فصل 36
نمیدانم ملوس در مورد من چه تصوری داشت شاید گمان میکرد دیوانه شده ام و شاید هم به این نتیجه رسیده بود که قلبم خالی از هر احساسی است و سرد و بی تفاوتم.کاش از آنچه در قلبم میگذشت آگاه میشد و میدانست که چه احساسی دارم و این جدایی شکنجه ای است که خود انتخاب کرده ام.
چرا نمیتوانستم از این زن متنفر باشم؟از زنی که وجودش باعث همه ی ناکامیهایم بود.
چطور میتوانستم تن به جدایی بدهم و بگذارم فرزام تا به این حد از من دور شود و به دیار دیگر برود.
دلم از این میسوخت که بی گناه مورد غضب پدرم واقع شده بود.آخر چطور توانسته حاضر به این از خودگذشتگی شود.یعنی ممکن است بدون خداحافظی برود.یعنی دیگر او را نخواهم دید؟
گرچه این خواست من بود اما آرزویم نبود و فقط با کلمات او را از خود میراندم و با قلبم صدایش میزدم.
نباید میگذاشتم کار به اینجا بکشد گرچه این خواست من بود که وانمود به بی وفایی کند اما به غیر از این چه کار میتوانست بکند.یعنی در واقع راه دیگری وجود نداشت.به این ترتیب فرزام به بن بست رسیده به بن بستی که دیگر چاره ای به غیر از دل کندن از خانه و کاشانه خود ندارد.
با وجود اینکه ماتان مرا بحال خود گذاشته بود و دیگر رفت و آمدهایم را کنترل نمیکرد.اما چون آن روز نیم ساعت دیرتر از حد معمول به خانه بازگشته بودم نگاهش آمیخته با سوء ظن بود و زبانش آماده به زبان آوردن کلمات سرزنش امیز.فقط تردید و دودلی دربیان مطلب باعث سکوتش میشد.
تمام تلاشم این بود که خونسردی ام را حفظ کنم.در مقابلش ارام باشم و عکس العملی نشان ندهم که در مورد دانستن علت تاخیرم سماجت به خرج بدهد.چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره به زبان امد و پرسید:از حاج بابا چه خبر؟
خدا را شکر که برای پاسخ به این سوال ناچار به کتمان نبودم.با صدای آرامی گفتم:خیلی وقت است که خبری از او ندارم.خیلی عجیب است دیگر اصلا سراغی از من نمیگیرد.
باورش نشد و با لحنی آمیخته با شک و تردید گفت:یعنی میخواهی بگویی اصلا سراغی از تو نگرفته!بعد از آن همه خط و نشان کشیدنها مگر ممکن است؟!
-منهم از همین تعجب میکنم.
منتظر سوال بعدی اش بودم و انتظارش را داشتم.فقط یک لحظه مکث کرد و دوباره پرسید:آن جوان چی؟از او هم خبری نداری؟
خیالش را راحت کردم و گفتم:قرارمان این بود که دیگر خبری از هم نداشته باشیم مگر تو این را نمیخواستی؟
از جوابم یکه خورد.شاید لحن کلامم تند بود و شاید هم سرزنش آمیز.چرا در کوچه باغهای سرسبز زندگی رهگذران شبگرد بوی خوش عطرش را که حس میکنند آهنگ حزین غم را سر میدهند و سوز دلشان را با آوای خوش در فضای اطراف طنین انداز میسازند؟ماتان هم با وجود اینکه در آن لحظه مژده گسستن ما از هم چون بوی خوش زندگی سرمستش ساخته بود اما سوز سینه ام سینه اش را میسوزاند و غم دلم کوه غصه ای بود افزون بر درد و رنجهای بی شمارش.
از کاری که کرده پشیمان نبود ولی از اینکه باعث شکستن دلم شده پریشان بنظر میرسید.
-منظورت این است که من قاتل خوشبختی ات هستم؟
با لحن ملامت آمیزی گفتم:چه لزومی دارد دوباره در این مورد بحث کنیم.امتحانم نزدیک است اگر کمی غفلت به خرج دهم رفوزه میشوم
کوتاه نیامد و دوباره پرسید:تو از من دلخوری درست است؟فکر میکنی سنگریزه های بدبختی ام را زیر پایت میلغزانم تا تو را هم مثل خودم به زمین بزنم؟
در حالیکه در دل از او گله مند بودم گفتم:وای ماتان امروز چه حرفهای عجیب و غریبی میزنید.تب تند خیلی زود عرق میکند.من دیگر اصلا به فکرش نیستم.
با تردید نگاهم کرد و گفت:منکه باور نمیکنم.تو دلت با زبانت یکی نیست.همین الان که داشتی این حرفها را میزدی بنظرم رسید که بغض کرده ای.
-برای چه میخواهی مرا هم دچار تردید کنی.کم کم دارم خودم هم شک میکنم.من خیلی گرسنه ام مگر ناهار حاضر نیست؟
-برای اینکه از جواب دادن بمن طفره بروی دلت از گرسنگی مالش میرود.من دخترم را میشناسم به سادگی نمیتوانی گولم بزنی.آخر چطور پدرت که قسم خورده بود حتی اگر شده بزور تو را سر سفره عقد ناپسری اش خواهد نشاند این روزها کجاست؟پس چرا دیگر پیدایش نیست؟باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد تو میدانی؟
-نه نمیدانم.
-غیر ممکن است باور نمیکنم دارم کلافه میشوم.میترسم نقشه دیگری کشیده باشد.
به سیب زمینی کاسه ی خورشت قیمه ای که انسیه درون سفره نهاد ناخنکی زدم و گفتم:بیخود دلت شور نزند.هیچ اتفاقی نمی افتد.
انسیه کمر راست کرد و از کنار سفره برخاست.سینی خالی را به دیوار تکیه داد و خود در کنارش ایستاد.بنظر میرسید حرفی برای گفتن دارد که در بیانش مردد است.
ماتان کاسه ای آب را لبان تشنه اش نزدیک کرد و خطاب به او گفت:چی شده انسیه؟اگر چیزی میخوای بگو.
نگاهش را بسوی من چرخاند سپس سر به زیر افکند و با ترس و لرز گفت:تقصیر رحمان نبود باور کنین خانم یه ساعت پیش فقط به این قصد به بازار رفته بود که واسه اتاق بچه ها یک گلیم بخرد.بخدا اصلا قصد رفتن به حجره آقا رو نداشت.اما موقع رد شدن از اونجا نمیدونم چطور شد که حاج آقا چشمش به اون افتاد صداش کرد و حال شما و رعنا خانومو ازش پرسید.بعدش گفت یه کمی صبر کن بذار هم ماهیونه چند ماه خودتو بدم و هم خرجی خونه رو.
-خب آنوقت رحمان چکار کرد؟
-نمیدونست چکار کنه.میترسید اگه بگیره شما اوقاتتون تلخ بشه و اگه نگیره حاج آقا از کوره در بره .آخه بالاخره ما هم نون خور آقا هستیم.بخاط رهمین دل به دریا زد و گرفت.
ماتان لبخند تلخی بر لب آورد و با لحنی آمیخته با افسوس گفت:حق با رحمان است.بلاخره زندگی خرج دارد.
انسیه از شنیدن این جمله احساس آرامش کرد.دست آویخته اش از پهلو جدا شد و داخل جیب شلیته اش فرو رفت.سپس دسته اسکناسها را در کنار سفره نهاد و گفت:ماهیونه ما رو جدا به رحمان داده.این سهم شماست.
سپس با شتاب از اتاق بیرون رفت.ماتان چشم به بسته ی اسکناسها دوخت و خطاب به من گفت:نمیفهمم سر در نمی آورم.انگار دوباره مثل چند ماه پیش به غیر از خرجی دادن کاری بما نداره.
دوباره احساس دلتنگی کردم.دوباره دلم گرف و قلبم از هم فشرده شد.وجود فرزام داشت کم کم باعث پیوستگی من و پدرم به هم میشد اما دوباره بین ما فاصله افتاده بود.نیازهایم به محبت وجود داشت هم به محبت او و هم فرزام ولی اینبار این من بودم که تیشه به ریشه خواسته هایم زدم و خودم را از آن محروم میکردم.
چشم به مادرم دوختم که منتظر پاسخم بود.سپس لبهایم را بروی گونه اش فشردم و گفتم:چه بهتر.تو که از خدا میخواستی اینطور بشود.
-اگر حقه ای در کارش نباشد چرا همین را میخواستم ولی این مرد قابل اطمینان نیست.چه بسا همین الان دارد به ریش ما میخندد و زودباوری مان را به باد تمسخر میگیرد.من شوهرم را میشناسم.مصیب هیچوقت نیتش خیر نبوده و بدون منظور دست به کاری نزده.
سپس نگاه موشکافانه اش را به نگاهم دوخت و پرسید:ببینم رعنا نکند تو و پدرت قول و قرارهایی با هم گذاشته اید!؟
قیافه حق بجانب و مظلومانه ای بخود گرفتم و گفتم:من!ماتان؟!منکه گفتم خیلی وقت است او را ندیده ام.انگار از محبت کردن به من پشیمان شده.
-من میگویم اینطور نیست و همین روزهاست که دوباره ابتکار به خرج دهد و چشمه ی تازه ای از شیرین کاریهایش را به نمایش بگذارد.باید صبر کنیم ببینیم چه پیش می آید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)