فصل 49
پدرم امان نمیداد همه را به کار وامیداشت و میخواست تا قبل از فارغ شدن ملوس کار را تمام کند.
خاله ماه بانو و زندایی بتول به کمک خیاط سرخانه ای که در دوخت لباس عروس مهارت داشت ظرف یکهفته پیراهن ساتن سنگ دوزی شده ام را آماده پوشیدن ساختند.
حاج بابا تا میتوانست ریخت و پاش میکرد و به این بهانه که خانه ی موروثی فرزام را ازاو ارزان خریده به جبران این قصور کلیه ی هزینه حنابندان و عقد و عروسی را به عهده گرفت و گرانقیمت ترین سرویس جواهر را به زرگری حاج آقا زرگر را سفارش داد.اما برای من گرانقیمترین جواهر انگشتر ظریف و زیبای برلیان تک نگینی بود که فرزام در شب بله بران به انگشتم کرده بود.
فرشهای ابریشمی در تالار کوچک در کنار هم جفت شدند آن موقعها جهیزیه سنگین دنگ و فنگ این زمان را نداشت و در آن از لوازم برقی خبری نبود در عوض چیزی که فراوان داشت دیگ و قابلمه های مسی و ظروف بلور روسی لاله شمعدانهای عتیقه بود به علاوه صندوقهای بزرگ آهنی روسی از انها بجای کمد لباس استفاده میشد.شاید در آن زمان من اولین دختری در فامیل خودمان بودم که جهیزیه اش مبل داشت.آن هم مبلهای عنابی مدل ایتالیایی که استفاده از آنها به تازگی مد شده بود.
حاج بابا هر چه به دستش میرسید میخرید و هر روز با دست پر بما سر میزد.ماتان با صبر و بردباری رفت و آمدهایش را تحمل میکرد و به کمک رحمان صندوقهای آهنی را که از پر از خرده ریزهای جهازم بود در پستوی پشت تالار کوچک جای میداد.
مژگان که شادابی و طراوت دخترانه اش را از دست داده بود پژمرده و افسرده بنظر میرسید.با همه تلاش برای اینکه خود را راضی جلوه بدهد غم و غصه های دلش در نگاهش فریاد میزد.با وجود این خود را قاطی جمع میکرد و در رفت و آمدهای مادرش با او همراه میشد.
دیدگان خوشبختی اش کور بود و در نیمه راه عبور از دروازه اش چاله سیاه بختی را که در زیر پایش دهان گشوده بود ندید و در اعماق آن فرو رفت.
بعد از اینکه صورتم را بند انداختند.از دیدن چهره ام در آینه به گریه افتادم.صورتم عین لبو سرخ شده بود و انباشته از جوشهای ریز بود.
خودم را از فرزام پنهان کردم و حاضر نشدم با او روبرو شوم.
مادرم برای دلجویی ام گفت:این جوشها موقتی است و یکی دو روز دیگر پوست صورتت عین هلو لطیف و شاداب خواهد شد.
فرزام هم که بالاخره اجازه ورود یافته بود لبخند زنان گفت:اتفاقا خیلی هم بامزه شده ای.
باورم نشد.میدانستم که برای تسلای خاطرم این حرفها را میزند.ژیلا به دیدنم زیر لبی خندید و گفت:اگر شب عروسی ات هم به این خوشگلی بشوی داماد را فراری خواهی داد.
ملوس که در تمام این مدت غایب بود و میکوشید تا کمتر جلوی چشم مادرم آفتابی شود درشب حنابندان در حالیکه از شدت کمر درد رنگ به چهره نداشت پیدایش شد و بدون تبانی قبلی او و ماتان فضای تالار را بین خود تقسیم کردند و هر کدام در یک طرف آن به پذیرایی از مهمانان خود پرداختند.عزیز میدانست که باید گوشه گیری اختیار کند و هوویش را بحال خود بگذارد تا آرامش برقرار باشد.خاله ماه بانو نقش میانجی را بازی میکرد و به هر دو گروه میرسید.
دست و پایم را که حنا بستند شادی و هلهله زنها را با شور و شوق وجودم درهم آمیختم.دایره زنگی دست به دست میگشت و بهمراه ضربی که روی میزها میگرفتند همه یک صدا آهنگ مبارکباد را میخواندند.گاه پرنده خیالم از بال و پر زدن می ایستاد و نگاهم به روی چهره ی محزون مادرم که در اندیشه فرو رفته بود متوقف میماند و آرزوی در آغوش کشیدنش در وجودم جان میگرفت.میدانستم آنچه که به آن گردن نهاده میل قلبی اش نیست و با شکنجه همراه است.
مجلس زنانه بود و خالی از اغیار پیر و جوان چه آنهایی که هنری داشتند و چه آنهایی که بی هنر بودند در وسط تالار در هم میلولیدند و به رقص و پایکوبی میپرداختند حتی میانسالان مجلس باحالتر و با حرارت تر بودند و به دختران جوان مجال خودنمایی را نمیدادند.
آن شب خاله ماه بانو در منزل ما ماند تا در جمع آوری ریخت و پاشها و آماده سازی آن برای جشن فردا خواهرش را یاری دهد.خانه که خلوت شد رو به مادرم کرد و پرسید:چی شده؟سرحال نیستی.انگار نه انگار که عروسی دخترت است.
ماتان پرده اندوه را کنار زد و لب را به خنده ای آراست و پاسخ داد:قربان دخترم میروم اما تحمل ملوس و خانواده اش را ندارم.
-بالاخره آش خاله است و بعد از این چاره ای به غیر از تحملشان را نداری وگرنه هم خودت را عذاب خواهی داد و هم این دختر را پس چرا خاتون نیامد؟مگر دعوتش نکرده بودی؟
آهی کشید و گفت:چرا ولی او فقط آن شب به این دلیل آمد تا با نیش و کنایه هایش دلم را بسوزاند وگرنه اینجا چکار داشت.
کاش دستهایم قدرت برداشتن جسم سنگین غصه را از روی قلبش داشتند از جا که برخاست دوباره نشست و نالان گفت:سرم گیج میرود.
دستپاچه شدم با عجله برایش اب قند درست کردم و با نگرانی پرسیدم:چی شده ماتان جان؟
دستم را به گرمی فشرد و پاسخ داد:چیز مهمی نیست خوب میشود.
خاله ماه بانو بزور او را در بستر خواباند و خود به جمع آوری پرداخت آنشب خوابم نمیبرد و نگران حالش بودم.گاه سر از روی متکا برمیداشتم و چشم به او میدوختم و نفسهایش را میشمردم.
خاله ام که چون من بیدار بود تشرزنان گفت:بگیر بخواب دختر .مگر میخواهی روز عقد کنانت رنگ به چهره نداشته باشی.
صبح روز بعد تازه از خواب برخاسته بودیم که پدرم به اتفاق فرزام و کارگران و آشپزها رسیدند.حاج بابا آنها را به دست رحمان سپرد و گفت:مواظب باش از زیر کار در نروند.
سپس خطاب به ماتان افزود:دامادت را برایت آوردم گوش به فرمانت است.اگر کم و کسری داشتی به او بگو.خودش میداند چکار کند.
با وجود اینکه در اتاقی را که در آن گلچهره آرایشگر با دقت مشغول آرایش چهره ام بود بستند تا کسی مزاحم کارش نشود صدای فرزام را که به همراه حسین در رفت و امد بود و به کارگران فرمان میداد میشنیدم آرامش صدایش باعث میشد تا آن لحظات خسته کننده و یکنواخت را که گلچهره به من اجازه کوچکترین حرکتی را نمیداد به آسانی تحمل کنم.
موقعی که لباس ساتن مروارید دوزی شده را پوشیدم و تور سفید عروسی را به سر نهادم نمیتوانستم چهره زنی را که در آینه به من میخندید باور کن!یعنی این من بودم!با آن موهای فر خورده ابروان کمانی گونه ها و لبان گلگون!اگه فرزام مرا میدید چه میگفت؟شاید مرا با همان چهره ی ساده دخترانه و ابروان پیوسته میخواست نه با آن چهره ی زنانه نقاشی شده.
گلچهره دست به کمر زد به دقت سراپایم را برانداز کرد و سپس راضی از هنری که به کار برده تبسم کنان گفت:عجب لعبتی شده ای من از دیدنت سیر نمیشوم وای به داماد.لابد الان با بی صبری پشت در انتظارت را میکشد کار من تمام شده میخواهی خودت را نشانش بدهی؟
با تردید پرسیدم:فکر میکنی خوشش بیاید؟
با لودگی خندید و گفت:دور از جون غلط میکند خوشش نیاید!خیلی دلش بخواهد عروسی به این خوشگلی و دلربایی داشته باشد.
بطرف در رفت و آن را گشود سر به بیرون خم کرد و با صدای بلندی گفت:آی آقا داماد کجایی؟مگر نمیخواهی عروس خوشگلت را ببینی؟
فقط چند لحظه طول کشید و بعد فرزام را در مقابلم دیدم که با تحسین به من خیره شده.در نقطه اوج خوشبختی ایستاده بودم.تلالو آن به هر سو نور می افشاند و همه ی آنچه را که در اطرافمان بود درخشان جلوه میداد و واقعیتها را به شکل رویا نمایان میساخت.
-هنوز نمیتوانم باور کنم که رویاهایم به حقیقت پیوسته.میترسم این یک خواب باشد و همین که چشم بگشایم از اثری از تو نیابم.
از ته دل خندیدم و گفتم:من اینجا هستم در کنار تو وجودم قابل لمس است و این یک خواب و رویا نیست.اما آن دختری که تو دوست داشتی موهای دم اسبی و چهره ساده دخترانه داشت با یک پالتوی کلفت گشاد که به تنش زار میزد.شاید حالا این چهره برایت نامانوس باشد.
-من تو را به هر شکلی که باشی دوست دارم چه با آن پالتوی بلند گشاد و بی قواره چه با آن صورت بند انداخته پر جوش و چه به شکل عروس بزک کرده زیبایی که اکنون در مقابلم ایستاده .بیا برویم سر سفره عقد عاقد آمده و همه منتظرمان هستند.
با اشتیاق در کنارش براه افتادم.این آخرین قدمهایی بود که در زمان تجرد برمیداشتم.
مژگان و ژیلا هلهله کنان به سویمان آمدند و در کنارمان براه افتادند.دخترخاله هایم نادره و ناهید خود را به ما رساندند و ساقدوشم شدند.از خواهر کوچکم هما خبری نبود.دلم میخواست او هم ساقدوشم شود و دامن لباسم را بگیرد.
چشم به هر سو انداختم او را ندیدم از فرزام پرسیدم:پس هما کجاست؟
-به گمانم هنوز نیامده اند.
با نگرانی پرسیدم:منظورت این است که حاج بابا و عزیز هم نیامده اند.چرا؟برای چه؟!
-نمیدانم من از صبح سرم به کار گرم بود و به خانه نرفتم.هیچ خبری از آنها ندارم.
دلم به شور افتاد.نکند اتفاقی افتاده؟
خاله ماه بانو به استقبالمان آمد.ما را سر سفره عقد نشاند و با صدای آهسته ای از فرزام پرسید:پس چرا حاج اقا و ملوس خانم هنوز نیامده اند؟حتی از ترابعلی خان و مرحمت خانم هم خبری نیست عاقد منتظر است اما تا پدر رعنا نیاید که نمیتواند صیغه عقد را جاری کند.
-هر جا که باشند پیدایشان میشود.غیر ممکن است نیایند.
ماتان در لباس سفید گلداری که به تن داشت زیبا بنظر میرسید و چهره رنگ پریده اش در زیر ارایش ملایمی پنهان بود.به دیدن من برق شادی در دیدگانش نمایان شد و لبخند بروی لبانش نشست.
انسیه منقلی را که برای اسپند روشن کرده بود جلویمان گرفت و اسپند را دور سرمان گرداند و بر روی آتش منقل ریخت.دور و برمان پر از نقل و سکه هایی بود که به سرمان میریختند.
حال خومد را نمیفهمیدم میترسیدم اتفاق بدی مانع از آمدن آنها شده باشد.اگر نمی آمدند چه میشد؟مجلس بهم میخورد و همه چیز بهم میریخت.میدانستم که فرزام چون من نگران است ولی در ظاهر میکوشید تا آرامم کند.
عاقد عجله داشت و میخواست به مجلس دیگری برسد و مرتب از دایی مسعود میپرسید:پس حاج اقا کجا هستند؟چرا نمی آیند؟
کم کم داشت اشکهایم سرازیر میشد.مژه هایم را بهم میزدم تا قطرات اشک پنهان مانده در پشت آن راهی برای گریز نداشته باشند و آرایش صورتم را بهم نریزد.
مادرم این پا و آن پا میکرد و عصبی بنظر میرسید.دستهای فرزام به روی زانوانش لرزان بود و حرکت عصبی پاهایش را در آیینه ای که در مقابل داشتیم عیان میدیدم.
حسین از اتاق خارج شد و به حیاط رفت تا درشکه چی اش را بدنبال حاج بابا بفرستد و ناگهان صدایش به گوش رسید که میگفت:حاج آقا تشریف آوردند.
من و فرزام و شاید همه ی حاضرین نفس را براحتی از سینه آزاد ساختیم.چند لحظه طول کشید تا پدرم در حالیکه دست هما را گرفته بود به همراه ترابعلی خان داخل تالار شد و لبخندزنان پیش آمد به حاضرین خوش آمد گفت و با لحنی حاکی از عذرخواهی گفت:مرا ببخشید.میدانم که دیر کردم اما اتفاقی که افتاد قابل پیش بینی نبود.
توضیح بیشتری نداد.عاقد که عجله داشت با لحن شتابزده ای گفت:میتوانم صیغه عقد را جاری کنم؟
سرتکان داد و گفت:البته ما منتظریم.
فرزام با صدای آهسته ای از پدرم پرسید:پس عزیز کجاست؟
سرخم کرد و با صدای ارامی که فقط ما میشنیدیم گفت:نزدیک ظهر بود که دردش گرفت.با عجله ماما را خبر کردیم.اما چند ساعتی طول کشید تا فارغ شود.حالا شما هر دو یک برادر کوچک سرخ و سفید دارید.قسمتش نبود در عروسی پسرش حاضر باشد.مرحمت خانم پیش مادرت ماند و ما آمدیم.فعلا صدایش را در نیاورید تا مراسم تمام شود.
میدانستم منظورش این است که ماتان متوجه نشود.شکی نبود که او از دانستن این موضوع که پدرم صاحب پسری از زن دومش شده احساس رضایت نخواهد کرد.
زیر چشمی نگاهش کردم که چین برپیشانی داشت و بنظر میرسید از نجواهای ما همه آنچه را که میخواستیم از او پنهان کنیم شنیده است.
قبل از اینکه عاقد سینه صاف کند و مشغول خواندن خطبه شود اسهته در گوش فرزام گفتم:به شرطی بله را میگویم که قول بده هیچوقت آتش عشقت سرد نشود و سرم هوو نیاوری و مثل حاج بابا شب عقد کنان دخترمان هدیه عروسی اش یک برادر از زن دیگری نباشد.
در حالیکه همه چشم به ما داشتند از ته دل خندید و نجواکنان در گوشم گفت:حالا و همیشه فقط تو را میخواهم و مطمئنم که این عشق هیچوقت به من این مجال را نخواهد داد که فکرم را متوجه زن دیگری کنم.پس تا مادرت پشیمان نشده بله را بگو و خیالم را راحت کن.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)