فصل 26
نجیب در حیاط طویله پا به زمین میکوبید و صدای شیهه ی آشنایش روزهای سرخوشی و بیخیالی دوران کودکی را بیادم می آورد.دلم میخواست امتحان کنم و بدانم آیا بعد از 4 سال باز هم به من سواری میدهد یا مرا هم چون فرزام به زمین خواهد شد.اصلا چطور بیاد پا به رکابش نهم و چطور سوارش شوم؟یعنی ممکن است هنوز هم قادر باشم چون آن زمانها با آن حیوان به تاخت و تاز بپردازم؟
خاله ماه بانو بیادمان آورد که هر دو گرسنه ایم و از صبح تا به آن ساعت چیزی نخورده ایم.بالاخره با اصرار توانست ماتان را راضی کند سر سفره بنشیند و هر طور شده چند لقمه ای را از راه گلوی خشک شده اش فرو بدهد.دلم از گرسنگی مالش میرفت اما بوی غذا دلم را آشوب میکرد.اشتهایم کور شده بود و راه گلویم بسته بود.
صدای پا بزمین کوبیدن نجیب دلم را میلرزاند.بالاخره طاقت نیاوردم و از جا برخاستم.خاله ماه بانو پرسید:کجا میروی؟چرا غذایت را نخوردی؟
-فعلا گرسنه نیستم 4 سال است سوار اسب نشده ام.میخواهم قبل از اینکه حاج بابا بدنبال نجیب بیاید خودم را امتحان کنم هنوز هم مثل آن موقعها سوارکار قابلی هستم یا نه؟البته اگر ماتان اجازه بدهد.
با لحن ملامت آمیزی گفت:باز میخواهی بزنی بیرون توبه ات نشد.
-نه خاله جون فقط یکی دو دور توی حیاط میزنم و برمیگردم.
ماتان آهی کشید و گفت:این دختر درست بشو نیست.فکر کردی عوض شده این همان رعناست دیگر دلش در اینجا آرام نمیگیرد.الان هوای اسب سواری با نجیب به سرش زده و یک ساعت بعد هواهای دیگر.
لحن کلام ماه بانو آرام بخش و پر محبت بود:بگذار برود آبجی.جوان است دیگر.از وقتی حاج مصیب شما را گذاشت و رفت تفریح مورد علاقه اش را از دست داده و دلش برای سواری لک زده.حالا که نجیب اینجاست چه عیبی دارد یاد گذشته ها را زنده کند و دوری در حیاط بزند و برگردد.
لحن کلام مادرم سرد و بی تفاوت بود:دیگر اختیارش دست من نیست هر کاری دلش میخواهد میکند.
-یعنی چه پس اختیارش دست کیست تا وقتی شوهر نکرده اختیاردارش تو هستی.
بناچار تسلیم شد و گفت:کاش هوسهایش با همین چند دور زدن با این حیوان تمام میشد.خیلی خب برو.
پر در آوردم و بسوی نجیب پرواز کردم.در حیاط طویله را که گشودم شیهه ای از شوق کشید و دم تکان داد.دستی از نوازش به سر و گوشش کشیدم.سوار شدم و افسارش را بدست گرفتم.به سرعت از پله ها خیز برداشت و در حیاط به تاخت و تاز پرداخت.
بسوی پنجره ی اتاق نشینمن که نگریستم سایه ی مادرم را دیدم که با نگرانی چشم به من داشت شاید از آن میترسید که نجیب بدقلقی کند و مرا هم چون پسر هوویش به زمین بزند.بطرفش دست تکان دادم لذت سواری لذاتی را که از محروم شده بودم با حسرتهایم در آمیخت.کاش حاج بابا زن نمیگرفت و از پیش ما نمیرفت.کاش هنوز چون آن زمانها در کنارم اسب میتاخت به من راه و رسم سواری می آموخت با هر اشتباه موهای دم اسبی ام را میکشید و میگفت:اینطور نه رعنا خوشگله.
پس چرا بدنبال نجیب نمی آمد؟نکند حال فرزام بدتر شده و نمیتواند تنهایش بگذارد؟کاش میتوانستم به وسیله ای از آنها خبر بگیرم.چیزی به غروب نمانده بود با وجود خستگی همچنان به تاخت و تاز ادامه میدادم و آرام نمیگرفتم.
عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم.محرومیت چند ساله ام از سواری آن قدر تشنه ام ساخته بود که سیری ناپذیر بودم.غافل از غوغای بیرون فقط غوغای درون و صدای احساسم را میشنیدم.آنگاه صدای دست زدن و صدای آشنایی که میگفت آفرین مرا بخود آورد.
-آفرین دختر نازنینم آفرین.
برای اولین بار بعد از چند سال دیدنش باعث ذوق و شوقم شد.افسار اسب را کشیدم متوقفش ساختم و هیجان زده پرسیدم:خوب بود حاج بابا؟
چند بار به نشانه ی تشویق برایم دست زد و سپس پاسخ داد:عالی بود.خیلی وقت است دارم تماشایت میکنم.با وجود اینکه مدتی است تمرین نداری مهارتت را حفظ کرده ای.نجیب با چه لذتی بتو سواری میداد.این ناقلا میداند دارد چکار میکند.فرزام را جلوی این خانه بزمین میزند تا توجه ات را جلب کند و حالا طوری بتو چسبیده که انگار میترسد دوباره از دستت بدهد.میخواهی بگذارم همینجا بماند تا هر وقت دلت خواست سوارش شوی؟
از ترس اعتراض ماتان لذتی را که از شنیدن این پیشنهاد وجودم را فرا گرفته بود در سینه کشتم و گفتم:نه حاج بابا نه.
با دلخوری گفت:فکر کردم از شنیدن این پیشنهاد خوشحال میشوی.
-خوشحال شدم اما.
-لابد میترسی تابان دعوایت کند.
جوابش را ندادم و بی اختیار پرسیدم:فرزام چطور است؟
-باید چند روزی در درمانگاه حکیم الدوله بماند.دکتر احتمال میدهد که پایش هم شکسته باشد.
زیر لب نالیدم آخ.
با لحن زیرکانه ای پرسید:ناراحت شدی؟اگر دلت بخواهد میتوانیم همین الان با هم به دیدنش برویم.
-نه نه.
-چرا نه؟نکند تابان دعوایت کرده؟نمیدانی چقدر به فکر توست.مرتب میپرسد پس چه موقع دوباره به اینجا می آید؟
با لحن مصممی گفتم:دیگر نمی آیم.آن یکبار هم نباید می آمدم.
-چرا؟فکر میکنی بیخودی به فکرم رسید این جوان را داماد خود کنم؟میدانی چرا این پسر را سر راهت قرار دادم؟چون دیدم لایق است جوهر دارد.کاری را که به او محول کرده ام دوست ندارد اما آن را به نحو احسن انجام میدهد چون مسئولیت پذیر است.من پسر ندارم.دلم میخواهد تو وارث ثروتم باشی.تنها کسی که میتواند آن را برایت حفظ کند فرزام است.
-من نه چشم داشتی به ثروتت دارم و نه خیال دارم زن فرزام بشوم.
-دروغ میگویی.از خدا میخواهی دیگر نمیتوانی گولم بزنی آنچه که باید بفهمم فهمیده ام حالا دیگر مادرت هم میداند که در آن دل خوشگلت چه میگذرد بگذار منهم ترک تو بنشینم و دوری با هم بزنیم.
سپس پا در رکاب نهاد سوار شد و گفت:کمرم را محکم بگیر تا با هم چرخی بزنیم و برگردیم.
اولین دور را در حیاط زدیم و ناگهان اسب را بطرف در حیاط راند.صدای مادرم را که همراه با خاله ام در ایوان ایستاده بود شنیدم:کجا داری رعنا را میبری مصیب برگرد.
جوابش قهقهه خنده بود و فریاد من.
-نه حاج بابا برگرد خواهش میکنم.
ماتان هنوز داشت فریاد میزد.
-لعنتی برگرد.
کمرش را رها کردم و گفتم:اگر برنگردی خودم را از اسب پرت میکنم.
خنده کنان گفت:فکر نمیکنم اینقدر دیوانه باشی.دارم تو را به همانجایی میبرم که دلت میخواهد.
-نه نمی آیم.برمیگردی یا پرت کنم؟
اینبار از تهدیدم ترسید سر اسب را برگرداند و گفت:خیلی خب دختر دیوانه آن زن عقل را از سر تو هم پرانده.
از جلوی رحمان و انسیه که با دیدگان از حدقه بیرون آمده از وحشت جلوی در ایستاده بودند گذشت و وارد حیاط شد.باد سردی که میوزید به صورتم شلاق میزد.به زیر طاقی ایوان رسیدیم ایستاد و در حالیکه میخندید خطاب به مادرم که با رنگ پریده هراسان چشم به ما داشت گفت:بیا این هم دخترت فقط خواستم بتو ثابت کنم که اگر بخواهم میتوانم او را با خود ببرم.
سپس همینکه پا را از رکاب پایین نهادم بی آنکه فرصت اعتراض بدهد به سرعت دور شد و از حیاط بیرون رفت.
با دست موهای پریشانم را از روی صورت و پیشانی ام کنار زدم و همانجا زیر پله ایستادم.ماتان با لحن تند و زهر آگینی پرسید:پس چرا با او نرفتی؟چطور شد که برگشتی؟
-تهدیدش کردم که اگر مرا به خانه برنگرداند خودم را از اسب پایین می اندازم.
-واقعا اینکار را میکردی؟
-نمیدانم شاید.در هر صورت این تهدید باعث شد که سر اسب را برگرداند.
نیشخندی زد و گفت:تو که از خدا میخواهی با او بروی.
-اگر اینطور بود پس چرا نرفتم.وقتی سوار نجیب شدم به گذشته ها برگشتم روزهای خوش زندگیمان را بیاد اوردم و آرزو کردم کاش هنوز آن دوران بود و هیچ چیز عوض نشده بود.
-تو باید با حسرتهایت کنار بیایی.آنچه که از دست رفته دیگر بازنمیگردد.
برای اینکه احساسش را تحریک کنم و او را بر سر آشتی بیاورم.صدا را در گلو چرخاندم و محبت را با آن در آمیختم و گفتم:خیلی ترسیدم ماتان جان.چیزی نمانده بود خودم را پرت کنم.حاج بابا ترسید و بطرف خانه تاخت.
از ترس از دست دادنم قهر را از یاد برد مرا که آغوش برویش گشوده بودم به سینه فشرد و گفت:خدا لعنت کند مصیب را اگر این اتفاق می افتاد من چکار میکردم.
خاله ماه بانو که تا آن لحظه ساکت بود گفت:حالا که بخیر گذشته خدا را شکر کنید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)