فصل 19
صبح روز بعد تازه سپیده دمیده بود که غلامحسین خان و دایی مسعود پس از نماز عزم رفتن کردند.موقعی که مادرم با اصرار از آنها خواست که برای صبحانه بمانند بهانه آوردند که میبایستی زودتر زن و بچه هایشان را بخانه برسانند و به موقع سرکار خود حاضر شوند.
زنها بی چون و چرا چادر به سر افکندند و آماده همراهی شان شدند و اهمیتی به اعتراض بچه ها که هنوز میل به خواب داشتند ندادند.غرولندکنان آنها را از رختخواب بیرون کشیدند و دسته جمعی به خانه هایشان بازگشتند.
مژگان طبق قرار قبلی ماند تا با من برای خرید دکمه به پاساژ زیر گذر برویم.دیگر میلی به بیرون رفتن و خرید دکمه نداشتم.مهمانی حاج فردوس و ادعای پدرم در مورد برنامه ریزی برای آینده من باعث طغیان خشمم بر ضد وی و خانواده اش شده بود.میترسیدم هر قدمی که برای بیرون رفتن از خانه بردارم قدمی باشد برای کمک به او در جهت رسیدن به ارزوهاش.
مژگان کنار حوض مشغول شستن دست و صورت بود.به نزدیکش که رسیدم سر بلند کرد و گفت:بیا تو هم دست و رویت را بشوی.من نرفتم و ماندم تا با تو برای خرید دکمه برویم.
-کار خوبی کردی نرفتی.فقط خدا کند ماتان بگذارد برای خرید برویم.
-ای بابا مگر رفتن و برگشتن تا پاساژ زیر گذر چقدر طول میکشد که نگذارد.
بر خلاف تصورم ماتان اعتراضی به رفتنمان نکرد.از خانه که بیرون آمدیم نگاهم در یک سو قرار نمیگرفت و به اطراف میچرخید.سوالهای مژگان را بی جواب میگذاشتم و اصلا متوجه گفته هایش نمیشدم.دنبال چه میگشتم؟منتظر چه بودم؟
لعنت به من!نکند منتظر روبرو شدن با کسی باشم!
مژگان شانه ام را تکان داد و پرسید:حواست کجاست؟بدنبال که میگردی؟لابد با کسی قرار داری؟
بخود آمدم و گفتم:چطور مگر؟
-انگار گیج و سردرگمی و هر چه میگویم نمیشنوی.
-مگر تو چه گفتی؟
-وای خدای من یعنی نشنیدی؟
-نه نشنیدم دوباره بگو.
-از تو پرسیدم جا بخصوصی را برای خرید در نظر داری.
-نه بابا دکمه خریدن که این حرفها را ندارد.هر کجا پیش آید همانجا میخریم.
دوباره روی برگرداندم و به اطراف نگریستم.سپس با خود گفتم شاید همین دور و برهاست.شاید بخاطر مژگان خود را نشان نمیدهد مگر دیروز به من نگفت که هر روز اطراف خانه ما پرسه میزند اما بود و نبودش چه تاثیری به حالم دارد.مگر خودم از او نخواستم که دست از سرم بردارد و به امیدی واهی دلخوش نکند.
انتخاب دکمه را به عهده مژگان گذاشتم.از مغازه که بیرون آمدیم با دلخوری گفت:مرا بگو که با چه کسی به خرید آمده ام.
-چطور مگر؟
-خودت بهتر میدانی چطور.من فکر میکردم آن پسر عاشق است ولی حالا فهمیدم که تو از او عاشق تری.
-منظورت را نمیفهمم درباره چه کسی صحبت میکنی؟
با لحن تمسخر آمیزی گفت:خودت را به آن راه نزن.بیچاره عمه جان تا چشم باز کند میبیند که پدرت براحتی با نقشه ماهرانه ای که کشیده تو را از دستش گرفته.
حرفش را قطع کردم و به اعتراض گفتم:نه این غیر ممکن است تو اشتباه میکنی.
-خودت را گول نزن رعنا آن پسر هوایی ات کرده.از خانه که بیرون آمدی انتظار دیدنش را داشتی و هنوز هم منتظری و نگاهت این سو و ان سو میچرخد.آنچه که آرزوی پدر توست منتهای ناامیدی عمه تابان است.نگذار این احساس لعنتی بر عقلت غلبه کند.از یاد نبر که مادر او چه سر بر شما آورده.
میخواستم حرفش را قطع کنم و فریاد ولی آنقدر به هیجان آمده بود که مجال نمیداد.
-میخواهی چکار کنی؟تنهایش بگذاری و بهمان راهی بروی که شوهر نامهربانش رفته و قلبش را بشکنی؟
-بس کن دیگر این حرفها چیست که میزنی خیالاتی شده ای!چه کسی گفت که من عاشق ناپسری حاج بابا هستم.خودم دیروز به او گفتم که دست از سرم بردارد و برود.
-این حرف را زدی چون از احساسات میترسیدی ومیخواستی با این کلمات خود را گول بزنی و حالا از این میترسی که در اطاعت از خواسته ی تو دست از سرت برداشته باشد.
طاقت شنیدن سخنانش را نداشتم.میخواستم از واقعیت بگریزم واقعیتی که چون پتکی داشت به مغزم ضربه مینواخت و سوز سینه ام کلمات وای بر من را بر زبانم جاری میساخت.
چشم بر هم نهادم.دیگر نمیخواستم به اطراف بنگرم.دیگر نمیخواستم بدنبال کسی بگردم که دشمن خانواده ام بود.دشمنی که در کمین بود تا اینبار قلبم را هدف قرار دهد.آن هم با تیری که اگر به هدف اصابت میکرد از آن میگذشت و با عبور از قلب من یکراست در قلب مادرم فرو میرفت.
صدای مژگان را شنیدم که میگفت:چشمهایت را باز کن جلوی پایت یک چاله است.ممکن است در آن بیفتی.
بی آنکه چشم بگشایم گفتم:اگر بسته باشد در چاله می افتم ولی اگر باز کنم در چاه خواهم افتاد چاهی که بیرون آمدن از آن ممکن نیست.
حوصله م کم کم داشت سر میرفت.پس چرا تعطیلات عید به پایان نمیرسید.در خانه آرام و قرار نداشتم و بدنبال بهانه ای برای بیرون رفتن میگشتم.
روز هفتم بقچه حمام را بستم و به ماتان که هنوز سرفه میکرد و سرحال نبود گفتم:میخواهم به حمام بروم تو هم می آیی؟
-میبینی که هنوز خوب نشده ام یکی دو روز صبر کن با هم میرویم.
-نه نمیتوانم وقت حمامم که میگذرد انگار یک چیزی گم کرده ام.
به ناچار پذیرفت و گفت:خیلی خب برو فقط سعی کن زود برگردی.
بقچه را زیر بغل زدم و بیرون آمدم.نگاهم در اطراف به گردش در آمد هوا ابری و خیابان خلوت بود نه رفت و امدی در آن به چشم میخورد و نه آفتابی ابر افتاب را از رو برده بود و آماده باریدن بود.
بطرف گرمابه براه افتادم اما باز هم نگاهم به اطراف میچرخید و قدمهایم برای راه رفتن میلی از خود نشان نمیدادند.
از خودم تعجب کردم بدنبال چه میگشتم هدفم چه بود و چه میخواستم با خود گفتم اینکار درست نیست چه بسا فرزام خود را در گوشه ای از نظر پنهان کرده و متوجه حرکاتم است.
بیحوصله بودم و از آمدن به حمام پشیمان وارد رختکن شدم و بعد از احوالپرسی با سر بینه دار که پشت دخل نشسته بود و کندن لباسهایم لنگ به دور بدنم پیچیدم و به محل استحمام رفتم.معصومه خانم دلاک به دیدنم مثل همیشه با لبخندی به استقبالم آمد و با لحن گرمی گفت:خوش اومدی پس خانم بزرگ کجاست؟
-حالش خوب نیست سرمای بدی خورده و هنوز خوب نشده.
-خدا شفاش بده امروز انگار خونواده حاج مصیب با هم مسابقه گذاشتن.
با تعجب پرسیدم:چطور؟مگر به غیر من از کس دیگری هم از خانواده ما امروز به اینجا آمده بود؟
-یه ساعت پیش هووی مادرت با دخترش هما اینجا بودن.اونموقع سرم خیلی شلوغ بود.زن حاج آقا خیلی عجله داشت ومرتب میگفت ترو خدا زود باش عجله دارم.قراره امروز صبح بریم عید دیدنی منزل زن اول حاجی.با تعجب پرسیدم شما که میگفتین با هم رفت و اومد ندارین؟جواب داد تا حالا نداشتیم اما امسال نظر حاجی اینه که بهتره باب مراوده رو باز کنیم.
باور نکردم و گفتم:به حق چیزهای نشنیده!باورم نمیشود.آخر چه دلیلی دارد که او به دیدن مادرم بیاید.آنها هیچکدام دل خوشی از هم ندارند.بخصوص ماتان سایه اش را با تیر میزند.
-میدونم خانم بزرگ خودش واسم تعریف کرده که دل از آقا بریده و حاضر به قبولش نیست.وقتی اینو به ملوس خانم گفتم جواب داد بالاخره یه روز باید کدورتها از میون برداشته بشه.
کف صابون چشمهایم را سوزاند.معصومه خانم چند کاسه اب بروی سرم ریخت و ادامه داد:به گمونم قراره بی خبر بیان چون میترسن اگه خبرتون کنن خانم بزرگ راضی به دیدنشون نشه.
-معلوم است که نمیشود.نمیدانی چه موقع قرار ایت بیایند؟
-به گمونم امروز صبح.شاید هم تا حالا رفته باشن.
-وای خدای من زود باش معصومه خانم.زودتر تن و بدنم را بشوی.باید قبل از آنها به خانه برگردم.
-عجله نکن دیر نمیشه.هنوز بدنت خیس نخورده.
-مهم نیست فعلا لیف صابون بزن کیسه کشی باشد برای بعد.
-ای بابا چه اشتباهی کردم بهت گفتم.باید میذاشتم آخر کار خبرت میکردم.
مجال کیسه کشی را به او ندادم.بدنم را اب کشیدم و برخاستم.با عجله لباس پوشیدم مزد حمامی را در دخل نهادم زیر چشمی نگاهم کرد و پرسید:بهمین زودی کار شما تمام شد؟
جوابش را ندادم و با شتاب از پله ها بالا رفتم تمام راه را یک نفس دویدم.باران ریزی میبارید.دیگر نگاهم به اطراف نمیچرخید و برای رسیدن به خانه شتاب داشتم.
انسیه در را برویم گشود و با تعجب پرسید:چی شده!چرا اینقدر زود برگشتی؟چرا نفس نفس میزنی؟کسی دنبالت کرده؟
بجای جواب پرسیدم:مهمان داریم؟
-نه مگه قرار بود داشته باشیم؟
بقچه را بدستش دادم طول حیاط را که مثل همیشه تمامی نداشت پیمودم.از پله ها بالا رفتم ماتان را دیدم که پشت پنجره چشم به من دارد.وارد اتاق که شدم پرسید:چرا برگشتی؟مگر قرار نبود به حمام بروی؟
-چرا رفتم.
-پس چرا اینقدر زود برگشتی؟آنهم با این عجله خبری شده؟
-هنوز نه ولی به گمانم خبری خواهد شد.
-منظورت چیست؟اتفاقی افتاده؟
زبانم بند آمد.اصلا شاید صلاح نبود به او بگویم که ممکن است مهمان ناخوانده داشته باشد.زیر چشمی نگاهش کردم با وجود رنگ پریدگی مثل همیشه زیبا و خواستنی بنظر میرسید دلم میخواست نه تنها چیزی از هوویش کم نداشته باشد بلکه از همه نظر به او سر باشد.
منتظر پاسخم بود.نمیدانستم تکلیفم چیست.میدانستم که به محض آگاهی آماده مبارزه خواهد شد.آماده مبارزه و راندن آنها از خانه ی خود.چه اتفاقی می افتاد؟اصلا چه کسانی قرار بود بیایند؟فقط ملوس و حاج بابا یا هما و فرزام هم با آنها همراه میشدند.جلوی آیینه ایستادم و به شانه زدن موهایم پرداختم.اولین برخورد خیلی مهم بود.باید در نظر ملوس زیبا و برازنده جلوه کنم.
ماتان با لحنی حاکی از بیتابی پرسید:چرا از جواب طفره میروی بگو چه خبر شده؟
ناچار به پاسخ شدم:هنوز نمیدانم.معصومه دلاک میگفت که امروز صبح ملوس و هما هم به حمام رفته بودند.
با لحن سردی گفت:خب چه ربطی به ما دارد.حمام عمومی است تو که آنها را ندیدی؟
-نه ندیدم فقط
سکوت کردم و ادامه ندادم.
-فقط چه؟حرف بزن.
-معصومه حرفی زد که باورم نشد.بنظرم مزخرف میگفت.
-مگر چه گفت؟!
-میگفت که ملوس قرار است برای عید دیدنی به خانه ی هوویش برود.
منظورم را نفهمید و گفت:هوویش!منظورش چه کسی است؟
-خب معلوم است تو.
با خشم و غضب نگاهم کرد و با لحن تندی گفت:من!به دیدن من؟غلط میکنند با چه رویی میخواهند به اینجا بیایند.نه غیر ممکن است معصومه بیخود کرده این مزخرفات را سرهم کرد.اصلا به او چه مربوط است.
-ولی آخر او آنقدر مطمئن بود که میگفت چه بسا تا قبل از اینکه تو به خانه برگردی آنها آمده باشند.بخاطر همین بود که نگذاشتم کیسه بکشد آبکشی کردم و با عجله خود را بخانه رساندم.
با شتاب از جا برخاست و با حرکت عصبی طول و عرض اتاق را پیمود و زیر لب گفت:یعنی چه!این حرکات چه معنی دارد.کم خون به دلم کرده حالا با چه رویی میخواهد دست آن زن بی چشم و رویش را بگیرد و به این خانه بیاورد.منظورش از اینکار چیست؟قلم پایشان را میشکنم.نمیگذارم قدم به اینجا بگذارند.باید از همان راهی که آمده اند برگردند.مگر اینجا کاروانسرا است.چه کسی دعوتشان کرده؟صد سال سیاه نمیخواهم چشمم به آن زن هرزه بیفتد.فقط خدا کند معصومه اشتباه شنیده باشد.
از ته دل گفتم:خدا کند.
و آرزو کردم از آمدن منصرف شوند و به این نتیجه برسند که اینکار اشتباه است.میدانستم که برخورد با ملوس چه دردی را بر دل مادر رنجدیده ام خواهد نهاد.
ناگهان ماتان فریاد زنان رحمان را صدا زد و گفت:اگر حاج آقا و خانمش به اینجا آمدند به آنها بگو که ما منزل نیستیم.
رحمان که ناخواسته استراق سمع کرده و سخنان ما را شنیده بود بخود جرات داد و گفت:مگه میشه خانم جون مهمون حبیب خداس.این درست نیس که در خونه رو به روشون ببندیم.بذارین تا بیان تا ببینین حرف حسابشون چیه.
-کدام حرف حساب!اگر بگذاریم قدم بداخل این ساختمان بگذارند از این مرد بعید نیست یکی دو روز دیگر دست آن زن را بگیرد و او را به این خانه بیاورد و در کنار من بنشاند.
-گمون نکنم آقا یه همچین کاری بکنه.
انسیه پاورچین به داخل سالن پذیرایی خزید تا ببیند در آنجا همه چیز مرتب است یا نه و من بی سر و صدا به اتاق خودم رفتم تا دستی به سر و رویم بکشم و لباس مناسبی به تن کنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)