می آورد و به من می دهد. در مرز مقداری پول خرد کرده. من نمی خواهم از او پولی بگیرم. اما او اصرار دارد و می گوید حساب حساب ، کاکا برادر ... وقتی پول هایی را که به من داده توی کیفم می گذارم می پرسد : " اون عکس کیه – خواهرتونه؟ " مادرزاد فضولباشی است.
    " نه. ثریاست. "
    " خیلی قشنگه. انشاءلله خوب میشه. "
    " امیدورام. "
    " مخارج بیمارستان آنجا را میده؟ بیمه اس؟ "
    " نمی دانم. باید وقتی رسیدم تحقیق کنم. ظاهراً دانشجوها تا وقتی در دانشگاه هستند بیمه ان. اما ثریا سه ماه بود که کارش تمام شده بود و می خواست برگرده که به جنگ برخورد و فرودگاه ها بسته شد. بعد هم که این جریان پیش آمد. "
    " اگر بیمه نباشه چه کار می کنید؟ "
    " از جیب ... ! "
    " ارز دارید آنجاها؟ "
    می گویم : " نه. ندارم ، خواهرم هم ندارد. باید جورش کنیم ... "
    ماشاءلله چانه دارد.
    " سخته ... پول فرستادن. "
    سهیلی مدتی ساکت می ماند ، بعد می گوید : " لابد چقدر خواهرتون خودش دلش می خواست به این سفر بیاد. "
    " نمی تونست. "
    " اجازه ندادند؟ مگر گواهی بیمارستان نداشتید؟ "
    " چرا ، به یک نفر اجازه می دادند. "
    " چرا خواهرتون خودش نرفت؟ "
    " خواهرم سیاتیک داره و تقریباً زمین گیره. "
    " شوهرشان فرمودید قبلاً فوت کرده؟ "
    " بله ، دکتر شرکت نفت بود ، سکته کرد و عمرش را داد به جنابعالی! "
    " دنیا محل گذره ، جناب آریان. "
    دانشجوی آلمانی به ما باقلوا تعارف می کند و مرا از شر سین جیم سهیلی مدتی نجات می دهد.
    آن شب در ارز روم ، در هتل کوچک هیلتون ، پر سر و صدا و پر حشره ، می خوابیم. من و وهاب سهیلی یک اتاق دو تخته می گیریم که از توی لوله های شوفاژش سربازهای عثمانی تا صبح تاخت و تاز می کنند. ساختمان هتل چهار پنج طبقه است و پلکان چوبی باریک و اتاق های گل و گشاد دارد ، و هر وقت کسی از توی راهرو یا پله ها رد می شود انگار تمام ساختمان چوبی ناله قتل عام ارامنه را سر می دهد. اما من قرصهام را می خورم و فکر می کنم خوب می خوابم و ما صبح پس از ناشتای مختصر حرکت می کنیم. دانشجوی عازم آلمان و خانم کیومرث پور که به پاریس می رفت و چند نفر دیگر از مسافرین از ما جدا می شوند که با هواپیما بروند.
    تمام روز بعد را در خاک ترکیه سفر می کنیم ، و شب دوم را در آنکارا می خوابیم ، در هتلی که دست کمی از هیلتون ارز روم ندارد. و روز بعد هم به همان ترتیب ... سرزمین همه جا خیلی مثل ایران است ، جاده ها درب و داغون ، و درخت ها عریان. شهرهای کوچک و دهات ، مثل شهرهای کوچک و دهات ایران اغلب زیبا هستند ولی در فقر و گل و لای فرو رفته اند. دشتها خالی و باغها خزان زده ، و جاده ها پر از کامیون های نظامی است. سربازان از پوتین تا کلاه خود و اسلحه و مهمات عجیب و غریبشان که همه ساخت امریکا است هرچند کیلومتر به چند کیلومتر اتوبوس را نگه می دارند و همه چیز را بررسی می کنند. گاهی در حوالی شهرهای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/