فصل 43

شادیهایم به روی غمهایم شناور بودند و بهمراه امواجش در جویبار زندگی در تلاطم.گلهای سرخ بروی شاخه ها پژمردند و پرپر شدند.رنگ رخسار درختان پرید و برگهای سبز و شادابش به زردی گرایید.
رحمان کرسی را که سال گذشته پایه هایش لق شده بود از انباری بیرون اورد و با میخ و چکش در حیاط خانه به جانش افتاد تا آن را برای فصل سرما آماده سازد.
مادرم معمولا وسایل مورد نیاز زمستان را در تابستان میخرید و در ماه مهر لباسهای پشمی نفتالین زده را از صندوق بیرون می آورد و آنها را چند روزی در ایوان خانه هوا میداد تا در موقع استفاده بوی نفتالین دهد.
بچه های قد و نیم قد رحمان به دور کرسی میچرخیدند و سر و صدایشان را با سر و صدای کوبیدن چکش به روی تخته در می آمیختند.
ماتان لحاف ترمه را در اتاق نشینمن به روی زمین پهن کرده بود و به دور ملافه اش سنجاق میزد.
در کنار پنجره دراز کشیده بودم تا بدنم را با حرارت آفتابی که به درون اتاق میتابید گرم کنم اما بدنم که گرم شد خوابم برد و ساعتی بعد صدای نجوای گفتگوی دو نفر با هم باعث بیداری ام شد.صدای ماتان گرفته و غمگین بود و صدای مخاطبش آشنا:این روزها خیلی بی حوصله است یا کنج اتاق زانوی غم بغل میکند یا یک گوشه دراز میکشد و میخوابد.شاید دیدن تو سر حالش بیاورد.چرا به سراغش نمی آمدی؟
-فرصت نمیشد.هر وقت میخواستم بیایم کاری پیش می آمد بخصوص این یکی دو ماه آخر که در تدارک جشن عروسی بودیم.
صدا آشنا بود آنقدر آشنا که لبهایم را با لبخندی از هم گشود.ذوق زده از جا پریدم و گفتم:خدای من ژیلا این تویی!
دستهایم به دور گردنش حلقه شد صورتم را بوسید و گفت:بی معرفت تو چرا سراغی از من نمیگرفتی؟
-فکر میکردم عروس شده ای و یادت رفته دوست قدیمی ات را دعوت کنی.
-مگر میشود!
ابروان پیوسته اش کمانی شده بود و در زیر سایبان آن چشمان سیاه درشتش کوچکتر بنظر میرسید.چهره اش بشاش و پر خنده بود و گیسوان بلندش به روی شانه ها پریشان و پر پیچ و تاب.
غمهایم را از یاد بردم و به روزهای بی خیالی دوران مدرسه بازگشتم و با اشتیاق پرسیدم:از بچه ها چه خبر آنها را میبینی؟
-مگر میشود آنها را ببینم و تو را نبینم.از هیچکدام خبری ندارم تو چی؟
-منهم مثل تو از کسی خبر ندارم.چه عجب از این طرفها!باورم نمیشود که بیادم افتاده باشی.
-همیشه به یادت بودم.آنقدر تعریفت را پیش حسین کرده ام که مشتاق دیدارت است و گاهی به شوخی میگوید نکند میترسی دوستت را نشانم بدهی.
-یعنی هنوز عقد نکردی؟
-چرا ولی منتظر بودیم ساختمان خانه تکمیل شود بعد جشن بگیریم.
-مبارک باشد بالاخره تو هم قاطی مرغها شدی.
-امیدوارم قسمت تو هم بشود.هنوز خبری نشده؟
با صدای گرفته ای گفتم:نه شاید هم هیچوقت نشود.
-لابد هنوز قسمتت نشده.آمدم شما را برای شب جمعه آینده به جشن عروسی ام دعوت کنم.اگر نیایید میرنجم.
سپس رو به مادرم کرد و افزود:همینطور شما و حاج اقا باید حتما تشریف بیاورید.
به میان کلامش پریدم و گفتم:تو که میدانی پدرم با ما زندگی نمیکند.اگر ماتان بیاید من از خدا میخواهم در جشن عروسی ات حاضر باشم.
ماتان لحاف ملافه شده را تا کرد و آن را در گوشه اتاق نهاد.سپس از جا برخاست سینی چای را به دست گرفت و گفت:منهم با کمال میل می آیم.تو مثل دختر خودم هستی ولی از طرف حاجی قولی نمیدهم.اگر دلش بخواهد میتواند بیاید.من میروم و به کارهایم برسم و شما دو نفر هم به درد دلهایتان برسید.
همین که تنها شدیم رشته ای از تار گیسوانش را به دور انگشت پیچاند و با شور و اشتیاق گفت:نمیدانی حسین چقدر هوایم را دارد.هیچکس نمیتواند به من بگوید بالای چشمت ابروست.
-امیدوارم همیشه همینطور باشد.
متوجه لحن سردم در موقع بیان این جمله شد و پرسید:از چی ناراحتی رعنا؟بنظر خیلی افسرده می آیی هنوز همان مشکل را داری؟
-نه به آن شکل.حالا وضع فرق کرده و دیگر ماتان مخالف ازدواج من و ناسپری حاج بابا نیست ولی خب.
-پس معطل چه هستید.اینکه دیگر غصه ندارد.
چاقو به دست داشت و مشغول پوست کندن سیب بود.طنین صدایش زنگ مدرسه را به یادم می آورد.چشمان سرمه کشیده و گونه های سرخاب مالیده اش به چهره ی او حالت زنانه ای میداد آهی کشیدم و گفتم:آخر تو نمیدانی که چی شده؟
با نگرانی پرسید:اتفاقی برای آن پسر افتاده؟
به شرح ماجرا پرداختم و در مقابل دیدگان حیرت زده اش گفتم:حالا فهمیدی دردم چیست؟
-وای چه اشتباهی!آخر چرا گذاشتی اینطور بشود؟یعنی هیچ خبری از او نداری؟
-فقط دو ماه پیش نامه ای برای مادرش فرستاده.بدون هیچ نشانی و آدرسی از خود.همین و بس.
-خیلی عجیب است.کار مادرت اشتباه بود.نباید وادارت میکرد چنین تصمیمی بگیری.
-او مرا وادار نکرد.خودم به این نتیجه رسیدم.
-فقط در ظاهر اینطور است.وگرنه باعث و بانی اش خود اوست.هنوز میانه مادرت با هوویش شکرآب است؟
-هنوز و همیشه.البته ملوس برای ایجاد ارتباط خیلی تلاش میکند اما مادرم روی خوش نشان نمیدهد.از همه بدتر اینکه زن پدرم باردار است و تا ماه دیگر فارغ میشود و این خود دلیل دیگری است برای ریشه ساختن خشم و کینه اش
-چه فرقی میکند یک بچه یا چند بچه.اصل موضوع این است که شوهرش را از دستش قاپیده و این قصه تازه نیست.بلکه کهنه شده.میخواهی یک عمر کنج اتاق کز کنی و قنبرک بسازی.اصلا شاید این پسر به فرنگ رفته و تو را به دست فراموشی سپرده و با زن دیگری خوش است.آخر چرا داری بیخود عمرت را به پایش تلف میکنی؟
در حالیکه از تصور این موضوع دل در سینه ام لرزان بود به اعتراض گفتم:نه این غیرممکن سات.مطمئنم که فراموشم نکرده.
-چه خوش خیال مگر مردها را نمیشناسی؟
-اگر اینطور بود چه لزومی داشت بخاطر من خانه و زندگی اش را رها کند و آواره شود.فرزام به پیمانی که با من بسته وفادار است.
-پیمان بسته که از تو دل بکند پیمان نبسته که عمرش را به پایت تلف کند.او که نمیداند ورق برگشته و همه به دنبالش میگردند و هنوز به این خیال است که مادرت چشم دیدنش را ندارد پس چه دلیلی دارد که باز هم به پایت بنشیند؟
-چرا میخواهی سفیر ناامیدی باشی؟
-برای اینکه نمیخواهم یک روز به این نتیجه برسی که زندگی ات را باخته ای.
به شک افتادم و پرسیدم:نکند ماتان به تو گفته که این حرفها را بزنی؟
با دلخوری گفت:من اصلا با مادرت راجع به تو و فرزام صحبتی نکردم بیخود تهمت نزن.ما همینجا بغل گوش تو حرف میزدیم.اگر چیزی میگفتیم بدون شک تو هم میشنیدی این عقیده خودم است.ماههای آخر مدرسه اصلا حال خودت را نمیفهمیدی.سردرگم و پریشان بوی آن شروع ماجرا بود.خدا میداند پایانش به کجا خواهد رسید.روز عروسی ام خودت را خوشگل کن.خدا را چه دیدی شاید شانس در خانه ات را بزند و گذشته را به دست فراموشی بسپاری.
پیشانی ام را پرچین ساختم و با لحن رنجیده ای گفتم:اگر این حرفها را بزنی اصلا نخواهم امد.
-نفهمیدم!حالا میخواهی برای من هم ناز کنی!جراتش را داری نیا.دیگر اسمت را نمی اورم.حسین کلی برایت نقشه کشیده.
-از قول من به او بگو دور من یکی را خط بکشد و اصلا به فکر شوهر دادنم نباشد.
به طعنه گفت:خیلی خب.فکر نکن آش دهن سوزی هستی.بیخودی تعریفت را کردم.تو را ببیند میفهمد آن طورها هم که من میگفتم نیست.
با وجود اینکه میدانستم قصد شوخی با مرا دارد رنجیدم و گفتم:به اندازه کافی تعریفم را کردی.از تو ممنون.
دستش را طوری به روی دستم نهاد که نگین درشت انگشترش نمایان باشد و سپس گفت:شوخی کردم.دلخور نشو.وقتی حسین تو را ببیند خواهد فهمید که حق داشتم تعریفت را بکنم.قول بده حتما بیای وگرنه منهم به عروسی ات نخواهم آمد.
-بسته به این است که ماتان حاضر به آمدن شود.
-به من قول داده که بیاید.سعی کن پدرت را هم راضی به آمدن کنی.از ترس مادرت جرات ندارم زنش را هم دعوت کنم.
-خب معلوم است که نباید دعوت کنی.
شتابزده از جا برخاست و گفت:وای دارد دیر میشود.قرار است حسین به سراغم بیاید که با هم به دیدن مادرش برویم.اگر دیر کنیم سلطنت خانم برایم پشت چشم نازک خواهد کرد.
-از مادرشوهرت حساب میبری؟
-فعلا که مهربان است.بعدش را خدا میداند.