فصل 25
در خانه باز بود و انسیه داشت دالان را اب و جارو میکرد.صدای پایم را که شنیده بی آنکه سر بلند کند با لحن سردی با اکراه پرسید:حالش چطور بود؟
-مطب دکتر حکیم الدوله بستری است.شکستگی سرش را بخیه زده و همانجا نگهداشته تا مطمئن شود مشکل دیگری ندارد.ماتان کجاست؟
جارو را زمین نهاد کمر راست کرد و در حال تکان دادن سر آهی کشید و گفت:خدا به دادت برسد نمیدونی چه حالیه سفره رو که انداختم سرم داد کشید و گفت جمعش کن میل ندارم.فقط میخوام یه گوشه بیفتم و بمیرم.به پهنای صورتش اشک میریخت.چی به روزش آوردی دختر؟آخه اینهمه جوون خوش بر و رو توی این شهر ریخته چرا درست رفتی طرف اونی که نباید طرفش بری.
-دلم براش سوخت بدجوری خون از سرش میرفت.
زیر چشمی نگاهم کرد و با لحن زیرکانه ای گفت:میدونم چته.بمن یکی دروغ نگو.کاری نکردی که بتونی از دل خانم در بیاری.با وجود این برو تلاش خودتو بکن.
قدمهایم پیش نمیرفت.وارد حیاط که شدم ایستادم.چه میتوانستم بگویم و چه عذری میتوانستم بیاورم.عملی که از من سرزده بود قابل توجیه و بخشش نبود.نباید به آن سادگی تسلیم احساسم میشدم و عکس العمل نشان میدادم.
زیر تاک انگور ایستادم و برگهای تازه سبز شده اش را با دست لمس کردم و از دور چشم به پنجره ی اتاق نشینمن دوختم.
نمیدانستم خواب است یا بیدار.بر سر سجاده نماز نشسته یا به کار دیگری مشغول است.
این اولین بار بود که تا این حد از روبرو شدن با او وحشت داشتم.انسیه جارو به دست به کنارم رسید و گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟هر چی دیرتر بری بدتره.برو خودتو نشونش بده که بفهمه برگشتی.نکنه میخوای دق مرگش کنی.
-خیلی میترسم.
-اون موقع که داشتی دنبال اون جوون میرفتی باید این فکرو میکردی.حالا دیگه گذشته.بالخره نمیتونی که تا ابد خودتو ازش قایم کنی.
سپس دست به پشتم نهاد و در حالیکه مرا با فشار به جلو میراند گفت:برو من از اینجا مواظبتم.
صدای پایم را میکشتم.آهسته قدم برمیداشتم تا متوجه آمدنم نشود.
به پشت در اتاق رسیدم در را نیمه باز کردم و به درون نگریستم بر سر سجاده بود و داشت تسبیح میگرداند.
هم متوجه حضورم شد و هم متوجه تردیدم.حرکتی برای داخل شدن از خود نشان ندادم.وزوز مگس تنها صدایی بود که سکوت را میشکست.هر کدام منتظر بودیم تا آن دیگری آغاز سخن کند.بالاخره گفت:چرا آنجا ایستاده ای بیا تو.
به شنیدن فرمانش وارد اتاق شدم و د رحالیکه از شرم سر به زیر داشتم نزدیک در ایستادم.
لبهای لرزانش را از هم گشود و فریاد کشید:مجبور نبودی به من دروغ بگویی.مجبور نبودی آنچه را که در دلت میگذشت حاشا کنی.چرا نگفتی دست خودم نیست بی اختیارم.مرا بگو که دلم را به چه خوش کرده بودم.به خودم امید میدادم و میگفتم حالا که آن نامرد به من نارو زده در عوض رعنا را دارم ولی تو از مصیب هم بدتری لااقل او خیانتش را کتمان نکرد و رک و پوست کنده گفت که مرا نمیخواهد و دلش جای دیگری است اما تو درست چند لحظه بعد از آن وعده وعیدها و سخنان فریبنده ات دستت را رو کردی و نشان دادی که هوایی شده ای.دیگر من حریفت نیستم.چرا برگشتی؟چرا نرفتی به همانجایی که پدرت میخواست تو را بکشاند؟میدانستم که اینطور میشود.مثل چراغ برایم روشن بود که بالاخره اینطور میشود.آنروز که تو با آن هیجان و ذوق و شوق خودت را ساختی و به بازار رفتی فهمیدم که به مقصودش رسیده به زور تو را از من خواهد گرفت.
دیگر به آنچه میگفتم اطمینان نداشتم.
-این امکان ندارد ماتان اطمینان نداشتم.
-کم دروغ بگو دختر.چه لزومی دارد نقش بازی کنی.هنوز هم از روی نمیروی.شاید امروز بتوانی گولم بزنی ولی فردا چه؟آن رعنایی که من جلوی در خانه دیدم پاک از دستم رفته و دیگر نمیتوانم اختیار دارش باشم.لعنت به مصیب که با فریب و نیرنگ تو را از من گرفت.
در کنارش زانو زدم.هر دو پایش را در آغوش گرفتم و گفتم:مرا ببخش.نمیدانم چطور شد که این حرکت از من سر زد.وقتی او را آن طور خون آلود روی زمین دیدم. بی طاقت شدم.
-یعنی هر کس دیگری را به غیر از اون به آن صورت روی زمین میدیدی بی طاقت میشدی؟
جواب این سوال آسان بود اما جرات بیانش را نداشتم.زیر لب گفتم:نمیدانم شاید.
با لحنی آمیخته به ملامت گفت:باز هم دروغ گفتی!بی فایده است.دیگر بعد از این نمیتوانم حرفت را باور کنم.پس آن حرفهایی که به پدرت میزدی چه بود؟آن سرکشتی و عناد و آن ملامتها و لجاجتها در مقابلش؟یادت رفت چه حرفهایی به او میزدی؟خیال کردم دخترم دردم را میفهمد و درک میکند چه بر سر ما آورده اما وقتی جلوی در آن طور بی طاقت و اشفته شده بودی و بی اعتنا به من که فریاد میکشیدم نرو برگرد پشت به پا قول و قرارهایت زدی و همراه پدرت سوال کالسکه شدی لبخندی پیروزی را بر لبانش دیدم.داشت به سادگی من میخندید که فریب حرفهایت را خورده بودم.بهمین راحتی تو را از من گرفت بهمین راحتی.
-ولی من اینجا هستم پیش تو.
-در عوض دلت آنجاست پیش آنها.دیگر نه میتوانی به پدرت دروغ بگویی نه به من دستت رو شده و حنایت رنگی ندارد.
-حتی اگر هم او را بخواهم اگر تو راضی نباشی مشت به روی احساسم میکوبم و خفه اش میکنم.
-با این حرفها نمیتوانی قانعم کنی با نمایشی که امروز دادی مصیب راحتمان نخواهد گذاشت و به بهانه های مختلف او را سر راهت قرار داد.من نه میتوانم حریف تو شوم و نه حریف پدرت.همانطور که ملوس شوهرم را فریب داد فرزام هم درصدد فریب توست.اگر برخلاف میلم زن آن پسر بشوی شیرم را حلالت نمیکنم.تو میخواهی به جمع خانواده ای بپیوندی که دشمن ما هستند و از هر فرصتی برای نیش زدن به من استفاده میکنند.این نیش آخری دیگر سمی است و مرا خواهد کشت.اگر پدرت با من همراه بود چنین اتفاقی نمی افتاد و دمار از روزگارت در می اورد.اما حالا که قصد مبارزه با مرا دارد و هدفش معلوم است چه کاری از دستم بر می اید.همانطور که برایم خبر آوردند زن گرفته و یک دختر هم دارد یک روز برایم خبر می آورند که تو را برای ناپسری اش عقد کرده غیر از این است؟
به گریه افتادم و گفتم:هیچوقت این اتفاق نخواهد افتاد.
قرآن را بدست گرفت و گفت:پس بلند شو برو وضو بگیر بیا.دست روی قرآن بگذار و قسم بخور که دوستش نداری و هیچوقت زنش نخواهی شد.
دستم را با وحشت عقب کشیدم و گفتم:نه ماتان نه.خواهش میکنم.اینکار درست نیست.
-چرا درست نیست؟مگر نگفتی که هیچوقت این اتفاق نخواهد افتاد.پس چرا حاضر نیستی قسم بخوری دیدی گفتم دروغ میگویی بلند شو برو دیگر کاری با تو ندارم.
به التماس افتادم و گفتم:من دروغ نمیگویم.ولی حاضر نیستم به قرآن قسم بخورم.
فریاد زنان گفت:چرا چون میترسی نتوانی به عهدت وفادار بمانی.من تو را بزرگ کرده ام و همه ی افکارت را در نگاهت میخوانم.یا قسم بخور یا بلند شو از جلوی چشمم دور شو.
نمیدانم چه موقع در زدند و چه موقع خاله ماه بانو به درون امد.حتی صدای باز شدن در اتاق را هم نشنیدم.فریاد مادرم همه ی آن صداها را تحت الشعاع قرار داده بود.چادرش را تا کرد و روی پشتی نهاد.در کنار خواهرش نشست و با لحن پر محبت همیشگی خطاب به او گفت:باز چه خبر شده آبجی چرا فریاد میزنی؟
داغ دل ماتان تازه شد و در حالیکه مژه هایش از سنگینی قطرات اشک که بروی آن پاشیده میشد میلرزید پاسخ داد:تو نمیدانی این دختر و پدرش چه بر سرم آورده اند.
-حاج مصیب را میدانم چه فتنه ای است اما این دختر دیگر چرا؟مگر چکار کرده؟
-دیگر چکار میخواست بکند.
گوشه ی چارقد را به چشم کشید و به شرح ماجرای آن روز پرداخت.خاله ام با صبر و حوصله گوش به سخنانش میداد و گاه دستش را به علامت تهدید بسویم تکان میداد و با اشاره ی سر به ملامتم میپرداخت.
عقده ی دل ماتان که خالی شد لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:تو سنگ صبورم بودی آبجی.جلوی این دختر دم نمیزدم و خود را صبور و بردبار نشان میدادم اما وقتی با تو تنها بودم خودم میشدم خودم با کوهی از غم که ناگهان از جا کنده میشد و به بیرون ریزش میکرد.تو میدانی آنها چه به روزم اوردند.آن ملوس عفریته سینی مشروبی را که من با قهر و عتاب از مصیب گرفتم با ناز و ادا به دستش میداد و هم پیاله اش میشد.با همین حقه ها او را از من و رعنا دور میکرد و بطرف خود میکشاند.اگر من صبر و حوصله به خرج میدادم و خوراک شب و روزم خون دل بود هیچ دلیل دیگری نداشت به غیر از وجود این دختر و حالا او دارد مزد این صبوری را کف دستم میگذارد.
خاله ماه بانو رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت:اگر به پای این دختر نمینشستی و فکری بحال خودت میکردی حالا از او توقع این گذشت را نداشتی.
سپس مرا مورد خطاب قرار داد و افزود:کار خوبی نکردی که دنبال آنها تا مطب دکتر رفتی.این موضوع بتو ربطی نداشت.نه برادر تنی ات بود و نه مرد زندگی ات.راه شما دو نفر از هم جداست.تو نمیتوانی اینقدر بی انصاف باشی که به عقد پسر زنی که زندگی مادرت را سیاه کردی در بیایی.کاری نکن که مهرش به دلت بیفتد و بی اختیار شوی.تو هم ابجی نباید از این دختر توقع داشته باشی دست روی قرآن بگذارد و قسم بخورد.چرخ بازیگر زندگی هزار و یک نقش دارد.تو چه میدانی در آینده چه پیش خواهد آمد.یک وقت دیدی حاج مصیب تهدیدش کرد که اگر زن این پسر نشود سرش را گوش تا گوش خواهد برید.
-غلط میکند.چه حقی دارد.
-خب بالاخره پدرش است.نمیتوانی که منکرش بشوی.
-لازم نیست سرش را ببرد.با دمش گردو خواهد شکست و ادعا خواهد کرد که مجبور به این وصلت بوده.
-هیچکدام از شما دو نفر به فکر این دختر نیستید و هر کدام به فکر خودخواهیهای خودتان هستید.آن مرد فرزام را به دامادی خود انتخاب کرده تا به این وسیله دخترش را دوباره بدست بیاورد و تو با مخالفت با این وصلت میخواهی رعنا را برای خودت نگهداری غیر از اینست؟باید بدانی که اگر شوهرت اراده کند با یک اشاره میتواند براحتی رعنا را از تو بگیرد ولی مصیب زرنگتر از این حرفهاست و ترجیح میدهد بجای توسل به زور با میل او را بطرف خود بکشاند قسم به قرآن مشکلت را حل نمیکند تابان.
دوباره مادرم به گریه افتاد و گفت:من و تو از نعمت محبت مادری خیلی زود محروم شدیم و بعد از آن روزهای سختی را گذراندیم.زن مصیب که شدم گمان میکردم سختی های زندگی را پشت سر گذاشته ام و پیش رویم خوشبختی است.اما خیلی زود به اشتباهم پی بردم.
-تو نمیتوانی درد و رنجهایت را چون ریسمانی به گردن این دختر بیندازی و حلقومش را بفشاری.چرا میخواهی با یک قسم بخاطر دل خودت یک عمر او را در آتش بسوزانی هر کس قسمت و سرنوشتی دارد.
نگاه ماتان تیره شد و لحن کلامش آمیخته با وحشت بود:منظورت این است که شاید قسمتش این پسر باشد؟!
-من این را نگفتم من برای خواندن یک خط معمولی مشکل دارم چه برسد به خواندن خط سرنوشت این دختر.فقط دعا کن سپید بخت شود.
به خود جرات دادم و گفتم:گرد سپید بختی نه پاشیدنی است نه خوردنی فقط حس کردنی است.ماتان خوشبختی را پس میزد و از آن میگریخت اما ملوس آن را پیش میکشد و دو دستی نگه میدارد.
خاله ماه بانو با تعجب نگاهم کرد و گفت:حرفهای گنده تر از دهانت میزنی.
ماتان با لحن سردی گفت:به قول پدرش زبان دراز شده با این حرفها میخواهد کار مصیب را موجه جلوه دهد و گناه خطای او را به گردن من بیندازد.
به اعتراض گفتم:منظورم این نبود.
با بیزاری سر تکان داد و گفت:لازم نیست توضیح بدهی.نمیخواهد بگویی منظورت چیست.اصلا نمیخواهم بشنوم.دیگر کافی است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)