فصل 32
روپوش مدرسه را پوشیدم و موهایم را که کم کم داشت بلند میشد به صورت دم اسبی در آوردم.ماتان که هنوز سر سفره صبحانه نشسته بود حرکاتم را زیر نظر داشت.همینکه مشغول پوشیدن کفشهایم شدم گفت:یادت نرود چه قولی به من دادی.سرت را بینداز پایین و اصلا توجهی به اطرافت نکن.
-نه یادم نمیرود.
باد شدیدی که میوزید و خاک کوچه را بروی صورتم پاشید و زوزه کشان به جان درختان افتاد تا کمر شاخه هایش را بشکند و بی شاخ و برگشان سازد.
برای مصون ماندن از گرد و خاک چشمهایم را برهم نهادم و از درختان فاصله گرفتم تا مبادا طوفانی که در راه بود آنها را از ریشه بکند به دیوار تکیه دادم و ایستادم.چقدر طول میکشید تا باد ارام بگیرد و خطر سقوط درختان از بین برود.
-چشمهایت را باز کن رعنا من اینجا هستم.
برای یک لحظه شک کردم زوزه باد آهنگ صدا را در خود کشته بود شاید آرزوهایم بهمراه باد صدایم میزدند و قلبم را میلرزاندند.میترسیدم چشمهایم را بگشایم و خواب و خیال خط بطلان بروی تصوری که داشتم بکشد.
دوباره آن صدا را شنیدم:به من نگاه کن رعنا.
اینبار چشم گشودم و نگاهش کردم.درست روبروی من به چوبدستی که زیر بغل داشت تکیه داده و ایستاده بود.چشمان سیاهش تشنه ی رسیدن به چشمه ی آب محبت بود و بیتاب برای شنیدن کلام محبت آمیزی از زبان من.
برای یک لحظه دست و پایم را گم کردم قول و قرارهایم را از یاد بردم و نامش را بر زبان آوردم و افزودم:هنوز پایت در گچ است؟
به تلخی خندید و گفت:همیشه باید مانعی برای دیدنت وجود داشته باشد.آنموقع که پای آمدنم سالم بود مادرت مانع دیدارمان میشد و حالا پای آمدنم لنگ شده.
به شنیدن این جمله قول و قرارم را به یاد اوردم و گفتم:آن مانع هنوز از میان نرفته و هیچوقت هم نخواهد رفت.کار خوبی کردی که آمدی.لازم بود یکبار برای همیشه حرفهایمان را بزنیم.بیان آنچه که میخواهم بگویم اسان نیست.کاش مجبور نمیشدم این حرفها را بزنم کاش مجبور نمیشدم دریچه قلبم را بروی محبتی که آن را انباشته قفل کنم و کلیدش را بجای دور از دسترس پرتاب کنم و در حسرت گشودنش آه بکشم.اگر مرا دوست داری برو و دیگر نیا.نه خودت بیا و نه بگذار حاج بابا به سماجتش برای پیوند ما دو نفر ادامه بدهد.کاری کن که باورش بشود که تو مرا نمیخواهی.
-مگر میشود این امکان ندارد.
چهره اش در موقع بیان این جمله پر از خطوط رنج بود.با حسرت سر تکان دادم و گفتم:اگر تو بخواهی امکان دارد.بخاطر من اینکار را بکن فرزام.میدانم که مرا میخواهی.میدانم که چه ارزوهایی در دل داری.برای بالا رفتن از قله ارزوها همیشه راه سختی در پیش روست اما نزول از آن فقط با یک حرکت و یک لغزش کوچک همراه است.پای من در موقع بالا رفتن از آن لغزیده و هر لحظه بیشتر با حسرت و اندوه از نوک قله اش فاصله میگیرد.تنها امید ماتان من هستم.آخر چطور میتوانم وجودش را نادیده بگیرم و بسوی تو بیایم.با تو بودن به مفهوم بی او بودن است.گذشتن از تو برایم اسان نیست و برای تحمل دوری ات از تو مدد میخواهم.کمکم کن فرزام.
-چطور میتوانم کمکت کنم که ترکم کنی.اینکار از من بر نمی اید.آخر چرا باید فدای خودخواهی زنی بشویم که میخواهد تو را بهمان راهی بکشاند که خود به غلط قدم در آن نهاده.اگر همه ی درها را بروی خود بسته چرا میخواهد در خانه ی خوشبختی را هم بروی تو ببندد؟با چه شور و شوقی داشتم برای زندگی آینده مان نقشه میکشیدم و میخواستم بعد از خلاصی گچ پایم به فکر یافتن خانه ی مناسبی برای زندگیمان باشم.
-پس حاج بابا گفت آن خانه مال توست.
-مال من است ولی عمارتش قدیمی شده و از آن گذشته محل زندگی آنهاست.ترجیح میدهم جایی را به سلیقه خودمان پیدا کنیم و بخریم.خانه ای با یک حیاط کوچک پر گل و سبزه.
آهی کشیدم و گفتم:رویای شیرینی است.اما عملی نیست.نه میشود ان را بروی شعله های سرکش آتش وجودمان فروزان سازیم و نه بروی ابهای یخ بسته وجود پدر و مادرم.با اولی میسوزیم و خاکستر میشویم و با دومی آب میشویم و به زمین فرو میرویم.به حاج بابا بگو که از عروسی با من پشیمان شده ای.بگو که مرا نمیخواهی و از اول هم اشتباه کردی که به خیالت رسید میتوانم همسر مناسبی برایت باشم.
-غیر ممکن است باور کند.بعد از آن سوز و گداز و آه و فغانها و آن رویاهای شیرین.
-وقتی از من روی گردان شوی باورش میشود.
-حتی در همان لحظه که این جمله را به زبان می آورم خواهد فهمید که دروغ میگویم چطور مادرت راضی میشود چنین بلایی سرت بیاورد.
-از نظر او این عشق نافرجام است.نه باعث خوشبختی من خواهد شد و نه تو.
-نظر تو چیست.تو هم فکر میکنی که ما با خوشبخت نخواهیم شد؟
-ترجیح میدهم جواب این سوالت را ندهم.
لحن کلامش تند و آمیخته با خشم و غضب بود:من جواب سوالم را از تو میخواهم.
-من دور نمای آینده را تاریک میبینم.چه با تو باشم چه نباشم.
-تو به دست خودت داری چراغش را خاموش میکنی و ترجیح میدهی که در تاریکی بمانی.چه لزومی دارد عشقم را حاشا کنم و بگویم دوستت ندارم.مطمئن باش هر تغییری در زندگی ام حاصل شود در ماهیت احساسم نسبت به تو تغییری حاصل نخواهد شد و هرگز هیچکس نخواهد توانست جایت را در قلبم بگیرد.
صدایش گرفته و غمگین بود صداقت کلامش به دلم نشست و زبانم را به اقرار گشود:فکر نکن من فراموشت میکنم.تو همیشه در خاطرم خواهی بود.جدایی ما از هم اجباری است نه اختیاری.پنجه ی ناامیدی سهمگین و کشنده است و زمانی که گریبانمان را میگیرد ناله هایمان بی شباهت به زوزه باد نیست.
-این پنجه خود توست که سهمگین و کشنده است و هم گریبان تو را گرفته و هم گریبان مرا.من نمیخواهم چون باد زوزه بکشم بلکه میخواهم چون طوفانی که در راه است خانمان برانداز باشم و همه ی سدهایی را که قصد جدا ساختن ما را از هم دارند بشکنم.چرا باید بگذاریم به این سادگی از دستم بروی؟این حماقت است رعنا باور کن.
-هر اسمی میخواهی رویش بگذار .من تصمیم خودم را گرفته ام.کسی که در مقابلت ایستاده همان سدی است که قصد شکستنش را داری.تو نمیتوانی از این سد عبور کنی چون من نمیخواهم.پس دستهای مشت کرده ات را باز کن.میدانم که اسان نیست نه برای تو نه برای من.غروبها دلتنگ خواهم شد و شبها بیخواب.به امید اینکه تو را در خواب ببینم چشم بر هم خواهم نهاد اما به امید دیدنت چشم از خواب نخواهم گشود چون این یک امید عبث و بیهوده است.قول بده دیگر هیچوقت به سراغم نیای.
-چرا؟چون میترسی اختیار از کف بدهی و فراموش کنی چه تصمیمی گرفته ای؟شاید یکروز پشیمان شوی و ملامتم کنی که چرا جلویت را نگرفتم و اجازه دادم چنین کاری بکنی.
-من همین الان هم پشیمانم ولی راه دیگری ندارم.
-یک خانه ی کوچک نقلی با دو باغچه پر گل و حوض کوچکی که ماهیهای قرمز عاشق در آن از سر و کول هم بالا میروند و پنجره هایی که پرده هایش پیچکهایی است که اطرافش را احاطه کرده اند.
نمیدانم گرد و خاک چشمانم را میسوزاند و یا قطرات اشک که آماده فرو ریختن بودند.حسرتهایم بهمراه باد زوزه میکشیدند و آرزوهایم بهمراه شاخ و برگ درختان در حال شکستن و فرو ریختن بودند آن خانه هیچوقت محل زندگی مان نمیشد و ان فرش ابریشمی هیچوقت جفت خود را نمیافت.
سرتکان دادم و گفتم:بیشتر از این نمیتوانم اینجا بایستم مدرسه ام دارد دیر میشود.بعد از چند روز غیبت نمیخواهم امروز دیر به سر کلاس بروم قول بده نه خودت بیای و نه بگذاری حاج بابا بیاید.
-ممکن است نتوانم سر قولم باشم وقتی که دلم برایت تنگ میشود بی اختیار به این سو کشانده میشوم.
-پس به اندازه کافی دوستم نداری وگرنه تن به خواسته ام میدادی.
-مگر حاج بابا میگذارد تو زن مرد دیگری بشوی.
-چه بگذارد چه نگذارد من چنین خیالی را ندارم.
-مادرت زن خودخواهی است که وادارت میکند چنین کاری را بکنی.چه بسا حاج بابا دست به خشونت بزند و بزور تو را به عقد من در بیاورد.
-آنموقع هیچوقت تو را نخواهم بخشید و هیچوقت در کنارت خوشبخت نخواهم بود.
-چرا؟مگر مرا دوست نداری؟
-وقتی نتوانی محبتت را به من ثابت کنی این عشق مفهومی نخواهد داشت.
-منظورت اینست که برای اثبات آن باید دست از تو بردارم و بگذارم هم آینده خودت را تباه کنی و هم اینده مرا؟
پای گچ گرفته اش را محکم به دیوار کوبید و افزود:پس بگذار پایم دوباره بشکند تا قدرت و توانایی آمدن به سویت را نداشته باشم.
وحشت زده فریاد کشیدم:اینکار را نکن فرزام.
-چه اهمیتی برایت دارد.تو که دیگر مرا نمیخواهی.وقتی قلبم را میشکنی تحمل دردش صد برابر سخت تر از تحمل درد شکستن پایم است.خیلی خب رعنا برو سرکلاس و درست را بخوان.به امید روزی که پشیمان شوی.خداحافظ
باد ارام گرفته بود.دیگر نه زوزه میکشید و نه اثری از طوفان بود اما طوفانی که در درونم برپا بود قلبم را متلاطم ساخته بود.آرزوهای برباد رفته ام زوزه میکشید و زبانم برای بیان کلمه ی خداحافظی گویا نبود و اشکهایم تنها بدرقه ی راهش بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)