فصل بیست و سوم
کوبه ی در را که به صدا در آوردم، انسیه در را به رویم گشود. چهراه اش دگرگون بود و آشفته و پریشان به نظر می رسید. قبل از اینکه از او علت پریشانی اش را جویا شوم، صدای پرطنین و گوشخراش حاج بابا که از داخل ساختمان شنیده می شد، علت این پریشانی را آشکار ساخت.
مخاطبش ماتان بود:
_ آبرویم را جلوی ملوس بردی، هر چه از دهانت در آمد، گفتی. خیال می کنی زر خریدت هستم و مختاری هر غلطی می خواهی بکنی. خوشی زیر دلت زده. خانم خانه ای هستی که خیلی ها حسرت داشتن آن را دارند. همه ی این چیز ها را من برایت گذاشتم با دم و دستگاه و خدمتکارهایم. آن وقت خودم دارم در خانه ای که از شوهر ملوس به ارث به او و پسرش رسیده، زندگی می کنم. به چه دلت را خوش کرده ای؟ به پدر یا نامادری ات که چشم دیدن تو را ندارد. تا امروز احترامت را نگه داشتم و صدایم درنیامد، اما از امروز به بعد دیگر نمی گذارم هر کاری دلت می خواهد بکنی.
صدای ماتان از شدت خشم می لرزید:
_ مثلا چه کار کردم. هر بلایی خواستی سرم آوردی. این من بودم که تحمل می کردم و صدایم در نمی آمد. خون دل می خوردم و در ظاهر آرام و بی تفاوت بودم. تو خیال می کنی برای من آسان بود زنی مثل ملوس مرا پس بزند و جایم را بگیرد.
_ مگرملوس چه عیبی دارد؟
_ دختر ترابعلی خان است دیگر، دختر همان مردی که چشم ناپاکی دارد.
_ چرا بی جهت به مردم تهمت می زنی.
ماتان به سیم آخر زده بود و قصد تحریک پدرم را داشت.
_ تهمت نمی زنم، راست می گویم. هیچ می دانی آن روز که برای فروش شمعدانها به دکانش رفتم، به من چه گفت؟
فریاد زنان پرسید:
_ چه گفت؟
_ گفت که حیف از زنی مثل تو نیست که به پای حاج مصیب بنشینی.
رگ غیرت حاج بابا به جوش آمد. از یاد برد که چهار سال تمام است نام ماه تابان از شناسنامه زندگی اش خط خورده و فقط هنوز در سجل احوالش ثبت است.
با صدای فریاد مانند و غضب آلودی پرسید:
_ ترابعلی خان این حرف را زد! غلط کرد. پدرش را در می آورم. چطور به خودش اجازه داده به تو نظر داشته باشد.
صدای عصبی و تمسخر آمیز ماتان به گوش رسید.
_ بی خود غیرتی نشو حاج مصیب. هر که نداند پدرزنت می داند که تو چه به روز من آوردی.
_ این تو بودی که از حق خودت گذشتی، وگرنه من مساوات را رعایت می کردم.
_ از این حرفا حالم به هم می خورد. بس کن. دیگر در زندگی من نقشی نداری و فراموش شده ای، من تو را دو دستی تقدیم ملوس کردم، چون لیاقتت همین است.
_ حق نداری دنبال آن زن بیچاره حرف بزنی.
_ تو هم حق نداشتی تا وقتی من در این خانه هستم او را به اینجا بیاوری.
_ به تلافی ظلمی که به خیال خودت به تو کرده ام، دخترم را از من گرفته ای. هرچه سعی می کنم او را به خودم نزدیک کنم، نمی شود. کپیه خودت شده.درست همان حرفهای تو را تکرار می کند. رعنا عزیز من است. دوستش دارم. نمی توانم نامهربانی اش را ببینم. تو که می دانی جانم برایش در می رفت. غروبها به شوق دیدن او یک راست به خانه می آمدم. بزرگترین لذتم این بود که دست به دور گردنم بیندازد و خودش را برایم لوس کند. صدای در را که می شنید با ذوق و شوق خود را به جلوی در می رساند و حاج بابا، حاج بابا می کرد، ولی حالا مرا که می بیند، انگار نه انگار که پدرش هستم، روی برمی گرداند و تحویلم نمی گیرد. چرا باید این طور بشود؟
_ جوابش را از خودش بپرس و از خودت که بعد از آن همه عشقی که به او داشتی، وقتی که پای عشق ملوس به میان آم، قلبت را دو دستی تقدیم آن زن کردی و رعنا را هم مثل من به دست فراموشی سپردی. پس دیگر چه توقعی از آن دختر داری.
_ توقع من از او نیست، از توست. راحتش بگذار. قلاده به دور گردنش نینداز و اسیرش نکن. تا امروز هر سازی زدی، رقصیدم، به هر رنگی که خواستی در آمدم. گفتی به سرغم نیا، نیامدم. گفتی رعنا را برای من بگذار، اطاعت کردم، اما دیگر داری شورش را در می آوری. انگار این دختر فقط مال توست و من حقی نسبت به او ندارم، اختیار دارش شده ای. به من حق دیدنش را نمی دهی. قدغن کرده ای مرا ببیند و با من حرف بزند. به او یاد داده ای در کوچه و خیابان نسبت به من بیگانه باشد و به رویش نیاورد که مرا می شناسد، چرا؟
_ آمدی اینجا که این حرفها را بزنی.
_ آمدم به تو بگویم، به جای اینکه به او یاد بدهی در مقابلم بایستد و زبان داری کند، یادش بدهی احترام پدرش را نگه دارد.
_ من به او درس نمی دهم، خودش درسش را روان است.
_ خیلی زنها هستند که با هوویشان سر یک سفره می نشینند و با هم خوش و بش می کنند.
_ آن زن من نیستم. نه با هوویم سر یک می نشینم و نه می گذارم رعنا را وادار کنی زن ناپسری ات بشود.
_ اگر خودش بخواهد چه؟
_ نه، نمی خواهد. مطمئنم که نمی خواهد. خودش به من گفت که چنین خیالی را ندارد.
_ بس که آه و ناله سر دادی و وانمود کردی که اگر این کار را بکند تو دق می کنی، دختر بیچاره این وسط گیر کرده و نمی داند به دنبال دل خودش برود یا دل تو.
_ چه کسی به فکر دل خودش است. دل صاحب مرده ام سالهاست که هیچ هوسی ندارد. من فقط به فکر آن دختر هستم.
_ اگر به فکرش بودی، می گذاشتی خودش تصمیم بگیرد و بی جهت پاپی اش نمی شدی.
_ هر تصمیمی بگیرد، بی چون و چرا قبول می کنم، ولی ناپسری تو را هرگز.
_ تو درست همان چیزی را نمی خواهی که او می خواهد. پس نگو هر تصمیمی بگیرد، قبول می کنی. این حرف درست نیست. تو خودخواهی و درست با همان وسیله ای که جام خوشبختی خودت را شکستی می خواهی جام خوشبختی دخترت را هم بشکنی.
_ جام خوشبختی من به دست نااهل افتاده بود، نمی گذارم مال رعنا هم به دست همان افراد نااهل بیفتد.
_ تو یک دنده ای و سرسخت. با تو حرف زدن بی فایده است. تقصیر من است که اینجا ایستاده ام و دارم با تو بحث می کنم.
_ کسی دعوتت نکرد که بیایی، برو. تو در اینجا بیگانه ای و خودت خواستی که بیگانه باشی.
زیر راه پله ها ایستاده بودم وهمه ی آنچه را که می گفتند، می شنیدم. چهره هیچ کدام را نمی دیدم، ولی می توانستم از طرز بیان زیر وبم صدایشان، حرکت دستها، تغییراتی را که در موقع خشم و غضب در چهره شان نمایان می شد، در نظر مجسم کنم. باید چه کار می کردم؟ خود را نشان می دادم، یا در گوشه ای پنهان می شدم تا از حضورم در آنجا آگاه نشوند؟
دلم نیامد بگذارم پدرم با این تصور که من هم با او هم عقیده ام، از آنجا بیرون برود. با یک تصمیم آنی به سرعت از پله ها بالا رفتم و درست در لحظه ای که او داشت می گفت:
_ می روم ولی تا به هدفم نرسم، دست از سرت بر نمی دارم.
به پشت در اتاق رسیدم.
پدرم در حال خروج از اتاق به من که قصد ورود را داشتم تنه زد و به محض دیدنم خود را کنار کشید و گفت:
_ به موقع آمدی رعنا، بیا تو.
ماتان چادر به سر داشت و چهره اش از خشم گلگون بود.
لبهای خشکیده و لرزانش را ازهم گشود و با لحن تندی پرسید:
_ چرا دیر کردی؟
_ دیر نکردم. خیلی وقت است آمده ام. همه حرفهایتان را شنیدم. چرا باید با پسرزنی عروسی کنم که پدرم را از ما گرفت؟ چرا می خواهی مرا به جمع خانواده ای ببری که از آنها متنفرم؟ اصلا چرا باید چنین فکری به سرت بزند که این کار عملی است؟ ماتان به اندازه کافی زجر کشیده. برای چه با این حرفها بیشتر عذابش می دهی. چهارسال بود که فقط رنگ پولهایت نشانه ی تو به روی تاقچه ی اتاقمان بود. محبتهایت با کم و زیاد شدن آن اسکناسها خود را نشان می داد و از احساس قلبی ات خبری نبود. آنوقت ناگهان به جبران آن همه بی مهری برایم فرش ابریشمی فرستادی و حالا داری لیاقت پسر ملوس را برای دامادی ات به رخمان می کشی. من یا زن مردی می شوم که ماتان برایم انتخاب کند، یا اصلا شوهر نمی کنم. همین و بس.
صدای فریاد پدرم، اتاق را لرزاند:
_ مگر اختیار سر خودی. حتی اگر به زور هم شده تو را سر سفره عقد می نشانم.تقصیر من است که مادرت را طلاق ندادم و تورا با خودم نبردم و گذاشتم این طور یاغی و سرکش شوی. اگر آن رویم را بالا بیاری، دستت را می گیرم و به زور با خودم می برم.
_ کجا؟ مگر من می آیم؟ خیال می کنی حاضر می شوم با ملوس و بچه هایش سر یک سفره بنشینم؟ تو تا روزی برایم پدر بودی که غروبها با شنیدن صدای در زدن آشنایت با ذوق و شوق به طرف در می دویدیم تا در آغوشت جا بگیرم، نه حالا که فقط برای رسیدن به هدف به سراغمان می آیی.
دستش را به طرفم مشت کرد و با لحن پرخشمی گفت:
_ لعنت به تو دخترخیره سر. معلوم می شد مار در آستین پرورانده ام.
حالا که شروع کرده بودم، می خواستم عقده دل را خالی کنم، اشک ریزان گفتم:
_ اگر دروغ می گویم، بگو دروغ است. تو دلت برایم تنگ نمی شود. تو مرا نمی خواستی. با خودت می گفتی " رعنا و مادرش بجهنم بروند، اصل کار ملوس وهماست " حالا چطور شده که با سماجت می خواهی فرزام را وسیله ای قرار دهی که مرا از ماتان جدا کند و به طرف تو بکشاند.
با حالت عصبی به طرفم هجوم آورد و دستش را به روی دهانم نهاد و گفت:
_ کافی است، بس کن دیگر. این مزخرفات چیست که می گویی. تا حالا ندیدم هیچ دختری این طور گستاخ در مقابل پدرش بایستد.
دستش را گاز گرفتم و گفتم:
_ نه بس نمی کنم. تقصیر خودت است، تو باعث این عصیانی.
سپس در حالی که به سختی می گریستم در اتاق را باز کردم و گریختم.
به زیر زمین رفتم و در انباری را به روی خود بستم. آنقدر در آنجا ماندم، تا صدای پایش را که ناسزاگویان از پله ها پایین می رفت شنیدم و منتظر شدم تا صدای باز و بسته شدن در کوچه را هم بشنوم. آنگاه از پناهگاه بیرون آمدم و به سراغ مادرم که صورتش پشت دستهایش پنهان بود و شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد رفتم، سرم را در سینه اش پنهان کردم و گفتم:
_ هرگز به هدفش نخواهد رسید، هرگز.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)