فصل 31
تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم.این آمد و رفتها این بحث و گفتگوها هیچ ثمری نمیتوانست داشته باشد.فردای آن روز سردرد را بهانه کردم و به مدرسه نرفتم و روز بعد از آن هم خودم را به کسالت زدم و در خانه ماندم.هنوز داشتم در بستر غلت میزدم که ماتان به کنار بسترم آمد و ملامت کنان گفت:آخرش چه؟نمیتوانی که ترک تحصیل کنی.
پس متوجه دلیل نرفتنم شده بود.لحاف را پس زدم در بستر نشستم و گفتم:یکی دو روز دیگر که در خانه بمانم حالم خوب میشود.
به دقت نگاهم کرد.نه رنگ چهره ام زرد شده بود و نه تب آلود بنظر میرسیدم.سر تکان داد و گفت:منکه اثری از بیماری در وجودت نمیبینم.
بناچار گفتم:مریض نیستم فقط کسلم.
قانع شد و گفت:خیلی خب امروز را هم نرو فردا هم که جمعه است اما از شنبه باید مرتب سرکلاس بروی.تصدیق یازده را که بگیری خیالم راحت میشود که دیگر دخترم درس خوانده و فهمیده است و یک سر و گردن بالاتر از دخترهای تحصیل نکرده فامیل.
لبهایم را غنچه کردم و بروی گونه اش بوسه زدم و در حالیکه خودم را برایش لوس میکردم گفتم:و فدای مادر خوشگل نازنینش میشود.
ساعتی بعد قیچی بدست گرفته بودم و داشتم نوک موهای ماتان را که موخوره شده بود کوتاه میکردم که مثل همیشه خاله ماه بانو بی خبر به سراغمان آمد.از دیدن من متعجب شد و پرسید:این دختر تنبل این موقع روز اینجا چکار میکند؟مگر درس و مدرسه ندارد؟
ماتان که بر خلاف روز گذشته گشاده رو و بشاش بود لبخند زنان پاسخ داد:پشه لگدش کرده.
-میگویند سلمانیها که بیکار میشوند سر همدیگر را میتراشند.حالا دخترت هم که درس و مشق را رها کرده نکند خیال دارد سر تو را بتراشد.
به قهقهه خندید و گفت:تمام سرم را که نه.فعلا دارد مو خوره هایش را سر به نیست میکند.خب چه عجب از این طرفها ابجی؟
روبرویمان نشست به پشتی تکیه داد نفسی تازه کرد و گفت:راستش را بخواهی غلامحسین در انجام معامله ای که میگویند سود زیادی دارد دچار تردید است آمدم اگر حوصله داشته باشی با هم به سراغ سید برهان برویم.
سید برهان دعا نویس مرد مومن و پرهیز کاری بود که میگفتند علم غیب دارد.معمولا هر کسی حاجتی داشت به سراغش میرفت و مبلغی را نذرش میکرد و حاجت خود را میگرفت.
خانه اش در دروازه غار در حد فاصل خانی آباد و میدان شوش در محله چاله میدان قرار داشت و زندایی بتول میگفت که یکبار پسر سید برهان از طرف پدرش برای گرفتن مبلغی که دایی مسعود نذر شفای پسرش بهرام کرده بود به در خانه شان آمده و آنها حیران مانده بودند که چطور ممکن است بی آنکه جایی بیان کرده باشند که چنین نذری دارد سید بی کم و کاست از آن آگاهی داشته است .شانه را از لابه لای موهای خرمایی خوشرنگ ماتان که هیچ تار موی سپیدی در میانش دیده نمیشد عبور دادم و گفتم:منهم با شما می آیم.
خاله ماه بانو به طعنه گفت:پس فقط مریض مدرسه رفتن بودی.خیلی خب تو هم اگر حاجتی داری با ما بیا.
ماتان با کنجکاوی از خواهرش پرسید:راست بگو ابجی خبری است؟
-نه فقط همان است که گفتم.
همینکه آماده رفتن شدیم انسیه را دیدم که در حیاط طویله در میان مرغ و خروسها به این سو و آن سو میدود.بالاخره موفق به گرفتن مرغ سیاهی که مقصودش بود شد.نفس نفس زنان خود را بما رساند و خطاب به مادرم گفت:فضولی اس خانم بزرگ اما اگه میخواهین پیش آسید برهان برین این مرغو هم واسش ببرین.
خاله ماه بانو با تعجب پرسید:برای چه؟
منظور انسیه را فهمیدم.مدتها بود که هر سحر بانگ آن مرغ با بانگ خروسها در حیاط طویله هم آهنگ میشد.در آن زمان خواندن مرغ را خوش یمن نمیدانستند و عقیده داشتند گوشت آن قابل خوردن نیست و فقط باید آن را به یک سید داد.
مادرم در تایید سخنان خدمتکارش افزود:انسیه کشف کرده که این مرغ صبحها هم صدا با خروسهای دیگر میخواند و خودت میدانی که خوردن گوشتش خوش یمن نیست و باید آنرا به سید داد.
سپس چون اشتیاق انسیه را بهمراهی با ما احساس کرد به او گفت:پاهایش را ببندد و اگر دلت میخواهد تو هم با ما بیا.
به شنیدن این جمله ذوق زده و شتابان پای مرغ را با ریسمان باریکی بست و آن را درون سبد نهاد و بهمراه ما سوار درشکه ای که خاله ماه بانو کرایه کرده بود شد.
میگفتند این سید معجزه گر است و از راز دلها آگاه و چاره دردها را میداند.بی آنکه زبان به اقرار بگشایی آنچه را که در دل داری بر زبان می آورد و هدفت را از آمدن بیان میکند.
خاله ماه بانو و ماتان مریدش بودند و گوش به فرمانش.انسیه که آوازه سید را شنیده بود هیجان زده بود و برای رسیدن به مقصد بی تاب در یک جا آرام نمیگرفت و سر را به این سو آنسو میچرخاند.
انگشتانم را در هم قلاب کردم و آنها را محکم به هم فشردم.ماتان و خواهرش در گوش هم پچ پچ میکردند و بنظر میرسید که مشغول شرح ماجرای بازدید آقاجان هستند.
مرغ درون سبد آرام نمیگرفت و میل به رهایی داشت.
اسبهای درشکه خسته از مسافر کشی اهمیتی به شلاق سورچی که پی در پی بر پشتشان فرود می آمد نمیدادند و با تانی قدم برمیداشتند.
وقت کاسبی بود و خیابانها شلوغ و پر جمعیت دست فروشها در پیاده رو به دنبال عرضه اجناسشان بودند.
انسیه که کمتر موقعیت درشکه سواری را میافت محو تماشای اطراف بود و از سواری لذت میبرد.
با وجود اینکه اطرافم شلوغ بود احساس دلتنگی میکردم و خود را فارغ از اندیشه ی دیگران میساختم.
مسیر راه طولانی بود.چشمهایم را بر هم نهادم دیدگانم را بروی دلتنگیهایم بستم تا شاید فارغ از غمی که بروی سینه ام فشار می آورد شوم.
خاله ماه بانو صدایم زد و گفت:هی رعنا حواست کجاست!به چه فکر میکنی؟
بخود آمدم و برای اینکه مادرم کنجکاو نشود لبخندی بروی لبانم نشاندم و پاسخ دادم:به معجزه های سید برهان.
-خب اگر تو هم حاجتی داری یک چیزی نذر کن.
متوجه ی نگاه ماتان شدم که با کنجکاوی به چهره ام دوخته شده بود.او از نیازم آگاه بود و میدانست که چه نذری خواهم کرد.
سر را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:نه خاله جان فعلا حاجتی ندارم.
چه چیزی میتوانستم از خدا بخواهم؟ناکامی مادرم یا نامرادی خود را؟از محله هایی که برایم ناآشنا بود گذشتیم و به دروازه غار رسیدیم.خاله ماه بانو به سورچی اشاره کرد و گفت:ما زود برمیگردیم همین جا منتظر باش.
به جلوی یک خانه قدیمی که گلهای اقاقیای بنفش رنگ به روی دیوارهایش صف بسته بودند رسیدیم و ایستادیم.خاله ماه بانو کوبه ی در را به صدا در آورد و منتظر جواب شد.فقط چند لحظه طول کشید تا صدای گرم و پرطنینی به گوش رسید:خانم حاج غلامحسین خان شما هستین؟نیتی که حاجی کرده خیر است.از قول من به او بگو در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.عجله کن سود آور است.
ماتان با تعجب چشم به خواهرش دوخت و من هاج واج نگاهش کردم.بیخود نبود که همه آنقدر به این سید خدا اعتقاد داشتند.
-باورم نمیشود آبجی؟
دوباره صدای سید برخاست:حق داری آبجی با کینه ای که بدل گرفتی هم بخت خودت را سیاه کردی و هم بخت این دختر را.دلت را با آب دعا شستشو بده تا سیاهیهایش پاک شود.آن مرغ سایه را هم که خودتان نمیتوانید گوشتش را بخورید بینداز توی حیاط و برو.
با تعجب پرسیدم:از کجا میداند!
دوباره صدایش چون ندای غیبی برخاست:و تو دخترم نه میتوانی خودت را گول بزنی و نه مادرت را و نه میتوانی ریشه محبتی را که در قلبت سرسبز است بخشکانی.
به چشمه ی اشکهایم نهیب زدم تا قبل از اینکه جزیره دیدگانم را آبیاری کنند خشک شوند و رسوایم نسازند اما سیل که جاری میشود هیچ عاملی مانع طغیانش نیست.
سنگینی نگاه ماتان را بروی صورتم احساس کردم.مژه هایم را برهم زدم تا راه خروج این سیلاب را بروی گونه هایم ببندم.پس کجا بود آن سنگی که به درون گودال عمیق قلبم افکنده بودم تا در زیر آوارش آن احساس لعنتی را مدفون سازم؟
ماتان و خاله ام با اجازه ی سید داخل حیاط شدند تا مبلغی را که نذر کرده اند بپردازند.انسیه هم به دنبالشان رفت تا مرغ را در حیاط طویله ی آنها بیندازد و من بطرف درشکه رفتم که از آنجا دور شوم تا مبادا دوباره آن ندای غیبی آنچه را که در دلم میگذشت با صدای بلند به گوش اطرافیانم برساند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)