فصل 38

در گرمای خفقان آور و غیر قابل تحمل مرداد روزها به زیرزمین پناه میبردیم که خنک تر بود و شبها در ایوان پشه بند میزدیم و میخوابیدیم.لحظه ها ساکت بودند در سکوت و آرامش میگذشتند و هیچ هیجانی در زندگی مان نبود.
تنها عامل شکست سکوت سر و صدای بچه های انسیه بود که در حیاط میدویدند و گاه با هم گلاویز میشدند.
نه ماتان حرفی برای گفتن به من داشت و نه من حرفی برای گفتن به او.سکوت چون سنگی بروی زندگی مان غلتیده بود.
چه میشد اگر حاج بابا به سراغمان می آمد؟اواخر همان ماه بود که پیدایش شد.شام را در ایوان خوردیم و سپس انسیه پشه بند زدن شد.به کنار حوض رفتم تا دست و صورتم را بشویم و خنک شوم.
به شنیدن صدای آشنایش مشتی اب به صورتش پاشیدم و برخاستم.با وجود اینکه دلم سخت هوایش را داشت از ترس مادرم نمیتوانستم شور و شوق بی حد و اندازه ام را از دیدنش آشکار سازم.
خودش بود کلاه تازه ای به سر داشت و مثل همیشه خوش لباس و آراسته بنظر میرسید.لبخند پر مهرش مرا به سالهایی بازمیگرداند که یادآوری اش فریاد حسرتها را به اوج میرساند.
چند قدمی به سوی او برداشتم و با صدایی آمیخته به شوق گفتم:حاج بابا.
جمله اش کوتاه و پر اشتیاق بود:جانم دخترم.
شاید منتظر شنیدن کلمات ملامت آمیز از زبانم بود.دستان مرطوبم را به گرمی میان دستانش فشرد و بروی گونه های خیسم بوسه زد و گفت:دلم برایت خیلی تنگ شده بود رعنا خوشگلم.حالت چطور است؟
آه را در سینه کشتم تا متوجه حال زارم نشود و پاسخ دادم:بد نیستم.بدون تجدید قبول شدم.
-افرین حالا دیگر هیچ بهانه ای برای شوهر نکردن نداری.راست میگویم دخترم دارد وقتش میگذرد.
ماتان از ایوان با نگرانی چشم به ما داشت و از آمدن همسر گریز پایش چندان راضی بنظر نمیرسید.

انسیه بند پشه بند را با ترس و لرز و اضطراب دور انگشت میچرخاند و منتظر عکس العمل زن اربابش بود.
حاج بابا دستم را فشرد.مرا با خود بطرف ایوان برد و برای جلب توجه ی مادرم سر را بالا گرفت و لبخند زنان خطاب به او گفت:سلام ماه تابان خانم.لابد از اینکه ما را نمیبینی خیلی خوشحالی.این ماه خرجی خانه را خودم آوردم تا از فرصت استفاده کند و چند کلمه ای با تو و رعنا حرف بزنم.
-مگر حرفی برای گفتن مانده.اینبار چه خیالی به سر داری مصیب؟
-دلت میخواهد دخترت را شوهر بدهی یا نه؟
-البته که میخواهم اما نه به آن کسی که تو زیر سر گذاشته ای.
-حق را بتو میدهم که چشم دیدن پسر هوویت را نداشته باشی.ولی این یکی فرق میکند.
چهره ماتان که تا به آن لحظه اخم کرده و عبوس بنظر میرسید حالت عادی بخود گرفت لحن کلامش در موقع به زبان اوردن این جمله خالی از خشونت بود:این یکی دیگر کیست؟
در حال بالا رفتن از پله های ایوان نگاهش را به روی پشه بند متمرکز ساخت و برای بدست آوردن دل زن اولش با لحنی آمیخته با افسوس گفت:یادش بخیر پشه بند خودمان است.
ماتان دوباره اخم کرد و گفت:بیخود حاشیه نرو حرفت را بزن.
پاها را دراز کرد روی فرش در کنار پشه بند نشست و گفت:این یکی پسر نجات الله خان تاجر است.هر وقت مرا میبیند میپرسد پس چه موقع اجازه میدهی برای خواستگاری از دخترت به خانه تان بیایم.
صورتم را با دو دست پوشاندم و فریاد کشیدم:نه حاج بابا نه.
نگاهش آمیخته با ترحم و دلسوزی بود دردم را میدانست.از رنجی که میکشیدم آگاه بود و از بی وفایی ناپسری اش شرمسار.
چهره برافروخته و برق اشکی که در دیدگانم میدرخشید دلش را سوزاند.مستاصل بود.نمیدانست چطور میتواند به دلجویی ام بپردازد.خود را ظلمی که به من رفته بود مقصر میدانست.
ماتان که اینبار مخالفتی با داماد انتخابی همسر بی مهرش نداشت با لحن رضایت آمیزی گفت:فکر میکنم این پسر را چند بار دیده باشم.آنوقتها که از بی مهر و وفایی خبری نبود با خانواده اش معاشرت داشتیم.
با کلمات نیش دار خطای پدرم را به رخش کشید و افزود:اتفاقا همین یکی دو هفته پیش که با رعنا به حمام رفته بودیم جلوی گرمابه او را دیدم که بدنبال مادرش آمده بود.خب اگر فکر میکنی جوان سر به راهی است وقت بده بیایند ببینم چه میگویند.
اینبار خطاب به مادر فریادهایم را با خشم در آمیختم:نه ماتان نه غیرممکن است قبول کنم حتی اگر حاج بابا بخواهد سرم را گوش تا گوش کنار باغچه ببرد زیر بار عروسی نمیروم چرا معطلی حاج بابا.هر بلایی میخواهی سرم بیاور اما شوهرم نده.
دستم را با محبت گرفت و گفت:نمیتوانم ببینم که غمگینی نمیخواهم بخاطر هیچ و پوچ آینده ات را تباه کنی.آن کسی که فکر میکردم لایق توست لیاقتت را ندارد.حیف از جوانی ات است که به پایش بنشینی.مرا ببخش که باعث شدم آن پسر پایش را از حدش فراتر بگذارد و خود را داخل زندگی ات کند.بخاطر جبران آن اشتباه است که میخواهم به جوان شایسته ای شوهرت بدهم.
-نه حاج بابا فعلا آمادگی اش را ندارم.
قانع نشد و بر سماجتش افزود:این حرفها چیست که میزنی.آمادگی اش را ندارم یعنی چه؟مگر دختر نه ساله را که شوهر میدهند آمادگی را دارد.تو هزار ماشالله 17 سال داری و خیلی دخترهای هم سالت حالا چند تا بچه هم دارند.
لحن صدایم پر از حسرت بود:منظورم این نبود.
-هر منظوری داشته باشی عادت میکنی.شنیدم دختر دایی ات که چند سال از تو کوچکتر است عروس شده.
-بزور شوهرش دادند و حالا شب و روز کارش گریه و زاری است.دلتان میخواهد منهم همین سرنوشت را داشته باشم؟
ماتان گفت:خدا نکند.
-پس بیخود اصرار نکنید.
بیخبر از آنکه رشته ی امیدم پر از گره است بدنبال راهی برای گسستن آن بود.نگاهش چهره ام را نوازش میداد و دستانش گیسوانم را.
-دلم نمیخواهد به امیدی بیهوده دل خوش کنی نازنینم.فکر و خیال تو خواب را بر چشمانم حرام کرده بگذار خیالت را راحت کنم آن کسی که به امیدش همه ی درهای امید را بروی خود بسته ای لایق تو نیست.میفهمی چه میگویم؟
البته که میفهمیدم چه میگوید.کینه ی آن پسر را به دل گرفته بود.کینه کسی را که عظمت عشقش به او قدرت گذشت و فداکاری را میداد.کاش لااقل به من میگفت که الان کجاست.
بدنبال جمله ای مناسب میگشتم تا به طریقی وادارش کنم بی آنکه متوجه ی اشتیاقم به دانستن پاسخ باشد پاسخ باشد از حال او خبری به من بدهد و بالاخره گفتم:پس شما که همیشه از او تعریف میکردید!
-آن موقع نمیدانستم چه جانوری است روزی که پی به نامردی اش بردم دیگر نمیتوانستم در زیر سقف حجره و خانه ام با چنین آدمی همنشین باشم.آن خانه یا جای من بود یا جای آن پست فطرت.عاقبت خودش فهمید و راهش را کشید و رفت.
فریادم بی اراده و همراه با ضجه و ناله بود:کجا؟
-چه فرقی میکند .بالاخره به یک جهنم دره ای رفته.
با لحن تندی گفتم:یعنی شما او را از خانه اش بیرون کردید؟
-من اینکار را نکردم.خودش رفت.
-ولی آن خانه تنها سرمایه اش بود.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا داری از کسی که بتو نارو زده طرفداری میکنی؟
او را میپرستیدم عاشقش بودم عاشق روح بزرگ و قلب مهربان و استواری پیمانش.هرگز نمیتوانستم خودم را بخاطر ظلمی که در حقش روا داشته ام ببخشم.بی اختیار گفتم:بنظر شما چون مرا نخواسته آدم بدی است؟
دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:چه بد باشد چه خوب.من مال مردم خور نیستم وقتی فهمیدم میخواهد خانه را بفروشد آن را از او خریدم.
-حالا کجاست؟
-هیچوقت نخواستم بدانم کجاست.همانطور که از چشم من افتاده دلم میخواهد از چشم تو هم بیفتد و به فکر آینده ات باشی.
-گفتنش آسان است.من نیاز به زمان دارم به زمانی که بتوانم تکلیف خودم را روشن کنم.
-تکلیف معلوم است.با اردنگی آن پسر را از زندگی ات بیرون بینداز.
ماتان گفت:شاید بهتر باشد پسر نجات الله خان را جواب نکنی.فعلا بهانه بیاور که چند هفته ای صبر کنند.درست نیست بزور شوهرش بدهیم چشمم ترسیده.دلم نمیخواهد مثل مژگان سیاه بخت بشود.
-گلیم بخت هر کس نقش و نگار خاص خودش را دارد.برادرت همین جوری میخواست دختر ما را هم شوهر بدهد؟خدا رحم کرد که زیر بار نرفتم.
ماتان که از لحن طعنه آمیز همسرش رنجید صورتش را به حالت اخم جمع کرد و گفت:آن کسی که تو سنگش را به سینه میزدی چی؟او هم که دست کمی نداشت.
-ضرر را از هر جا که جلویش را بگیری منفعت است.
-تو آن پسر را فرستادی که جلوی رعنا جولان بدهد و دلش را ببرد.کاری کردی که دیگر شب و روز ندارد.کارش شده گریه زاری و آه و افسوس.تو میروی دنبال زندگی ات.آنوقت تکلیف من با این دختر دل شکسته چیست؟چطور به فکرت رسید که نوه ی آن ترابعلی نامرد از خودش بهتر است؟نفهمیده و نسنجیده دخترت را به دامش انداختی.از همسالانش کناره گرفته.حوصله هم نشینی با هیچکس را ندارد.حتی با من حرف نمیزند.همیشه افسرده و غمگین است و در خلوت زانوی غم بغل میکند.دلم برایش کباب است میفهمی کباب؟
-خیلی خب بس کن زن.من چه میدانستم ذاتش خراب است.هدفم این بود که رعنا را به دست نااهل نسپارم.
-همین فکرها را کردی که خانه و کاشانه ات را به هم ریختی زن و بچه ات را به امان خدا سپری و رفتی.اشتباه پشت اشتباه.
-من از زندگی با ملوس ناراضی نیستم و گناه پسرش را به پایش نمینویسم.او زن مطیع و سازگاری است.میان دعوا نرخ تعیین نکن عیب از تو بود نه از من.
-بلند شدی آمدی اینجا که این حرفها را بزنی.به اندازه کافی دل ما را سوزاندی.کافی است.دیگر چه میخواهی.
بی طاقت از جا برخاستم و در حالیکه به سختی میگریستم با صدای بلند گفتم:بس کنید دیگر باز شروع کردید؟هیچکس به فکر من نیست.هیچکس.
پدرم دستم را گرفت و بطرف خود کشید و گفت:کجا میروی رعنا صبر کن منکه حرفی نزدم من و مادرت داشتیم درد دل میکردیم.تو که میدانی چه دل پری از هم داریم.
دستم را به زحمت از چنگش بیرون آوردم و بطرف اتاق نشینمن دویدم و گفتم:هر چقدر دلتان میخواهد عقده دلتان را خالی کنید.من نمیخواهم بشنوم میفهمید؟نمیخواهم بشنوم.