1-2
اواخر پاییز 1359، یک سه شنبۀ سرد، حدود دو بعد از ظهر.
در دهانۀ ترمینال، در ضلع شمالغربی « میدان آزادی » تهران، دستفروشها، گاریهای دستی، و مسافرین اتوبوس، وسط گرد و خاک و دود گازوئیل و سر و صدا و بوق بوق، در هم می لولند. جیگر ... به به! سیخی دو تومن! » « ساندویچ آقا! ساندویچ تخم مرغ! » « آقا اجازه ... بکش کنار. » « باقالی! باقالی بخور! » « پرتقال! سوا کن! مال شهسوار!» « نان شیر مال! تازه ببر. » « بزن کنار گاری! » « وینستون! سیگار آقا! » « بیسکوئیت! بیسکوئیت بدم! » « به به چه لبویی! » « همبرگر، سوسیس! ساندویچ گرم! » « ساک دستی آقا! » « هول نده پدر! » « جوراب پشمی! دستکش و کلاه پشمی! مخصوص مسافرت! » « چای تازه! » « آقا راه بده، راه بده برادر! » عده ای هم سر یک پیت یا یک کارتن، یا روی سفره ای، روی زمین، گوشه و کنار ساکت تر به کسب مشغول اند. یکی نان بربری و پنیر می فروشد. یکی تخم مرغ پخته و نان لواش می فروشد. یکی هم یک گوشه با چند کیسه نایلون، تخمه و پسته و بادام و توت خشک و انجیر و نخودچی و کشمش و باسلق می فروشد.
محوطۀ داخل ترمینال که تازه افتتاح شده یک چیز بی سر و ته، ولنگ و باز، و هنوز عملاً بیابان است. فقط گوشه هایی از آن را چادرهای برزنتی زده اند. اما ظاهراً اتوبوسهای عازم شمال و شمالغرب و حتی ترکیه و اروپا از اینجا حرکت می کنند.
در چشم انداز شمال، زیر آسمان آبی و ابرهای سفید، کوههای برف گرفته و تمیز البرز پیداست. جلوتر، چند رشته ساختمان دراز و بهم چسبیدۀ چندین طبقه، خاکستری و سفید، منظره را قطع می کند. اینها بناهایی به سبک آسمانخراشهای نیویورک اند که حالا خاک بر سر و ناتمام، از زمان قبل از انقلاب، عاطل و باطل در میان باد پاییزی و فضای خالی و جنگزده، مات و مبهوت ایستاده اند. مثلاً واحدهای مسکونی اند – عین بلوکهای اسباب بازی لگو که بچه ای سرسری رویهم سوار کرده و بعد نصفه کاره خوابش گرفته و ول کرده باشد. پشت محوطۀ ترمینال خاک و خل جمع می کنند. باز هم جلوتر، دور تا دور درون محوطۀ ترمینال خاکی، در گوشه و کنار، چندتا چادر برزنتی برپا کرده اند که هر کدام تشکیلات صحرایی یک آژانس مسافرتی است. در هر گوشه یک « تعاونی » مثل قارچ بعد از شب بارانی از زمین روییده. پشت چادرهای برزنتی اتوبوسها مسافر سوار و پیاده می کنند.
مردم بیشتر شهرستانی یا آواره و یا فقط کسانی مثل خود من اند، که به علتی آلاخون والاخون شده اند. ترک و کرد و لر و عرب خوزستانی و جنگزده و غیره همه جا ولو هستند. وقتی وارد محوطه می شوم، در این گوشه، چند تا سرباز با ریش و سبیل خاک و خلی و یونیفرم ژولیده چای می خوردند. سه تا کرد، با شلوار گشاد و نیم تنۀ شبه نظامی و عمامۀ پیچازی. گوشه ای نشسته اند و سیگار وینستون می کشند. یک عرب خوزستانی هم با زن و مادر و شش هفت تا بچه همه مات نشسته اند و هیچ کاری نمی کنند.
من چادر برزنتی جایگاه « تی بی تی » - تعاونی شماره 15 – را که اولین چادر دست چپ است، پیدا می کنم و می روم داخل. در گوشه ای، یک پیشخوان صحرایی هم درست کرده اند. گوشۀ آن یک تکه مقوا با ماژیک اعلام می کند :« مسافرین استانبول ». جلوی پیشخوان خلوت است. بلیتم را ارائه می دهم. بدون اینکه آن را بررسی کنند اسمم را در لیست موجود علامت می زنند. چمدانی آنچنانی ندارم که برای بار و بندیل تحویل بدهم. بنایراین متصدی کنترل بلیت اجازه می دهد کیف و ساک دستی ام را توی اتوبوس ببرم. اتوبوس کذایی یک بنز دولوکس 0302 نسبتاً شسته و رفته است، اما هنوز آمادۀ حرکت نیست ـ اگر چه درش باز است و شوفر و