فصل 30
طناب دار را به دور گردن احساسم پیچیدم تا صدایش را در گلو خفه کنم.با خود گفتم حتی اگر دوباره نجیب در مقابل چشم من لگد به سینه ی فرزام بزند و او را نقش زمین کند از دیدن چهره ی خون آلودش نه فریاد خواهم زد و نه از جایم تکان خواهم خورد.
سفره ی شام پهن نشده جمع شد.هیچکدام نه میلی به خوردن داشتیم و نه میلی به گفتگو.
شبها معمولا زود میخوابیدیم و عادت به رفت و آمد آخر شب نداشتیم.انسیه مشغول گستردن رختخواب شد و من و مادرم برای شستن دست و صورت به کنار حوض رفتیم.دستم را که در آب فرو کردم ماهیها به جست و خیز پرداختند.هوا لطیف بود و بوی عطر گل یاس و اطلسی چون مسکنی بود برای تسکین غم و اندوه هایمان مشتی آب به صورت زدم و قبل از اینکه برخیزم صدای رحمان را که برای قفل کردن در به دالان رفته بود شنیدم که میگفت:اختیار دارین حاج آقا بفرمایین.همه بیدارن.
از شدت دستپاچگی چیزی نمانده بود پایم بلغزد و با سر به درون حوض سرازیر شوم.وای خدای من باز هم حاج بابا!اینبار دیگر چه میخواست؟
دوباره حالت چهره ماتان دگرگون شد.غضب آلود نگاهم کرد و با لحنی آمیخته با غیظ گفت:دیگر حاضر نیستم با او روبرو شوم مگر این مرد خانه زندگی ندارد.آخر از جان ما چه میخواهد.
صدای پای پدرم را میشناختم.با اطمینان گفتم:گمان نکنم حاج بابا باشد.
-حتما خودش است چه کسی به غیر از او این موقع شب به سراغمان می آید.
-من ماه تابان.
این صدای پدربزرگ بود.نفسی براحتی کشیدم.خدا را شکر.ماتان برخاست و با چهره بشاش به استقبالش شتافت و گفت:خوش آمدید اقاجان چه عجب از این طرفها فکر کردم امسال عید خیال ندارید به بازدیدمان بیاید.
-طعنه نزن دختر.تو که میدانی من چقدر گرفتارم.شبها تا دیروقت در حجره میمانم و درست وقت خواب به خانه برمیگردم.هنوز برای بازدید عید دیر نشده.
-خوش آمدید شام خوردید یا نه؟
-چند ماهی است که شام خوردن را ترک کرده ام.سنگین که میشوم خوابم نمیبرد.
از پله ها بالا رفتیم.ماتان چراغ برق تالار را زد و گفت:بفرمایید تو
آقاجان به اعتراض گفت:غریبه که نیستم.همان اتاق نشینمن بشینم بهتر است.
-آخر آنجا رختخوابهایمان پهن است.
-عیبی ندارد روی تشک مینشینیم و با هم گپ میزنیم.
کفشهایش را کند و آنها را جلوی در چفت کرد.سپس وارد اتاق شد بروی رختخواب نشست به متکا تکیه داد و گفت:امشب درست در لحظه ای که میخواستم دکان را ببندم و بخانه برگردم مصیب به دیدنم آمد.
آه از نهاد مادرم بر آمد.حالت چهره اش عبوس و گرفته شد حالت تعجب به خود گرفت و پرسید:برای چه!او که در این چند سال سراغی از شما نگرفته بود.پس چی شد که محبتش گل کرد؟
-درد دلش زیاد بود.یک ساعتی نشستیم و گپ زدیم.تو هم به خودت ظلم کردی و هم به این دختر.
زیر نور چراغ به دقت به چشم پدربزرگ چشم دوختم.موهای جلوی سرش کاملا ریخته بود.بنظر میرسید که خیلی پیر شده.پیشانی اش پرچین و شکن بود و چروکهای دور چشم خوشه وار بهر طرف ریشه دوانده بود.
نمیدانم از اینکه همسرش او را در انحصار خود در آورده و بین وی و فرزندانش فاصله افکنده چه احساسی داشت؟شاید حتی در آن لحظه هم خاتون نمیدانست که شوهرش به دیدن ما امده است.چه بسا حتی قرار هم نبود که بداند.
ماتان با لحن ملامت آمیزی گفت:پس شما هم تحت تاثیر دروغهایش قرار گرفتید.وقتی سال به سال به سراغمان نمی آیید.چه میدانید ما چه میکشیم.
-این بچه های من هستند که نامهربان شده اند و حتی ماهی یکبار هم به من سر نمیزنند.
-دلیلش را خودتان میدانید.خاتون از خدا میخواهد اصلا به دیدنتان نیایم.
چپق را گوشه لب نهاد و پکی به آن زد و گفت:خاتون که به غیر از شما بچه دیگری ندارد.اگر از اول قبوش میکردید این بیگانگی در بین شما بوجود نمی آمد اما هیچوقت حاضر نشدید این واقعیت را بپذیرید که مادرتان مرده و او بجایش نشسته.
با یادآوری اولین خاطره تلخ زندگیش همه ی تلخکامیهایش را بیاد آورد.آهی کشید و گفت:واقعیت مرگ بی بی را پذیرفتیم ولی جانشینی اش را هرگز.
-عیب تو ماه بانو این است که خودخواهید و سرسخت و لجباز.نصیب حق دارد.همین خودخواهی و یکدندگی باعث شد کار به اینجا بکشد.
ماتان که روی رختخواب من نشسته بود دستش را بروی متکا نهاد به روی آن چنگ زد و دندانهایش را از خشم بهم فشرد و زیر لب گفت:منظورتان را نمیفهمم.
آقاجان طبق عادت چایی را در نعلبکی ریخت آن را به لب نزدیک کرد و در حال جویدن حبه قند گفت:خاتون هر عیبی داشته باشد یک زن مطیع و سازگار برای من است.بچه هایم که هر کدام بدنبال زندگی خودشان رفته اند.اگر بعد از مادرتان زن نمیگرفتم چه کسی به دادم میرسید.تو مصیب را از خانه فراری دادی و باعث شدی دنبال زن دیگری برود.هیچ به این فکر هستی که بعد از اینکه رعنا را شوهر بدهی چه به سرت خواهد آمد؟نه به خاتون روی خوش نشان داده ای که بتوانی بخانه ما برگردی و با او زیر یک سقف زندگی کنی و نه شوهرت را برای خودت نگه داشتی.لابد بخاطر همین است که حاضر نیستی دخترت را به خانه ی بخت بفرستی.
ماتان بی طاقت شد قدرت تحمل را از دست داد و در حالیکه به شدت خشمگین بود گفت:چه کسی گفته حاضر نیستم شوهرش بدهم؟!داداش مسعود برایش خواستگار پیدا کرده اما مصیب میگوید مرغ یک پا دارد و بی چون و چرا دخترم باید زن ناپسری ام بشود.شما جای من بودید قبول میکردید؟
-او که بد دخترش را نمیخواهید.لابد تشخیص داده جوان خوب و مناسبی است.میگوید نجیب و سر بزیر است.اختیار حجره را بدستش سپرده.مگر تو میخواهی حق رعنا خورده شود.بگذار حق به حق دار برسد.بنظر منکه خیلی احترامت را نگه داشته وگرنه میتوانست دست رعنا را بگیرد و او را با خود ببرد و بگذارد در حسرتش اه بکشی.تو زن بی عقل و بی فکر اصلا خودت هم نمیدانی چه میخواهی.شوهرت را از دست دادی مرا از خودت سرد کردی و حالا داری کاری میکنی که عزیز دردانه ات را هم از دست بدهی.تو قدر ناشناسی این به من ثابت شده.همانطور که در زندگی با من و خاتون نشان دادی که این صفت را داری در زندگی با مصیب هم این را ثابت کردی اگر من جای ان مرد بودم وقتی این بی محبتی و سردی را میدیدم بحای اینکه این خانه را با همه ی دم و دستگاه و خدمتکار برایت بگذارم طلاقت میدادم و دخترت را هم از تو میگرفتم.نه اینکه همه چیز را در اختیارت بگذارم آنوقت تازه یک چیزی هم طلبکار شوی و کاری کنی این دختر از پدرش روی گردان شود و حاضر نشود او را ببیند.هیچ میدانی داری چیکار میکنی؟
دست ماتان که به اعتراض بلند شده بود استکان چای را که انسیه در مقابلش نهاده بود بروی رختخواب من سرنگون ساخت و صدایش پر خشم و خروش از سینه بیرون آمد:شما که نمیدانید چه به سر من آمده است.امروز پای درد دل مصیب نشستید و بالافاصله مرا محکوم کردید.همانطور که همیشه درددلهای خاتون باعث محکومیت ما میشد.4 سال تمام رعنا از دوری پدرش اشک میریخت.آن موقع مصیب کجا بود؟چرا به سراغش نمی آمد؟پس چطور شد که یکدفعه به فکر این وصلت افتاد؟
-میگوید بچه خودشان همدیگر را دیدند و پسندیدند.
-بهمین سادگی؟این ملاقاتها حساب شده و طبق نقشه قبلی بود.میخواست رعنا را از من بگیرد و دلم را بسوزاند.شما بما ظلم کردید.یکبار شد به خاتون بگویید لااقل به این بچه ها روی خوش نشان بده که با رغبت به دیدن پدرشان بیایند؟من از آن مرد بی عاطفه توقع ندارم ولی از پدرم دارم.عوض اینکه طرف من باشد طرف آن ظالم هستید.این موقع شب این همه راه را بیخود نیامدید که حالمان را بپرسید بلکه آمدید که بما بفهمانید در خانه ی شما برویم بسته است و اگر طلاق بگیرم جایی برای زندگی ندارم.کاش نمی آمدید .کاش جواب حسرتهایم را نمیدادید که مرتب از خودم میپرسیدم چرا امسال آقاجان به بازدید ما نیامد.در آن لحظه که وجودتان به روی پله ی دالان چون نوری در تاریکی و سیاهی اندوههایم درخشید بیهوده پنداشتم که آمدنتان باعث تسکین رنجهایم خواهد شد ولی افسوس شما فقط حکم محکومیتم را با خود اوردید همان حکمی را که بعد از مرگ بی بی امضا کرده بودید.اما من میخواهم در مقابل این حکم از خود دفاع کنم.آن موقع ما بچه بودیم.طفلهای معصومی که درد بیمادری را باور نداشتند و چشم براه بازگشتش بودند.چرا در آن موقعیت خاتون نخواست قدمی برای جلب محبتمان بردارد و چرا شما در مقابل او از ما حمایت نکردید؟شما ما را در مقابل آن زن به فراموشی سپردید.همانطور که مصیب هم من و رعنا را در مقابل ملوس به دست فراموشی سپرده بود.
-تو نه برای مادرت شریک میخواستی و نه حاضر شدی شوهرت را با زن دیگری تقسیم کنی.در صورتی که اگر حاضر به اینکار میشدی رعنا را هم از محبت پدر محروم نمیکردی و او یک در میان به سراغتان می آمد.
ماتان به نهایت خشم رسیده بود و به نهایت رنج و عذاب.دستش را به حالت عصبی تکان داد و از میان لبهای لرزانش فریادش به اوج رسید:شما هم همان حرفهای مصیب را طوطی وار تکرار میکنید نه من هیچوقت شریک نمیخواستم نه برای مادرم نه برای خودم نه حالا نه آن موقع.
-من خاتون را گرفتم چون به فکر روزهای تنهایی ام بودم.به فکر امروز که به مرز 70 سالگی رسیده ام تو به فکر روزهای تنهایی ات نیستی.
-من خیلی وقت است که تنها شده ام.چرا آنموقع که سرم هوو آمد نیامدید به من بگویید کارم اشتباه است و نباید شوهرم را دو دستی تقدیم آن زن کنم؟چون آن موقع منافعتان در خطر نبود و اهمیتی به ناکامی ام نمیدادید اما حالا چون مصیب طوری وانمود کرده که اگر زیر بار نروم این خانه و دخترم را از من خواهد گرفت منافعتان به خطر افتاده میترسید ناچار به بازگشت به منزل شما بشوم.نه خیالتان راحت باشد هرگز به آنجا برنمیگردم.دیگر هرگز قدم در آن خانه نمیگذارم شما که مالک چندین دکان و حجره هستید چرا گذاشتید از صدقه سر مردی زندگی کنم که مرا نمیخواهد؟!اگر برایم یک الونک کوچک میخردید از زیر بار منت مصیب بیرون می آمدم.حالا من مستاصل شده ام آنقدر مستاصل که نمیدانم چکار باید بکنم ولی این را بدانید که محتاج شما نخواهم شد.
اشکهای ماتان که سالها درون سینه تلنبار شده بود سیلاب وار گونه ها و زیر گردنش را شستشو میداد.صورت خود را با دو دست پوشاند شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد و کلماتش بریده و نامفهوم بود.
یک زمان مادرم را زن صبوری میدانستم که هیچوقت نمیگریست و غم و دردهایش را در سینه پنهان میساخت.اما در آن لحظه به حد انفجار رسیده بود و دیگر قدرت ایستادگی را نداشت.بهمراه او گریستم بهمراه او رنج کشیدم و برای اولین بار در مقابل پدربزرگم با صدای فریاد مانندی سر به اعتراض برداشتم:چرا این حرفها را به ماتان میزنید؟برای چه اذیتش میکنید؟او چه گناهی کرده که باید از هر طرف مورد شماتت واقع شود.من نمیخواهم زن فرزام شوم مگر زور است.من آن پدری را که 4 سال مرا از یاد برد بود نمیخواهم.عوض اینکه به طرفداری از دختران شماتتش کنید با او در آزار رساندن به ماتان همدست شده اید.من نه میخواهم بهره ای از ثروت حاج بابا ببرم و نه وارد جمع خانواده اش بشوم.وقتی که ما را ترک کرده دیگر از جانمان چه میخواهد؟
نگاه چشمان ریز و تیزبینش را به دیدگانم دوخت و با سماجت پرسید:مطمئنی که فرزام را نمیخواهی؟
دستم را بروی دهان احساسم فشردم و برای اینکه از ارتعاش صدایم بکاهم آن را بلند و رسا ساختم و پاسخ دادم:معلوم است که او را نمیخواهم.من زن مردی میشوم که ماتان برایم انتخاب کند.
لحظه ای مکث کرد و در اندیشه فرو رفت و به حلاجی آنچه که از پدرم شنیده بود پرداخت و سپس زیر لب گفت:پس این حقه باز چه میگوید؟طوری حرف میزد که انگار تو عاشق پسر ملوس هستی.
ماتان سربلند کرد و در حالیکه با ناباوری نگاهم میکرد گفت:از ملوس چه خیری دیدیم که از پسرش ببینیم.
آقاجان تکانی بخود داد برخاست و ناله کنان گفت:وقتی مینشینم کمرم درد میگیرد و دیگر نمیتوانم بلند شوم.پیری است و هزار درد و مرض.خب پس من دیگر میروم.از وقتی مصیب زن گرفته بود هیچوقت به او روی خوش نشان نمیدادم و هر وقت همدیگر را میدیدیم هر دو تظاهر به ندیدن میکردیم.بعد از اینهم دیگر کاری به کارش ندارم این حقه باز با آن دروغهایش کاری کرد که از کوره در بروم.
جلوتر رفت دست بروی شانه مادرم نهاد و به صدایش رنگ محبت داد و گفت:گریه نکن تابان حرفهایم را جدی نگیر.تو که میدانی در خانه ی من همیشه بروی تو و رعنا باز است و از آمدنتان خوشحال میشوم بیخود گفتم که جایی در انجا نداری.لعنت به آن مرد و زبان بازیهایش.
ماتان سربلند کرد و در حالیکه دیدگانش از شدت گریه سرخ شده بود با لحن پرملامت و رنجیده ای گفت:عیبی ندارد شما حرفهایتان را زدید.انتظار شنیدنش را داشتم.از اینکه آمدید ممنون.
آقاجان پشیمان از تندخویی به دلجویی اش پرداخت:از من نرنج دخترم.میدانی که چقدر دوستت دارم.هر وقت لازم شود برایت یک خانه کوچک میخرم ولی امیدوارم کار به آنجا نکشد و آن مرد سر عقل بیاید.
ماتان در میان گریه خندید و با لحن تمسخر آمیزی گفت:امیدوارم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)