فصل 37

فصل امتحانات به سر رسید و مدرسه تعطیل شد.در موقع خداحافظی من و ژیلا سر در آغوش هم فرو بردیم و گریستیم.بهانه ی گریه ی ما دوری از هم بود اما من این بهانه را با غمهای دلم آمیختم و تا میتوانستم با صدای بلند و هق هق کنان عقده دلم را خالی کردم.
راه مدرسه راهی که در مسیر آن همه چیز شروع شد و همه چیز به انتها رسید دیگر هیچوقت این مسیر را نمیپیمودم چه با امید و چه با ناامیدی.به خانه که بازگشتم.چشمهایم از گریه سرخ بود.انسیه با دیدنم وحشت زده پرسید:ولی خدا مرگم بده چی شده؟!
جوابش را ندادم با هر کلمه و هر جمله ای اشکهایم سرازیر میشد ماتان که بر سر سجاده مشغول خواندن دعا بود سربلند کرد و به دیدن چهره ی برافروخته ام با نگرانی پرسید:گریه کرده ای؟
همانطور که انتظار داشتم دوباره به گریه افتادم.در آغوشش پناه گرفتم و با صدای خفه ای گفتم:دلم برای همکلاسیهایم تنگ خواهد شد مخصوصا برای ژیلا.
-فقط همین مرا ترساندی!فکر کردم اتفاقی افتاده خب میتوانید قرار بگذارید گاهی همدیگر را ببینید.
-ژیلا شیرینی خورده است.همین روزها عروس میشود و به دنبال زندگی اش میرود و دیگر سراغی از من نمیگیرد.
-بالاخره تو هم شوهر میکنی آنوقت میتوانید بیشتر همدیگر را ببینید.
صدای مژگان را شنیدم که میگفت:تا شوهرش که باشد.
روی برگرداندم و با شوقی آمیخته با حیرت گفتم:این تویی مژگان!چه عجب یادی از ما کردی!
-دلم گرفته بود.با خود گفتم هر چه باداباد میروم سراغ عمه تابان و رعنا.
ماتان گفت:چرا؟نوعروس که نباید دلش بگیرد؟
-ای بابا عمه جان نوعروسی که بزور به خانه ی بخت میرود که حال و روزش بهتر از این نیست.
با تعجب پرسید:بزور!تو که روز بله بران و شب عقد کنانت شاد و شنگول بودی و کبکت خروس میخواند.نکند مادرشوهرت بدجنس است؟
-نه برعکس اصلا کاری به کارم ندارد.
-بچه ها اذیتت میکنند؟
چهار زانو نشست و دستش را زیر چانه قرار داد و آهی کشید و گفت:آنها سرشان به کار خودشان است و انگار نه انگار که من در آن خانه وجود دارم.خدا را شکر که دایه خانم حسابی مواظبشان است.
-چه بهتر.هر چه کمتر به پر و پایت بپیچند بهتر است.نکند سهراب اذیتت میکند؟
-از تو چه پنهان درد من خود سهراب است.وقتی به من گفتند که باید زن یک مرد 40 ساله بشوی شب و روز کارم گریه بود.در اتاق را بروی خود بسته بودم و اشک میریختم.آقاجان مشت به در میکوبید و میگفت دختر بی عقل تو نادانی.نمیفهمی.یک جوان جوجه فکلی آس و پاس که در هفت اسمان یک ستاره ندارد به درد زندگی میخورد یا یک مرد پخته ی سرد و گرم چشیده که ثروتش بی حد و حساب است؟ولی من نه به یک جوجه فکلی آس و پاس فکر میکردم و نه به مردی که همسن پدرم است.آقاجان وقتی دید زیر بار نمیروم تهدیدم کرد که اگر قبول نکنم مرا خواهد کشت.طوری حرف میزد که با همه ی زرنگی باورم شد که قصد اینکار را دارد.خانم جان از او بدتر لحظه ای آرام نمیگرفت و مرتب به من میگفت تو که میدانی پافشاری بی فایده است و پدرت از حرفش برنخواهد گشت.پس بیخود لج نکن.نمیدانستم چکار باید بکنم.سهراب را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم.بنظر مرد مهربان و ارامی می آمد و هر بار یک النگوی طلا به من هدیه میداد.همیشه به محض رسیدن بهرام و شهرام را ذوق زده به جلوی در خانه میکشاند.به غیر ازمن همه ی اهالی خانه مریدش بودند.حاتم بخشیهایش بی شمار بود و زبانش چرب و نرم.میگفت بعد از اینکه صیغه عقد جاری شد تو را برای زیارت به قم میبرم.نگران بچه ها نباش آنها داییه و لله دارند.با وجود این باز هم تسلیم نشدم و دست از نافرمانی برنداشتم.نگاه آقاجان غضب آلود بود و آماده تنبیه من فریاد میزد حتی اگر ناچار شوم بزور تو را پای سفره عقد مینشانم و نمیگذارم لگد به بخت خودت بزنی.شما که میدانید عمه جان اختیار دختر دست پدرش است و بالاخره من چاره ای به غیر از تسلیم ندیدم.
ماتان حرف دلش را زد و گفت:وقتی که حرف ناحق بزند چه اختیاری.از همان روز اول که فهمیدم چه خیالی دارد ملامتش کردم و گفتم دخترت را به مردی که هم سن خودت است و از زن اولش دو بچه دارد نده.آخر مگر مژگان چند سال دارد که میترسی ترشیده شود؟اما حرف حساب سرش نشد که نشد.زرق و برق زندگی آن مرد چشم عقلش را کور کرده بود.بتول هم از او بدتر انگار گنج پیدا کرده.سرازپا نمیشناخت و مشغول فخر فروشی بود.
مژگان به گریه افتاد و گفت:حالا من بیاد چکار کنم عمه جان؟نه خودش را میخواهم و نه مال و منالش را.
-دیگر کار از کار گذشته.از اول نباید زیر بار میرفتی.اگر همان موقع به سراغم می آمدی و این حرفها را میزدی جلوی آن برادر نادانم می ایستادم و نمیگذاشتم کار به اینجا بکشد.حالا که زنش شدی صبور باش و تحمل کن.
-نمیتوانم.از او بدم می آید.نه تحمل خودش را دارم و نه تحمل بچه هایش را که اختیارشان دست مادرشوهرم است.همان روز اول که به خواستگاری ام آمد گریه کردم و گفتم من زن مردی که هم سن پدرم است نمیشوم اما آقاجان و خانم جان دوره ام کردند و گفتند عوضش تا دلت بخواهد مال و ثروت دارد.بعد چون دیدند حاضر نیستم زیر بار بروم آقاجان تشر زنان گفت همین است که هست.اصلا چه معنی دارد دختر روی حرف پدرش حرف بزند.
با لحن طعنه آمیزی گفتم:خب تو هم بهمین مال و منال دلخوش کردی.
-چه فایده ای دارد او مرد زندگی من نیست.یکی دو کلاس بیشتر درس نخوانده.حتی اسمش را هم به زحمت مینویسد.دخل و خرج حجره اش را با چرتکه حساب میکند و از حساب و کتاب چیزی نمیداند.از آن گذشته.
نزدیکتر آمد و از ترس اینکه صدایش از درز دیوارها و یا از لابه لای پنجره عبور کند و در حیاط خانه شنیده شود زیر لب گفت:روزها یک آدم معمولی است و سرگرم کار و کاسبی غروبها که بخانه برمیگردد با بچه هایش شوخی و تفریح میکند و سربه سر من میگذارد اما شبها جنی میشود.
من و مادر هر دو با هم فریاد کشیدیم:جنی شده؟
-بله عمه جان درد من همین است.روزهای اول از حرکات غیر عادی اش تعجب میکردم.گاه با خودش حرف میزد بعضی اوقات با چشم بسته از جا برمیخاست و در اتاق راه میرفت.با خود فکر میکردم که دیوانه شده.بالاخره یک روز زبان به اعتراف گشود و گفت که دعایی شده.
حیرت زده پرسیدم:یعنی چه؟!
-یعنی با جن و پری محشور است.
-وای خدای من نکند جنها به سراغ تو هم بیایند؟
-منکه حرفش را باور نکردم.به گمانم عقلش را از دست داده.میگوید بچه جنها در حمام سر و تنش را میشویند.در انجام کارهای خانه و حجره کمکش میکنند.بعد از آب تنی در خزینه موهایش را شانه میزنند اما پدرشان با او سر دشمنی دارد و کتکش میزند.من از حرفهایش سر در نمی آورم باورم نمیشود.از آن روز به بعد از زندگی در خانه ای که اجنه در آنجا رفت و آمد میکنند وحشت دارم.وقتی دراتاقها راه میروم هر لحظه فکر میکنم آنها دور و برم هستند.همین روزهاست که منهم جنی شوم.خیلی میترسم عمه جان شما بگویید چکار کنم؟
نمیدانستم ماتان که در سکوت گوش به سخنان برادرزاده اش داشت تا چه حد گفته هایش را باور کرده و تا چه حد به موجودیت آنها اعتقاد دارد سر به زیر افکنده بود و متفکر به نظر میرسید.
بالاخره پرسید:مسعود و بتول میدانند؟
-هنوز چیزی به آنها نگفته ام میترسم اقاجان حرفم را باور نکند و با خود بگوید که لابد قصد تهمت زدن به داماد انتخابی را دارم.
-در هر صورت بهتر است بداند که چه به سرت آورده.
-یعنی شما فکر میکنید سهراب راست میگوید و جنی شده؟
-چه راست بگوید چه نگوید این حق را نداشت که دختر جوانی مثل تو را به آتش خود بسوزاند این انصاف نیست.