فصل 29
بالاخره حاج بابا رفت و من مادرم تنها شدیم.از تنها ماندن با او وحشت داشتم.خطوط چهره اش جمع شد گونه ها فرو رفت.طرز نگاهش قابل تشخیص نبود.انگار مرا نمیدید بنظر میرسید وجودم را بدست فراموشی سپرده.به کجا نگاه میکرد و به چه می اندیشید؟
ابتدا دستهایش مشت شد و حالت حمله به خود گرفت سپس آنها را فرود آورد و به روی زانوهایش رها کرد و بعد ناگهان فریاد کشید:دروغگو.
مخاطبی نداشت مرا که با بدن لرزان در گوشه اتاق به دیوار چسبیده بودم نمیدید.صدایش اوج گرفت و با خشم در آمیخت.
-دروغگو فکر کردی بهمین سادگی میتوانی مرا بفریبی.تو دیگر از آنها جدا نیستی.خودت اینجایی اما روح و فکرت با آنهاست.با خود میگویی به جهنم که مادرش هووی مادر من است.به جهنم که روزگارمان را سیاه کرده.من دوستش دارم.همینکه چشم مرا دور میبینی راه می افتی و به دیدنش میروی و با زبان بی زبانی به او پدرت میفهمانی که از دوری اش بی قرار و ناآرامی.بخاطر همین است که مصیب اطمینان دارد تو عاشق آن جوانی.دیگر کار را تمام شده میداند.چه بخواهم چه نخواهم از دستم رفته ای و نمیتوانم جلودارت شوم.تو امروز بعدازظهر به آنجا رفته بودی؟
بی اختیار پرسیدم:از کجا میدانی؟
-پس حدسم درست است.چرا اینکار را کردی؟مگر به من قول ندادی بودی.
سر به زیر افکندم و جوابش را ندادم.احساسم سردرگم و ناشناخته بود.مادرم را دوست داشتم پس چرا نمیتوانستم مطابق میلش رفتار کنم؟چرا نمیتوانستم چون گذشته نسبت به پدرم نامهربان باشم و جواب بی مهری هایش را با بیمهری بدهم؟برای چه آنروز از غیبت مادرم استفاده کردم و به حجره اش رفتم؟
با لحن تحکم آمیزی گفت:مگر با تو نیستم چرا جوابم را نمیدهی.اگر میخواهی بروی برو.جلویت را نمیگیرم ولی به من نارو نزن و دروغ نگو تو بزرگترین ضربه را به من زدی حتی صدها برابر سخت تر از ضربه ای که مصیب زد.آن موقع تحملش اسانتر بود .تو دیگر از دستم رفته ای میدانم.آنها قلب و احساست را خریده اند.یکی نیست به من بگوید چرا اینقدر خودت را سبک میکنی قیدش را بزن.همین روزهاست که خبر عروسی ات به گوشم برسد همانطور که خبر عروسی پدرت رسید.مگر خودش نگفت اختیار دارت است.من این وسط چه کاره ام بخصوص که دل تو هم برایم غش میرود.سد تو دل من است که میدانی فقط با شکستنش میتوانی از آن بگذری و به مرادت برسی.چرا معطلی بشکن و از سدش بگذر و به آنچه میخواهی برس.همان موقع که گفتی نکند حاج بابا باشد فهمیدم که چکار کردی برای چه به حجره اش رفتی؟
چاره ای به غیر از پاسخ نداشتم.بی آنکه نگاهش کنم گفتم:دلم شور میزد نمیدانستم چه بر سر فرزام آمده حتی حاج بابا هم به سراغم نمی آمد.
او زرنگ است میداند چکار کند.مخصوصا به سراغت نمی آید تا دلت به شور بیفتد و به سراغشان بروی.با چه حقه ای مهر این پسر را به دل تو انداخته.طوری هوایی ات کرده که دیگر آرام و قرار نداری.
بی طاقت شدم و بی اختیار گفتم:تکلیف من چیست ماتان؟میدانم که حاج بابا به من و تو بد کرده.میدانم که نباید فرزام را دوست داشته باشم میدانم که او پسر دشمن من است و نباید بدنبالش بروم اما بی اختیار به آن سو کشانده میشوم.
بهت زده نگاهم کرد با وجود اینکه میدانست در قلبم چه میگذرد انتظار شنیدن این کلمات را نداشت.خراش ناخنهای بیرحم رنج به روی سینه اش ناله ی درد را از گلویش خارج ساخت.
-دیدی گفتم؟پس حق با من بود.تو از دستم رفته ای.چطور به این سادگی توانستی اسیرش شوی.نوه ی ترابعلی کهنه فروش لیاقت دختر حاج مصیب را ندارد.تو که میگفتی هرگز زیر بار این عروسی نخواهی رفت.پس چه شد؟
با لحن مصممی که خود باور نداشتم گفتم:حالا هم میگویم.فقط بخاطر توست که زیربار نمیروم وگرنه...
سکوت اختیار کردم و ادامه ندادم زجری که میکشید صدایش را لرزان ساخت.
-وگرنه چه؟وگرنه دوستش داری درست است؟تو که حرف دلت را زدی پس چرا ساکت شدی؟
دست بروی قلبش نهاد و به پشتی تکیه داد.برآشفتگی اش باعث وحشتم زد حوادث آن روز به اندازه کافی قوایش را تحلیل برده بود.بلایی که من به سرش می آوردم خارج از حد توانش بود.آنقدر دوستش داشتم که نمیتوانستم شاهد رنج و دردش باشم.
بخود نهیب زدم اگر اتفاقی برایش بیفتد چطور میتوانی خود را ببخشی؟سرم رابه روی سینه اش قرار دادم تا هم خود آرام گیرم و هم به او ارامش بدهم.
منتظر شدم دست نوازشگرش چون همیشه وجودم را لمس کند و صدای گرم و پر مهرش به گوشم برسد ولی نه حرکتی از خود نشان داد نه دستش بدنم را لمس کرد و نه صدایی از گلویش خارج شد.سرد و بی تفاوت به همان حال باقی ماند.دل از من بریده بود درست همانطور که دل از پدرم بریده بود سر برداشتم و نگاهش کردم.در چهرهش احساسش نمایان نبود.
شانه هایش را تکان دادم و با لحن پر التماسی گفتم:با من حرف بزن خواهش میکنم من فقط تو را میخواهم.
در حالیکه هنوز به همان نقطه خیره شده بود با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:دروغگو.
-باور کن دروغ نمیگویم قول میدهم دیگر هرگز نام او را به زبان نیاورم.
آهی کشید و گفت:فقط به زبان نیست پس قلبت چی؟لزومی ندارد برایم نقش بازی کنی.در ظاهر اسمش به زبانت نیاید و در باطن قلبت بخاطر او بتپد.تازه اگر هم بخواهی به قولت وفادار بمانی مصیب نمیگذارد فقط کافی است یک صحنه دیگر مثل همان زمین زدن اسب جور کند و جلوی خانه ی ما به نمایش آن بپردازد.آن موقع دیگر هیچ قول و قراری به یادت نمیماند.به گمانم وقتش رسیده جل و پلاسم را جمع کنم و به همان جهنم لعنتی خانه ی پدرم برگردم.
-اگر بروی منهم با تو می آیم.
به تمسخر خندید و گفت:معلوم نیست برای خودم هم در آنجا جایی باشد چه برسد بتو.
به ندرت به منزل پدربزرگم میرفتیم هیچوقت خاتون ما را تحویل نمیگرفت و همیشه به محض دیدنمان ابرو درهم میکشید.سخنانش تلخ و زهر اگین بود و با حرکات خود نشان میداد که منتظر است زودتر این دیدار به پایان رسد و دیگر ناچار به تحمل ما نباشد.
یک وری مینشست سنگینی بدنش را به جهتی مخالف محلی که ما نشسته بودیم متمایل میساخت.به محض اینکه دست بطرف ظرف شیرینی میبردم با چشم غره ای اشتهایم را کور میکرد و باعث میشد از خوردن آن منصرف شوم.
هیچوقت به دیدنمان نمی آمد تا به ما بفهماند میلی به رفت و امد با بچه های همسرش ندارد.همیشه اقاجان بتنهایی به خانه ی فرزندانش میرفت و با اصرار از آنها میخواست که اهمیتی به بد قلقی های خاتون ندهند و تنهایش نگذارند.دایی مسعود ترجیح میداد برای دیدن او به حجره اش برود.ولی ماتان و خاله ماه بانو ماهی یکبار سختی این دیدار را بجان میخریدند و به خانه اش میرفتند.
هم خانه شدن با چنین زنی امکان نداشت.ماتان تکانی بخود داد دست مرا که دور کمرش قلاب شده بود پس زد و برخاست.با نگرانی پرسیدم:کجا میروی؟
با لحن تندی پاسخ داد:به همان جهنمی که باید بروم.دیگر سد راه خوشبختی ات نمیشوم.بالاخره وقتی شوهر کنی دیگر جای من در این خانه نیست.پس چه بهتر که زودتر تکلیف خودم را بدانم.
-منکه فعلا قصد ازدواج ندارم.
-نه اصلا فقط قند توی دلت اب میشود.
باورم نمیشد که قصد بازگشت به منزل پدری را داشته باشد.بازگشت به آنجا نهایت ناامیدی بود و نقطه پایان.این من بودم که داشتم این بلا را به سرش می آوردم.
پا که به درون صندوقخانه نهاد بدنبالش دویدم دستش را که برای گشودن قفل صندوق دراز شده بود گرفتم و گفتم:نه ماتان نمیگذارم بروی.
درون پستو تاریک بود و در آن نوری به چشم نمیخورد.دستش را کشیدم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:هوا تاریک شده این موقع شب تنها کجا میخواهی بروی؟اصلا چطور دلت می آید مرا تنها بگذاری؟
نیشخندی زد و گفت:تو هم برو پیش آنها.
-من نمیتوانم با نامادری زندگی کنم.همانطور که تو نمیتوانی بخدا این راهش نیست باور کن.
اینبار روی برگرداند و غریبه وار نگاهم کرد و پرسید:فکر میکنی راهش کدام است؟
-که به من فرصت بدهی.
اتاق تاریک شده بود نه برق شهر را روشن کرده بودند و نه هیچکدام از ما فرصت روشن کردن چراغ نفتی روی تاقچه را یافته بودیم در تاریکی به زحمت چهره اش را میدیدم اما قطرات اشکش چون نوری در تاریکی درخشید اینبار دستم را پس نزد و به من فرصت داد تا آن را به لب نزدیک کنم و با بوسه ای عذر گناهم را بخواهم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)