فصل 39
نمیدانم چقدر طول کشید تا سر و صدای آن دو جای خود را به سکوت مطلق داد و حاج بابا رفت.گوشهایم را گرفته بودم تا صدایشان را نشنوم.اما همه ی آنچه را که میگفتند میشنیدم.مثل همیشه هر کدام گناه این جدایی را به گردن دیگری میافکندند و مثل همیشه از هم گله داشتند.دلم از این حرفهای تکراری بهم میخورد.
بالاخره ماتان صدایم زد و گفت:بیا بیرون رعنا.مصیب رفت.
آهسته لای در را گشودم و نظری به اطراف افکندم.به غیر از ایوان که چراغش روشن بود همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود.در گرمای طاقت فرسا و خفقان آور اتاق دربسته گیسوان عرق کرده ام به پیشانی چسبیده بود پا که به ایوان نهادم خنکی مطبوعی چون نسیم نوازشگری به روی عرقهای پیشانی ام وزید.نفس را براحتی از سینه بیرون فرستادم تا ارام گیرد.ماتان که هنوز از جنگ و جدال با همسر گریز پایش خشمگین بود با لحنی حاکی از بیزاری گفت:مرده شور خودش و مادرش را ببرد.چی فکر کردی رعنا؟به خیالت رسید پسر ملوس برای تو شوهر میشود؟هر روز جانم را از دلشوره به لب میرساند.من انتظار این روز را داشتم روزی را که به این نتیجه برسی او از چه قماشی است.
روبرویش نشستم و پرسیدم:فکر میکنی از چه قماشی است؟
-میخواستی چه باشد.مگر حرفهای پدرت را نشنیدی؟بالاخره به همان نتیجه ای رسید که من از اول رسیده بودم.
نگاه ماتان سنگین بروی نگاهم افتاده بود و کلماتش بروی قلبم فشار می آورد.
بیش از این تحمل آن را نداشتم تا به این حد به جوانی توهین شود که از نظر من بهترین بود و قلب پاک و مهربانی داشت.چه به سرش آوردم؟چطوربخود اجازه را دادم که بخاطر منافعم او را قربانی کنم.
-غصه نخور دنیا به آخر نرسیده.خدا را شکر که به موقع حقیقت آشکار شد.
-کدام حقیقت؟
-حواست کجاست رعنا؟انگار اصلا نمیفهمی چه میگویم.مگر نشنیدی که مصیب گفت آن پسر گورش را گم کرده و رفته.
قدرت تحمل را از دست دادم بی اختیار شدم و بی آنکه به عاقبت سخنانی که به زبان می آورم بیندیشم گفتم:خوب میفهمم چه میگویی اما حقیقت ان چیزی نیست که شما فکر میکنید.کاش میدانستی چه به روز آن بیچاره اورده ام.این من بودم که وادارش کردم به ناپدری اش دروغ بگوید و وانمود کند که دیگر مرا نمیخواهد؟میدانی چرا؟فقط بخاطر اینکه حاج بابا دست از سر تو بردار و آزارت ندهد.این من بودم که او را به این راه کشاندم با التماس و خواهش انتخاب این راه برایم اسان نبود.دیگر هیچوقت نمیتوانم کسی را پیدا کنم که تا به این حد با گذشت و فداکار باشد فرزام از گل هم پاک تر است.بخاطر قولی که به من داده خشم و غضب پدرم را به جان خریده اشتباه از من بود.نباید چنین خواهشی را میکردم.هرگز این تصور را نداشتم که بخاطر عهدی که بسته ناچار به تحمیل این خفت و خواری خواهد شد.قرارمان این نبود که تظاهر به بی وفایی کند اما به گمانم برای رسیدن به این هدف راه دیگری به غیر از این از خود گذشتگی به نظرش نرسیده.من و فرزام بخاطر تو از هم گذشتیم نه بخاطر اینکه همدیگر را نمیخواستیم.حالا راضی شدی ماتان پس بخاطر خدا لااقل احساسش را درک کن و قدر این فداکاری را بدان.
مات و مبهوت نگاهم میکرد و قدرت بیان را نداشت.زبانش برای بیان کلمه ای الکن بود.انگشتانش را با حالت عصبی درهم میفشرد.ساکت و صامت نشسته بود و فقط گوش میداد.بی هیچ مژه زدن و بی هیچ حرکتی.انگار مسخ شده بود و قدرت حرکت را نداشت.لبان نیمه بازش منتظر بیرون آمدن کلمه ی آه از سینه اش بود.
از نظر او پسر ملوس میتوانست تصویری از آنچه که پدرم مجسم میکرد باشد نه به آن شکل که از زبان من میشنید.
صدایش آهسته و نامفهوم بود:منظورت را نمیفهمم.
-چرا ماتان نمیفهمی؟هرگز نمیتوانم خودم را بخاطر ظلمی که در حق این جوان کرده ام ببخشم.او مستحق این ستم نبود.این من بودم که آرامش زندگی را بهم زدم و باعث آوارگی اش شدم.معلوم نیست الان کجاست و چه میکند.یادت می اید روز آخری که از مدرسه به خانه برگشتم چشمهایم از گریه سرخ شده بود؟میدانی چرا؟
-نه نمیدانم.
-آن روز ملوس به دیدنم آمد و به التماس از من خواست که باعث دربدری پسرش نشوم.او یک مادر است مادری که به آسانی فریب نمیخورد.اشفتگی فرزام باعث ازارش میشد و نمیتوانست تهمتهای ناروای شوهرش را باور کند.
سپس به شرح ماجرای ملاقاتم با ملوس پرداختم و در پایان افزودم:وقتی به او گفتم اگر حاج بابا از ما گذشت من نمیتوانم از مادرم بگذرم آخر ماتان چطور میتواند در شب عروسی دخترش در کنار زنی بنشیند که خوشبختی اش را از او گرفته؟پاسخ داد شاید برای من هم آسان نباشد که در کنار هوویم بنشینم ولی بخاطر سعادت تنها پسرم حاضرم دستش را ببوسم و به پایش بیفتم و التماسش کنم که بگذارد تو زن فرزام بشوی.در عوض منهم قول میدهم که نه در جشن عروسی تان شرکت کنم و نه به خانه تان رفت و امدی داشته باشم.
ناباوری به چهره اش حالت بهت میداد.با تعجب پرسید:واقعا ملوس این حرفها را زد؟
-و خیلی حرفهای دیگر که پر از التماس و خواهش بود.حتی حاضر بود دست و پایت را ببوسد.میگفت اگر مادرت کینه ای از من به دل دارد باید تلافی اش را سر خودم در بیاورد نه سر فرزام.و بعد موقعی فهمید هیچوقت به هدف نخواهد رسید گفت پس فرزام راه دیگری به غیر از ترک و خانه و کاشانه اش ندارد.رنج دوری را به جان میخرم و دیگر نمیگذارم در آن خانه زندگی کند و تحقیر شود.شاید دیگر هیچوقت او را نبینی.پیغامی براش نداری؟
-تو چی جواب دادی؟
-فقط گفتم از قول من به او بگویید سفر بخیر.
با ناامیدی پرسید:یعنی بهمین سادگی گذاشتی که برود؟!
-باید چکار میکردم؟این راهی بود که خودمان انتخاب کرده بودیم.
-الان کجاست؟
-نمیدانم.حتی شاید حاج بابا هم نداند که کجا رفته.
با تاثر نگاهم کرد و با لحنی پر از مهر پرسید:خیلی دوستش داری؟
-به خودم اجازه نمیدهم جواب سوالت را بدهم.
گرمی دستش را به روی دستم حس کردم و بوی عطر گیسوانیش مشامم را نوازش داد.صدایش گرم و پر مهر بود:لازم نیست جوابم را بدهی خودم میدانم انقدر دوستش داری که شب و روزت با یاد او میگذرد.راست بگو نسبت به من چه احساسی داری؟نسبت به زنی که چون سنگی از کوه کینه ها درست به وسط خوشبختی تان غلتیده و چون سدی در میانتان ایستاده.دیگر نمیتوانم خودم را بخاطر این خودخواهی ببخشم.حق با ملوس است.این انصاف نیست که من تلافی ظلمی که او به من کرده به سر شما دو نفر در بیاورم.
اینبار من گفتم:منظورت را نمیفهمم؟
-چطور منظورم را نفهمیدی عزیزم.دلم نمیخواهد تو هم مثل مژگان یک عمر چوب اشتباه مادرت را بخوری.قلب تو لبریز از عشق این جوان است و جایی برای محبت کس دیگری در آن باقی نمانده.اگر او از سر راه زندگی ات کنار برود همیشه تنها خواهی ماند و گناهش گردن من است که قلبم را به خاطر ظلمی که به من شده پر از کینه کرده ام شاید مصیب بداند او کجاست.
-بعید میدانم از آن گذشته چه لزومی دارد با هم زدن خاکستر آتشی که با اب دیدگانمان خاموش شده دوباره باعث شعله ور شدن آن شویم.
-یعنی تو این را نمیخواهی؟
-سربه سرم نگذار ماتان حوصله اش را ندارم
-چه کسی خواست سر به سرت بگذارد .هر طور شده باید فرزام را پیدا کنیم.
-چرا؟
-جوابت را قبلا دادم شاید اگر ملوس خود را قاطی زندگی پدرت نمیکرد زن دیگری پیدا میشد و جایش را در زندگی مصیب میگرفت.وقتی هوویم حاضر است بخاطر پسرش به من التماس کند چرا من نباید بخاطر دخترم حاضر به گذشت شوم؟
باورم نمیشد شاید آرزوهایم رویاهایم را به شکل واقعیت جلوه میدادند.آخر چطور ممکن است ماتان حاضر به چنین گذشتی شود!او سرسخت و یک دنده بود و هیچوقت نه با کلمات بازی میکرد و نه از حق خود میگذشت.
منتظر اظهار نظرم نشد و ادامه داد:رحمان را میفرستم دنبال پدرت شاید بداند فرزام کجاست.
-نه اینکار را نکن.فعلا نه.توضیحش به او اسان نیست.از آن گذشته من نمیتوانم تنهایت بگذارم.
-چه ربطی دارد بالاخره این شتر یک روز در خانه من خواهد خوابید.تا ابد که نمیتوانی جورم را بکشی.
-من نمیتوانم از تو جدا شوم.
سرم را به سینه فشرد و گفت:جای تو اینجاست در قلب من ما هرگز از هم جدا نخواهیم بود.
میدانستم در آن لحظه چه شکنجه ای را تحمل میکند.چطور توانسته بود این تصمیم را بگیرد؟فرزام در هر صورت پسر هوویش بود پسر زنی که نفرتش نسبت به او حد و اندازه ای نداشت.
قلبم در پشت زندان سینه ام بدنبال کلید قفل بزرگی که برویش زده بودم میگشت تا آزاد شود و به جستجوی گمشده اش برود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)