صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 59

موضوع: نوایی از دل | فریده رهنما

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 29

    بالاخره حاج بابا رفت و من مادرم تنها شدیم.از تنها ماندن با او وحشت داشتم.خطوط چهره اش جمع شد گونه ها فرو رفت.طرز نگاهش قابل تشخیص نبود.انگار مرا نمیدید بنظر میرسید وجودم را بدست فراموشی سپرده.به کجا نگاه میکرد و به چه می اندیشید؟
    ابتدا دستهایش مشت شد و حالت حمله به خود گرفت سپس آنها را فرود آورد و به روی زانوهایش رها کرد و بعد ناگهان فریاد کشید:دروغگو.
    مخاطبی نداشت مرا که با بدن لرزان در گوشه اتاق به دیوار چسبیده بودم نمیدید.صدایش اوج گرفت و با خشم در آمیخت.
    -دروغگو فکر کردی بهمین سادگی میتوانی مرا بفریبی.تو دیگر از آنها جدا نیستی.خودت اینجایی اما روح و فکرت با آنهاست.با خود میگویی به جهنم که مادرش هووی مادر من است.به جهنم که روزگارمان را سیاه کرده.من دوستش دارم.همینکه چشم مرا دور میبینی راه می افتی و به دیدنش میروی و با زبان بی زبانی به او پدرت میفهمانی که از دوری اش بی قرار و ناآرامی.بخاطر همین است که مصیب اطمینان دارد تو عاشق آن جوانی.دیگر کار را تمام شده میداند.چه بخواهم چه نخواهم از دستم رفته ای و نمیتوانم جلودارت شوم.تو امروز بعدازظهر به آنجا رفته بودی؟
    بی اختیار پرسیدم:از کجا میدانی؟
    -پس حدسم درست است.چرا اینکار را کردی؟مگر به من قول ندادی بودی.
    سر به زیر افکندم و جوابش را ندادم.احساسم سردرگم و ناشناخته بود.مادرم را دوست داشتم پس چرا نمیتوانستم مطابق میلش رفتار کنم؟چرا نمیتوانستم چون گذشته نسبت به پدرم نامهربان باشم و جواب بی مهری هایش را با بیمهری بدهم؟برای چه آنروز از غیبت مادرم استفاده کردم و به حجره اش رفتم؟
    با لحن تحکم آمیزی گفت:مگر با تو نیستم چرا جوابم را نمیدهی.اگر میخواهی بروی برو.جلویت را نمیگیرم ولی به من نارو نزن و دروغ نگو تو بزرگترین ضربه را به من زدی حتی صدها برابر سخت تر از ضربه ای که مصیب زد.آن موقع تحملش اسانتر بود .تو دیگر از دستم رفته ای میدانم.آنها قلب و احساست را خریده اند.یکی نیست به من بگوید چرا اینقدر خودت را سبک میکنی قیدش را بزن.همین روزهاست که خبر عروسی ات به گوشم برسد همانطور که خبر عروسی پدرت رسید.مگر خودش نگفت اختیار دارت است.من این وسط چه کاره ام بخصوص که دل تو هم برایم غش میرود.سد تو دل من است که میدانی فقط با شکستنش میتوانی از آن بگذری و به مرادت برسی.چرا معطلی بشکن و از سدش بگذر و به آنچه میخواهی برس.همان موقع که گفتی نکند حاج بابا باشد فهمیدم که چکار کردی برای چه به حجره اش رفتی؟
    چاره ای به غیر از پاسخ نداشتم.بی آنکه نگاهش کنم گفتم:دلم شور میزد نمیدانستم چه بر سر فرزام آمده حتی حاج بابا هم به سراغم نمی آمد.
    او زرنگ است میداند چکار کند.مخصوصا به سراغت نمی آید تا دلت به شور بیفتد و به سراغشان بروی.با چه حقه ای مهر این پسر را به دل تو انداخته.طوری هوایی ات کرده که دیگر آرام و قرار نداری.
    بی طاقت شدم و بی اختیار گفتم:تکلیف من چیست ماتان؟میدانم که حاج بابا به من و تو بد کرده.میدانم که نباید فرزام را دوست داشته باشم میدانم که او پسر دشمن من است و نباید بدنبالش بروم اما بی اختیار به آن سو کشانده میشوم.
    بهت زده نگاهم کرد با وجود اینکه میدانست در قلبم چه میگذرد انتظار شنیدن این کلمات را نداشت.خراش ناخنهای بیرحم رنج به روی سینه اش ناله ی درد را از گلویش خارج ساخت.
    -دیدی گفتم؟پس حق با من بود.تو از دستم رفته ای.چطور به این سادگی توانستی اسیرش شوی.نوه ی ترابعلی کهنه فروش لیاقت دختر حاج مصیب را ندارد.تو که میگفتی هرگز زیر بار این عروسی نخواهی رفت.پس چه شد؟
    با لحن مصممی که خود باور نداشتم گفتم:حالا هم میگویم.فقط بخاطر توست که زیربار نمیروم وگرنه...
    سکوت اختیار کردم و ادامه ندادم زجری که میکشید صدایش را لرزان ساخت.
    -وگرنه چه؟وگرنه دوستش داری درست است؟تو که حرف دلت را زدی پس چرا ساکت شدی؟
    دست بروی قلبش نهاد و به پشتی تکیه داد.برآشفتگی اش باعث وحشتم زد حوادث آن روز به اندازه کافی قوایش را تحلیل برده بود.بلایی که من به سرش می آوردم خارج از حد توانش بود.آنقدر دوستش داشتم که نمیتوانستم شاهد رنج و دردش باشم.
    بخود نهیب زدم اگر اتفاقی برایش بیفتد چطور میتوانی خود را ببخشی؟سرم رابه روی سینه اش قرار دادم تا هم خود آرام گیرم و هم به او ارامش بدهم.
    منتظر شدم دست نوازشگرش چون همیشه وجودم را لمس کند و صدای گرم و پر مهرش به گوشم برسد ولی نه حرکتی از خود نشان داد نه دستش بدنم را لمس کرد و نه صدایی از گلویش خارج شد.سرد و بی تفاوت به همان حال باقی ماند.دل از من بریده بود درست همانطور که دل از پدرم بریده بود سر برداشتم و نگاهش کردم.در چهرهش احساسش نمایان نبود.
    شانه هایش را تکان دادم و با لحن پر التماسی گفتم:با من حرف بزن خواهش میکنم من فقط تو را میخواهم.
    در حالیکه هنوز به همان نقطه خیره شده بود با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:دروغگو.
    -باور کن دروغ نمیگویم قول میدهم دیگر هرگز نام او را به زبان نیاورم.
    آهی کشید و گفت:فقط به زبان نیست پس قلبت چی؟لزومی ندارد برایم نقش بازی کنی.در ظاهر اسمش به زبانت نیاید و در باطن قلبت بخاطر او بتپد.تازه اگر هم بخواهی به قولت وفادار بمانی مصیب نمیگذارد فقط کافی است یک صحنه دیگر مثل همان زمین زدن اسب جور کند و جلوی خانه ی ما به نمایش آن بپردازد.آن موقع دیگر هیچ قول و قراری به یادت نمیماند.به گمانم وقتش رسیده جل و پلاسم را جمع کنم و به همان جهنم لعنتی خانه ی پدرم برگردم.
    -اگر بروی منهم با تو می آیم.
    به تمسخر خندید و گفت:معلوم نیست برای خودم هم در آنجا جایی باشد چه برسد بتو.
    به ندرت به منزل پدربزرگم میرفتیم هیچوقت خاتون ما را تحویل نمیگرفت و همیشه به محض دیدنمان ابرو درهم میکشید.سخنانش تلخ و زهر اگین بود و با حرکات خود نشان میداد که منتظر است زودتر این دیدار به پایان رسد و دیگر ناچار به تحمل ما نباشد.
    یک وری مینشست سنگینی بدنش را به جهتی مخالف محلی که ما نشسته بودیم متمایل میساخت.به محض اینکه دست بطرف ظرف شیرینی میبردم با چشم غره ای اشتهایم را کور میکرد و باعث میشد از خوردن آن منصرف شوم.
    هیچوقت به دیدنمان نمی آمد تا به ما بفهماند میلی به رفت و امد با بچه های همسرش ندارد.همیشه اقاجان بتنهایی به خانه ی فرزندانش میرفت و با اصرار از آنها میخواست که اهمیتی به بد قلقی های خاتون ندهند و تنهایش نگذارند.دایی مسعود ترجیح میداد برای دیدن او به حجره اش برود.ولی ماتان و خاله ماه بانو ماهی یکبار سختی این دیدار را بجان میخریدند و به خانه اش میرفتند.
    هم خانه شدن با چنین زنی امکان نداشت.ماتان تکانی بخود داد دست مرا که دور کمرش قلاب شده بود پس زد و برخاست.با نگرانی پرسیدم:کجا میروی؟
    با لحن تندی پاسخ داد:به همان جهنمی که باید بروم.دیگر سد راه خوشبختی ات نمیشوم.بالاخره وقتی شوهر کنی دیگر جای من در این خانه نیست.پس چه بهتر که زودتر تکلیف خودم را بدانم.
    -منکه فعلا قصد ازدواج ندارم.
    -نه اصلا فقط قند توی دلت اب میشود.
    باورم نمیشد که قصد بازگشت به منزل پدری را داشته باشد.بازگشت به آنجا نهایت ناامیدی بود و نقطه پایان.این من بودم که داشتم این بلا را به سرش می آوردم.
    پا که به درون صندوقخانه نهاد بدنبالش دویدم دستش را که برای گشودن قفل صندوق دراز شده بود گرفتم و گفتم:نه ماتان نمیگذارم بروی.
    درون پستو تاریک بود و در آن نوری به چشم نمیخورد.دستش را کشیدم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:هوا تاریک شده این موقع شب تنها کجا میخواهی بروی؟اصلا چطور دلت می آید مرا تنها بگذاری؟
    نیشخندی زد و گفت:تو هم برو پیش آنها.
    -من نمیتوانم با نامادری زندگی کنم.همانطور که تو نمیتوانی بخدا این راهش نیست باور کن.
    اینبار روی برگرداند و غریبه وار نگاهم کرد و پرسید:فکر میکنی راهش کدام است؟
    -که به من فرصت بدهی.
    اتاق تاریک شده بود نه برق شهر را روشن کرده بودند و نه هیچکدام از ما فرصت روشن کردن چراغ نفتی روی تاقچه را یافته بودیم در تاریکی به زحمت چهره اش را میدیدم اما قطرات اشکش چون نوری در تاریکی درخشید اینبار دستم را پس نزد و به من فرصت داد تا آن را به لب نزدیک کنم و با بوسه ای عذر گناهم را بخواهم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 30

    طناب دار را به دور گردن احساسم پیچیدم تا صدایش را در گلو خفه کنم.با خود گفتم حتی اگر دوباره نجیب در مقابل چشم من لگد به سینه ی فرزام بزند و او را نقش زمین کند از دیدن چهره ی خون آلودش نه فریاد خواهم زد و نه از جایم تکان خواهم خورد.
    سفره ی شام پهن نشده جمع شد.هیچکدام نه میلی به خوردن داشتیم و نه میلی به گفتگو.
    شبها معمولا زود میخوابیدیم و عادت به رفت و آمد آخر شب نداشتیم.انسیه مشغول گستردن رختخواب شد و من و مادرم برای شستن دست و صورت به کنار حوض رفتیم.دستم را که در آب فرو کردم ماهیها به جست و خیز پرداختند.هوا لطیف بود و بوی عطر گل یاس و اطلسی چون مسکنی بود برای تسکین غم و اندوه هایمان مشتی آب به صورت زدم و قبل از اینکه برخیزم صدای رحمان را که برای قفل کردن در به دالان رفته بود شنیدم که میگفت:اختیار دارین حاج آقا بفرمایین.همه بیدارن.
    از شدت دستپاچگی چیزی نمانده بود پایم بلغزد و با سر به درون حوض سرازیر شوم.وای خدای من باز هم حاج بابا!اینبار دیگر چه میخواست؟
    دوباره حالت چهره ماتان دگرگون شد.غضب آلود نگاهم کرد و با لحنی آمیخته با غیظ گفت:دیگر حاضر نیستم با او روبرو شوم مگر این مرد خانه زندگی ندارد.آخر از جان ما چه میخواهد.
    صدای پای پدرم را میشناختم.با اطمینان گفتم:گمان نکنم حاج بابا باشد.
    -حتما خودش است چه کسی به غیر از او این موقع شب به سراغمان می آید.
    -من ماه تابان.
    این صدای پدربزرگ بود.نفسی براحتی کشیدم.خدا را شکر.ماتان برخاست و با چهره بشاش به استقبالش شتافت و گفت:خوش آمدید اقاجان چه عجب از این طرفها فکر کردم امسال عید خیال ندارید به بازدیدمان بیاید.
    -طعنه نزن دختر.تو که میدانی من چقدر گرفتارم.شبها تا دیروقت در حجره میمانم و درست وقت خواب به خانه برمیگردم.هنوز برای بازدید عید دیر نشده.
    -خوش آمدید شام خوردید یا نه؟
    -چند ماهی است که شام خوردن را ترک کرده ام.سنگین که میشوم خوابم نمیبرد.
    از پله ها بالا رفتیم.ماتان چراغ برق تالار را زد و گفت:بفرمایید تو
    آقاجان به اعتراض گفت:غریبه که نیستم.همان اتاق نشینمن بشینم بهتر است.
    -آخر آنجا رختخوابهایمان پهن است.
    -عیبی ندارد روی تشک مینشینیم و با هم گپ میزنیم.
    کفشهایش را کند و آنها را جلوی در چفت کرد.سپس وارد اتاق شد بروی رختخواب نشست به متکا تکیه داد و گفت:امشب درست در لحظه ای که میخواستم دکان را ببندم و بخانه برگردم مصیب به دیدنم آمد.
    آه از نهاد مادرم بر آمد.حالت چهره اش عبوس و گرفته شد حالت تعجب به خود گرفت و پرسید:برای چه!او که در این چند سال سراغی از شما نگرفته بود.پس چی شد که محبتش گل کرد؟
    -درد دلش زیاد بود.یک ساعتی نشستیم و گپ زدیم.تو هم به خودت ظلم کردی و هم به این دختر.
    زیر نور چراغ به دقت به چشم پدربزرگ چشم دوختم.موهای جلوی سرش کاملا ریخته بود.بنظر میرسید که خیلی پیر شده.پیشانی اش پرچین و شکن بود و چروکهای دور چشم خوشه وار بهر طرف ریشه دوانده بود.
    نمیدانم از اینکه همسرش او را در انحصار خود در آورده و بین وی و فرزندانش فاصله افکنده چه احساسی داشت؟شاید حتی در آن لحظه هم خاتون نمیدانست که شوهرش به دیدن ما امده است.چه بسا حتی قرار هم نبود که بداند.
    ماتان با لحن ملامت آمیزی گفت:پس شما هم تحت تاثیر دروغهایش قرار گرفتید.وقتی سال به سال به سراغمان نمی آیید.چه میدانید ما چه میکشیم.
    -این بچه های من هستند که نامهربان شده اند و حتی ماهی یکبار هم به من سر نمیزنند.
    -دلیلش را خودتان میدانید.خاتون از خدا میخواهد اصلا به دیدنتان نیایم.
    چپق را گوشه لب نهاد و پکی به آن زد و گفت:خاتون که به غیر از شما بچه دیگری ندارد.اگر از اول قبوش میکردید این بیگانگی در بین شما بوجود نمی آمد اما هیچوقت حاضر نشدید این واقعیت را بپذیرید که مادرتان مرده و او بجایش نشسته.
    با یادآوری اولین خاطره تلخ زندگیش همه ی تلخکامیهایش را بیاد آورد.آهی کشید و گفت:واقعیت مرگ بی بی را پذیرفتیم ولی جانشینی اش را هرگز.
    -عیب تو ماه بانو این است که خودخواهید و سرسخت و لجباز.نصیب حق دارد.همین خودخواهی و یکدندگی باعث شد کار به اینجا بکشد.
    ماتان که روی رختخواب من نشسته بود دستش را بروی متکا نهاد به روی آن چنگ زد و دندانهایش را از خشم بهم فشرد و زیر لب گفت:منظورتان را نمیفهمم.
    آقاجان طبق عادت چایی را در نعلبکی ریخت آن را به لب نزدیک کرد و در حال جویدن حبه قند گفت:خاتون هر عیبی داشته باشد یک زن مطیع و سازگار برای من است.بچه هایم که هر کدام بدنبال زندگی خودشان رفته اند.اگر بعد از مادرتان زن نمیگرفتم چه کسی به دادم میرسید.تو مصیب را از خانه فراری دادی و باعث شدی دنبال زن دیگری برود.هیچ به این فکر هستی که بعد از اینکه رعنا را شوهر بدهی چه به سرت خواهد آمد؟نه به خاتون روی خوش نشان داده ای که بتوانی بخانه ما برگردی و با او زیر یک سقف زندگی کنی و نه شوهرت را برای خودت نگه داشتی.لابد بخاطر همین است که حاضر نیستی دخترت را به خانه ی بخت بفرستی.
    ماتان بی طاقت شد قدرت تحمل را از دست داد و در حالیکه به شدت خشمگین بود گفت:چه کسی گفته حاضر نیستم شوهرش بدهم؟!داداش مسعود برایش خواستگار پیدا کرده اما مصیب میگوید مرغ یک پا دارد و بی چون و چرا دخترم باید زن ناپسری ام بشود.شما جای من بودید قبول میکردید؟
    -او که بد دخترش را نمیخواهید.لابد تشخیص داده جوان خوب و مناسبی است.میگوید نجیب و سر بزیر است.اختیار حجره را بدستش سپرده.مگر تو میخواهی حق رعنا خورده شود.بگذار حق به حق دار برسد.بنظر منکه خیلی احترامت را نگه داشته وگرنه میتوانست دست رعنا را بگیرد و او را با خود ببرد و بگذارد در حسرتش اه بکشی.تو زن بی عقل و بی فکر اصلا خودت هم نمیدانی چه میخواهی.شوهرت را از دست دادی مرا از خودت سرد کردی و حالا داری کاری میکنی که عزیز دردانه ات را هم از دست بدهی.تو قدر ناشناسی این به من ثابت شده.همانطور که در زندگی با من و خاتون نشان دادی که این صفت را داری در زندگی با مصیب هم این را ثابت کردی اگر من جای ان مرد بودم وقتی این بی محبتی و سردی را میدیدم بحای اینکه این خانه را با همه ی دم و دستگاه و خدمتکار برایت بگذارم طلاقت میدادم و دخترت را هم از تو میگرفتم.نه اینکه همه چیز را در اختیارت بگذارم آنوقت تازه یک چیزی هم طلبکار شوی و کاری کنی این دختر از پدرش روی گردان شود و حاضر نشود او را ببیند.هیچ میدانی داری چیکار میکنی؟
    دست ماتان که به اعتراض بلند شده بود استکان چای را که انسیه در مقابلش نهاده بود بروی رختخواب من سرنگون ساخت و صدایش پر خشم و خروش از سینه بیرون آمد:شما که نمیدانید چه به سر من آمده است.امروز پای درد دل مصیب نشستید و بالافاصله مرا محکوم کردید.همانطور که همیشه درددلهای خاتون باعث محکومیت ما میشد.4 سال تمام رعنا از دوری پدرش اشک میریخت.آن موقع مصیب کجا بود؟چرا به سراغش نمی آمد؟پس چطور شد که یکدفعه به فکر این وصلت افتاد؟
    -میگوید بچه خودشان همدیگر را دیدند و پسندیدند.
    -بهمین سادگی؟این ملاقاتها حساب شده و طبق نقشه قبلی بود.میخواست رعنا را از من بگیرد و دلم را بسوزاند.شما بما ظلم کردید.یکبار شد به خاتون بگویید لااقل به این بچه ها روی خوش نشان بده که با رغبت به دیدن پدرشان بیایند؟من از آن مرد بی عاطفه توقع ندارم ولی از پدرم دارم.عوض اینکه طرف من باشد طرف آن ظالم هستید.این موقع شب این همه راه را بیخود نیامدید که حالمان را بپرسید بلکه آمدید که بما بفهمانید در خانه ی شما برویم بسته است و اگر طلاق بگیرم جایی برای زندگی ندارم.کاش نمی آمدید .کاش جواب حسرتهایم را نمیدادید که مرتب از خودم میپرسیدم چرا امسال آقاجان به بازدید ما نیامد.در آن لحظه که وجودتان به روی پله ی دالان چون نوری در تاریکی و سیاهی اندوههایم درخشید بیهوده پنداشتم که آمدنتان باعث تسکین رنجهایم خواهد شد ولی افسوس شما فقط حکم محکومیتم را با خود اوردید همان حکمی را که بعد از مرگ بی بی امضا کرده بودید.اما من میخواهم در مقابل این حکم از خود دفاع کنم.آن موقع ما بچه بودیم.طفلهای معصومی که درد بیمادری را باور نداشتند و چشم براه بازگشتش بودند.چرا در آن موقعیت خاتون نخواست قدمی برای جلب محبتمان بردارد و چرا شما در مقابل او از ما حمایت نکردید؟شما ما را در مقابل آن زن به فراموشی سپردید.همانطور که مصیب هم من و رعنا را در مقابل ملوس به دست فراموشی سپرده بود.
    -تو نه برای مادرت شریک میخواستی و نه حاضر شدی شوهرت را با زن دیگری تقسیم کنی.در صورتی که اگر حاضر به اینکار میشدی رعنا را هم از محبت پدر محروم نمیکردی و او یک در میان به سراغتان می آمد.
    ماتان به نهایت خشم رسیده بود و به نهایت رنج و عذاب.دستش را به حالت عصبی تکان داد و از میان لبهای لرزانش فریادش به اوج رسید:شما هم همان حرفهای مصیب را طوطی وار تکرار میکنید نه من هیچوقت شریک نمیخواستم نه برای مادرم نه برای خودم نه حالا نه آن موقع.
    -من خاتون را گرفتم چون به فکر روزهای تنهایی ام بودم.به فکر امروز که به مرز 70 سالگی رسیده ام تو به فکر روزهای تنهایی ات نیستی.
    -من خیلی وقت است که تنها شده ام.چرا آنموقع که سرم هوو آمد نیامدید به من بگویید کارم اشتباه است و نباید شوهرم را دو دستی تقدیم آن زن کنم؟چون آن موقع منافعتان در خطر نبود و اهمیتی به ناکامی ام نمیدادید اما حالا چون مصیب طوری وانمود کرده که اگر زیر بار نروم این خانه و دخترم را از من خواهد گرفت منافعتان به خطر افتاده میترسید ناچار به بازگشت به منزل شما بشوم.نه خیالتان راحت باشد هرگز به آنجا برنمیگردم.دیگر هرگز قدم در آن خانه نمیگذارم شما که مالک چندین دکان و حجره هستید چرا گذاشتید از صدقه سر مردی زندگی کنم که مرا نمیخواهد؟!اگر برایم یک الونک کوچک میخردید از زیر بار منت مصیب بیرون می آمدم.حالا من مستاصل شده ام آنقدر مستاصل که نمیدانم چکار باید بکنم ولی این را بدانید که محتاج شما نخواهم شد.
    اشکهای ماتان که سالها درون سینه تلنبار شده بود سیلاب وار گونه ها و زیر گردنش را شستشو میداد.صورت خود را با دو دست پوشاند شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد و کلماتش بریده و نامفهوم بود.
    یک زمان مادرم را زن صبوری میدانستم که هیچوقت نمیگریست و غم و دردهایش را در سینه پنهان میساخت.اما در آن لحظه به حد انفجار رسیده بود و دیگر قدرت ایستادگی را نداشت.بهمراه او گریستم بهمراه او رنج کشیدم و برای اولین بار در مقابل پدربزرگم با صدای فریاد مانندی سر به اعتراض برداشتم:چرا این حرفها را به ماتان میزنید؟برای چه اذیتش میکنید؟او چه گناهی کرده که باید از هر طرف مورد شماتت واقع شود.من نمیخواهم زن فرزام شوم مگر زور است.من آن پدری را که 4 سال مرا از یاد برد بود نمیخواهم.عوض اینکه به طرفداری از دختران شماتتش کنید با او در آزار رساندن به ماتان همدست شده اید.من نه میخواهم بهره ای از ثروت حاج بابا ببرم و نه وارد جمع خانواده اش بشوم.وقتی که ما را ترک کرده دیگر از جانمان چه میخواهد؟
    نگاه چشمان ریز و تیزبینش را به دیدگانم دوخت و با سماجت پرسید:مطمئنی که فرزام را نمیخواهی؟
    دستم را بروی دهان احساسم فشردم و برای اینکه از ارتعاش صدایم بکاهم آن را بلند و رسا ساختم و پاسخ دادم:معلوم است که او را نمیخواهم.من زن مردی میشوم که ماتان برایم انتخاب کند.
    لحظه ای مکث کرد و در اندیشه فرو رفت و به حلاجی آنچه که از پدرم شنیده بود پرداخت و سپس زیر لب گفت:پس این حقه باز چه میگوید؟طوری حرف میزد که انگار تو عاشق پسر ملوس هستی.
    ماتان سربلند کرد و در حالیکه با ناباوری نگاهم میکرد گفت:از ملوس چه خیری دیدیم که از پسرش ببینیم.
    آقاجان تکانی بخود داد برخاست و ناله کنان گفت:وقتی مینشینم کمرم درد میگیرد و دیگر نمیتوانم بلند شوم.پیری است و هزار درد و مرض.خب پس من دیگر میروم.از وقتی مصیب زن گرفته بود هیچوقت به او روی خوش نشان نمیدادم و هر وقت همدیگر را میدیدیم هر دو تظاهر به ندیدن میکردیم.بعد از اینهم دیگر کاری به کارش ندارم این حقه باز با آن دروغهایش کاری کرد که از کوره در بروم.
    جلوتر رفت دست بروی شانه مادرم نهاد و به صدایش رنگ محبت داد و گفت:گریه نکن تابان حرفهایم را جدی نگیر.تو که میدانی در خانه ی من همیشه بروی تو و رعنا باز است و از آمدنتان خوشحال میشوم بیخود گفتم که جایی در انجا نداری.لعنت به آن مرد و زبان بازیهایش.
    ماتان سربلند کرد و در حالیکه دیدگانش از شدت گریه سرخ شده بود با لحن پرملامت و رنجیده ای گفت:عیبی ندارد شما حرفهایتان را زدید.انتظار شنیدنش را داشتم.از اینکه آمدید ممنون.
    آقاجان پشیمان از تندخویی به دلجویی اش پرداخت:از من نرنج دخترم.میدانی که چقدر دوستت دارم.هر وقت لازم شود برایت یک خانه کوچک میخرم ولی امیدوارم کار به آنجا نکشد و آن مرد سر عقل بیاید.
    ماتان در میان گریه خندید و با لحن تمسخر آمیزی گفت:امیدوارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 31
    تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم.این آمد و رفتها این بحث و گفتگوها هیچ ثمری نمیتوانست داشته باشد.فردای آن روز سردرد را بهانه کردم و به مدرسه نرفتم و روز بعد از آن هم خودم را به کسالت زدم و در خانه ماندم.هنوز داشتم در بستر غلت میزدم که ماتان به کنار بسترم آمد و ملامت کنان گفت:آخرش چه؟نمیتوانی که ترک تحصیل کنی.
    پس متوجه دلیل نرفتنم شده بود.لحاف را پس زدم در بستر نشستم و گفتم:یکی دو روز دیگر که در خانه بمانم حالم خوب میشود.
    به دقت نگاهم کرد.نه رنگ چهره ام زرد شده بود و نه تب آلود بنظر میرسیدم.سر تکان داد و گفت:منکه اثری از بیماری در وجودت نمیبینم.
    بناچار گفتم:مریض نیستم فقط کسلم.
    قانع شد و گفت:خیلی خب امروز را هم نرو فردا هم که جمعه است اما از شنبه باید مرتب سرکلاس بروی.تصدیق یازده را که بگیری خیالم راحت میشود که دیگر دخترم درس خوانده و فهمیده است و یک سر و گردن بالاتر از دخترهای تحصیل نکرده فامیل.
    لبهایم را غنچه کردم و بروی گونه اش بوسه زدم و در حالیکه خودم را برایش لوس میکردم گفتم:و فدای مادر خوشگل نازنینش میشود.
    ساعتی بعد قیچی بدست گرفته بودم و داشتم نوک موهای ماتان را که موخوره شده بود کوتاه میکردم که مثل همیشه خاله ماه بانو بی خبر به سراغمان آمد.از دیدن من متعجب شد و پرسید:این دختر تنبل این موقع روز اینجا چکار میکند؟مگر درس و مدرسه ندارد؟
    ماتان که بر خلاف روز گذشته گشاده رو و بشاش بود لبخند زنان پاسخ داد:پشه لگدش کرده.
    -میگویند سلمانیها که بیکار میشوند سر همدیگر را میتراشند.حالا دخترت هم که درس و مشق را رها کرده نکند خیال دارد سر تو را بتراشد.
    به قهقهه خندید و گفت:تمام سرم را که نه.فعلا دارد مو خوره هایش را سر به نیست میکند.خب چه عجب از این طرفها ابجی؟
    روبرویمان نشست به پشتی تکیه داد نفسی تازه کرد و گفت:راستش را بخواهی غلامحسین در انجام معامله ای که میگویند سود زیادی دارد دچار تردید است آمدم اگر حوصله داشته باشی با هم به سراغ سید برهان برویم.
    سید برهان دعا نویس مرد مومن و پرهیز کاری بود که میگفتند علم غیب دارد.معمولا هر کسی حاجتی داشت به سراغش میرفت و مبلغی را نذرش میکرد و حاجت خود را میگرفت.
    خانه اش در دروازه غار در حد فاصل خانی آباد و میدان شوش در محله چاله میدان قرار داشت و زندایی بتول میگفت که یکبار پسر سید برهان از طرف پدرش برای گرفتن مبلغی که دایی مسعود نذر شفای پسرش بهرام کرده بود به در خانه شان آمده و آنها حیران مانده بودند که چطور ممکن است بی آنکه جایی بیان کرده باشند که چنین نذری دارد سید بی کم و کاست از آن آگاهی داشته است .شانه را از لابه لای موهای خرمایی خوشرنگ ماتان که هیچ تار موی سپیدی در میانش دیده نمیشد عبور دادم و گفتم:منهم با شما می آیم.
    خاله ماه بانو به طعنه گفت:پس فقط مریض مدرسه رفتن بودی.خیلی خب تو هم اگر حاجتی داری با ما بیا.
    ماتان با کنجکاوی از خواهرش پرسید:راست بگو ابجی خبری است؟
    -نه فقط همان است که گفتم.
    همینکه آماده رفتن شدیم انسیه را دیدم که در حیاط طویله در میان مرغ و خروسها به این سو و آن سو میدود.بالاخره موفق به گرفتن مرغ سیاهی که مقصودش بود شد.نفس نفس زنان خود را بما رساند و خطاب به مادرم گفت:فضولی اس خانم بزرگ اما اگه میخواهین پیش آسید برهان برین این مرغو هم واسش ببرین.
    خاله ماه بانو با تعجب پرسید:برای چه؟
    منظور انسیه را فهمیدم.مدتها بود که هر سحر بانگ آن مرغ با بانگ خروسها در حیاط طویله هم آهنگ میشد.در آن زمان خواندن مرغ را خوش یمن نمیدانستند و عقیده داشتند گوشت آن قابل خوردن نیست و فقط باید آن را به یک سید داد.
    مادرم در تایید سخنان خدمتکارش افزود:انسیه کشف کرده که این مرغ صبحها هم صدا با خروسهای دیگر میخواند و خودت میدانی که خوردن گوشتش خوش یمن نیست و باید آنرا به سید داد.
    سپس چون اشتیاق انسیه را بهمراهی با ما احساس کرد به او گفت:پاهایش را ببندد و اگر دلت میخواهد تو هم با ما بیا.
    به شنیدن این جمله ذوق زده و شتابان پای مرغ را با ریسمان باریکی بست و آن را درون سبد نهاد و بهمراه ما سوار درشکه ای که خاله ماه بانو کرایه کرده بود شد.
    میگفتند این سید معجزه گر است و از راز دلها آگاه و چاره دردها را میداند.بی آنکه زبان به اقرار بگشایی آنچه را که در دل داری بر زبان می آورد و هدفت را از آمدن بیان میکند.
    خاله ماه بانو و ماتان مریدش بودند و گوش به فرمانش.انسیه که آوازه سید را شنیده بود هیجان زده بود و برای رسیدن به مقصد بی تاب در یک جا آرام نمیگرفت و سر را به این سو آنسو میچرخاند.
    انگشتانم را در هم قلاب کردم و آنها را محکم به هم فشردم.ماتان و خواهرش در گوش هم پچ پچ میکردند و بنظر میرسید که مشغول شرح ماجرای بازدید آقاجان هستند.
    مرغ درون سبد آرام نمیگرفت و میل به رهایی داشت.
    اسبهای درشکه خسته از مسافر کشی اهمیتی به شلاق سورچی که پی در پی بر پشتشان فرود می آمد نمیدادند و با تانی قدم برمیداشتند.
    وقت کاسبی بود و خیابانها شلوغ و پر جمعیت دست فروشها در پیاده رو به دنبال عرضه اجناسشان بودند.
    انسیه که کمتر موقعیت درشکه سواری را میافت محو تماشای اطراف بود و از سواری لذت میبرد.
    با وجود اینکه اطرافم شلوغ بود احساس دلتنگی میکردم و خود را فارغ از اندیشه ی دیگران میساختم.
    مسیر راه طولانی بود.چشمهایم را بر هم نهادم دیدگانم را بروی دلتنگیهایم بستم تا شاید فارغ از غمی که بروی سینه ام فشار می آورد شوم.
    خاله ماه بانو صدایم زد و گفت:هی رعنا حواست کجاست!به چه فکر میکنی؟
    بخود آمدم و برای اینکه مادرم کنجکاو نشود لبخندی بروی لبانم نشاندم و پاسخ دادم:به معجزه های سید برهان.
    -خب اگر تو هم حاجتی داری یک چیزی نذر کن.
    متوجه ی نگاه ماتان شدم که با کنجکاوی به چهره ام دوخته شده بود.او از نیازم آگاه بود و میدانست که چه نذری خواهم کرد.
    سر را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:نه خاله جان فعلا حاجتی ندارم.
    چه چیزی میتوانستم از خدا بخواهم؟ناکامی مادرم یا نامرادی خود را؟از محله هایی که برایم ناآشنا بود گذشتیم و به دروازه غار رسیدیم.خاله ماه بانو به سورچی اشاره کرد و گفت:ما زود برمیگردیم همین جا منتظر باش.
    به جلوی یک خانه قدیمی که گلهای اقاقیای بنفش رنگ به روی دیوارهایش صف بسته بودند رسیدیم و ایستادیم.خاله ماه بانو کوبه ی در را به صدا در آورد و منتظر جواب شد.فقط چند لحظه طول کشید تا صدای گرم و پرطنینی به گوش رسید:خانم حاج غلامحسین خان شما هستین؟نیتی که حاجی کرده خیر است.از قول من به او بگو در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.عجله کن سود آور است.
    ماتان با تعجب چشم به خواهرش دوخت و من هاج واج نگاهش کردم.بیخود نبود که همه آنقدر به این سید خدا اعتقاد داشتند.
    -باورم نمیشود آبجی؟
    دوباره صدای سید برخاست:حق داری آبجی با کینه ای که بدل گرفتی هم بخت خودت را سیاه کردی و هم بخت این دختر را.دلت را با آب دعا شستشو بده تا سیاهیهایش پاک شود.آن مرغ سایه را هم که خودتان نمیتوانید گوشتش را بخورید بینداز توی حیاط و برو.
    با تعجب پرسیدم:از کجا میداند!
    دوباره صدایش چون ندای غیبی برخاست:و تو دخترم نه میتوانی خودت را گول بزنی و نه مادرت را و نه میتوانی ریشه محبتی را که در قلبت سرسبز است بخشکانی.
    به چشمه ی اشکهایم نهیب زدم تا قبل از اینکه جزیره دیدگانم را آبیاری کنند خشک شوند و رسوایم نسازند اما سیل که جاری میشود هیچ عاملی مانع طغیانش نیست.
    سنگینی نگاه ماتان را بروی صورتم احساس کردم.مژه هایم را برهم زدم تا راه خروج این سیلاب را بروی گونه هایم ببندم.پس کجا بود آن سنگی که به درون گودال عمیق قلبم افکنده بودم تا در زیر آوارش آن احساس لعنتی را مدفون سازم؟
    ماتان و خاله ام با اجازه ی سید داخل حیاط شدند تا مبلغی را که نذر کرده اند بپردازند.انسیه هم به دنبالشان رفت تا مرغ را در حیاط طویله ی آنها بیندازد و من بطرف درشکه رفتم که از آنجا دور شوم تا مبادا دوباره آن ندای غیبی آنچه را که در دلم میگذشت با صدای بلند به گوش اطرافیانم برساند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 32

    روپوش مدرسه را پوشیدم و موهایم را که کم کم داشت بلند میشد به صورت دم اسبی در آوردم.ماتان که هنوز سر سفره صبحانه نشسته بود حرکاتم را زیر نظر داشت.همینکه مشغول پوشیدن کفشهایم شدم گفت:یادت نرود چه قولی به من دادی.سرت را بینداز پایین و اصلا توجهی به اطرافت نکن.
    -نه یادم نمیرود.
    باد شدیدی که میوزید و خاک کوچه را بروی صورتم پاشید و زوزه کشان به جان درختان افتاد تا کمر شاخه هایش را بشکند و بی شاخ و برگشان سازد.
    برای مصون ماندن از گرد و خاک چشمهایم را برهم نهادم و از درختان فاصله گرفتم تا مبادا طوفانی که در راه بود آنها را از ریشه بکند به دیوار تکیه دادم و ایستادم.چقدر طول میکشید تا باد ارام بگیرد و خطر سقوط درختان از بین برود.
    -چشمهایت را باز کن رعنا من اینجا هستم.
    برای یک لحظه شک کردم زوزه باد آهنگ صدا را در خود کشته بود شاید آرزوهایم بهمراه باد صدایم میزدند و قلبم را میلرزاندند.میترسیدم چشمهایم را بگشایم و خواب و خیال خط بطلان بروی تصوری که داشتم بکشد.
    دوباره آن صدا را شنیدم:به من نگاه کن رعنا.
    اینبار چشم گشودم و نگاهش کردم.درست روبروی من به چوبدستی که زیر بغل داشت تکیه داده و ایستاده بود.چشمان سیاهش تشنه ی رسیدن به چشمه ی آب محبت بود و بیتاب برای شنیدن کلام محبت آمیزی از زبان من.
    برای یک لحظه دست و پایم را گم کردم قول و قرارهایم را از یاد بردم و نامش را بر زبان آوردم و افزودم:هنوز پایت در گچ است؟
    به تلخی خندید و گفت:همیشه باید مانعی برای دیدنت وجود داشته باشد.آنموقع که پای آمدنم سالم بود مادرت مانع دیدارمان میشد و حالا پای آمدنم لنگ شده.
    به شنیدن این جمله قول و قرارم را به یاد اوردم و گفتم:آن مانع هنوز از میان نرفته و هیچوقت هم نخواهد رفت.کار خوبی کردی که آمدی.لازم بود یکبار برای همیشه حرفهایمان را بزنیم.بیان آنچه که میخواهم بگویم اسان نیست.کاش مجبور نمیشدم این حرفها را بزنم کاش مجبور نمیشدم دریچه قلبم را بروی محبتی که آن را انباشته قفل کنم و کلیدش را بجای دور از دسترس پرتاب کنم و در حسرت گشودنش آه بکشم.اگر مرا دوست داری برو و دیگر نیا.نه خودت بیا و نه بگذار حاج بابا به سماجتش برای پیوند ما دو نفر ادامه بدهد.کاری کن که باورش بشود که تو مرا نمیخواهی.
    -مگر میشود این امکان ندارد.
    چهره اش در موقع بیان این جمله پر از خطوط رنج بود.با حسرت سر تکان دادم و گفتم:اگر تو بخواهی امکان دارد.بخاطر من اینکار را بکن فرزام.میدانم که مرا میخواهی.میدانم که چه ارزوهایی در دل داری.برای بالا رفتن از قله ارزوها همیشه راه سختی در پیش روست اما نزول از آن فقط با یک حرکت و یک لغزش کوچک همراه است.پای من در موقع بالا رفتن از آن لغزیده و هر لحظه بیشتر با حسرت و اندوه از نوک قله اش فاصله میگیرد.تنها امید ماتان من هستم.آخر چطور میتوانم وجودش را نادیده بگیرم و بسوی تو بیایم.با تو بودن به مفهوم بی او بودن است.گذشتن از تو برایم اسان نیست و برای تحمل دوری ات از تو مدد میخواهم.کمکم کن فرزام.
    -چطور میتوانم کمکت کنم که ترکم کنی.اینکار از من بر نمی اید.آخر چرا باید فدای خودخواهی زنی بشویم که میخواهد تو را بهمان راهی بکشاند که خود به غلط قدم در آن نهاده.اگر همه ی درها را بروی خود بسته چرا میخواهد در خانه ی خوشبختی را هم بروی تو ببندد؟با چه شور و شوقی داشتم برای زندگی آینده مان نقشه میکشیدم و میخواستم بعد از خلاصی گچ پایم به فکر یافتن خانه ی مناسبی برای زندگیمان باشم.
    -پس حاج بابا گفت آن خانه مال توست.
    -مال من است ولی عمارتش قدیمی شده و از آن گذشته محل زندگی آنهاست.ترجیح میدهم جایی را به سلیقه خودمان پیدا کنیم و بخریم.خانه ای با یک حیاط کوچک پر گل و سبزه.
    آهی کشیدم و گفتم:رویای شیرینی است.اما عملی نیست.نه میشود ان را بروی شعله های سرکش آتش وجودمان فروزان سازیم و نه بروی ابهای یخ بسته وجود پدر و مادرم.با اولی میسوزیم و خاکستر میشویم و با دومی آب میشویم و به زمین فرو میرویم.به حاج بابا بگو که از عروسی با من پشیمان شده ای.بگو که مرا نمیخواهی و از اول هم اشتباه کردی که به خیالت رسید میتوانم همسر مناسبی برایت باشم.
    -غیر ممکن است باور کند.بعد از آن سوز و گداز و آه و فغانها و آن رویاهای شیرین.
    -وقتی از من روی گردان شوی باورش میشود.
    -حتی در همان لحظه که این جمله را به زبان می آورم خواهد فهمید که دروغ میگویم چطور مادرت راضی میشود چنین بلایی سرت بیاورد.
    -از نظر او این عشق نافرجام است.نه باعث خوشبختی من خواهد شد و نه تو.
    -نظر تو چیست.تو هم فکر میکنی که ما با خوشبخت نخواهیم شد؟
    -ترجیح میدهم جواب این سوالت را ندهم.
    لحن کلامش تند و آمیخته با خشم و غضب بود:من جواب سوالم را از تو میخواهم.
    -من دور نمای آینده را تاریک میبینم.چه با تو باشم چه نباشم.
    -تو به دست خودت داری چراغش را خاموش میکنی و ترجیح میدهی که در تاریکی بمانی.چه لزومی دارد عشقم را حاشا کنم و بگویم دوستت ندارم.مطمئن باش هر تغییری در زندگی ام حاصل شود در ماهیت احساسم نسبت به تو تغییری حاصل نخواهد شد و هرگز هیچکس نخواهد توانست جایت را در قلبم بگیرد.
    صدایش گرفته و غمگین بود صداقت کلامش به دلم نشست و زبانم را به اقرار گشود:فکر نکن من فراموشت میکنم.تو همیشه در خاطرم خواهی بود.جدایی ما از هم اجباری است نه اختیاری.پنجه ی ناامیدی سهمگین و کشنده است و زمانی که گریبانمان را میگیرد ناله هایمان بی شباهت به زوزه باد نیست.
    -این پنجه خود توست که سهمگین و کشنده است و هم گریبان تو را گرفته و هم گریبان مرا.من نمیخواهم چون باد زوزه بکشم بلکه میخواهم چون طوفانی که در راه است خانمان برانداز باشم و همه ی سدهایی را که قصد جدا ساختن ما را از هم دارند بشکنم.چرا باید بگذاریم به این سادگی از دستم بروی؟این حماقت است رعنا باور کن.
    -هر اسمی میخواهی رویش بگذار .من تصمیم خودم را گرفته ام.کسی که در مقابلت ایستاده همان سدی است که قصد شکستنش را داری.تو نمیتوانی از این سد عبور کنی چون من نمیخواهم.پس دستهای مشت کرده ات را باز کن.میدانم که اسان نیست نه برای تو نه برای من.غروبها دلتنگ خواهم شد و شبها بیخواب.به امید اینکه تو را در خواب ببینم چشم بر هم خواهم نهاد اما به امید دیدنت چشم از خواب نخواهم گشود چون این یک امید عبث و بیهوده است.قول بده دیگر هیچوقت به سراغم نیای.
    -چرا؟چون میترسی اختیار از کف بدهی و فراموش کنی چه تصمیمی گرفته ای؟شاید یکروز پشیمان شوی و ملامتم کنی که چرا جلویت را نگرفتم و اجازه دادم چنین کاری بکنی.
    -من همین الان هم پشیمانم ولی راه دیگری ندارم.
    -یک خانه ی کوچک نقلی با دو باغچه پر گل و حوض کوچکی که ماهیهای قرمز عاشق در آن از سر و کول هم بالا میروند و پنجره هایی که پرده هایش پیچکهایی است که اطرافش را احاطه کرده اند.
    نمیدانم گرد و خاک چشمانم را میسوزاند و یا قطرات اشک که آماده فرو ریختن بودند.حسرتهایم بهمراه باد زوزه میکشیدند و آرزوهایم بهمراه شاخ و برگ درختان در حال شکستن و فرو ریختن بودند آن خانه هیچوقت محل زندگی مان نمیشد و ان فرش ابریشمی هیچوقت جفت خود را نمیافت.
    سرتکان دادم و گفتم:بیشتر از این نمیتوانم اینجا بایستم مدرسه ام دارد دیر میشود.بعد از چند روز غیبت نمیخواهم امروز دیر به سر کلاس بروم قول بده نه خودت بیای و نه بگذاری حاج بابا بیاید.
    -ممکن است نتوانم سر قولم باشم وقتی که دلم برایت تنگ میشود بی اختیار به این سو کشانده میشوم.
    -پس به اندازه کافی دوستم نداری وگرنه تن به خواسته ام میدادی.
    -مگر حاج بابا میگذارد تو زن مرد دیگری بشوی.
    -چه بگذارد چه نگذارد من چنین خیالی را ندارم.
    -مادرت زن خودخواهی است که وادارت میکند چنین کاری را بکنی.چه بسا حاج بابا دست به خشونت بزند و بزور تو را به عقد من در بیاورد.
    -آنموقع هیچوقت تو را نخواهم بخشید و هیچوقت در کنارت خوشبخت نخواهم بود.
    -چرا؟مگر مرا دوست نداری؟
    -وقتی نتوانی محبتت را به من ثابت کنی این عشق مفهومی نخواهد داشت.
    -منظورت اینست که برای اثبات آن باید دست از تو بردارم و بگذارم هم آینده خودت را تباه کنی و هم اینده مرا؟
    پای گچ گرفته اش را محکم به دیوار کوبید و افزود:پس بگذار پایم دوباره بشکند تا قدرت و توانایی آمدن به سویت را نداشته باشم.
    وحشت زده فریاد کشیدم:اینکار را نکن فرزام.
    -چه اهمیتی برایت دارد.تو که دیگر مرا نمیخواهی.وقتی قلبم را میشکنی تحمل دردش صد برابر سخت تر از تحمل درد شکستن پایم است.خیلی خب رعنا برو سرکلاس و درست را بخوان.به امید روزی که پشیمان شوی.خداحافظ
    باد ارام گرفته بود.دیگر نه زوزه میکشید و نه اثری از طوفان بود اما طوفانی که در درونم برپا بود قلبم را متلاطم ساخته بود.آرزوهای برباد رفته ام زوزه میکشید و زبانم برای بیان کلمه ی خداحافظی گویا نبود و اشکهایم تنها بدرقه ی راهش بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 33

    از مدرسه که بیرون آمدم کتابهای درسی چون کوه غصه به روی سینه ام سنگینی میکرد.به قتلگاه خوشبختی ام که رسیدم ایستادم.تکه های گچی که بروی سنگفرش پیاده رو پراکنده بود ضربه ای را که فرزام در لحظه رسیدن به نهایت ناامیدی و در منتهای خشم به دیوار کوچه زده بود در خاطرم تداعی بخشید.خانه ی کوچکی که پنجره ی اتاقهایش به جای پرده پوشیده از پیچکهای سرسبز بود و قلب مهربانی که پر از احساس و پر از عشق و محبت بود اکنون در پشت دیوار زندگی ام ایستاده بودند نه در پیش رو.دیواری که با یک مشت میشد آن را شکست اما من به عمد دستهایم را بی قدرت میساختم تا قادر به وارد کردن آن ضربه به رویش نباشند.
    خم شدم و تکه های گچ را از روی زمین برداشتم آنها را درون دستمال پیچیدم و در جیب روپوشم از دیده پنهان کردم.دیگر نگاهم به امید دیدارش به این سو و آن سو نمیچرخید.آرزوهایم ملامت کنان به لعن و نفرینم برخاستند.
    آب روان خوشبختی ام از خونی که از قلبم میچکید رنگین شد.دستهایم بی حس بود و پاهایم بی قدرت و در موقع راه رفتن تلو تلو میخوردم.
    ژیلا با عجله خود را به من رساند و گفت:از دور داشتم نگاهت میکردم.وقتی دیدم چطور با دقت آن تکه های گچ را از روی زمین جمع میکنی بنظرم رسید که دیوانه شده ای.آخر آنها به چه دردت میخورند؟چه بر سر خودت آورده ای رعنا؟
    حوصله سوال و جواب را نداشتم.اصلا چه لزومی به توضیح بود.با لحن سردی زیر لب گفتم:لازمش داشتم.
    و براهم ادامه دادم.دست از سماجت برنداشت.در کنارم براه افتاد و دوباره پرسید:چی شده؟داری پس می افتی اتفاقی افتاده؟
    -نه راحتم بگذار.
    -حالا دیگر ما غریبه شدیم رعنا خانم.
    -نه ولی دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده.
    -صبح دیدمت که داشتی با ان جوان پا شکسته حرف میزدی دیدم چطور پای شکسته اش را محکم به دیوار کوبید.ببینم نکند گچ پایش را یادگاری برداشتی.
    با تعجب پرسیدم:منظورت چیست؟!
    -میتوانم حدس بزنم دردت چیست.آن جوان پسر هووی مادرت است و تو در میان دو احساس سرگردانی.
    به گریه افتادم و گفتم:میان دو احساسی که هیچکدام خفه کردنی نیست.
    -ولی به گمانم به نتیجه رسیده ای که کدامیک را خفه کنی بخاطر همین هم آن جوان آنطور آشفته بود.
    -پس تو شاهد خشم و خروشش بودی و دیدی که چه عکس العملی نشان داد این کار برایم اسان نبود اما چاره دیگری نداشتم .فرزام پسر هووی مادرم است وماتان چشم دیدنش را ندارد.
    -پدرت چی؟
    -آشنایی ما دو نفر نقصه حاج بابا بود.به این ترتیب میخواهد پرده بیگانگی را که در این چند سال بین ما افتاده از میان بردارد.
    -پس به مرادت خواهی رسید.چون پدرت دست بردار نخواهد بود.
    شوری اشک را بروی لبانم مکیدم و قطراتی را که سیلاب وار بروی گونه هایم روان بود با نوک انگشتانم به عقب راندم و گفتم:مراد من نامرادی است.اگر دیر به منزل برسم ماتان نگران خواهد شد.خداحافظ.
    بقیه راه را دویدم.بخانه که رسیدم نفس نفس میزدم و گونه هایم گل انداخته بود.
    جلوی در ایستادم نفسی تازه کردم حالت عادی خود را بدست اوردم و سپس داخل شدم.
    توی ایوان فرش پهن کرده بودند و از آنجا صدای گفتگوی چند نفر با هم به گوش میرسید.جلوتر که رفتم صدای زندایی بتول را شنیدم که مثل همیشه با سر و صدا و قهقهه خنده همراه بود.
    -میخواهیم تا زیر سرش بلند نشده شوهرش بدهیم.مدرسه دخترها را هوایی میکند.لازم نیست بیشتر از این درس بخواند تا همینجا که خوانده بس است.
    دایی مسعود در تایید سخنان همسرش افزود:وقتی خواستگار مناسبی برایش پیدا شده چه دلیلی دارد جوابش کنیم.
    ماتان گفت:از خودش پرسیده اید که راضی است یا نه؟
    -من از او نمیپرسم که میخواهد یا نه.اختیار دختر که دست خودش نیست.وقتی پدر و مادرش پسندیدند دیگر کار تمام است.
    -حالا این جوان چه کاره است؟
    -زیاد هم جوان نیست آبجی.سنی از او گذشته.سرد و گرم روزگار را چشیده قدر زن را میداند.توی بازار حجره دارد.ارث زیادی از پدرش به او رسیده 32 ساله است زن اولش سال گذشته سر زا رفته و نوزادش مرده دنیا آمده و حالا خودش مانده و دو دختر بی مادر 5 ساله و 3 ساله.
    -به این ترتیب مژگان صاحب دو دختر هم میشود.
    -چه عیبی دارد.
    -نظر تو چیست بتول؟
    -خب یک جوان آس و پاس به چه دردش میخورد.ثروت سهراب از پارو بالا میرود.صاحب چند خانه و مغازه است.بچه ها زیر دست دایه بزرگ میشوند و کاری به مژگان ندارند.
    بنظر میرسید که از پیدا شدن چنین خواستگاری ذوق زده شده اند و بی چون و چرا پیشنهادش را پذیرفته اند.
    نیاز به تنهایی داشتم و دلم نمیخواست در جمع آنها ظاهر شوم.پا که به ایوان نهادم ماتان که با نگرانی منتظر آمدنم بود نگاهش را متوجه ی من ساخت و در جواب سلامم گفت:برو روپوشت را در بیاور.بوی عروسی می آید.
    -میدانم.شنیدم مبارک باشد.
    دایی مسعود با لحن طعنه آمیزی گفت:فکر کردیم اگر صبر کنیم تا دخترهای بزرگتر فامیل شوهر کنند باید مژگان را ترشی بیندازیم.چون با این رویه ای که پدر ومادرت پیش گرفته اند بیخ ریش خواهرم بسته شدی.
    جواب سخنان نیش دارش را ندادم.زندایی سرحال بود و بشاش.با لحن گرمی با من احوالپرسی کرد و در حال برخاستن خطاب به همسرش گفت:وقت ناهار است بلند شو مسعود.الان دیگر بچه ها دل ضعفه گرفته اند.
    ماتان به اعتراض گفت:کجا؟ناهارمان حاضر است بمانید.
    دایی مسعود در جایش نیم خیز شد و گفت:نه آبجی ممنون.به اندازه کافی مزاحم شده ایم.قرار است امشب سهراب با مادر و دایی اش برای بله بران به منزل ما بیایند.ماه بانو و غلامحسین هم می آیند تو هم بیا.
    مرا دعوت نمیکردند چون میترسیدند داماد مرا به دخترشان ترجیح بدهد.میدانستم که ماتان بدون من جایی نمیرود.انتظار این جواب را داشتم.
    -ممنون داداش.مبارک باشد.عفومرا بپذیرید چون تاحالا بدون رعنا به مهمانی نرفته ام.
    معلوم بود این دعوت تحمیلی است و از ته دل نیست.با بی میلی گفت:خب رعنا را هم بیاور.منزل دایی اش است غریبه که نیست.بزرگترها حرفهایشان را میزنند بچه ها هم کار خودشان را میکنند.
    اینبار مادرم پذیرفت و دیگر اعتراض نکرد.بالاخره آنها رفتند.و ما تنها شدیم.ماتان به علامت تاسف سر تکان داد و خطاب به من گفت:مسعود و بتول دلشان خوش است که دارند دخترشان را شوهر میدهند .غافل از اینکه دارند او را با پول معامله میکنند.داماد هم سن خود مسعود است و خیلی بیشتر از 32 سال دارد.شنیدی که دایی ات چه گفت؟منظورش این بود که اگر به امید شوهر کردن تو بنشنید دختر خودش ترشیده میشود.
    آهی را که داشت از سینه ام بیرون می آمد فرو دادم.سر به زیر افکندم تا متوجه قطرات اشکی که بروی مژگانم میلرزیدند نشود و گفتم:شنیدم حق با دایی مسعود است.لابد او میداند که من دیگر قصد ازدواج ندارم.
    -دیر یا زود باید شوهر کنی اما نه به مردی که 25 سال از او بزرگتر است و دنبال لله برای بچه هایش میگردد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 34

    حوصله رفتن به مهمانی دایی مسعود را نداشتم.این پا و آن پا کردم تا شاید بتوانم بهانه ای بتراشم و در منزل بمانم اما ماتان زیر بار نرفت و با لحن مصممی گفت:اگر تو نیای منهم نمیروم.
    میدانستم که نرفتنش باعث حرف و سخن خواهد شد.از آن گذشته او که به غیر از خانه ی برادر و خواهرش جایی برای رفت و آمد نداشت.اندیشه هایم به مغزم فشار می آوردند.در آن لحظه فرزام چه احساسی داشت؟ایا حاج بابا را در جریان قرار داده یا هنوز راهی برای توجیه این جدایی نیافته است.
    یعنی ممکن است پدرم منطقش نپذیرد و عاصی شود؟یعنی دیگر احساسم به حبس ابد محکوم شده و باید در زندان سینه ام برای همیشه محبوس بماند؟
    نیازم بتنهایی بودن و ماتان غلط میپنداشت که نیازم به در میان جمع بودن است.
    برای انتخاب لباس مناسب سلیقه به خرج ندادم و در موقع شانه زدن به گیسوانم آنها را با سنجاق سر به عقب کشیدم.سپس گردنبند مرواریدی را که چند سال پیش حاج بابا از مکه برایم سوغاتی آورده بود به گردن آویختم.
    نگاهم که در آیینه به چهره ام افتاد از دیدن صورت رنگ پریده و چشمان به گودی نشسته ام متعجب شدم و با خود گفتم وای خدای من چه بر سر خودم آورده ام!هنوز تازه اول راه است و اگر همینطور پیش برود آب میشوم و به زمین فرو میروم.
    ماتان لباس پوشیده و آماده وارد اتاق شد و با لحنی آمیخته به شوخی و جدی گفت:مواظب باش زیاد خوشگل نکنی و زیاد جلوی داماد آینده ی برادرم جولان ندهی که گمان کنند قصد بردن دلش را داری.
    از تصوری که داشت دلخور شمد و با لحن رنجیده ای گفتم:واقعا اینطور فکر میکنی!خب پس بهتر است در خانه بمانم و آنجا نیایم.
    با مهربانی ضربه ای به پشتم زد و گفت:شوخی کردم عزیزم آخر نه که داماد تحفه نظنز است.بتول هنوز نه به دار است نه به بار دارد فخرش را بما میفروشد.
    حرف دلم را زدم و گفتم:خیلی دلم میخواست که میتوانستیم امشب آنجا نرویم.
    -نمیشود مسعود میرنجد.من همین یک برادر را دارم.دلم نمیخواهد از ما دلگیر شود.از آن گذشته خیلی وقت است که به مهمانی نرفته ایم.
    -فکر میکنی آقاجان را هم خبر کرده اند؟
    -گرچه محبتی به بچه هایش ندارد ولی هر چه باشد بزرگ فامیل است.
    -خاتون چی؟
    -بعید میدانم به ما افتخار حضورش را بدهد.مگر اینکه از روی کنجکاوی بخواهد بداند چه خبر است.
    با وجود اینکه دلم خون بود به تمسخر خندیدم و گفتم:پس حتما امشب خیلی خوش میگذرد
    -این شتر در خانه ی همه خواهد خوابید.چون بلاخره ناچاریم برای بله بران تو هم دعوتشان کنیم اگر خاتون امشب به آنجا بیاید برای بله بران تو هم خواهد آمد.
    -آن شب هرگز نخواهد آمد.
    -مزخرف نگو دختر مگر میشود.
    انسیه در حالیکه چادر را به کمر گره زده بود داخل شد و گفت:درشکه چی حاجی دایی جلوی در منتظر شماس خانم جون.
    ماتان که هیچوقت زیر بار بی حجابی نمیرفت چادر را بروی سر افکند و گفت:منکه حاضرم تو چی؟
    بغض گلویم آماده شکستن بود.چطور میتوانستم با دل پر غصه در آن مجلس تظاهر به شادی کنم.اصلا چه اجباری به رفتن بود؟چرا باید در چنین روزی که با دست خود رگ خوشبختی را زده بودم مجبور به حضور در آن جمع باشم؟
    ماتان چشم به من داشت و در انتظار پاسخ خیره نگاهم میکرد.
    -حواست کجاست؟اگر حاضری برویم.
    چون عروسک کوکی در کنارش براه افتادم.چرا دیگر حاج بابا به سراغمان نمی آمد؟شاید هنوز فرزام جرات نکرده موضوع را با او در میان بگذارد و یا شاید هم هنوز به این امید است که من پشیمان بشوم و بهمین دلیل ترجیح داده که فعلا چیزی به پدرم نگوید.
    سوار درشکه که شدیم.ماتان پرسید:امروز خیلی بی حوصله ای اتفاقی افتاده؟
    لبهایم را به نشانه ی لبخند از هم گشودم.نمیدانم حالتی که به چهره ام دادم شباهتی به خنده داشت یا نه؟
    -نه برعکس خیلی هم سرحالم.
    در عوض مژگان خیلی سرحال و بشاش بود.مرا که دید به سویم آمد و با صدایی لرزان از شوق گفت:قرار است خانه اش را مهرم کند.میدانی چند متر است؟دو هزار متر!
    از اینکه میدید بر خلاف تصورش هیجانی از خود نشان نمیدهم متعجب شد و پرسید:چی شده چرا کشتیهایت غرق شده.نکند باز نجیب لگدش زده؟
    -کاش نجیب لگدش زده بود.چون آن موقع لااقل قابل جبران بود.
    -مگر چی شده که قابل جبران نیست؟
    -هیچ چی الان وقت این حرفها نیست.
    زندایی صدایش زد و گفت:یادت باشد اول سینی چای را جلوی مادرش عزت الملوک میگیری و بعد جلوی زندایی و دایی و سایر همراهانش آخر سر جلوی خود سهراب.
    مژگان با سرگشتگی آمیخته به شوق نگاهش کرد و پرسید:حالا نمیشود مثل همیشه اینکار را به عهده کلثوم بگذارید؟میترسم دستم بلرزد و دسته گل به اب بدهم.
    -این رسم است بچه که نیستی.مواظب باش.
    خاله ماه بانو خنده کنان به جمع ما پیوست و گفت:اگر هم ریخت خودت را از تک و تا نینداز و با خنده ی ملیحی عذرخواهی کن و بگو الان یکی دیگر می آورم.
    زندایی اخم کرد و گفت:یعنی چه باید مواظب باشد.میخواهی از همان اولش بگویند بی عرضه و بی دست و پاست و به دردمان نمیخورد.
    مژگان موهای شبق مانندش را بافته بود.چشمان درشت سیاهش از شادی برق میزد و گونه هایش به روی پوست سبزه اش گل انداخته بود.
    ماتان به این بحث خاتمه داد و گفت:حالا چرا نفوس بد میزنید.چند تا چای آوردن که این حرفها را ندارد.نگران نباش مژگان جان هیچ اتفاقی نمی افتد.
    وارد اتاق پذیرایی که شدیم چشمم به مبلهای جگری رنگی که برق تازگی داشت افتاد.تا همین دو هفته پیش دایی مسعود سنت قدیمی را حفظ کرده بود و دور تا دور سالن پذیرایی اش پوشیده از پشتی ها دوقلو بود.
    ماه با نو که همیشه براحتی حرف دلش را میزد و نمیتوانست زبانش را نگه دارد.روی مبل لم داد و پاها را بروی هم افکند و گفت:قربان همان پشتی های خودمان که اگر یک ایل هم مهمان داشته باشیم میتوانند در تالار جا شوند ولی حالا اگر عده مهمانها زیاد باشد ما خودمان هم که کم نیستیم پس چطوری روی این مبلها جا میشویم؟
    دایی مسعود گفت:پیغام داده اند که فقط قرار است سهراب با مادر و دایی اش بیاید.حالا اگر عده ی آنها زیاد بود خانمها را روی مبل مینشانیم و خودمان آن طرف روی فرش مینشینیم و به قول تو قربان همان پشتی های قدیمی مان میرویم.
    در واقع در آن سالن بزرگ که دور تا دورش صفی از پشتی بود وجود یک دست مبل وصله ی ناجوری بنظر میرسید.
    خاله ماه بانو که آماده ی انتقاد بیشتر بود به اشاره ی غلامحسین خان فقط سرتکان داد و ساکت شد.
    طبق عادت همه به اظهار نظر پرداختند ماتان که دل پری ازنامادری اش داشت گفت:باید مواظب باشی مژگان خودت میدانی که بچه ها براحتی وجود نامادری را نمیپذیرند.سعی کن محبتشان را جلب کنی.
    دایی مسعود در جواب گفت:مگر آقا جان با ما چه کرد؟غیر از اینکه بچه هایش را بدست فراموشی سپرد و دربست در اختیار زنش قرار گرفت.
    ناگهان ماتان و ماه بانو هر دو با هم پرسیدند:راستی پس آقاجان کجاست؟مگر قرار نبود بیاید؟
    -ای بابا برای او چه اهمیتی دارد که در بله بران نوه اش حاضر باشد و در تعیین سرنوشتش دخالت کند.پیغام داده که کمر دارد و نمیتواند بیاید.
    ماتان با نفرت سرتکان داد و گفت:از کسی که به دخترش میگوید اگر شوهرت طلاقت بدهد جایی در خانه ی من نداری بیشتر از این نمیشود انتظار داشت.
    بالخره مهمانان از راه رسیدند.عزت الملوک زن درشت اندامی بود با قد متوسط و موهایی حنایی رنگ و نگاهی تیز و موشکاف داماد قد بلند و خوش چهره بود.با موهای فلفل نمکی و چهره ای بشاش.بذله گو و خوش صحبت بود و عجول در رسیدن به مقصود.تمام شریط را براحتی میپذیرفت به مادرش مجال اظهار نظر و اعتراض نمیداد و در مقابل هر خواسته چیزی بیشتر از آنچه هدف خانواده عروس بود به آن می افزود.
    مژگان با دستپاچگی به پذیرایی پرداخت و سهراب لبخند زنان چشم به او دوخت.
    افکارم از آن جمع فاصله گرفت آنقدر که دیگر نه چهره ها را میدیدم و نه صداهایشانر ا میشنیدم.آرزوهایم با سماجت میکوشیدند تا قلبم را در محاصره خود قرار دهند و مرا تحت فشار بگذارند اما فاصله ی من با فرزام آن قدر زیاد بود که حتی اسب بادپایی چون نجیب هم قادر به از میان بردن این فاصله نبود.
    چه به روز خودم آورده بودم چرا؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 35

    داماد کم تحمل بود و میخواست هر چه زودتر بساط عروسی را راه بیندازد.با وجود اینکه بخت اولش نبود بخاطر رضایت خاطر خانواده عروس جشن مفصلی گرفت.دخترهایش ساقدوش عروس بودند و با بی میلی دنباله ی لباس ساتن را را بدست داشتند.
    از حاج بابا خبری نبود.نمیدانم فرزام چطور توانسته بود راضی اش کند که موضوع این وصلت را مسکوت بگذارد و دست از سماجت بردارد.
    خودم را عادت داده بودم که در راه مدرسه توجهی به اطراف نداشته باشم به دیدگانم نهیب میزدم که بروی آنچه نباید ببیند بسته شود حتی اگر دلم به روی مردمکش بنشیند و وسوسه اش کند که بدنبال خواسته اش به این سو و آن سو بچرخد باز هم عکس العملی نشان ندهد.
    اردیبشهت ماه با همه ی زیبایی اش بی هیجان به انتها رسید.کم کم داشتم خودم را برای امتحان آخر سال آماده میکردم.آخرین ماه مدرسه بود و بعد از آن روزها و شبهایم در خانه یکنواخت و بی هیجان سپری میشد.
    از مدرسه که بیرون آمدیم ژیلا در کنارم راه افتاد و گفت:مایلی بخانه ما بیایی که با هم حساب و هندسه کار کنیم؟
    -نه میدانی که ماتان دوست ندارد من به خانه ی همشاگردیهایم بروم.
    منتظر بود تعارفش کنم که در عوض او به خانه ی ما بیاید اما من بعید میدانستم که اصلا آن روز حوصله ی حل کردن مسایل حساب و هندسه را داشته باشم.بطرفش دست تکان دادم و گفتم:خداحافظ فردا میبینمت.
    یک نفر داشت پشت سرم قدم برمیداشت و صدای پایش هر لحظه نزدیکتر شنیده میشد.
    -رعنا جان.
    صدای ناآشنای یک زن بود.نمیدانستم باید به عقب برگردم یا خودم را به نشنیدن بزنم و براهم ادامه بدهم.
    -یک لحظه صبر کن رعنا جان.
    اینبار به عقب برگشتم و نگاهش کردم.چشمان سیاه بی حالت گونه های برجسته و پوست سبزه چهره اش هم آشنا بود و هم ناآشنا.با دقت بیشتری نگاهش کردم.وای خدا من این ملوس بود ملوس مادر فرزام از من چه میخواست؟و برای چه به دیدنم آمده بود؟زیر لب سلام کردم و بی آنکه اشنایی بدهم پرسیدم:با من کاری داشتید؟
    برخلاف تصورم لحن کلامش گرم و پر از محبت بود:مرا بجا آوردی یا نه؟
    -فکر میکنم شما زن حاج بابا باشید.
    -درست است من ملوس هستم مادر فرزام.خیلی وقت بود که آرزوی دیدارت را داشتم.آن روز که به منزلتان آمدم خودت را نشانم ندادی.حالا میفهمم که چرا فرزام آنطور بی قرار توست.چه به روز این پسر آوری رعنا شب و روزش را نمیفهد.گیج و کلافه است با وجود اینکه تظاهر میکند که دیگر علاقه ای به تو ندارد وجودش سراپا آتش است.من یک مادرم و نمیتوانم از او غافل باشم.دیروز ظهر سر سفره ناهار در کنارش نشستم و التماسش کردم که حقیقت را به من بگوید.ابتدا زیر بار نرفت اما بالاخره در مقابل اشک و زاریهایم تسلیم شد و اعتراف کرد که این جدایی خواسته ی تو بوده نه میل او.چرا رعنا؟اگر من گناهکارم که زن پدرت شدم گناه این پسر چیست؟برای چه باید به آتش ما بسوزد؟تو خودت چی؟یعنی واقعا دوستش نداری؟حرف بزن به من بگو چه احساسی داری.
    بجای جواب پرسیدم:حالش چطور است؟پایش خوب شده یا نه؟
    -وقتی که او را نمیخواهی چه فرقی برایت میکند که حالش خوب باشد یا بد.مگر اینکه هنوز دوستش داشته باشی.تو حتی به خودت هم دروغ میگویی.
    -نه شما اشتباه میکنید به هر که دروغ بگویم به خودم نمیتوانم دروغ بگویم و خوب میدانم چه احساسی دارم.
    از اینکه داشتم احساسم را لو میدادم پشیمان شدم و سکوت اختیار کردم.در انتظار شنیدن بقیه ی سخنانم با بی صبری چشم به من داشت و ناگهان با صدای فریاد مانندی پرسید:پس چرا ساکت شدی بگو چه احساسی داری؟
    -هر احساسی هم داشته باشم مهم نیست.مهم تصمیمی است که گرفته ام.
    -تو وادارش کردی به مصیب دروغ بگوید و نظرش را نسبت به خود برگرداند.نمیدانی وقتی که به او گفت دیگر تو را نمیخواهد آن مرد چه حالی شد.خدا میداند مصیب چه بر سرش آورد.چیزی نمانده بود با پسر بیچاره ام گلاویز شود.فریادهای گوشخراشش پیش در و همسایه آبرویمان را برد.یک بند هوار میکشید مگر این دختر آلت دست تو بود.برای چه کاری کردی که گمان کند دوستش داری.فرزام درمانده بود نه میتوانست جوابش را بدهد و نه سکوت اختیار کند.در عین اینکه قلبش از عشق تو زخمی بود.دلش از ناسزاهای پدرت چرکین میشد.او تو را میخواست با تمام عشق و احساسش و آنوقت داشت به جرم دوست نداشتنت مجازات میشد و به جرم بی وفایی مورد خشم پدرت قرار میگرفت.تنها کسی که گول نخورد من بودم و تنها کسی که حس میکرد کاسه ای زیر نیم کاسه است باز هم من بودم.چند بار زبان گشودم تا حقیقت را به مصیب بگویم ولی همیشه نگاه ملامت آمیز فرزام مانعم میشد.حالا دیگر آن صمیمیت سابق را نسبت بهم ندارند فقط در حد احتیاج در حجره با هم صحبت میکنند.همین چند روز پیش پدرت به من گفت که بر خلاف تصورم پسرت دمدمی و هوسباز است و احساس دختر نازنینم را به بازی گرفته.
    -شما که به حاج بابا نگفتید اینطور نیست؟
    -فرزام قسمم داده که نگویم وگرنه هیچوقت نمیگذاشتم چنین تصوری در مورد این پسر پاکدل و نازنین داشته باشد همین روزهاست که جوان دیگری را برای همسری ات زیر سر بگذارد.
    ناله کنان گفتم:نه غیر ممکن است من زن مرد دیگری نمیشوم.
    لبخند رضایت آمیزی به لب آورد و گفت:خیالم را راحت کردی.من نمیتوانم منطق مادرت را قبول کنم درست است که او از من متنفر است ولی این دلیل نمیشود که با احساس دو جوان بازی کند شما همدیگر را دوست دارید نه تو با مرد دیگری خوشبخت میشوی و نه فرزام با زن دیگری.اگر از من متنفر است میتواند تلافی اش را سر خودم در بیاورد نه سر شما دو نفر حالا مصیب مرتب سرکوفت این پسر را به من میزند.سر سفره با هم کلامی صحبت نمیکنند.همیشه در مقابلش بد اخم و عبوس است.و حتی اگر منعش نکنی ممکن است جوان بیچاره را از حجره اش بیرون بیندازد.باز هم حاضر نیستی کوتاه بیای؟
    -ما حرفهایمان را زده ایم و هر دو این شکنجه را پذیرفته ایم.اگر حاج بابا به این سادگی از زنش گذشت من نمیتوانم از مادرم بگذرم.وقتی که ناچار باشم از میان دو نفر یکی را انتخاب کنم چاره ای به غیر از گذشتن از فرزام ندارم.خواهش میکنم به حاج بابا چیزی نگویید.
    -اگر به پسرم قول نداده بودم میگفتم.ادامه این بازی درست نیست نه تنها شما دو نفر هر دو بازنده اید بلکه این بازی هیچ برنده ای ندارد.نه مادرت چیزی را به دست خواهد آورد و نه هیچکس دیگر به هدفش خواهد رسید.
    عصبی شدم و با لحن تندی گفتم:هدف ماتان این نیست که چیزی را بدست بیاورد.اشتباه نکنید.شما به مادرم ظلم کردید و این ظلم دامن من و فرزام را گرفت.اگر زن پدرم نبودید ما میتوانستیم با هم خوشبخت شویم ولی حالا ناچاریم تن به جدایی بدهیم.آخر ماتان چطور میتواند در شب عروسی دخترش در کنار زنی بنشیند که خوشبختی اش را از او گرفته.انصاف داشته باشید فکر میکنید تحمل این شکنجه آسان است؟
    -شاید برای منهم آسان نباشد که در کنار هوویم بنشینم اما بخاطر سعادت پسرم حاضرم رویش را ببوسم و دست دوستی به او بدهم.
    -این برای شما اسان است چون در این قضیه او همه زندگی اش را باخته و شما آن را بدست آورده اید.من شاهد رنچ و دردش در این سالهای تنهایی بوده ام.در این ماجرا به من هم کم ظلم نشده.آن زمان که نیاز به محبت پدر داشتم باعث شدید که همه ی محبتش را نثار هما بکند و وجود مرا بدست فراموشی بسپارد.
    -هیچوقت وجود تو را بدست فراموشی نسپرد و نامت همیشه ورد زبانش بود.اگر به دیدنتان نمی آمد بخاطر کج خلقیهای مادرت بود.
    -یعنی توقع داشتید بعد از آن ظلمی که به او شده خوش خلق باشد؟دلم میخواست بدانم اگر این بلا به سر خودتان آمده بود چه میکردید؟برای دفاع از حقتان زمین و زمان را بهم میریختید اما مادر بیچاره من با صبر و بردباری تحمل میکرد و حتی میکوشید رنجی را که میکشید از من پنهان کند.
    -من اینجا نیامده ام از حق خودم دفاع کنم و عملم را موجه جلوه بدهم.من زن بیوه ای بودم که میخواستم سر و سامان بگیرم و هرگز تصور نمیکردم که زن اول شوهرم آن عکس العمل را نشان خواهد داد و حاضر به تحمل وجود هوو در زندگی اش نخواهد شد.
    -چه خیال خامی چه کسی حاضر میشود با میل و رغبت وجود هوو را در زندگی اش بپذیرد.
    -باز هم میگویم من اینجا نیامده ام که محاکمه ام کنی بلکه آمده ام عشق تو را محک بزنم و ببینم ایا بهمان اندازه که او دوستت دارد و بخاطر این عشق حاضر به از خودگذشتگی است تو هم دوست داری.جوابت تکلیف مرا روشن خواهد کرد.بگو دوستش داری یا نه؟
    -حالا دیگر چه فرقی میکند.
    -چون اگر دوستش نداشته باشی نمیگذارم بیش از این ناچار به تحمل این تحقیر باشد.چه لزومی دارد بگذارم در حجره ی مردی کار کند که از او متنفر است وادارش میکنم خانه ی موروثی اش را بفروشد و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود.
    فریادی را که آمیخته با کلمه نه بود در گلو کشتم.بغضی سمج به مبارزه با اشکهایم پرداخت و در گلویم گلوله شد.در دل نالیدم نه اونباید از ایران برود.
    نگاه ملوس خیره و موشکاف بود.بی آنکه فریاد بزنم فریادم را میشنید و بی آنکه بگریم قطرات اشکم را که بجای گونه بروی سینه ام فرو میریخت حس میکرد.
    صدایش را شنیدم که میگفت:باید میدانستم که دیر یا زود دلش را خواهی شکست.تقصیر من است نباید میگذاشتم کار به اینجا بکشد باید از اول میدانستم که این عشق بی حاصل است و این وصلت امکان ندارد.
    -فرزام میداند که شما به دیدنم آمده اید؟
    -نه نمیداند و نباید هم بداند بعد از این ماجرا پدرت را دیده ای یا نه؟
    -نه دیگر به سراغم نیامده.
    -به گمانم دلیلش اینست که میترسد از او سراغ فرزام را بگیری.بیچاره گمان میکند که این پسر دل دخترش را شکسته دیگر نمیداند که چه به روزش آورده ای خب چه میگویی رعنا؟فرزام از اول هم کاسبی را دوست نداشت و فقط به احترام مصیب تن به خواسته اش داد.حالا که او هم میلی به این همکاری ندارد چه بهتر که پسرم تکلیف زندگی آینده اش را روشن کند.گرچه بدون تو هیچ جا آرام نخواهد گرفت.با چه عشق و علاقه ای جفت آن فرش ابریشمی را خرید و بخانه آورد.تو داری هم به خودت ظلم میکنی و هم به جوانی که با صفا و صمیمیت دوستت دارد و حاضر است جانش را فدایت کند.بخاطر پسرم حاضرم به هر خفت و خواری تن بدهم.بمن بگو چه چیزی مادرت را راضی میکند؟حاضرم به پایش بیفتم التماسش کنم که بگذارد زن فرزام شوی در عوض قول میدهم نه در جشن عروسی تان شرکت کنم و نه به خانه ی پسرم رفت و امدی داشته باشم.من در زندگی شما گم میشوم.برای من کافی است که بدانم فرزام به ارزویش رسیده و دیگر غمگین و دل شکسته نیست یعنی ممکن است باز هم رضایت ندهد؟
    -نه نمیشود.غیر ممکن است زیر بار برود.حتی حاضر نخواهد شد کلامی در این مورد بشنود.اگر راهی وجود داشت نمیگذاشتم کار به اینجا بکشد.وقتی همه ی راهها را بروی خودم بسته دیدم این تصمیم را گرفتم.
    احساس میکردم که به بن بست رسیده به بن بست و نقطه پایان گفتگو و هیچوقت به هدف نخواهد رسید.سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:پس فرزام چاره ای به غیر از رفتن ندارد.میدانم که دل کندن از این شهر و دیار برایش اسان نیست میدانم که دلش را اینجا میگذارد و میرود.من رنج دوری اش را بجان میخرم تا شاید در این سفر هوای تو از سرش بیرون برود و مادرت هم به آرزویش برسد.شاید دیگر هیچوقت او را نبینی.پیغامی برایش نداری؟
    برای مهار کردن آرزوهایم که حالت تهاجمی به خود گرفته بودند قلبم را در مقابل احساسم سنگ کردم و حسرتهایم را در صدایم کشتم و گفتم:از قول من به او بگویید سفر بخیر.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 36

    نمیدانم ملوس در مورد من چه تصوری داشت شاید گمان میکرد دیوانه شده ام و شاید هم به این نتیجه رسیده بود که قلبم خالی از هر احساسی است و سرد و بی تفاوتم.کاش از آنچه در قلبم میگذشت آگاه میشد و میدانست که چه احساسی دارم و این جدایی شکنجه ای است که خود انتخاب کرده ام.
    چرا نمیتوانستم از این زن متنفر باشم؟از زنی که وجودش باعث همه ی ناکامیهایم بود.
    چطور میتوانستم تن به جدایی بدهم و بگذارم فرزام تا به این حد از من دور شود و به دیار دیگر برود.
    دلم از این میسوخت که بی گناه مورد غضب پدرم واقع شده بود.آخر چطور توانسته حاضر به این از خودگذشتگی شود.یعنی ممکن است بدون خداحافظی برود.یعنی دیگر او را نخواهم دید؟
    گرچه این خواست من بود اما آرزویم نبود و فقط با کلمات او را از خود میراندم و با قلبم صدایش میزدم.
    نباید میگذاشتم کار به اینجا بکشد گرچه این خواست من بود که وانمود به بی وفایی کند اما به غیر از این چه کار میتوانست بکند.یعنی در واقع راه دیگری وجود نداشت.به این ترتیب فرزام به بن بست رسیده به بن بستی که دیگر چاره ای به غیر از دل کندن از خانه و کاشانه خود ندارد.
    با وجود اینکه ماتان مرا بحال خود گذاشته بود و دیگر رفت و آمدهایم را کنترل نمیکرد.اما چون آن روز نیم ساعت دیرتر از حد معمول به خانه بازگشته بودم نگاهش آمیخته با سوء ظن بود و زبانش آماده به زبان آوردن کلمات سرزنش امیز.فقط تردید و دودلی دربیان مطلب باعث سکوتش میشد.
    تمام تلاشم این بود که خونسردی ام را حفظ کنم.در مقابلش ارام باشم و عکس العملی نشان ندهم که در مورد دانستن علت تاخیرم سماجت به خرج بدهد.چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره به زبان امد و پرسید:از حاج بابا چه خبر؟
    خدا را شکر که برای پاسخ به این سوال ناچار به کتمان نبودم.با صدای آرامی گفتم:خیلی وقت است که خبری از او ندارم.خیلی عجیب است دیگر اصلا سراغی از من نمیگیرد.
    باورش نشد و با لحنی آمیخته با شک و تردید گفت:یعنی میخواهی بگویی اصلا سراغی از تو نگرفته!بعد از آن همه خط و نشان کشیدنها مگر ممکن است؟!
    -منهم از همین تعجب میکنم.
    منتظر سوال بعدی اش بودم و انتظارش را داشتم.فقط یک لحظه مکث کرد و دوباره پرسید:آن جوان چی؟از او هم خبری نداری؟
    خیالش را راحت کردم و گفتم:قرارمان این بود که دیگر خبری از هم نداشته باشیم مگر تو این را نمیخواستی؟
    از جوابم یکه خورد.شاید لحن کلامم تند بود و شاید هم سرزنش آمیز.چرا در کوچه باغهای سرسبز زندگی رهگذران شبگرد بوی خوش عطرش را که حس میکنند آهنگ حزین غم را سر میدهند و سوز دلشان را با آوای خوش در فضای اطراف طنین انداز میسازند؟ماتان هم با وجود اینکه در آن لحظه مژده گسستن ما از هم چون بوی خوش زندگی سرمستش ساخته بود اما سوز سینه ام سینه اش را میسوزاند و غم دلم کوه غصه ای بود افزون بر درد و رنجهای بی شمارش.
    از کاری که کرده پشیمان نبود ولی از اینکه باعث شکستن دلم شده پریشان بنظر میرسید.
    -منظورت این است که من قاتل خوشبختی ات هستم؟
    با لحن ملامت آمیزی گفتم:چه لزومی دارد دوباره در این مورد بحث کنیم.امتحانم نزدیک است اگر کمی غفلت به خرج دهم رفوزه میشوم
    کوتاه نیامد و دوباره پرسید:تو از من دلخوری درست است؟فکر میکنی سنگریزه های بدبختی ام را زیر پایت میلغزانم تا تو را هم مثل خودم به زمین بزنم؟
    در حالیکه در دل از او گله مند بودم گفتم:وای ماتان امروز چه حرفهای عجیب و غریبی میزنید.تب تند خیلی زود عرق میکند.من دیگر اصلا به فکرش نیستم.
    با تردید نگاهم کرد و گفت:منکه باور نمیکنم.تو دلت با زبانت یکی نیست.همین الان که داشتی این حرفها را میزدی بنظرم رسید که بغض کرده ای.
    -برای چه میخواهی مرا هم دچار تردید کنی.کم کم دارم خودم هم شک میکنم.من خیلی گرسنه ام مگر ناهار حاضر نیست؟
    -برای اینکه از جواب دادن بمن طفره بروی دلت از گرسنگی مالش میرود.من دخترم را میشناسم به سادگی نمیتوانی گولم بزنی.آخر چطور پدرت که قسم خورده بود حتی اگر شده بزور تو را سر سفره عقد ناپسری اش خواهد نشاند این روزها کجاست؟پس چرا دیگر پیدایش نیست؟باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد تو میدانی؟
    -نه نمیدانم.
    -غیر ممکن است باور نمیکنم دارم کلافه میشوم.میترسم نقشه دیگری کشیده باشد.
    به سیب زمینی کاسه ی خورشت قیمه ای که انسیه درون سفره نهاد ناخنکی زدم و گفتم:بیخود دلت شور نزند.هیچ اتفاقی نمی افتد.
    انسیه کمر راست کرد و از کنار سفره برخاست.سینی خالی را به دیوار تکیه داد و خود در کنارش ایستاد.بنظر میرسید حرفی برای گفتن دارد که در بیانش مردد است.
    ماتان کاسه ای آب را لبان تشنه اش نزدیک کرد و خطاب به او گفت:چی شده انسیه؟اگر چیزی میخوای بگو.
    نگاهش را بسوی من چرخاند سپس سر به زیر افکند و با ترس و لرز گفت:تقصیر رحمان نبود باور کنین خانم یه ساعت پیش فقط به این قصد به بازار رفته بود که واسه اتاق بچه ها یک گلیم بخرد.بخدا اصلا قصد رفتن به حجره آقا رو نداشت.اما موقع رد شدن از اونجا نمیدونم چطور شد که حاج آقا چشمش به اون افتاد صداش کرد و حال شما و رعنا خانومو ازش پرسید.بعدش گفت یه کمی صبر کن بذار هم ماهیونه چند ماه خودتو بدم و هم خرجی خونه رو.
    -خب آنوقت رحمان چکار کرد؟
    -نمیدونست چکار کنه.میترسید اگه بگیره شما اوقاتتون تلخ بشه و اگه نگیره حاج آقا از کوره در بره .آخه بالاخره ما هم نون خور آقا هستیم.بخاط رهمین دل به دریا زد و گرفت.
    ماتان لبخند تلخی بر لب آورد و با لحنی آمیخته با افسوس گفت:حق با رحمان است.بلاخره زندگی خرج دارد.
    انسیه از شنیدن این جمله احساس آرامش کرد.دست آویخته اش از پهلو جدا شد و داخل جیب شلیته اش فرو رفت.سپس دسته اسکناسها را در کنار سفره نهاد و گفت:ماهیونه ما رو جدا به رحمان داده.این سهم شماست.
    سپس با شتاب از اتاق بیرون رفت.ماتان چشم به بسته ی اسکناسها دوخت و خطاب به من گفت:نمیفهمم سر در نمی آورم.انگار دوباره مثل چند ماه پیش به غیر از خرجی دادن کاری بما نداره.
    دوباره احساس دلتنگی کردم.دوباره دلم گرف و قلبم از هم فشرده شد.وجود فرزام داشت کم کم باعث پیوستگی من و پدرم به هم میشد اما دوباره بین ما فاصله افتاده بود.نیازهایم به محبت وجود داشت هم به محبت او و هم فرزام ولی اینبار این من بودم که تیشه به ریشه خواسته هایم زدم و خودم را از آن محروم میکردم.
    چشم به مادرم دوختم که منتظر پاسخم بود.سپس لبهایم را بروی گونه اش فشردم و گفتم:چه بهتر.تو که از خدا میخواستی اینطور بشود.
    -اگر حقه ای در کارش نباشد چرا همین را میخواستم ولی این مرد قابل اطمینان نیست.چه بسا همین الان دارد به ریش ما میخندد و زودباوری مان را به باد تمسخر میگیرد.من شوهرم را میشناسم.مصیب هیچوقت نیتش خیر نبوده و بدون منظور دست به کاری نزده.
    سپس نگاه موشکافانه اش را به نگاهم دوخت و پرسید:ببینم رعنا نکند تو و پدرت قول و قرارهایی با هم گذاشته اید!؟
    قیافه حق بجانب و مظلومانه ای بخود گرفتم و گفتم:من!ماتان؟!منکه گفتم خیلی وقت است او را ندیده ام.انگار از محبت کردن به من پشیمان شده.
    -من میگویم اینطور نیست و همین روزهاست که دوباره ابتکار به خرج دهد و چشمه ی تازه ای از شیرین کاریهایش را به نمایش بگذارد.باید صبر کنیم ببینیم چه پیش می آید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 37

    فصل امتحانات به سر رسید و مدرسه تعطیل شد.در موقع خداحافظی من و ژیلا سر در آغوش هم فرو بردیم و گریستیم.بهانه ی گریه ی ما دوری از هم بود اما من این بهانه را با غمهای دلم آمیختم و تا میتوانستم با صدای بلند و هق هق کنان عقده دلم را خالی کردم.
    راه مدرسه راهی که در مسیر آن همه چیز شروع شد و همه چیز به انتها رسید دیگر هیچوقت این مسیر را نمیپیمودم چه با امید و چه با ناامیدی.به خانه که بازگشتم.چشمهایم از گریه سرخ بود.انسیه با دیدنم وحشت زده پرسید:ولی خدا مرگم بده چی شده؟!
    جوابش را ندادم با هر کلمه و هر جمله ای اشکهایم سرازیر میشد ماتان که بر سر سجاده مشغول خواندن دعا بود سربلند کرد و به دیدن چهره ی برافروخته ام با نگرانی پرسید:گریه کرده ای؟
    همانطور که انتظار داشتم دوباره به گریه افتادم.در آغوشش پناه گرفتم و با صدای خفه ای گفتم:دلم برای همکلاسیهایم تنگ خواهد شد مخصوصا برای ژیلا.
    -فقط همین مرا ترساندی!فکر کردم اتفاقی افتاده خب میتوانید قرار بگذارید گاهی همدیگر را ببینید.
    -ژیلا شیرینی خورده است.همین روزها عروس میشود و به دنبال زندگی اش میرود و دیگر سراغی از من نمیگیرد.
    -بالاخره تو هم شوهر میکنی آنوقت میتوانید بیشتر همدیگر را ببینید.
    صدای مژگان را شنیدم که میگفت:تا شوهرش که باشد.
    روی برگرداندم و با شوقی آمیخته با حیرت گفتم:این تویی مژگان!چه عجب یادی از ما کردی!
    -دلم گرفته بود.با خود گفتم هر چه باداباد میروم سراغ عمه تابان و رعنا.
    ماتان گفت:چرا؟نوعروس که نباید دلش بگیرد؟
    -ای بابا عمه جان نوعروسی که بزور به خانه ی بخت میرود که حال و روزش بهتر از این نیست.
    با تعجب پرسید:بزور!تو که روز بله بران و شب عقد کنانت شاد و شنگول بودی و کبکت خروس میخواند.نکند مادرشوهرت بدجنس است؟
    -نه برعکس اصلا کاری به کارم ندارد.
    -بچه ها اذیتت میکنند؟
    چهار زانو نشست و دستش را زیر چانه قرار داد و آهی کشید و گفت:آنها سرشان به کار خودشان است و انگار نه انگار که من در آن خانه وجود دارم.خدا را شکر که دایه خانم حسابی مواظبشان است.
    -چه بهتر.هر چه کمتر به پر و پایت بپیچند بهتر است.نکند سهراب اذیتت میکند؟
    -از تو چه پنهان درد من خود سهراب است.وقتی به من گفتند که باید زن یک مرد 40 ساله بشوی شب و روز کارم گریه بود.در اتاق را بروی خود بسته بودم و اشک میریختم.آقاجان مشت به در میکوبید و میگفت دختر بی عقل تو نادانی.نمیفهمی.یک جوان جوجه فکلی آس و پاس که در هفت اسمان یک ستاره ندارد به درد زندگی میخورد یا یک مرد پخته ی سرد و گرم چشیده که ثروتش بی حد و حساب است؟ولی من نه به یک جوجه فکلی آس و پاس فکر میکردم و نه به مردی که همسن پدرم است.آقاجان وقتی دید زیر بار نمیروم تهدیدم کرد که اگر قبول نکنم مرا خواهد کشت.طوری حرف میزد که با همه ی زرنگی باورم شد که قصد اینکار را دارد.خانم جان از او بدتر لحظه ای آرام نمیگرفت و مرتب به من میگفت تو که میدانی پافشاری بی فایده است و پدرت از حرفش برنخواهد گشت.پس بیخود لج نکن.نمیدانستم چکار باید بکنم.سهراب را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم.بنظر مرد مهربان و ارامی می آمد و هر بار یک النگوی طلا به من هدیه میداد.همیشه به محض رسیدن بهرام و شهرام را ذوق زده به جلوی در خانه میکشاند.به غیر ازمن همه ی اهالی خانه مریدش بودند.حاتم بخشیهایش بی شمار بود و زبانش چرب و نرم.میگفت بعد از اینکه صیغه عقد جاری شد تو را برای زیارت به قم میبرم.نگران بچه ها نباش آنها داییه و لله دارند.با وجود این باز هم تسلیم نشدم و دست از نافرمانی برنداشتم.نگاه آقاجان غضب آلود بود و آماده تنبیه من فریاد میزد حتی اگر ناچار شوم بزور تو را پای سفره عقد مینشانم و نمیگذارم لگد به بخت خودت بزنی.شما که میدانید عمه جان اختیار دختر دست پدرش است و بالاخره من چاره ای به غیر از تسلیم ندیدم.
    ماتان حرف دلش را زد و گفت:وقتی که حرف ناحق بزند چه اختیاری.از همان روز اول که فهمیدم چه خیالی دارد ملامتش کردم و گفتم دخترت را به مردی که هم سن خودت است و از زن اولش دو بچه دارد نده.آخر مگر مژگان چند سال دارد که میترسی ترشیده شود؟اما حرف حساب سرش نشد که نشد.زرق و برق زندگی آن مرد چشم عقلش را کور کرده بود.بتول هم از او بدتر انگار گنج پیدا کرده.سرازپا نمیشناخت و مشغول فخر فروشی بود.
    مژگان به گریه افتاد و گفت:حالا من بیاد چکار کنم عمه جان؟نه خودش را میخواهم و نه مال و منالش را.
    -دیگر کار از کار گذشته.از اول نباید زیر بار میرفتی.اگر همان موقع به سراغم می آمدی و این حرفها را میزدی جلوی آن برادر نادانم می ایستادم و نمیگذاشتم کار به اینجا بکشد.حالا که زنش شدی صبور باش و تحمل کن.
    -نمیتوانم.از او بدم می آید.نه تحمل خودش را دارم و نه تحمل بچه هایش را که اختیارشان دست مادرشوهرم است.همان روز اول که به خواستگاری ام آمد گریه کردم و گفتم من زن مردی که هم سن پدرم است نمیشوم اما آقاجان و خانم جان دوره ام کردند و گفتند عوضش تا دلت بخواهد مال و ثروت دارد.بعد چون دیدند حاضر نیستم زیر بار بروم آقاجان تشر زنان گفت همین است که هست.اصلا چه معنی دارد دختر روی حرف پدرش حرف بزند.
    با لحن طعنه آمیزی گفتم:خب تو هم بهمین مال و منال دلخوش کردی.
    -چه فایده ای دارد او مرد زندگی من نیست.یکی دو کلاس بیشتر درس نخوانده.حتی اسمش را هم به زحمت مینویسد.دخل و خرج حجره اش را با چرتکه حساب میکند و از حساب و کتاب چیزی نمیداند.از آن گذشته.
    نزدیکتر آمد و از ترس اینکه صدایش از درز دیوارها و یا از لابه لای پنجره عبور کند و در حیاط خانه شنیده شود زیر لب گفت:روزها یک آدم معمولی است و سرگرم کار و کاسبی غروبها که بخانه برمیگردد با بچه هایش شوخی و تفریح میکند و سربه سر من میگذارد اما شبها جنی میشود.
    من و مادر هر دو با هم فریاد کشیدیم:جنی شده؟
    -بله عمه جان درد من همین است.روزهای اول از حرکات غیر عادی اش تعجب میکردم.گاه با خودش حرف میزد بعضی اوقات با چشم بسته از جا برمیخاست و در اتاق راه میرفت.با خود فکر میکردم که دیوانه شده.بالاخره یک روز زبان به اعتراف گشود و گفت که دعایی شده.
    حیرت زده پرسیدم:یعنی چه؟!
    -یعنی با جن و پری محشور است.
    -وای خدای من نکند جنها به سراغ تو هم بیایند؟
    -منکه حرفش را باور نکردم.به گمانم عقلش را از دست داده.میگوید بچه جنها در حمام سر و تنش را میشویند.در انجام کارهای خانه و حجره کمکش میکنند.بعد از آب تنی در خزینه موهایش را شانه میزنند اما پدرشان با او سر دشمنی دارد و کتکش میزند.من از حرفهایش سر در نمی آورم باورم نمیشود.از آن روز به بعد از زندگی در خانه ای که اجنه در آنجا رفت و آمد میکنند وحشت دارم.وقتی دراتاقها راه میروم هر لحظه فکر میکنم آنها دور و برم هستند.همین روزهاست که منهم جنی شوم.خیلی میترسم عمه جان شما بگویید چکار کنم؟
    نمیدانستم ماتان که در سکوت گوش به سخنان برادرزاده اش داشت تا چه حد گفته هایش را باور کرده و تا چه حد به موجودیت آنها اعتقاد دارد سر به زیر افکنده بود و متفکر به نظر میرسید.
    بالاخره پرسید:مسعود و بتول میدانند؟
    -هنوز چیزی به آنها نگفته ام میترسم اقاجان حرفم را باور نکند و با خود بگوید که لابد قصد تهمت زدن به داماد انتخابی را دارم.
    -در هر صورت بهتر است بداند که چه به سرت آورده.
    -یعنی شما فکر میکنید سهراب راست میگوید و جنی شده؟
    -چه راست بگوید چه نگوید این حق را نداشت که دختر جوانی مثل تو را به آتش خود بسوزاند این انصاف نیست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 38

    در گرمای خفقان آور و غیر قابل تحمل مرداد روزها به زیرزمین پناه میبردیم که خنک تر بود و شبها در ایوان پشه بند میزدیم و میخوابیدیم.لحظه ها ساکت بودند در سکوت و آرامش میگذشتند و هیچ هیجانی در زندگی مان نبود.
    تنها عامل شکست سکوت سر و صدای بچه های انسیه بود که در حیاط میدویدند و گاه با هم گلاویز میشدند.
    نه ماتان حرفی برای گفتن به من داشت و نه من حرفی برای گفتن به او.سکوت چون سنگی بروی زندگی مان غلتیده بود.
    چه میشد اگر حاج بابا به سراغمان می آمد؟اواخر همان ماه بود که پیدایش شد.شام را در ایوان خوردیم و سپس انسیه پشه بند زدن شد.به کنار حوض رفتم تا دست و صورتم را بشویم و خنک شوم.
    به شنیدن صدای آشنایش مشتی اب به صورتش پاشیدم و برخاستم.با وجود اینکه دلم سخت هوایش را داشت از ترس مادرم نمیتوانستم شور و شوق بی حد و اندازه ام را از دیدنش آشکار سازم.
    خودش بود کلاه تازه ای به سر داشت و مثل همیشه خوش لباس و آراسته بنظر میرسید.لبخند پر مهرش مرا به سالهایی بازمیگرداند که یادآوری اش فریاد حسرتها را به اوج میرساند.
    چند قدمی به سوی او برداشتم و با صدایی آمیخته به شوق گفتم:حاج بابا.
    جمله اش کوتاه و پر اشتیاق بود:جانم دخترم.
    شاید منتظر شنیدن کلمات ملامت آمیز از زبانم بود.دستان مرطوبم را به گرمی میان دستانش فشرد و بروی گونه های خیسم بوسه زد و گفت:دلم برایت خیلی تنگ شده بود رعنا خوشگلم.حالت چطور است؟
    آه را در سینه کشتم تا متوجه حال زارم نشود و پاسخ دادم:بد نیستم.بدون تجدید قبول شدم.
    -افرین حالا دیگر هیچ بهانه ای برای شوهر نکردن نداری.راست میگویم دخترم دارد وقتش میگذرد.
    ماتان از ایوان با نگرانی چشم به ما داشت و از آمدن همسر گریز پایش چندان راضی بنظر نمیرسید.

    انسیه بند پشه بند را با ترس و لرز و اضطراب دور انگشت میچرخاند و منتظر عکس العمل زن اربابش بود.
    حاج بابا دستم را فشرد.مرا با خود بطرف ایوان برد و برای جلب توجه ی مادرم سر را بالا گرفت و لبخند زنان خطاب به او گفت:سلام ماه تابان خانم.لابد از اینکه ما را نمیبینی خیلی خوشحالی.این ماه خرجی خانه را خودم آوردم تا از فرصت استفاده کند و چند کلمه ای با تو و رعنا حرف بزنم.
    -مگر حرفی برای گفتن مانده.اینبار چه خیالی به سر داری مصیب؟
    -دلت میخواهد دخترت را شوهر بدهی یا نه؟
    -البته که میخواهم اما نه به آن کسی که تو زیر سر گذاشته ای.
    -حق را بتو میدهم که چشم دیدن پسر هوویت را نداشته باشی.ولی این یکی فرق میکند.
    چهره ماتان که تا به آن لحظه اخم کرده و عبوس بنظر میرسید حالت عادی بخود گرفت لحن کلامش در موقع به زبان اوردن این جمله خالی از خشونت بود:این یکی دیگر کیست؟
    در حال بالا رفتن از پله های ایوان نگاهش را به روی پشه بند متمرکز ساخت و برای بدست آوردن دل زن اولش با لحنی آمیخته با افسوس گفت:یادش بخیر پشه بند خودمان است.
    ماتان دوباره اخم کرد و گفت:بیخود حاشیه نرو حرفت را بزن.
    پاها را دراز کرد روی فرش در کنار پشه بند نشست و گفت:این یکی پسر نجات الله خان تاجر است.هر وقت مرا میبیند میپرسد پس چه موقع اجازه میدهی برای خواستگاری از دخترت به خانه تان بیایم.
    صورتم را با دو دست پوشاندم و فریاد کشیدم:نه حاج بابا نه.
    نگاهش آمیخته با ترحم و دلسوزی بود دردم را میدانست.از رنجی که میکشیدم آگاه بود و از بی وفایی ناپسری اش شرمسار.
    چهره برافروخته و برق اشکی که در دیدگانم میدرخشید دلش را سوزاند.مستاصل بود.نمیدانست چطور میتواند به دلجویی ام بپردازد.خود را ظلمی که به من رفته بود مقصر میدانست.
    ماتان که اینبار مخالفتی با داماد انتخابی همسر بی مهرش نداشت با لحن رضایت آمیزی گفت:فکر میکنم این پسر را چند بار دیده باشم.آنوقتها که از بی مهر و وفایی خبری نبود با خانواده اش معاشرت داشتیم.
    با کلمات نیش دار خطای پدرم را به رخش کشید و افزود:اتفاقا همین یکی دو هفته پیش که با رعنا به حمام رفته بودیم جلوی گرمابه او را دیدم که بدنبال مادرش آمده بود.خب اگر فکر میکنی جوان سر به راهی است وقت بده بیایند ببینم چه میگویند.
    اینبار خطاب به مادر فریادهایم را با خشم در آمیختم:نه ماتان نه غیرممکن است قبول کنم حتی اگر حاج بابا بخواهد سرم را گوش تا گوش کنار باغچه ببرد زیر بار عروسی نمیروم چرا معطلی حاج بابا.هر بلایی میخواهی سرم بیاور اما شوهرم نده.
    دستم را با محبت گرفت و گفت:نمیتوانم ببینم که غمگینی نمیخواهم بخاطر هیچ و پوچ آینده ات را تباه کنی.آن کسی که فکر میکردم لایق توست لیاقتت را ندارد.حیف از جوانی ات است که به پایش بنشینی.مرا ببخش که باعث شدم آن پسر پایش را از حدش فراتر بگذارد و خود را داخل زندگی ات کند.بخاطر جبران آن اشتباه است که میخواهم به جوان شایسته ای شوهرت بدهم.
    -نه حاج بابا فعلا آمادگی اش را ندارم.
    قانع نشد و بر سماجتش افزود:این حرفها چیست که میزنی.آمادگی اش را ندارم یعنی چه؟مگر دختر نه ساله را که شوهر میدهند آمادگی را دارد.تو هزار ماشالله 17 سال داری و خیلی دخترهای هم سالت حالا چند تا بچه هم دارند.
    لحن صدایم پر از حسرت بود:منظورم این نبود.
    -هر منظوری داشته باشی عادت میکنی.شنیدم دختر دایی ات که چند سال از تو کوچکتر است عروس شده.
    -بزور شوهرش دادند و حالا شب و روز کارش گریه و زاری است.دلتان میخواهد منهم همین سرنوشت را داشته باشم؟
    ماتان گفت:خدا نکند.
    -پس بیخود اصرار نکنید.
    بیخبر از آنکه رشته ی امیدم پر از گره است بدنبال راهی برای گسستن آن بود.نگاهش چهره ام را نوازش میداد و دستانش گیسوانم را.
    -دلم نمیخواهد به امیدی بیهوده دل خوش کنی نازنینم.فکر و خیال تو خواب را بر چشمانم حرام کرده بگذار خیالت را راحت کنم آن کسی که به امیدش همه ی درهای امید را بروی خود بسته ای لایق تو نیست.میفهمی چه میگویم؟
    البته که میفهمیدم چه میگوید.کینه ی آن پسر را به دل گرفته بود.کینه کسی را که عظمت عشقش به او قدرت گذشت و فداکاری را میداد.کاش لااقل به من میگفت که الان کجاست.
    بدنبال جمله ای مناسب میگشتم تا به طریقی وادارش کنم بی آنکه متوجه ی اشتیاقم به دانستن پاسخ باشد پاسخ باشد از حال او خبری به من بدهد و بالاخره گفتم:پس شما که همیشه از او تعریف میکردید!
    -آن موقع نمیدانستم چه جانوری است روزی که پی به نامردی اش بردم دیگر نمیتوانستم در زیر سقف حجره و خانه ام با چنین آدمی همنشین باشم.آن خانه یا جای من بود یا جای آن پست فطرت.عاقبت خودش فهمید و راهش را کشید و رفت.
    فریادم بی اراده و همراه با ضجه و ناله بود:کجا؟
    -چه فرقی میکند .بالاخره به یک جهنم دره ای رفته.
    با لحن تندی گفتم:یعنی شما او را از خانه اش بیرون کردید؟
    -من اینکار را نکردم.خودش رفت.
    -ولی آن خانه تنها سرمایه اش بود.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا داری از کسی که بتو نارو زده طرفداری میکنی؟
    او را میپرستیدم عاشقش بودم عاشق روح بزرگ و قلب مهربان و استواری پیمانش.هرگز نمیتوانستم خودم را بخاطر ظلمی که در حقش روا داشته ام ببخشم.بی اختیار گفتم:بنظر شما چون مرا نخواسته آدم بدی است؟
    دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:چه بد باشد چه خوب.من مال مردم خور نیستم وقتی فهمیدم میخواهد خانه را بفروشد آن را از او خریدم.
    -حالا کجاست؟
    -هیچوقت نخواستم بدانم کجاست.همانطور که از چشم من افتاده دلم میخواهد از چشم تو هم بیفتد و به فکر آینده ات باشی.
    -گفتنش آسان است.من نیاز به زمان دارم به زمانی که بتوانم تکلیف خودم را روشن کنم.
    -تکلیف معلوم است.با اردنگی آن پسر را از زندگی ات بیرون بینداز.
    ماتان گفت:شاید بهتر باشد پسر نجات الله خان را جواب نکنی.فعلا بهانه بیاور که چند هفته ای صبر کنند.درست نیست بزور شوهرش بدهیم چشمم ترسیده.دلم نمیخواهد مثل مژگان سیاه بخت بشود.
    -گلیم بخت هر کس نقش و نگار خاص خودش را دارد.برادرت همین جوری میخواست دختر ما را هم شوهر بدهد؟خدا رحم کرد که زیر بار نرفتم.
    ماتان که از لحن طعنه آمیز همسرش رنجید صورتش را به حالت اخم جمع کرد و گفت:آن کسی که تو سنگش را به سینه میزدی چی؟او هم که دست کمی نداشت.
    -ضرر را از هر جا که جلویش را بگیری منفعت است.
    -تو آن پسر را فرستادی که جلوی رعنا جولان بدهد و دلش را ببرد.کاری کردی که دیگر شب و روز ندارد.کارش شده گریه زاری و آه و افسوس.تو میروی دنبال زندگی ات.آنوقت تکلیف من با این دختر دل شکسته چیست؟چطور به فکرت رسید که نوه ی آن ترابعلی نامرد از خودش بهتر است؟نفهمیده و نسنجیده دخترت را به دامش انداختی.از همسالانش کناره گرفته.حوصله هم نشینی با هیچکس را ندارد.حتی با من حرف نمیزند.همیشه افسرده و غمگین است و در خلوت زانوی غم بغل میکند.دلم برایش کباب است میفهمی کباب؟
    -خیلی خب بس کن زن.من چه میدانستم ذاتش خراب است.هدفم این بود که رعنا را به دست نااهل نسپارم.
    -همین فکرها را کردی که خانه و کاشانه ات را به هم ریختی زن و بچه ات را به امان خدا سپری و رفتی.اشتباه پشت اشتباه.
    -من از زندگی با ملوس ناراضی نیستم و گناه پسرش را به پایش نمینویسم.او زن مطیع و سازگاری است.میان دعوا نرخ تعیین نکن عیب از تو بود نه از من.
    -بلند شدی آمدی اینجا که این حرفها را بزنی.به اندازه کافی دل ما را سوزاندی.کافی است.دیگر چه میخواهی.
    بی طاقت از جا برخاستم و در حالیکه به سختی میگریستم با صدای بلند گفتم:بس کنید دیگر باز شروع کردید؟هیچکس به فکر من نیست.هیچکس.
    پدرم دستم را گرفت و بطرف خود کشید و گفت:کجا میروی رعنا صبر کن منکه حرفی نزدم من و مادرت داشتیم درد دل میکردیم.تو که میدانی چه دل پری از هم داریم.
    دستم را به زحمت از چنگش بیرون آوردم و بطرف اتاق نشینمن دویدم و گفتم:هر چقدر دلتان میخواهد عقده دلتان را خالی کنید.من نمیخواهم بشنوم میفهمید؟نمیخواهم بشنوم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/