فصل 45

زندگی پر از شگفتی است.همه ی آنچه که ما قصه و افسانه میپنداریم زمانی که شکل واقعیت بخود میگیرد باورش آسان میشود.گرچه ابتدا با بهت و حیرت با آن برخورد میکنیم اما پس از کمی تامل ناباوریهایمان تبدیل به باور میگردد.
هرگز حتی از خاطرم خطور نمیکرد که در شب عروسی دوستم بتوانم گمشده ام را پیدا کنم.فرزام هم چون من هنوز در بهت و حیرت به سر میبرد و آنچه را که روی داده بود باور نداشت.
در آغاز پاییز وجودش در کنار من چون بوی عطر گل یاس بود بود که نسیم بهاری بهمراه خود در فضا پراکنده میسازد و در خزان بهار را به ارمغان می آورد.
مادرم به او لبخند میزد اما فرزام گول نمیخورد و علت لبخندش را میدانست.به دنبال جلب محبتم نبود چون میدانست قلبم لبریز از محبت اوست.در عوض تمام تلاشش این بود که قلب مادرم را نسبت به خود مهربان کند.
موقعی که به صرف شام دعوت شدیم به اصرار او را سرجایش نشاند و گفت:شما سرجایتان بنشینید من خودم برایتان غذا میکشم.
سپس بشقاب ماتان را پر از گوشت و مرغ کرد و آن را در مقابلش نهاد و لحن کلامش را پر از محبت ساخت و پرسید:چیزی کم و کسر ندارید؟
ماتان نظری به بشقاب پر و لبریز افکند و گفت:چه خبر است!مگر قرار است خودکشی کنم.نصف اینها زیادی است.
تبسم کنان گفت:عیبی ندارد اگر زیاد آمد خودم بقیه اش را میخورم.نگران نباشید.
میدانستم ملوس آنشب هم چون شبهای دیگر در انتظار دیدار پسرش گذران عمر را میشمارد.
این انصاف نبود.نباید بیش از این منتظرش میگذاشتم.میبایستی او را هم در شادی ام شریک میساختم.کاش میتوانستم به طریقی خبرشان کنم و مژده بدهم که انتظار به سر رسیده است.
مشغول صرف غذا که شدیم فرزام پرسید:هما چطور است تو او را میبینی؟هنوز هم همانطور شیرین زبان است.نمیدانی چقدر دلم هوایش را دارد.
-حالش خوب است و ورد زبانش نام توست.هیچ میدانی که همین روزها عزیز برایت یک خواهر یا برادر کوچولو خواهد آورد؟
-جدی میگویی!اصلا نمیدانستم.دلم برایشان خیلی تنگ شده.حالا که دیگر مجبور نیستم از انها دور باشم تحمل این چند ساعت دوری خیلی سخت است.
خندیدم و گفتم:من نمیتوانم به این زودی تو را به آنها قرض بدهم.به فکر رفتن نباش.تا وقتی از اینجا بیرونمان نکنند نمیرویم.
-تا هر وقت تو بخواهی میمانیم.البته اگر ماتان جان خسته نشوند.
به تقلید از من او را ماتان صدا میزد.مادرم در عین شادی متفکر بود و به نظر میرسید به مشکلاتی که این پیوستگی ایجاد خواهد کرد می اندیشید.
چند جرعه ای از لیوان دوغی که به دست داشت نوشید و پاسخ داد:هنوز که خسته نشده ام و عجله ای برای رفتن ندارم.
بالاخره دور میز شام خلوت شد.دیسهای خالی غذا و تکه گوشتها و برنجهایی که در موقع کشیدن به روی سفره ریخته بود منظره نامطبوعی را به نمایش میگذاشت.
عروس و داماد دوباره به سر میز ما آمدند و در کنارمان نشستند.ژیلا آهسته در گوشم گفت:فکر میکنی اگر زن پدرت باخبر شود و برای دیدن پسرش به اینجا بیاید مادرت چه عکس العملی نشان خواهد داد؟
منظورش را فهمیدم و گفتم:نکند خبرشان کرده ای؟
-هیس یواشتر میشنوند.حسین سورچی پدرت را که در حیاط اندرونی مشغول صرف غذا بود به دنبالشان فرستاده.
به هیجان آمدم و گفتم:راست میگویی!چه کار خوبی کردید.
ماتان زیر چشمی نگاهمان کرد و گفت:شما دو نفر اینجا هم ول نمیکنید و مشغول پچ پچ هستید.
خندیدم و گفتم:من و ژیلا به اندازه چند ماهی که از هم دور بودیم حرف داریم و اگر شروع کنیم تمامی ندارد.
حسین که مشغول گفتگو با فرزام بود.حرفش را قطع کرد و خطاب به من گفت:اگر راست میگویی با یک بشقاب غذا یک گوشه ای قایمش کن تا بتواند شکمش را سیر کند.هر چه به او اصرار کرمد چند لقمه بیشتر بخورد نپذیرفت و گفت همه چشمها متوجه ماست عروس نباید پرخوری کند.
پوزخندی زدم و گفتم:شاید از خوشحالی اشتهایش کور شده وگرنه میتوانستید داخل عمارت دور از چشم حاضرین غذا را بخورید.
-پس معلوم میشود شما راهش را بلدید و شب عروسی تان گرسنه نمیمانید.خدا را شکر فردا جمعه است و جواهر فروشی بسته است.لااقل میتوانیم استراحت سیری بکنیم.
فرزام سر را به زیر افکند و گفت:معذرت میخواهم حسین جان خودت از قول من به حاج آقا بگو به فکر جانشینی شخص دیگری بجای من باشد.حالا دیگر من نمیتوانم حاج بابا را دست تنها بگذارم و جای دیگری کار کنم.ناگفته نماند که من خیلی مدیونشان هستم.موقعی که دستم از همه جا کوتاه بود به دادم رسیدند هیچوقت محبتشان را از یاد نمیبرم گمان نکن نمک نشناش هستم.
-نگران نباش میفهمم من خودم علتش را به پدرم توضیح خواهم داد از آن گذشته حالا که عیالوار شده ام میتوانم بجای تو هم کار کنم و دو برابر حقوق بگیرم.
در تعقیب نگاه ژیلا چشمم به در حیاط دوخته شد.ملوس در حالیکه پیراهن گشادی بتن داشت تا برآمدگی شکش را در زیر آن پنهان کند شتابزده پا به روی اولین پله نهاد.
پدرم زیر بغلش را گرفته بود تا مبادا در اثر عجله به زمین بیفتد و به طفلی که در شکم داشت اسیب برساند.
از شدت عجله به هر کسی که از کنارش میگذشت تنه میزد و بدون توجه به اعتراضش براه خود ادامه میداد.
ماتان رنگ به چهره نداشت و از آمدنشان خشنود نبود.از برخورد آن با هم میترسیدم و نمیدانستم چه پیش خواهد آمد.
فرزام که گرم گفتگو با حسین بود هنوز نمیدانست در حیاط چه میگذرد اما همینکه ملوس صدایش زد بخود آمد و رویای وجودش را لمس کرد به شنیدن صدای آشنایش که نام او را بر زبان میراند روی برگرداند و با چنان سرعتی از جا پرید که صندلی زیر پایش از پشت رها شد و به زمین افتاد و گفت:عزیزجان!خواب نمیبینم!این تویی.
حاج بابا دستش را رها کرد تا برای در آغوش کشیدن پسرش ازاد باشد.
دستهای آن دو در یک لحظه بهم رسید و بدور بدنهای یکدیگر حلقه شد همهمه و غوغا جای خود را به سکوت داد.دیگر کسی به فکر خوردن و غیبت کردن نبود.همه ی نگاهها به آن دو نفر دوخته شده بود.مطربها دست از نواختن کشیدند و خواننده بهمراه آنها سکوت اختیار کرد.
پدرم منتظر نوبت بود و با شیفتگی به این صحنه مینگریست.همینکه فرزام از مادرش فارغ شد به یک چشم بهم زدن دست ناپدری اش را گرفت و بی آنکه به او فرصت امتناع بدهد لبهایش را به روی آن فشرد و گفت:مرا ببخشید دلم نمیخواست به شما دروغ بگویم.مجبور شدم.
حاج بابا او را بطرف خود کشید و پیشانی اش را بوسید و گفت:نیازی به عذرخواهی نیست.مرا ببخش که در مورد تو قضاوت درستی نداشتم.تو هم پسر عزیز خودم هستی و هم دامادم و من به وجودت افتخار میکنم.
بروی اشک شوقی که آماده جاری شدن بود سد بستم و با فشار مانع فرو ریختنش شدم.ماتان با صدای آهسته ای که فقط من شنیدم غرولند کنان گفت:خجالت نمیکشد پسر 22 ساله دارد آنوقت باز هم شکمش باد کرده.
معلوم میشد دو ماه قبل در موقع برخورد با ملوس در هشتی خانه ی ما متوجه بارداری اش نشده بود.
مطربها دوباره شروع به نواختن کردند.اینبار خواننده با سوز و گدازی آهنگی از قمر را میخواند.
رحمی که از پا فتادم ای دل
کردی تو آخر فرهادم ای دل
برافکندی بنیادم ای دل
دادی آخر بر بادم ای دل
هیجان اولیه که فرو نشست.حاج بابا رو به مادرم که هنوز جواب سلامشان را نداده بود کرد و گفت:اینهم دامادت دیگر چه میخواهی.دیدی گفتم همین دور و برهاست و بالاخره پیدایش خواهد شد.حالا چه موقع وقت میدهی تا به خواستگاری دخترت بیاییم؟
ماتان اخم کرد و کوشید تا کلامش تلخ و زهرآگین باشد:مگر قرار است تو به خواستگاری رعنا بیای.مثل اینکه یادت رفته عروس دختر خودت است و باید تو وقت بدهی تا آنها به خواستگاری اش بیایند.
پدرم که از یافتن فرزام شاد و شنگول بود با صدای بلند خندید و گفت:نه فراموش نکردم وقتش را تو تعیین کن من خودم هوایش را دارم.خیالت راحت باشد آنقدر سنگ جلوی پایش می اندازم که یا از آمدن پشیمان شوند یا قبول کنند.
با لحنی حاکی از بیزاری تشر زنان گفت:مسخره بازی را کنار بگذار حالا وقت این حرفا نیست.بجای این ادعاها باید از حسین آقا و ژیلا تشکر کنیم که بانی خیر شدند.
حرفش را تایید کرد و خطاب به حسین اقا گفت:از شما ممنون که سورچی را دنبالمان فرستادید.ما را ببخشید که بی دعوت آمدیم.
-اختیار دارید شما که دعوت داشتید خودتان حاضر به آمدن نشدید.از آن گذشته من درشکه چی تان را فرستادم تا از طرف من خواهش کند تشریف بیاورید.
ماتان که دیگر آن سرحالی سابق را نداشت و از نشستن در آن جمع خوشحال نبود این پا و آن پا میکرد و بدنبال بهانه ای برای رفتن میگشت و من در میان آن جمع به غیر از صدای فرزام هیچ صدایی را نمیشنیدم و به غیر از چهره ی او چهره های دیگر در نظرم محو و غیر قابل رویت بود.
ملوس هم چون من فقط به فرزام مینگریست فقط او را میدید نه نگاه غصب الود و آمیخته به نفرت مادرم را روی چهره ی خود احساس میکرد و نه کلمات طعنه آمیز و پر نیش و کنایه اش دلش را میشکست.