فصل 33

از مدرسه که بیرون آمدم کتابهای درسی چون کوه غصه به روی سینه ام سنگینی میکرد.به قتلگاه خوشبختی ام که رسیدم ایستادم.تکه های گچی که بروی سنگفرش پیاده رو پراکنده بود ضربه ای را که فرزام در لحظه رسیدن به نهایت ناامیدی و در منتهای خشم به دیوار کوچه زده بود در خاطرم تداعی بخشید.خانه ی کوچکی که پنجره ی اتاقهایش به جای پرده پوشیده از پیچکهای سرسبز بود و قلب مهربانی که پر از احساس و پر از عشق و محبت بود اکنون در پشت دیوار زندگی ام ایستاده بودند نه در پیش رو.دیواری که با یک مشت میشد آن را شکست اما من به عمد دستهایم را بی قدرت میساختم تا قادر به وارد کردن آن ضربه به رویش نباشند.
خم شدم و تکه های گچ را از روی زمین برداشتم آنها را درون دستمال پیچیدم و در جیب روپوشم از دیده پنهان کردم.دیگر نگاهم به امید دیدارش به این سو و آن سو نمیچرخید.آرزوهایم ملامت کنان به لعن و نفرینم برخاستند.
آب روان خوشبختی ام از خونی که از قلبم میچکید رنگین شد.دستهایم بی حس بود و پاهایم بی قدرت و در موقع راه رفتن تلو تلو میخوردم.
ژیلا با عجله خود را به من رساند و گفت:از دور داشتم نگاهت میکردم.وقتی دیدم چطور با دقت آن تکه های گچ را از روی زمین جمع میکنی بنظرم رسید که دیوانه شده ای.آخر آنها به چه دردت میخورند؟چه بر سر خودت آورده ای رعنا؟
حوصله سوال و جواب را نداشتم.اصلا چه لزومی به توضیح بود.با لحن سردی زیر لب گفتم:لازمش داشتم.
و براهم ادامه دادم.دست از سماجت برنداشت.در کنارم براه افتاد و دوباره پرسید:چی شده؟داری پس می افتی اتفاقی افتاده؟
-نه راحتم بگذار.
-حالا دیگر ما غریبه شدیم رعنا خانم.
-نه ولی دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده.
-صبح دیدمت که داشتی با ان جوان پا شکسته حرف میزدی دیدم چطور پای شکسته اش را محکم به دیوار کوبید.ببینم نکند گچ پایش را یادگاری برداشتی.
با تعجب پرسیدم:منظورت چیست؟!
-میتوانم حدس بزنم دردت چیست.آن جوان پسر هووی مادرت است و تو در میان دو احساس سرگردانی.
به گریه افتادم و گفتم:میان دو احساسی که هیچکدام خفه کردنی نیست.
-ولی به گمانم به نتیجه رسیده ای که کدامیک را خفه کنی بخاطر همین هم آن جوان آنطور آشفته بود.
-پس تو شاهد خشم و خروشش بودی و دیدی که چه عکس العملی نشان داد این کار برایم اسان نبود اما چاره دیگری نداشتم .فرزام پسر هووی مادرم است وماتان چشم دیدنش را ندارد.
-پدرت چی؟
-آشنایی ما دو نفر نقصه حاج بابا بود.به این ترتیب میخواهد پرده بیگانگی را که در این چند سال بین ما افتاده از میان بردارد.
-پس به مرادت خواهی رسید.چون پدرت دست بردار نخواهد بود.
شوری اشک را بروی لبانم مکیدم و قطراتی را که سیلاب وار بروی گونه هایم روان بود با نوک انگشتانم به عقب راندم و گفتم:مراد من نامرادی است.اگر دیر به منزل برسم ماتان نگران خواهد شد.خداحافظ.
بقیه راه را دویدم.بخانه که رسیدم نفس نفس میزدم و گونه هایم گل انداخته بود.
جلوی در ایستادم نفسی تازه کردم حالت عادی خود را بدست اوردم و سپس داخل شدم.
توی ایوان فرش پهن کرده بودند و از آنجا صدای گفتگوی چند نفر با هم به گوش میرسید.جلوتر که رفتم صدای زندایی بتول را شنیدم که مثل همیشه با سر و صدا و قهقهه خنده همراه بود.
-میخواهیم تا زیر سرش بلند نشده شوهرش بدهیم.مدرسه دخترها را هوایی میکند.لازم نیست بیشتر از این درس بخواند تا همینجا که خوانده بس است.
دایی مسعود در تایید سخنان همسرش افزود:وقتی خواستگار مناسبی برایش پیدا شده چه دلیلی دارد جوابش کنیم.
ماتان گفت:از خودش پرسیده اید که راضی است یا نه؟
-من از او نمیپرسم که میخواهد یا نه.اختیار دختر که دست خودش نیست.وقتی پدر و مادرش پسندیدند دیگر کار تمام است.
-حالا این جوان چه کاره است؟
-زیاد هم جوان نیست آبجی.سنی از او گذشته.سرد و گرم روزگار را چشیده قدر زن را میداند.توی بازار حجره دارد.ارث زیادی از پدرش به او رسیده 32 ساله است زن اولش سال گذشته سر زا رفته و نوزادش مرده دنیا آمده و حالا خودش مانده و دو دختر بی مادر 5 ساله و 3 ساله.
-به این ترتیب مژگان صاحب دو دختر هم میشود.
-چه عیبی دارد.
-نظر تو چیست بتول؟
-خب یک جوان آس و پاس به چه دردش میخورد.ثروت سهراب از پارو بالا میرود.صاحب چند خانه و مغازه است.بچه ها زیر دست دایه بزرگ میشوند و کاری به مژگان ندارند.
بنظر میرسید که از پیدا شدن چنین خواستگاری ذوق زده شده اند و بی چون و چرا پیشنهادش را پذیرفته اند.
نیاز به تنهایی داشتم و دلم نمیخواست در جمع آنها ظاهر شوم.پا که به ایوان نهادم ماتان که با نگرانی منتظر آمدنم بود نگاهش را متوجه ی من ساخت و در جواب سلامم گفت:برو روپوشت را در بیاور.بوی عروسی می آید.
-میدانم.شنیدم مبارک باشد.
دایی مسعود با لحن طعنه آمیزی گفت:فکر کردیم اگر صبر کنیم تا دخترهای بزرگتر فامیل شوهر کنند باید مژگان را ترشی بیندازیم.چون با این رویه ای که پدر ومادرت پیش گرفته اند بیخ ریش خواهرم بسته شدی.
جواب سخنان نیش دارش را ندادم.زندایی سرحال بود و بشاش.با لحن گرمی با من احوالپرسی کرد و در حال برخاستن خطاب به همسرش گفت:وقت ناهار است بلند شو مسعود.الان دیگر بچه ها دل ضعفه گرفته اند.
ماتان به اعتراض گفت:کجا؟ناهارمان حاضر است بمانید.
دایی مسعود در جایش نیم خیز شد و گفت:نه آبجی ممنون.به اندازه کافی مزاحم شده ایم.قرار است امشب سهراب با مادر و دایی اش برای بله بران به منزل ما بیایند.ماه بانو و غلامحسین هم می آیند تو هم بیا.
مرا دعوت نمیکردند چون میترسیدند داماد مرا به دخترشان ترجیح بدهد.میدانستم که ماتان بدون من جایی نمیرود.انتظار این جواب را داشتم.
-ممنون داداش.مبارک باشد.عفومرا بپذیرید چون تاحالا بدون رعنا به مهمانی نرفته ام.
معلوم بود این دعوت تحمیلی است و از ته دل نیست.با بی میلی گفت:خب رعنا را هم بیاور.منزل دایی اش است غریبه که نیست.بزرگترها حرفهایشان را میزنند بچه ها هم کار خودشان را میکنند.
اینبار مادرم پذیرفت و دیگر اعتراض نکرد.بالاخره آنها رفتند.و ما تنها شدیم.ماتان به علامت تاسف سر تکان داد و خطاب به من گفت:مسعود و بتول دلشان خوش است که دارند دخترشان را شوهر میدهند .غافل از اینکه دارند او را با پول معامله میکنند.داماد هم سن خود مسعود است و خیلی بیشتر از 32 سال دارد.شنیدی که دایی ات چه گفت؟منظورش این بود که اگر به امید شوهر کردن تو بنشنید دختر خودش ترشیده میشود.
آهی را که داشت از سینه ام بیرون می آمد فرو دادم.سر به زیر افکندم تا متوجه قطرات اشکی که بروی مژگانم میلرزیدند نشود و گفتم:شنیدم حق با دایی مسعود است.لابد او میداند که من دیگر قصد ازدواج ندارم.
-دیر یا زود باید شوهر کنی اما نه به مردی که 25 سال از او بزرگتر است و دنبال لله برای بچه هایش میگردد.