فصل بیست و هفتم
حق با مادرم بود، هوایی شده بودم و آرام و قرار نداشتم. با وجود اینکه می کوشیدم تا فارغ از خیال فرزام باشم، خیالش همه اندیشه ها را از ذهنم می راند و خود حاکم مطلق آن می شد. شبها وحشت زده از خوای می پریدم و می نالیدم، چه به سرش آمده، الان کجاست؟ دیگر سر راهم نمی ایستاد. نه خودش می آمد و نه پدرم خبری از او برایم می آورد. یعنی هنوز بستری است و به گفته حاج بابا پایش شکسته و قادر به راه رفتن نیست؟
شاید چون به عیادتش نرفتم، از من رنجیده و تصمیم گرفته دست از این خیال خام بردارد و مرا به دست فراموشی بسپارد.
هر چند می کوشیدم تا در مقابل ماتان بی تفاوت باشم، بی قراری ام را احساس می کرد، اما به رویش نمی آورد و خود را بی خبر جلوه می داد.
آن روز موقعی که از مدرسه به خانه برگشتم و دانستم که ماتان با خاله ماه بانو به شاه عبدالعظیم رفته، روپوشم را از تن بیرون نیاوردم و به انسیه که مشغول گرم کردن غذایم بود، گفتم:
_ گرمش نکن.
_ چرا؟
_ تا نیم ساعت دیگر بر می گردم.
_ بی اجازه خانوم کجا می خوای بری؟
_ می دانی که به این زودی بر نمی گردد. خیلی وقت است از حاج بابا خبر ندارم. دلم شور می زند. نمی دانم چرا دیگر به سراغم نمی آید.
به طعنه گفت:
_ پس تو که می گفتی دلت نمی خواد به سراغت بیاد؟
سوالش بی جواب ماند. فرصت را از دست ندادم، به طرف دالان رفتم و به سرعت از خانه خارج شدم. به جلوی حجره که رسیدم، پنهانی نظری به درون افکندم. پدرم مشغول گفت و گو با مشتری بود و پشت به من قرار داشت. با ناامیدی نگاهم را به این سو، آن سو چرخاندم و بالاخره در انتهای دکان در پشت فرشهای انباشته به روی هم او را دیدم که کلاه به سر نهاده، به روی چهارپایه نشسته و مشغول شمارش اسکناس است.
اولین بار بود که او را با کلاه می دیدم. حاج بابا سرگرم چانه زدن با مشتری بود و متوجه ورودم نشد. یک راست به طرف فرزام رفتم و روبرویش ایستادم. صدای پایم را که شنید سر بلند کرد و با تعجبی آمیخته به شوق به من خیره شد و گفت:
_ بالاخره آمدی؟
با لحن گلایه آمیزی پرسیدم:
_ چرا سراغی از من نمی گرفتی؟
به زحمت پایش را تکان داد و گفت:
_ می بینی که پای رفتنم چلاق شده. از آن گذشته دلم نمی خواست مرا با سر تراشیده ببینی. خیلی بدترکیب شده ام.
خندیدم و گفتم:
_ کلاهت را بردار ببینم.
به اعتراض سر تکان داد و گفت:
_ نه امکان ندارد. تا موهایم در نیاید، بر نمی دارم. چقدر خوب کردی آمدی. دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
چه لزومی داشت اعتراف کنم که من هم از دوریش بی تاب بودم.
_ با وجود اینکه می دانستم آمدنم بی فایده است. همین که فهمیدم ماتان به شاه عبدالعظیم رفته، بدون معطلی خودم را به اینا رساندم.
_ می خواهی چکار کنی رعنا؟ دلم نمی خواهد دزدکی همدیگر را ببینیم. دوست ندارم مثل بچه مدرسه ای ها سر راهت بایستم و التماست کنم که با من حرف بزنی. می خواهم همیشه در کنارم باشی. خانه ای که الان در آن زندگی می کنیم ارث پدری من است. آنقدر هم پس انداز کرده ام که نگذارم کمبودی در زندگی داشته باشی.
آهی کشیدم و گفتم:
_ رویای شیرینی است، ولی عملی نیست.
_ اگر تو بخواهی عملی می شود. اختیار دختر دست پدرش است. او هم که حرفی ندارد و از خدا می خواهد.
_ تا ماتان راضی نشود. ممکن نیست زیر بار بروم.
_ مگر تو مرا نمی خواهی؟
_ نمی توانم جوابت را بدهم. من در مقابل مادرم بی اختیارم و حاضرم جانم را فدایش کنم چه برسد به احساسم.
_ بی آنکه بخواهی جوابم را دادی. در واقع تو مرا می خواهی، ولی به خاطر مادرت حاضر نیستی پا به روی احساست بگذاری.
_ این یک قصه تکراری است. بارها دراین مورد با هم صحبت کرده ایم و تکرارش بی فایده است، من فقط برای احوالپرسی آمدم. کلاهت را بردار تا جای بخیه ها را ببینم.
صدای خنده ی آشنای حاج بابا برخاست.
_ بد ترکیب شده. می ترسد اگر کلاهش را بردارد، تو پا به فرار بگذاری و دیگر به سراغش نیایی. خب چه عجب این طرفها. نکند چشم مادرت را دور دیدی.
_ اتفاقا همین طور است. با خاله ماه بانو به شاه عبدالعظیم رفته.
_ حتی اگر نان شبش را نداشته باشد، عبادتش را دارد. دل این پسر برایت لک زده بود. اگر منعش نمی کردم، عصا به دست به سراغت می آمد. فرزام تو را از من خواستگاری کرده و من قولت را به او داده ام. مادرت چه بخواهد و چه نخواهد نشان کرده ی پسر ملوس هستی.
_ نه حاج بابا نه، بدون رضایتش غیر ممکن است زن فرزام بشوم.
_ غیر ممکن وجود ندارد. من نمی گذارم سعادت آینده ی تو فدای لجبازیها و خودخواهیهای آن زن سرسخت بشود. همین روزها هم تکلیفم را با او روشن می کنم و هم با شما.
_ می خواهی چکار کنی؟ من نمی گذارم.
_ اگر تو به فکر خوشبختی ات نیستی، من هستم. هرگز نمی گذارم آنها شوهرت بدهند. پس می خواهی چکار کنی؟ تا آخر عمر مادرت همدم و مونس او باشی؟ دختر بی عقل. شانس در خانه ات را زده. نه تو متوجه هستی نه آن زن نادان. من نمی گذارم دختر عزیز کرده ام فدای یک اشتباه شود.
_ منظورت اشتباه خودت است؟
_ درست نمی دانم کار من اشتباه بود یا نه، اما کاری که تو می کنی، بدون شک اشتباه است. من به دنبال دلم رفتم، ولی تو گوشهایت را کر کرده ای تا صدای قلبت را نشنوی. تو مثل خودم هستی نه مادرت. وقتی روی اسب می تاختی، دلم برایت غش می رفت. آنچه را که مادرتامروز نمی بیند، من می بینم. یک دختر تنها، بی همدم و شکست خورده. نه، نمی گذارم به آن حد برسی.
_ مادرم هم تنها و بی همدم مانده، چرا دلت برایش نمی سوزد؟ اوایل که تورفته بودی با خود می گفتم پسر چرا گریه نمی کند؟ حالا فهمیدم که مرتب در بسترش اشک می ریخت، ولی اشکهایش را از من پنهان می کرد. چطور می توانم همان بلایی را که تو به سرش آوردی، بیاورم. اگر باعث اندوهش شوم، لعنت به دل من و خواسته هایش.
_ حتی اگر به قیمت بدبختی تو باشد؟
_ من نمی توانم بدبختی را معنا کنم. اگر معنایش همان است که من در زندگی ماتان شاهدش بودم، ترجیح می دهم دسته به امتحان نزنم.
برای یک لحظه در اندیشه فرو رفت و سپس گفت:
_ کاش آن روز که تصمیم گرفتم ملوس را بگیرم، مادرت را طلاق می دادم و تو را هم با خود می بردم، آن موقع دیگر نمی توانست تو را تحت تاثیر مشکلاتش قرار بدهد. شاید هم به خاطر خلاصی از شر ناسازگاریهای نامادری اش دوباره ازدواج می کرد.
_ بارها از او خواستم از تو طلاق بگیرد و شوهر کند. هنوز آنقدر زیباست که بتواند نظرها را به طرف خود بکشاند. با وجود این به تنها چیزی که نمی اندیشد، خواسته های خودش است. ماتان طمع زندگی با نامادری را چشیده و به خاطر همین هم دلش نمی خواهد من زیر دست نامادری بزرگ شوم.
_ تو دیگر به اندازه کافی بزرگ شده ای و داری به خانه ی بخت می روی، پس می توانم طلاقش بدهم که تا دیر نشده بتواند دوباره شوهر کند.
از شنیدن این جمله عصبی شدم و گفتم:
_ تو چشم به آن خانه دوخته ای و هدفت شوهر دادن من و طلاق ماتان است. نقشه کشیده ای زنت را به آنجا ببری و خانه ی موروثی شان را در اختیار من و فرزام قرار بدهی، تو نمی توانی مرا از مادرم جدا کنی. حالا که پی به نقشه ات بردم، غیرممکن است بگذارم به هدفت برسی. خداحافظ.