فصل بیست و یکم
می خواستم پدرم و زن و بچه هایش را از زندگی ام بیرون برانم. با ماتان که تنها شدم، به گریه افتاد. اشکهایش به اندازه رگبار تند بارانی داشت می بارید، تند و بی امان بود.
شانه هایش به همراه هق هق هایش تکان می خورد و دستهایش در موقع لمس گونه های باران زده اش می لرزید.
انگشتانش آغشته به نم اشکهایش را یکی از دیگری بوسیدم. به نوازش گیسوانم پرداخت و گفت:
_ تو اگر اینجا نبودی، من اینجا چکار داشتم. فقط به خاطر توست که مانده ام. مصیب هنوز اینجا را خانه ی خود می داند، وگرنه چطور به خود اجازه می داد آن زن هرزه را به دیدنمان بیاورد.
_ آنها رفته اند ماتان. دیگر کافی است، آرام باش.
_ باز هم خواهند آمد، می دانم.
_ به اندازه کافی امروز حسابشان را رسیدی، دیگر جرائت آمدن را ندارند.
_ مصیب از رو نخواهد رفت. او تو را برای آن پسر نشان کرده. می دانم که چه خیالی دارد. می خواهد تو را از من بگیرد، تو را که همه چیزم هستی.
دستهایم به دور گردنش حلقه شد، لبهایم را به روی گونه هایش فشردم و گفتم:
_ من به غیر از تو کسی را ندارم و به غیر از تو کسی را نمی خواهم.
_ این حرف را از ته دلت نمی زنی. من این را در چشمانت می خوانم. لزومی ندارد دروغ بگویی. از حمام که برگشتی هیجان زده بودی، عجله داشتی که زودتر به سر و وضعت برسی و آماده پذیرایی از آنها شوی. خیال می کنی نفهمیدم چقدر آشفته و پریشانی. من دخترم را خوب می شناسم و دیدمت چطور به اتاقت رفتی و بهترین لباست را پوشیدی. گونه هایت گل انداخته بود و چشمانت برق می زد.
صدایم را آنقدر بلند کردم که هم به گوش مادرم برسد و هم به گوش خودم و باور کنم که این طور نیست. به قلبم نهیب زدم بگو نه، بگو که این حقیقت ندارد.
_ نه این طور نیست، این حقیقت ندارد. تو اشتباه می کنی. این فقط به خاطر آن بود که تازه از حمام بیرون آمده بودم. فقط همین، باور کن.
با لحن ملامت آمیزی گفت:
_ چرا می خواهی مرا گول بزنی رعنا؟ چرا یه خودت هم دروغ می گویی؟ تو مرا مانع رسیدن به خواسته ات می دانی، ولی دلت نمی آید از این مانع بگذری و تنهایم بگذاری. فقط یک اشاره، یک اشاره کوچک از طرف من کافی است که پر در بیاوری و به آن سو پرواز کنی.
_ نه باور کن، نه.
از احساسم ترسیدم و به گریه افتادم. اگر این طور باشد وای به روزگارم. تکلیف ماتان چه بود و تکلیف خودم. مگر من چه گفتم و چه عکس العملی نشان دادم که این طور با یقین از احساسم سخن می گفت.
دردهای دلش با فشار از راه سینه اش می گذشت و به صورت فریاد بر زبانش جاری می شد:
_ نمی توانم بگذارم به این سادگی از دستم بروی. من خون دل خوردم تا تو را به اینجا رساندم. هیچ وقت از پدرت خیری ندیدم . تنها امیدم تو بودی و هستی. اگر تو را از من بگیرد، دیگر به چه می توانم دل خوش کنم. مرا از طلاق می ترساند، چون می داند کسی را ندارم که به او پناه ببرم. اگر بی بی زنده بود، لاقل پناهگاهی داشتم، اما هرگز، هرگز حاضر نیستم به خانه پدرم برگردم. تو که می دانی من میانه ی خوبی با خاتون که جای مادرم را گرفته، ندارم.
_ یه خاطر همین است که گفتم نباید جوانی ات را به پای من تباه کنی.
_ منظورت این است که باید طلاق بگیرم و شوهر کنم تا تو هم خلاص شوی وبتوانی به دنبال دلت بروی.
_ لعنت به من و دلم. چه کسی از دل من حرف میزند. منظور من تویی، تو که داری زندگی ات را بی جهت می بازی.
_ هیچ کارت بازنده ای را نمی شود تبدیل به کارت برنده کرد.
_ اما شاید در بازی بعدی همان کارت باعث برد شود.
_ بعد از آن باخت دیگر حاضر نیستم دوباره دست به قمار بزنم. بتول فقط برای تو شوهر پیدا نکرده، بلکه برای من هم عموی زن مرده اش را زیر سر گذاشته. مسخره است از پدرت چه خیری دیدم که از او ببینم. من دلم می خواهد تو شوهر کنی و سر و سامان بگیری، ولی این پنبه را از گوش خودت بیرون بیاور که بگذارم زن جوجه فکلی ملوس بشوی. حتی اگر برای یک لحظه این فکر به سرت بزند شیرم را حلالت نمی کنم.
_ چه کسی به این فکر است ماتان. اصلا من خیال شوهر کردن را ندارم. می خواهم همیشه پیش تو بمانم.
_ پدر سوخته کم دروغ بگو. وقتی می خواستم فرش را پس بفرستم، چشمت دنبالش می دوید. از همان روز اول نقشه کشیده بودی که آ را توی سالن پذیرایی خانه ات بیندازی، اگر نمی خواهی شوهر کنی، پس به چه دردت می خورد. من خودخواه نیستم و نمی خواهم جلوی خوشبختی ات را بگیرم.اما آنجایی که به دنبال خوشبختی می گردی، پیدایش نمی کنی. راهی که پیش گرفته ای به بیراهه می رود و انتهایش تاریکی است.
_ من نمی خواهم قدم در آن راه بگذارم، پس چرا مر از تاریکی می ترسانی؟
_ امیدوارم که راست بگویی. من وماه بانو با وجود تلاش پدرم هیچ وقت نتوانستیم با خاتون ارتباط برقرار کنیم. بعید می دانم تو هم بتوانی این ارتباط را با ملوس داشته باشی.
با لحن رنجیده ای گفتم:
_ چرا به این خیالی مه من به دنبال ایجاد رابطه با او هستم؟ لعنت به ملوس و خانواده اش.
_ حالا دیگر پدرت هم جزوی از آن خانواده است.
_ نمی خواهم لعنتش کنم، ولی دلم از محبت او هم سرد شده.
_ خیلی خب بلند شو یک کاسه آب به من بده. گلویم دارد می سوزد.
کوزه آب درست پشت در اتاق توی مهتابی قرار داشت. از اتاق بیرون آمدم و درهوای آزاد نفسی تازه کردم. باران بند آمده بود و رنگین کمان در آسمان آبی درخشش زیبایی داشت. دستی نامریی قلبم را در چنگ گرفته بود و می فشرد.
به دنبال ستاره بختم گشتم، اما پیدایش نکردم. بدون شک بین ستاره ی بخت من و فرزام فاصله زیادی بود.
هوا خنکی مطبوعی داشت، آب را در کاسه ریختم و به اتاق برگشتم. ماتان پرسید:
_ به دنبال چه می گشتی؟
_ چطور مگر؟!
_ از پشت پنجره دیدم که داشتی به آسمان نگاه می کردی.
_ به رنگین کمان نگاه کردم و به آسمان پرستاره و در آنجا به دنبال ستاره بختم گشتم.
_ پیدایش کردی؟
_ نه، جستجوی بی حاصلی بود.
کاسه ی آب را به لب نزدیک کرد و چند جرعه از آن نوشید و گفت:
_ هنوز گلویم درد می کند. به انسیه بگو زودتر غذا را بکشد. شاید بعد از ناهار بتوانم چرتی بزنم. به گمانم چشم ملوس به دنبال این خانه بود، بدش نمی آید صاحبش شود و انسیه و رحمان در خدمتش باشند.
_ از کجا میدانی حاج بابا خانه بهتری برایشان نگرفته باشد. مگر تا حالا به آنجا رفته ای؟
_ نمی دانم شاید هم بهتر باشد.
برای دلجوایی اش گفتم:
_ هر چه فکر می کنم نمی فهمم چه چیز این زن حاج بابا را پایبند خود کرده. حیف نیست زن خوشگلی مثل تو را بگذارد وبه دنبال زن بدترکیب و بدقواره ای مثل او برود. نکند به قول انسیه جادو و جنبلی در کار باشد.
انسیه که مشغول پهن کردن سفره بود. گفت:
_ منم تو همین فکرم خانوم جون. فقط چند آبله تو صورتش کم داشت، اما اصلا پسرش به خودش نرفته.
ماتان که ابتدا از شنیدن سخنان انسیه لبخند به لب آورده بود، ابرو در هم کشید و گفت:
_ حرف آنها را نزن که حالم به هم می خورد.
_ آخه حرف حسابشون چیه؟ تو این فکرم که واسه چی حاج آقا به این فکر افتاد که اونارو به اینجا بیاره و شما رو غصه دار کنه؟ این چه مهمونی بود؟ هیچ کدوم لب به چیزی نزدن. با لب خشک اومدن و رفتن، آخه مگه مجبور بودن بیان؟ این همه داد و هوار واسه چی بود؟
_ بتول خانوم برای رعنا خواستگار خوبی پیدا کرده، ولی حاج آقا می گوید که باید خودش شوهرش بدهد.
_ خب شما چه گفتین؟
_ من گفتم حاضر نیستم دخترم را به جوانی که او انتخاب می کند، بدهم.
_ پس تکلیف این دختر بیچاره چیه؟ با لج و لجبازی که نمی شه با سرنوشتش بازی کرد. بالاخره یه کدومتون باید کوتاه بیاین.
باز هم حرف حساب را یک زن بی سواد روستایی داشت می زد.اگر آن دو می خواستند با هم لج کنند، در این میان تکلیف من چه بود؟
انسیه کاسه آش را در مقابلم نهاد و گفت:
_ بخور بدنت گرم بشه.
کاسه را پس زدم و گفتم:
_ میل ندارم.
ماتان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
_ مجبور نیستی آش بخوری. من مریضم تو که نیستی.
کوشیدم تا اشک چشم را از او پنهان کنم و گفتم:
_ فعلا میل ندارم. هر وقت گرسنه ام شد، می خورم.
_ یعنی چه؟! چرا ادا در می آوری، تو که از صبح چیزی نخوردی.
از جا برخاستم و به طرف در رفتم. صدایم زد و پرسید:
_ کجا داری می روی؟
_ می خواهم در هوای آزاد قدم بزنم.
_ کجا توی خیابان؟
_ نه، همین جا توی حیاط. من هوای لطیف بعد از باران را خیلی دوست دارم.
_ یک چیزی روی دوشت بینداز. هوا سرد شده، سرما می خوری.
برگشتم و با محبت به مادر نازنینم نگاه کردم که همیشه نگرانم بود. سپس لبخندی به لب آوردم و گفتم:
_ نگران نباش، پوستم کلفت است، سرما نمی خورم.
چاره ای به غیر از این نداشتم که دریچه قلبم را به روی آرزوهایم ببندم و کلیدش را به جایی دور از دسترس خود پرتاپ کنم. به جایی که هیچ وقت موفق به یافتنش نشوم.
زندگی ام خالی از امید بود و هر آرزویی می کردم تحقق آن باعث آزردن مادرم می شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)