فصل 35

داماد کم تحمل بود و میخواست هر چه زودتر بساط عروسی را راه بیندازد.با وجود اینکه بخت اولش نبود بخاطر رضایت خاطر خانواده عروس جشن مفصلی گرفت.دخترهایش ساقدوش عروس بودند و با بی میلی دنباله ی لباس ساتن را را بدست داشتند.
از حاج بابا خبری نبود.نمیدانم فرزام چطور توانسته بود راضی اش کند که موضوع این وصلت را مسکوت بگذارد و دست از سماجت بردارد.
خودم را عادت داده بودم که در راه مدرسه توجهی به اطراف نداشته باشم به دیدگانم نهیب میزدم که بروی آنچه نباید ببیند بسته شود حتی اگر دلم به روی مردمکش بنشیند و وسوسه اش کند که بدنبال خواسته اش به این سو و آن سو بچرخد باز هم عکس العملی نشان ندهد.
اردیبشهت ماه با همه ی زیبایی اش بی هیجان به انتها رسید.کم کم داشتم خودم را برای امتحان آخر سال آماده میکردم.آخرین ماه مدرسه بود و بعد از آن روزها و شبهایم در خانه یکنواخت و بی هیجان سپری میشد.
از مدرسه که بیرون آمدیم ژیلا در کنارم راه افتاد و گفت:مایلی بخانه ما بیایی که با هم حساب و هندسه کار کنیم؟
-نه میدانی که ماتان دوست ندارد من به خانه ی همشاگردیهایم بروم.
منتظر بود تعارفش کنم که در عوض او به خانه ی ما بیاید اما من بعید میدانستم که اصلا آن روز حوصله ی حل کردن مسایل حساب و هندسه را داشته باشم.بطرفش دست تکان دادم و گفتم:خداحافظ فردا میبینمت.
یک نفر داشت پشت سرم قدم برمیداشت و صدای پایش هر لحظه نزدیکتر شنیده میشد.
-رعنا جان.
صدای ناآشنای یک زن بود.نمیدانستم باید به عقب برگردم یا خودم را به نشنیدن بزنم و براهم ادامه بدهم.
-یک لحظه صبر کن رعنا جان.
اینبار به عقب برگشتم و نگاهش کردم.چشمان سیاه بی حالت گونه های برجسته و پوست سبزه چهره اش هم آشنا بود و هم ناآشنا.با دقت بیشتری نگاهش کردم.وای خدا من این ملوس بود ملوس مادر فرزام از من چه میخواست؟و برای چه به دیدنم آمده بود؟زیر لب سلام کردم و بی آنکه اشنایی بدهم پرسیدم:با من کاری داشتید؟
برخلاف تصورم لحن کلامش گرم و پر از محبت بود:مرا بجا آوردی یا نه؟
-فکر میکنم شما زن حاج بابا باشید.
-درست است من ملوس هستم مادر فرزام.خیلی وقت بود که آرزوی دیدارت را داشتم.آن روز که به منزلتان آمدم خودت را نشانم ندادی.حالا میفهمم که چرا فرزام آنطور بی قرار توست.چه به روز این پسر آوری رعنا شب و روزش را نمیفهد.گیج و کلافه است با وجود اینکه تظاهر میکند که دیگر علاقه ای به تو ندارد وجودش سراپا آتش است.من یک مادرم و نمیتوانم از او غافل باشم.دیروز ظهر سر سفره ناهار در کنارش نشستم و التماسش کردم که حقیقت را به من بگوید.ابتدا زیر بار نرفت اما بالاخره در مقابل اشک و زاریهایم تسلیم شد و اعتراف کرد که این جدایی خواسته ی تو بوده نه میل او.چرا رعنا؟اگر من گناهکارم که زن پدرت شدم گناه این پسر چیست؟برای چه باید به آتش ما بسوزد؟تو خودت چی؟یعنی واقعا دوستش نداری؟حرف بزن به من بگو چه احساسی داری.
بجای جواب پرسیدم:حالش چطور است؟پایش خوب شده یا نه؟
-وقتی که او را نمیخواهی چه فرقی برایت میکند که حالش خوب باشد یا بد.مگر اینکه هنوز دوستش داشته باشی.تو حتی به خودت هم دروغ میگویی.
-نه شما اشتباه میکنید به هر که دروغ بگویم به خودم نمیتوانم دروغ بگویم و خوب میدانم چه احساسی دارم.
از اینکه داشتم احساسم را لو میدادم پشیمان شدم و سکوت اختیار کردم.در انتظار شنیدن بقیه ی سخنانم با بی صبری چشم به من داشت و ناگهان با صدای فریاد مانندی پرسید:پس چرا ساکت شدی بگو چه احساسی داری؟
-هر احساسی هم داشته باشم مهم نیست.مهم تصمیمی است که گرفته ام.
-تو وادارش کردی به مصیب دروغ بگوید و نظرش را نسبت به خود برگرداند.نمیدانی وقتی که به او گفت دیگر تو را نمیخواهد آن مرد چه حالی شد.خدا میداند مصیب چه بر سرش آورد.چیزی نمانده بود با پسر بیچاره ام گلاویز شود.فریادهای گوشخراشش پیش در و همسایه آبرویمان را برد.یک بند هوار میکشید مگر این دختر آلت دست تو بود.برای چه کاری کردی که گمان کند دوستش داری.فرزام درمانده بود نه میتوانست جوابش را بدهد و نه سکوت اختیار کند.در عین اینکه قلبش از عشق تو زخمی بود.دلش از ناسزاهای پدرت چرکین میشد.او تو را میخواست با تمام عشق و احساسش و آنوقت داشت به جرم دوست نداشتنت مجازات میشد و به جرم بی وفایی مورد خشم پدرت قرار میگرفت.تنها کسی که گول نخورد من بودم و تنها کسی که حس میکرد کاسه ای زیر نیم کاسه است باز هم من بودم.چند بار زبان گشودم تا حقیقت را به مصیب بگویم ولی همیشه نگاه ملامت آمیز فرزام مانعم میشد.حالا دیگر آن صمیمیت سابق را نسبت بهم ندارند فقط در حد احتیاج در حجره با هم صحبت میکنند.همین چند روز پیش پدرت به من گفت که بر خلاف تصورم پسرت دمدمی و هوسباز است و احساس دختر نازنینم را به بازی گرفته.
-شما که به حاج بابا نگفتید اینطور نیست؟
-فرزام قسمم داده که نگویم وگرنه هیچوقت نمیگذاشتم چنین تصوری در مورد این پسر پاکدل و نازنین داشته باشد همین روزهاست که جوان دیگری را برای همسری ات زیر سر بگذارد.
ناله کنان گفتم:نه غیر ممکن است من زن مرد دیگری نمیشوم.
لبخند رضایت آمیزی به لب آورد و گفت:خیالم را راحت کردی.من نمیتوانم منطق مادرت را قبول کنم درست است که او از من متنفر است ولی این دلیل نمیشود که با احساس دو جوان بازی کند شما همدیگر را دوست دارید نه تو با مرد دیگری خوشبخت میشوی و نه فرزام با زن دیگری.اگر از من متنفر است میتواند تلافی اش را سر خودم در بیاورد نه سر شما دو نفر حالا مصیب مرتب سرکوفت این پسر را به من میزند.سر سفره با هم کلامی صحبت نمیکنند.همیشه در مقابلش بد اخم و عبوس است.و حتی اگر منعش نکنی ممکن است جوان بیچاره را از حجره اش بیرون بیندازد.باز هم حاضر نیستی کوتاه بیای؟
-ما حرفهایمان را زده ایم و هر دو این شکنجه را پذیرفته ایم.اگر حاج بابا به این سادگی از زنش گذشت من نمیتوانم از مادرم بگذرم.وقتی که ناچار باشم از میان دو نفر یکی را انتخاب کنم چاره ای به غیر از گذشتن از فرزام ندارم.خواهش میکنم به حاج بابا چیزی نگویید.
-اگر به پسرم قول نداده بودم میگفتم.ادامه این بازی درست نیست نه تنها شما دو نفر هر دو بازنده اید بلکه این بازی هیچ برنده ای ندارد.نه مادرت چیزی را به دست خواهد آورد و نه هیچکس دیگر به هدفش خواهد رسید.
عصبی شدم و با لحن تندی گفتم:هدف ماتان این نیست که چیزی را بدست بیاورد.اشتباه نکنید.شما به مادرم ظلم کردید و این ظلم دامن من و فرزام را گرفت.اگر زن پدرم نبودید ما میتوانستیم با هم خوشبخت شویم ولی حالا ناچاریم تن به جدایی بدهیم.آخر ماتان چطور میتواند در شب عروسی دخترش در کنار زنی بنشیند که خوشبختی اش را از او گرفته.انصاف داشته باشید فکر میکنید تحمل این شکنجه آسان است؟
-شاید برای منهم آسان نباشد که در کنار هوویم بنشینم اما بخاطر سعادت پسرم حاضرم رویش را ببوسم و دست دوستی به او بدهم.
-این برای شما اسان است چون در این قضیه او همه زندگی اش را باخته و شما آن را بدست آورده اید.من شاهد رنچ و دردش در این سالهای تنهایی بوده ام.در این ماجرا به من هم کم ظلم نشده.آن زمان که نیاز به محبت پدر داشتم باعث شدید که همه ی محبتش را نثار هما بکند و وجود مرا بدست فراموشی بسپارد.
-هیچوقت وجود تو را بدست فراموشی نسپرد و نامت همیشه ورد زبانش بود.اگر به دیدنتان نمی آمد بخاطر کج خلقیهای مادرت بود.
-یعنی توقع داشتید بعد از آن ظلمی که به او شده خوش خلق باشد؟دلم میخواست بدانم اگر این بلا به سر خودتان آمده بود چه میکردید؟برای دفاع از حقتان زمین و زمان را بهم میریختید اما مادر بیچاره من با صبر و بردباری تحمل میکرد و حتی میکوشید رنجی را که میکشید از من پنهان کند.
-من اینجا نیامده ام از حق خودم دفاع کنم و عملم را موجه جلوه بدهم.من زن بیوه ای بودم که میخواستم سر و سامان بگیرم و هرگز تصور نمیکردم که زن اول شوهرم آن عکس العمل را نشان خواهد داد و حاضر به تحمل وجود هوو در زندگی اش نخواهد شد.
-چه خیال خامی چه کسی حاضر میشود با میل و رغبت وجود هوو را در زندگی اش بپذیرد.
-باز هم میگویم من اینجا نیامده ام که محاکمه ام کنی بلکه آمده ام عشق تو را محک بزنم و ببینم ایا بهمان اندازه که او دوستت دارد و بخاطر این عشق حاضر به از خودگذشتگی است تو هم دوست داری.جوابت تکلیف مرا روشن خواهد کرد.بگو دوستش داری یا نه؟
-حالا دیگر چه فرقی میکند.
-چون اگر دوستش نداشته باشی نمیگذارم بیش از این ناچار به تحمل این تحقیر باشد.چه لزومی دارد بگذارم در حجره ی مردی کار کند که از او متنفر است وادارش میکنم خانه ی موروثی اش را بفروشد و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود.
فریادی را که آمیخته با کلمه نه بود در گلو کشتم.بغضی سمج به مبارزه با اشکهایم پرداخت و در گلویم گلوله شد.در دل نالیدم نه اونباید از ایران برود.
نگاه ملوس خیره و موشکاف بود.بی آنکه فریاد بزنم فریادم را میشنید و بی آنکه بگریم قطرات اشکم را که بجای گونه بروی سینه ام فرو میریخت حس میکرد.
صدایش را شنیدم که میگفت:باید میدانستم که دیر یا زود دلش را خواهی شکست.تقصیر من است نباید میگذاشتم کار به اینجا بکشد باید از اول میدانستم که این عشق بی حاصل است و این وصلت امکان ندارد.
-فرزام میداند که شما به دیدنم آمده اید؟
-نه نمیداند و نباید هم بداند بعد از این ماجرا پدرت را دیده ای یا نه؟
-نه دیگر به سراغم نیامده.
-به گمانم دلیلش اینست که میترسد از او سراغ فرزام را بگیری.بیچاره گمان میکند که این پسر دل دخترش را شکسته دیگر نمیداند که چه به روزش آورده ای خب چه میگویی رعنا؟فرزام از اول هم کاسبی را دوست نداشت و فقط به احترام مصیب تن به خواسته اش داد.حالا که او هم میلی به این همکاری ندارد چه بهتر که پسرم تکلیف زندگی آینده اش را روشن کند.گرچه بدون تو هیچ جا آرام نخواهد گرفت.با چه عشق و علاقه ای جفت آن فرش ابریشمی را خرید و بخانه آورد.تو داری هم به خودت ظلم میکنی و هم به جوانی که با صفا و صمیمیت دوستت دارد و حاضر است جانش را فدایت کند.بخاطر پسرم حاضرم به هر خفت و خواری تن بدهم.بمن بگو چه چیزی مادرت را راضی میکند؟حاضرم به پایش بیفتم التماسش کنم که بگذارد زن فرزام شوی در عوض قول میدهم نه در جشن عروسی تان شرکت کنم و نه به خانه ی پسرم رفت و امدی داشته باشم.من در زندگی شما گم میشوم.برای من کافی است که بدانم فرزام به ارزویش رسیده و دیگر غمگین و دل شکسته نیست یعنی ممکن است باز هم رضایت ندهد؟
-نه نمیشود.غیر ممکن است زیر بار برود.حتی حاضر نخواهد شد کلامی در این مورد بشنود.اگر راهی وجود داشت نمیگذاشتم کار به اینجا بکشد.وقتی همه ی راهها را بروی خودم بسته دیدم این تصمیم را گرفتم.
احساس میکردم که به بن بست رسیده به بن بست و نقطه پایان گفتگو و هیچوقت به هدف نخواهد رسید.سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:پس فرزام چاره ای به غیر از رفتن ندارد.میدانم که دل کندن از این شهر و دیار برایش اسان نیست میدانم که دلش را اینجا میگذارد و میرود.من رنج دوری اش را بجان میخرم تا شاید در این سفر هوای تو از سرش بیرون برود و مادرت هم به آرزویش برسد.شاید دیگر هیچوقت او را نبینی.پیغامی برایش نداری؟
برای مهار کردن آرزوهایم که حالت تهاجمی به خود گرفته بودند قلبم را در مقابل احساسم سنگ کردم و حسرتهایم را در صدایم کشتم و گفتم:از قول من به او بگویید سفر بخیر.