صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 59 , از مجموع 59

موضوع: نوایی از دل | فریده رهنما

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 49

    پدرم امان نمیداد همه را به کار وامیداشت و میخواست تا قبل از فارغ شدن ملوس کار را تمام کند.
    خاله ماه بانو و زندایی بتول به کمک خیاط سرخانه ای که در دوخت لباس عروس مهارت داشت ظرف یکهفته پیراهن ساتن سنگ دوزی شده ام را آماده پوشیدن ساختند.
    حاج بابا تا میتوانست ریخت و پاش میکرد و به این بهانه که خانه ی موروثی فرزام را ازاو ارزان خریده به جبران این قصور کلیه ی هزینه حنابندان و عقد و عروسی را به عهده گرفت و گرانقیمت ترین سرویس جواهر را به زرگری حاج آقا زرگر را سفارش داد.اما برای من گرانقیمترین جواهر انگشتر ظریف و زیبای برلیان تک نگینی بود که فرزام در شب بله بران به انگشتم کرده بود.
    فرشهای ابریشمی در تالار کوچک در کنار هم جفت شدند آن موقعها جهیزیه سنگین دنگ و فنگ این زمان را نداشت و در آن از لوازم برقی خبری نبود در عوض چیزی که فراوان داشت دیگ و قابلمه های مسی و ظروف بلور روسی لاله شمعدانهای عتیقه بود به علاوه صندوقهای بزرگ آهنی روسی از انها بجای کمد لباس استفاده میشد.شاید در آن زمان من اولین دختری در فامیل خودمان بودم که جهیزیه اش مبل داشت.آن هم مبلهای عنابی مدل ایتالیایی که استفاده از آنها به تازگی مد شده بود.
    حاج بابا هر چه به دستش میرسید میخرید و هر روز با دست پر بما سر میزد.ماتان با صبر و بردباری رفت و آمدهایش را تحمل میکرد و به کمک رحمان صندوقهای آهنی را که از پر از خرده ریزهای جهازم بود در پستوی پشت تالار کوچک جای میداد.
    مژگان که شادابی و طراوت دخترانه اش را از دست داده بود پژمرده و افسرده بنظر میرسید.با همه تلاش برای اینکه خود را راضی جلوه بدهد غم و غصه های دلش در نگاهش فریاد میزد.با وجود این خود را قاطی جمع میکرد و در رفت و آمدهای مادرش با او همراه میشد.
    دیدگان خوشبختی اش کور بود و در نیمه راه عبور از دروازه اش چاله سیاه بختی را که در زیر پایش دهان گشوده بود ندید و در اعماق آن فرو رفت.
    بعد از اینکه صورتم را بند انداختند.از دیدن چهره ام در آینه به گریه افتادم.صورتم عین لبو سرخ شده بود و انباشته از جوشهای ریز بود.
    خودم را از فرزام پنهان کردم و حاضر نشدم با او روبرو شوم.
    مادرم برای دلجویی ام گفت:این جوشها موقتی است و یکی دو روز دیگر پوست صورتت عین هلو لطیف و شاداب خواهد شد.
    فرزام هم که بالاخره اجازه ورود یافته بود لبخند زنان گفت:اتفاقا خیلی هم بامزه شده ای.
    باورم نشد.میدانستم که برای تسلای خاطرم این حرفها را میزند.ژیلا به دیدنم زیر لبی خندید و گفت:اگر شب عروسی ات هم به این خوشگلی بشوی داماد را فراری خواهی داد.
    ملوس که در تمام این مدت غایب بود و میکوشید تا کمتر جلوی چشم مادرم آفتابی شود درشب حنابندان در حالیکه از شدت کمر درد رنگ به چهره نداشت پیدایش شد و بدون تبانی قبلی او و ماتان فضای تالار را بین خود تقسیم کردند و هر کدام در یک طرف آن به پذیرایی از مهمانان خود پرداختند.عزیز میدانست که باید گوشه گیری اختیار کند و هوویش را بحال خود بگذارد تا آرامش برقرار باشد.خاله ماه بانو نقش میانجی را بازی میکرد و به هر دو گروه میرسید.
    دست و پایم را که حنا بستند شادی و هلهله زنها را با شور و شوق وجودم درهم آمیختم.دایره زنگی دست به دست میگشت و بهمراه ضربی که روی میزها میگرفتند همه یک صدا آهنگ مبارکباد را میخواندند.گاه پرنده خیالم از بال و پر زدن می ایستاد و نگاهم به روی چهره ی محزون مادرم که در اندیشه فرو رفته بود متوقف میماند و آرزوی در آغوش کشیدنش در وجودم جان میگرفت.میدانستم آنچه که به آن گردن نهاده میل قلبی اش نیست و با شکنجه همراه است.
    مجلس زنانه بود و خالی از اغیار پیر و جوان چه آنهایی که هنری داشتند و چه آنهایی که بی هنر بودند در وسط تالار در هم میلولیدند و به رقص و پایکوبی میپرداختند حتی میانسالان مجلس باحالتر و با حرارت تر بودند و به دختران جوان مجال خودنمایی را نمیدادند.
    آن شب خاله ماه بانو در منزل ما ماند تا در جمع آوری ریخت و پاشها و آماده سازی آن برای جشن فردا خواهرش را یاری دهد.خانه که خلوت شد رو به مادرم کرد و پرسید:چی شده؟سرحال نیستی.انگار نه انگار که عروسی دخترت است.
    ماتان پرده اندوه را کنار زد و لب را به خنده ای آراست و پاسخ داد:قربان دخترم میروم اما تحمل ملوس و خانواده اش را ندارم.
    -بالاخره آش خاله است و بعد از این چاره ای به غیر از تحملشان را نداری وگرنه هم خودت را عذاب خواهی داد و هم این دختر را پس چرا خاتون نیامد؟مگر دعوتش نکرده بودی؟
    آهی کشید و گفت:چرا ولی او فقط آن شب به این دلیل آمد تا با نیش و کنایه هایش دلم را بسوزاند وگرنه اینجا چکار داشت.
    کاش دستهایم قدرت برداشتن جسم سنگین غصه را از روی قلبش داشتند از جا که برخاست دوباره نشست و نالان گفت:سرم گیج میرود.
    دستپاچه شدم با عجله برایش اب قند درست کردم و با نگرانی پرسیدم:چی شده ماتان جان؟
    دستم را به گرمی فشرد و پاسخ داد:چیز مهمی نیست خوب میشود.
    خاله ماه بانو بزور او را در بستر خواباند و خود به جمع آوری پرداخت آنشب خوابم نمیبرد و نگران حالش بودم.گاه سر از روی متکا برمیداشتم و چشم به او میدوختم و نفسهایش را میشمردم.
    خاله ام که چون من بیدار بود تشرزنان گفت:بگیر بخواب دختر .مگر میخواهی روز عقد کنانت رنگ به چهره نداشته باشی.
    صبح روز بعد تازه از خواب برخاسته بودیم که پدرم به اتفاق فرزام و کارگران و آشپزها رسیدند.حاج بابا آنها را به دست رحمان سپرد و گفت:مواظب باش از زیر کار در نروند.
    سپس خطاب به ماتان افزود:دامادت را برایت آوردم گوش به فرمانت است.اگر کم و کسری داشتی به او بگو.خودش میداند چکار کند.
    با وجود اینکه در اتاقی را که در آن گلچهره آرایشگر با دقت مشغول آرایش چهره ام بود بستند تا کسی مزاحم کارش نشود صدای فرزام را که به همراه حسین در رفت و امد بود و به کارگران فرمان میداد میشنیدم آرامش صدایش باعث میشد تا آن لحظات خسته کننده و یکنواخت را که گلچهره به من اجازه کوچکترین حرکتی را نمیداد به آسانی تحمل کنم.
    موقعی که لباس ساتن مروارید دوزی شده را پوشیدم و تور سفید عروسی را به سر نهادم نمیتوانستم چهره زنی را که در آینه به من میخندید باور کن!یعنی این من بودم!با آن موهای فر خورده ابروان کمانی گونه ها و لبان گلگون!اگه فرزام مرا میدید چه میگفت؟شاید مرا با همان چهره ی ساده دخترانه و ابروان پیوسته میخواست نه با آن چهره ی زنانه نقاشی شده.
    گلچهره دست به کمر زد به دقت سراپایم را برانداز کرد و سپس راضی از هنری که به کار برده تبسم کنان گفت:عجب لعبتی شده ای من از دیدنت سیر نمیشوم وای به داماد.لابد الان با بی صبری پشت در انتظارت را میکشد کار من تمام شده میخواهی خودت را نشانش بدهی؟
    با تردید پرسیدم:فکر میکنی خوشش بیاید؟
    با لودگی خندید و گفت:دور از جون غلط میکند خوشش نیاید!خیلی دلش بخواهد عروسی به این خوشگلی و دلربایی داشته باشد.
    بطرف در رفت و آن را گشود سر به بیرون خم کرد و با صدای بلندی گفت:آی آقا داماد کجایی؟مگر نمیخواهی عروس خوشگلت را ببینی؟
    فقط چند لحظه طول کشید و بعد فرزام را در مقابلم دیدم که با تحسین به من خیره شده.در نقطه اوج خوشبختی ایستاده بودم.تلالو آن به هر سو نور می افشاند و همه ی آنچه را که در اطرافمان بود درخشان جلوه میداد و واقعیتها را به شکل رویا نمایان میساخت.
    -هنوز نمیتوانم باور کنم که رویاهایم به حقیقت پیوسته.میترسم این یک خواب باشد و همین که چشم بگشایم از اثری از تو نیابم.
    از ته دل خندیدم و گفتم:من اینجا هستم در کنار تو وجودم قابل لمس است و این یک خواب و رویا نیست.اما آن دختری که تو دوست داشتی موهای دم اسبی و چهره ساده دخترانه داشت با یک پالتوی کلفت گشاد که به تنش زار میزد.شاید حالا این چهره برایت نامانوس باشد.
    -من تو را به هر شکلی که باشی دوست دارم چه با آن پالتوی بلند گشاد و بی قواره چه با آن صورت بند انداخته پر جوش و چه به شکل عروس بزک کرده زیبایی که اکنون در مقابلم ایستاده .بیا برویم سر سفره عقد عاقد آمده و همه منتظرمان هستند.
    با اشتیاق در کنارش براه افتادم.این آخرین قدمهایی بود که در زمان تجرد برمیداشتم.
    مژگان و ژیلا هلهله کنان به سویمان آمدند و در کنارمان براه افتادند.دخترخاله هایم نادره و ناهید خود را به ما رساندند و ساقدوشم شدند.از خواهر کوچکم هما خبری نبود.دلم میخواست او هم ساقدوشم شود و دامن لباسم را بگیرد.
    چشم به هر سو انداختم او را ندیدم از فرزام پرسیدم:پس هما کجاست؟
    -به گمانم هنوز نیامده اند.
    با نگرانی پرسیدم:منظورت این است که حاج بابا و عزیز هم نیامده اند.چرا؟برای چه؟!
    -نمیدانم من از صبح سرم به کار گرم بود و به خانه نرفتم.هیچ خبری از آنها ندارم.
    دلم به شور افتاد.نکند اتفاقی افتاده؟
    خاله ماه بانو به استقبالمان آمد.ما را سر سفره عقد نشاند و با صدای آهسته ای از فرزام پرسید:پس چرا حاج اقا و ملوس خانم هنوز نیامده اند؟حتی از ترابعلی خان و مرحمت خانم هم خبری نیست عاقد منتظر است اما تا پدر رعنا نیاید که نمیتواند صیغه عقد را جاری کند.
    -هر جا که باشند پیدایشان میشود.غیر ممکن است نیایند.
    ماتان در لباس سفید گلداری که به تن داشت زیبا بنظر میرسید و چهره رنگ پریده اش در زیر ارایش ملایمی پنهان بود.به دیدن من برق شادی در دیدگانش نمایان شد و لبخند بروی لبانش نشست.
    انسیه منقلی را که برای اسپند روشن کرده بود جلویمان گرفت و اسپند را دور سرمان گرداند و بر روی آتش منقل ریخت.دور و برمان پر از نقل و سکه هایی بود که به سرمان میریختند.
    حال خومد را نمیفهمیدم میترسیدم اتفاق بدی مانع از آمدن آنها شده باشد.اگر نمی آمدند چه میشد؟مجلس بهم میخورد و همه چیز بهم میریخت.میدانستم که فرزام چون من نگران است ولی در ظاهر میکوشید تا آرامم کند.
    عاقد عجله داشت و میخواست به مجلس دیگری برسد و مرتب از دایی مسعود میپرسید:پس حاج اقا کجا هستند؟چرا نمی آیند؟
    کم کم داشت اشکهایم سرازیر میشد.مژه هایم را بهم میزدم تا قطرات اشک پنهان مانده در پشت آن راهی برای گریز نداشته باشند و آرایش صورتم را بهم نریزد.
    مادرم این پا و آن پا میکرد و عصبی بنظر میرسید.دستهای فرزام به روی زانوانش لرزان بود و حرکت عصبی پاهایش را در آیینه ای که در مقابل داشتیم عیان میدیدم.
    حسین از اتاق خارج شد و به حیاط رفت تا درشکه چی اش را بدنبال حاج بابا بفرستد و ناگهان صدایش به گوش رسید که میگفت:حاج آقا تشریف آوردند.
    من و فرزام و شاید همه ی حاضرین نفس را براحتی از سینه آزاد ساختیم.چند لحظه طول کشید تا پدرم در حالیکه دست هما را گرفته بود به همراه ترابعلی خان داخل تالار شد و لبخندزنان پیش آمد به حاضرین خوش آمد گفت و با لحنی حاکی از عذرخواهی گفت:مرا ببخشید.میدانم که دیر کردم اما اتفاقی که افتاد قابل پیش بینی نبود.
    توضیح بیشتری نداد.عاقد که عجله داشت با لحن شتابزده ای گفت:میتوانم صیغه عقد را جاری کنم؟
    سرتکان داد و گفت:البته ما منتظریم.
    فرزام با صدای آهسته ای از پدرم پرسید:پس عزیز کجاست؟
    سرخم کرد و با صدای ارامی که فقط ما میشنیدیم گفت:نزدیک ظهر بود که دردش گرفت.با عجله ماما را خبر کردیم.اما چند ساعتی طول کشید تا فارغ شود.حالا شما هر دو یک برادر کوچک سرخ و سفید دارید.قسمتش نبود در عروسی پسرش حاضر باشد.مرحمت خانم پیش مادرت ماند و ما آمدیم.فعلا صدایش را در نیاورید تا مراسم تمام شود.
    میدانستم منظورش این است که ماتان متوجه نشود.شکی نبود که او از دانستن این موضوع که پدرم صاحب پسری از زن دومش شده احساس رضایت نخواهد کرد.
    زیر چشمی نگاهش کردم که چین برپیشانی داشت و بنظر میرسید از نجواهای ما همه آنچه را که میخواستیم از او پنهان کنیم شنیده است.
    قبل از اینکه عاقد سینه صاف کند و مشغول خواندن خطبه شود اسهته در گوش فرزام گفتم:به شرطی بله را میگویم که قول بده هیچوقت آتش عشقت سرد نشود و سرم هوو نیاوری و مثل حاج بابا شب عقد کنان دخترمان هدیه عروسی اش یک برادر از زن دیگری نباشد.
    در حالیکه همه چشم به ما داشتند از ته دل خندید و نجواکنان در گوشم گفت:حالا و همیشه فقط تو را میخواهم و مطمئنم که این عشق هیچوقت به من این مجال را نخواهد داد که فکرم را متوجه زن دیگری کنم.پس تا مادرت پشیمان نشده بله را بگو و خیالم را راحت کن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 50

    منتظر بودم آن روز هم چون روزهای گذشته با صدای نوازشگر مادرم از خواب بیدار شوم اما خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود بعید میدانستم بر خلاف همیشه که به سحرخیزی عادت داشت هنوز در خواب باشد.چه بسا در آرامشی مشغول کار بود تا سر و صدا باعث بیداریمان نشود.
    در بستر غلتیدم و لحاف را بسوی خود کشیدم.فرزام همین حرکت مرا تکرار کرد و گفت:قرار نبود از روز اول نشان بدهی که خودخواهی و فقط به فکر خودت هستی.اگر اینطور باشد وای به حالم چون باید تمام زمستان را با تب و لرز به سر ببرم.
    -وای چه نازک نارنجی یعنی فقط بخاطر اینکه یک بار لحاف را از رویت کنار زدم ممکن است تمام زمستان را تب کنی!بنظر تو داداش کوچولوی ما شکل حاج باباست یا عزیز؟
    -نمیدانم شاید هم شکل من باشد.تنبلی بس است بلند شو.اول باید به دیدن مادرت برویم و بعد به دیدن عزیز موافقی؟
    -صبر کن هنوز خواب از سرم نپریده و کسلم بیرون هیچ سر و صدایی نیست به گمانم هنوز همه خواب هستند.
    -حتما رعایت ما را میکنند وگرنه حالا چه وقت خواب است.خدا میداند الان توی تالار از ریخت و پاش چه خبر است لابد منتظرند ما بیدار شویم تا جمع و جورهایشان را بکنند.
    برخاستم جلوی آینه ایستادم و موهای ژولیده ام را مرتب کردم.دستان هنرمند گلچهره طوری صورتم را آراسته بود که روز پاتختی هم نیازی به ارایش مجدد نداشته باشم.
    روبدوشامبر ساتن صورتی گلدارم را پوشیدم و از اتاق بیرون امدم.از سوز باد سردی که میوزید احساس لرز کردم اهمیتی ندادم و بطرف اتاق ماتان رفتم.این اولین شبی بود که دور از هم خوابیده بودیم.در را گشودم و داخل شدم هنوز در رختخواب بود و هیچ حرکتی نداشت.جلوتر رفتم در کنارش زانو زدم لبهایم را که هنوز از ارایش شب گذشته گلگون بود روی گونه اش چسباندم و گفتم:ماتان جان هنوز خوابی؟
    دیدگانش را گشود به من نگریست و با حرکت لبهایش کوشید تا پاسخم را بدهد اما صدایی از گلویش خارج میشد نامفهوم و غیر قابل درک بود.
    با وحشت از او فاصله گرفتم و سراسیمه یک نفس تا اتاق خودمان دویدم.فرزام با دیدن چهره اشفته و پریشانم با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده؟
    تنها کلمه ای که از میان لبان لرزانم خارج شد این بود:ماتان!
    نزدیکتر آمد شانه هایم را به شدت تکان داد و پرسید:چی شده؟حرف زن چه اتفاقی برای ماتان افتاده؟
    با دست به آن سوی عمارت اشاره کردم منظورم را فهمید .دستم را کشید و مرا با خود به آن سو کشاند.هنوز قادر به تکلم نبودم.
    در کنار بسترش نشست و خطاب به او که هنوز تغییری در حالش ایجاد نشده بود گفت:ماتان جان سالم.
    نگاهش همانطور سرد و بی روح بود و کلامش نامفهوم و غیر قابل درک.زبانم باز شد و اشک ریزان به التماس افتادم:خواهش میکنم فرزام یک کاری بکن.
    دست بروی شانه ام نهاد و گفت:تو همینجا پیش او بمان.من میروم سراغ حاج بابا و حکیم الدوله و آنها را به بالینش می آورم.چیز مهمی نیست.نگران نباش خوب میشود.
    میدانستم به اندازه من نگران است و به آنچه که میگوید اعتقاد ندارد.صدای شیهه نجیب در حیاط طویله یادآور وجودش در خانه بود.خوشبختانه پدرم آن اسب را به فرزام بخشیده بود.به سرعت از پله ها پایین رفت و با شتاب سوارش شد و به یک چشم بهم زدن ناپدید گردید.
    سرم را به روی سینه مادرم نهادم و در حالیکه فریاد زنان پی در پی صدایش میزدم گفتم:ماتان جان خواهش میکنم با من حرف بزن.امروز پاتختی من است.بعدازظهرکلی مهمان داریم چرا حرف نمیزنی جواب بده.مگر مرا دوست نداری؟
    انسیه و رحمان که از صبح زود بی صدا در تالار مشغول جمع آوری و نظافت بودند از شنیدن صدای فریادهایم به من ملحق شدند.
    انسیه بدن سنگینش را به زحمت جمع کرد در کنارم نشست و با دیدگان وحشت زده بدن بی حرکت زن اربابش را از نظر گذراند و با نگرانی پرسید:چه بلایی سر خانم بزرگ اومده؟
    سربرداشتم و هق هق کنان گفتم:نمیدانم.نه میتواند حرف بزند و نه بدنش را حرکت میدهد.خیلی میترسم.
    هر دو دست را با هم به سر کوفت و با صدای فریاد مانندی گفت:وا مصیبتا!خدا به دادمون برسه.آخه چرا؟اونکه دیشب حالش خوب بود؟
    سپس شانه هایش را با دو دست گرفت و در حال تکان دادن آن پی در پی تکرار کرد؟:فداتون بشم خانم جون بخاطر خدا حرف بزنین.نذارین دختر تازه عروستون دل شکسته بشه.
    رحمان چشم غره ای به او رفت و تشرزنان مورد خطابش قرار داد:بلند شو زن واسه چی اینقدر تکونش میدی.ممکنه خطرناک باشه و حالشو بدتر کنه.
    انسیه اطاعت کرد ولی آرام نگرفت.همچنان دست به سر کوفت و گریست.بالاخره لحظات انتظار در نگرانی و اضطراب به پایان رسید و پدرم به همراه فرزام و حکیم الدوله به درون آمدند.
    دکتر به محض ورود به معاینه پرداخت.حاج بابا دست به دور کمرم حلقه کرد و با لحن آرامی گفت:چطوری عروس خوشگلم؟
    خونسردی اش مرا به خشم اورد.دستش را کنار زدم و گفتم:اگر برای ماتان اتفاقی بیفتد هیچوقت خودم را نخواهم بخشید.
    با تعجب پرسید:چطور؟مگر تو چکار کردی؟
    یعنی منظورم را نمیفهمید!این او بود که نباید خود را میبخشید.
    حکیم الدوله پس از معاینه چند لحظه ای متفکرانه سکوت اختیار کرد و سپس گفت:حالش تعریفی ندارد.چاره ای به غیر از اینکه او را به درمانگاه منتقل کنم ندارم.باید مواظبش باشیم.کوچکترین حرکتی برایش خطرناک است.
    حاج بابا پرسید:فکر میکنید مرضش چیست؟دیشب حالش کاملا خوب بود.
    -حق با شماست.این حالت کاملا ناگهانی پیش آمده.به گمانم سکته کرده.
    -وای خدای من!نه...
    فریاد من صدای پدرم را تحت الشعاع قرار داد که داشت میپرسید:چطور ممکن است!او که سنی ندارد.
    -من هم از همین تعجب میکنم.سکته مغزی توی این سن به ندرت پیش می آید.باید زن خودخوری باشد که غصه هایش را در دلش میریخته.
    کلامش طعنه آمیز بود.حاج بابا به رویش نیاورد و گفت:هر کاری که فکر میکنید برایش لازم است انجام دهید.من از هیچ خرجی دریغ ندارم.
    با لحن معنی داری گفت:میدانم.
    چشمایم از شدت گریه میسوخت و سیاهی ارایش دیدگانم با سرخی گونه هایم درهم امیخته بود با لحن التماس آمیزی گفتم:هر جا که ماتان را ببرید باید منهم همراهش باشم.
    نگاهش گرم و کلامش پر مهر بود:هر وقت دلت بخواهد میتوانی مادرت را ببینی دخترم.
    تلالو درخشان خوشبختی ام کجا بود؟دیگر در اوج نایستاده بودم و اطرافم از درخشش نور باران نبود.
    حاج بابا و فرزام به ارامی طبق دستور پزشک از دو طرف زیر بغل و پاهای بیمار را گرفتند و او را بطرف درشکه بردند.
    بیچاره ماتان که حتی نگاه همسر جفاکار را به خود گناه میدانست به وی اجازه هیچ گونه تماسی را نمیداد در آن لحظه بدن بی هوش و بی حرکتش در آغوش بود و قدرت هیچ اعتراضی را نداشت.
    همان مسیری را که در روز شکستن پای فرزام پیموده بودیم در پیش گرفتیم.
    گاه چشمهایش را میگشود و به من که روبرویش نشسته بودم مینگریست و دوباره آنها را بر هم مینهاد.
    یعنی ممکن است این عارضه موقتی باشد و از بین برود؟اگر ماندنی باشد چه؟آخر چرا؟مگر قرار نبود درپناه او باشیم؟مگر قرار نبود تنهایم نگذارد؟
    چراهایم بی پاسخ بود.مگر بهره های زندگی قاپیدنی است و هر کس میتواند هر آنچه را که حق دیگران است بدون هیچ دلیلی با زرنگی بقاپد و در تملک خویش در بیاورد؟
    نگاهم به پدرم غضب الود شد.این بلا را او به سرش آورده و بخاطر هوسهای دلش اجازه داده زن دیگری از راه برسد و آنچه را که حق زن اولش بود از چنگش در بیاورد.چرا به اسانی از خطایش گذشتم؟تقصیر فرزام بود اگر خود را قاطی زندگی ام نمیکرد پلی نمیشد برای پیوستن مجدد من و حاج بابا به هم و بهانه ای برای ازردن و شکستن دل ماتان.
    به درمانگاه که رسیدیم اندک هوشیاری اش را هم از دست داد.دیدگانش بسته شد و دیگر آن را نگشود.فقط حرکت منظم قلبش آثاری از حیات را نمایان میساخت.
    به دنبال دکتر دویدم و با لحن ملتمسانه گفتم:خواهش میکنم دکتر یک کاری بکن.
    نگاهش خالی از امید اما پر از مهر و محبت بود.
    -دارم تلاش خودم را میکنم ولی زیاد امیدوار نیستم به گمانم اولین سکته را شب عروسی تو کرده دومی را در خواب و سومی را امروز صبح زود.مغزش کاملا از کار افتاده اگر قلبش سالم نبود شاید همین مدت را هم نمیتوانست مقاومت کند.
    وحشت زده پرسیدم:یعنی ممکن است بمیرد؟!
    -من این را نگفتم ممکن است مدتها به همین شکل زنده بماند.
    -نه باور نمینم او تا همین دیشب سالم و سرحال بود.با چه عشق و امیدی جهازم را میچید و پرده های اتاقم را می آویخت و با چه لذتی سفره عقدم را می اراست.
    سیگار روشن در لابه لای انگشتان پدرم بی آنکه پکی به آن زده باشد داشت خاکستر میشد.پاهای فرزام درست مانند لحظه ای که در شب گذشته انتظار آمدن حاج بابا را میکشید لرزان بود.دندانهایم را از خشم بهم فشردم و با لحنی آمیخته به نفرت گفتم:این بلا را تو به سرش اوردی حاج بابا.
    ابتدا یکه خورد اما خود را از تک و تا نینداخت و با لحن ارامی پرسید:چرا دخترم چرا اینطور فکر میکنی؟عمر دست خداست و ما نقشی درجان دادن و جان گرفتنش نداریم.
    -در جان دادن نه ولی در جان گرفتن چرا.من و تو به کمک فرزام و عزیز دست به دست هم دادیم و بخاطر منافع خودمان هر کدام نقشی را در کاستن از طول عمرش به عهده گرفتیم.حالا فهمیدی فرزام.فهمیدی چرا از تو خواستم ترکم کنی و بروی؟کاش دوباره همدیگر را نمیدیدیم شیشه عمر ماتان را ما محکم به زمین زدیم آن چنان محکم که دود شد و هوا رفت.
    پدرم با لحن ملامت آمیزی گفت:-هنوز که نمرده پس چرا این حرفها را میزنی؟شاید به هوش بیاید و حالش خوب شود.
    میدانستم که این امید عبثی است لبهایم را بروی قلبش نهادم و تنا نقطه ای از بدنش را که جان داشت صدها بار بوسیدم و گوشهایم را پر از صدای ضربانش ساختم تا برای همیشه طنین آن را بیاد داشته باشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 51

    بعضی از وابستگیها انسان را به زندگی میخ میکند و به دیواره اش میچسباند.در سخت ترین شرایط حاضر نیستی دل از آن بکنی و تن به نیستی بدهی مگر اینکه عقلت را از دست داده باشی.
    حاج بابا رفت و من و فرزام در کنار ماتان ماندیم.چند روز دیگر میتوانستم نگاهش کنم؟چند روز دیگر صدای ضربان قلبش را بشنوم و شاهد بالا پایین رفتن قفسه سینه اش باشم؟
    رنگ چهره و دستهایش به سپیدی گچ بود.دیگر نه میتوانست دعا بخواند و نه تسبیح برگرداند و صلوات بفرستد.
    نه قدرت اندیشیدن به غم و غصه های بی شمار زندگی را داشت و نه قدرت اندیشیدن به تنها بهانه ی شادی اش را که من بودم.دیگر حتی وابستگیهایش هم نمیتوانست او را به زندگی میخ کند.
    موقع ناهار که شد قابلمه غذایی را که رحمان از خانه برایمان آورده بود با دست پس زمد اما فرزام ظرف را ازدستش گرفت و با لحن آرام و پر مهری به من گفت:نه عزیزم نمیشود باید بخوری.مگر میخواهی خودت را از بین ببری.
    نگاهم به او سرد و عاری از محبت بود.در آن لحظه حتی نسبت به او هم نمیتوانستم احساسی داشته باشم.مگر نه اینکه عشق ما به هم اولین قدم را در راه نابودی مادرم برداشته بود.
    طرز نگاهم فریبش نمیداد.متوجه آن شد و پرسید:از من متنفری؟منکه از زندگی تو بیرون رفته بودم و اگر خودت نمیخواستی برنمیگشتم.
    از خودم و اندیشه هایم احساس نفرت کردم.این مرد همسرم بود و مرد مورد علاقه ام.
    مستاصل شدم و پاسخ دادم:دارم دیوانه میشوم.نقش تو در این قضیه به اندازه نقش خود من است.هیچکدام به غیر از دوست داشتن گناهی نداریم بستر ماتان خالی و سرد بود تنهایی آزارش میداد با وجود این همیشه وانمود میکرد که راضی است.اگر او بمیرد هیچوقت خودم را نمیبخشم.
    تنها هدیه ای که در روز پاتختی از خدا میخواستم مادرم بود.خدایا ناامیدم نکن نوعروسی که هنوز خرده نقلهایی که شب گذشته به سرش پاشیده بودند در لابه لای فر لوله ای گیسوانش پنهان بود و با هر تکان بروی دامنش میریخت دیگر خنده بر لب نداشت.سرخی و سیاهی بزکهایش با اشکهایش درهم آمیخته بود و نقش و نگار درد و رنجهایش را بروی گونه هایش به تصویر میکشید.
    ماتان در آرامش خفته بود.مغزش در سکون بود و قلبش در تلاطم نفسهای ارام و یکنواختش میل به زندگی را آشکار میساخت.با وجود اینکه هیچ حسی در وجودش نبود قلبش وابستگیها را بیاد داشت و دل کندن از آنها را اسان نمیدانست.
    نمیدانم وجودم را در کنار خود احساس میکرد یا نه؟آیا صدای ناله و زاریهایم قلب او را به درد می آورد یا دیگر درد و رنجهایش بهمراه مغزش خاموشی اختیار کرده بود؟
    کاش میتوانستم حسی را که در مغزم بود به وی منتقل کنم.نور دیدگانم را به روی چشمهای بسته اش بنشانم و با نفسم به جسم بی جان او زندگی بخشم و یکباردیگر صدای ارام بخشش را بشنوم و نگاه نوازشگرش را بروی نگاهم پیوند بزنم و نگذارم هیچوقت این نور خاموش شود.
    دکتر دست به روی شانه ام نهاد و گفت:ممکن است به این حالت چند روزی طول بکشد.برو به خانه استراحت کن و دوباره برگرد.
    با لجاجت سر تکان دادم و با لحن پراندوهی گفتم:غیر ممکن است من از اینجا تکان نمیخورم حتی اگر بیرونم کنید نمیروم.
    پرخاش کنان گفت:میخواهی خودت را از بین ببری؟یعنی تو حریفش نیستی فرزام؟
    فرزام عشق و محبتی را که در قلبش بود با نگاه به روی نگاهم پاشید و پاسخ داد:من با میل قلبی رعنا مبارزه نمیکنم تا هر وقت که دلش بخواهد اینجا بماند در کنارش هستم و تنهایش نمیگذارم.
    به تدریج مهمانان پاتختی باخبر بدند و به آنجا آمدند.شیون و زاریهای خاله ماه بانو باعث شد که دکتر ملاقات با بیمار را به غیر از من و شوهرم برای دیگران ممنوع کند.
    مهتاب جان افتاب را گرفت و ستاره ها را به دور خود به نور افشانی واداشت.غروب با رنجهایش به روی شادی غروب شب گذشته رنگ غم پاشید.یک لقمه از کبابی را که حاج بابا به عنوان شام برایمان اورده بود با فشار و فقط به خاطر اینکه فرزام را هم وادار به خوردن کنم با بی میلی قورت دادم.
    هوا داشت تاریک میشد.چراغ آوردند تا در تاریکی نمانیم.
    ماتان نه نور و روشنایی زندگی را میدید نه تاریکی و سیاهی آن را و نه نور چراغ سه فتیله نوری میشد برای روشن نگهداشتن چراغ زندگی اش که کم کم داشت رو به خاموشی میرفت.
    شب به نیمه رسیده بود که دیگر صدای ضربان قلبش به گوش نرسید.دست فرزام به موقع به روی دهانم قرار گرفت تا مبادا با فریادهایم باعث آزار بیماران دیگر شوم.فریاد دردی که از سینه بیرون کشیدم در لابه لای انگشتان همسرم گم شد.دستهایم را با حسرت به روی سینه کوفتم و گوشم را بروی قلبش چسباندم تا شاید صدای ضربانش را بشنوم اما گوشهایم برای شنیدن آن کر بود و قلب او برای رساندن این پیام به من خاموش.
    چرا دردهایش را در سینه میریخت و فریاد نمیزد؟چرا رنجهایش را آشکار نمیساخت؟این همه غصه رادر کجای قلبش پنهان ساخته بود؟
    یک نفر داشت به زور مرا به دنبال میکشید و از آنجا بیرون میبرد.مقاومت میکردم و میخواستم بمانم.
    دستهایم مشت میشد و به روی سینه کسی که با فشار مرا به جلو میراند فرود می آمد.
    به جلوی در که رسیدم با تکان شدیدی خود را از دستش خلاص کردم همانجا روی زمین نشستم و سر به دیوار کوفتم و تا میتوانستم گریستم.
    فرزام در کنارم زانو زد و بی توجه به رهگذرانی که با تعجب نگاهمان میکردند با صدایی که شدت گریه آن را نامفهوم ساخته بود گفت:آرام باش عزیزم با تقدیر نمیشود جنگید.
    اینبار زانوانش را هدف قرار دادم و گفتم:آخر چرا چرا او؟کسی که آزارش به مورچه ای نمیرسید و همیشه مورد ازار واقع میشد نه باورم نمیشود.ماتان هنوز زنده است دکتر اشتباه میکند او نمرده.
    با یک حرکت تند از جا برخاستم ولی قبل از اینکه به خود بجنبم فرزام سینه سپر کرد و سد راهم شد دستهایش را در مقابلم گشود و گفت:نه نمیشود صورتش را پوشانده اند دیگر نمیتوانی او را ببینی.
    -چرا نمیتوانم.من هنوز سیر نگاهش نکردم.هیچکس نمیتواند جلویم را بگیرد نه تو نه دکتر و پرستارانش.
    پدرم که تازه از راه رسیده بود به دیدن چهره آشفته و دیدگان گریانم پی به واقعیت برد و با لحنی حاکی از نگرانی و هراس پرسید:چه خبر شده؟
    دستم را تهدید کنان به سویش تکان دادم و با لحنی آمیخته با خشم و نفرت گفتم:تو او را کشتی تو.ماتان همان روز که ترکش کردی و رفتی مرد.اگر هنوز راه میرفت و حرکت میکرد فقط بخاطر وجود من بود.روزی که مرا به دست فرزام سپرد خیالش راحت شد و دیگر میلی به زندگی نداشت.من این را دیشب موقع دست به دست دادنمان در نگاهش خواندم.
    با وجود خشمی که وجودش را فرا گرفته بود با لحن ملایمی گفت:آرام باش دخترم.این حرفها چیست که میزنی.این اتفاق ممکن است برای هر کسی بیفتد.سکته پیر و جوان نمیشناسند.همین امروز صبح که او را دیدم فهمیدم دیگر امیدی نیست.خدا را شکر که عذاب نکشید و راحت شد وگرنه ممکن بود ماهها و شاید هم سالها به همان شکلی که چند ساعت پیش دیدی زنده بماند.
    با لحن غضب الودی گفتم:میخوام دلم را خوش کنی که علیل و ذلیل نشد اما من میخواهم از تو بپرسم که چرا وقتی هنوز 40 بهار هم از عمرش نگذشته چراغ عمرش خاموش شده؟چه عاملی باعث این سکته است؟
    دستم را گرفت و گفت:حالا وقت استنطاق نیست.ما کارهای مهمتری در پیش داریم.بیا برویم.باید خانه را آماده پذیرایی از مهمانان مجلس عزاری مادرت کنی به زودی همه باخبر میشوند و می آیند.
    بر شدت گریه ام افزوده شد و گفتم:کدام خانه؟!همان خانه ای که دیشب در آن مطبها آهنگ مبارکباد را سر میدادند؟همان تالاری که شاید هنوز در آنجا سفره عقد من در کنار آیینه و شمعدانهایم پهن باشد؟فکر میکنی خاتون هم به مراسم عزاداری اش خواهد آمد؟شکی نیست که نمی آید چون دیگر نادختری اش زنده نیست که به قصد سوزاندن دل او با نیش و کنایه هایش زحمت آمدن را به خود بدهد.وای خدای من چرا؟فقط بگذارید یکبار دیگر تماشایش کنم.
    -من تابان را به خانه می آورم.آنوقت میتوانی تا صبح تماشایش کنی ولی اینجا نه.درشکه جلوی در است تو با فرزام برو.من خودم ترتیب انتقالش را میدهم.
    -قول میدهی او را به خانه برگردانی؟
    -البته چون چاره ای نیست.اینجا نگهش نمیدارند.فردا صبح ترتیب دفنش را میدهم.
    بر شدت گریه ام افزوده شد.هق هق کنان گفتم:آنموقع دیگر امیدی به دیدارش نیست.پس فقط امشب میتوانم در کنارش باشم.
    فرزام زیر بازویم را گرفت و گفت:بیا برویم.
    دست و پایم میلرزید و قدرت حرکت نداشت.سرم داشت گیج میرفت.قدرت ایستادن را از دست دادم و تسلیمش شدم تا به هر جا که میخواهد مرا با خود بکشاند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 52

    بدون مادرم باز صبح شد و بدون باز آفتاب دمید.چهره ها هم میخندیدند و بیخیال بودند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و قلب مهربانی از تپش باز نایستاده.در نگاه پدرم فقط حسرت بود.حسرت سالهایی که میتوانست دلش را شاد کند و نکرده بود.
    بدون مادرم خانه در روشنایی نور آفتاب تاریک و سرد بنظر میرسید.مگر میشد بی او در زیر سقف آن خانه زیست؟چادر و سجاده اش به روی صندوق آهنی چون همیشه تا شده و مرتب انتظارش را میکشید و کفشهای راحتی اش در جلوی در اتاق نشینمن منتظر پاهای کوچکش بود تا برای گرفتن وضو به کنار حوض برود.
    چند تار از گیسوانش در لا به لای شانه در تاقچه اتاق خاطره هایش را فریاد میزد و قالیچه ابریشمی کوچکی که به عنوان هدیه پاتختی ام خریده بود بسته بندی شده به روی پشتی قرار داشت.
    من و خاله ماه بانو در خلوت تنهایی پراندوهمان غم سنگین دلهایمان را به هم گره زدیم با هم گریستیم و با هم به اشک و زاری پرداختیم.
    با وجود اینکه آقاجان در مراسم خاکسپاری دخترش متاثر به نظر میرسید و شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد نمیتوانستم سخنان زهرآگینش را که باعث آزار مادرم شده بود به دست فراموشی بسپارم.
    موقعی که برای دلجویی دست به دور کمرم افکند طاقت نیاوردم و اشک ریزان گفتم:خیالتان راحت شد آقاجان؟حالا دیگر ماتان زنده نیست که بترسید مبادا یک روز ناچار شود به منزل شما پناه بیاورد.
    بی توجه به نیشی که در کلامم بود با صدای گرفته ای گفت:در منزل من همیشه به روی بچه هایم باز است.اگر می آمد قدمش روی چشمم بود فقط دلم نمیخواست کارش به آنجا بکشد.
    تلاش پدرم برای اینکه دوباره خود را به من نزدیک کند بی نتیجه ماند هر وقت احساس میکردم دارد به من نزدیک میشود بیشتر از او فاصله میگرفتم.در سومین روز فقدانش ملوس درحالیکه رنگ به چهره نداشت و زار و نزار بنظر میرسید به دیدنم آمد.در آن لحظه او برای من مادر فرزام نبود بلکه زنی بود که بزرگترین نقش را در تحلیل بردن وضعیت روحی و جسمی ماتان به عهده داشت.کاش مرا از دیدارش محروم میکرد و نمی آمد.گرمی دستانش در موقع حلقه شدن به دور گردنم پوست تنم را سوزاند.صدای هق هق گریه اش را هم آهنگ با اشک و زاریهایم شنیدم.با وجود میلی که در وجودم بود نمیتوانستم دستش را پس بزنم و با او همان رفتاری را داشته باشم که با پدرم داشتم.به احساسم نهیب زدم که آرام باش و تحمل کن.با خشم و نفرتم به مبارزه پرداختم و گناه همه ی آنچه را که پیش آمده بود به گردن جفاکاریهای پدرم و دل هوسبازش افکندم و با بی میلی تن به نوازشهای مادرشوهرم دادم.
    با وجود اینکه در اثر زایمان حال چندان خوشی نداشت تا آخر مجلس در کنارم ماند و منتظر شد تا دور و برم خلوت شود.
    خاله ماه بانو که در طرف دیگرم نشسته بود به ناله و نفرین و ناسزا گویی پرداخت.داغ مرگ خواهر آنچنان دلش را سوزانده بود که تاب تحمل دیدن هووی او را نداشت.بهمین جهت همینکه مجلس خلوت شد غرولندکنان تالار را ترک کرد و به اتاق نشینمن رفت.
    حاج بابا و فرزام در جلوی در مشغول خداحافظی با مهمانان بودند.موقعی که به دور و برم نگریستم فقط من مانده بودم و ملوس بیحال و بی رمق نگاهم کرد و لبهای خشک و ترک خورده اش را از هم گشود و گفت:میدانم چه احساسی داری.تو از من متنفری چون گمان میکنی وجودم در زندگی مادرت باعث مرگ او شده.خیلی به خودم فشار آوردم که به دیدنت نیایم اما نمیتوانم خودم را در غمت شریک ندانم.تو عروس من و عزیز دلم هستی.قسمتم نبود در شب عقدکنان پسرم حاضر باشم.خدا میداند چقدر آرزوی شب عروسی اش را داشتم.دلم را به این خوش کردم که به ارزویش رسیده و دختر محبوبش را به دست آورده.تنها چیزی که اصلا انتظارش را نداشتم این بود که درست همان شب آن فاجعه اتفاق بیفتد.
    صدای ناله و نفرینهای خاله ات آنقدر بلند بود که من میشنیدم و حالا در اختیارت هستم عقده دلت را خالی کن عزیزم.
    صدایم در موقع عبور از گلویم با بغضهایم در آمیخت و خفه و گرتفه شد.
    -در رویاهایم برای آینده همیشه ماتان نقش اصلی را به عهده داشت.من از خودم شرمنده ام.در این قضیه هر کس با خودخواهیهایش فقط به خود و خواسته هایش می اندیشید.حاج بابا فقط به فکر هوای دلش بود و اهمیتی به وجود من و مادرم نمیداد.زنی که با امید به خانه اش قدم نهاده بود بی امید زیست و در عین ناامیدی چشم از جهان فروبست.
    گریه مجال ادامه سخن را نداد.مدتی در سکوت بهم خیره شدیم.شاید انتظار داشت از او حال برادر کوچکم را بپرسم و تولدش را تبریک بگویم.
    این توقعی بود که نمیتوانست از من داشته باشد.افکارم را در نگاهم خواند.جلوتر آمد و دوباره دستهایش را به دور گردنم افکند و لبهایش را به روی گونه ام فشرد و گفت:بزرگترین آرزویم این بود اولین کسی باشم که عروس خوشگلم را در آغوش میکشم و لبانش را غرق بوسه میکنم.افسوس که همه چیز به هم ریخت.تو دختر عزیز خودم هستی.هیچوقت نمیتوانم ادعا کنم که میتوانم جای مادرت را در قلبت بگیرم اما همیشه میتوانی روی محبت من حساب کنی.
    -من نمیتوانم به غیر از خودم از کسی نفرت داشته باشم.بزرگترین گناهم این بود که به پسر هووی مادرم دلبستم و بخاطر این عشق دلش را شکستم.میتوانستم جلوی هوای دلم را بگیرم و نگذارم کار به اینجا بکشد.
    -خودت را ملامت نکن عزیزم.میدانم که غم ازدست دادنش چه غم عظیمی است و چقدر سخت و غیرقابل تحمل است.من نمیدانستم کار به اینجا میکشد وگرنه هیچوقت خودم را قاطی زندگی مصیب نمیکردم.بزرگترین اشتباهم این بود که گمان میکردم به راحتی خواهم توانست با زن اول شوهرم کنار بیایم غافل از اینکه او نفوذ ناپذیر است و حاضر به تقسیم اوقات همسرش با زن دیگری نیست.حق داری از من متنفر باشی.من اشتباه کردم و پشیمانم.ولی در این میان فرزام به غیر از عشق تو گناهی ندارد.پای شوهرت را از این ماجرا بیرون بکش و در ابتدای راه کسی را که از جان و دل عاشق توست شریک جرم من ندان.
    -من شوهرم را دوست دارم اما الان درموقعیتی نیستم که به عشق و لذت بیندیشم.
    -فرزام احساست را درک میکند و بخاطر همین تو را بحال خود گذاشته.حالا او به تو نزدیکترین کس است و میتواند در لحظات بحرانی زندگی تکیه گاهت باشد.اگر فکرت را از بعضی افکار بیهوده خالی کنی وجودش در کنارت به تو آرامش خواهد داد.فعلا تا پایان مراسم عزاداری دور و برت شلوغ است بعد از شب هفت همه به دنبال زندگی شان میروند و آنوقت تو میمانی و مرد زندگی ات.یعنی تنها کسی که میتواند غمخوارت باشد و سنگ صبورت.
    -من در شب مراد به نامرادی رسیدم و در اوج خوشی به اوج غم.
    صدای حاج بابا را شنیدم که میپرسید:دردل عروس و مادرشوهر تمام نشد؟
    ملوس روی برگرداند و خطاب به همسرش گفت:چرا تمام شد.من حاضرم میتوانیم برویم.
    فرزام در کنارش ایستاده بود و مظلومانه چشم به من داشت.ظرف این چند روز به اندازه یک عمر بین ما فاصله افتاده بود.فقط یک شب با هم در زیر یک سقف خوابیده بودیم و بعد از آن من در رختخواب سابق خودم در اتاق نشینمن میخوابیدم و خاله ماه بانو در بستر مادرم و فرزام به تنهایی در اتاقی که خانه ی بختمان بود.
    دلم برایش سوخت.او در نه مرگ مادر گناهی به گردن داشت و نه در جریان ازدواج مجدد پدرم.
    صدای نزدیک شدن پایش را بهمراه صدای دور شدن قدمهای ملوس و حاج بابا شنیدم.طول تالار را پیمود و به کنارم رسید.درست روبرویم ایستاد.نگاههایمان از هم میگریخت.
    ما از همه بهم نزدیکتر بودیم و از همه دورتر.مرگ ماتان چون پرده ای در میان ما حائل بود.
    بالاخره زبان گشود و گفت:شاید اگر در کنار هم باشیم وجودمان به هم آرامش بخشد.دیشب از فکر اینکه ممکن است تو بی قرار و ناآرام باشی خوابم نمیبرد.کاش در کنارم بودی و باز هم لحاف را از رویم پس میزدی.چه موقع میخواهی به خانه برگردی؟
    دندانهایم را بروی لب فشردم و سر را به علامت یاس تکان دادم و گفتم:بعد از ماتان دیگر اینجا خانه ی ما نیست.مرا از اینجا بیرون ببر.اگر میخواهی در کنارت باشم زودتر اینکار را بکن وگرنه دیوانه خواهم شد.دستگیره درها نقش دستهایش را دارد و آینه اتاقها تصویرش را.حتی اگر لباسها و وسایل شخصی اش را از این خانه بیرون ببری و همه جا را خالی از اثاثیه اش کنی باز هم در و دیوارهایش یادآور وجود او خواهد بود.آخرین نگاه حسرت بارش در شب عقد کنانم در این تالار چون نیش خنجری قلبم را هدف قرار میدهد.در اتاق نشینمن خاطره هایش همه با هم با هیاهو همدیگر را پس میزنند و به جلوه گری میپردازند.دیگر تحملش را ندارم.خواهش میکنم فرزام مرا از این خانه بیرون ببر.
    نگاهش با مهربانی چهره اش را نوازش داد و گفت:میفهمم چه میگویی خودم هم به همین فکر هستم.میدانی که خانه ی خودمان به این زودیها حاضر نمیشود.
    -حالا دیگر ماتان زنده نیست که برای با هم بودن ما با هم شرطی بگذارد ولی حرف من یکی است و ناچاری فردای شب هفت اینکار را بکنی.
    با حیرت نگاهم کرد و با تعجب پرسید:به این زودی؟مگر میشود!
    -من از این را از تو میخواهم میفهمی.با حاج بابا مشورت کن شاید راهی بنظرش برسد.
    -خیلی خب فردا صبح به سراغش میروم.تو آرام باش عزیزم و به من تکیه کن.راستی یادت می آید چند روز پیش چه سوالی از من کردی؟
    -نه یادم نیست چه سوالی؟
    -پرسیدی فکر میکنی برادر کوچکمان شکل چه کسی است.امروز صبح او را دیدم بنظر من چشمهایش شبیه من است و لب و دهانش شبیه حاج بابا.
    -پس عجب لعبتی میشود.سفید بود یا سبزه؟
    -رنگ صورتش هنوز کبود بود و مرتب گریه میکرد.
    آهی کشیدم و گفتم:شاید او هم میداند چه به سرمان امده که اینطور گریه میکند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 53
    شبها به این امید چشم بر هم مینهادم که خواب مادرم را ببینم.اما تصویری که از او در بیداری داشتم در خواب محو میشد و آنچه که در مغزم شکل میگرفت قبرستان بود و تابوتهایی که برای دفن به روی دوش افرادی که چهره هایشان قابل رویت نبود حمل میشد.
    گاه سراسیمه از خواب میپریدم و در رختخواب مینشستم و از ترس اینکه این کابوسها ادامه یابد خواب را از چشمانم فراری میدادم.
    صبح روز چهارم صبحانه را که خوردیم فرزام از خانه بیرون رفت و موقع ناهار برگشت.
    آن روز سرمان خلوت تر بود و تقریبا مهمان نداشتیم.دایی مسعود سری به ما زد و زود رفت.زندایی بتول ناهار را پیش ما ماند و بعدازظهر به این بهانه که بعید میدانم امروز کسی به سراغمان بیاید عزم رفتن کرد.خاله ماه بانو هم تصمیم گرفت سری به منزل بزند و بازگردد.
    من و فرزام تازه تنها شده بودیم که در زدند و حاج بابا به ما ملحق شد.
    با وجود اینکه میکوشید تا تظاهر به غم کند در چهره اش اثری از اندوه نمیدیدم.وارد اتاق که شد نفس نفس زنان زیر لب گفت:کم کم دارم پیر میشوم.از دو تا پله که بالا می آیم نفسم میگیرد و به هن هن می افتم.چطوری دختر عزیزم؟
    زیر لب سلام کردم و گفتم:فکر میکنی باید چطور باشم؟
    با فاصله اندکی از من نشست و گفت:خانه را خلوت کرده اید پس خاله ات کجاست؟
    -رفته به بچه هایش سر بزند و برگردد.بالاخره او هم خانه و زندگی دارد.
    -خب چه بهتر.بالاخره منهم با بچه هایم دردل دارم و ترجیح میدهم.خانه خالی از اغیار باشد.آن خدا بیامرز هیچوقت از من با روی باز استقبال نکرد .حالا تو هم درست همان قیافه را به خود گرفته ای.
    نیشخندی زدم و گفتم:خب منهم دختر همان زن هستم و آنچه دل او را سوزانده دل من را هم میسوزاند.
    -تو هنوز دست از نیش و کنایه برنداشته ای دختر.
    با بی اعتنای شانه بالا افکندم و جوابش را ندادم.فرزام استکان چای را از انسیه گرفت و آن را با ظرف خرما در مقابل حاج بابا نهاد و گفت:بفرمایید نوش جان کنید.
    چای را طبق عادت در نعلبکی ریخت و در حال نوشیدن آن گفت:دستت درد نکند پسرم.در این خانه فقط تو به فکر من هستی.پس بلند شو آن زیرسیگاری را بیاور اینجا لااقل یک سیگاری دود کنم با چای میچسبد.
    سپس رو به من کرد و گفت:امروز صبح فرزام پیغامت را بمن رساند.راستش را بخواهی من این خانه را به تابان بخشیده بودم و خیال داشتم وقتی بنای ساختمانش ما آماده سکونت شد و دنبال زندگی تان رفتید این خانه را به نام تابان کنم تا لااقل اگر بلایی سرمن آمد بی خانمان نشود.اصلا بخاطرم خطور نمیکرد که او زودتر از من به دنیا برود.با وجود این حرف مرد یکی است.این خانه و اثاثیه اش ارثیه مادرت است و تنها وارث او تو هستی.
    دستم را به حالت امتناع تکان دادم و گفتم:نه امکان ندارد.حاضر به قبولش نیستم.این خانه بدون ماتان برای من دست مانند قفسی است که برای رهایی از آن مشت به دیوارهایش میکوبم.
    -میدانم عزیزم حق را بتو میدهم.برای من هم اینجا پر از خاطره های تلخ و شیرین زیادی است.من و مادرت در همین تالار با هم عروسی کردیم و ت توی همان اتاق روبرویی روی خشت افتادی.وقتی تازه زبان باز کرده بودی بارها تو را روی کولم مینشاندم و به قول خودت که میگفتی حاج بابا بیا بریم خر سواری به تو سواری میدادم.تو عزیز دلم بودی و تنها دلخوشی ام.
    با حلقه های دود سیگار خاطرات گذشته را دود میکرد و در فضا میپراکند و بوی خاطره ها را با بوی دود درهم می آمیخت.
    با لحن پر حسرتی پرسیدم:پس چی شد؟برای چه دنبال عزیز دلهای دیگری رفتی؟
    پکی به سیگار زد و در جستجوی خاطراتش چشم به در و دیوار تالار دوخت و پاسخ داد:گاهی انسان به جایی میرسد که احساس میکند باید تغییری در زندگی اش بوجود بیاورد و من وقتی به این مرحله رسیدم که تابان نسبت به من بی اعتنا و سرد شده بود و به قول معروف اصلا تحویلم نمیگرفت.هر چه سعی میکردم نظرش را بسوی خود جلب کنم نتیجه ای نمیگرفتم.بگذریم حالا وقت این حرفها نیست و دوست ندارم پشت سر مرده حرف بزنم.خدا رحمتش کند.عمر کوتاهی داشت و خیری از آن ندید.
    سخنانش باعث تاثر بیشترم شد.بغض کردم و به گریه افتادم.به دلجویی ام پرداخت و با لحن آرامی گفت:قرار نشد تا حرفی میزنم بزنی زیر گریه.آرام باش و گوش کن.اگر واقعا این خانه را نمیخواهی میتوانیم با هم معامله ای بکنیم.موافقی؟
    همانطور که سر به زیر داشتم پرسیدم:چه معامله ای؟
    -یادت می اید ان روز که در بازار به سراغم آمدی به من گفتی فرزام آرزوی خریدن یک خانه کوچک نقلی را دارد؟
    -بله یام می آید اما نمیفهمم منظورتان چیست؟
    -حالا من ساختمان نوساز زیبایی را درست به همان شکلی که آن روز وصفش را میکردی برایتان زیر سرگذاشته ام.مال یکی از دوستانم است.تازه آنجا را ساخته ولی چون پولش کم آمده و زیر بار قرض رفته قصد فروشش را دارد.بلند شو حاضر شو یک تک پا برویم آنجا را ببینیم.اگر خوشتان آمد بقیه اش با من.
    پرسیدم:پس تکلیف زمین خودمان چه میشود؟و تکلیف این خانه؟
    -در مورد زمین شما دو نفر باید تصمیم بگیرید.برای اینجا هم یک فکری میکنم.
    فرزام رو به من کرد و گفت:آن زمین مهریه خودت است.من تابع نظر تو هستم.
    بلند شدم و گفتم:حالا وقت این حرفها نیست.بهتر است فعلا به دیدن آن خانه برویم.
    سوار درشکه شدیم.خیابانهای شهر را پشت سر گذاشتیم و به خیابان پهلوی سابق که اکنون ولی عصر نامیده میشود رسیدیم و به محل موعود.
    دو طرف حیاط دو باغچه خشک بی گل و سبزه بود و در وسط آن حوض کوچکی که هنوز آن را اب نینداخته بودند و فضای بازی که میشد آن را محل پارک اتوموبیل به حساب آورد.
    طبقه اول شامل دو اتاق بود و یک اشپزخانه.سرویس دستشویی که در زیر راه پله های طبقه دوم که به سالن پذیرایی راه میافت قرار داشت.
    منتظر اظهار نظر فرزام شدم و او گفتم:در مقایسه با خانه ای که تو در آن بزرگ شدی مانند کاهی در مقابل کوهی است.اگر خوشت نیامده بگو.
    با تردید نظری به اطراف افکندم و گفتم:بنظر میرسد با آنچه که تو میخواهی خیلی تفاوت دارد.
    -اگر تو بپسندی بقیه اش با من.خودم آن را به شکلی که دلم میخواهد درمی آورم.اینجا دیگر نیاز به مستخدم نداریم و به کمک هم میتوانیم همه ی کارها را انجام بدهیم.
    -پس انسیه و رحمان چی؟آنها چشم امیدشان به ماست.
    -غصه آنها را نخور.میتوانند در همان خانه بمانند.چه بسا ما هم به آنها ملحق شویم.
    منظورش را فهمیدم.معلوم میشد قصد اقامت در آن عمارت را دارد.بیچاره ماتان.معلوم میشد او و زنش چشم به آن خانه دوخته اند.نمیتوانستم ملامتش کنم مال خودش بود.نمیتوانست که آنجا را به امان خدا رها کند.اگر من تحمل زندگی با خاطره های مادرم را نداشتم دلیلی نداشت که او نتواند.
    این یک معامله بود معامله ای که آنها بتوانند صاحب آنچه که میخواستند بشوند.
    دلم میخواست همانجا در گوشه ای بنشینم و گریه کنم.گرچه مقصر من بودم که داشتم آنجا را دو دستی تقدیمشان میکردم.
    صدایم ناله وار و به زحمت از گلو خارج شد.
    -اگر شما موافق هستید من حرفی ندارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 54

    همه چیز به سرعت برق گذشت چه موقع حاج بابا آنجا را برایمان خرید و چه موقع جهیزیه مرا به آن خانه منتقل کردند نمیدانم.
    سرم به رفت و آمدها گرم بود و متوجه نمیشدم پدرم و فرزام به چه کاری مشغول هستند.
    مراسم شب هفت که به پایان رسید فقط من ماندم و فرزام.حتی خاله ماه بانو هم که تمام آن هفته را با من گذرانده بود بهمراه غلامحسین خان به خانه اش بازگشت.
    ناگهان دلم گرفت و غمهایی که تمام آن هفته با من بود چون کوهی به روی هم تلنبار شد و بروی سینه ام افتاد.
    احساس نفس تنگی کردم و با ناامیدی چشم به فرزام دوختم.منظورم را فهمید به آرامی سر تکان داد و گفت:آماده شو به خانه ی خودمان برویم.
    با این تصور که منظورش عمارت غربی همان ساختمان است به اعتراض گفتم:قرارمان این نبود.
    در عین غم تبسمی به لب آورد و گفت:چرا قرارمان همین بود.با من بیا.
    از جایم تکان نخوردم و با تردید نگاهش کردم.کفشهایش را که جلوی در تالار جفت شده بود پوشید و افزود:درشکه جلو در منتظرمان است.
    با تعجب پرسیدم:مگر کجا میخواهی مرا ببری؟
    بند کفشهایش را بست و پاسخ داد:به خانه ی خودمان به همانجایی که با هم رفتیم و پسندیدیم.
    با ناباوری پرسیدم:یعنی به این زودی آماده شد!مگر میشود؟!
    -حالا که شده.حاج بابا با مالکش قرار مدارهایشان را گذاشته اند.درست است که معامله هتقه آینده انجام خواهد شد ولی مشکلی نیست.حاج طالب از روی اطمینان کلیدش را در اختیارمان گذاشته و حالا آن خانه فرش شده و و مرتب انتظار عروس خوشگل مرا میکشد از فردا باید استینهایت را بالا بزنی و برایم آشپزی کنی.
    -من حتی بلد نیستم یک تخم مرغ نیمرو کنم.
    -خودم یادت میدهم.آن مدتی که از خانه دور بودم کلی دوره دیده ام.نمیگذارم به تو بد بگذرد.
    -انسیه و رحمان میدانند؟
    -البته که میدانند.بیچاره رحمان برای نظافت و اسباب کشی کم زحمت نکشید.
    -پس لااقل بگذار از آنها خداحافظی کنم.
    -لابد جلوی در حیاط برای بدرقه منتظرمان هستند.من چیزی از وسایل تو را در اینجا نگذاشته ام با وجود این اگر چیزی جا مانده باشد فردا برایت می آورم.بیا برویم عزیزم.هر چه زودتر از این محیط دور شوی بهتر است.
    این همان چیزی بود که خودم با التماس از او خواسته بودم.محبتش دلم را گرم کرد و به من آرامش بخشید.بدون مادرم لحظات زندگی ام به سختی و توام با غم و اندوه میگذشت و تنها کسی که میتوانست از بار غصه هایم بکاند فرزام بود.
    احساسم را با کلامم آشکار ساختم:از تو ممنونم.قول بده تنهایم نگذاری.
    -البته که تنهایت نمیگذارم.حاج بابا به من یک ماه مرخصی داده.
    انسیه و رحمان در حالیکه غبار اندوه چهره هایشان را پرچین ساخته بود جلوی در انتظارمان را میکشیدند.انسیه که آخرین ماه بارداری را میگذراند خسته از ایستادن به دیوار تکیه داده بود.با محبت گونه هایش را بوسیدم و گفتم:تو و رحمان برای ماتان سنگ تمام گذاشتید چه در زمان حیات و چه برای مراسم عزاداری اش از شما ممنون.خاطره های ماتان اذیتم میکند.من نمیتوانم بی او در این خانه زندگی کنم مرا ببخشید.ما سالها با هم زندگی کردیم و با هم انس گرفتیم.مطمئنم که کمبودتان را احساس خواهم کرد.کاش میتوانستیم با هم باشیم.دلم برایتان تنگ خواهد شد.حتما به دیدنم بیایید.
    اشک ریزان گفت:البته که می آییم.تو تنها یادگاری خانم بزرگی.خدا میدونه مرگش چه غصه ای رو دلمون گذاشته.تا وقتی که بتونی راه و چاه خونه رو یاد بگیری و پخت و پز کنی خودم هر روز به سراغت می آم و یادت میدم چیکار کنی.برو به امون خدا.
    دستم را بطرفشان تکان دادم و در حال سوار شدن به درشکه خطاب به رحمان گفتم:میدانم که چقدر برایمان زحمت کشیدی.از تو ممنون رحمان.خداحافظ.
    باران نم نم میبارید و هر چه جلوتر میرفتیم هوا خنک تر و مطبوع تر میشد.در خانه باز بود و حاج بابا و ملوس به اتفاق مرد غریبه ای که گوسفندی در کنار داشت جلوی در ایستاده بودند.
    همینکه درشکه ایستاد و پیاده شدیم آن مرد با حرکت تندی حیوان بیچاره را که از ترس فرا رسدین لحظه مرگ دست و پایش میلرزید به روی زمین خواباند و چاقوی تیزی را که در دست داشت به گردنش نزدیک ساخت.چشمهایم را بستم دستم را به حالت اعتراض تکان دادم و فریاد زنان گفتم:وای خدا من نه خواهش میکنم اینکار را نکنید.
    صدای گرم پدرم را شنیدم که میگفت:چرا ترسیدی رعنا جان چیز مهمی نیست.خانه ی نو است و باید جلوی آن خون ریخت.
    -من نمیتوانم جان کندن کسی را ببینم چه حیوان باشد چه انسان.نباید اینکار را میکردید.
    ملوس زیر بازویم را گرفت و گفت:به خانه ات خوش آمدی.امیدوارم برایت خوش یمن باشد.
    حوض پر از آب بود و در آن ماهی های کوچک قرمز همانطور که فرزام میخواست از سر و کول هم بالا میرفتند.
    هما در حالیکه دست گل زیبایی به دست داشت جلوی پله ها ایستاده بود و به ما میخندید.جلوتر که رفتیم گلها را پر پر کرد و جلوی پایمان افکند.کاش مادرش هنوز زنده بود تا میتوانستم در آن لحظه شاد باشم و از ته دل بخندم.و خوشی را با تمام وجود حس کنم ولی افسوس که نه او زنده بود و نه من این احساس را داشتم.
    هما را بغل کردم و بوسیدم.دست بروی چشمهایم کشید و با لحن شیرینی پرسید:بازم گریه میکنی آبجی؟
    انگشتان کوچکش را که از اشک مرطوب بود بوسیدم و گفتم:حالا که تو در بغلم هستی دیگر گریه نمیکنم.داداش کوچولویت چطور اس؟
    از این سوال خوشش نیامد.معلوم میشد استقبال خوبی از رقیبش نکرده.لب ورچید و پاسخ داد:خیلی بد.همش گریه میکنه و دلش میخواد تو بغل عزیز باشه.
    -برای اینکه خیلی کوچک است و نمیتواند راه برود عزیز ناچار است بغلش کند.
    -پس کاش زودتر بزرگ بشه و خودش بتونه راه بره که عزیز مجبور نباشه بغلش کنه.
    به دیدن ماشین کادیلاک سرمه ای رنگی که تازه مد شده بود و هیکل گنده اش با خانه ی نقلی ما هماهنگی نداشت با تعجب پرسیدم:این ماشین اینجا چکار میکند؟
    حاج بابا دست به دور کمرم افکند و گفت:این هدیه پاتختی شماست از طرف من و ملوس.البته باید صبر کنی شوهرت رانندگی یاد بگیرد بعد سوارش شوی.
    نمیدانستم باید خوشحال باشم یا غمگین.در آن لحظه نمیتوانستم هیچ احساسی داشته باشم به غیر از غم نبودن مادر.
    منتظر عکس العملم بود انتظار داشت شور و هیجانی از خود نشان بدهم و دست به دور گردنش بیاویزم.
    آهی کشیدم و گفتم:کاش احساسی را که حالا داری آن موقع که من و ماتان را ترک کردی و رفتی داشتی نه حالا که دیگر نه من میتوانم به این خانه دلخوش کنم و نه به این ماشین.هیچ چیز در دنیا نمیتواند جای خالی مادرم را در زندگی ام پر کند.
    سر به زیر افکند و گفت:میفهمم چه میگویی.تو نمیدانی من در این هفته چه کشیدم.فکر نکن خودم را در مرگش مقصر نمیدانم.نه خواب راحتی دارم و نه فکر آرامی.
    -او ناامید از دنیا رفت.بعد از اینکه تو زن بیگانه ای را به او ترجیح دادی و رفتی دلش فقط به من خوش بود.در شب عروسی ام فضای اطرافش را پر از تنهایی میدید.به خصوص که خبر تولد پسر رقیب بر همه آرزوهایش خط بطلان کشید.
    -افسوس بر گذشته هیچ دردی را دوا نمیکند.درست است که خاطره هایش همیشه برایت عزیز است.اما این دلیل نمیشود که زندگی را به کام خود و شوهرت تلخ کنی.
    وارد اتاق که شدیم چشمم به قالیچه ابریشمی زیبایی که به دیوار آویخته بودند افتاد.
    من این قالیچه را قبلا در جایی دیده بودم ولی کجا؟
    در حالیکه به مغزم فشار می آوردم از فرزام پرسیدم:این قالیچه را از کجا آوردی؟
    نگاهش را از من دزدید و پاسخ داد:این هدیه پاتختی است از طرف مادرت.بسته بندی شده به روی پشتی اتاقش قرار داشت.
    دستم را محکم به پیشانی ام کوفتم و گفتم:حالا یادم آمد.چند سال پیش آن را در پستوی اتاق ماتان دیدم.زیبایی اش دلم را برد و از او خواستم آن را به من بدهد.در مقابل التماسم با مهربانی خندید و گفت به وقتش چرا هر وقت صاحب خانه زندگی شدی مال تو.
    با انگشتانم به نوازش پرزهایش پرداختم و در حسرت دیدارش اشکهایم را با سوز سینه از دل تنگ بیرون کشیدم و به روی گونه هایم سرازیر ساختم و گفتم:از تو ممنون ماتان جان.قول میدهم به خوبی از یادگاری ات مواظبت کنم.
    فرزام شانه به شانه ام ایستاد و گفت:هم خاطره اش همیشه برایمان عزیز است و هم یادگاری هایش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 55
    باورم نمیشد که این قدر زود به زندگی در آن محیط کوچک و دنج عادت کنم.برخلاف تصورم آشپزی برایم آسان بود.کارهای خانه سرگرمم میکرد و لحظات عمرم به بیهودگی نمیگذشت.اما لبهایم راه و رسم خندیدن را از یاد برده بود.
    روزهای اول فرزام به حجره نمیرفت و در خانه میماند و در انجام کارها به یاری ام میشتافت انسیه گاه به کمک می آمد و با اصرار و سماجت میکوشید تا وظیفه خانه داری را به عهده بگیرد و من چون دلم میخواست به این رفت و آمدها خوش باشد به او مجال هنرنمایی میدادم.
    چهلم مادرم که گذشت حاج بابا به منزل پامنار اسباب کشی کرد.با وجود اینکه تصمیم گرفته بودم هیچوقت دوباره قدم به آن خانه نگذارم وجود هما و برادر کوچکم مرا به آنجا میکشاند.
    بالاخره فرزام توانست اتوموبیل رانی را که در آن زمان دانستن آن هنر بود بیاموزد و با احتیاط پشت فرمان بنشنید.
    با ترس و لرز در کنارش مینشستم و همین که شروع به گاز دادن میکرد و با تکان شدیدی اتومومبیل را براه می انداخت چشمهایم را میبستم و از خدا میخواستم که به سلامت به مقصد برسیم.
    اولین باری که چشمهایم را بستم فرزام خندید و گفت:نترس اسب نیست که مثل نجیب به زمینمان بزند.
    هما عاشق ماشین برادرش بود و هر وقت به آنجا میرفتیم به گردنش می آویخت و میگفت:باید منو سوارش کنی که بوق بزنم.
    فشار انگشتانش به روی بوق به وجدش می آورد و چندین بار با اشتیاق این حرکت را تکرار میکرد.
    خانه ی مادرم برای ملوس خوش یمن نبود.از وقتی قدم به آنجا نهاد بیمار و بستری شد و روزبروز لاغرتر و نحیف تر بنظر میرسید.
    در ماه دوم شیرش خشک شد و دیگر قادر به تغذیه نوزادش نبود.به ناچار انسیه که آن موقع تازه وضع حمل نموده بود به غیر از نوزادش شکم پسر اربابش را هم با شیر خود سیر میکرد.
    دکتر حکیم الدوله هر روز به ملوس سر میزد اما از بیمارش سر در نمی آورد و علت رنجوری اش را نمیدانست.داروهای تجویزی اش اثری در بهبودش نداشت.
    غروبها که فرزام به خانه بازمیگشت با هم به آنجا میرفتیم و ساعتی در کنار بستر او مینشستیم و دستان تبدارش را به دست میگرفتیم.
    نور زندگی در نگاهش کمرنگ و کم سو بود و حتی قدرت در آغوش گرفتن طفل خود را نداشت.شیرین زبانیهای هما بحای اینکه خنده به روی لبانش بیاورد دلش را به درد می آورد.از اینکه نمیتوانست چون گذشته سر به سرش بگذارد و تر و خشکش کند هم خود عذاب میکشید و هم او را عذاب میداد.
    هما بدقلقی میکرد با لجاجت دستهای مادرش را میگرفت و میکشید و میکوشید تا وادار به برخاستنش کند.با سرسختی دست انسیه را پس میزد و فریاد زنان میگفت:تقصیر توس اگر اینجا نبودی عزیز خودش لباسامو عوض میکرد دست و صورتمو میشست و منو به حموم میبرد.
    فرزام در گفتن حرفی به من تردید داشت اما بالاخره دل به دریا زد و یک شب بعد از بازگشت از منزل پدرم من من کنان گفت:کاش میتوانستیم بعضی شبها هما را به خانه خودمان بیاوریم.البته مجبور نیستی پیشنهادم را قبول کنی فکر کردم شاید به این ترتیب دست از ناآرامی بردارد و کمتر عزیز را بیازارد.
    با خوشرویی از پیشنهادش استقبال کردم و گفتم:چرا زودتر نگفتی؟میتوانستیم همین امشب او را به خانه خودمان بیاوریم.
    پاسخم باعث آرامش خیالش شد.با وجود اینکه آن روزها حوصله خندیدن را نداشت لبهایش حالت تبسم به خود گرفت و گفت:پس تو موافقی؟
    -البته که موافقم.
    از فردای آن روز هما اکثر اوقاتش را با ما میگذراند و این همراهی باعث ایجاد هیجان در وجودش میشد.تنها احساسی که از بیماری مادرش داشت این بود که او دیگر نمیتوانست فرشاد را در آغوش بگیرد و به ناز و نوازشش بپردازد.با شور و اشتیاق پی در پی تکرار میکرد.
    -اون دیگه بچه ما نیست.بخشیدیمش به انسیه.
    وجود من و فرزام انباشته از شور و دلدادگی بود اما فرصت ابراز آن را نداشتیم.لحظاتی که میتوانستیم به عشق بیندیشیم به مشکلات زندگی می اندیشیدیم.از همان شبی که دست در دست هم نهادیم و پیمان بستیم که در شادی و غم شریک زندگی هم باشیم شریک غمها شدیم و غمخوار یکدیگر.
    بالاخره حاج بابا از طبابت حکیم الدوله ناامید شد و پزشک حاذق تری را به بالین همسرش آورد تا شاید بتواند درمانی بر درد او بیابد ولی پس از معاینه فقط جواب یاس را از زبانش شنید.
    -ابراز کار آلوده ای که در موقع زایمان قابله ناشی مورد استفاده قرارداده باعث ایجاد این عفونت و به تدریج خونش را آلوده ساخته و تمام بدنش را فرا گرفته.
    دیگر امیدی به بهبودش نبود.در موقع شنیدن این کلمات برای اولین بار اشک پدرم را دیدم.
    بیاد مراسم خاکسپاری مادرم افتادم.چقدر درآن روز آرزو داشتم که اشک او را ببینم و شاهد گریه کردنش باشم ولی افسوس که دیدگانش کویر خشک و بی اب و علفی بود که نه گیاه تاثر در آن میرویید و نه قطره اشکی گونه های تشنه اش را سیراب میکرد.پس این اشکها در آن زمان کجا بودند که اکنون امواج خروشانش سیلاب وار به روی گونه هایش جاری میشد؟
    پشتش در انتظار یافتن پناهگاهی به سوی دیوار متمایل شد و دستهایش در انتظار یافتن همدردی دست فرزام را فشرد.بالاخره زبان فرزام که شوکه شده بود باز شد و به امید شنیدن کلام امیدوارکننده ای پرسید:منظورتان این است که دیگر هیچ امیدی نیست؟
    -اگر زودتر به سراغم می آمدید شاید ولی الان دیگر نمیدانم چه پیش خواهد آمد.
    آن شب همانجا ماندیم و به خانه بازنگشتیم.زیرسیگاری حاج بابا پر از ته سیگار بود و در موقعیتی نبود که بشود تنهایش گذاشت.فرزام برای اولین بار سیگاری روشن کرد و با ناشیگری به آن پک زد و به سرفه افتاد.
    انسیه فرشاد را که دل درد داشت و آرام نمیگرفت به اتاق خود برد.من هما را که هیچکس تحویلش نمیگرفت و به فکرش نبود در بستر خودمان خواباندم.تنها که شدیم فرزام مشت به دیوار کوفت و گفت:این خانه لعنتی نفرین شده است.
    سپس درست مانند کودک خردسالی که هنوز از درد و رنج زندگی چیزی نمیداند کوچکترین مخالفت با خواسته هایش را رنجی عظیم میداند و برای نشان دادن قهرش دمر در گوشه ای می افتد و سر را میان دو دست پنهان میکند دمر در بستر خوابیده بود سر را میان دو دست داشت و شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد.
    نگاهم را به آسمان بی ستاره دوختم که پر از سیاهی و تاریکی بود و اشکهایم را بی صدا رها ساختم تا به ارامی به روی گونه هایم سرازیر شوند.کلامی برای دلجویی اش بخاطرم نمیرسید هر چه میگفتم بی معنا و بی مفهوم بود.
    صبح روز بعد حاج بابا و فرزام با این منطق که این دکترها چیزی سرشان نمیشود به امید یافتن پزشکی که آگاهی بیشتری از این بیماری داشته باشد صبح زود از خانه بیرون رفتند لباس گرم به تن هما پوشاندم و او را به حیاط فرستادم تا با بچه های انسیه بازی کند.آنگاه به قصد دیدن ملوس به اتاقش رفتم.
    با وجود اینکه آهسته و پاورچین قدم برمیداشتم صدای پایم را شنید دیدگان بی حالت و بی رمقش را بسویم چرخاند و با صدای لرزان و کلمات بریده گفت:تو اینجایی رعنا؟مگر دیشب به خانه ات نرفتی؟
    در کنارش نشستم و پاسخ دادم:نه عزیز جان دیشب همینجا خوابیده بودیم.
    -چرا!یعنی حال من اینقدر بد است که میترسید تنهایم بگذارید؟
    -نه اینطور نیست فقط چون هما بی قراری میکند و بی جهت بهانه میگیرد گاه دلش میخواهد پیش شما باشد و گاه پیش ما تصمیم گرفتیم همینجا بمانیم.
    با لحن پرملامتی گفت:به من دروغ نگو بچه که نیستم.میدانم که دیگر خوب نمیشوم.مرضم لاعلاج است درد بی درمانی به جانم افتاده و قصد هلاکم را دارد.
    با هم تنها بودیم .خانه در سکوت فرو رفته بود.هیچ صدایی از بیرون به گوش نمیرسید.دستش را دراز کرد و دستم را به گرمی فشرد و گفت:تکلیف هما و فرشاد چه میشود؟اگر من بمیرم مصیب چطور میتواند تر و خشکشان کند؟مادرت نفرینم کرد.من ناخواسته باعث رنجش شدم و او هیچوقت نتوانست مرا ببخشد.در شب عروسی تو نگاهش به من خصمانه و کینه توزانه بود.کاش در مبارزه ای که بین ما آغاز شده بود به نفع او کنار میرفتم.چرا اینکار را نکردم؟جرا از اینکه بی چون و چرا خود را از میدان مبارزه بیرون کشید و به نفع من کنار رفت پیروزی ام را جشن گرفتم.از اینکه توانسته بودم رقیب را به زمین بزنم و جایش را بگیرم احساس غرور میکردم.مصیب در چنگ من بود.کاری کرده بودم که حتی راه خانه شما را گم کند و در ظرف آن 4 سال حتی نیم نگاهی هم به آن سو نیفکند.تنها غصه اش تو بودی و تنها عامل توجه او به گذشته ای که من من در آن نقشی نداشتم رعنای خوشگلش هر احساسی را توانستم از قلبش بیرون کنم به غیر از مهر و محبتی را که به تو داشت.بخاطر همین بود که در اجرای نقشه اش برای رساندن شما دو نفر به هم همدستش شدم.چرا چشمهایم کور بود و نمیتوانستم ظلمی را که در این میان به تابان میشد ببینم؟زمانی که فرزام عاشقت شد و تو بخاطر مادرت به مبارزه با احساست پرداختی سوز سینه فرزام و رنجی که از دوری ات میکشید دیدگان خفته ام را بیدار کرد و پی به اشتباهم بردم.پسرم داشت فدای این اشتباه میشد و قلب و غرورش هر دو با هم بی صدا میشکست.رابطه ی او با ناپدری اش که به زحمت و در نتیجه تلاش و کوشش من تبدیل به رابطه پدر فرزندی شده بود.داشت رو به تیرگی میرفت.بخاطر همین بود که آن روز در آه مدرسه سر راهت ایستادم و التماست کردم که ترکش نکنی.در لحظات زندگی درنگ خطاست و هر لحظه اش آبستن حوادثی است که میتواند زندگی انسان را زیر و رو کند.هر بلایی سرم بیاید حقم است.گناه من این بود که زنجیر محبتم را به گردن مصیب انداختم و آن را به سوی خود کشیدم و رهایش نکردم وگرنه در مقایسه با رقیب همیشه خودم را بازنده میدیدم.زیبایی اش فریبنده بود اما غرورش او را از نشان دادن احساسش بازمیداشت و باعث سردی مصیب میشد و بی محبتی اش باعث گریز.هر بلایی به سرم بیاید حقم است مادرت مرا نبخشید ولی تو مرا ببخش و بگذار آسوده بمیرم.
    دستش را فشردم و گفتم:من از شما رنجشی به دل ندارم.آن کسی که باید خود را مقصر بداند پدرم است.من از او توقع داشتم نه از شما.
    -به من قول میدهی از هما و فرشاد مثل بچه های خودت نگه داری کنی و نگذاری زیر دست نامادری بزرگ شوند؟
    -این حرفها چیست که میزنید!دکتر گفته که حال شما خوب میشود.
    -لزومی ندارد کسی به من چیزی بگوید خودم میدانم که دارم میمیرم.احساسی در درونم فریاد میزند که فرصتی نیست.قول میدهی یا نه؟
    -البته که قول میدهم.در هر شرایطی مراقبشان خواهم بود و تکیه گاهشان.
    -اگر مصیب دوباره زن گرفت نگذار بچه ها را با خود ببرد.
    به اعتراض گفتم:خواهش میکنم عزیز آرام باشید.چرا نفوس بد میزنید؟
    بی توجه به اعتراضم گفت:بزرگترین غصه ام این بود که چرا قسمتم نشد در جشن عروسی پسرم حاضر باشم.غافل از اینکه عروسی هیچکدام از بچه هایم را نخواهم دید.مهم نیست که چند سال عمر کنی مهم این است که چه بهره ای از زندگی ات برده ای پدر فرزام در جوانی مرد و من بیوه شدم و بعد وقتی دوباره بختم را امتحان کردم زندگی ام زیر و رو شد.مواظ بهما باش چون این بچه خیلی حساس است.هر چند هنوز مفهوم مردن را نمیداند ولی نبودنم باعث غصه اش خواهد شد.به مصیب بگو بچه ها را از این خانه بیرون ببرد.اینجا نفرین شده است.از همان روز اول که پا به حیاطش گذاشتم حالم دگرگون شد.
    روی برگرداندم تا متوجه اشکهایم نشود.صدایم زد و پرسید:هنوز اینجا هستی رعنا؟صدایم را میشنوی یا نه؟
    ناله کنان پاسخ دادم:بله میشنوم عزیز بهتر است کمی استراحت کنید.
    -برای استراحت فرصت هست.یک استراحت ابدی و همیشگی.هما عادت دارد شبها لحاف را از رویش کنار بزند مواظب باش سرما نخورد روزی که مصیب از من خواستگاری کرد پرسیدم مطمئنی زنت حاضر به سازش است؟با اطمینان پاسخ داد خیالت راحت باشد از خدا میخواهد سرم جای دیگری گرم باشد و کاری به کارش نداشته باشم.کارش حرفش را باور نمیکردم.فرزام تو را خیلی دوست دارد.من شاهد شبهای بی قراری اش در آن زمانی که امیدی به وصالت نداشت بوده ام.بی قراری اش باعث بی قراری ام بود و رنج او باعث رنج و عذابم.خودم را در آنچه که پیش آمده بود مقصر میدانستم.وجود تو آرامش خواهد کرد.قدرش را بدان.
    منتظر بودم بقیه سخنانش را بشنوم.اما فقط یک کلمه دیگر از زبانش شنیدم:آخ.
    و بعد زبانش بند آمد و به ارامش رسید.
    هما در حیاط مشغول برف بازی با بچه های انسیه بود و انسیه در اتاق بغلی مشغول شیر دادن به طفل بی مادر ملوس.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 56

    همینکه حاج بابا وارد حیاط شد و اوضاع خانه را دگرگون یافت آنچه را که باید بفهمد فهمید.قد بلند و هیکل رشیدش که همیشه به آن مینازید شکست و کمرش خمید.پاهایش توان ایستادن را ازدست داد.قدرت قدم نهادن به داخل اتاق را نداشت و از روبرو شدن با واقعیت میترسید.دستانش برای لمس بدن سردی که تا همین چند ساعت پیش گرمایش گرمی بخش زندگی اش بود حرکتی از خود نشان نمیدادند.
    فرزام بجای اینکه به مادرش بنگرد به من مینگریست و با نگاه التماسم میکرد که زبان بگشایم و به او بگویم که واقعیت غیر از آن است که تصور میکند.اما صدای هق هق گریه ی حاج بابا به وی فهماند که دیگر هیچ گریزی از این واقعیت نیست.
    و اکنون این فرزام بود که یک نفس و بدون مکث عزیز را صدا میزد و سر به روی قلب خاموشش میفشرد.
    هما میکوشید تا بدن ظریفش را در کنار بستر مادر میان آن دو جای دهد و با کنجکاوی کودکانه اش از علت پریشانی هایش آگاه شود.
    در حالیکه خود نیاز به دلداری داشتم چطور میتوانستم به آنها دلداری بدهم؟مرگ ملوس خاطره مرگ مادرم را تداعی میکرد و بدن سردش در زیر کرسی گرم بدن سرد ماتان را که فتیله چراغ زندگی اش سوخته بود در خاطرم جان میبخشید.
    بهمراه آنها گریستم و بهمراه آنها فریاد زدم.صدای گریه هما بی آنکه از علت آن آگاه باشد از همه بلندتر بود.
    دوباره لشکر سیاه پوشها براه افتاد و دوباره همان ماجراها و برو بیاها تکرار شد.
    پدرم هنوز گیج و سردرگم بود و نمیتوانست آنچه را اتفاق افتاده باور کند.همه ی حوادث آنقدر ناگهانی و به سرعت پیش آمده بود که باورش اسان نبود.در شادترین لحظات زندگی مان به غم رسیدیم و در عین غم و اندوه به غصه ای دیگر.هما بستر مادر را که خالی یافت بهت زده به جستجویش پرداخت و پس از اینکه د رهیچ کجای خانه نتوانست نشانی از وی بیابد به دنبال علتش گشت و ناامید از یافتنش دیگر میلی به بازی و تفریح نداشت.
    نه با گلوله برف بچه های انسیه را هدف قرار میداد و نه بهمراه آنها آدم برفی میساخت.سر به زیر کرسی فرو میبرد و بی صدا میگریست.حاج بابا و فرزام حوصله توجه به او را نداشتند.قولی که به ملوس داد بودم دست و پای احساسم را بسته بود و نمیتوانستم چون آن دو از خواهرم غافل باشم.
    در کنارش زیر کرسی دراز کشیدم و سر به زیر لحاف فرو بردم و گفتم:دلت میخواهد امشب پیش تو بخوابم؟
    چهره اش را نمیدیدم اما صدای خفه اش نشان میداد که گریان است.بجای جواب پرسید:عزیز کجا رفته آبجی؟
    -به یک جای دوری که فاصله اش با ما زیاد است.
    -چرا؟مگه ما اذیتش کردیم؟
    -نه عزیزم تو که میدانی او مریض شده بود.هر وقت حالش خوب شود برمیگردد.
    -چقدر طول میکشه خوب بشه؟
    -اگر تو دختر خوبی باشی زودتر برمیگردد.
    سر از لحاف بیرون آورد و با اطمینان گفت:دختر خوبی میشم قول میدم.
    لبهایم را به روی گونه مرطوبش فشردم و گفتم:آفرین دختر خوب شرط دومش این است که دیگر گریه نکنی و شاد باشی.
    لبهایش را غنچه کرد و پرسید:امشب پیش من میخوابی؟
    -البته.
    آرام گرفت.سر به روی سینه ام نهاد و به خواب رفت.سرش را به روی متکا گذاشتم و برخاستم.فرزام و پدرم هم به من نیاز داشتند نمیتوانستم تنهایشان بگذارم.
    در تالار در کنار هم روبروی بخاری نفتی استوانه ای شکل بزرگی که بدنه اش از شعله های آتش گداخته بود نشسته بودند و سر به زیر داشتند.به دنبال جمله مناسی برای آغاز سخن میگشتم.نه کلمه ای برای تسلا بخاطرم میرسید و نه حرفی برای گفتن.
    نمیدانم حضورم را احساس میکردند یا نه.بالاخره گفتم:به زور توانستم هما را بخوابانم.طفلکی بی آنکه بداند چه به سرش آمده خیلی غصه میخورد.
    صدای حاج بابا ضعیف و پر اندوه بود:بعد از این تکلیف من با این دو طفل معصوم چیست؟چطور میتوانم آرامشان کنم؟بدون ملوس چه به سرشان خواهد آمد؟
    بغض صدایش را خفه کرد و ساکت شد.فرزام به ارامی میگریست و حرکت شانه هایش حاکی از بی قراری بود.
    چه پاسخی برای این سوال داشتم؟من نمیتوانستم در آن خانه بمانم و مواظبشان باشم.پدرم نمیتوانست چنین توقعی از من داشته باشد ولی تکلیف قولی که به ملوس داده بودم چه میشد؟
    شانه هایش را که از حرارت آتش گرم بود لمس کردم و گفتم:منکه نمردم حاج بابا.خیالتان راحت باشد نمیگذارم درد بی مادری را حس کنند.
    فرزام با دیدگان غم گرفته و حیرت زده به من خیره شد و با نگاه به من فهماند مواظب باش قولی که میدهی پایبندت میکند.غاقل از اینکه قولی که به ملوس داده بودم پای بندم میساخت.
    لبخند تلخی به لب آوردم و با رضایت سرتکان دادم.
    دوباره پرسید:تکلیف فرشاد چیست؟
    -خدا را شکر که انسیه شیر دارد و از این نظر مشکلی پیش نخواهد آمد.
    -کاش میتوانستم در این خانه زندگی نکنم ولی میبینم که چاره ای نیست.عمر ملوس کوتاه بود.چه در این خانه به سر میبردیم چه جای دیگر.شاید غفلت از من بود.نباید او را به دست آن قابله ناشی میسپردم.همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد.داشت خودش را اماده حضور در جشن عقد کنان پسرش میکرد که ناگهان دردش گرفت.غافلگیر شدیم.درشکه چی را دنبال مامای خودش فرستادم منزل نبود.بالاخره مجبور شدم از زنی که میگفتند در کار زایمان تبحر دارد کمک بگیرم.معلوم نیست آن لعنتی چه به سر ملوس بیچاره آورد که کار به اینجا کشید.
    -خودتان را ملامت نکنید کسی چه میدانست اینطور خواهد شد.بیچاره ماتان هیچ فکر میکردید که درست شب عروسی دخترش سکته کند!هما زیر کرسی خوابیده و تنهاست.اگر بیدار شود و ببیند کسی دور و برش نیست وحشت خواهد کرد به او قول داده ام امشب در کنارش بخوابم.
    نگاهش پر از التماس بود:کاش تو و فرزام هم همینجا پیش ما زندگی کنید.
    سینه ام پر از آه و حسرت بود و کلامم آمیخته با تاسف:اینکار عملی نیست.من به التماس از فرزام خواستم که مرا از این خانه بیرون ببرد حالا چطور میتوانم دوباره به اینجا برگردم؟یعنی باز هم میخوای در همین خانه زندگی کنی باورم نمیشود؟
    -چاره ای ندارم فرشاد به شیر انسیه و مواظبتش نیاز دارد و هما با بچه های آنها خوش است.شاید مجبور شوم اتاق نشینمن مادرت را با اتاق بغلی در اختیارشان بگذارم که جای راحت تری داشته باشند.بنظر تو چطور است؟
    -فکر خوبی است.اگر قرار باشد فرشاد تا مدتی با آنها زندگی کند باید جای مناسبی داشته باشند.
    در موقع برخاستن بی قدرت و بی پناه بنظر میرسید.
    -من خسته ام.میروم بخوابم.شما دو نفر هم هر وقت خوابتان گرفت چراغ را خاموش کنید و بیایید.
    پاهایش در حال راه رفتن لرزان بود و قدمهایش نامطمئن نفت بخاری داشت تمام میشد و شعله هایش رو به خاموشی میرفت.دلهایمان در گروی هم بود و در گروی غمهای بی شمارمان.زبانی که میتوانست از عشق سخن بگوید از غم سخن میگفت.
    دلم میخواست میتوانستم به او بگویم که چقدر دوستش دارم.اما یک هفته بعد از مرگ مادرش به زبان اوردن چنین جمله ای را بی معنا میدانستم پس برای دلداری اش چه باید میگفتم؟
    نگاهش به من میگفت حرفی بزن این سکوت عذاب آور است.بالاخره نفت بخاری به پت پت افتاد و خاموش شد.دستهایم را به هم مالیدم و با صدایی که در عین آرامی لرزان بود گفتم:یادت می آید شبی که ماتان مرد به من چه گفتی؟
    با تکان سر اشاره کرد که بیاد دارد.ادامه دادم:گفتی که همیشه میتوانم به تو تکیه کنم و هیچوقت تنهایم نمیگذاری.حالا تو هم به من تکیه کن ما هر دو همدردیم و هر دو به طور ناگهانی با مرگ عزیزترین کسی که در زندگی داشتیم روبرو شدیم.من هنوز بهت زده ام و نمیتوانم آنچه را که پیش آمده باور کنم و مطمئنم که تو هم همین حالت را داری.وقتی که به حاج بابا گفتم که میتوانم از بچه ها مواظبت کنم تعجب کردی.میدانی چرا این حرف را زدم؟چون به عزیز قول داده ام که در حق بچه هایش مادری کنم و یک قول دیگر هم داده ام.
    لحظه ای مکث کردم و ادامه ندادم.با کنجکاوی پرسید:چه قولی.
    -اینکه همیشه دوستت داشته باشم و قدرت را بدانم.
    خنده اش تلخ بود و پر حسرت.
    -طفلکی عزیز به فکر همه بوده و به اندازه کافی تو را تحت فشار محبت قرار داده.
    -اشتباه نکن این احساس واقعی خودم است و اجباری نیست.منهم تو را خیلی دوست دارم و هم خواهر و برادرمان را.میدانم که حالا وقت اعتراف به عشق نیست اما خیلی وقت است که به هم نگفته ایم دوستت دارم.یعنی در واقع از وقتی با هم عروسی کردیم فرصتی برای این اعتراف پیش نیامده.
    -دوست داشتن فقط ناز و نوازش نیست.هم دل بودن و همدیگر را درک کردن است.آن موقع که تو نیاز به همدردی داشتی همدردت بودم و حالا من این نیاز را دارم.وقتی پدرم مرد من و مادرم تکیه گاه هم بودیم و هر دو به شدت احساس تنهایی میکردیم.عزیز میکوشید تا نگذارد من درد بی پدری را حس کنم.او هنوز خیلی جوان بود و فرصت زیادی برای زنده ماندن داشت و میتوانست بچه هایش را به ثمر برساند.طفلکی هما چطور میشود به او فهماند که چه اتفاقی افتاده.
    -لزومی ندارد در این مورد چیزی به هما بگویی.به امید بازگشت مادرش از سفر غم دوری اش را کمتر احساس خواهد کرد.
    -تو این را به او گفتی؟
    -چاره دیگری نداشتم.
    -همیشه که در کنارش نیستی تا بتوانی دلداری اش بدهی.
    -سعی میکنم روزها که شما در حجره هستید اوقات بیشتری را با آنها بگذرانم.
    -بیخود نبود که عزیز آنقدر تو را دوست داشت.
    خنده ام تلخ بود و صدایم محزون:شادیها زندگی خودی نشان میدهند و به سرعت میگذرند اما غمها عین کنه به دیواره های قلبمان میچسبند و میمانند.همینکه میخواهی خود را فارغ از اندیشه اش نشان بدهی عقرب وار به قلبت نیش میزنند و آنچه را که نمیخواهی بیاد بیاوری به یادت می آورند.
    دستش را به روی بنده بخاری که هنوز گرم بود نهاد تا با حرارت آن بدن سردش را گرم کند و گفت:زمانی که هنوز سوز سینه هایمان آه حسرتی بود بر مزار ماتان مرگ عزیز حسرتی بر حسرتهایمان افزود.نیشی به دنبال نیشی دیگر.
    -بلند شو برویم بخوابیم عزیزم.حاج بابا چشم براه ماست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 57

    در اتاقی را که ملوس در آنجا مرده بود بستند و قفل بزرگی به رویش زدند این همان اتاقی بود که مادرم در آن سکته کرد.
    زمان بازگشت به خانه که فرا رسید هما دامنم را گرفت آن را بسوی خود کشید و در حالیکه به سختی میگریست گفت:تا عزیز برنگرده نمیذارم برید.تو رو بخدا آبجی جون نرو همینجا بمون.اگه تو نباشی من میترسم.
    او دلیل وحشتش را نمیدانست اما من میدانستم به آغوشم پرید و دست به دور گردنم آویخت.سرش را به سینه فشردم و گفتم:اگر قول بدهم هر روز به تو سر بزنم چی؟
    فرزام و پدرم برای پنهان ساختن تاثرشان سر به زیر داشتند.بلاتکلیف چشم به آن سو دوختم و از آنها مدد خواستم.عاقبت حاج بابا به زبان آمد و گفت:اگر میتوانید باز هم مدتی پیش ما بمانید وگرنه این بچه از غصه تلف خواهد شد.حالا که از گرمای بدن مادرش محروم شده کمبودهیاش را در وجود تو جستجو میکند.تنهایش نگذار.
    ملوس هم همین درخواست را از من کرده بود.چکار میتوانستم بکنم؟هما با کلمات التماس میکرد و پدرم با نگاه.
    میدانستم که در آنجا روی آرامش نخواهم دید اما مگر دیگر برای من آرامشی وجود داشت؟
    خواهر کوچکم آرام نمیگرفت و از ته دل با سوز سینه سخنان ملتمسانه اش را تکرار میکرد .فرزام در سکوت منتظر تصمیم من بود.هما برای رسیدن به هدف دست از پافشاری برنمیداشت.نه میتوانستم نیاز او را نادیده بگیرم و نه قولی را که در لحظه جان دادن به عزیز داده بودم.
    فشار بدن ظریفش بروی دستهایم سنگینی میکرد و نمیتوانستم بیش از این وی را در آغوشم نگه دارم.
    به یک چشم به هم زدن در عرض یک شب برایم زندگی در خانه ای که زادگاهم بود تبدیل به کابوسی شده بود.
    خم شدم و او را روی پشتی خواباندم.سپس با کلماتی که شنیدنش برای خودم هم تعجب آور بود گفتم:خیلی خب عزیزم حالا که تو میخواهی ما همینجا پیش شما میمانیم.
    ناآرامیهایش را از یاد برد.دیدگان گریانش بهمراه لبانش که شوری اشک نمکزارش ساخته بود با هم خندیدند.
    ساکی را که وسایل شخصی مان در آن بود از دست فرزام گرفت و هن هن کنان آن را به گوشه ی اتاق کشاند و گفت:تو هم بمون داداجون.
    حاج بابا در حالیکه دلسوزانه حرکات دخترش را دنبال میکرد خطاب به من گفت:ممنونم که تصمیم گرفتید بمانید.
    -از وقتی به دنیا آمدم اینجا خانه ام بود.تمام خاطرات خوش دوران کودکی ام در همان اتاقی است که حالا تلخ ترین خاطرات زندگی ام در آن اتفاق افتاده.وصیت عزیز به من این بودکه وادارت کنم بچه ها را از این خانه بیرون ببری.میگفت اینجا نفرین شده است.چرا به خانه قبلی برنمیگردید آنجا را که هنوز نفروخته ای؟
    -آن عمارت برای زندگی سه خانواده با هم کوچک است.صبر داشته باش آتشی که امروز در وجودت زبانه میکشد با گذشت زمان شعله هایش درست مانند بخاری نفتی تالار کم سو خواهد شد.آن موقع فقط میتوانی با زنده نگه داشتن خاطراتش در همین خانه یادش را دلت زنده کنی.
    -یادش در دلم زنده میماند حالا و همیشه و مطمئنم که هرگز از خاطرم نخواهد رفت.طرز خندیدن چین به پیشانی افکندن و غصه خوردنش در زمانی که به بهانه های مختلف به قصد ازارش به اینجا می آمدی.دلش را میسوزاندی و میرفتی.من همه ی حالات چهره ی او را بیاد دارم.
    بی اختیار گفت:بس کن دختر دیگر کافی است.
    از رو نرفتم و ادامه دادم:همیشه بعد از اینکه می آمدی و میرفتی ساعتها غمگین و افسرده بود و حال خود را نمیفهمید.
    فرزام دستم را کشید و گفت:دیگر کافی است.اگر قرار است اینجا بمانیم باید باری از دوششان برداریم نه اینکه باری دیگر به روی دوششان بگذاریم.
    به خود آمدم و گفتم:وقتی آن روزها را بخاطر می آورم بی اختیار میشوم.
    با مهربانی گفت:خودت را کنترل کن عزیزم.ما همه مصیبت کشیده ایم.
    -تو نمیدانی که ماندن در این خانه چقدر برایم مشکل است.اگر به عزیز قول نداده بودم زیر بار نمیرفتم.
    -مجبور نیستیم هر شب اینجا بخوابیم.هما را که خواباندی به خانه میرویم و صبح زود برمیگردیم.
    منطقش را پذیرفتم و بعد از آن زندگی دوگانه ای که برای خومدان انتخاب کرده بودیم فرصت رسیدگی به امور خانه را به من نمیداد.صبح زود از خواب میپریدم و از ترس اینکه مبادا هما بیدار شود و بفهمد که ما در کنارش نیستیم با عجله لباس میپوشیدیم و به آنجا میرفتیم و پاسی از شب گذشته بازمیگشتیم.
    بهار که با جوله هایش زمستان از راه به در کرد و جایش را گرفت باغچه ها پر از گل سرخ و بنفشه بود و پنجره های خانه و دیوارهایش پوشیده از پیچکهای سرسبز و شاداب.
    خاله ماه بانو سرزنشم میکرد که چرا به جای توجه به زندگی خود و همسرم به فکر خانواده هووی مادرم هستم.اما مگر نه اینکه آنها خانواده من بودند و نمیتوانستم خود را جدا از جمعشان بدانم.
    فرزام بخاطر علاقه ای که به من داشت چون میترسید اتفاقی برایم بیفتد ترجیح میداد قید پدرشدن را بزند و خود را از داشتن فرزند محروم کند.موقعی که به او مژده بارداری ام را دادم چهره اش حالت دوگانه ای به خود گرفت هم شاد بود و هم وحشت زده.
    خندیدم و گفتم:نترس هیچ اتفاقی نمی افتد.
    حتی بعد از تولد زیبا باز هم میترسید که اثراتش بعدها ظاهر شود.
    هما زیبا را تحویل نمیگرفت و او را رقیب خود میدانست.به محض اینکه بغلش میکردم هما و فرشاد از دو طرف مرا بسوی خود میکشیدند و قصد جلب نظرم را داشتند و من در جمع بچه ها شاد بودم.هما که تب میکرد حاج بابا به ما متوسل میگردید.فرشاد که به زمین میخورد و دست و پایش زخمی میشد باز هم من و فرزام بودیم که باید به دادش میرسیدیم.
    خواهر کوچکم هر چه بزرگتر میشد بیشتر یاد ملوس را در دلهایمان زنده میکرد.درشتی هیکل لبهای کلفت و گونه های برجسته و لبهای خندانش سالها را به عقب برمیگرداند.
    در 14 سالگی قد بلندش او را چند سال بزرگتر از سنش نشان میداد.اولین باری که سرمه به چشم کشید و چهره را آراست حاج بابا از دیدنش شوکه شد و در حالیکه بهت زده نگاهش میکرد زیر لب گفت:خدای من انگار ملوس زنده شده.
    فرشاد سوگلی پدرم بود و او عاشقانه به تنها پسرش عشق میورزید.
    اتوموبیلهای که جای کالسکه و درشکه را در خیابانها تنگ کردند به ناچار حاج بابا درشکه اش را فروخت و ماشین خرید و بعد از آن با وسیله نقلیه مد روز بچه هایش را به مدرسه میبرد و بازمیگرداند.
    برخلاف تصور ملوس که گمان میکرد پدرم بعد از مرگ او زن دیگری خواهد گرفت به تنها چیزی که نمی اندیشید ازدواج مجدد بود.مردی که در آن واحد دو همسر داشت اکنون برای همیشه این هوا را از سر به در کرده بود.
    شعله های آتش وجودش که بیهوده میپنداشت چون بخاری نفتی یک روز خاموش خواهد شد همیشه فروزان بود و پشیمانیهایش از اشتباهات گذشته به روی پیشانی اش خط تنبیه میکشید.هر وقت صحبت فروش زمینی که مهریه ام بود میشد فرزام میگفت آن دیگر مهریه خودت است هر بلایی میخواهی سرش بیاور.
    بالاخره بلایی را که میخواستم به سرش اوردم و آن زمین را به عنوان جهیزیه به زیبا و شوهرش بخشیدم تا به سلیقه خودشان آنجا را بسازند اما آن موقع دیگر حاج بابا در بین ما نبود و چند ماه بعد از اینکه فرشاد برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاد و هما را به خانه شوهر دیگر کاری در این دنیا نداشت و به دیار باقی شتافت.
    با وجود اینکه دلم از بی مهری اش نسبت به مادرم چرکین بود جایش را در میانمان خالی میدیدم و کمبودش را احساس میکردم.خطاهای زندگی قابل برگشت نیست اما شاید قابل جبران باشد.حاج بابا هیچوقت به فکر جبران خطایش در مورد زن اولش نبود.
    تکرار این حرفها چه ثمری دارد.اکنون دیگر سالها از ان زمان گذشته و هیچ کدام از آن سه نفر زنده نیستند تا به داوری بنشینند و همدیگر را ملامت کنند.هر وقت به گذشته برمیگردم و به آن روزها می اندیشم دلم میگیرد.
    گاه خاطره ها را زیر و رو میکردم از یکی به یکی دیگر میپریدم.بچه میشدم به روی دامان مادر مینشستم بزرگ میشدم و در بازار دور از چشم او به دنبال فرزام میگشتم.

    ***

    هنوز همانجا در پارک روی نیمکت نشسته بودیم.بادی که میوزید همراه حرکت شاخه های درختان حلقه ای از گیسوانمان را که از زیر روسری روی پیشانی مان پریشان بود به این سو و آن سو میچرخاند.
    ناگهان رعنا بخود آمد و در حال نگاه کردن به ساعتش شتاب زده برخاست و گفت:ولی خدای من خیلی دیر شد.لابد فرزام به خانه برگشته و از نبودم نگران شده.حالا که بچه ها به دنبال زندگی شان رفته اند فقط من مانده ام و فرزام.از آن گذشته قرار است امشب بچه ها و نوه هایم برای شام به خانه ما بیایند و من هنوز هیچ چیز آماده نکرده ام.
    با تعجب پرسیدم:مگر شما چند تا بچه دارید؟
    -برای من هما و فرشاد هم مثل بچه های خودم هستند و بچه های آنها نوه هایم.
    خانه ای که توجه ات را جلب کرد همان خانه کوچکی است که فرزام از زمان عروسی مان تاکنون بارها باز سازی اش کرده و من حاضر نیستم آن را با لوکس ترین و زیباترین ساختمانهای دنیا عوض کنم.
    نمیدانم چرا این حرفها را بتو زدم اصلا برای چه شروع کردم و چرا تا انتها ادامه دادم.شاید علتش این بود که بنظرم رسید تو درست در همان نقطه از جوانی خودم ایستاده ای و پر از عشق و احساسی و نگاهت به آن خانه پر از شیفتگی است.آن عمارت فروشی نیست به فکرش نباش.خداحافظ.
    سپس قبل از اینکه بتوانم جوابش را بدهم به سرعت دور شد.
    از پشت سر چشم به پاهایش دوختم که با شتاب قدم برمیداشت و درست مانند دختر جوانی که به وعده گاه میرود برای رسیدن به نزد همسرش شتاب داشت.
    به زیر و رو کردن خاطراتش که پرداخت آرام گرفت و آتشی در میان خاکسترش یافت که هیچوقت خاموش نمیشد.حتی در زمانی که نفت زندگی شان رو به اتمام بود شعله های این آتش وجودشان را گرم میکرد و حرارتش آتش عشق را در وجودشان فروزان نگه میداشت.

    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/