صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 59

موضوع: نوایی از دل | فریده رهنما

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 39

    نمیدانم چقدر طول کشید تا سر و صدای آن دو جای خود را به سکوت مطلق داد و حاج بابا رفت.گوشهایم را گرفته بودم تا صدایشان را نشنوم.اما همه ی آنچه را که میگفتند میشنیدم.مثل همیشه هر کدام گناه این جدایی را به گردن دیگری میافکندند و مثل همیشه از هم گله داشتند.دلم از این حرفهای تکراری بهم میخورد.
    بالاخره ماتان صدایم زد و گفت:بیا بیرون رعنا.مصیب رفت.
    آهسته لای در را گشودم و نظری به اطراف افکندم.به غیر از ایوان که چراغش روشن بود همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود.در گرمای طاقت فرسا و خفقان آور اتاق دربسته گیسوان عرق کرده ام به پیشانی چسبیده بود پا که به ایوان نهادم خنکی مطبوعی چون نسیم نوازشگری به روی عرقهای پیشانی ام وزید.نفس را براحتی از سینه بیرون فرستادم تا ارام گیرد.ماتان که هنوز از جنگ و جدال با همسر گریز پایش خشمگین بود با لحنی حاکی از بیزاری گفت:مرده شور خودش و مادرش را ببرد.چی فکر کردی رعنا؟به خیالت رسید پسر ملوس برای تو شوهر میشود؟هر روز جانم را از دلشوره به لب میرساند.من انتظار این روز را داشتم روزی را که به این نتیجه برسی او از چه قماشی است.
    روبرویش نشستم و پرسیدم:فکر میکنی از چه قماشی است؟
    -میخواستی چه باشد.مگر حرفهای پدرت را نشنیدی؟بالاخره به همان نتیجه ای رسید که من از اول رسیده بودم.
    نگاه ماتان سنگین بروی نگاهم افتاده بود و کلماتش بروی قلبم فشار می آورد.
    بیش از این تحمل آن را نداشتم تا به این حد به جوانی توهین شود که از نظر من بهترین بود و قلب پاک و مهربانی داشت.چه به سرش آوردم؟چطوربخود اجازه را دادم که بخاطر منافعم او را قربانی کنم.
    -غصه نخور دنیا به آخر نرسیده.خدا را شکر که به موقع حقیقت آشکار شد.
    -کدام حقیقت؟
    -حواست کجاست رعنا؟انگار اصلا نمیفهمی چه میگویم.مگر نشنیدی که مصیب گفت آن پسر گورش را گم کرده و رفته.
    قدرت تحمل را از دست دادم بی اختیار شدم و بی آنکه به عاقبت سخنانی که به زبان می آورم بیندیشم گفتم:خوب میفهمم چه میگویی اما حقیقت ان چیزی نیست که شما فکر میکنید.کاش میدانستی چه به روز آن بیچاره اورده ام.این من بودم که وادارش کردم به ناپدری اش دروغ بگوید و وانمود کند که دیگر مرا نمیخواهد؟میدانی چرا؟فقط بخاطر اینکه حاج بابا دست از سر تو بردار و آزارت ندهد.این من بودم که او را به این راه کشاندم با التماس و خواهش انتخاب این راه برایم اسان نبود.دیگر هیچوقت نمیتوانم کسی را پیدا کنم که تا به این حد با گذشت و فداکار باشد فرزام از گل هم پاک تر است.بخاطر قولی که به من داده خشم و غضب پدرم را به جان خریده اشتباه از من بود.نباید چنین خواهشی را میکردم.هرگز این تصور را نداشتم که بخاطر عهدی که بسته ناچار به تحمیل این خفت و خواری خواهد شد.قرارمان این نبود که تظاهر به بی وفایی کند اما به گمانم برای رسیدن به این هدف راه دیگری به غیر از این از خود گذشتگی به نظرش نرسیده.من و فرزام بخاطر تو از هم گذشتیم نه بخاطر اینکه همدیگر را نمیخواستیم.حالا راضی شدی ماتان پس بخاطر خدا لااقل احساسش را درک کن و قدر این فداکاری را بدان.
    مات و مبهوت نگاهم میکرد و قدرت بیان را نداشت.زبانش برای بیان کلمه ای الکن بود.انگشتانش را با حالت عصبی درهم میفشرد.ساکت و صامت نشسته بود و فقط گوش میداد.بی هیچ مژه زدن و بی هیچ حرکتی.انگار مسخ شده بود و قدرت حرکت را نداشت.لبان نیمه بازش منتظر بیرون آمدن کلمه ی آه از سینه اش بود.
    از نظر او پسر ملوس میتوانست تصویری از آنچه که پدرم مجسم میکرد باشد نه به آن شکل که از زبان من میشنید.
    صدایش آهسته و نامفهوم بود:منظورت را نمیفهمم.
    -چرا ماتان نمیفهمی؟هرگز نمیتوانم خودم را بخاطر ظلمی که در حق این جوان کرده ام ببخشم.او مستحق این ستم نبود.این من بودم که آرامش زندگی را بهم زدم و باعث آوارگی اش شدم.معلوم نیست الان کجاست و چه میکند.یادت می اید روز آخری که از مدرسه به خانه برگشتم چشمهایم از گریه سرخ شده بود؟میدانی چرا؟
    -نه نمیدانم.
    -آن روز ملوس به دیدنم آمد و به التماس از من خواست که باعث دربدری پسرش نشوم.او یک مادر است مادری که به آسانی فریب نمیخورد.اشفتگی فرزام باعث ازارش میشد و نمیتوانست تهمتهای ناروای شوهرش را باور کند.
    سپس به شرح ماجرای ملاقاتم با ملوس پرداختم و در پایان افزودم:وقتی به او گفتم اگر حاج بابا از ما گذشت من نمیتوانم از مادرم بگذرم آخر ماتان چطور میتواند در شب عروسی دخترش در کنار زنی بنشیند که خوشبختی اش را از او گرفته؟پاسخ داد شاید برای من هم آسان نباشد که در کنار هوویم بنشینم ولی بخاطر سعادت تنها پسرم حاضرم دستش را ببوسم و به پایش بیفتم و التماسش کنم که بگذارد تو زن فرزام بشوی.در عوض منهم قول میدهم که نه در جشن عروسی تان شرکت کنم و نه به خانه تان رفت و امدی داشته باشم.
    ناباوری به چهره اش حالت بهت میداد.با تعجب پرسید:واقعا ملوس این حرفها را زد؟
    -و خیلی حرفهای دیگر که پر از التماس و خواهش بود.حتی حاضر بود دست و پایت را ببوسد.میگفت اگر مادرت کینه ای از من به دل دارد باید تلافی اش را سر خودم در بیاورد نه سر فرزام.و بعد موقعی فهمید هیچوقت به هدف نخواهد رسید گفت پس فرزام راه دیگری به غیر از ترک و خانه و کاشانه اش ندارد.رنج دوری را به جان میخرم و دیگر نمیگذارم در آن خانه زندگی کند و تحقیر شود.شاید دیگر هیچوقت او را نبینی.پیغامی براش نداری؟
    -تو چی جواب دادی؟
    -فقط گفتم از قول من به او بگویید سفر بخیر.
    با ناامیدی پرسید:یعنی بهمین سادگی گذاشتی که برود؟!
    -باید چکار میکردم؟این راهی بود که خودمان انتخاب کرده بودیم.
    -الان کجاست؟
    -نمیدانم.حتی شاید حاج بابا هم نداند که کجا رفته.
    با تاثر نگاهم کرد و با لحنی پر از مهر پرسید:خیلی دوستش داری؟
    -به خودم اجازه نمیدهم جواب سوالت را بدهم.
    گرمی دستش را به روی دستم حس کردم و بوی عطر گیسوانیش مشامم را نوازش داد.صدایش گرم و پر مهر بود:لازم نیست جوابم را بدهی خودم میدانم انقدر دوستش داری که شب و روزت با یاد او میگذرد.راست بگو نسبت به من چه احساسی داری؟نسبت به زنی که چون سنگی از کوه کینه ها درست به وسط خوشبختی تان غلتیده و چون سدی در میانتان ایستاده.دیگر نمیتوانم خودم را بخاطر این خودخواهی ببخشم.حق با ملوس است.این انصاف نیست که من تلافی ظلمی که او به من کرده به سر شما دو نفر در بیاورم.
    اینبار من گفتم:منظورت را نمیفهمم؟
    -چطور منظورم را نفهمیدی عزیزم.دلم نمیخواهد تو هم مثل مژگان یک عمر چوب اشتباه مادرت را بخوری.قلب تو لبریز از عشق این جوان است و جایی برای محبت کس دیگری در آن باقی نمانده.اگر او از سر راه زندگی ات کنار برود همیشه تنها خواهی ماند و گناهش گردن من است که قلبم را به خاطر ظلمی که به من شده پر از کینه کرده ام شاید مصیب بداند او کجاست.
    -بعید میدانم از آن گذشته چه لزومی دارد با هم زدن خاکستر آتشی که با اب دیدگانمان خاموش شده دوباره باعث شعله ور شدن آن شویم.
    -یعنی تو این را نمیخواهی؟
    -سربه سرم نگذار ماتان حوصله اش را ندارم
    -چه کسی خواست سر به سرت بگذارد .هر طور شده باید فرزام را پیدا کنیم.
    -چرا؟
    -جوابت را قبلا دادم شاید اگر ملوس خود را قاطی زندگی پدرت نمیکرد زن دیگری پیدا میشد و جایش را در زندگی مصیب میگرفت.وقتی هوویم حاضر است بخاطر پسرش به من التماس کند چرا من نباید بخاطر دخترم حاضر به گذشت شوم؟
    باورم نمیشد شاید آرزوهایم رویاهایم را به شکل واقعیت جلوه میدادند.آخر چطور ممکن است ماتان حاضر به چنین گذشتی شود!او سرسخت و یک دنده بود و هیچوقت نه با کلمات بازی میکرد و نه از حق خود میگذشت.
    منتظر اظهار نظرم نشد و ادامه داد:رحمان را میفرستم دنبال پدرت شاید بداند فرزام کجاست.
    -نه اینکار را نکن.فعلا نه.توضیحش به او اسان نیست.از آن گذشته من نمیتوانم تنهایت بگذارم.
    -چه ربطی دارد بالاخره این شتر یک روز در خانه من خواهد خوابید.تا ابد که نمیتوانی جورم را بکشی.
    -من نمیتوانم از تو جدا شوم.
    سرم را به سینه فشرد و گفت:جای تو اینجاست در قلب من ما هرگز از هم جدا نخواهیم بود.
    میدانستم در آن لحظه چه شکنجه ای را تحمل میکند.چطور توانسته بود این تصمیم را بگیرد؟فرزام در هر صورت پسر هوویش بود پسر زنی که نفرتش نسبت به او حد و اندازه ای نداشت.
    قلبم در پشت زندان سینه ام بدنبال کلید قفل بزرگی که برویش زده بودم میگشت تا آزاد شود و به جستجوی گمشده اش برود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 40

    آن شب ناآرام بودم و خوابم نمیبرد.مگسی که نمیدانم چطور به داخل پشه بند راه یافته بود کنار گوشم وزوز میکرد.سرم به روی متکا آرام نمیگرفت و قلبم درون سینه پر تلاطم بود.چشمهایم را نمیبستم چون میترسیدم پس از بیداری واقعیتهایم تبدیل به رویا شود.
    صدای پارس سگ شیهه اسب بوق اتوموبیل ها بهانه ای بود برای شکست سکوت پرندگان بال و پر زنان بروی درختان میپریدند و شاخه هایش را میلرزاندند.مادر هم چون من بیدار بود و خوابش نمیبرد.چند بار سر را از روی متکا بلند کرد و پرسید:چرا نمیخوابی؟
    جوابش را ندادم تا گمان کند به خواب رفته ام.
    نامرادیهای ماتان در جلوی دیدگانش رژه میرفتند و به او مجال خواب را نمیدادند.با وجود اینکه نام شریک زندگی در دفتر عمرش رقم خورده بود محکوم بتنهایی بود.
    از خانه ی بخت فقط شکوه و جلال گذشته را داشت و خدمه و خدمتکارش را در عوض بختش خفته بود و سایبان آن شکسته.
    نه بی وفایی همسر قابل بخشش بود و نه ظلم ان کسی که باعث این بی وفایی بود.با وجود این رنگ سرخ کینه ها به رنگ خون گرم محبت بود که در کنار هم میجوشیدند و هم آهنگ با هم طغیان میکردند.دیدگانم را که برهم نهادم خواب آن را ربود.صبح روز بعد محض بیداری ماتان را دیده که لباس پوشیده و آماده خروج از خانه است.
    پشه بند را کنار زدم و پرسیدم:کجار میروی؟
    -میخواهم به حجره مصیب بروم و ببینم از این پسر خبر دارد یا نه.
    -گمان نکنم حاج بابا بداند که او کجاست.شاید فقط ملوس نشانی اش را داشته باشد.
    نامش را با بیزاری بر زبان اورد و گفت:ملوس!من چه کاری به ملوس دارم.کافی است فقط مصیب جریان را بداند.آنوقت خودش میداند چطور پیدایش کند.
    -ترجیح میدهم فعلا به حاج بابا چیزی نگوییم.
    -چرا!مگر نمیخواهی نظر پدرت را نسبت به این جوان برگردانی؟
    -به وقتش چرا ولی فعلا نه.اگر تو ناراحت نشوی من خودم به خانه ی ملوس میروم.
    -تو که نمیدانی خانه شان کجاست.
    -از رحمان میپرسم.
    اکنون دیگر رنجهایش صبور بودند و دندان بروی جگر میفشردند.تصمیم گرفته بود احساس خود را نادیده بگیرد و تا آخر راه پیش برود.
    موقعیکه لباس میپوشیدم نگاهم میکرد.نمیدانم به چه می اندیشید.شاید در این اندیشه بود که این در کنار هم بودنها دیری نخواهد پایید و تنها خواهد شد.مغز بادام زندگی اش تلخ بود و خاطراتش تلخ تر.
    اگر روز قبل چنین خواهشی را از او میکردم قیامت به پا میشد اما در آن لحظه با صدای آرامی گفت:اگر مصیب خانه باشد حتما از دیدنت تعجب خواهد کرد.
    خندیدم و گفتم:حتی شاید فکر کند از تو قهر کرده ام و به آنها پناه آورده ام.
    با وجود بی حوصلگی او هم خندید و گفت:به همین خیال باشد.
    منزل حاج بابا در خیابان معروف لاله زار قرار داشت.چون در باغهای با صفای اطراف این خیابان که با نرده حصاری به دورش کشیده بودند لاله های خودرو میروییده این اسم بامسما را برویش نهادند.اما ناصرالدین شاه پس از بازگشت از سفر فرانسه به فکر تبدیل آن قسمت شهر به خیابانی نظیر شانزه لیزه پاریس افتاد و دستور ویرانی نرده ها و حصارش را داد و زیبایی و صفایش را از بین ببرد.
    پرسان پرسان خانه شان را یافتم.مدتی پشت در معطل شدم تا ملوس در را برویم گشود.از دیدنم هم متعجب شد و هم خوشحال.
    -این تویی رعنا!خبری شده؟
    چون باورش نمیشد که بخواهم داخل شوم از جلوی در کنار نرفت.
    بجای جواب پرسیدم:میتوانم بیایم تو
    -البته عزیزم اینجا منزل خودت است.
    حوض بزرگ وسط حیاط بی شباهت به استخرهای کنونی نبود و در مقایسه با خانه ی ما حیاط آنجا کوچک بنظر میرسید.
    هما در ایوان جلوی عمارت مشغول بازی با عروسکهایش بود.به دیدن من عروسک پارچه ای را که در آغوش داشت به زمین نهاد و در حالیکه صدایش از شوق میلرزید گفت:آبجی رعنا تویی!
    مثل مادرش از دیدنم متعجب شده بود.
    از ملوس پرسیدم:حاج بابا منزل نیست؟
    -نه نیست.از وقتی فرزام رفته صبح زود به بازار میرود و غروب برمیگردد.
    -چه بهتر ترجیح میدادم منزل نباشد.
    -نکند از فرزام خبری داری؟
    به شنیدن این جمله ناامیدهایم بهمراه قدرت بدنم زیر پایم لغزیدند و حسرتهایم را همراه با ناله ی درد از گلویم خارج ساختند.
    -من!من چه میدانم فرزام کجاست.خواهش میکنم هر خبری از او دارید به من بگویید.
    آهی کشید و گفت:برایت چه فرقی میکند که کجاست.باعث رفتنش تو بودی.خدا میداند چه به سرش آمده.
    همانجا کنار هما نشست و او را روی زانویم نشاندم و در حال نوازش گیسوانش گفتم:دیشب حاج بابا منزل ما بود.
    -میدانم به من گفت که به آنجا آمده.میدانی چند ماه است از پسرم خبر ندارم.
    صدایش بغض کرده و خفه بود و ابر سیاه دیدگانش آماده ی باریدن.
    -مگر کجا رفته؟
    -کاش میدانستم کاسه ی صبرش لبریز شده بود.غم دوری از تو از یک طرف دشنامها و بدقلقیهای ناپدری اش از طرف دیگر او را در منگنه گذاشته بود.تحمل رنجش را نداشتم.مصیب را وادار کردم این خانه را از او بخرد.تنها چیزی که در موقع رفتن با خود برد همان جفت فرش ابریشمی تو بود.
    -کار خوبی نکرد که نظر پدرم را نسبت به خود برگرداند.
    -غیر از این چه کاری میتوانست بکند.بدون فرزام شب و روزم سیاه است.باعث آوارگی اش تو بودی.التماست کردم قسمت دادم حتی حاضر شدم به پای مادرت بیفتم.قبول نکردی.پسرم را از من گرفتی و باعث شدی بین و من مصیب بخاطر فرزام فاصله بیفتد.آخر چطور میتوانم به مردی که پسرم را از خود رانده همان محبت سابق را داشته باشم.درد فراقش در سینه ام گلوله شده.به هر طرف میچرخم سرکوفت آن پسر را به من میزد و لعن و نفرینش میکرد.مجسم کن مادری که از درد فراق دلش پر از سوز است چطور میتواند آن سرکوفتها و نفرینها را تحمل کند.بخصوص که میداند آن تهمتها ناروا است.
    گریه مجال ادامه سخن را نداد.هما به محض مشاهده اشکهای مادرش مرا رها کرد و در آغوش او پناه گرفت.
    در حالیکه به سختی میگریستم گفتم:میدانم عزیز میدانم که اشتباه از من است اما در آن لحظه چاره ای به غیر از این نداشتم.ماتان هر دو پایش را در یک کفش کرده بود و قسم میخورد که نخواهد گذاشت این وصلت سر بگیرد.چطور میتوانستم دلش را بشکنم و برخلاف میلش رفتار کنم.بخاطر خدا اگر میدانید کجاست به من بگویید.
    -که دوباره داغ دلش را تازه کنی؟
    -نه اینبار نه.حالا دیگر وضع فرق کرده.
    -چه فرقی میتواند بکند؟نه مادرت کوتاه خواهد آمد و نه مصیب به او روی خوش نشان خواهد داد.
    -برعکس وقتی از حقیقت آشکار شود خواهد فهمید که چه اشتباهی کرده.
    -تو در این میان چه نقشی داری؟
    تو که سفیر درد و رنجی.
    -حالا دیگر ماتان مخالفتی ندارد.دیشب وقتی حاج بابا هر چقدر که دلش میخواست فحش و ناسزا نثار ناپسری اش کرد و رفت ناچار شدم برای اینکه نظر ماتان را نسبت به فرزام برگردانم.حقیقت را با او در میان بگذارم.موقعی که فهمید حتی شما حاضر شدید بخاطر پسرتان التماسش کنید میدانید چه جوابی داد؟گفت وقتی ملوس میتواند اینکار را بکند چرا من نباید به خاطر دخترم حاضر به گذشت شوم.
    لبخند محو و زودگذری بروی لبانش نشست و با تعجب پرسید:واقعا تابان این حرف را زد؟
    -بله حتی خودش مرا فرستاد که به اینجا بیایم و نشانی فرزام را از شما بگیرم.
    کلمه ی آه را با حسرتهایش آمیخت و گفت:ولی من نمیدانم کجاست باور کن.
    به کلامم رنگ التماس دادم و گفتم:این امکان ندارد.آخر چطور توانسته شما را بی خبر بگذارد.
    -در موقع رفتن هر چه التماسش کردم که مرا از حال خود بی خبر نگذارد بی فایده بود.میگفت مدتی از حال هم خبر نداشته باشیم بهتر است.جلویش را گرفتم تا شاید مانع رفتنش شوم و گفتم من تحمل دوری ات را ندارم آنوقت برای اولین بار با دست مرا کنار زد و گفت تو زن مردی شدی که هیچ احساسی در قلبش نیست و فقط به منافع خودش فکر میکند.همانطور که رعنا و مادرش را گذاشت و رفت.یک روز هم تو و هما را میگذارد و میرود.سپس در را محکم بهم زد و رفت.به سراغ دوستانش رفتم.از هر کسی که او میشناخت سراغش را گرفتم ولی نتیجه ای نداشت.
    صدای فریادم از گلو نبود از سینه بود:نه عزیز نه این حقیقت ندارد.آخر چرا گذاشتی برود.
    با لحنی ملامت آمیز گفت:تو چرا گذاشتی برود؟بتو گفته بودم که خواهد رفت.حتی حاضر نشدی پیغامی برایش بفرستی و فقط گفتی سفر بخیر.تو او را از خودت ناامید کردی و باعث رفتنش شدی.درد دلم را با که میگفتم:با شوهرم؟که به خونش تشنه بود؟یا با تو که احساسش را نادیده گرفتی و او را از چشم ناپدری اش انداختی؟
    -بس کنید دیگر کافی است.تحمل شنیدنش را ندارم.من فرزام را از شما میخواهم.
    سر را به علامت افسوس تکان داد و گفت:تو او را از من میخواهی از کسی که حسرت دیدارش را دارد.
    -حتی یک لحظه هم نتوانستم فراموشش کنم.شب و روزم با یادش میگذشت و بی خبری نمک به روی زخم دلم میپاشید و سوزشش را بیشتر میساخت.
    -چه آرزوهیای به دل داشت.با چه حسرتی این خانه را ترک کرد و رفت.کاش میفهمید که رویاهایش به حقیقت پیوسته و تو اینجایی.دستت را به من بده تا با لمس انگشتانت وجودت را در کنارم حس کنم و مطمئن شوم که آمدنت به اینجا رویا نیست.
    دستم را به سویش دراز کردم.آن را گرفت و فشرد.سپس مرا بسوی خود کشید.
    در آغوش زنی جای گرفتم که باعث گریز پدرم از خانه بود.زنی که هم هووی ماتان بود و هم باعث ناکامی او اما در عوض مادر فرزام بود مادر کسی که دوستش داشتم و سوز و گداز قلبم در حسرت دیدارش وجودم را به آتش میکشید.
    از حیاط طویله که در آنطرف عمارت قرار داشت صدای شیهه ی آشنا و پا به زمین کوبیدن نجیب به گوش میرسید.نگاهم را بروی شکم برآمده ملوس دوخته شد.چطور تا به آن لحظه متوجه نشده بودم که باردار است.یک خواهد یا یک برادر دیگر در راه بود و تیر دیگری که کمانه کرده تا در قلب زخمی مادرم فرو رود.
    چطور میتوانستم از ماتان توقع داشته باشم که گذشته ها را به دست فراموشی بسپارد و دستش را به علامت دوستی به سوی او دراز کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 41

    باتلاق ناامیدی درست زیر پایم دهان گشوده بود و هر چه جلوتر میرفتم بیشتر در آن فرو میرفتم.
    امید به دیدارش یک سراب بود سراب فریبنده ای که فقط در رویاهایم میتوانستم به آن شکل بدهم
    سیل اشکی که بروی گونه هایم جاری میشد هم چهره ی مرا شستشو میداد و هم چهره ملوس را که لبهایش را به روی گونه ام میفشرد.
    با صدای خفه ای گفتم:دیشب که حاج بابا به سراغمان آمد امیدوار بودم خبری از او برایم آورده باشد.
    -حالا هم به سراغ پدرت برو و ذهنش را نسبت به جوانی که از او هیولایی در خیالش ساخته روشن کن.شاید وقتی حقیقت را بداند بتواند از طریق دوستانی که دارد نشانی از فرزام بیابد.
    هما به گردنم آویخت و شیرینی کلامش را به دلم نشاند و گفت:هر جا میری منم با خودت ببر آبجی.
    موقعی که ملوس کوشید تا او را از من جدا کند به گریه افتاد و گفت:آخه اون داره میره دنبال دادا.خب منم میخوام باهاش برم.
    خواهر من.خواهر فرزام.چطور تا به آن روز از این دختر غافل بودم؟بغلش کردم و گفتم:اگر عزیز اجازه بدهد تو را با خودم پیش حاج بابا میبرم.
    ملوس رضایت نداد و گفت:نه عزیز دلم نمیشود.مصیب دست تنهاست و هما دست و پاگیرش خواهد شد.
    هما بیشتر خود را به من چسباند و گفت:قول میدم اذیتش نکنم.بزار برم.
    هر دو گونه اش را بوسیدم و گفتم:باز هم به دیدنت خواهم آمد.خداحافظ.
    به بازار که رسیدم دلم گرفت.این همان راهی بود که هر بار به امید دیدن فرزام میپیمودم.چهره های آشنایی که به محض دیدنم لبخند به لب می آوردند بیخبر از حال زارم همان لبخند اشنا را به لب داشتند و بطرفم دست تکان میدادند.
    حاج بابا در حجره مشغول نشان دادن فرش به مشتری بود.همانجا ایستادم و منتظر شدم تا تنها شود.آنگاه پا به درون نهادم و گفتم:سلام حاج بابا.
    سر برداشت نگاهم کرد و با شوقی آمیخته با حیرت پاسخ سلامم را داد و گفت:چی شده عزیز دلم.چرا پریشانی؟
    بغض گلویم بی صبر بود و به محض شنیدن این جمله شکست.هق هق کنان گفتم:حاج بابا.
    و در آغوشش پناه بردم.به ارزویش رسیده بود مرا در آغوش داشت و به جبران سالهایی که از محبت کردن به من محروم بود به سر و صورتم بوسه میزد و میگفت:غصه نخور عزیزم خدا میداند اگر گیرش بیاورم پوست از سرش خواهم کند.
    -اشتباه میکنی او گناهی ندارد.
    حلقه ی تنگ دستانش را از دور کمرم گشود و در پهلو رها ساخت و با تعجب پرسید:منظورت چیست که گناهی ندارد!گناه از این بالاتر که دل تو را شکسته .
    -این من بودم که دلش را شکستم و او را از چشم تو انداختم.
    -سر در نمی آورم.باز هم که داری از این پسر طرفداری میکنی آنهم کسی که با آبرویت بازی کرده.
    سر به زیر افکندم و گفتم:میدانم که کارم اشتباه بود اما نمیتوانستم شاهد جنگ و جدال تو با مادرم باشم.تو هم اشتباه کردی نباید زن دیگری میگرفتی و از همه بدتر نباید به این فکر می افتادی که به وسیله پیوند من و ناپسری ات با هم تنها امید آن زن را از او بگیری.ماتان به غیر از من کسی را نداشت.نمیتوانستم شاهد رنجش باشم.بخاطر همین بود که به فرزام التماس کردم چشم از من بپوشد و تور ا هم وادار کند که از این وصلت منصرف شوی.او مرا دوست داشت انقدر که به خاطر اشکها و التماسهایم حاضر به این گذشت و فداکاری شد و خود را از چشم تو انداخت.
    چهره اش همان حالتی را بخود گرفت که ماتان در موقع شنیدن این حقیقت به خود گرفته بود.بروی چهار پایه نشست به دیوار تکیه داد و با لحنی حاکی از ناباوری گفت:نه امکان ندارد.باور نمیکنم.
    -چرا باور کن واقعیت همان است که گفتم ملوس با زیرکی زیر زبانش را کشیده بود و همه چیز را میدانست.در راه مدرسه به دیدنم آمد و به التماس از من خواشت که پیش از این باعث آزار آن جوان بی گناه نشوم و حقیقت را آشکار کنم.من از فرزام نخواسته بودم که تظاهر به بی وفایی کند و خود را از چشم تو بیندازد.
    -پس چکار میتوانست بکند؟وگرنه من زیر بار نمیرفتم.جوان بیچاره چه بر سرش اوردی رعنا؟
    باورم نمیشد چشمانش مرطوب و حالت گریه داشت.لبهایش در موقع بیان این جمله میلرزید:دیگر چطور میتوانم به چهره این پسر و مادرش نگاه کنم.از رویشان شرمنده ام.چه تهمتهایی که به او نزدم و چه دشنامهایی که نثارش نکردم.چشم دیدنش را نداشتم.هدفم این بود که عاصی شود و بگذارد و برود.خانه اش را به مفت از چنگش در آوردم.
    هق هق کنان گفتم:چه ارزوهایی که نداشت.میخواست خانه کوچکی برایم بخرد یک خانه ی کوچک نقلی که ماهیهای قرمز عاشق در آن از سر و کول هم بالا میروند و پنجره هایی که پرده هایش پیچکهایی است که اطرافش را احاطه کرده اند.
    با لحنی حاکی از تاثر گفت:جفت آن فرش ابریشمی را هم برایت خریده بود.ما هر دو به او ظلم کردیم.من و تو هر کدام بهانه ای برای این ظلم داشتیم.بهانه ی تو مادرت بود و بهانه ی من نامرادی تو .به خیالم رسید دلت را شکسته ناامیدت کرده.دلم برایت یکذره شده بود اما از ترس اینکه بهانه اش را بگیری و من شرمنده جواب باشم جرات آمدن به دیدنت را نداشتم.بیچاره ملوس شب و روز از فراق پسرش اشک میریخت و من بجای دلجویی ملامتش میکردم و آن زن صبور حتی یک کلمه هم نمیگفت که گناه از کیست.
    در کنارش زانو زدم و سر بروی پایش نهادم و گفتم:گناه از من بود و حالا پشیمانم به من بگو فرزام کجاست؟
    -من از کجا بدانم کجاست.
    دستهایم را بروی پاهایش فشردم و گفتم:خواهش میکنم حاج بابا پیدایش کن.
    -فرض کن پیداش کردم.آنوقت تکلیف مادرت چیست.با او میخواهی چکار کنی؟
    -حالا دیگر ماتان هم میداند که فرزام بخاطر من حاضر به چه گذشتی شده و مخالفتی ندارد.
    با لحن تمسخر آمیزی گفت:منظورت کیست؟ماه تابان!آن زن کینه توز و یکدنده که باعث و بانی همه ی این پیشامد هاست؟
    -ظالم نباش و یک طرفه قضاوت نکن.هر کس دیگری هم بجای او بود همین عمس العمل را نشان میداد.اگر مرا دوست داری یک قول به من بده.قول میدهی؟
    -منکه نمیدانم از من چه میخواهی.
    -هر چه باشد قبول کن.
    -مگر میشود.شاید توقع داشته باشی ملوس را طلاق بدهم.اینکار عملی نیست.
    -من این توقع را ندارم.
    -پس چه؟
    پا به زمین کوبیدم و گفتم:اول قول بده.
    به ناچار تسلیم شد و گفت:خیلی خب قول میدهم حالا بگو چه میخواهی؟
    -اگر من زن فرزام شدم آن خانه را از ماتان نگیر.
    لبخند پر مهری به لب آورد و گفت:البته که نمیگیرم.آن خانه مال زن اول من است.رحمان و انسیه هم سرجهازی اش هستند.هم خرج خودش را میدهم و هم خرج خدمتکارش را.حالا راضی شدی؟
    آهی کشیدم و گفتم:با وجود این همیشه تنها خواهد بود.
    -اگر من میمردم و بیوه میشد چه؟آنموقع هم تنها میشد.بالاخره زندگی همین است.موقع مراجعت به خانه ی ما برو شاید ملوس خبری از پسرش داشته باشد.
    -همین الان از انجا می ایم.آن بیچاره هم بیخبر است.
    تاب و توان از کف داد و با لحنی حاکی از بیتابی گفت:هیچ معلوم است این پسر کجاست؟از وقتی رفته کار و کاسبی ام رونقی ندارد.بی حوصله ام.نه میتوانم به کس دیگری اعتماد کنم و نه به تنهایی قادر به اداره حجره هستم.فرزام دست راست و قوت قلبم بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    'فصل 42

    ماتان ابتدا به شاه عبدالعظیم رفت و دخیل بست و یکی دو روز بعد به نزد سید برهان تا شاید او بتواند معجزه کند و نشانی از فرزام بیابد.گرمای تهران حتی در ماه شهریور هم دست بردار نبود.هنوز شبها در ایوان پشه بند میزدیم و میخوابیدیم و بعدازظهرا به اتاقی که در زیرزمین داشتیم پناه میبردیم.
    روزهای زندگی کسل کننده بود و شبهایش کسالت بارتر و پرغم و اندوه.برعکس من که به خواب بعدازظهر عادت نداشتم مادرم حتما باید چرتی میزد تا سرحال میشد.
    نم نم باران بوی خنکی هوا را میداد.ماتان طبق عادت مشغول چرت زدن بود و من صفحات کتاب حافظ را با انگشتاتم لمس میکردم و در حال نیت کردن و به دنبال غزل مناسبی میگشتم تا جواب نیازم را بگیرم.
    دیدگانم را بر هم نهادم و آن را گشودم:
    بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
    باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
    طوطئی را به خیال شکری دل خوش بود
    ناگهان سیل فنا نقش عمل باطل کرد

    به بیت سوم که رسیدم صدای حاج بابا را شنیدم که داشت از انسیه میپرسید:پس خانم و رعنا کجا هستند؟
    -به گمونم تو زیرزمین خوابشون برده.
    با شتابی آمیخته به شوق کتاب را بستم و در حال بالا رفتن از پله های ایوان گفتم:ما اینجا هستیم حاج بابا.
    صدای حرکت چکمه سوار کاری اش به روی پله ها با صدای گرم و پرمهرش هم آهنگ به گوش رسید:توی این هوای خنک آنجا چکار دارید؟
    ماتان سر از روی متکا برداشت و خطاب به من گفت:این موقع ظهر اینجا چکار دارد!
    سپس به دیدن او که داخل اتاق شده بود با شتاب چادر را به روی سر کشید و افزود:خوش خبر باشی مصیب.
    -هنوز که خبری نشده.
    سپس چکمه را از پا بیرون اورد و کلاه را از سر برداشت.دستش را به دور کمرم حلقه کرد و پرسید:چطوری رعنا خوشگله؟
    منتظر جوابم نشد.دستم را گرفت و در کنار خود روبروی ماتان نشاند و خطاب به او گفت:اول باید خیالم از جانب تو راحت شود و بدانم همه چیز روبراه است یا نه.آنوقت چکمه آهنی به پا کنم و به دنبالش بگردم.
    با لحن سردی پرسید:از چه بابت میخواهی خیالت راحت شود؟
    همانطور که نشسته بود خود را به جلو کشاند و به ماتان نزدیکتر شد و با لحنی حاکی از گله گفت:حالا ما یک غلطی در جوانی کردیم این دلیل نمیشود که یک عمر زندگی را به کام من و خودت زهرمار کنی.
    ماتان اخم کرد حالت عبوسانه ای به چهره اش داد و گفت:بازم شروع کردی؟
    -هنوز که شروع نکرده ام.حالا دیگر وقت داستانسرایی نیست.اگر بر سر صلح و صفایی و به فکر دخترت هستی به حرفم گوش کن و از یاد ببر که آن زن هووی توست و فقط به او به چشم مادر داماد آینده ات نگاه کن و بگذار برای خواستگاری از رعنا به دیدنت بیاید البته به شرطی که اینطور عبوس و اخمو نباشی.
    نور امید دل دیدگانم درخشید.شوق صدایم را لرزاند:مگر پیداش کردی؟
    -هنوز نه عزیزم از وقتی فرزام رفته دست تنها شده ام و دیگر ظهرها برای ناهار به خانه نمیروم.همانجا توی بازار یک چیزی میخورم و ته بندی میکنم اما امروز دکان را بستم با نجیب دوری در ظهر زدم و بعد هوس کردم یک سری به شما بزنم هم حال تو را بپرسم و هم چند کلمه ای با مادرت صحبت کنم.
    بی آنکه تغییری در چهره اش حاصل شود پرسید:باز چی شده؟
    -چیزی نشده فقط از خودم پرسیدم آمدیم من فهمیدم فرزام کجاست و به سراغش رفتم.خب چه باید بگویم.هنوز از زبان خودت نشنیده ام که دیگر مخالفتی با این وصلت نداری.اول باید تکلیف این مساله روشن شود.نمیخواهم دوباره این پسر آسیب ببیند و ناامید شود.به اندازه کافی اذیتش کرده ایم.باور کن از رویش شرمنده ام.منظورم را میفهمی تابان؟بیچاره ملوس برای پیدا کردنش به همه جا سرک کشیده دیگر جایی نمانده که به دنبالش نگشته باشد.
    -یعنی میخواهی بگویی که اب شده و به زیرزمین فرو رفته و خیال داری دست روی دست بگذاری و منتظر شوی خودش برگردد؟
    -بالاخره برمیگردد.نمیتواند برای همیشه مادرش را از حال خودش بیخبر بگذارد.عجب بی عقل بودم.آخر چطور فکر نکردم تغییر ناگهانی رفتار آن پسر حتما دلیلی دارد و چه بسا کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.من با همه ی ادعای زرنگی ام متوجه نشدم ولی ملوس به راحتی متوجه این حقه شد و زیرپایش را کشید.وقتی رعنا به حجره ام آمد و به من گفت که جریان چی بوده نمیتوانستم به خانه برگردم و به چشمان آن زن بیچاره نگاه کنم اما او با وجود ظلمی که به پسرش کرده بودم براحتی مرا بخشید.راست بگو اگر تو بجای ملوس بودی چکار میکردی تابان؟
    مثل همیشه در مقایسه با همسرانش با هم مادرم را محکوم میکرد.
    ماتان دندانهایش را از خشم بهم فشرد و با لحنی حاکی از نفرت گفت:لازم نیست در وصف فرشته ای که در خانه داری رجز خوانی کنی.ملوی ارزانی خودت.
    از رنجاندن او پشیمان شد و برای دلجویی اش با لحن آرامی گفت:منظورم این نیست که او صفات خوبی دارد و تو نداری.فقط خواستم بگویم که در این قضیه بیشتر طرف شما را گرفته تا من.خیلی راحت میتوانست به من بگوید جریان چه بوده و نگذارد کار به اینجا بکشد.حالا میخواهد طبق قولی که به رعنا داده به دیدنت بیاید و عذرگناهش را از تو بخواهد .بخاطر پسرش که نامزد دخترت است قبول کن.
    بدون لحظه ای مکث پاسخ داد:لزومی ندارد به قولش عمل کند.من حساب دامادم را از دور و بری هایش جدا کرده ام.
    -اینکه نمیشود!بالاخره بی کس و کار که نیست.مادرش اصرار دارد به دیدنت بیاید هم عذر خطای خود را بخواهد و هم طبق رسوم معمول دخترمان را برای پسرش خواستگاری کند.بعد از اینکه حرفهایمان را زدیم دستهایم را بالا میزنم و از زیر سنگ هم شده فرزام را پیدا میکنم و تحویل نامزدش میدهم موافقی؟
    به اندازه گیری خشم و کینه احساس و عواطفش پرداخت و در مقایسه آن دو با هم به نتیجه ای که میخواست رسید.با وجود اینکه بخاطر من حاضر به گذشت شده بود در دفتر مشق زندگی اش قادر به خط زدن نام باعث و بانی همه ی ناکامیهایش نبود.
    نگاه من و حاج بابا در یک مسیر و یک نقطه بروی چهره ی او متمرکز شده بود و هر دو با هم واکنشهایش را زیر نظر داشتیم.میدانستم که اینبار بر خلاف همیشه عکس العمل تندی نشان نخواهد داد اما منتظر تسلیم بی چون و چرایش نبودم.
    تردید در پاسخ باعث شد که پدرم یکبار دیگر سوالش را تکرار کند:چرا جواب نمیدهی؟پس چرا ساکتی؟دیدی حق با من بود رعنا که گفتم من تابان را میشناسم و میدانم هیچوقت حاضر به گذشت نخواهد شد.حالا فهمیدی؟هنوز هیچ چی نشده همان اول بسم الله پشیمان است.پس بگذار فرزام هر جا که هست خوش باشد و تو هم فکرش را از سر به در کن.هنوز من پسر نجات الله خان را جواب نکرده ام.
    دستم را بروی دهانم فشردم و از لابلای انگشتانم فریاد کشیدم:نه نه این امکان ندارد.
    سپس با نگاه و کلام به التماس پرداختم:خواهش میکنم ماتان جان قبول کن.مگر تو به من قول نداده بودی پس چه شد؟
    بی اختیار گوشه ی چادرش را کشیدم و افزودم:ملوس حتی بخاطر پسرش حاضر شد به پایت بیفتد و التماست کند.خودت گفتی که تو هم بخاطر من حاضر به گذشتی.
    دست گرمش که بروی دستم فشرده میشد لرزان بود و صدایش لرزانتر:گریه نکن عزیزم مطمئن باش من قولم را فراموش نکرده ام اما آن زن فقط همراه با پسرش میتواند برای خواستگاری به این خانه بیاید نه همراه با شوهرش.مصیب پدر عروس است نه پدر داماد و در موقع بله بران باید طرف تو را بگیرد نه طرف خانواده داماد را.
    لبخند زودگذری بروی لبان حاج بابا نشست و با صدایی که ناگهان آرام شده بود گفت:خب چه میشد اگر میگذاشتی آن زن بیچاره که از فراق پسرش خون گریه میکند به دیدنت بیاید خودت میدانی که چرا آن پسر گذاشت رفت.
    جمله ی آخرش که نیشدار بود باعث آزردگی خاطر ماتان شد و با لحن تندی گفت:تو هیچوقت دست از نیش و کنایه برنمیداری باعث و بانی اش خودت هستی نه من.از روز اول اشتباه کردی اگر بخاطر رعنا نبود از خدا میخواستم که چوب اشتباهت را بخوری.
    به خشم امد و گفت:آن موقع هم پای رعنا در میان بود پاس احساس و عواطف و نیازش به محبت پدر.پس چرا تو کوتاه نیامدی و عنان اختیارت را به دست هوسهای دلت سپردی؟دل من انقدر پر است که اگر شروع کنم تمامی ندارد.فکر نکن میتوانی از این قضیه سوء استفاده کنی.من همان تابان هست با همان کینه و با همان حب و بغضها.افسوس که پای سعادت رعنا در میان است و پای آن جوان که او هم مثل دخترم در در این ماجرا بی گناه است و آنوقت تو بجای اینکه از فرصتها برای یافتنش استفاده کنی به فکر ایجاد ارتباط بین من و سوگلی ات هستی.این یکی را کور خواندی.
    -مگر من از تو چه خواستم که این حرفها را میزنی.هدفم این بود که لااقل فعلا به ملوس به چشم هوو نگاه نکنی و بگذاری به امید خدا دخترمان سر و سامان بگیرد.هیچوقت نشد من و تو با هم به توافق برسیم.هر وقت حرفی زدم بالافاصله گذشته ها را پیش کشیدی.
    ماتان کوتاه نیامد و گفت:صبر کن مصیب میان دعوا نرخ تعیین نکن.قصد من فقط شوهر دادن رعناست و این قضیه اصلا ربطی به جریان من و تو و ملوس ندارد.من سر حرفم هستم.
    حاج بابا نشست.پاهایش را دراز کرد.پشتش را به دیوار تکیه داد.حالت متفکرانه ای به خود گرفت و در حالی زیر لب میخندید گفت:اولین تابستان زندگی مان را بیاد داری؟آن بعد از ظهری را که برای اولین بار برای فرار از گرمای طاقت فرسای ماه مرداد به این زیرزمین آمدیم.با ترس و وحشت خودت را به در چسباندی.با چشمان قشنگت به من خیره شدی و با لحن پر التماس و پر ناز و ادایی گفتی نه مصیب نه من اینجا نمیخوابم.پرسیدم چرا؟جواب دادی آخر ممکن است اینجا هم مثل زیرزمین خانه ی آقاجان پر از هزارپا و عقرب باشد.
    در حالت چهره ی ماتان هیچ تغییری حاصل نشد و با لحن سردی گفت:از گذشته فقط تلخیهاش را بیاد دارم اما شیرینی هایش دلم را میزند و حالت تهوه به من دست میدهد.
    حاج بابا به رویش نیاورد و گفت:در هیچ کجا به اندازه این خانه احساس راحتی نمیکنم.وقتی به اینجا می آیم انگار جوان میشوم به سالهایی برمیگردم که هم احساسم جوان بود و هم خودم.تو قدر مرا ندانستی .با وجود اینکه هنوز زنم بودی هیچوقت نخواستم به زور وادار به تمکینت کنم.همه ی نعمتهای زندگی را در اختیارت گذاشتم و در مقابل چیزی از تو نخواستم.
    ماتان آهی کشید و گفت:من از نیش عقرب به تو پناه می اوردم ولی غافل از اینکه از زهر نیش تو باید به عقرب پناه ببرم.
    نیشخندی زد و گفت:خب حالا بگو ببینم از آن عقربها چه خبر؟پس چطور شد که دیگر ترسی از آنها نداری؟
    -چون زندگی به من آموخت که نیش بعضی از انسانها کشنده تر از نیس عقرب است نمیفهمم اصلا تو برای چه به اینجا آمدی و برای چه این حرفها را میزنی؟آن خاطره هایی که با آب و تاب از آنها یاد میکنی پشت پرده سیاه بی وفاییها روی پنهان کرده اند و پشت آن پرده یک حصار است حصاری که من به دورش کشیده ام.تو زرنگی آنقدر زرنگ که براحتی توانستی با زیرکی به هدفت برسی.
    در زمان کودکی بیاد نداشتم که این دو نفر توانسته باشند حتی برای یک ساعت بدون بحث و مجادله در کنار هم بنشینند.ماتان با حرارت سخن میگفت و کلماتش پر از نیش و کنایه و ملامت بود.
    پدرم با کلمات بازی میکرد و با پیچ و تابی که به صدایش میداد به فکر به دست آوردن دل مادرم بود.
    تکلیف خود را نمیدانستم آنجا بمانم یا از اتاق خارج شوم و تنهایشان بگذارم.بالاخره صدای آمرانه پدرم تکلیف مرا روشن کرد.
    -ببینم توی این خانه هیچکس به این فکر نیست که یک استکان چای جلویم بگذارد.انگار دیگر هیچکس در اینجا برایم تره خورد نمیکند.
    نگاه ماتان در چهره گرفته و عبوسش به سوی من چرخید و گفت:بلند شو رعنا به انسیه بگو چند تایی چای بیاورد.
    از خدا میخواستم که بهانه ای برای نفس کشیدن در هوای آزاد بیابم.در حیاط سکوت حکمفرما بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید.آمدن حاج بابا باعث شده بود که بچه های رحمان از ترس ارباب در داخل عمارت در انزوای اتاقشان ارام گیرند.
    چندین بار انسیه را صدا زدم و جوابی نشنیدم.بالاخره رحمان آشفته و خواب آلود به روی پله ها ظاهر شد و با لحنی آمیخته به خجالت گفت:به گمونم داره جلوی در خونه رو اب و جارو میکنه.الان میرم صداش میزنم.
    به اعتراض گفتم:نه لازم نیست.خودم به سراغش میروم.
    انسیه در هشتی خانه پشت به من داشت و مشغول گفت و گو با مخاطب نامعلومی بود.بوی عطر خاک آب پاشی شده مشامم را نوازش میداد.
    نگاهم را از پشت گردن او عبور دادم و به دیدن ملوس که در مقابلش ایستاده بود حیرت زده پرسیدم:این شما هستید عزیز!
    با مهربانی خندید و با صدای گرمی گفت:بله عزیزم من هستم.

    رو به انسیه کردم و پرسیدم:مگر آب سماور جوش نیست پس چرا برای حاج بابا چای نیاوردی؟
    برآمدگی گونه اش را میان انگشتان فشرد و گفت:وای خدا مرگم بده داشت یادم میرفت.
    سپس با عجله دور شد.
    به امید آنکه خبری از فرزام داشته باشد در میان ناامیدیهایم به دنبال روزنه امیدی گشتم و گفتم:حاج بابا اینجاست.
    -میدانم.
    -خیلی سعی کرد تا شاید بتواند ماتان را راضی به دیدن شما کند ولی خودتان میدانید که قبولش چندان آسان نیست.
    سرتکان داد و گفت:عیبی ندارد میفهمم.
    سپس کاغذ چهار تا شده ای را که در دست داشت به طرفم دراز کرد و گفت:فرزام برایمان نامه فرستاده.
    دست خودم نبود ذوق زده و بی اختیار کاغذ را از دستش قاپیدم و گفتم:خدا را شکر.پس بالاخره خبری از او رسید.
    نگاهم بروی کاغذ لغزید و به سرعت از سطری به سطر دیگر پرید.خط شکسته و زیبایی داشت.
    -عزیزجان مرا ببخش.نباید تو را از خودم بی خبر میگذاشتم.چندین بار برایت نامه نوشتم و پاره کردم.نمیدانم این یکی هم به سرنوشت قبلی ها دچار خواهد شد یا بالخره آن را برای دوستم پست خواهم کرد تا به دستت برسد.به خودم خیلی فشار آوردم تا از تو حال رعنا را نپرسم.کاش مجبور به ترک تو و هما نمیشدم.با وجود اینکه به جرم گناه ناکرده از آن خانه رانده شده ام دلم آنجاست.
    نمیتوانم فراموشش کنم.با همه تلاش فکرش از سرم بیرون نمیرود.قلب من نه بی در و پیکر است و نه بی دروازه.هرکس در جایگاه مخصوص خودش نشسته.تو عزیز عزیز من و هما عزیزترینم.موقعی که دلتنگیهایم فریاد میزنند بیاد می آورم که این راهی است که خود انتخاب کرده ام و آرام میگیرم.نمیدانی چقدر آرزوی دیدارتان را دارم.آرزوی دیدار تو هما و حتی حاج بابا هر چند که میدانم دیگر محبتی به من ندارد ولی چون گذشته دوستش دارم و از همه بیشتر آرزوی دیدار آن کسی که نه قلمم قدرت نوشتن نامش را دارد و نه سینه ام قدرت فریاد زدن احساسم را.
    من نمیتوانم فراموشش کنم عزیز خیالت راحت باشد به قولی که داده ام پایبندم اما این دلیل نمیشود که اگر از سر راهش کنار رفته ام و نظر مردی را که چون پدر دوستش دارم نسبت به خود برگردانده ام و به آنچه که او خواسته گردن نهاده ام احساسش را از قلبم ریشه کن کنم.ریشه آن احساس پر از جوانه است.جوانه هایی که سرسبز و شاداب در همه ی وجودم ریشه دوانده.
    از من نپرس کجا هستم چون نمیتوانم جوابت را بدهم با شما بودن آرزوی من است آرزویی که چون حسرتی به دلم مانده.نمیتوانم بگویم کجا هستم و چه میکنم رفتن بدون اینکه نشانی از خود بجای نهم تصمیمی بود که به اجبار گرفتم.
    به هما بگو که خیلی دوستش دارم ولی به حاج بابا نگو که چقدر برایم عزیز است و همینطور به...کاش اجباری به این دوری نبود

    به امید دیدار فرزام
    نوشته هایش چون بوی عطر قهوه تلخ بود و خوش عطر و مطبوع و چون آهن ربایی نگاهم را از خود جدا نمیساخت.قطرات اشک مژه هایم را میلرزاند و گونه هایم را شستشو میداد.جای لمس دستانش را بروی کاغذ لمس کردم.خواندن آخرین جمله را که به پایان رساندم آه حسرتم تبدیل به فریاد شد:هیچ نشانیی از خودش نداده.این نامه چطور به دستت رسید عزیزجان؟
    -در را که زدنند وقتی برای گشودنش رفتم هیچکس پشت در نبود و فقط این نامه روی پله ها افتاده بود.همین.
    -یعنی ممکن است خودش آن را آورده باشد؟
    -غیر ممکن است چون من بلافاصله از خانه بیرون رفتم و سرتاسر کوچه را زیر نظر گرفتم.ولی در آن کوچه ی پر رفت و امد هیچ اثری از عزیز گمشده ام نیافتم.افسوس
    در حالیکه صدایم از شوق دیدارش لرزان بود گفتم:فرزام اینجاست.همین دور و برها و چه بسا الان دارد نگاهمان میکند.
    با تعجب پرسید:از کجا میدانی؟!
    -من وجودش را حس میکنم.صدایش در گوشم زنگ میزند و حرکت پاهایش به روی سنگفرش کوچه هر لحظه به من نزدیکتر میشود.
    -این فقط یک توهم است.بیخود به دلت امید نده رعنا.او این نامه را برای دوستش پست کرده.پس حتما خودش اینجا نیست.
    ناامید نشدم و گفتم:شاید میخواهد رد گم کند.
    صدای حاج بابا را از پشت سر شنیدم:چه خبر شده چه کسی میخواهد رد گم کند؟خوب با مادرشوهرت خلوت کردی رعنا.
    به عقب برگشتم و با صدایی آمیخته به شوق گفتم:فرزام برایمان نامه فرستاده.
    لبخند زنان دستش را بطرفم دراز کرد و گفت:بده ببینم چه نوشته.دیدی گفتم غیرممکن است مادرش را بی خبر بگذارد.
    نامه را از دستم گرفت و مشغول خواندن شد.پرسیدم:چای خوردید حاج بابا؟
    بی آنکه چشم از روی کاغذ بردارد پاسخ داد:زهر میخوردم بهتر بود.مادرت زهرمارم کرد.اگر بخاطر تو نبود اصلا گذرم به اینجا نمی افتاد.
    بنظر میرسید به این وسیله میخواهد توجیهی برای دلیل آمدنش به منزل ما در مقابل زنش داشته باشد.
    نگاهش بروی کلمات مکث میکرد و با تانی میخواند.به آخرین جمله که رسید دستش بروی کاغذ مشت شد و نالید:پسر نازنینم این چه کاری بود که کردی!بیخود نبود که هم اختیار حجره ام را به دستت سپرده بودم و هم میخواستم دامادم باشی.میدانستم که لیاقتش را داری.پس چرا جلوی رفتنت را نگرفتم و دیدگانم را بروی واقعیت بستم؟کجا پسر خودت را نشانم بده.دیوانه ام کردی.
    -اینجا چه خبر است؟باز که معرکه گرفتی مصیب.
    این صدای مادرم بود.درست روبروی ملوس در هشتی خانه ایستاده بود و از دیدگانش آتش خشم و غضب زبانه میکشید.حاج بابا میدانست که هوا ابری است و هر لحظه ممکن است او عکس العمل تندی از خود نشان دهد.
    در آن لحظه ماتان به ملوس فقط به چشم رقیبش مینگریست نه به چشم مادر داماد آینده اش.نمیدانم متوجه شکم برآمده هوویش شده بود یا نه.تشرزنان خطاب به پدرم گفت:مگر به تو نگفتم که حالا وقتش نیست؟
    ملوس به همسرش فرصت پاسخ را نداد و رشته ی کلام را به دست گرفت و گفت:تقصیر مصیب نیست.موقعی که نامه فرزام رسید بی اختیار شدم و با عجله خودم را به اینجا رساندم تا این خبر را به رعنا بدهم
    حالت چهره ماتان تغییر کرد.بی آنکه از سردی کلام و نگاهش کاسته شود طرز بیانش آرامتر شد و پرسید:یعنی حالا میدانی کجاست؟
    -هنوز نه.فقط میدانم که سلامت است و مشکلی ندارد و چه بسا به زودی با ما تماس بگیرد.مرا ببخش میدانم که قدم نهادن در زندگی مصیب پانهادن بروی قلبت بود.باور کن از کاری که کردم پشیمانم.اگر میدانستم حاضر به قبول دو زنه بودن شوهرت نیستی هرگز زیر بار عروسی با او نمیرفتم.
    سپس جلوتر آمد به ماتان نزدیکتر شد و افزود:بگذار دستت را ببوسم و عذر گناهم را بخواهم.بخاطر رعنا و فرزام این اجازه را به من بده.
    ماتان چند قدم به عقب برداشت و در حالیکه دستش را به علامت اعتراض تکان میداد گفت:نه نه جلوتر نیا هرگز هرگز امکان ندارد.
    ملوس دچار تردید شد و ایستاد.میدانستم که این وضع به این شکل نمیتواند ادامه داشته باشد.فرزام پلی بود برای پیوستن دو خانواده به هم.دست ماتان را که هنوز به حالت اعتراضی بلند بود گرفتم ان را بسوی خود کشیدم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:اگر مرا دوست داری قبول کن ما نمیتوانیم از هم جدا باشیم حالا دیگر او مادر فرزام است.
    ملوس که غم دوری از فرزند حساسش ساخته بود به گریه افتاد و زاری کنان گفت:من تحمل دوری اش را ندارم.شب و روز کارم گریه است.اگر شما بخواهید مصیب را وارد میکنم طلاقم بدهد.آنچه برایم اهمیت دارد سعادت فرزام است و بخاطر او حاضر به تحمل هر خفت و خواری هستم.حاضرم دستت را ببوسم به پایت بیفتم و التماست کنم اگر قرار باشد بچه هایمان با هم عروسی کنند نمیتوانیم مانند دو دشمن در مقابل هم بایستیم و آزارشان بدهیم.فرزام به اندازه کافی در این ماجرا آسیب دیده.دیگر کافی است.نگذار بیشتر از این صدمه ببیند.
    ماتان سکوت را شکست و گفت:از همان روز اول تو و مصیب قصد سوء استفاده از این موضوع را داشتید و به هر بهانه ای آن را پیش میکشیدید.من نمیخواستم کار به اینجا بکشد اما حالا که کار به اینجا کشیده و دخترم هم گرفتارش شده به ناچار آنچه را که گمان نمیکردم هرگز بپذیرم پذیرفته ام ولی این دلیل نمیشود فراموش کنم چه بر سرم آورده ای.5 سال است که رعنا را از محبت پدر محروم کرده ای و مرا از محبت مردی که شریک زندگی ام بود و حالا از من توقع داری که گذشته را به دست فراموشی بسپارم و دستت را به علامت دوستی بفشارم.نه اینکار از من بر نمی اید.بیخود اصرار نکن.
    ملوس کوتاه نیامد و ملتمسانه تکرار کرد:خواهش میکنم قبول ن در این قضیه پای بچه هایمان در میان است.بخاطر رعنا بخاطر فرزام.
    ماتان ساکت ماند و در اندیشه فرو رفت.قولی که به من داده بود پایبندش میساخت اما غرور شکسته اش زبانش را برای بیان کلمه ی بخشش میبست.دیدگان گریانم دلش را میشکست ولی دل شکسته تر از آن بود که به این سادگیها حاضر به تسلیم شود.دست مرا که روی دستش قرار داشت گرفت و فشرد اما در مقابل فشار لبهای ملوس به روی دست آزادش بی تفاوت و سرد باقی ماند و هیچ احساسی از خود نشان نداد.موقعی که سر برداشتم در پس دیدگان به ظاهر آرامش طوفانی را آشکار دیدم.
    در مقابلش زانو زدم دستهایم را بدور پاهایش حلقه کردم و التماس کنان گفتم:خواهش میکنم ماتان.فرزام نامه نوشته.اگر تو رضایت بدهی حاج بابا پیدایش خواهد کرد.بخاطر من قبول کن.
    از بودن در آن جمع عذاب میکشید و این من بودم که باعث این عذاب میشدم.بخاطر من بود که آن جمع را تحمل میکرد.نفرتی که در دیدگانش نمایان بود آشکارا به چشم میخورد.چه لزومی داشت آنجا بایستد و به آن دو بنگرد و چه لزومی به هم کلام شدن با آنها بود.از نظر او آن زن به لعنت خدا هم نمی ارزید.
    نجیب در اصطبل پا به زمین میکوبید و یاران قدیمش را طلب میکرد.جای او و حاج بابا در این خانه بود نه در منزل آن زن بیگانه.
    به ارامی دستش را از زیر لبان ملوس رها ساخت و با لحن آرامی خطاب به او گفت:با وجود اینکه برایم سخت است بخاطر رعنا تو را میبخشم.عیب از شوهر خودم بود که دل بوالهوسی داشت وقتی پسرت را پیدا کردی به اینجا بیا آن موقع در این خانه برویت باز است و میتوانیم در یک اتاق در کنار هم بنشینیم و در مورد اینده بچه هایمان صحبت کنیم ولی حالا نه.بیخود لبخند نزن مصیب و گمان نکن که پیروز شده ای.نظر من در مورد تو همان است که بود.تو پدر دخترم هستی اما شریک زندگی ام نیستی.نه حالا و نه هیچوقت دیگر.روزی که به دنبال زن دیگری رفتی با این خیال خوش بودی که میتوانی مرا هم داشته باشی و هم او را غافل از اینکه با این عمل برای همیشه خودت را از زندگی ام بیرون راندی .گرچه در این میان این من هستم که بازنده ام با وجود این دلم به این خوش است که تن به خفت و خواری ندادم و با غرور شکسته خود را از زندگی ات بیرون کشیدم.حالا دست زنت را بگیر و برو و روزی به اینجا برگرد که توانسته باشی دخترت را به ارزویش برسانی.خداحافظ.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 43

    شادیهایم به روی غمهایم شناور بودند و بهمراه امواجش در جویبار زندگی در تلاطم.گلهای سرخ بروی شاخه ها پژمردند و پرپر شدند.رنگ رخسار درختان پرید و برگهای سبز و شادابش به زردی گرایید.
    رحمان کرسی را که سال گذشته پایه هایش لق شده بود از انباری بیرون اورد و با میخ و چکش در حیاط خانه به جانش افتاد تا آن را برای فصل سرما آماده سازد.
    مادرم معمولا وسایل مورد نیاز زمستان را در تابستان میخرید و در ماه مهر لباسهای پشمی نفتالین زده را از صندوق بیرون می آورد و آنها را چند روزی در ایوان خانه هوا میداد تا در موقع استفاده بوی نفتالین دهد.
    بچه های قد و نیم قد رحمان به دور کرسی میچرخیدند و سر و صدایشان را با سر و صدای کوبیدن چکش به روی تخته در می آمیختند.
    ماتان لحاف ترمه را در اتاق نشینمن به روی زمین پهن کرده بود و به دور ملافه اش سنجاق میزد.
    در کنار پنجره دراز کشیده بودم تا بدنم را با حرارت آفتابی که به درون اتاق میتابید گرم کنم اما بدنم که گرم شد خوابم برد و ساعتی بعد صدای نجوای گفتگوی دو نفر با هم باعث بیداری ام شد.صدای ماتان گرفته و غمگین بود و صدای مخاطبش آشنا:این روزها خیلی بی حوصله است یا کنج اتاق زانوی غم بغل میکند یا یک گوشه دراز میکشد و میخوابد.شاید دیدن تو سر حالش بیاورد.چرا به سراغش نمی آمدی؟
    -فرصت نمیشد.هر وقت میخواستم بیایم کاری پیش می آمد بخصوص این یکی دو ماه آخر که در تدارک جشن عروسی بودیم.
    صدا آشنا بود آنقدر آشنا که لبهایم را با لبخندی از هم گشود.ذوق زده از جا پریدم و گفتم:خدای من ژیلا این تویی!
    دستهایم به دور گردنش حلقه شد صورتم را بوسید و گفت:بی معرفت تو چرا سراغی از من نمیگرفتی؟
    -فکر میکردم عروس شده ای و یادت رفته دوست قدیمی ات را دعوت کنی.
    -مگر میشود!
    ابروان پیوسته اش کمانی شده بود و در زیر سایبان آن چشمان سیاه درشتش کوچکتر بنظر میرسید.چهره اش بشاش و پر خنده بود و گیسوان بلندش به روی شانه ها پریشان و پر پیچ و تاب.
    غمهایم را از یاد بردم و به روزهای بی خیالی دوران مدرسه بازگشتم و با اشتیاق پرسیدم:از بچه ها چه خبر آنها را میبینی؟
    -مگر میشود آنها را ببینم و تو را نبینم.از هیچکدام خبری ندارم تو چی؟
    -منهم مثل تو از کسی خبر ندارم.چه عجب از این طرفها!باورم نمیشود که بیادم افتاده باشی.
    -همیشه به یادت بودم.آنقدر تعریفت را پیش حسین کرده ام که مشتاق دیدارت است و گاهی به شوخی میگوید نکند میترسی دوستت را نشانم بدهی.
    -یعنی هنوز عقد نکردی؟
    -چرا ولی منتظر بودیم ساختمان خانه تکمیل شود بعد جشن بگیریم.
    -مبارک باشد بالاخره تو هم قاطی مرغها شدی.
    -امیدوارم قسمت تو هم بشود.هنوز خبری نشده؟
    با صدای گرفته ای گفتم:نه شاید هم هیچوقت نشود.
    -لابد هنوز قسمتت نشده.آمدم شما را برای شب جمعه آینده به جشن عروسی ام دعوت کنم.اگر نیایید میرنجم.
    سپس رو به مادرم کرد و افزود:همینطور شما و حاج اقا باید حتما تشریف بیاورید.
    به میان کلامش پریدم و گفتم:تو که میدانی پدرم با ما زندگی نمیکند.اگر ماتان بیاید من از خدا میخواهم در جشن عروسی ات حاضر باشم.
    ماتان لحاف ملافه شده را تا کرد و آن را در گوشه اتاق نهاد.سپس از جا برخاست سینی چای را به دست گرفت و گفت:منهم با کمال میل می آیم.تو مثل دختر خودم هستی ولی از طرف حاجی قولی نمیدهم.اگر دلش بخواهد میتواند بیاید.من میروم و به کارهایم برسم و شما دو نفر هم به درد دلهایتان برسید.
    همین که تنها شدیم رشته ای از تار گیسوانش را به دور انگشت پیچاند و با شور و اشتیاق گفت:نمیدانی حسین چقدر هوایم را دارد.هیچکس نمیتواند به من بگوید بالای چشمت ابروست.
    -امیدوارم همیشه همینطور باشد.
    متوجه لحن سردم در موقع بیان این جمله شد و پرسید:از چی ناراحتی رعنا؟بنظر خیلی افسرده می آیی هنوز همان مشکل را داری؟
    -نه به آن شکل.حالا وضع فرق کرده و دیگر ماتان مخالف ازدواج من و ناسپری حاج بابا نیست ولی خب.
    -پس معطل چه هستید.اینکه دیگر غصه ندارد.
    چاقو به دست داشت و مشغول پوست کندن سیب بود.طنین صدایش زنگ مدرسه را به یادم می آورد.چشمان سرمه کشیده و گونه های سرخاب مالیده اش به چهره ی او حالت زنانه ای میداد آهی کشیدم و گفتم:آخر تو نمیدانی که چی شده؟
    با نگرانی پرسید:اتفاقی برای آن پسر افتاده؟
    به شرح ماجرا پرداختم و در مقابل دیدگان حیرت زده اش گفتم:حالا فهمیدی دردم چیست؟
    -وای چه اشتباهی!آخر چرا گذاشتی اینطور بشود؟یعنی هیچ خبری از او نداری؟
    -فقط دو ماه پیش نامه ای برای مادرش فرستاده.بدون هیچ نشانی و آدرسی از خود.همین و بس.
    -خیلی عجیب است.کار مادرت اشتباه بود.نباید وادارت میکرد چنین تصمیمی بگیری.
    -او مرا وادار نکرد.خودم به این نتیجه رسیدم.
    -فقط در ظاهر اینطور است.وگرنه باعث و بانی اش خود اوست.هنوز میانه مادرت با هوویش شکرآب است؟
    -هنوز و همیشه.البته ملوس برای ایجاد ارتباط خیلی تلاش میکند اما مادرم روی خوش نشان نمیدهد.از همه بدتر اینکه زن پدرم باردار است و تا ماه دیگر فارغ میشود و این خود دلیل دیگری است برای ریشه ساختن خشم و کینه اش
    -چه فرقی میکند یک بچه یا چند بچه.اصل موضوع این است که شوهرش را از دستش قاپیده و این قصه تازه نیست.بلکه کهنه شده.میخواهی یک عمر کنج اتاق کز کنی و قنبرک بسازی.اصلا شاید این پسر به فرنگ رفته و تو را به دست فراموشی سپرده و با زن دیگری خوش است.آخر چرا داری بیخود عمرت را به پایش تلف میکنی؟
    در حالیکه از تصور این موضوع دل در سینه ام لرزان بود به اعتراض گفتم:نه این غیرممکن سات.مطمئنم که فراموشم نکرده.
    -چه خوش خیال مگر مردها را نمیشناسی؟
    -اگر اینطور بود چه لزومی داشت بخاطر من خانه و زندگی اش را رها کند و آواره شود.فرزام به پیمانی که با من بسته وفادار است.
    -پیمان بسته که از تو دل بکند پیمان نبسته که عمرش را به پایت تلف کند.او که نمیداند ورق برگشته و همه به دنبالش میگردند و هنوز به این خیال است که مادرت چشم دیدنش را ندارد پس چه دلیلی دارد که باز هم به پایت بنشیند؟
    -چرا میخواهی سفیر ناامیدی باشی؟
    -برای اینکه نمیخواهم یک روز به این نتیجه برسی که زندگی ات را باخته ای.
    به شک افتادم و پرسیدم:نکند ماتان به تو گفته که این حرفها را بزنی؟
    با دلخوری گفت:من اصلا با مادرت راجع به تو و فرزام صحبتی نکردم بیخود تهمت نزن.ما همینجا بغل گوش تو حرف میزدیم.اگر چیزی میگفتیم بدون شک تو هم میشنیدی این عقیده خودم است.ماههای آخر مدرسه اصلا حال خودت را نمیفهمیدی.سردرگم و پریشان بوی آن شروع ماجرا بود.خدا میداند پایانش به کجا خواهد رسید.روز عروسی ام خودت را خوشگل کن.خدا را چه دیدی شاید شانس در خانه ات را بزند و گذشته را به دست فراموشی بسپاری.
    پیشانی ام را پرچین ساختم و با لحن رنجیده ای گفتم:اگر این حرفها را بزنی اصلا نخواهم امد.
    -نفهمیدم!حالا میخواهی برای من هم ناز کنی!جراتش را داری نیا.دیگر اسمت را نمی اورم.حسین کلی برایت نقشه کشیده.
    -از قول من به او بگو دور من یکی را خط بکشد و اصلا به فکر شوهر دادنم نباشد.
    به طعنه گفت:خیلی خب.فکر نکن آش دهن سوزی هستی.بیخودی تعریفت را کردم.تو را ببیند میفهمد آن طورها هم که من میگفتم نیست.
    با وجود اینکه میدانستم قصد شوخی با مرا دارد رنجیدم و گفتم:به اندازه کافی تعریفم را کردی.از تو ممنون.
    دستش را طوری به روی دستم نهاد که نگین درشت انگشترش نمایان باشد و سپس گفت:شوخی کردم.دلخور نشو.وقتی حسین تو را ببیند خواهد فهمید که حق داشتم تعریفت را بکنم.قول بده حتما بیای وگرنه منهم به عروسی ات نخواهم آمد.
    -بسته به این است که ماتان حاضر به آمدن شود.
    -به من قول داده که بیاید.سعی کن پدرت را هم راضی به آمدن کنی.از ترس مادرت جرات ندارم زنش را هم دعوت کنم.
    -خب معلوم است که نباید دعوت کنی.
    شتابزده از جا برخاست و گفت:وای دارد دیر میشود.قرار است حسین به سراغم بیاید که با هم به دیدن مادرش برویم.اگر دیر کنیم سلطنت خانم برایم پشت چشم نازک خواهد کرد.
    -از مادرشوهرت حساب میبری؟
    -فعلا که مهربان است.بعدش را خدا میداند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 44

    نه حاج بابا حاضر میشد زن پا به ماهش را تا دیروقت شب در منزل تنها بگذارد و با ما به جشن عروسی ژیلا بیاید و نه ماتان میلی به این همراهی نشان میداد.
    پیراهن سبز لمه داری را که برای جشن عقد کنان مژگان دوخته بودم به تن کردم و گیسوانم را به دست خاله ماه بانو سپردم تا آن را به طرز زیبایی بیاراید.سپس بهمراه مادرم که لباس خالدار سیاهی به تن داشت و موهایش را در زیر روسری سفیدی پنهان ساخته بود با درشکه ای که حاج بابا برایمان فرستاده بود به منزل پدرشوهر ژیلا که در حوالی خیابان عین الدوله قرار داشت رفتیم.خیابان پر اب و درختی که اشراف نشین محسوب میشد و از گردشگاههای معروف آن زمان به شمار میرفت.
    هوا در اواخر مهرماه خنکی مطبوعی داشت.دورتادور حیاط بزرگ خانه مهمانان در گروه پنج شش نفری به دور هر میزی سرگرم صرف میوه و شیرینی بودند و با هم گپ میزدند.مطربها به روی تخته ای که روی حوض نهاده بودند با دایره و دنبک هنرنمایی میکردند و خواننده خوش صدایی به همراه سازشان میخواند.
    ماتان که در آن جمع به غیر از خانواده عروس کسی را نمیشناخت و احساس بیگانگی میکرد مردد به روی پله های در ورودی ایستاده بود و قدمهایش برای جلو رفتن حرکتی از خود نشان نمیدادند.
    با نگاه به دنبال ژیلا گشتم و ناامید از یافتنش تصمیم گرفتم پشت اولین میزی که در آن حوالی قرار داشت بنشینیم که ناگهان توران خانم مادر عروس به دادمان رسید با خوشرویی ما را به طرف میزی که نزدیک ایوان بود برد خود در کنارمان نشست و با مادرم به گفتگو پرداخت.
    چشم به اطراف چرخاندم و نگاهم را از پشت میز شام که در ایوان پهن بود به داخل تالار بزرگ نفود دادم که در آنجا عروس و داماد آماده در حضور جمع مهمانان میشدند.برخاستم و دستم را بطرف ژیلا تکان دادم.اما او که رو به سوی دیگر داشت.متوجه این حرکتم نشد.دوباره نشستم و در انتظار آمدنش چشم به آن سو دوختم.انگار خیال آمدن نداشت.با همسرش و چند نفر دیگری که به آنها پیوسته بودند مشغول خنده و تفریح بود.توران خانم برخاست و بهمراه مادر داماد به استقبال مهمانان تازه وارد شتافت و خواهرش ایران خانم جای او را در کنار ماتان گرفت.
    با بیحوصلگی چشم به آن سو دوختم.ظرف میوه و شیرینی در سر میزها تقریبا خالی شده بود و کمتر کسی را در آن جمع میشد یافت که دهانش نجبند.ایران خانم با دست مهمانانی را داشتند وارد حیاط میشدند نشان داد و گفت:آن پیرمرد شریک حاج زرگر پدر حسین است با زن و دختر و دامادش و ان پسر جوان همان کسی است که میگویند همه کاره دکان دو دهنه بزرگ جواهرفروش آنهاست.
    منظورش مهمانان تازه از راه رسیده بود.میلی به توجه به آن سو از خود نشان ندادم.اما ژیلا پس چرا نمی آمد؟
    ایران خانم ادامه داد:کس و کاری ندارد و تنها زندگی میکند.
    اینبار توجه ام به آن سو جلب شد.نگاهم از زن درشت اندام چاقی که پیراهن گلدارش با هیکل فربه اش تناسبی نداشت گذشت و به روی جوان همراهشان متوقف ماند.
    باورم نمیشد این فرزام بود!کت شلوار راه راه سرمه ای به تن داشت و موهای مجعد سیاهش را رو به عقب شانه زده بود و پیشانی اش خالی و بلند بنظر میرسید.
    بهت زده از جا برخاستم.فریادی که آماده خروج از سینه ام بود در گلو خفه شد و هیچ صدایی از آن بیرون نیامد.
    بیهوه لبهایم را تکان میدادم تا شاید از میان آن کلمه ی فرزام را خارج سازم.دست ماتان را فشردم تا توجه اش را به آن سو معطوف سازم.
    با تعجب پرسید:چی شده رعنا؟حرف بزن.
    دوباره به آن طرف اشاره کردم اما اینبار اثری از فرزام درآن جمع ندیدم.بی اختیار زبانم باز شد:نه این غیرممکن است.خودم او را دیدم.پس کجا رفت؟
    ماتان پرسید:چرا با خودت حرف میزنی.چی شده؟
    تازه واردین دورتر از ما میز خالی یافتند و نشستند.با لحن ملتمسانه ای از ایران خانم پرسیدم:پس آن جوانی که میگفتید همه کاره دکان حاج اقاست کجا رفت؟
    -نمیدانم چطور شد که ناگهان از ان جمع جدا شد.
    -شما ندیدید کجا رفت؟
    -مگر تو او را میشناسی؟
    خطاب به ماتان که از حرکاتم سر در نمی اورد و مفهوم سخنانم را نمیفهمید گفتم:آن جوان فرزام بود میفهمی فرزام.با چشمان خودم دیدمش ولی یکدفعه غیبش زد.
    به هیجان آمد و با لحنی آمیخته به شوق گفت:راست میگویی!پس چطور من متوجه نشدم!لابد چون ما را دیده خودش را پنهان کرده.
    از جا برخاستم و به هر سو سر کشیدم.ژیلا در حالیکه داشت بطرف ما می آمد با دست مرا به همسرش نشان میداد و حسین لبخند پرمهری به لب داشت.برق شادی در دیدگان ژیلا چون تلالو نور آفتاب درخشان بود.به نزدیک منکه رسید با شور و اشتیاق دستش را بطرفم دراز کرد و گفت:چه کار خوبی کردی که آمدی.
    سپس خطاب به حسین افزود:این همان دوستم رعناست که تعریفش را میکردم.
    بالافاصله متوجه پریشانی ام شد و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده؟
    بجای تبریک به آن دو کلمات عجولانه و بدون مکث از زبانم بیرون امد:فرزام اینجا بود.با چشم خودم دیدم.میدانی همراه چه کسی بود؟شریک پدر شوهرت و ناگهان غیبش زد.
    بهت زده نگاهم کرد و پرسید:مطمئنی حالت خوب است رعنا؟
    -باورکن حالم خوب است و اشتباه نمیکنم.وارد حیاط که شدند خاله ات با دست آنها را نشانمان داد و گفت این جوان همه کاره دکان حاج آقاست.وقتی چشم به آن سو دوختم فرزام را دیدم و انوقت به یک چشم به هم زدن ناپدید شد.اگر باور نمیکنی از مادرت بپرس که به استقبالشان رفته بود.
    رو به حسین کرد و پرسید:جوانی که در مغازه پدرت کار میکند اسمش چیست؟
    به علامت تایید سر تکان داد و گفت:اسمش فرزام است.
    ذوق زده گفتم:دیدی گفتم اشتباه نمیکنم.او مرا دید و با این تصور که طبق قرارمان نباید خود را نشانمان بدهد ناپدید شد.
    حسین برای دلداری ام گفت:من نمیدانم جریان چیست اما ناراحت نباشید.حتما جای دوری نرفته و همین دور و برهاست.گرچه چند ماهی بیشتر از آشنایی مان نمیگذرد ولی با هم خیلی صمیمی شدیم و حالا یکی از دوستان خوب من است.
    ماتان که چون من هیجان زده بود آرامش خود را به دست اورد و گفت:عروس و داماد را زیاد معطل نکن بگذار به مهمانهایشان برسند.حتی اگر امشب هم پیدایش نکنی حالا که دیگر میدانی کجاست مشکلی نداری و براحتی میتوانی به سراغش بروی هیچ فکر میکردی در شب عروسی دوستت گمشده ات را بیابی.مرا بگو که هیچ جا نمیرفتم اما به دلم افتاده بود که امشب باید حتما به اینجا بیایم.خدا را شکر.
    میدانستم نباید در آن لحظه که همه منتظر تبریک به عروس و داماد بودند مزاحمشان بشوم اما آنها تنها امیدم بودند و نمیتوانستم به این سادگی موقعیتی را از دست بدم.
    با سماجت از حسین که بهت زده نگاهم میکرد و دلیل بیتابی ام را نمیدانست پرسیدم:شما میدانید کجا زندگی میکند؟
    -البته که میدانم.خیالتان راحتب اشد مرغ از قفس نخواهد پرید.من و ژیلا دوری در حیاط میزنیم و برمیگردیم.
    چه توقعی میتوانستم داشته باشم.ماهها انتظار چنین شبی را کشیده بودند شبی که تمام لحظاتش پر از خاطره بود خاطره هایی که برای همیشه در ذهنشان باقی میماند.
    مگر میتوانستم آرام بگیرم و در یک جا بنشینم در بین جمعیت به هر سو گردن میکشیدم و بی پروا چشم به هر سو میگرداندم.
    ماتان با حرصی آمیخته به خشم گفت:لعنت به مصیب آخر چرا امشب با ما نیامد؟باز هم مثل همیشه به آن زن ادا اطواری اش چسبیده و گوشه خانه را گرفته.اگر اینجا بود لااقل الان میتوانست بین جمعیت بگردد و پیدایش کند.
    به طرفداری از پدرم پرداختم و گفتم:اگر میدانست فرزام اینجاست حتما می آمد.تازه شما خودتان هم دلتان نمیخواست حاج بابا با ما بیاید.وای اگر عزیز بداند پسرش اینجاست خدا میداند چه حالی خواهد شد.
    مثل همیشه با شنیدن نام او لب ورچید و با دلخوری گفت:به فکر خودت باش نه به فکر زن پدرت.
    صدای ساز و دنبک که هم آهنگ مبارکباد را مینواختند در لحظه بی تابی ام گوشخراش بنظر میرسید.هیچکس توجهی به من نداشت و همه سرگرم تماشای عروس و داماد بودند.از چه کس میتوانستم سراغش را بگیرم.چه جوابی به من میدادند؟چه دلیلی داشت یک دختر جوان در میان ان جمع راه بیفتد و از این و آن سراغ مرد جوانی را بگیرد.
    ماتان مشغول شرح ماجرانی زندگی مان به ایران خانم بود تا لااقل بهانه ای برای حرکات غیر عادی ام داشته باشد.به گمانم ژیلا هم در حین عبور از میان مهمانان داشت با آب و تاب همسرش را در جریان این ماجرا مینهاد.
    ماتان تشرزنان گفت:بنشین سرجایت دختر.اینقدر سرک نکش.آبرویم را بردی.حالا که بالاخره فهمیدیم فرزام همین دور و برهاست و راه دوری نرفته.اینقدر بیتابی نکن و صبر داشته باش.
    بساط شام را در ایوان خانه چیده بودند.بوی کباب بره که در حیاط عمارت اندرونی به روی اجاق کباب میشد اشتها آور بود.نمیدانم چطور به فکرم رسید که شاید بتوانم فرزام را در آنجا بیابم.
    میان حیاط بیرونی و اندرونی دری بود که آن دو را بهم میپویست.قدمهایم خارج از اراده ام به آن سو کشیده شدند همینکه براه افتادم ماتان صدایم زد و با اعتراض گفت:کجا میروی دختر؟
    جوابش را ندادم.نمیتوانستم فرصتی را که به دست آورده ام از دست بدهم.ژیلا و همسرش در موقعیتی نبودند که بتوانند کمکم کنند.اگر به امید آنها مینشستم راه بجایی نمیبردم.
    شاگرد آشپزها مشغول پایین آوردن دیگهای برنج از روی اجاقها بودند.در کنار آتشی که بره های درسته به روی آن بریان میشد جوان 15 ساله ای که شباهت زیادی به حسین داشت مشفول گفتگو با مرد قد بلندی بود که پشت به من داشت.صدای طپش تند قلبم در میان آن همهمه و غوغا به وضوح به گوش میرسید.بی اختیار صدایش زدم:فرزام.
    بالافاصله روی برگرداند و نگاهم کرد.در زی رنور شعله آتش گونه هایش گلگون و گداخته بود و نگاه چشمان سیاهش درخشان و پرتلالو.
    نه احساسش به او فرصت گریز میداد و نه اکنون دیگر فرصتی برای این گریز باقی مانده بود.با تعجب پرسید:تو اینجا چیکار میکنی؟
    -مگر نمیدانی که عروس دوست من ژیلاست.
    -نه نمیدانستم.من با خانواده داماد آشنا هستم نه با خانواده عروس.
    جلوتر رفتم.درست روبرویش قرار گرفتم و گفتم:چرا از من فرار میکنی فرزام؟
    با تعجب پرسید:مگر خودت این را از من نخواستی؟
    -آن موقع چرا ولی حالا دیگر نه.
    -بخاطر تو بود که دست از همه چیز شستم و رفتم.
    -نباید اینکار را میکردی.منکه از تو نخواسته بودم ترک خانواده ات را بکنی.
    -چاره دیگری نداشتم پدرت چشم دیدنم را نداشت.
    -نباید نظرش را نسبت به خود برمیگرداندی.وقتی جریان را فهمید خیلی شرمنده شد.
    -از کجا فهمید؟!نکند تو به او گفتی.
    -تحمل آن را نداشتم که بی جهت ناله و نفرینت کند و دنبالت حرف بزند.چرا همه تقصیرها را به گردن گرفتی؟قرارمان این نبود.میتوانستی راه دیگری برای متقاعد ساختن او پیدا کنی.نمیتوانستم بگذارم بی گناه محکوم شوی اول جریان را به ماتان گفتم و بعد به حاج بابا.
    -چرا اینکار را کردی؟
    -ادامه ش هیچ ثمری نداشت.من نمیتوانستم فراموشت کنم.نباید میگذاشتیم کار به اینجا بکشد.عزیز بیچاره حتی حاضر شده بود به پای مادرم بیفتد التماسش کند که مانع عروسی ما نشود.وقتی ماتان فهمید که هووش حاضر به این فداکاری است دست از لجبازی برداشت و کوتاه آمد.حالا وضع فرق کرده حاج بابا بدون تو در حجره اش دست تنهاست و دلش سخت هوایت را دارد.عزیز شب و روز از دوری ات اشک میریزد و من از فراقت گریانم جای تو پیش ماست نه در جمع بیگانه.مگر اینکه کس دیگری را بجای من نشانده باشی.
    -این حرفها را نزن خودت میدانی که تحمل دوری ات تا چه حد برایم دشوار است.
    -پس چرا به محض دیدنم آنطور با شتاب از من گریختی؟
    -چون مادرت در کنارت نشسته بود.نمیخواستم باعث ناراحتی ات بشود.
    -او هم مثل من مشتاق دیدنت است بیا برویم.
    حرکتی برای همراهی با من از خود نشان نداد و گفت:باورم نمیشود!آخر مگر ممکن است.
    حرارت آتش اجاق دانه های عرق را بروی پیشانی مان نشانده بود.صدایم را با همه ی عشق و احساسم به گوشش رساندم و گفتم:این یک واقعیت است.چیزی نمانده بود جشن عروسی ژیلا را بهم بریزم و فریاد بزنم فرزام کجایی؟چرا خودت را از من پنهان میکنی؟
    به شوق امد.از ته دل خندید و گفت:خدا رحم کرد.اگر فریاد میزدی آبرویم پیش خانواده حاج اقا زرگر میرفت.
    -خیلی هم آرام نماندم.در اولین برخورد با داماد به جای تبریک از او سراغ تو را گرفتم.
    -پس بگو همه جا جار زدی که نامزدت فراری شده.
    -تا تو باشی دیگر از این کارها نکنی.بیا برویم.
    اینبار مقابل دیدگان حیرت زده برادر حسین که در تمام این مدت چشم به ما داشت در کنارم قرار گرفت و گفت:من آن زمین را خریدم و بی آنکه دیگر امیدی به دیدنت داشته باشم آماده ی ساختن خانه ای شدم که در خیالم به تصویر کشیده بودم.
    -پس خودت هم میدانستی که نمیتوانی برای همیشه از من گریزان باشی.
    -قلبم با تو بود همیشه و همه جا.نامه ای را که برای عزیز نوشته بودم خواندی؟
    -منظورت همان نامه ای است که به دروغ نوشته بودی آن را برای دوستت پست کرده ای؟
    -نمیخواستم عزیز بداند که از این شهر دور نشده ام و نزدیک شما هستم.
    -چه کسی آن را برای مادرت آورد؟
    -حسن برای حسین همان جوانی که کنار اجاق دیدی.
    تبسم کنان دستم را به علامت تهدید بطرفش تکان دادم و گفتم:ای ناقلا.
    عروس و داماد به محض دیدنمان لبخندی به لب آوردند.ژیلا دستهایش را از شوق بهم کوفت.ماتان که با نگرانی جستجو کنان چشم به اطراف داشت به دیدنم ارام شد و با مهربانی به پسر هوویش لبخند زد.فرزام با تردید سلام کرد.
    نمیدانستم مادرم درآن لحظه چه احساسی دارد.انتظارش به پایان رسیده بود.انتظاری که هر لحظه آن در نظر او چون پرپر زدن وجود من در مقابل دیدگانش بود.
    مهر و محبتش بغض و کینه ها را کنار زد.لبخندش از ته دل بود و نگاهش بی هیچ تظاهری پر از مهربانی.
    -خوش آمدی پسرم.بیا اینجا در کنارم بنشین.
    اشک شوق در دیدگانم جمع شد.ماتان را در میان گرفتیم و در کنارش نشستیم.
    خواننده به امید اینکه بتواند صدایش را به گوش جمعیتی که توجهی به او نداشتند و گرم گفتگو بودند برساند با صدای جیغ مانندی میخواند و مطربها با تمام توان و نیرو مینواختند.
    دست ژیلا بروی شانه ی من قرار گرفت و دست حسین بروی شانه ی فرزام و هر دو یک صدا گفتند:مبارک است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 45

    زندگی پر از شگفتی است.همه ی آنچه که ما قصه و افسانه میپنداریم زمانی که شکل واقعیت بخود میگیرد باورش آسان میشود.گرچه ابتدا با بهت و حیرت با آن برخورد میکنیم اما پس از کمی تامل ناباوریهایمان تبدیل به باور میگردد.
    هرگز حتی از خاطرم خطور نمیکرد که در شب عروسی دوستم بتوانم گمشده ام را پیدا کنم.فرزام هم چون من هنوز در بهت و حیرت به سر میبرد و آنچه را که روی داده بود باور نداشت.
    در آغاز پاییز وجودش در کنار من چون بوی عطر گل یاس بود بود که نسیم بهاری بهمراه خود در فضا پراکنده میسازد و در خزان بهار را به ارمغان می آورد.
    مادرم به او لبخند میزد اما فرزام گول نمیخورد و علت لبخندش را میدانست.به دنبال جلب محبتم نبود چون میدانست قلبم لبریز از محبت اوست.در عوض تمام تلاشش این بود که قلب مادرم را نسبت به خود مهربان کند.
    موقعی که به صرف شام دعوت شدیم به اصرار او را سرجایش نشاند و گفت:شما سرجایتان بنشینید من خودم برایتان غذا میکشم.
    سپس بشقاب ماتان را پر از گوشت و مرغ کرد و آن را در مقابلش نهاد و لحن کلامش را پر از محبت ساخت و پرسید:چیزی کم و کسر ندارید؟
    ماتان نظری به بشقاب پر و لبریز افکند و گفت:چه خبر است!مگر قرار است خودکشی کنم.نصف اینها زیادی است.
    تبسم کنان گفت:عیبی ندارد اگر زیاد آمد خودم بقیه اش را میخورم.نگران نباشید.
    میدانستم ملوس آنشب هم چون شبهای دیگر در انتظار دیدار پسرش گذران عمر را میشمارد.
    این انصاف نبود.نباید بیش از این منتظرش میگذاشتم.میبایستی او را هم در شادی ام شریک میساختم.کاش میتوانستم به طریقی خبرشان کنم و مژده بدهم که انتظار به سر رسیده است.
    مشغول صرف غذا که شدیم فرزام پرسید:هما چطور است تو او را میبینی؟هنوز هم همانطور شیرین زبان است.نمیدانی چقدر دلم هوایش را دارد.
    -حالش خوب است و ورد زبانش نام توست.هیچ میدانی که همین روزها عزیز برایت یک خواهر یا برادر کوچولو خواهد آورد؟
    -جدی میگویی!اصلا نمیدانستم.دلم برایشان خیلی تنگ شده.حالا که دیگر مجبور نیستم از انها دور باشم تحمل این چند ساعت دوری خیلی سخت است.
    خندیدم و گفتم:من نمیتوانم به این زودی تو را به آنها قرض بدهم.به فکر رفتن نباش.تا وقتی از اینجا بیرونمان نکنند نمیرویم.
    -تا هر وقت تو بخواهی میمانیم.البته اگر ماتان جان خسته نشوند.
    به تقلید از من او را ماتان صدا میزد.مادرم در عین شادی متفکر بود و به نظر میرسید به مشکلاتی که این پیوستگی ایجاد خواهد کرد می اندیشید.
    چند جرعه ای از لیوان دوغی که به دست داشت نوشید و پاسخ داد:هنوز که خسته نشده ام و عجله ای برای رفتن ندارم.
    بالاخره دور میز شام خلوت شد.دیسهای خالی غذا و تکه گوشتها و برنجهایی که در موقع کشیدن به روی سفره ریخته بود منظره نامطبوعی را به نمایش میگذاشت.
    عروس و داماد دوباره به سر میز ما آمدند و در کنارمان نشستند.ژیلا آهسته در گوشم گفت:فکر میکنی اگر زن پدرت باخبر شود و برای دیدن پسرش به اینجا بیاید مادرت چه عکس العملی نشان خواهد داد؟
    منظورش را فهمیدم و گفتم:نکند خبرشان کرده ای؟
    -هیس یواشتر میشنوند.حسین سورچی پدرت را که در حیاط اندرونی مشغول صرف غذا بود به دنبالشان فرستاده.
    به هیجان آمدم و گفتم:راست میگویی!چه کار خوبی کردید.
    ماتان زیر چشمی نگاهمان کرد و گفت:شما دو نفر اینجا هم ول نمیکنید و مشغول پچ پچ هستید.
    خندیدم و گفتم:من و ژیلا به اندازه چند ماهی که از هم دور بودیم حرف داریم و اگر شروع کنیم تمامی ندارد.
    حسین که مشغول گفتگو با فرزام بود.حرفش را قطع کرد و خطاب به من گفت:اگر راست میگویی با یک بشقاب غذا یک گوشه ای قایمش کن تا بتواند شکمش را سیر کند.هر چه به او اصرار کرمد چند لقمه بیشتر بخورد نپذیرفت و گفت همه چشمها متوجه ماست عروس نباید پرخوری کند.
    پوزخندی زدم و گفتم:شاید از خوشحالی اشتهایش کور شده وگرنه میتوانستید داخل عمارت دور از چشم حاضرین غذا را بخورید.
    -پس معلوم میشود شما راهش را بلدید و شب عروسی تان گرسنه نمیمانید.خدا را شکر فردا جمعه است و جواهر فروشی بسته است.لااقل میتوانیم استراحت سیری بکنیم.
    فرزام سر را به زیر افکند و گفت:معذرت میخواهم حسین جان خودت از قول من به حاج آقا بگو به فکر جانشینی شخص دیگری بجای من باشد.حالا دیگر من نمیتوانم حاج بابا را دست تنها بگذارم و جای دیگری کار کنم.ناگفته نماند که من خیلی مدیونشان هستم.موقعی که دستم از همه جا کوتاه بود به دادم رسیدند هیچوقت محبتشان را از یاد نمیبرم گمان نکن نمک نشناش هستم.
    -نگران نباش میفهمم من خودم علتش را به پدرم توضیح خواهم داد از آن گذشته حالا که عیالوار شده ام میتوانم بجای تو هم کار کنم و دو برابر حقوق بگیرم.
    در تعقیب نگاه ژیلا چشمم به در حیاط دوخته شد.ملوس در حالیکه پیراهن گشادی بتن داشت تا برآمدگی شکش را در زیر آن پنهان کند شتابزده پا به روی اولین پله نهاد.
    پدرم زیر بغلش را گرفته بود تا مبادا در اثر عجله به زمین بیفتد و به طفلی که در شکم داشت اسیب برساند.
    از شدت عجله به هر کسی که از کنارش میگذشت تنه میزد و بدون توجه به اعتراضش براه خود ادامه میداد.
    ماتان رنگ به چهره نداشت و از آمدنشان خشنود نبود.از برخورد آن با هم میترسیدم و نمیدانستم چه پیش خواهد آمد.
    فرزام که گرم گفتگو با حسین بود هنوز نمیدانست در حیاط چه میگذرد اما همینکه ملوس صدایش زد بخود آمد و رویای وجودش را لمس کرد به شنیدن صدای آشنایش که نام او را بر زبان میراند روی برگرداند و با چنان سرعتی از جا پرید که صندلی زیر پایش از پشت رها شد و به زمین افتاد و گفت:عزیزجان!خواب نمیبینم!این تویی.
    حاج بابا دستش را رها کرد تا برای در آغوش کشیدن پسرش ازاد باشد.
    دستهای آن دو در یک لحظه بهم رسید و بدور بدنهای یکدیگر حلقه شد همهمه و غوغا جای خود را به سکوت داد.دیگر کسی به فکر خوردن و غیبت کردن نبود.همه ی نگاهها به آن دو نفر دوخته شده بود.مطربها دست از نواختن کشیدند و خواننده بهمراه آنها سکوت اختیار کرد.
    پدرم منتظر نوبت بود و با شیفتگی به این صحنه مینگریست.همینکه فرزام از مادرش فارغ شد به یک چشم بهم زدن دست ناپدری اش را گرفت و بی آنکه به او فرصت امتناع بدهد لبهایش را به روی آن فشرد و گفت:مرا ببخشید دلم نمیخواست به شما دروغ بگویم.مجبور شدم.
    حاج بابا او را بطرف خود کشید و پیشانی اش را بوسید و گفت:نیازی به عذرخواهی نیست.مرا ببخش که در مورد تو قضاوت درستی نداشتم.تو هم پسر عزیز خودم هستی و هم دامادم و من به وجودت افتخار میکنم.
    بروی اشک شوقی که آماده جاری شدن بود سد بستم و با فشار مانع فرو ریختنش شدم.ماتان با صدای آهسته ای که فقط من شنیدم غرولند کنان گفت:خجالت نمیکشد پسر 22 ساله دارد آنوقت باز هم شکمش باد کرده.
    معلوم میشد دو ماه قبل در موقع برخورد با ملوس در هشتی خانه ی ما متوجه بارداری اش نشده بود.
    مطربها دوباره شروع به نواختن کردند.اینبار خواننده با سوز و گدازی آهنگی از قمر را میخواند.
    رحمی که از پا فتادم ای دل
    کردی تو آخر فرهادم ای دل
    برافکندی بنیادم ای دل
    دادی آخر بر بادم ای دل
    هیجان اولیه که فرو نشست.حاج بابا رو به مادرم که هنوز جواب سلامشان را نداده بود کرد و گفت:اینهم دامادت دیگر چه میخواهی.دیدی گفتم همین دور و برهاست و بالاخره پیدایش خواهد شد.حالا چه موقع وقت میدهی تا به خواستگاری دخترت بیاییم؟
    ماتان اخم کرد و کوشید تا کلامش تلخ و زهرآگین باشد:مگر قرار است تو به خواستگاری رعنا بیای.مثل اینکه یادت رفته عروس دختر خودت است و باید تو وقت بدهی تا آنها به خواستگاری اش بیایند.
    پدرم که از یافتن فرزام شاد و شنگول بود با صدای بلند خندید و گفت:نه فراموش نکردم وقتش را تو تعیین کن من خودم هوایش را دارم.خیالت راحت باشد آنقدر سنگ جلوی پایش می اندازم که یا از آمدن پشیمان شوند یا قبول کنند.
    با لحنی حاکی از بیزاری تشر زنان گفت:مسخره بازی را کنار بگذار حالا وقت این حرفا نیست.بجای این ادعاها باید از حسین آقا و ژیلا تشکر کنیم که بانی خیر شدند.
    حرفش را تایید کرد و خطاب به حسین اقا گفت:از شما ممنون که سورچی را دنبالمان فرستادید.ما را ببخشید که بی دعوت آمدیم.
    -اختیار دارید شما که دعوت داشتید خودتان حاضر به آمدن نشدید.از آن گذشته من درشکه چی تان را فرستادم تا از طرف من خواهش کند تشریف بیاورید.
    ماتان که دیگر آن سرحالی سابق را نداشت و از نشستن در آن جمع خوشحال نبود این پا و آن پا میکرد و بدنبال بهانه ای برای رفتن میگشت و من در میان آن جمع به غیر از صدای فرزام هیچ صدایی را نمیشنیدم و به غیر از چهره ی او چهره های دیگر در نظرم محو و غیر قابل رویت بود.
    ملوس هم چون من فقط به فرزام مینگریست فقط او را میدید نه نگاه غصب الود و آمیخته به نفرت مادرم را روی چهره ی خود احساس میکرد و نه کلمات طعنه آمیز و پر نیش و کنایه اش دلش را میشکست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 46
    مطربها برای آخرین بار آهنگ مبارک باد را نواختند و ساز و نوایشان را جمع کردند.عروس و داماد خسته بنظر میرسیدند و دیگر چون اوایل شب میلی به خنده و تفریح نداشتند.
    تلاش ملوس برای گشودن صحبت با هوویش به نتیجه ای نرسید و مادرم چون گذشته در مقابلش عبوس و اخمو بود.
    آماده رفتن که شدیم چهره ماتان را دگرگون و متشنج یافتم.قبل از اینکه من متوجه اشفتگی اش شوم فرزام پی به دلیل آن برد و با صدای آرامبخشی خطاب به وی گفت:من با سورچی آقا زرگر شما و رعنا را میرسانم.
    حاج بابا از شنیدن این جمله دلگیر شد و گفت:چه لزومی دارد اینکار را بکنی.اول با درشکه خودمان تابان و رعنا را میرسانیم و بعد بخانه میرویم.
    مادرم طاقت نیاورد و گفت:راه ما یکی نیست.البته اگر هم بود باز هم ترجیح میدادم راهمان را جدا کنم.
    خیلی وقت بود که تن به این جدایی داده بود و خطوط هندسی زندگی اش در هیچ نقطه ای به خطوط زندگی آن دو نمیپویست.چین و چروکهای صورتش چون کتیبه ای بود که بروی ان نشق غمها را کشیده باشند.
    نگاه فرزام به او دلسوزانه و پر از مهر بود.
    -درشکه حاضر است میتوانیم برویم.
    چهره ماتان گشاده شد و نوشته های کتیبه ی رنج ناخوانا شدند.حاج بابا زیر بار نرفت و دوباره با لحن معترضانه ای گفت:وقتی خودمان وسیله داریم چرا مزاحم مردم میشوی؟
    -حسین خودش این پیشنهاد را داد.
    حوصله ی ماتان از سرسختی او سر رفت و با لحن نیشداری گفت:تو زن پا به ماهت را به خانه برسان لازم نیست به فکر ما باشی.
    ملوس در مقابل این نیش و کنایه ها سکوت اختیار میکرد و دم بر نمی اورد و احترامش را نگه میداشت.به درستی از این نکته آگاه بود که ممکن است کوچکترین حرکت یا خطایی او را از تصمیمی که گرفته منصرف سازد و تمام رشته هایمان را پنبه کند.لبخندی که به لب داشت تصنعی بود.شاید اگر ماتان بخود فرصت توجه به چهره ش آن زن را میداد پی به مفهوم سکوتش میبرد.
    حاج بابا عجله داشت هر چه زودتر به صحنه ی رویارویی ان دو خاتمه بدهد و قبل از اینکه برخوردی میانشان پیش بیاید دست زنش را بگیرد و به خانه بازگردد.چون از آن میترسید که اگر لحظه ای تامل کند جنگ سردی میان زنهایش آغاز شود و باعث جدایی میان آنها گردد.به ناچار گفت:خیلی خب پس زود برگرد و مادرت را زیاد در انتظار نگذار.
    ملوس آهی کشید و گفت:نمیخواهد عجله کنی.حالا دیگر به انتظار کشیدن عادت کرده ام.فقط قرارمان برای خواستگاری یادت نرود.
    حاج بابا متوجه منظورش شد.آب دهانش را قورت داد نگاهی به سوی زن دومش چرخید و با لحنی که آمیخته با ریا و تزویر بود گفت:راست میگوید.داشت یادم میرفت بنظر تو چطور است فردا شب وقت بدهیم ملوس و پسرش به خواستگاری دخترمان بیایند؟
    در انتظار پاسخ همه ی نگاهها به چهره ی مادرم دوخته شد.لبهایش بی حرکت بودند و میلی به پاسخ نداشتند.قولی که به من داده بود پایبندش میساخت اما در مقابل نقش مرموزانه ای که آن دو در این بازی به عهده گرفته بودند نمیتوانست تسلیم محض باشد پشت خود را خالی میافت نه همسر مهربان و نه دختر مطیعی داشت که یار و غمخوارش باشد.
    به زبان آوردن یک کلمه فقط یک کلمه کافی بود که یک عمر تنهایی را برایش به ارمغان بیاورد ولی چاره ای به غیر از بیان این کلمه نداشت سربلند کرد و به من نگریست که در انتظار پاسخش رنگ به چهره نداشتم و لبهایم لرزان بود و با صدای ضعیفی که به زحمت شنیده میشد گفت:قرارش را برای فردا غروب بگذار.
    نفسها ازاد شد و چهره ها خندان.لبهایم را بروی گونه اش چسباندم و گفتم:قربان ماتان خوشگل خودم میروم.
    حاج بابا تبسم کنان گفت:اگر دلت میخواهد از آقاجان و خواهر برادرت هم دعوت کن در بله بران دخترمان حاضر باشند از طرف داماد به غیر از مادرش مادربزرگ و پدربزرگش خواهد آمد.
    ماتان با لحنی حاکی از نفرت از ترابعلی خان یاد کرد و گفت:فکر میکنی لازم است ترابعلی خان هم بیاید؟
    -بالاخره داماد بی کس و کار نیست و باید چند نفر از اقوام نزدیک همراهشان باشند.
    -تو چی؟تو هم با آنها میایی؟
    -نه من زودتر می ایم و حسابم را از حساب خانواده داماد جدا میکنم.گرچه فرزام هم مثل پسر خودم است و نمیتوانم هوایش را نداشته باشم.
    فرزام با محبت دست ناپدری اش را بوسید و گفت:میدانم حاج بابا خدا سایه شما را از سر ما کم نکند.
    کفش تنگی که عروس بپا داشت پایش را میزد.به کنار ما که رسید خود را بروی صندلی افکند و ناله کنان گفت:خدا به داد برسد.پایم تاول زده.چیزی نمانده کفش پاشنه صناری را از پایم بیرون بیاورم و راحت شوم.مگر شما میخواهید بروید؟
    -اگر اجازه بدهی.به اندازه کافی زحمت داده ایم.
    -به گمانم همه چیز بر وفق مراد است.به موقع خبرم کن لباس بدوزم.سعی کن کفشی بخری که به پایت راحت باشد.
    خندیدم و گفتم:انتخاب آن درست مثل انتخاب شریک برای یک عمر زندگی سخت است.
    -حواست را جمع کن این یکی دیگر کفش نیست که بتوانی از پایت بیرون بیاوری و خلاص شوی.
    -حواسم جمع است نگران نباش امشب را هیچوقت فراموش نمیکنم.از تو ممنون که باعث شدی سعادت ازدست رفته را بازیابم.پس دو دستی نگهش دار چون با کوچکترین اشتباه باز هم از دستت خواهد رفت.حسین میگوید فرزام خیلی پسرخوبی است.قدرش را بدان.
    ماتان مشغول خداحافظی با مادر عروس بود و حاج بابا و ملوس مشغول تشکر از حاج آقا زرگر بخاظر محبتشان به فرزام.
    ژیلا کفشش را از پا بیرون اورد و آن را زیر میز پنهان کرد و گفت:پابرهنه باشم راحت ترم.لباسم بلند است کسی متوجه نمیشود.دیگر طاقت ندارم رعنا.
    حسین متوجه شد و گفت:این یک ساعت آخر را هم تحمل کن دیگر چیزی نمانده کم کم همه ی مهمانها دارند میروند.
    -این یکساعت آخر درست مثل یک عمر میگذرد.
    خداحافظی کردیم و براه افتادیم.مادرم چند قدم عقب تر از ما بتنهایی قدم بریمدایشت و پشت سر او حاج بابا و ملوس گرم گفتگو بودند.قدم آهسته کردم و یواش گفتم:کمی یواش تر صبر کن ماتان هم به ما برسد.تنها شرط من برای عروسی با تو این است که هیچوقت تنهایش نگذاریم .طاقت دوری اش را ندارم.
    -این شرط من است.چه لزومی دارد تنها دراین خانه بماند و از تو جدا باشد میتواند با ما زندگی کند.
    -اوسرسخت و یک دنده است و به اشانی زیر بار نخواهد رفت.
    -باید به مادرت بقولانی که ما به او نیاز داریم نه او به ما.
    -فکر میکنی باور خواهد کرد؟
    -من مجبورم سخت کار کنم و تو اکثر روزها و حتی شاید شبها را تنها خواهی بود.نترس منظورم این است که میتوانیم از این راه وارد شوید و وادار به تسلیمش کنیم.
    سپس ایستاد و منتظر شد تا مادرم بما برسد و آنگاه در حالیکه میخندید گفت:درد دل من و رعنا زیاد است.میدانید مشکل ما چیست.من نمیتوانم دستم را بطرف حاج بابا دراز کنم.میخواهم بخاطر کار و زحمت خودم مزد بگیرم و زندگی ام را بچرخانم.بهمین دلیل باید سخت کار کنم.اگر شما بگذارید دخترتان زن من بشود نمیدانم چطور میتوانم تنهایش بگذارم و به کارم برسم.
    به درشکه رسیدیم و سوار شدیم.ماتان فقط یک لحظه مکث کرد و سپس تبسم شیرینی به لب آورد و خطاب به فرزام گفت:اینکه مشکلی نیست میتوانید یک مدت پیش من زندگی کنید.
    فرزام در اندیشه فرو رفت.قبول اینکه داماد سرخانه باشد برایش آسان نبود.اما نگاه التماس آمیز من وادار به تسلیمش کرد و گفت:راستش را بخواهید منظور من این بود که شما بیایید با ما زندگی کنید نه ما مزاحم شما بشویم.
    -این خانه مال من نیست.مال پدر رعناست.پس در واقع من پیش شما زندگی خواهم کرد و منتی ندارم.
    حرفش را قطع کردم و گفتم:این حرفها را نزن.همه چیز متعلق به خودت است و این آرزوی من است که اجازه بدهی پیش تو زندگی کنیم .البته به شرطی که فرزام قبول کند.
    فرزام سرتکان داد و گفت:پیشنهاد خوبی است فقط عیب من این است که دلم میخواهد همانطور که من در بیرون از خانه کار میکنم زنم هم در منزل کار کند و من هر روز در موقع مراجعت بخانه دست پخت او را بخورم و از سلیقه اش در خانه داری لذت ببرم.
    ماتان خندید و گفت:ولی رعنا هنوز از خانه داری و پخت و پز چیزی نمیداند و همیشه خدمه در خدمتش بوده اند.
    -خب میتواند یک مدت پیش شما و انسیه دوره ببیند و یاد بگیرد و در عوض شما قول بدهید بعد از آماده شدن بنای ساختمانی که تازه زمینش را خریده ام به آنجا بیاید و با ما زندگی کنید.
    اینبار با کنجکاوی به داماد آینده اش خیره شد و پرسید:راست بگو تو به فکر من هستی یا به فکر زنت؟
    -راستش را بخواهید هر دو چون شما و رعنا هر دو به یک اندازه برایم عزیز هستید.
    در موقع خداحافظی ژیلا را بوسیدم و گفتم:خوشبخت باشی.مرا بگو که میترسیدم عروسی تو بین ما فاصله بیندازند.اما حالا مطمئنم که فرزام و حسین پلی خواهند بود برای با هم بودن من و تو.
    از حیاط بیرون امدیم و قدم در کوچه نهادیم.ماتان فاصله اش را با ملوس حفظ میکرد و فرزام در کنار من قدم برمیداشت.موقعی که از بقیه فاصله گرفتیم آهسته در گوشم گفت:هیچ میدانی امشب چقدر خوشگل شده ای.این لباس خیلی بتو می آید.فردا شب هم همین را بپوش.
    -نه نمیشود.خیلی زرق و برق دارد و مناسب بله بران نیست.
    -هنوز نمیتوانم باور کنم.درست مثل یک خواب است.یعنی ممکن است همه چیز درست شود و دیگر هیچ مانعی بین ما جدایی نیندازد؟
    -البته به شرطی که بین ماتان و عزیز مشکل پیش نیاید.
    -عزیز بخاطر من حاضر به هر نوع گذشتی است و حتی توهینهای مادرت را هم تحمل خواهد کرد.
    فرزام هنوز جواب خود را از مادرم نگرفته بود.سوار درشکه که شدیم دوباره از او پرسید:بالاخره نگفتید حاضرید برای همیشه با ما زندگی کنید یا نه؟
    چهره ی به ظاهر خندانش در پشت پرده ی سیاهی از غم پنهان شد و لبهایش لرزید و کلمات را لرزاند:جوابت را وقتی خانه ات حاضر شد میدهم.دلم نمیخواهد ظلمی که در زندگی با مصیب به من شده به دخترم بشود.آنچه که برایم اهمیت دارد این است که با او روراست باشی و هیچوقت به این فکر نیفتی که فریبش بدهی.الان در نگاهت برق عشق نمایان است ولی ترس من از روزی است که دیگر اثری از این برق در نگاهت نباشد.
    -من از احساس خودم مطمئم و از خاموشی آن نمیترسم.اولین کسی که بخاطر این احساس به من توهین کرد خود رعنا بود و دومین نفر شما که با خفت در خانه تان را برویم بستید و سومی حاج بابا که به جرم دوست نداشتن زنی که او را میپرستیدم لعن و نفرینم کرد.خیالتان راحت باشد من قدر گوهری را که به زحمت به دست آورده میدانم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 47

    حاج بابا به بازار گرمی پرداخت و قبل از رفتن به حجره با چهره ی بشاش و لبهای خندان با دست پر به خانه ی ما آمد و پاکتهای شیرینی و میوه را به دست رحمان که حالت تعظیم بخود گرفته بود داد.دستی از نوازش به سر و گوش بچه های او که دور و برش میپلکیدند کشید و در حالیکه با صدای بلند حالشان را میپرسید از پله ها بالا آمد.
    ماتان روی خوش نشان نداده نه گره از ابرو گشود و نه چهره ی عبوسانه اش باز شد.
    این برخورد برای پدرم تازگی نداشت.نه دلگیر شد و نه خم به ابرو اورد.زیر لب سلام گفت و بی آنکه منتظر پاسخ باشد چهار زانو نشست و به پشتی تکیه داد.سپس پاکت شیرینی و میوه را از دست رحمان گرفت و در مقابل وی نهاد و گفت:ببین باز چیزی برای امشب کم و کسری داری یا نه.
    ماتان در موقع پاسخ رو به دیوار داشت و پشت به همسرش.
    -مگر مهمانی هفت دولت است لازم نیست تو زحمت بکشی.رحمان را میفرستم خودش میداند چکار کند.
    چند بسته اسکناس ده تومانی از جیبش بیرون اورد و در حالیکه آن را جلوی چشم ماتان تکان میداد افزود:ممکن است هنوز جهازش کم و کسری داشته باشد هر چه لازم دارد بخر.
    حالت چهره اش را تغییر نداد.همانطور که رو به دیوار داشت گفت:قرار است برای مدتی در همین خانه پیش من زندگی کنند.خیال دارم آن دو اتاق پشت تالار را برایشان آماده کنم.
    از این پیشنهاد استقبال کرد و چندین بار سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:فکر خوبی است.به این ترتیب هم تو تنها نمیمانی و هم دخترت زیر سایه ات خواهد بود.با وجود این باید جهازی به او بدهیم که لایق دختر حاج مصیب فرشچی باشد.فرزام خیال دارد زمینی را که برای ساخت خریده مهر زنش کند.نظر تو چیست؟بهتر است در این مورد با هم تصمیم بگیریم و حرفمان یکی باشد.
    با لحن سردی پاسخ داد:من که نمیدانم زمینش چقدر می ارزه.موقعی که زنت شدم خودم عقلم نمیرسید و خام بودم آقاجان و خاتون هم بخاطر منافع خودشان فقط به فکر خلاص شدن از شر من بودند اما من همین یک دختر را دارم و نمیتوانم بگذارم بلایی که سر من آمده سر او هم بیاید.
    حاج بابا به رویش نیاورد که متوجه سخنان طعنه آمیز و معنی دارش شده همانطور که خنده به لب داشت گفت:خیالت راحت باشد من باکی ندارم هر سنگی که دلت میخواهد سر راهشان بینداز و محکم کاری کن تو که میدانی جان من است و این دختر.
    به تمسخر خندید و گفت:تو گفتی و من باور کردم.خیلی وقت است که دستت برایم رو شده اگر به خاطر رعنا نبود اصلا حاضر نمیشدم با تو هم کلام شوم.خدا میداند جان چه کسی برای این دختر میرود.فقط بخاطر اوست که حاضر شده ام آن ترابعلی پست فطرت را به این خانه راه بدهم.
    چایی را در نعلبکی ریخت حبه قند را در دهان نهاد و در حال جویدن آن چشمکی به من زد و خطاب به ماتان گفت:نمیدانم این مرد بیچاره چه هیزم تری به ات فروخته که اینطور از چشمت افتاده.واقعیت این است که تو اصلا از دور و بری های ملوس خوشت نمی آید.
    لحن کلامش پر از نرفت و غیظ بود.
    -مرده شور ملوس و کس و کارش را ببرد.
    باز هم نگاه حاج بابا متوجه من شد و تبسم کنان گفت:پشت سر مادرشوهر دختر حرف نزن.حالا برویم سر اصل مطلب.مسعود و غلامحسین را خبر کردی؟
    ماتان با بی اعتنایی شانه بالا افکند و با لحن تمسخر آمیزی پرسید:یعنی انتظار داری بیایند و بتو روی خوش نشان بدهند؟
    -بخاطر تو و رعنا باید بیایند نه بخاطر من.قرار است دور هم جمع شویم تا برای سعادت آینده دخترت تصمیم بگیریم نه اینکه در مقابل هم جبهه بگیریم و عقده دل چندین سال را سر هم خالی کنیم.این را به آنها بفهمان.حالا که راضی شدی یکی یکدانه ات را به پسر ملوس بدهی.باید پیه این چیزها را به تنت بمالی هر شرط و شروطی داری همین الان بگو تا من هم بتوانم خواسته ات را سبک سنگین کنم.
    -نمیخواهد مرا گول بزنی باز هم تو مثل همیشه کار خودت را میکنی و اصلا برایت اهمیت ندارد که نظر من چیست.
    -اگر اینطور فکر میکردم که الان اینجا نبودم.
    -برو همانجایی که بودی.
    حاج بابا کم کم داشت از کوره در میرفت و اختیار از کف میداد.دلم به شور افتاد آنها هیچوقت با هم به توافق نمیرسیدند و حرفشان یکی نبود.از جا برخاست و در حالیکه میکوشید با لبخند پرمهرش از نگرانی و اضطرابم بکاهد گفت:من خودم به سراغ آقاجانت مسعود و غلامحسین خان میروم و دعوتشان میکنم که امشب به اینجا بیایند.یادت نرود آنهایی که امشب به اینجا می آیند خواستگار رعنا هستند و هیچ نسبت دیگری با تو ندارند.پس با روی خوش از مهمانانت پذیرایی کن.
    سپس تکانی به خود داد.زانوهای به خواب رفته اش را از زیر پا بیرون کشید برخاست و خم شد گونه ام را بوسید دستی به شانه ام زد و گفت:نگران نباش عزیزم همه چیز درست میشود.دارم مجسم میکنم توی لباس عروسی چقدر خوشگل خواهی شد.مادرت هم شب عروسی اش خیلی خوشگل شده بود و من قند توی دلم آب میشد.اگر اینقدر سربسرم نمیگذاشت و به پر و پایم نمیپیچید امروز ملوسی در کار نبود.
    باد پاییزی بی حوصله بود و میخواست هر چه زودتر خودی نشان بدهد و تکلیف برگهای رنگ پریده را که با سماجت به شاخه ها چسبیده بودند روشن کند.لباسهای شسته شده که با گیره بروی طناب محکم شده بودند بهمراه باد به این سو و ان سو کشانده میشدند.حاج بابا در موقع عبور از حیاط کلاهش را با دو دست به روی سر نگهداشته بود تا باد آن را یه یغما نبرد.نمیدانم ماتان در آن لحظه به چه می اندیشید.آیا شب عروسی اش را بیاد داشت؟روزهای خوش زندگی اش کجا بود که با دست بی رحم گورکن در گودال عمیق بدبختیها مدفون گردیده.آهش مثل همیشه بی صدا بود و در سینه پنهان.چطور میتوانستم ظلم پدرم را نسبت به این موجود بی گناه در پشت پرده محبتم پنهان کنم و نسبت به آن مرد بی مهر نباشم.
    خنده کریه ترابعلی خان را در موقع نشان دادن شمعدانهای عتیقه در بازار سید اسماعیل بیاد اوردم.چطور میشد از مادرم توقع داشت به او و زنی که دزد محبتش بود روی خوش نشان بدهد اما دراین میان تکلیف من چه بود؟
    موقعی که نگاهش کردم داشت نگاهم میکرد.تلخی لبخندش گویای رنج درونش بود و گویای گردن نهادن به تیغ سرنوشت که تیز و برنده بود.
    دلم برایش سوخت.نباید به خود این اجازه را میدادم که در آزردنش با پدرم شریک بشوم.
    گرمی دستش را بروی دستم حس کردم وبه خود آمدم.
    -به چی فکر میکنی؟
    -به اینکه با خودخواهی ام باعث آزارت هستم.تو دلت نمیخواهد ترابعلی خان و ملوس به خانه ات بیایند.
    نگاهش گویای هیچ حسی از درونش نبود.انسیه مشغول جمع کردن رختها از روی بند بود و رحمان آماده ی کمک به زن پا به ماهش.ماتان در حالیکه چشم به آن دو داشت گفت:فقط یک شب نیست.بعد از این ناچارم همیشه شاهد رفت و آمدهای همین جماعت به این خانه باشم.این پیشنهاد خودم بود که تو و فرزام با من زندگی کنید.باید این فکر را میکردم که تو دیگر از خانواده شوهرت جدا نیستی.آنها می آیند و میروند و این خانه محل رفت و آمد کسانی خواهد شد که از انها نفرت دارم.امشب آن ترابعلی خان لعنتی هم خواهد آمد و با آن خنده نفرت انگیزش کفرم را در خواهد آورد.
    -این توقع زیادی است.نباید چنین چیزی را از تو میخواستم.کاش میتوانستم جلوی آمدنش را بگیرم.
    احساسم به فرزام پرتوقعم ساخته بود.به التماس پرداختم:فقط امشب را ماتان جان.فقط امشب را بخاطر من تحمل کن.
    جواب او سکوت بود اما من جوابش را میدانستم بخاطر من تن به این شکنجه میداد.
    بخود جرات دادم و پرسیدم:خیال داری جلوی پای فرزام سنگ بیندازی؟
    نفسهایش بوی حسرت میداد و خنده اش نقش غم را به روی لبهایش میکشید.
    -نترس عزیزم.روزی که تصمیم گرفتم تو را به او بدهم پا بروی همه ی خواسته هایم گذاشتم.آن پاکتها را به من بده ببینم پدرت برای پذیرایی از قوم زنش سنگ تموم گذاشته یا نه.
    سپس همانطور که نشسته بود خود را به جلو کشاند و به داخل یک یک بسته ها سرک کشید و گفت:سنگ تمام گاذشته دیگر چیزی نیست که در این فصل توی بازار پیدا شود و او نخریده باشد.تازه میپرسد چیزی کم و کسر داری یا نه.د رتمام مدت زندگیمان هیچوقت ندیدم که اینقدر برای مهمانهایش ریخت و پاش کند.
    انسیه در اتاق را گشود و میان دو لنگه اش ایستاد.بنظر میرسید جرات داخل شدن ندارد.
    تردید و دودلی اش در بیان و هراسش مسری بود و مرا به هم وحشت افکند.
    این پا آن پا کردنش حوصله ماتان را سر برد و شتابزده پرسید:چی شده انسیه چرا حرف نمیزنی؟
    این بار سنگینی بار گران سکوت را از روی دوش برداشت و با لحن مظلومانه ای پرسید:چند کاسه برنج واسه امشب خیس کنم خانم جون؟
    ماتان اخم کرد چهره اش حالت ناخوشایندی بخود گرفت و بجای جواب با تعجب پرسید:چند کاسه!یعنی چه؟قرار نیست برای شام مهمان داشته باشیم.
    این بار تصمیم گرفت حرفش را بزند و خود را خلاص کند زبانش به لکنت افتاد و کلمات بریده بریده از دهانش خارج شد:آخه حاج آقا موقع رفتن رحمان را دنبال خرید مرغ و گوشت فرستادن و به من هم گفتن که واسه مهمونا تهیه شامو ببینم.
    همه ی وجودش خشم شد و صدایش از درون سینه تا به اوج رسید:دور از چشم من فرمان میدهد!جرات نکرد به خودم بگوید چه تهیه ی برایشان دیده.کاش میدانستم اگر کس دیگری به غیر از ناپسری اش بود خواستگارت بود باز هم همینطور پذیرایی میکرد یا نه.
    با وجود اینکه میدانستم خشمگین است طاقت نیاوردم و گفتم:تو همین یک دختر را داری ماتان جان چه عیبی دارد اگر خواستگارهایش را برای شام نگه داری؟
    چشم غره ای به من رفت و با همان لحن غضب آلود پاسخ داد:تا خواستگارش از کدام خانواده باشد خودش که تنها نمی آید ایل و تبارش هم هستند.
    جوابش را ندادم.چون میدانستم پاسخم باعث خشم بیشترش خواهد شد.انسیه هنوز بلاتکلیف در همان نقطه ایستاده بود و سنگینی بدنش به درتکیه داشت زن بیچاره نمیدانست به فرمان ارباب گردن نهد یا زن ارباب.
    اینبار نگاه ماتان بسوی او چرخید و صدایش فریادش پرخروش شد.
    -من چه میدانم چند کاسه برنج باید خیس کنی.برو از آن کسی که دستورش را داده بپرس چند نفر مهمان دارد چرا از من میپرسی.
    انسیه مظلوم وار سر به زیر افکند گفت:آخه آقا خودشون گفتن از شما بپرسم.
    دستهایش مشت شد و به روی زانوهایش فرود امد:لعنت به اقا و مهمانهایش برو هر غلطی میخواهی بکن.
    انسیه متوجه طغیان خشمش شد و ماندن را جایزنداشت.در یک چشم بهم زدن روی برگرداند و بدن سنگینش را بدنبال کشید.پشت سرش براه افتادم به ایوان که رسیدم صدایش زدم و گفتم:بنظر من به اندازه بیست نفر تهیه ببینی کافی است.
    با تعجب چشم به من دوخت و گفت:خدا عمرت بده خانم کوچولوی خودم.امیدوارم عاقبت به خیر بشی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 48

    دلشوره و اضطراب شادیهایم را پر خراش ساخت و التهاب و پریشانی از هیجانم کاست.ماتان سر سفره ناهار بی میل بود و بی جهت از دست پخت انسیه ایراد میگرفت و من با وجود گرسنگی احساس دل اشوبی میکردم و میل به خوردن نداشتم.
    باد دست از سر درختان برداشت و خسته از وزیدن آرام گرفت.ابر تبدیل به باران شد و سیل آسا بروی شیشه ی پنجره ها فرود امد.ماتان مثل همیشه نمازش را خواند و طبق عادت ساعتی بر سر جاده تسبیح گرداند و دعا خواند.
    معمولا هر وقت مهمان داشتیم خاله ام زودتر از دیگران به سراغمان می آمد اما میترسیدم اینبار باران بی موقع مانع از آمدنش شود از پشت پنجره چشم به آشپزخانه دوختم که در آنجا رحمان مشغول شکستن گردونی خورشت فسنجان بود و انسیه مشغول کوبیدن آن در هاون.
    دست به دعا برداشتم که خدا آن شب را بخیر بگذارند.
    خاله ماه بانو از باد و باران هراسی نداشت.از پشت پنجره او را دیدم که با چهره پریشان و لب خندان در حالیکه آب از سر و رویش میچکید وارد حیاط شد.سکوت خانه در حال شکستن بود فریادی از شوق کشیدم و در حالیکه نام او را بر زبان میراندم یک نفس تا ایوان دویدم.بارانی اش را که کاملا خیس شده بود به دست انسیه داد روسری اش را از سر برداشت و اب آن را چلاند و مرا تنگ در آغوش گرفت و گفت:بالاخره کار خودت را کردی شیطون بلا.
    بجای جواب خندیدم.وارد اتاق که شدیم ماتان اخرین صلوات را فرستاد سپس برخاست و گفت:خوش آمدی.
    تظاهر به اخم کرد و با لحن رنجیده ای گفت:خب حالا دیگر ما غریبه شدیم و نباید بدانیم منزل خواهرمان چه خبر است؟مثل اینکه روابط با حاج مصیب حسنه شده و همه چیز روبراه است.
    چهارزانو نشست و با لحنی حاکی از ناباوری گفت:یعنی چه!پس چطور به جای اینکه تو دعوتمان کنی او به سراغ غلامحسین رفته و از ما دعوت کرده که امشب به اینجا بیاییم؟!نمیخواهی به من بگویی چه خبر شده؟
    -چیزی برای پنهان کردن ندارم.کوه به کوه نمیرسد.آدم به آدم میرسد.اگر بگویم فرزام را کجا پیدا کردیم باورت نمیشود.
    -بگو کجا.
    -او همه کاره جواهرفروشی پدر شوهر ژیلاست و در همین مدت کوتاه خودش را در دل آنها جا داده.دیشب آنجا بود و بالاخره گمشده پیدا شد.
    ماتان به شرح ماجرا پرداخت و خواهرش را در جریان همه ی آنچه که گذشته بود قرار داد و خاله جان هیجان زده گوش به سخنانش داشت و گاه به ابراز احساسات میپرداخت.
    موقعی که از همه ی ماجرا آگاه شد به فکر آرایش من افتاد و هر دو پا را در یک کفش کرد که باید بگذارم چهره و صورتم را به سلیقه خودش بیاراید.از مبارزه ی با وی به جایی نرسیدم و بالاخره لباسی را که برایم انتخاب کرد پوشیدم و گیسوانم را به دست ماهرش سپردم تا آن را فر داغ پیچ و تاب دهد.انتظار نداشتیم آقاجان بیاید اما به اتفاق همسرش آمد.در واقع قبل از سایر مهمانان وارد حیاط شدند.خاتون مثل همیشه خوش لباس بود و بلوز دامن مشکلی مروارید دوزی شده ای به تن داشت.شاید به این دلیل آمده بود تا از مشاهده ی رنج و عذاب نادختری اش در رویارویی را رقیب لذت ببرد.
    مادرم انتظار هر چیز را داشت به غیر از آمدن آن زن این اولین شوکی بود که آنشب به او وارد شد.
    خاله ماه بانو برای دلجویی اش گفت:معلوم میشود خاطرات خیلی عزیز است.اگر یادت باشد در روز بله بران مژگان به خودشان اجازه آمدن را ندادند.
    ماتان با صدای بغض کرده ای گفت:بخاطر عزت نیامده بلکه بخاطر ذلت آمده فکر میکنم این هم از ابتکارات مصیب است.مخصوصا آنها را دعوت کرده که من مجال جر و بحث با ملوس و خانواده اش را نداشته باشم.عجب مارمولکی است این مرد.
    وارد ایوان شده بودند و داشتند بطرف تالار پیش می آمدند ماتان ادامه داد:همین الان هم افکارش را در نگاهش میخواندم.منتظر لحظه ای است که مصیب در حالیکه زیر بغل زنش را گرفته وارد تالار شود و جلوی من جولان بدهد.من زن بابایم را میشناسم و میدانم هیچکارش بی منظور نیست هیچ میدانی چند سال است که قدم در این خانه نگذاشته؟
    -با وجود این مهمان حبیب خداست.حالا که آمده به استقبالش برو و به او روی خوش نشان بده و از کوری چشمش هم شده خودت را خوشحال و راضی نشان بده و نگذار بداند که در دلت چه میگذرد.
    مجال ادامه سخن را نیافتند.آقاجان و خاتون وارد تالار شده بودند.به ناچار به استقبالشان شتافتند و در ظاهر خود را از آمدنشان خوشحال نشان دادند.
    خاتون نظری به اطراف افکند و با لحن نیشداری گفت:پس حاج مصیب کجاست؟نکند بیشتر داماد است تا پدر عروس.
    زیر چشمی به ماتان نگاه کردم که داشت خون دل میخورد و پاسخی برای این سوال نداشت.خاله ماه بانو پیشدستی کرد و گفت:دیر نشده.الان پیدای میشود.تقصیر ماست که عجله داشتیم و زودتر آمدیم.
    این جمله به مذاقش خوش نیامد و دلخور شد و با نگاه به همسرش فهماند که شاید بهتر بود نمی آمدیم.
    در صدر تالار به روی مبل نشستند و نفسی تازه کردند.آقاجان چپقش را گوشه ی لب نهاد و در حال پک زدن به آن خطاب به مادرم گفت:خدا را شکر که بالاخره از خر شیطان پیاده شدی و دست از تعصبهای بیجا برداشتی.اگر تو نتوانستی شوهرت را بسازی دلیلی ندارد که جلوی خوشبختی دخترت را بگیری و نگذاری به آرزویش برسد.
    ماتان داشت از کوره در میرفت و اختیار از کف میداد.کاش یک نفر به دادمان میرسید و موضوع صحبت را عوض میکرد.
    انسیه استکان چای را در مقابلشان نهاد و د رموقع عبور از کنارش با صدای آهسته ای گفت:حاج آقا تشریف اوردن.
    چون ترقه از جا پریدم و به پشت پنجره رفتم.حاج بابا مثل همیشه محکم و استوار در زیر نم نم باران قدم برمیداشت.خدا را شکر که تنها آمده بود و ملوس و فرزام همراهش نبودند.
    از اتاق بیرون دویدم و در پشت در به او رسیدم و با حالت برآشفته زیر لب گفتم:حاج بابا.
    متوجه ی پریشانی ام شد.دستم را فشرد و پرسید:چی شده دخترم؟
    -خاتون با اقاجان آمده و با حرفهای نیشدارش قصد ازردن ماتان را دارد.خیلی نگرانم.میترسم کاری کند که او از کوره در برود و اینکار به سرانجام نرسد.
    با سرخوشی خندید دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:نترس عزیز دلم.مگر من مردم.مطمئن باش نمیگذارم کار به آنجا بکشد.
    سپس همانطور که دست به دور کمرم داشت وارد اتاق شد و با صدای بلند سلام و خوش آمد گفت.آقاجان چپق را از لب دور کرد و پاسخ سلامش را داد.
    چهره خاتون درهم رفت و به گمانم انتظار داشت پدرم بهمراه خانواده زنش وارد مجلس شود و او فرصت دیگری برای طعنه زدن به مادرم داشته باشد.
    گردن بند مروارید را در دست چرخاند وبه چهره اش حالت تعجب داد و پرسید:پس چرا تنها آمدید؟!
    حاج بابا منظورش را فهمید اما خود را به نفهمیدن زد و بجای جواب پرسید:مگر قرار بود با کسی بیایم؟
    لبهای ماتان لرزان بود و چهره اش رنگ پریده بنظر میرسید.
    خاتون پس از مکث کوتاهی دوباره پرسید:منظورم این است که داماد و خانواده اش کجا هستند؟
    -من خرج خودم را از خانواده داماد جدا کرده ام.آنها امشب آن طرف خط هستند و من این طرف خط.درست است که فرزام مثل پسر خودم است ولی اینجا دیگر پای سعادت رعنا در میان است و من آماده دفاع از حقش هستم.
    سپس رو به خاله ام کرد و پرسید:پس غلامحسین خان کجا هستند؟
    -باید کم کم پیدایش شود.من از بعدازظهر اینجا هستم.
    ماتان ساکت و آرام بود و مضطرب بنظر میرسید.حاج بابا در کنار آقاجان نشست چپق را از او گرفت پکی به آن زد و سرگرم گفتگو شد.
    غلامحسین خان و دایی مسعود وارد مجلس که شدند پدرم را تحویل نگرفتند و با لحن سردی با وی برخورد کردند.زندایی بتول با دیدن اقاجان و خاتون حالت رنجیده ای به خود گرفت و با دلخوری پرسید:چطور شد اقاجان!پس شما فقط من و مسعود را قابل ندانستید و به بله بران مژگان نیامدید؟
    -این حرفها نیست .بالاخره آدم یک روز سرحال است و یک روز نیست.پیری است و هزار دردسر.
    مژگان که بتازگی در اثر فشار پدر و مادر ناچار به آشتی با شوهرش شده بود در آن جمع حضور نداشت.
    در یک آن همه گرم صحبت شدند فقط ماتان بی حوصله بود و میلی سخن گفتن نداشت.هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت حاج بابا به رحمان که مشغول پذیرایی بود اشاره کرد و گفت:اگر برق نیامد چراغ نفتی ها را روشن کن.
    صدای دق البال در که برخاست مطمئن شدم که فرزام است.چون دیگر از خانواده ما کسی نمانده بود که نیامده باشد از جا برخاستم تا بطرف پنجره بروم و نظری به بیرون بیفکنم اما خاله ماه بانو با اشاره دست مانع شد و گفت:بشین سرجایت دختر مگر میخواهی برایت حرف در بیاورند.
    به ناچار نشستم و چشم به در دوختم.
    ابتدا صدای نجوای چند نفر در ایوان به گوش رسید حاج بابا به مادرم اشاره کرد که برخیزد تا با هم به استقبالشان بروند ولی او حرکتی برای برخاستن از خود نشان نداد.
    از شباهت چهره و اندام زن درشت هیکل و سالخورده ای که قبل از همه به درون آمد دانستم که مرحمت خانم مادر ملوس است.به دنبال وی ترابعلی خان پا به تالار نهاد و پس از آن ملوس و هما.
    خاله ماه بانو وظیفه زن صاحبخانه را به عهده گرفت و به استقبالشان شتافت.هما با اشتیاق به سویم دوید و خود را در آغوشم افکند.فرزام هم چون من نگران برخورد ماتان با مادرش بود.
    سبد گل زیبایی را که به دست داشت از او گرفتم و گفتم:خدا امشب را بخیر بگذارند.
    با وجود اینکه خود ناآرام بود برای دلجویی ام گفت:نگران نباش همه چیز درست میشود.
    برق آمد و تالار روشن شد مرحمت خانم که خاله ماه بانو را با مادرم اشتباه گرفته بود.خطاب به او گفت:چه دختر قشنگی دارید خدا حفظش کند.
    با سرخوشی خندید و گفت:دختر خواهرم است.
    با تعجب نظری به اطراف افکند و پرسید:پس خواهرتان کجاست؟
    و به این ترتیب فهماند از اینکه مورد استقبال صاحبخانه واقع نشده دلخور است.
    ماتان به ناچار برخاست و با او احوالپرسی کرد.سپس نگاهش به سرعت از چهره ملوس و ترابعلی خان گذشت و با محبت به طرف فرزام سر تکان داد.
    حاج بابا ترابعلی خان را در کنار اقاجان نشاند و خود در صندلی بعدی نشست.برای چند لحظه همه سکوت اختیار کردند.هیچکس میلی به آغاز سخن نداشت.رحمان به پذیرایی پرداخت.
    صدای بهم خوردن استکان و نعلبکی بهم تنها صدایی بود که به گوش میرسید.دلهره و اضطراب به جانم چنگ افکند.کاش یک نفر سکوت را میشکست بالاخره حاج بابا زبان به سخن گشود و گفت:همگی خوش آمدید.من در مقابل آقاجان و ترابعلی خان به خودم اجازه فضولی نمیدهم و از انها خواهش میکنم به نیابت از طرف دو خانواده تکلیف زندگی این دو جوان را روشن کنند.
    ترابعلی خان بادی در غبغب انداخت در صندلی جابجا شد و سپس خطاب به اقاجان گفت:اجازه میدهید حاج اقا.
    آقاجان سرتکان داد و با دست اشاره کرد که ادامه بدهد.
    -لابد همه میدانید که برای چه در اینجا به دور هم جمع شده ایم.فرزام نوه عزیز من و پسر یکی یکدانه دخترم است.حاج اقا مصیب خودش میداند که این جوان چقدر شایسته و لایق است.اگر ایشان و خانم والده حاضر باشند او را به غلامی قبول کنند هر شرطی دارند بفرمایید گوش به فرمانیم.
    آقاجان رو به مادرم کرد و گفت:چه میگویی تابان؟نظر تو چیست؟
    ماتان چاره ای به غیر از شکستن سکوت و پاسخ نداشت.من و فرزام هر دو با هم چشم به او دوختیم و منتظر حرکت لبهایش شدیم اما قبل از اینکه او کلامی بر زبان بیاورد خاتون با لحن دلسوزانه ای گفت:منهم اگر جای تابان بودم حاضر نمیشدم دخترم را به پسر هوویم بدهم.
    همین جمله کافی بود تا ماتان را به خشم آورد و او را وادار به اظهار نظر کند.با لحن تندی گفت:من کاری به این ندارم که مادرش چه نقشی در زندگی ام داشته.اصل کار خودش است که میدانم پسر خوبی است و دخترم را دوست دارد.
    دلم میخواست میتوانستم از جا برخیزم و دستهای مهربانش را غرق بوسه کنم.شاید فرزام هم در آن لحظه همین ارزو را داشت و میخواست پاسخ محبتش را بدهد.
    آقاجان لبخند رضایت آمیزی به لب آورد و خطاب به پدرم گفت:خب مصیب حالا دیگر ریش و قیچی دست خودت است.هر شرطی داری بگو
    -باید برای دخترم جشن عروسی مفصلی بگیرد که لایقش باشد.میتواند همینجا در خانه ی خودمان این جشن را برپا کند.این دختر یکی یکدانه است و عزیز کرده من و مادرش جهازش کامل است و هیچ کم و کسری ندارد.در مقابل باید سرویس جواهر و مهریه اش سنگین باشد و قول بدهد به زنش وفادار بماند.
    آقاجان خندید و گفت:برای مزاح هم شده باید بگویم که وقتی تو هم میخواستی تابان را بگیری همین قول را به من دادی ولی به قولت وفادار نماندی.
    حاج بابا یکه خورد و پس از مکث کوتاهی گفت:شاید من اشتباه کرده باشم ولی از دامادم توقع دارم اشتباه مرا تکرار نکند.
    -چیزی را که به دیگران نمیپسندی به خودت هم نسپند.
    دایی مسعود برای اینکه به این غائله خاتمه بدهد گفت:حالا وقت این حرفها نیست آقاجان.اگر گله ای از دامادتان دارید باشد برای بعد.ما برای شکوه و شکایت به اینجا نیامدیم وگرنه حرف بسیار است و اگر بخواهیم شروع کنیم تمامی ندارد.خب بگذریم بنظر من هم مهریه رعنا باید سنگین باشد.
    حاج بابا نیشی را درکلام دایی ام بود حس کرد اما برویش نیاورد و چند بار سر به علامت تایید تکان داد و گفت:البته نظر خود منهم همین است.
    ترابعلی خان گفت:فرزام خیال دارد زمینی را که به قصد ساخت خریده مهر زنش کند اگر کافی نیست بگویید؟
    اینبار پدرم از ماتان پرسید:این تویی که باید در این مورد تصمیم بگیری فکر میکنی کافی است؟
    بی آنکه سربلند کند پاسخ داد:من از دامادم بیشتر از آنچه دارد توقعی ندارم فقط از او مهر و محبت میخواهم و وفاداری.
    آقاجان سرتکان داد و گفت:خب اگر دیگر کسی حرفی ندارد دهانتان را شیرین کنید و بگویید مبارک است.
    غلامحسین خان که از ابتدای مجلس مهر سکوت را بر لب داشت گفت:هنوز مزان عقد و عروسی را تعیین نکرده اید.
    حاج بابا تبسم کنان گفت:حق با غلامحسین خان است داشت یادمان میرفت.هر چه زودتر بهتر.نیازی به زمان ندارند.همه چیز حاضر است.قرار است تا زمان آماده شدن خانه خودشان پیش تابان در همین خانه زندگی کنند.
    -پس دیگر مشکلی نیست میتوانیم ساعت خوشی را در ماه آینده برای عقد کنان تعیین کنیم.
    -من فکرش را کرده ام.اولین پنجشنبه ماه اینده زمان مناسبی است.
    ترابعلی خان گفت:در مورد زمان ما حرفی نداریم و هر چه شما بگویید موافقیم.خب اگر دیگر مساله ای باقی نمانده زحمت را کم کنیم.
    حاج بابا با لحن اعتراض آمیزی گفت:مگر میگذارم.تابان تهیه شام دیده در خدمت هستیم.
    فرزام جعبه کوچکی را از جیب خود بیرون اورد و خطاب به مادرم گفت:اجازه میدهید انگشتری را که در موقع کار در جواهر فروشی حاج اقا زرگر به امید چنین روزی خریده ام به دستش کنم؟
    لبخند پر مهر ماتان حاکی از رضایتش بود.آرزوهایم تحقق خود را باور نداشتند خوشبختی در راه بود و از هیج مانعی نمیهراسید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/