فصل 34

حوصله رفتن به مهمانی دایی مسعود را نداشتم.این پا و آن پا کردم تا شاید بتوانم بهانه ای بتراشم و در منزل بمانم اما ماتان زیر بار نرفت و با لحن مصممی گفت:اگر تو نیای منهم نمیروم.
میدانستم که نرفتنش باعث حرف و سخن خواهد شد.از آن گذشته او که به غیر از خانه ی برادر و خواهرش جایی برای رفت و آمد نداشت.اندیشه هایم به مغزم فشار می آوردند.در آن لحظه فرزام چه احساسی داشت؟ایا حاج بابا را در جریان قرار داده یا هنوز راهی برای توجیه این جدایی نیافته است.
یعنی ممکن است پدرم منطقش نپذیرد و عاصی شود؟یعنی دیگر احساسم به حبس ابد محکوم شده و باید در زندان سینه ام برای همیشه محبوس بماند؟
نیازم بتنهایی بودن و ماتان غلط میپنداشت که نیازم به در میان جمع بودن است.
برای انتخاب لباس مناسب سلیقه به خرج ندادم و در موقع شانه زدن به گیسوانم آنها را با سنجاق سر به عقب کشیدم.سپس گردنبند مرواریدی را که چند سال پیش حاج بابا از مکه برایم سوغاتی آورده بود به گردن آویختم.
نگاهم که در آیینه به چهره ام افتاد از دیدن صورت رنگ پریده و چشمان به گودی نشسته ام متعجب شدم و با خود گفتم وای خدای من چه بر سر خودم آورده ام!هنوز تازه اول راه است و اگر همینطور پیش برود آب میشوم و به زمین فرو میروم.
ماتان لباس پوشیده و آماده وارد اتاق شد و با لحنی آمیخته به شوخی و جدی گفت:مواظب باش زیاد خوشگل نکنی و زیاد جلوی داماد آینده ی برادرم جولان ندهی که گمان کنند قصد بردن دلش را داری.
از تصوری که داشت دلخور شمد و با لحن رنجیده ای گفتم:واقعا اینطور فکر میکنی!خب پس بهتر است در خانه بمانم و آنجا نیایم.
با مهربانی ضربه ای به پشتم زد و گفت:شوخی کردم عزیزم آخر نه که داماد تحفه نظنز است.بتول هنوز نه به دار است نه به بار دارد فخرش را بما میفروشد.
حرف دلم را زدم و گفتم:خیلی دلم میخواست که میتوانستیم امشب آنجا نرویم.
-نمیشود مسعود میرنجد.من همین یک برادر را دارم.دلم نمیخواهد از ما دلگیر شود.از آن گذشته خیلی وقت است که به مهمانی نرفته ایم.
-فکر میکنی آقاجان را هم خبر کرده اند؟
-گرچه محبتی به بچه هایش ندارد ولی هر چه باشد بزرگ فامیل است.
-خاتون چی؟
-بعید میدانم به ما افتخار حضورش را بدهد.مگر اینکه از روی کنجکاوی بخواهد بداند چه خبر است.
با وجود اینکه دلم خون بود به تمسخر خندیدم و گفتم:پس حتما امشب خیلی خوش میگذرد
-این شتر در خانه ی همه خواهد خوابید.چون بلاخره ناچاریم برای بله بران تو هم دعوتشان کنیم اگر خاتون امشب به آنجا بیاید برای بله بران تو هم خواهد آمد.
-آن شب هرگز نخواهد آمد.
-مزخرف نگو دختر مگر میشود.
انسیه در حالیکه چادر را به کمر گره زده بود داخل شد و گفت:درشکه چی حاجی دایی جلوی در منتظر شماس خانم جون.
ماتان که هیچوقت زیر بار بی حجابی نمیرفت چادر را بروی سر افکند و گفت:منکه حاضرم تو چی؟
بغض گلویم آماده شکستن بود.چطور میتوانستم با دل پر غصه در آن مجلس تظاهر به شادی کنم.اصلا چه اجباری به رفتن بود؟چرا باید در چنین روزی که با دست خود رگ خوشبختی را زده بودم مجبور به حضور در آن جمع باشم؟
ماتان چشم به من داشت و در انتظار پاسخ خیره نگاهم میکرد.
-حواست کجاست؟اگر حاضری برویم.
چون عروسک کوکی در کنارش براه افتادم.چرا دیگر حاج بابا به سراغمان نمی آمد؟شاید هنوز فرزام جرات نکرده موضوع را با او در میان بگذارد و یا شاید هم هنوز به این امید است که من پشیمان بشوم و بهمین دلیل ترجیح داده که فعلا چیزی به پدرم نگوید.
سوار درشکه که شدیم.ماتان پرسید:امروز خیلی بی حوصله ای اتفاقی افتاده؟
لبهایم را به نشانه ی لبخند از هم گشودم.نمیدانم حالتی که به چهره ام دادم شباهتی به خنده داشت یا نه؟
-نه برعکس خیلی هم سرحالم.
در عوض مژگان خیلی سرحال و بشاش بود.مرا که دید به سویم آمد و با صدایی لرزان از شوق گفت:قرار است خانه اش را مهرم کند.میدانی چند متر است؟دو هزار متر!
از اینکه میدید بر خلاف تصورش هیجانی از خود نشان نمیدهم متعجب شد و پرسید:چی شده چرا کشتیهایت غرق شده.نکند باز نجیب لگدش زده؟
-کاش نجیب لگدش زده بود.چون آن موقع لااقل قابل جبران بود.
-مگر چی شده که قابل جبران نیست؟
-هیچ چی الان وقت این حرفها نیست.
زندایی صدایش زد و گفت:یادت باشد اول سینی چای را جلوی مادرش عزت الملوک میگیری و بعد جلوی زندایی و دایی و سایر همراهانش آخر سر جلوی خود سهراب.
مژگان با سرگشتگی آمیخته به شوق نگاهش کرد و پرسید:حالا نمیشود مثل همیشه اینکار را به عهده کلثوم بگذارید؟میترسم دستم بلرزد و دسته گل به اب بدهم.
-این رسم است بچه که نیستی.مواظب باش.
خاله ماه بانو خنده کنان به جمع ما پیوست و گفت:اگر هم ریخت خودت را از تک و تا نینداز و با خنده ی ملیحی عذرخواهی کن و بگو الان یکی دیگر می آورم.
زندایی اخم کرد و گفت:یعنی چه باید مواظب باشد.میخواهی از همان اولش بگویند بی عرضه و بی دست و پاست و به دردمان نمیخورد.
مژگان موهای شبق مانندش را بافته بود.چشمان درشت سیاهش از شادی برق میزد و گونه هایش به روی پوست سبزه اش گل انداخته بود.
ماتان به این بحث خاتمه داد و گفت:حالا چرا نفوس بد میزنید.چند تا چای آوردن که این حرفها را ندارد.نگران نباش مژگان جان هیچ اتفاقی نمی افتد.
وارد اتاق پذیرایی که شدیم چشمم به مبلهای جگری رنگی که برق تازگی داشت افتاد.تا همین دو هفته پیش دایی مسعود سنت قدیمی را حفظ کرده بود و دور تا دور سالن پذیرایی اش پوشیده از پشتی ها دوقلو بود.
ماه با نو که همیشه براحتی حرف دلش را میزد و نمیتوانست زبانش را نگه دارد.روی مبل لم داد و پاها را بروی هم افکند و گفت:قربان همان پشتی های خودمان که اگر یک ایل هم مهمان داشته باشیم میتوانند در تالار جا شوند ولی حالا اگر عده مهمانها زیاد باشد ما خودمان هم که کم نیستیم پس چطوری روی این مبلها جا میشویم؟
دایی مسعود گفت:پیغام داده اند که فقط قرار است سهراب با مادر و دایی اش بیاید.حالا اگر عده ی آنها زیاد بود خانمها را روی مبل مینشانیم و خودمان آن طرف روی فرش مینشینیم و به قول تو قربان همان پشتی های قدیمی مان میرویم.
در واقع در آن سالن بزرگ که دور تا دورش صفی از پشتی بود وجود یک دست مبل وصله ی ناجوری بنظر میرسید.
خاله ماه بانو که آماده ی انتقاد بیشتر بود به اشاره ی غلامحسین خان فقط سرتکان داد و ساکت شد.
طبق عادت همه به اظهار نظر پرداختند ماتان که دل پری ازنامادری اش داشت گفت:باید مواظب باشی مژگان خودت میدانی که بچه ها براحتی وجود نامادری را نمیپذیرند.سعی کن محبتشان را جلب کنی.
دایی مسعود در جواب گفت:مگر آقا جان با ما چه کرد؟غیر از اینکه بچه هایش را بدست فراموشی سپرد و دربست در اختیار زنش قرار گرفت.
ناگهان ماتان و ماه بانو هر دو با هم پرسیدند:راستی پس آقاجان کجاست؟مگر قرار نبود بیاید؟
-ای بابا برای او چه اهمیتی دارد که در بله بران نوه اش حاضر باشد و در تعیین سرنوشتش دخالت کند.پیغام داده که کمر دارد و نمیتواند بیاید.
ماتان با نفرت سرتکان داد و گفت:از کسی که به دخترش میگوید اگر شوهرت طلاقت بدهد جایی در خانه ی من نداری بیشتر از این نمیشود انتظار داشت.
بالخره مهمانان از راه رسیدند.عزت الملوک زن درشت اندامی بود با قد متوسط و موهایی حنایی رنگ و نگاهی تیز و موشکاف داماد قد بلند و خوش چهره بود.با موهای فلفل نمکی و چهره ای بشاش.بذله گو و خوش صحبت بود و عجول در رسیدن به مقصود.تمام شریط را براحتی میپذیرفت به مادرش مجال اظهار نظر و اعتراض نمیداد و در مقابل هر خواسته چیزی بیشتر از آنچه هدف خانواده عروس بود به آن می افزود.
مژگان با دستپاچگی به پذیرایی پرداخت و سهراب لبخند زنان چشم به او دوخت.
افکارم از آن جمع فاصله گرفت آنقدر که دیگر نه چهره ها را میدیدم و نه صداهایشانر ا میشنیدم.آرزوهایم با سماجت میکوشیدند تا قلبم را در محاصره خود قرار دهند و مرا تحت فشار بگذارند اما فاصله ی من با فرزام آن قدر زیاد بود که حتی اسب بادپایی چون نجیب هم قادر به از میان بردن این فاصله نبود.
چه به روز خودم آورده بودم چرا؟