فصل 28
مثل همیشه آن روز غروب هم ماتان پس از بازگشت از شاه عبدالعظیم با وجود خستگی سرحال بنظر میرسید.ابتدا کنار حوض نشست و ابی به سر و صورتش زد سپس از منکه تا ایوان به استقبالش رفته بودم با خوشرویی حالم را پرسید و افزود:شمع نذر کردم پدرت دست از سرمان بردارد و آنقدر پاپیچ ما نشود و بگذارد زندگی مان را بکنیم.
گونه اش را بوسیدم و گفتم:خانه بدون وجود تو خیلی دلگیر است.دلم خیلی شور میزند.میترسیدم تا قبل از تاریکی هوا به خانه برنگردی.
-امروز بتول هم با ما آمده بود خواستگارت دست بردار نیست.به دایی ات گفته اکه اگر صلاح میدانید خودم بروم با حاج آقا مصیب صحبت کنم.
دستپاچه شدم و گفتم:غیرممکن است حاج بابا قبول کند.
-منهم همین را گفتم.کسی که به سراغمان نیامد؟
سر به زیر افکندم و پاسخ دادم:نه.
وارد اتاق شد نشست به پشتی تکیه داد و گفت:زیارت همیشه به من آرامش میدهد الان هم خیلی سرحالم و هم خیلی گرسنه.
درست مثل اینکه موی انسیه را آتش زده باشند بلافاصله سینی به دست وارد اتاق شد.ماتان چشم به محتویات آن دوخت و گفت:دستت درد نکند انسیه.کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم.باقلای پخته با گلپر.به به چقدر اشتها آور است.تصمیم گرفتیم دفعه دیگر روز تعطیل به شاه عبدالعظیم برویم که تو و مژگان هم بتوانید با ما بیاید موافقی؟
بروی باقلایی که در بشقابم ریخته بودم گلپر پاشیدم و گفتم:اگر مژگان بیاید منهم می آیم.
زیر چشمی نگاهم کرد و پرسید:چرا با پوست میخوری؟مگر میخواهی دل درد بگیری؟
-اینطور خوشمزه تر است.
صدای شیهه ی اسب را که شنیدم آه از نهادم بر آمد و بی اختیار گفتم:وای خدای من نکند حاج بابا باشد.
گوشهایش را تیز کرد و گفت:مگر قرار بود به اینجا بیاید؟
زبانم به لکنت افتاد.ماتان داشت چپ چپ نگاهم میکرد و منتظر پاسخ بود کلمات بریده و با ارتعاش از گلویم خارج میشد.
-قرار که نبود ولی بنظرم این صدای نجیب است.
بشقاب را کنار زد و با غیظ گفت:این مرد خیال ندارد دست از سرمان بردارد.
خودش بود حاج بابا.افسار اسب را به رحمان سپرد و فرمان داد:ببرش توی طویله.
لقمه در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم.برای چه آمده بود و چکار داشت.کاش آنروز به سراغشان نرفته بودم.
قدمهایش محکم و استوار بود از پله ها که بالا آمد با صدای بلند خندید و گفت:کجایی تابان؟برای دخترت خواستگار آمده.من در تالار منتظر میشوم تا بیایی با هم صحبت کنیم.
ماتان برخاست و خطاب به من گفت:تو همینجا بمان بروم ببینم حرف حسابش چیست.
سراسیمه به دنبالش براه افتادم و گفتم:نه منهم می آیم نمیگذارم اذیتت کند.
-لازم نیست خودم از پسش بر می آیم.
گوش به فرمانش ندادم و همراهش وارد تالار پذیرایی شدم حاج بابا به دیدنم لبخند پر مهری بر لب آورد و گفت:برگرد به اتاقت دختر.بگذار بزگترها حرفهایشان را بزنند.هر وقت وجودت لازم شد صدایت میزنم.
سپس بروی مبل مخمل خردلی رنگی که در آخرین عید قبل از رفتنش خریده بود لم داد و نشست.
با نگاه به ملامتش پرداختم و به او فهماندم که از آمدنش خشنود نیستم.به رویش نیاورد و با اشاره سر به دلجویی ام پرداخت و گفت:نگران نباش همه چیز درست میشود.نمیگذارم بلاتکلیف بمانی.
ماتان رو به من کرد و تشر زنان گفت:مگر نگفتم لازم نیست تو بیای.
به شدت خشمگین بنظر میرسید معطلی را جایز ندانستم و به اتاقم بازگشتم.صدای تحکم آمیز حاج بابا را شنیدم که میگفت:چرا نمیگذاری این دو جوان به مراد دلشان برسند؟آنها همدیگر را دوست دارند.
لحن کلام مادرم آمیخته با نفرت بود:این فقط من نیستم که نمیگذارم خود رعنا هم نمیخواهد.
-رعنا نمیخواهد؟!خیلی از مرحله پرتی تابان!دخترت یک دل نه صد دل عاشق فرزام است.
-میدانم ولی چون او پسر زنی است که زندگی ما را زیر و رو کرده پا به روی دلش میگذارد.
-این خواسته ی توست نه خواسته ی او.تو خودخواهی و به غیر از خودت هیچ چیز را نمیبینی در مورد زندگی خودمان اشتباه کردی و حالا داری همان اشتباه را در مورد دخترت تکرار میکنی.
-دست پیش را گرفته ای که پس نیفتی اقا.اشتباه از طرف تو بود نه من دل هوسبازت تو را بدنبال خود کشید و باعث شد محبت به زن و فرزندت را به دست فراموشی بسپاری.
-این مهر یکطرفه بود.در تمام مدت زندگی مان ندیدم که محبتی به من داشته باشی.فقط نان آورت بودم.همین و دیگر هیچ.من نیازهای دیگری هم داشتم.
-نیاز آن عرق سگی بود که نمیتوانستی یک شب بدون آن سر کنی.
-آنهم یکی از نیازهایم بود نه همه ی آن اما حالا دیگر آن نیاز برطرف شده.دیگر نه شبها کاسه ی ماست و خیاری بر سر سفره ام است و نه آنچه که تو نجس مینامیدی.
-چطور توانستی آن را کنار بگذاری؟
-همت ملوس بود که به تدریج با محبت این عادت را از سرم انداخت.تو در اتاقت را برویم بستی و مرا از خود راندی برعکس او بی آنکه لب به آن بزند هم پیاله ام شد و با زیرکی خاص خود کاری کرد که اصلا نفهمیدم از چه موقع دیگر آن شیشه و مزه هایش بر سر سفره ی ما نیست.تو هم میتوانستی با همین شیوه اینکار را بکنی نه با قهر و غضب.
-من درسش را روان نبودم.
-هیچ آموخته ای بیشتر از درس زندگی به دردت نمیخورد.قبل از اینکه به من بسم الله بگویی باید ان را می آموختی.
-وقتی زن تو شدم فقط 13 سال داشتم ولی ملوس یک زن کامل و با تجربه 35 ساله بود که با استفاده از حیله و تجربه هایش توانست تو را از من بگیرد.
-او مرا از تو نگرفت بلکه تو شوهرت را دو دستی تقدیمش کردی حتی آن روز هم که فهمیدی زن گرفته ام انتظار خشم و خروش و مبارزه ات را داشتم و فقط یک اشاره و یک ادعای احقاق حق میتوانست مرا سر زندگی ام برگرداند.تو قصد مبارزه را نداشتی.اهمیتی به بود و نبودم نمیدادی.برایت بی تفاوت بودم آن های و هوی اندک فقط بخاطر غرور شکسته ات بود.همین و بس وگرنه با خودت میگفتی به جهنم بگذار برود.اینطوری لااقل از شرش خلاص میشوم.
-اشتباه میکنی اینطور نبود.
-پس چطور بود؟
-تو مرد زندگی ام بودی دلم میخواست همانطور باشی که میخواستم لحن صدای پدرم آمیخته با ملامت بود:هیچوقت نگفتی که دلت میخواهد چطور باشم.فقط با من به مبارزه پرداختی.تو دلسوز و همراه نبودی.فقط وجود رعنا مرا در این خانه پابند کرده بود اگر میخواستی میتوانستی مرا به خانه برگردانی اما احقاق حق مبارزه میخواهد نه بی تفاوتی و سکوت.چه شبهایی که ارزوی بودن در کنارت را داشتم در کنار تو و رعنا.ولی حتی یکبار هم مرا طلب نکردی و با رفتارت باعث شدی آن دختر هم از من گریزان شود.
-این تو بودی که باید مرا میخواستی نه من.
-من میخواستم حتی از خواستم که بگذاری مثل همه ی مردهای دو زنه یک شب در میان به خانه ات بیایم.
ماتان با لحنی آمیخته با نفرت فریاد کشید:نه به این شکل امکان نداشت و هرگز هم امکان نخواهد داشت.
-تو هم به خودت ظلم کردی و هم به این دختر.
-تو چی؟تو به ما ظلم نکردی؟
-باز هم میگویم باعث و بانی اش خودت بودی.
-با همین تصور ظرف این چند سال وجدانت را راحت کردی و حالا آمده ای اینجا که این حرفها را بزنی.
-نه فقط برای این نیامدم بلکه آمدم تا وادارت کنم دست از کینه توزی برداری و حساب خودمان را از حساب بچه ها جدا کنی.
-خیلی زرنگی مصیب از همان روز اول فهمیدم چه نقشه ای در سر داری با خود گفتی به بهانه های مختلف این پسر را سر راه رعنا سبر میکنم و یادش میدهم چطور دل دخترم را ببرد.هدفت این بود که با این وسیله او را از من بگیری.
-رعنا وسیله ی مقابل به مثل من و تو نیست و نباید در این راه قربانی شود.تو دلت از این میسوزد که چرا ترکت کردم و من دلم از این میسوزد که چرا به این سادگی حاضر به از دست دادنم شدی.خب این چه ربطی به رعنا دارد جوانی که خواستگارش است پسر لایقی است زرنگ و کاری فرز و چالاک نجیب و سر بزیر و دخترت را از جان بیشتر دوست دارد.ارث پدری اش یک خانه ی بزرگ اعیانی است که حاضر است آن را مهرش کند دیگر چه میخواهی؟
-با این حرفها نمیتوانی نظرم را عوض کنی تا وقتی زنده ام جوابم همان است که قبلا گفتم.اگر رعنا بخواهد تسلیم نظرت شود جلویش را نمیگیرم من همیشه شاهد رنگ عوض کردن اطرافیانم بوده ام.
لحن صدای پدرم تند و خشن شد.
-اگر میخواست رنگ عوض کند الان اینجا نبود.عیبش اینست که هم تو را خیلی دوست دارد و هم آن جوان را و قلبش در انتخاب یکی از شما دو نفر حیران است.وقتی با توست دلش آنجاست و زمانیکه با فرزام است در طلب توست.از اینکه داری آینده اش را تباه میکنی چه احساسی داری؟
-چرا از احساس خودت نمیگویی و آن را حلاجی نمیکنی؟از آن غروبهایی که در حسرت بازگشت تو بخانه آه میکشید و اشک میریخت از شبهایی که در خواب صدایت میزد و ناله کنان از خواب میپرید؟اگر پای این جوان به میان نمی آمد حتی حاضر نمیشد دوباره اسمت را بشنود.تو میدانستی که به سادگی قادر نیستی ظلم رفته را جبران کنی.بهمین خاطر از وجود ناپسرتی ات برای پرده پوشی خطایت استفاده کردی و او را واسطه رسیدن به هدف قرار دادی و حالا میخوای رعنا را از من بگیری و او را به جمع خانواده ای ببری که از آنها نفرت دارم.نه میتوانم در عروسی اش شرکت کنم و نه رفت و امدی به خانه اش داشته باشم.
-بجای این حرفها صدایش بزن و از خودش بپرس فرزام را میخواهد یا نه؟
-نیازی به پرسیدن نیست میدانم که میخواهد.
-خب اگر میدانی پس چرا نمیگذاری به ارزویش برسد؟
-این عشق را تو در وجودش تزریق کردی با رنگ و ریا و وسوسه هایت.
-به هر وسیله ای که به وجود آمده باشد وجود دارد و نمیشود منکرش بد من به اینجا نیامده ام که التماست کنم و بگویم بگذار این وصلت سر بگیرد چون میدانم نیازی به اجازه تو نیست و براحتی بدون حضور تو میتوانم او را به عقد این جوان در بیاورم.آنوقت آه از نهادت بر می اید که چرا نتوانستی در لباس عروسی تماشایش کنی و قند به سرش بسابی.تو به این خیال دلخوشی که زیر بار این عروسی نخواهد رفت.به گمانم یادت رفته که تا همین چند ماه پیش سایه ی مرا با تیر میزد ولی حالا با خوشرویی تحویلم میگیرد و از هر فرصتی برای دیدن من و ناپسری ام استفاده میکند.ما هر دو تلاش خودمان را میکنیم ببینیم کدام یک برنده میشویم.رعنا برای دیدن فرزام بیتاب است و اطمینان دارم بزودی با پای خودش بسوی او می آید.من منتظر آن روز میشوم.خداحافظ.
ابتدا صدای بهم خوردن در تالار را شنیدم و بعد صدای پایش را که داشت در مهتابی قدم برمیداشت.
به جلوی در اتاق که رسید آن را گشود و با لحن طعن آمیزی به من که پشت در گوش ایستاده بودم گفت:بجای اینکه پشت در گوش بایستی شهامت داشته باش بیا جلو و از سعادت آینده ات دفاع کن.نه من همیشه زنده هستم و نه مادرت آنوقت تو میمانی و مردی که من برای زندگی ات انتخاب کرده ام و یا روزهای سیاه تنهایی که مادرت با خودخواهیهایش پیش پایت نهاده.آنموقع فقط حسرت برایت باقی میماند حسرت فرصتهای از دست رفته.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)