3-4

شاگرد مشغول بستن بار و بندیل روی سقف ماشین اند.مرد بلند قدی با ریش و سبیل نرم وفرفری و کلاه پوستی سفید محترمین که به او قیافه «اشو زرتشت» می دهد و چمدان های خیلی زیاد دارد با شوفر مشغول بگو مگو است.یکی از چمدانهای بزرگتر ترکیده است و او دارد آنرا با طناب می پیچد.کمک میکنم تا آنرا و بقیه را می دهند بالا، و مرد بلندقد از من تشکر می کند.بعد می آیم جلوی چادر نزدیک دهانه ترمینال می ایستم و سیگاری روشن می کنم و منتظر می مانم.
در آن لحظه صدای آژیر خطر از فرودگاه که آن طرف جاده، کمب بالاتر است بلند می شود. صداهای مقطع و بلند. بعد رادیویی هم که داخل چادر «تی بی تی»درحال پخش تفسیر اخبار است، برنامه عادی خود را قطع می کند تا اعلام آژیر خطر هوایی را رله کند.«توجه!، توجه! صدایی که هم اکنون می شنوید اعلام وضعیت قرمز یا علامت خطر یا معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی صورت خواهد گرفت. محل کار خود را ترک کرده و به پناهگاه بروید.»بعد آژیر وضعیت قرمز از رادیو پخش می شود.اما کسی اهمیت نمی دهد.بجز چند جمله نق و تمسخر، مردم کماکان به کار های خود ادامه می دهند.پس از دو ماه جنگ تهران مردم دیگر چشم و گوششان پر است.
مرد قد بلند با ریش و سبیل و کلاه و شکل و شمایل زرتشتی می آید کنار من. با آنکه از شر بار و بندیل خلاص شده هنوز سه چهار تا کیف و ساک و پتو و بالش همراه داردو او هم سیگاری روشن کرده. سرش را تکان می دهد و می گوید:
«وضعیت قرمز!»
«بله.»
«فکر نکنم بزنند،جناب؟نظر حضرت تعالی چیه؟»
جوابش را نمی دهم.
«حتما چیزی روی رادار هاشون دیده اند؟»
«لابد»
«یا شاید یک شیء مشکوک گزارش شده.»
می پرسم:« بار و بندیلتان تمام شد؟»
«بله جنابعالی هم با «تی بی تی» به اروپا تشریف می برید؟»
«با اتوبوس تا استانبول.» سرم را بر می گردانم و سیگار نیم سوخته ام را هم می اندازم دور.بر می گرد توی افکار خودم.
مرد ریشو می پرسد:«جنابعالی مقصد شریفتون کجاست؟»
«پاریس»
«مقیم تشریف دارید؟»
«نه.»
«چطور توی این هیر و ویر خروجی گرفتید، هه هه؟»
ول کن نیست بنابر این مختصرا موضوع تصادف و ناراحتی بد خواهر زاده ام را ذکر می کنم.خودش زیاد بروز نمی دهد. می پرسد:«پس حضرت تعالی عازم پاریس اید؟»
«مثلا.»
«مجرد تشریف دارید؟»
«این را از کجا فهمیدید؟»
«من از قیافه و روحیه مردم میفهمم.یه عمر در هواپیمای ملی در روابط عمومی بودیم.»
«صحیح.»
«نهار میل فرموده اید؟»
«منزل خواهر یک چیزی زدم.»
«اینجا ها مثل اینکه از رستوران مستوران خبری یخ دور.» به اطاف محوطه و چادرهای برزنتی نگاه می کند.
می گویم:«اون جلوتر من جگرکی و ساندویچ تخم مرغ دیدم.»
«نه بابا،اعتبار ندارد.»
صدای آژیر موقتا خواموش شده است.
ریش و سبیل زرتشتی می گوید:«بریم ـ والله هرچه زودتر از این ناکجا آباد خلاص شیم بهتره...»
زن عرب که گوشه ای روی زمین نشسته، بی صدا فقط سرش را تکان می دهد و با حرکت آرام یک ریز می زند بر سرش.
قدم زنان کنار اتوبوس بر میگردیم. و چون هیچ جا جای نشستن نیست همان جا منتظر می شویم. ریش فرفری دارد به اوضاء بد و بیراه می گوید.
می پرسم:«شما در این هیر و ویر چجوری ورقه خروجی گرفتید؟»
«بنده پاسپورتم مهر اقامت پاکستان داره. مادرم آنجاست، پاسپورت فرستادم درست کرده.»
«صحیح!»